رمان آنیما و آنیموس | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 3,975
  • پاسخ ها 137
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
نام نویسنده : MEЯHAN| نویسنده انجمن نگاه دانلود.
نام رمان : آنیما و آنیموس
ژانر : عاشقانه، علمی_تخیلی، فانتزی

جلد اول مجموعهِ دیازپام
* دیازپام نام مجموعه‌ای است که هر جلد آن یک داستان مستقل را روایت می‌کند.*


6e314eb6-8560-470c-830e-784a258a3c77_wuje_qtdk.jpeg

6cc6d984-65e8-4239-b84f-8dd0c104a91b_wew6_1dkx.jpeg




خلاصه:
دختر و پسر جوانی بدون آنکه حتی یک بار ملاقات کرده باشند، از راه دور و تحت شرایطی عجیب، به یکدیگر علاقه‌مند می‌شوند. آن‌ها حتی از وجود همدیگر نیز مطمئن نیستند؛ اما برای برقراری ارتباط، دست به کار‌های دشوار و خطرناکی می‌زنند.


Please, ورود or عضویت to view URLs content!





آنیما و آنیموس چیست : در مکتب روانشناسی به بخش ناهشیار یا خودِ درونیِ راستینِ هر فرد گفته می‌شود. آنیما در ضمیر ناهشیار مرد به صورت یکی شخصیت درونی زنانه جلوه‌گر می‌شود و آنیموس در ضمیر ناهشیار زن به صورت یکی شخصیت درونی مردانه پدیدار می‌شود.

دیازپام چیست ؛ دارویی که برای تسکین اضطراب، اختلالات خواب و اختلالات هراس تجویز می‌‌شود.

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236




    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    صحبت ابتدایی نویسنده (مهم) :

    این رمان سخت‌ترین داستانی بوده که تا به حال سعی داشتم روایت بکنم. به چند دلیل واضح. اول از همه، این رمان ایده خاص و عجیبی ‌داره و همین موضوع باعث می‌شه صفر تا صد رمان از ذهن خودم باشه و هیچ مکتب و منبعی برای الهام نداشته باشم.
    همچنین سیر این داستانِ عاشقانه به طور روتین و همیشگی نیست. یعنی یک دختر و پسر همدیگه رو ببینن، کمی با هم زمان بگذرونن و بعد عاشق هم بشن و سرانجام به همدیگر برسند یا نرسند.
    بخش علمی تخیلی داستان هم دارای عناصری است که توانایی سوپرایز کردن مخاطب را داشته باشه.

    بنده کوچیک تر از این هستم که باعث تغیرات بشم؛ ولی تمام سعی خودم را می‌کنم که تا می‌‌تونم از مسیر کلیشه فاصله بگیرم و راه‌های جدید را برای داستان‌گویی امتحان کنم.
    ***
    آنیما و آنیمیوس

    این رمان رو به تمام دختر‌های سرزمینم تقدیم می‌کنم. مطمئن باشید هرچه قدر هم که شرایط سخت باشه، اگر واقعا یک هدف رو دنبال کنید و براش زحمت بکشید، به اون هدف خواهید رسید؛ حتی اگر صمیمی‌ترین افراد زندگیتون، مخالف هدف شما باشند...

    ***

    نکته: من به دلیل علاقه‌ای که به سینما دارم، سعی کردم در این رمان، برای اولین بار از یک تکنیک سینمایی به اسم « مچ‌کات» استفاده بکنم.
    - مچ‌کات چیست:
    در مچ‌کات، بین دو نما یک فصل مشترک حرکتی وجود داره؛ یعنی آخرِ حرکت در نمای «الف» با ابتدای حرکت در نمای «ب» حداقل یک بخش مشترک و مشابه وجود دارد. برای مثال؛ یک پسر یک سیب را درخانه بر می‌دارد و بدون آنکه دوربین قطع بشود، در ادامه یک دختر آن سیب را در مدرسه گاز می‌زند
    .
    به طور ساده، کارگردان برای این‌که بدون کات، بین زمان و مکان تصویر رو جابه‌جا کند، از یک سری اِلمان و نشانه‌های مشترک استفاده می‌کند که بین دو زمان مختلف جابه‌جا بشود.
    - اگر کات را در رمان « ***» در نظر بگیریم، من سعی کردم کم‌تر از سه ستاره استفاده کنم و از تکنیک مچ‌کات بهره ببرم.









    نکته:
    اسم پسر، تیموتی نیست. فقط در این پست از دید دختر اسم او تیمونی بیان می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی همراه با موهای مشکیِ پر رنگ و صافش که جلوی آن به طور چتری روی پیشانی‌‌اش ریخته‌اند، جواب می‌دهد.
    - دقیقا همین واکنش رو نشون دادی. بهم گفتی خونه‌ی خیلی خوبی هستش و عاشقش شدی!
    لبخندِ کارت پستالی‌ سارا موجب می‌شود روی پیشانی‌اش رگ‌ِ برجسته‌ای آشکار بشود. بدون معطلی می‌گوید:
    - من مطمئنم. هیچ وقت به حرف‌های من شک نکن. وقت کردی یک بار به پیام‌هامون نگاه بنداز.
    اجزای صورت لوسی مچاله می‌شوند و با تکان دادن سرش، باری دیگر مخالفتش را ابراز می‌کند.
    بدون آنکه صحبت دیگری بینشان رد و بدل شود، سارا به سمت پلکان چوبی می‌دود و با هیجان به سمت طبقه‌ی دوم حرکت می‌کند.
    در همین حین، با صدای بلندی لب می‌زند.
    - طبقه‌ی دوم رو فقط مخصوص کار گذاشتی؟
    لوسی، همراه با قدم‌های آهسته‌اش حرکت می‌کند و همزمان کنایه می‌زند.
    - مرسی که انقدر به حریم شخصیم احترام می‌ذاری!
    خند‌ه‌‌‌‌‌ی سرخوشانه سارا طبقه دوم را در بر می‌گیرد. کمی بعد، با صدایی که از راه دور می‌آید و ضعیف شده است، به لوسی پاسخ می‌دهد.
    - چیزی رو که نمی‌خوای از من پنهون کنی؟
    لوسی نیر پلکان چوبی را بی‌حوصله بالا می‌رود و وارد تنها اتاق طبقه‌ی دوم می‌شود.
    سارا همینطور که آرام قدم بر می‌دارد، دستی روی پارچه‌‌‌ی قرمز رنگ لباسی می‌کشد که تن مانکن است. بدون آنکه نگاهش به لوسی باشد، از او سئوال دیگری می‌پرسد.
    - خودت خونه رو طراحی کردی؟
    بینیِ باریک لوسی اندکی چین می‌خورد و لب‌هایش را به یک طرف سوق می‌دهد؛ سپس درحالی که بی‌تحرک ایستاده، پاسخ می‌دهد.
    - خیلی افتضاح به نظر می‌رسه؛ ولی تمومش سلیقه‌ی خودمه.
    سارا که خطِ گونه‌هایش با انحنای کم به فکش متصل می‌باشند، لبخندی می‌زند و بحث را پیش می‌برد.
    - اگه یکم حوصله به خرج می‌دادی، واقعا معرکه می‌شد. معماری خونه‌ات هوشمندانه‌اس.
    در سراسر اتاق مانکن‌هایی چیده شده‌اند که تن همه‌ی‌ آن‌ها لباس‌های پر زرق و برق مدلینگ قرار گرفته است.
    لوسی دستش را لا‌به‌لای موهای کوتاهش بازی می‌دهد و با قدم‌های آهسته، به سمت صندلی حرکت می‌کند. روی صندلی گوشه‌ی اتاق می‌نشنید و تن خسته‌اش میان چرم قهوه‌ای رنگ آن فرو می‌رود. با کمی تأخیر می‌گوید:
    - این روز‌ها اصلا حوصله هیچ‌کاری رو ندارم. خیلی خسته و کلافه‌ام.
    سار همراه با قد متوسطی که دارد، برای چند ثانیه به رخسار دمغ و بی‌حوصله‌ی لوسی نگاه می‌کند: سپس به سمت او قدم‌های کوتاه و آرامی بر می‌دارد.
    در نزدیکی دوست خود، روی پاهایش می‌نشیند. دست‌های سرد لوسی را میان انگشتانش به اسارت می‌گیرد و چشمانش مستقیم به چهره‌ی او دوخته می‌شود. با یک لحن جدی که برای سارا کم سابقه است، خطاب به لوسی می‌گوید:
    - درسته که از اول آشناییمون خیلی شاد و پرانرژی نبودی‌؛ ولی توی این یک ماه که مستقل شدی، واقعا به هم ریختی.
    سارا دستان لوسی را محکم‌ می‌فشارد. چشمان شهلای لوسی، نقطه‌ای از سرامیک سفید و براق اتاق را هدف می‌گیرد. سرش به جولان افکاری می‌افتد که مثل موریانه تمام خیالش را می‌جود.

    لوسی به خود می‌آید و با صدای گرفته‌اش، پاسخ می‌دهد.
    - این اواخر، حس جدید و عجیبی رو دارم تجربه می‌کنم. شاید این گوشه‌گیری و افسردگی، فقط به خاطر همین حس باشه!
    سارا که همچنان روی پاهایش نشسته است، ابرو‌های نازک و قهوه‌ای رنگش به سمت بالا می‌روند و ادامه می‌دهد.
    - خوب... من می‌شنوم!
    لوسی از سر کلافگی، شروع به تراشیدن لاک روی ناخن‌هایش می‌کند. سرش را بالا می‌‌‌گیرد و خطاب به سارا لب می‌زند.
    - مطمئن نیستم درکم کنی، حتی خودم هم دقیقا نمی‌دونم چه اتفاقی داره می...
    سارا وسط حرف او می‌پرد.
    - مقدمه دیگه کافیه. فکر نمی‌کنم توی زندگیت از من صمیمی‌تر کسی رو داشته باشی، پس فقط اصل ماجرا رو تعریف کن!
    لوسی نفس عمیقی از حصار سـ*ـینه‌اش آزاد می‌کند. پس از گذشت چند ثانیه که سکوتِ مطلق تاج پادشاهی را روی سر خود گذاشت و بی‌رحمانه بر جو اتاق حکومت کرد، لوسی صحبت می‌کند.
    - من دارم با یک پسر آشنا میشم. هنوز اطلاعات زیادی ازش ندارم. واقعا نمی‌دونم مهندسه یا قاتل سریالی. هنوز خبر ندارم مهربونه یا سر کوچیک‌ترین اختلافی دعوا می‌کنه؛ ولی احساس می‌کنم با همه‌‌ی آدم‌های دنیا فرق داره!
    سارا لبخند رضایتی می‌زند و با اغراق نفسش را از حصار سـ*ـینه‌اش بیرون می‌راند؛ سپس مسرورانه پاسخ می‌دهد.
    - دیگه کم‌کم داشتم خودم رو از ترس خیس می‌کردم. عوضی همش همین بود؟
    چهره‌ی لوسی همچنان جدی می‌ماند و حتی لحنش تغییر نمی‌یابد.
    - نه همش همین نیست. یک مشکل وجود داره. من و اون پسر تا به حال ملاقات نداشتیم، حتی یک بار هم تلفنی صحبت نکردیم!
    به آرامی لبخند از روی لبان سارا کنار می‌رود؛ اما همچنان دندان‌های سفیدش از میان لب‌های براق صورتیِ نیمه‌بازش مشخص است.
    - از طریق اینترنت و فضای مجازی در ارتباط هستید؟
    لوسی نگاهش را از سارا پس می‌گیرد. پس از چند ثانیه، سر خود را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. سارا دستان لوسی را رها می‌کند و مجددا روی پاهایش می‌ایستد؛ سپس سئوال بعدی را با یک لبخند کمرنگِ تصنعی مطرح می‌کند.
    - شخصی که باهاش در ارتباط هستی، اصلا وجود خارجی داره؟
    لوسی، بیش از این دیگر طاقت ندارد. از روی صندلی بلند می‌شود و به سمت تنها پنجره‌ی داخل اتاق قدم بر می‌دارد. چشمان سبز و درشت خود را به منظره‌ی بیرون می‌دوزد. به هوای تازه نیاز دارد. نظاره‌گر درختانِ تنومندی می‌شود که با رقـ*ـصِ اغواگر نسیم، مجاب می‌شوند از برگ‌های رباینده‌شان دل بکنند.
    با صدایی که همچنان گرفته‌اس، سئوالی را که سارا به شوخی مطرح کرده است، بسیار جدی پاسخ می‌دهد.
    - ممکنه وجود داشته باشه. شاید هم فقط ساخته ذهنمه. من از هیچ چیز مطمئن نیستم!
    سارا دستی به گونه‌های مسطح و پهن خود می‌کشد که کمی توپر است؛ سپس به کاغذ دیواری راه‌راهِ دیوار‌ اتاق، خیره می‌شود.
    سارا لب‌هایش را داخل می‌کشد؛ اما طرحِ تفریح لبخندِ لبانش، از چشمان لوسی پنهان نمی‌ماند.
    - حس می‌کنم هر لحظه ممکنه بخندی و اعلام کنی سرکارم گذاشتی!
    لوسی با چهره‌ی جدی خود، سکوت می‌کند. سارا معترضانه ا‌دامه می‌دهد.
    - یعنی حتی یک‌ عکس هم ازش ندیدی،
    صدایی ازش نشنیدی، مشخصاتی ازش نداری؟
    لوسی همچنان دو گوی سبز رنگش را به منظره‌ی پاییزی بیرون از خانه دوخته است.
    لرزشی که در عمق صدایش وجود دارد، محسوس‌تر می‌شود.
    - نه، ولی خیلی خوب حسش می‌کنم. انگار
    همیشه کنار من داره نفس می‌کشه. یک تصویر خیلی مبهم از صورتش هم مدام توی ذهنم نقش می‌بنده!
    لوسی که استیصال بی‌جوابی را در سکوت سارا می‌شنود، خودش ادامه می‌دهد.
    - فقط حرف‌هام رو فراموش کن. حتما تو هم مثل خانواده‌ام فکر می‌کنی دیوونه شدم و باید برم پیش روانپزشک، درسته؟
    سارا در جهت مخالفت سرش را تکان می‌دهد و عجولانه قدم بر می‌دارد. همزمان که به لوسی در کنار پنجره می‌رسد، آرام لب می‌زند.
    - نه عزیزم، من همچین فکری نمی‌کنم.
    سارا موهای صاف و کوتاه لوسی را نوازش می‌کند و با لحن آرام‌تری می‌گوید:
    - من ازت حمایت می‌کنم، این دنیا ساخته نشده که فقط یک‌سری اتفاق‌های عادی و تکراری بیفته!
    فشار سنگینی که لوسی در ناحیه گلویش حس می‌کند، ناگهان قوت بیشتری می‌گیرد. پیش از آنکه اشکی روی گونه‌ بر آمده‌اش غلت بخورد، خود را در آغـ*ـوش سارا جای می‌دهد.
    کلمات، به سختی از میان دروازه‌ی لب‌هایش بلیط عبور دریافت می‌کنند.
    - من نمی‌خوام باقی زندگیم رو گوشه‌ی تیمارستان بگذرونم، حدقل تو یکی من رو درک کن‌. من دیوونه نیستم!
    بغض در گلوی لوسی تار می‌بافد و اشک بقچه‌اش را در چشمان سوزناکش می‌گشاید. جوشش اشک دیدش را تار می‌کند. سارا نیز با لب‌های بسته، باری دیگر انگشتان بلندش را میان موهای صاف و کوتاه لوسی فرو می‌برد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    لوسی به صندلی چرمِ مشکی رنگ مطب تکیه می‌دهد و انگشتان بلند و قلمی‌اش داخل یکدیگر گره می‌خورند. با اعتماد به نفس پا‌ روی‌ پا می‌اندازد و چشمان شهلای سبز رنگش، به صورت روانپزشک دوخته می‌شود.
    روانپزشک یک خانم میانسال و با تجربه است که با آرامش محسوسی صحبت می‌کند.
    - جلسه‌ی قبلی‌ زیاد مفید پیش نرفت، امیدوارم امروز بتونیم جبران کنیم. موافق هستی؟
    لوسی کمی به بینی سربالا و ظریف خود چین می‌دهد و در جواب می‌گوید:
    - جلسه‌ی اول هم گفتم، من به تو و همکار‌ات باور ندارم. شما بلد نیستید حال مردم رو خوب کنید، فقط جملات انگیزشی یک سری کتاب‌ مسخره رو تکرار می‌کنین. اگه اجبار خانوادم نبود، هرگز من رو نمی‌دیدی!
    لوسی کمی سکوت می‌کند. با وجود آنکه ‌اخم‌هایش کاملا داخل یکدیگر فرو رفته‌اند، حتی یک چروک ریز روی پوستِ روشن و بشاش صورتش دیده نمی‌شود.
    روانپزشک به یک لبخند کم‌رنگ اکتفا می‌کند. به لوسی و ذهن مغتششِ از هم گسیخته‌اش حق می‌دهد، به همین خاطر ملایم حرف می‌زند.
    - اگه اشتباه نکنم، تو فقط بیست سالته. زمان زیادی از زندگیت نگذشته؛ ولی تا به الان دو بار خودکشی ناموفق داشتی. دومی ماه پیش بود، درست می‌گم؟
    لوسی چشمان درشتِ سبز رنگش را از صورت روانپزشک پس می‌گیرد. ترجیح می‌دهد حرف آن زن میانسال را نشینده بگیرد و همچنان سکوت را بر لب‌هایش تمدید کند.
    لوسی سعی دارد خود را سرگرم منظره‌ی جلوی ساختمان بکند که از لبه‌ی تیغ پاسخ طفره برود.
    ‌پنجره‌‌ی آلومینیومی مطب با توری فلزی‌اش اندکی باز است. کرکره‌های خاکستری‌ رنگ قطاری‌اش نیز تا انتها جمع شده‌اند؛ بنابراین اندکی از روشناییِ خیابان به داخل مطب راه پیدا کرده است.

    روانپزشک همراه با چشمان نافذش، رد نگاه لوسی را تا بیرون از ساختمان دنبال می‌کند. آفتاب، حلقه‌ی زرینش را در آبیِ بی‌لکه‌ی آسمان باز کرده است.
    روانپزشکِ میانسال، ابرو‌های مرتب و پهنش را به سمت بالا هدایت می‌کند و یک لبخندِ کم‌رنگ و ملیح روی صورت گندمگونش نقش می‌بندد. همچنان با آرامش لب می‌زند.
    - آخرین خودکشی ناموفقت، پیش از آشنایی با یک پسر بود. پسری که تا به حال حتی ملاقاتش نکردی؛ ولی معتقدی همچین شخصی رو داخل زندگیت احساس می‌کنی!
    لوسی با عصبانیت به سمت روانپزشک بر می‌گردد. فشاری را که این اواخر روی شانه‌اش سنگینی می‌کند، به کلماتش می‌بخشد.
    - درسته که هنوز همدیگه رو ملاقات نکردیم، ولی من اون پسر رو کاملا توی زندگیم احساس می‌کنم. من متوهم نیستم...بوی عطرش...رنگ چشم‌هاش...من اطلاعات زیادی ازش دارم!
    روانپزشک دستان خود را بالا می‌آورد که لوسی را متوقف کند؛ سپس با همان لحن آرامِ همیشگی‌اش ادامه می‌دهد.
    - باشه عزیزم، من دوست دارم حرفت رو باور کنم. فقط ازت یک سئوال می‌پرسم. تا به حال با اون پسر ارتباط کلامی برقرار کردی؟
    در کنار آن‌ها، دسته گل‌هایی در تنگ‌هایی شیشه‌ای از آب، میز را زینت داده‌اند.
    لوسی نفس عمیقی می‌کشد و دوباره به صندلی مشکی رنگ مطب تکیه می‌دهد. سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و مصمم می‌گوید:
    -‌ هنوز نه، ولی شما کسی نیستی که بتونی احساسات من رو زیر سِئوال ببری!
    روان‌پزشک خودکارش را از داخل جیب پیراهنش بیرون می‌آورد و داخل دفترچه‌اش، جمله‌‌ی کوتاهی یادداشت می‌کند؛ سپس سئوال بعدی را می‌پرسد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا