رمان نابودگری از جنس عشق | negin0849 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

negin0849

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/11
ارسالی ها
10
امتیاز واکنش
66
امتیاز
101
نام رمان: رمان نابودگری از جنس عشق
نویسنده: negin0849 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی
ناظر: @میم پناه

خلاصه:
رمان نابودگری از جنس عشق در مورد یه خواهر و برادره که خواسته یا ناخواسته وارد کار قاچاق عتیقه شدن و تو این راه با تهدید هایی مواجه می‌شن که به اون ها توجهی نمی‌کنن و به خاطر همین بی توجهی ها داستان زندگیشون به طور دیگه‌ای رقم می‌خوره...
پایان خوش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud (1).jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    negin0849

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    66
    امتیاز
    101
    به نام خالق قلم
    تو افکارم غرق شده بودم. ته این راه چی می‌شه؟ به هدفم میرسم؟ موفق میشم دشمنامون و شکست بدم؟ می‌تونم...
    درست وسط افکارم تقه‌ای به در خورد.سرم رو تکون دادم تا افکارم کمی دور شن. صدام رو صاف کردم:
    -بله؟
    -میتونم بیام تو؟
    صدای اهورا بود. لبخند ملایمی زدم و با کمی خنده گفتم:
    -البته، بفرمایید تو.
    آروم در رو باز کرد و اومد کنارم نشست.
    -چه خبر آبجی کوچیکه؟
    - خبرا پیش شماست، چطور شده اومدی به من سر بزنی؟
    - عه آهو خودتم میدونی من همیشه بهت سر می‌زنم‌، فقط بعضی وقتا سرم شلوغه مجبورم دیرتر سر بزنم.
    - میدونم داداش. چیزی شده؟
    - خب راستش سیامک اومده اینجا، می‌خواد باهامون حرف بزنه. منم گفتم بیام دنبالت با هم بریم حرف بزنیم.
    پوزخندی زدم:
    - عه واقعا؟ چیکار داره حالا؟
    - نمیدونم. گفتم که هیچی بهم نگفت، گفت توهم باید باشی.
    زیر لب یه "مرتیکه سمج" زمزمه کردم و با بی حوصلگی برگشتم:
    -باشه، تو برو منم میام.
    - آهو زود بیایا.
    اهورا رفت و درم بست و من رو با تمامی سوالات تو ذهنم تنها گذاشت. واقعا خیلی برام سؤال بود که سیامک الان با ما چیکار داره؟
    شونه‌ای بالا انداختم و به سمت کمدم رفتم. خب به هر حال چند دقیقه دیگه میرم پایین و میفهمم.
    بعد از این که یه لباس مناسب پوشیدم به سمت حال حرت کردم که دیدم سیامک و اهورا رو به روی هم نشستن. باز شدم همون آهوی سنگدل و مغرور همیشگی! یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو جدی نشون بدم که فکر کنم موفق هم شدم. در حینی که به سمت اهورا حرکت می‌کردم متوجه این هم بودم که سیامک کاملا زیر نظرم داره، توجهی نکردم و کنار اهورا نشستم. سیامک به حرف اومد:
    -به خانوم تهرانی، کم پیدا شدید آهو خانوم. تو آسمونا دنبالتون میگشتیم.
    پوزخندی زدم:
    - آقای فرهمند لطف کنید حرفتون رو بزنید. من وقت اضافی ندارم.
    ناگهان قیافه سیامک جدی شد و با خباثت زل زد تو چشمام:

    - اومدم بهتون پیشنهاد همکاری بدم.
     
    آخرین ویرایش:

    negin0849

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    66
    امتیاز
    101

    اهورا به حرف اومد:
    متاسفانه ما نیازی به همکاری با شما نداریم.
    منم نگاهی به چهره سیامک انداختم که خودش تایید کننده حرف اهورا بود.
    سیامک بلند شد و گفت:
    - که اینطور، اما من فکر می‌کردم شما فرصت هارو از دست می‌دید. یادتون باشه شما پیشنهاد همکاری بزرگترین باند قاچاق عتیقه کشور رو رد کردید.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - بزرگترین باند قاچاق کشور؟ بابا کوتاه بیا.
    اهورا هم تا این حرف من و شنید زد زیر خنده و قشنگ معلوم بود که سیامک داره می‌سوزه.
    سیامک با تنفر زمزمه کرد:
    - آره مسخره کنید و بخندید. به زودی جواب این مسخره کردناتون رو میگیرید. خیلی زود!
    من هم پوزخندی زدم و مثل خودش زمزه کردم:
    - باشه آقای رئیس. امیدوارم پشیمون نشی. تا الان هم خیلی وقتم رو گرفتی.
    به خدمتکار نگاه کردم و محکم گفتم:
    -ایشون رو به بیرون راهنمایی کنید.
    سیامک با خشم غرید و گفت:
    - لازم نکرده. خودم راه رو بلدم!
    بعد مثل اسب رم کرده راه افتاد سمت در و در رو محکم بهم کوبید و رفت. مرتیکه وحشی!
    با بی حوصلگی به اهورا نگاه کردم.
    - چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
    -آخه برادر من کی گفت این و راه بدی تو خونه؟
    - چمیدونم. فکر کردم کار خیلی خاصی داره.
    - آره کارش خیلی خاص بود. فقط اومد چرت و پرت گفت و رفت.
    -نمیدونستم چی میخواد بگه وگرنه نمی‌زاشتم بیاد تو.
    - اشکال نداره. من خستم میرم یه کم استراحت کنم. حواست به همه چی باشه.
    - باشه. خیالت تخت.
    دیگه حرفی نزدم و سمت اتاقم راه افتادم. اروم وارد اتاق شدم و و در و بستم. رو به رو آینه وایسادم. از ظاهرم کاملا راضی بودم و هیچ نقصی توش نمی‌دیدم. چشمای آبی که گاهی به رنگ سبز و طوسی هم در میومد، هیکل خوب، موهای یکدست بلند خرمایی، از همه چیزم راضی بودم و سعی می‌کردم تا جایی که می‌تونم از خدا بابت سلامتیم ممنون باشم. موهام و باز کردم که روی شونه‌هام ریخت. آروم موهام و پیچ و تاب می‌دادم و دستی توشون می‌کشیدم. نگاهی به ساعت انداختم. عقربه ساعت ۱۴:۰۰ رو نشون می‌داد. حسابی خسته بودم. خودم و رو تخت انداختم و چشمام رو بستم شاید خوابم برد. کم کم داشت چشمم گرم می‌شد که یهو از خواب پریدم. مثل این که خواب با چشمای من غریبس! دیگه خوابم نمیومد. دیگه جسمم خسته نبود. این روحم بود که خسته شده بود و داشت تقلاهای آخرش و برا خوب شدنش می‌کرد. ناخودآگاه آه عمیقی از ته دلم کشیدم. سرم رو تکون دادم که انرژی‌های منفی کمی دور شن. گوشیم و رو برداشتم و رفتم تو اینستاگرام. در حینی که داشتم تو فضای مجازی چرخ می‌زدم چشمم به یه کلیپ خورد که در مورد مادر بود. پوزخندی کنج لبم نقش بست. مادر؟ همون مادری که تنها کاری که برام نکرد مادری بود؟‌ شایدم کرد و من حواسم نبود. این روزا اصلا حواسم نیست، فقط میدونم که روز به روز داره به تعداد روزای نحس زندگیم اضافه می‌شه و من هنوزم به دنبال انتقامم هستم. انتقامی که معلوم نیست روزش کی می‌رسه. من فقط به یه امید زنده‌ام! به امید انتقام! اون ها چندین سال پیش کاری با من کردن که من شکستم؛ خورد شدم اما باز هم شکسته‌های وجودم و جمع کردم و سرپا شدم به امید این که یه روز نابودی تمام کسانی رو ببینم که یه روزی با لـ*ـذت به نابودیم خیره شدن!
     
    آخرین ویرایش:

    negin0849

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    66
    امتیاز
    101
    با فکر کردن به این که منم یه روزی میتونم نابودی تمام دشمنام و ببینم لبخندی زدم و چشمام رو بستم. کم کم خواب به افکارم غلبه کرد و من تو دنیای تاریکی فرو رفتم...
    *
    به اطرافم نگاه کردم. نمیدونستم کجام. یه جایی بودم که از هر سمتش آتیش زبونه می‌کشید. کم کم داشتم می‌ترسیدم. دور تا دورم رو آتیش گرفته بود و من به سختی نفس می‌کشیدم. داخل یه حلقه‌ی آتیش بودم، گرمم بود و عرق کرده بودم. شعله‌ها هر لحظه نزدیک تر می‌شدن. چرا نمیتونستم داد بزنم و کمک بخوام؟ چرا احساس می‌کردم فلج شدم؟ تو همین فکر بودم که یهو آتیش‌ها به سرعت نزدیک شدن و می‌خواستن من رو در بر بگیرن که با صدای بنگ از خواب پاشدم. تمام صورتم عرق کرده بود و موهام به گردنم و پیشونیم چسبیده بود. بازم صدای بنگ اومد. صدای شلیک اونم تو عمارت؟ سریع پاشدم و از پنجره بیرون و نگاه کردم. اهورا عصبی داشت قدم می‌زد و یه جنازه هم وسط حیاط افتاده بود و بادیگاردا دورش حلقه زده بودن. از تعجب خشکم زده بود. این جا چه خبر بود؟ سریع تو آینه یه نگاه به خودم انداختم و دویدم تو حیاط.
    - اینجا چه خبره؟
    همه سرشون و انداختن پایین و هیچ جوابی ندادن. به اهورا نگاه کردم و بلند تر گفتم:
    - میـگـم اینجـا چـه خـبر شـده؟ ایـن جـنـازه کـیـه وسـط حیـاط؟
    اهورا با کلافگی نگاهم کرد:
    - دو نفر وارد عمارت شدن و رفتن به سالن عتیقه‌ها.
    پوزخندی زدم:
    - این همه بادیگارد و نگهبان چیکار می‌کردن که اون دو نفر به راحتی تونستن وارد سالن شن؟
    اهورا با خشم تو صداش گفت:
    - یکیشون و تونستیم بزنیم و نزاشتیم بره. ولی اون یکی در رفت و بشقاب صفویم برداشت برد.
    ماتم برد. بشقاب صفوی؟ اون و چجور برد؟ خونواده ما همیشه دنبال اون بشقاب بود. حالا که به دستش اوردیم انقدر راحت از دستش دادیم؟
    با عصبانیت نگاه به تک تک نگهبانا کردم:
    - معلوم هست چه غلطی می‌کردین؟
    هیچکدوم حرفی نزدن و این بیشتر عصبانیم کرد. به جنازه وسط حیاط اشاره کردم و گفتم:
    - آدمای کی بودن؟
    اهورا پوزخندی زد:

    - نتونستیم بفهمیم. ولی مطمئنم کار سیامکه. اون همیشه چشمش دنبال بشقاب بود.
     
    آخرین ویرایش:

    negin0849

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    66
    امتیاز
    101
    با عصبانیت سمت اتاق راه افتادم. هه؛ کار از کار گذشته دیگه. من دیگه نمیتونم رنگ اون بشقابم ببینم. رو به روی آینه وایسادم. چشمم به عطر‌های روی میز خورد. اولین عطر و برداشتم و با خشم تو آینه پرت کردم. آینه خرد شد و ریخت زمین. دومین عطر و برداشتم و با شدت کوبیدمش زمین. زمین پر از خرده شیشه شد. شروع کردم عصبی راه رفتن تو اتاق. تو پاهام خرده شیشه رفته بود ولی اصلا مهم نبود. الان درد شکستن غرورم پیش دشمنام خیلی بیشتر از درد پام بود. تو یک لحظه تصمیم گرفتم که به اتاق اهورا برم. راه افتادم سمت اتاقش و بدون در زدن وارد اتاق شدم. داشت سیگار می‌کشید. به در تکیه دادم و با ناراحتی گفتم:
    - حالا چیکار کنیم اهورا؟ این همه سال اون عتیقه رو حفظ کردیم. جواب بابا رو چی بدیم. ما به بابا قول دادیم حواسمون بهش باشه.
    اهورا نگاهی از سر تا پا بهم انداخت. همین که نگاهش به پاهام افتاد با هول بلند شد:
    - چیکار کردی با پاهات آهو!
    همین که این جمله‌رو گفت سریع بلندم کرد و گذاشتم رو تخت. رو تخت دراز کشیدم که اهورا رفت سمت در و بلند داد زد:
    - معصومه خانم، جعبه کمک‌های اولیه رو بیارید.
    داشتم بهش نگاه می‌کردم که یهو بغض کردم. تنها چیزی که بابا ازمون خواست این بود که بشقاب و حفظ کنیم و مواظب خودمون باشیم و هوای همدیگر و داشته باشیم. ولی ما نتونستیم بشقاب و حفظ کنیم.
    اهورا جعبه کمک‌های اولیه رو آورد و آروم روبه روم زانو زد:
    - آهو یه کم درد میکنه ولی تحمل کن تا خرده شیشه ها رو از پات در بیارم.
    باشه‌ای زیر لب گفتم. اهورا شروع به در آوردن شیشه‌ها کرد. چند دقیقه گذشته بود که اهورا بلند شد:
    - تموم شد. ولی وقتی راه میری مواظب باش. باشه‌ای گفتم و آروم پاشدم تا برم تو اتاق خودم در همین حین اهورا صدام زد، فقط نگاهش کردم. چشماش رو با اطمینان بست و گفت:
    - پیداش میکنیم. برش می‌گردونیم. قول میدم!

    سرم رو پایین انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم. لنگ می‌زدم و متنفر بودم از این حالت. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! انگار تازه داشتم درد پاهام رو احساس می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    negin0849

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    66
    امتیاز
    101
    بالاخره با هزار بدبختی خودم و به اتاق رسوندم. صندلی میز مطالعه‌ام رو عقب کشیدم و روش نشستم. چشمم به قاب عکس روی میز افتاد. یه خونواده چهار نفره خوشحال، فارغ از غم‌های دنیا...
    آهی از سر حسرت کشیدم. کاش باز به اون روزا برمی‌گشتم. سرم رو روی مچ دستم گزاشتم و فکر کردم و فکر کردم. خدایا میشه یه راه حل جلوم بزاری؟ هرچقدر که فکر میکردم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که اون بشقاب برای همیشه از دست ما رفت و ما دیگه حتی رنگشم نمی‌بینیم! جرقه‌ای تو ذهنم زده شد، من باید از ایران برم! آره خودشه! چرا زودتر به ذهنم نرسید؟ چطور به اهورا بگم؟ اه، حالا باید به فکر یه راه حل دیگه باشم. نه نه صبر کن! لبخندی از رو ذوق زدم و آروم پاشدم تا برم با اهورا حرف بزنم. در حینی که قدم هام رو برمی‌داشتم جمله‌هایی که می‌خواستم بگم رو تو ذهنم مرتب می‌کردم. تو فکر بودم که متوجه شدم به اتاق اهورا رسیدم. استرس ریخت تو جونم. نفس عمیقی کشیدم و آروم دوتا ضربه به در زدم.
    - بیا تو.
    در رو که باز کردم با اولین صحنه‌ای که دیدم اخمام رفت توهم. اهورا سیگار دستش بود و جا سیگاری هم پر بود. سیگار و از دستش کشیدم و عصبانی غریدم:
    - بسه دیگه. مگه خودکشیه؟
    پوزخندی زد:
    - بگو کارت و آهو
    رو به روش وایسادم.
    - من میخوام از ایران برم.
    یهو بلند شد و رو به روم وایساد.
    - چی گفتی؟
    *
    از اتاق اهورا اومدم بیرون و از خوشحالی یه جیغ خیلی آروم کشیدم. من موفق میشم، من میتونم! سرم درد می‌کرد. هنوزم صدای داد و فریادای اهورا تو گوشمه. سعی کردم به درد سرم توجه نکنم.
    - معصومه خانم؟
    سریع از پله‌ها اومد بالا.
    - بله خانم؟
    - یه مسکن و یه لیوان آب بیار تو اتاقم.
    - چشم خانم.
    نگاهش کردم و سری تکون دادم.
    - شب میخوام به دوستام بگم بیان اینجا. کارا رو خوب انجام بده. چند مدل غذا میخوام درست کنی. میدونم خودت میدونی چیکار کنی.
    - چشم خانم. چه غذاهایی درست کنم؟
    - نمی‌دونم. فقط عالی باشن.
    - بله خانم. فقط یه سری مواد لازم دارم...
    - همرو لیست کن بده به آقا طاهر.
    دیگه توجهی نکردم چی می‌گـه. باز راه افتادم سمت اتاقم.
     

    negin0849

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    66
    امتیاز
    101
    یاد چرت و پرتایی افتادم که به اهورا گفتم و یه لحظه واقعا از دست خودم ناراحت شدم اما با فکر این که اگه حقیقت رو هم بهش میگفتم اجازه رفتن بهم نمیداد ناراحتیم رو فراموش کردم. روی تختم دراز کشیدم و با لـ*ـذت چشم‎هام رو بستم و به اتفاق‎های شیرینی که قرار بود در آینده بیفته فکر کردم. الان میتونستم با خیال راحت و حس خوب چشمام رو ببندم و بخوابم! اینجا پایان نیست، سر آغازه خوشبختیه! وسط افکار شیرین انتقامم یاد این افتادم که به آوش و آوا خبرندادم که شب بیان اینجا. گوشیم رو برداشتم و برای آوا نوشتم:
    _ سلام. امشب با آوش بیاید اینجا.
    دکمه send رو زدم و گوشیو انداختم کنار که صدای پیامش اومد. آوا بود:
    _ سلام.باشه. ممنون
    باید اعتراف کنم که واقعا از دیدنشون خوشحال میشم. اونا تنها دوستای ما هستن و تنها کسایی هم هستن که از بچگی کنارمون بودن. آوا وکالت خونده بود و جدا از بحث رفاقت خیلی هم تو بحثای کاری کمکون می‎کرد. بازم جای شکرش باقیه که همینارو هم داریم و حداقل تنهای تنها نیستیم! برای آینده خیلی برنامه‎ها ریخته بودم و به قوی بودن خودم ایمان داشتم...
    *
    جلوی آینه وایسادم و آخرین نگاه رو به خودم درون آینه انداختم و دستی داخل موهای خرمایی بلندم کشیدم. چشمای طوسی آبیم خیلی جذابیت به قیافم داده بود و همه میگفتن که واقعا اسم آهو برازندمه! چون مثل آهو تیز بودم و هیچوقت هیشکی نتونست من رو تو دردسر بندازه. با صدای در از فکر بیرون اومدم.
    - بله؟
    معصومه خانم بود.
    - خانم مهموناتون رسیدن.
    - باشه ازشون پذیرایی کن تا من میام.
    - چشم.
    چند دقیقه بعد از این که معصومه رفت من هم به سمت سالن پذیرایی حرکت کردم. یه لحظه سرجام وایسادم. من اصلا به این فکر نکرده بودم که چطور بهشون بگم که دارم از ایران میرم! اما مطمئن بودم که نمیخوام فعلا کسی حقیقت رو بدونه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا