رمان ادل | یگانه.غ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Yegane.gh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/19
ارسالی ها
492
امتیاز واکنش
3,207
امتیاز
585
سن
23
محل سکونت
زیر یه سقف آبی
به نام تنها امیدمان

نام رمان: ادل

ژانر داستان: عاشقانه

ناظر محترم: @*SetAre


طراح جلد: @M.EBADI


خلاصه:
ادل قصه ایست دراز ، از زندگی دختری کوچ کرده از دیار خویش، له شده در آوار خاطرات و گرفتار در بین آدم هایی که به اصطلاح خیر و صلاحش را می خواهند اما حقیقت امر آن است که زخم هایش را با بشکاف وسیع تر از پیش می کنند بی آنکه اندکی مرهمی بر آن نهند.
negah-coveredit2-copy.jpg


cover-back-copy.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Yegane.gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/19
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    3,207
    امتیاز
    585
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر یه سقف آبی
    این داستان برگرفته از ذهن نویسنده است و هرگونه مشابهت نام شخصیت ها و مکان ها اتفاقی می باشد .
    تقدیم به نگاه پر محبت شما. ::قلب

    فصل اول


    صدایش را از پشت سرم شنیدم:
    -بیا با هم به زندگی نگاه کنیم. فقط کافیه دستامو بگیری رویا؛ اون وقت می بینی دنیا هنوزم قابلیت زندگی کردن رو داره؛ هنوزم لـ*ـذت بردنیه. چشماتو باز کن و به من نگاه کن. ببین که چقدر مشتاقم به لمس دستات!
    هوا سرد بود اما خورشید پر قدرت می درخشید.
    نور خورشید، که با برخورد به پشت پلک هایم در نظرم نارنجی می نمود، گویی هشدار می داد که دنیا در پشت پلک هایم آتش گرفته است. انگار که باید بیشتر پلک هایم بر هم می فشردم. بیشتردر مقابل این دعوت مقاومت می کردم. دعوت می شدم به زندگی؛ آن هم منی که ماه هاست زندگی نکرده ام و سخت از آن بیزارم. عجب وسوسه ی دل انگیزی در گوشم می پیچید.
    صدایش این بار از رو به رویم آمد. بی آنکه بفهمم نزدیکتر شده بود. از منی که ، حتی از درک دنیای اطرافم عاجزم ، چه انتظاری داشت؟
    -رویا چرا به چشمام نگاه نمی کنی؟ نگاه کن به منی که نقابمو برداشتم و دارم رک و پوست کنده از همه احساساتم پرده می درم!
    مقاومت جایز نبود. فشار پلک هایم را کم کردم. اجازه دادم تا نور خورشید شبکیه چشمم را بدرد. دقایقی پیش روی این صخره ایستاده و به آب دریاچه ی زیر آن نگاه می کردم اما الان درست رو به رویم مردیست با چشمان میشی رنگِ مهربان که از ناکجا آباد آمده تا خلوتم را به هم بزند. به دستش نگاه کردم که انتظار دست سرد مرا می کشید. تمایلی عجیب از قلبم به یاخته به یاخته ی وجودم روانه شد. تمایل به هل دادن و پرت کردن این مرد ،با تمام آن احساسات عذاب آورش، از این صخره؛ اما اقدامی بی فایده تر از این پیدا نمی شد. چون آن همه آب زیر صخره قطعا مانع از مرگش می شد و او باز هم جلوی من قد علم می کرد و باز هم دستش را به نشانه ی دعوت به زندگی جلویم می گرفت. نگاهم را از دستش که در هوا خشک شده بود گرفتم. خواستم راهم را کج کنم و بروم که با همان دست بازویم را گرفت و نگهم داشت. نگاهم را به چشمانش دوختم هرچه احساس در وجودش بود از چشم هایش درک می شد. دوباره لب گشود به بیان تمام آن امید های وسوسه انگیز :
    -تو این زندگی یه روزایی میان که از فرط خوشی دلت میخواد زمان تا ابد تو همون روزا وایسه که فقط لـ*ـذت ببری. یه روزاییم می رسن که فقط دلت میخواد بگذره و بگذره و هرچه زودتر توام مثل خیلیای دیگه از این صفحه سیاه و سفید شطرنج پرت شی بیرون ؛ که تموم شی! ولی باور کن هیچ کدوم از این روزا موندگار نیستن رویا! خودتو از این قفس تنهایی نجات بده. بیا کنار من تا باهم از پس این روزا بر بیایم.
    بی آن که چشم از چشمانم بردارد دست آزادش را بالا گرفت. نگاهم را از چشمانش به دستش دوختم. دروغ چرا؟ برای گرفتن دستش وسوسه شدم!
    -چطوره که فقط یه بار فقط یه بار سعی کنی؟ مگه تو قراره چند بار زندگی کنی که انقدر همه چیزو به خودت سخت گرفتی؟ من بهت قول می دم که همه جوره کنارتم رویا . من متوجهم می ترسی! متوجهم با تنهاییت خو گرفتی! متوجهم ک فکر میکنی که ممکنه از پسش برنیای! اما من حاضرم از این نظرم آزادت بذارم که هرجا که حس کردی نمی تونی، هرجا که حس کردی که واقعا از کنار من بودن خوشت نمیاد، هرجا که حس کردی هیچ کدوم از ابعاد این رابـ ـطه برات قابل تحمل نیست بذاری بری. فقط بذار یه مدت آزمایشی کنار هم بگذرونیم. من ایمان دارم که حالت دگرگون میشه! دستمو بگیر و بذار یه بارم که شده سعی کنیم.
    از تصور این که ممکن بود حالم خوب شود؛ همچنین از تصور پذیرش مسئولیت یک رابـ ـطه ترسیدم. این حقیقت قابل انکار نبود که من برای خوب شدن به یک همچین عشقی نیاز داشتم! اما من حتی یک هزارم این احساس رو نسبت به آدمی، که رو به رویم ایستاده بود، نداشتم. احتمالش وجود داشت که این رابـ ـطه به خوبی و خوشی ختم بشود ولی اگر نمی شد؛ آخر این رابـ ـطه کسی که می شکست من نبودم!
    یک قدم عقب گذاشتم. در حقیقت نه دلم راضی به پذیرش بود که کسی بشکند و نه همچین چیزی در توان من. لرزیدم! بین دوراهی خواستن و نخواستن گیر افتاده بودم .
    -داری بهم فشار میاری اذیتم نکن. من ازتون فاصله گرفتم و اومدم اینجا که تنها باشم برو پیش بقیه.
    می دانستم لرزش در صدایم بد تعبیر می شود. فاصله ای که ایجاد کردم را با قدم برداشتن پر کرد.
    -مقاومت بسه دختر خانم. برای یه بارم که شده به چیزای خوب فکر کن. به چشمام نگاه کن. مطمئنم که درک میکنی که چقدر خواهان توام. مطمئنم می فهمی که من می تونم نجاتت بدم. به دیوارایی که دورت کشیدی اجازه بده بشکنن. تا کی می خوای از همه فرار کنی؟ نذار قلبت از سنگ شه! اجازه بده بهش خوش باشه. خواهش می کنم ازت. منو به عنوان همراهت قبول می کنی رویا؟
    نگاهم را به دستش که انتظار دست مرا می کشید دادم و بعد از آن خیره شدم به چشمان میشی رنگ مهربانش. به یاد حرف شاملو شاید بعدا بتوانم بگویم:《 فقط سعی کردم سرم را از توی این باتلاق بیرون بیارم که بتونم نفس بکشم . و نفس بکشم برای اینکه بتونم بجنگم و بجنگم برای اینکه بتونم نفس بکشم.》
    دلم سنگ شد و از نگاهش حجم زیادی از محبت را در دل همچون گنجشکش دیدم و به ناگاه سنگ گفت گنجشک مفت. سرم را به نشانه ی آری تکان دادم. دستم را بلند کردم و محکم دستش را در چنگ گرفتم. همچون طنابی که مرا از قعر این چاه بالا بکشد.
     
    آخرین ویرایش:

    Yegane.gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/19
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    3,207
    امتیاز
    585
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر یه سقف آبی
    چهار ماه قبل

    -گفته بودی که شاید خوشم بیاد اما میشه بپرسم دقیقا چجوری؟
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
    - من واقعا کلافه ام از اینکه الان مجبورم با سه نفر دیگه تو یه اتاق بخوابم! چجوری از این وضع خوشم بیاد؟

    نگاه منتظرش را از در کلاس گرفت و لبخند دلنشینی زد.
    -منم واقعا دلم میخواد از وسط دو نیمت کنم. قرار شد یکم دندون رو اون جگر خوشگلت بذاری خانمی بعد ببینی خوشت میاد یا نه. الان تازه دو هفته اس که کلاسامون شروع شده متوجهی؟
    به حرف ثمین اخم کردم اما با ورود استاد جوابش را ندادم. حضور استاد کریمی مرا به گذشته برد. گذشته ی نه چندان دوری که قدر یک قرن غریب می نمود. تمام طول کلاس را به نقطه ای بر میز استاد خیره شدم و به ترم گذشته فکر می کردم. یاد آن روزها بخیر ! از همان روز اولی که پایم را در کلاس استاد کریمی گذاشته بودم هر جلسه تبدیل به میدان جنگ میان من و این استادشده بود.
    هیچ از عقاید و اظهار نظرات استاد کریمی خوشم نمی آمد. و الان تنها به این می اندیشم که عجب کار بیهوده ای! مگر الان که در کلاس تمامی استادان سکوت تام اختیار کرده بودم چه چیزی را از دست می دادم؟ این روزها دغدغه های کوچک گذشته برایم بسیار عجیب جلوه می کرد. کمی احساس دلتنگی در وجودم رخنه کرد؛ دلتنگی برای آن روزهای ترم دوم . اشک در چشمانم جمع شد. اما این دلتنگی در برابر حجم دلتنگی که در سـ*ـینه برای عزیزان از دست رفته ام داشتم هیچ بود. درواقع این روز ها برایم همه چیز بیهوده می نمود. گویی زندگی از دنیایم پر کشیده بود؛ درست مثل تمامی لـ*ـذت های دیگر این دنیای کذایی.

    این کلاس هم مانند تمامی کلاس های قبلی در آن دو هفته در هاله ای از ابهام ، بدون آنکه به چیزی گوش بدهم، تمام شد. بعد از جمع کردن وسایلم از جا برخاستم.
    - کلاسی که نداری؟
    در حالی که زیپ کیفش را می بست گفت:
    - چرا دارم؛ تو اتاق می بینمت.
    سری تکان دادم و خارج شدم. در میان هیاهوی دانشجویان ترم اولی، که دقیقا حال و هوایشان همانند حال و هوای سال گذشته ی من بود، می گذشتم و به این پی می بردم که چقدر تباهی زیباست. نور خورشید مهر ماه کلافگی ام را چند برابر کرد. از آن همه شلوغی در محوطه دانشگاه بیزار بودم. دستی بر عرق نشسته بر پیشانی ام کشیدم و ایستادم. چرخی زدم و با چشمان ریز شده دقیق به اطرافم نگریستم. نفسم رفته رفته تندتر می شد ، دست آزادم را بر روی سـ*ـینه ام فشردم. افتضاح بود! این مرض جدیدی که در وجودم رخنه کرده و هر روز بیشتر و بیشتر به یاخته به یاخته ی اندام هایم تجـ*ـاوز می کرد. مرضی کاری، دردی تسکین نا پذیر، زهری مهلک به نام وابستگی که کم کم جان آدمی را تسلیم می کند.
    به بند کوله ام چنگ زدم به هیچ عنوان حاضر به تسلیم در برابر این ضعف نبودم. سعی کردم آرام باشم. به خود که آمدم نفهمیدم چه مدت آنجا توقف کرده ام که دیگر اثری از هوای افتابی نبود و هوا گرفته ب نظر می رسید. الحق هوای بهار و پاییز غیر قابل پیش بینی است.
    با گام های شمرده شروع به حرکت کردم. به خروجی محوطه رسیدم و خارج شدم. نم نم باران شروع شده بود . کف دستم را به سوی آسمان گرفتم و راهم را به سمت خوابگاه دخترانه کج کردم. چند قدمی رفتم که صدای بوق ماشینی را شنیدم. توجهی نکردم. صدای بوق ممتدی به گوشم خورد. مطمئن شدم که هرکس که است با من کار دارد.
    سرم را برگرداندم و به ماشین چشم دوختم. آشنا نبود. شیشه ی دودی سمت کمک راننده پایین آمد و چهره ی بشاش استاد کریمی مشخص شد.
    -سلام خانم جوان عزیز ممکنه بارون شدید بشه تشریف بیارین می رسونیمتون.
    دو بند کوله ام را گرفتم و نگاهم را به راننده ی ماشین دادم که به من چشم دوخته بود اما استاد را خطاب قرار دادم.
    -سلام استاد مزاحمتون نمی شم.
    استاد اخمی تصنعی کرد و گفت:
    - تعارف نکنین لطفا. تا خوابگاه پیاده بیست دقیقه ای راه هست. بفرمایید.
    تنها یک سوال در ذهنم شکل گرفت. و آن این بود که استاد از کجا خبر داشت که در خوابگاه زندگی می کنم؟ تنها دلیلی که باعث شد به سمت ماشین بروم و سوار شوم جواب همین سوال بود.
    -ممنون از شما.
    استاد کریمی به پشت برگشت ،نگاهم کرد و لبخند زد.
    -خواهش می کنم عزیزم.
    سپس رویش را برگرداند و به جلو چشم دوخت.
    -خانم جوان بابت خبری که درمورد خانوادتون شنیدم واقعا متاثر شدم. تسلیت می گم بهتون.
     
    آخرین ویرایش:

    Yegane.gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/19
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    3,207
    امتیاز
    585
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر یه سقف آبی
    تسلیت؟ عجب واژه دلخراشی! گویی آتشی در جانم شعله ور شد. بعد از گذشت سه ماه هنوز عادت به شنیدن این کلمه نداشتم. خون در رگ هایم می جوشید و حقیقت امر این بود که دلیلش را خودم هم نمی دانستم. چند نفس عمیق کشیدم تا آرام گیرم اما وقتی لب گشودم و تشکر کردم لحنم پر از ناخشنودی و غم بود.
    - ممنون! اما شما از کجا می دونین؟
    استاد کمی جا به جا شد.
    - خب بالاخره از طرق مختلف به گوش کسایی که می شناسنتون می رسه دیگه.
    این جواب را نپذیرفتم اما سکوت کردم. چاره ای نداشتم. بند بند وجودم برای جواب بی قرار بود اما سکوت کردم . تلفن استاد زنگ خورد. نگاهم را به پسر راننده دوختم. پسری ک در طول ترم قبل هم گاهی به دنبال استاد می آمد اما من نه هیچوقت او را دیده بودم و نه ماشینش را؛ فقط حرف هایی که بین دانشجو ها رد و بدل می شد را می شنیدم. گاهی می گفتند پسرش است؛ گاهی هم می گفتند باهم در رابـ ـطه اند. حقیقت را فقط خدا می دانست و برای من ذره ای اهمیت نداشت. لحظاتی که استاد در حال مکالمه بود زیاد طولانی نشد.
    استاد کریمی بعد از اتمام تماسش باز رویش را به عقب برگرداند و گفت:
    - ببخشید تماس مهمی بود. حالا این اقا پسر گل رو بهتون معرفی می کنم؛ خواهر زاده ام فرزاد جان.
    استاد ضربه ای آرام به شانه ی خواهرزاده اش زد.
    -فرزاد جان این خانم هم رویا جوان یکی از دانشجویان باهوش و پرجنب و جوش ما هستن.
    با نفرت وصف ناپذیری به چشم های میشی آن پسر ،از آینه جلو، نگاه کردم و به نشانه احترام سری تکان دادم . بی توجه به فرزاد، که به تبعیت از من همین کار را اما با تعجب تکرار کرد، به بیرون چشم دوختم. علت نفرتم فقط به این ربط داشت که از حال خودم بیزار بودم. من ؛ دخترکی عاشق گذشته، با آینده ای نا معلوم، در حالی گرفتار و اسیر بودم که با توصیفاتی که از گذشته ی من می کردند هم، به منِ سابق حسودی می کردم. هنوز مرا پر جنب و جوش می شناختند بدون اینکه به حال من توجه کنند. از این بی توجهی ها متنفر بودم. اشک در چشمانم جمع شد. چند بار پلک زدم تا اشکم جاری نشود و برای اینکه حواس خود را پرت کنم به قطره های باران، که آرام آرام بر شیشه ی دودی ماشین می نشستند، نگاه کردم. اما هیچ چیز در نظرم زیبا جلوه نمی کرد. امروز تلخ تر از روزهای قبل شده بودم.
    صدای استاد جهت نگاهم را عوض کرد.
    - حالتون چطوره این روزا؟ چطور سپری می کنین؟
    استاد با آن که مرا خطاب قرار داده بود، به جلو خیره و حواسش به خیابان بود. همزمان با هجوم اشک به چشمانم لبخند زدم. زیرا نگاهم به یک جفت چشم میشی رنگ در آینه افتاد. می خواستم حفظ آبرو کنم و لبخند بزنم اما امان از اشک های بی امان.
    دستم را بر روی سمت چپ سـ*ـینه ام گذاشتم به راستی هنوز چیزی در آنجا وجود داشت؟
    - بد نیستم فقط یاد گرفتم بی دل هم میشه زندگی کرد.
    ***
    بدون توجه به کسی وارد اتاق شدم و در را بستم. کسی از هم اتاقی هایمان نبود. به سمت تخت دو طبقه خودم و ثمین رفتم. خودم را از نردبان بالا کشیدم و روی تخت انداختم. پرده ی تختم را کشیدم. مقعنه ام را در آوردم و کناری گذاشتم. از زیر بالشت قاب عکسی را بیرون آوردم و به آن خیره شدم.
    به دخترکی با پیراهن کوتاه بنفش با چهره ای بشاش و سرحال نگاه کردم. خودم؛ در یک سالو نیم پیش که تصوری از تنهایی الانم نداشتم و با لبخند دستانم را دورکمر مادر و پدری حلقه کرده بودم که دیگر وجودشان حس نمی شد. نگاهم را به برادر شانزده ساله ام دوختم که خروار خروار خاک بر روی او و آرزو هایش هوار شده بود اما در عکس شاد و شنگول جلوی پای ما سه نفر نشسته و بادکنک عدد هجده سالگی من در آغوشش بود. پایان زندگی این سه عزیز مصادف شد با شروع بدبختی ها و فلاکت های من؛ رویا جوانی.
    من؛ جوانی نوزده ساله که قرار شد بی هیچ پشتوانه ای به زندگی ادامه دهم بی آنکه امیدی به فردایم داشته باشم. من می دانستم چیزی به نام یاس وجود دارد اما نمی دانستم این لغت چه مفهمومی دارد . من نه می دانستم درد چیست نه می دانستم داغ چیست نه می دانستم نا امیدی، نفرت و خشم چیست. حال تنها چیزی که می دانم این است که من همان موجود سابق نیستم؛ عصبانی‌تر، غمگینتر، مایوستر، متنفرتر، سمی تر از هر موجود دیگر در این کره ی خاکی ام که کافیست لب تر کنم تا همه ی اطرافیانم مسموم شوند. می توانم خوشی اطرافیانم را زایل کنم اما مهر سکوت بر لبانم نشاندم. تنها چیزی که مانع رهایی این حیوان خودخواه در وجودم شده ماهی بود که شب تاریک زندگیم را روشنی بخشیده بود . رفیقی که از او بهتر وجود نداشت و در آن چند ماه آن قدر به حضورش، توجهش و محبتش وابسته شده بودم که کم کم ترس از دست دادن او هم به وجودم تزریق می شد.
    گویی این خلق و خوی آدمی در من هم اثر کرده بود؛ همان حکایت معروف ریسمان های سیاه و سفید ...
     
    آخرین ویرایش:

    Yegane.gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/19
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    3,207
    امتیاز
    585
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر یه سقف آبی
    چهار ماه بعد
    کل دو ساعت و نیم راه از دریاچه تا خانه ثمین فقط به این فکر می کردم که چرا قبول کردم؟ خودم هم از درکش عاجز بودم. اما کنار تمام حس های بد و عذاب وجدانی که داشتم حالم بد نبود. از هال خانه حدودا صد متری خانواده رضایی عبور کردم و وارد اتاق ثمین شدم. کمی که گذشت ثمین با نگاه پرسشگرش پشت سرم وارد شد. در را قفل کردم تا استاد وارد نشود. به در تکیه دادم و به ثمینی که با نگاهش وجودم را کنکاش می کرد گوش دادم.
    - چیشد که قمار کردی؟
    خندیدم و سرم را پایین انداختم و لب پایینم را گزیدم.
    -قمار؟ فکر می کنم قمار برای کسی باشه که حتی درصد کمی امید داره. فکر نمی کنم برای من امیدی مونده باشه!
    خندید .
    - پس چرا جواب مثبت بهش دادی؟
    شانه ای بالا انداختم و به سمت تخت رفتم.
    - حرفای قشنگی می زد . حرفاش حوصله امو سر نمی برد . یکم سرگرم شدن که بد نیست؟ حالا از کجا فهمیدی جوابم مثبت بوده؟
    نزدیکم آمد و جلوی پایم رو زمین نشست.
    - خر هم از شادی این آقا پسر سر در می آورد چه خبره. چه برسه به من که قبل از اینکه بیاد باهات حرف بزنه بهم گفت چه خبره. محض اطلاعت اونجوری که اون یهو بغلت کرد نه تنها برای بنده بلکه برای مادرش و مادرم و خاله اش و همینطور سیمین همه چیز عیان شد.
    باز بی اختیار خندیدم. از همان خنده های عصبی که ثمین را می ترساند.
    - ای وای بر من دوباره شروع نکن عشقم. رویا داری می ترسونیم میزنم لهت می کنما.
    با تکان هایش کم کم به خودم آمدم. تمام خنده ها ناگهان به بغضی در گلو تبدیل شد. با نگاهی پر از اشک به ماهم چشم دوختم. از او بیشتر انتظار می رفت.
    - به عقل توام نرسید بقیه رو دور کنی وقتی فرزاد اومد با من حرف بزنه؟
    دستانم را گرفت و نوازش کرد.
    - دورت بگرده ثمین آروم باش عزیز دل. من تازه دلم خوش شد می خوای آروم بگیری و دیگه فقط پاچه منو نمی گیری و از این به بعد فرزاد قراره یکم جور منو بکشه.
    کنارم نشست و شروع به ماساژ دادن بین دو کتفم کرد.
    -من همین کارو کردم ولی خب جایی که حرف می زدین تو چشم بود اما بازم به بهونه جاهای قشنگ اطراف دورشون کردم ولی این سیمین گور به گوری مثل اینکه چشمش فرزادو گرفته هی نگاهش به سمت شما بود تهشم سر اون سکانس احساسی جیغ کشید همه امونو صدا زد که ببینیم‌. خواهر منه دیگه اندکی فضول تشریف داره. الان که فهمید شما باهم رل زدین باور کن هیچ چشمی به فرزاد نداره باور کن. می شناسمش.
    کمی که ماساژم داد بی توجه به نگاه نگران ثمین برخاستم و در اتاق قدم زدم. اینکه سیمین از فرزاد خوشش می آمد یا نه در من کوچکترین حسادتی ایجاد نمی کرد‌ و هیچ برایم مهم نبود. فقط خداراشکر می کردم که امشب آخرین روز اقامت من در این خانه است و فردا می روم. اما کمی که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که نظر و دید آن ها چه اثری در زندگی من دارد؟ به هیچ کدام آن ها حتی اگر مادر فرزاد هم باشد هیچ چیز مربوط نبود. افکارم را با ثمین درمیان گذاشتم تا نظرش را بدانم.
    سری تکان داد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت :
    - یک سری از افکارت خبیثانه اس و یک سری درست. اما اگه باعث میشه امشب و فردا بتونی راحت باشی و معذب نباشی ایرادی نداره . میرم کمک برای شام.
    شروع به عوض کردن لباسم کردم. هودی و شلوار مشکی ام را پوشیدم . کلاه هودی را بر سرم انداختم تا ناقصی موهایم مشخص نشود. خواستم بیرون بروم که تقه ای به در خورد.
    -بفرمایید.
    حدسم درست بود. فرزاد با لبخند پر محبتش وارد شد.
    -شرمنده می تونم بیام تو؟
    دلم می خواست بگویم《نه》اما او وارد شده بود.
    -خواهش می کنم بفرما.
    در را بست و به سمتم آمد. بی حرکت ایستادم و خیره نگاهش کردم. لب گشود:
    -صدای خنده های هیستریکت رو شنیدم اما به دو دلیل نیومدم. یک اینکه ثمین پیشت بود دوم اینکه داشتم با آرمان حرف می زدم.
    بی اختیار پرسیدم :
    -آرمان؟ چیکار داشت؟
    مهربان خندید و دستم را گرفت.
    -کنجکاوی بارز ترین خصوصیت تو و ثمینه. بیخیال آرمان. بهم بگو چرا حمله بهت دست داد؟
    چشمانم را بستم و ریه هایم را از هوا پر کردم . با اکراه برایش تعریف کردم. به نوازش دستانم ادامه داد.
    -یعنی الان خوبی؟
    از این سوال متنفر بودم.
    -تا خوب چی باشه!
    دستم را رها کرد. لبخندی زد، دست دیگرش را پشت کمرم گذاشت و به سمت در هلم داد.
    -خوب در این برهه از زندگی تو همینه، که اجازه ندادی اینجور چیزا ناراحتت کنه. دوران خودآزاری به پایان رسیده رویا خانم. خوبه که خودتو برای هرچیزی اذیت نکنی. نگران مادر و خاله جان هم نباش اونا با این روابط مشکلی ندارن. حالا خانم رضایی رو نمی دونم که نظرش درموردت عوض میشه یا نه و اینکه میخواد دخترش با تو دوست باشه هنوز یا نه.
    و نمی دانست این دل آنقدر پر است که جایی برای ناراحتی هایی به این کوچکی ندارد. اما اگر ناراحتی هم می بود قطعا برای نظر خانم رضایی می بود.
     

    Yegane.gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/19
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    3,207
    امتیاز
    585
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر یه سقف آبی
    چهار ماه قبل

    شب دو هم اتاقی دیگرمان برای تولد یکی از دوستانشان به اتاق بغلی رفته بودند و من و ثمین تنها ماندیم. در نبودشان ماجرای استاد کریمی و خواهر زاده اش و رساندن من به خوابگاه را برایش تعریف کردم. ثمین که از اوایل حرف هایم لپ تاپش را بسته بود از روی صندلی میز مطالعه برخاست و به سمت تخت من آمد. همانطور که از نردبان تخت بالا می آمد گفت:
    -راستشو بخوای خودم می دونستم و باید یه چیزیو برات بگم.
    سکوت کردم و مغزم را چفت و بست کردم تا توهم توطئه برندارد. با آرامشی تصنعی به ثمین گوش سپردم:
    - راستشو بخوای من فرزاد رو از بچگیم می شناختم. اونا همسایه واحد روبه روییمون بودن. بچه یکی یدونه مامان و باباش بود که هرروز خونه ی ما پلاس بود و همین باعث شکل گیری صمیمیت دوتا خانواده ها شد. البته اصالتا اهل همینجاست فقط برای کار پدرش چند سالی رو اومدن شهر ما. جونم برات بگه که بعد از چند سال برگشتن تهران و خب طبیعتا کم کم تماسا قطع شد و تا همین چند ماه پیش دیگه خبری ازشون نداشتیم. یعنی یکی دو هفته بعد از همون اتفاقی که برای خانواده ات افتاد.
    با یاد آوری آن دوران بغض در گلویم همانند کلافی پیچید. چقدر ممنون ثمین بودم که در آن روز های تلخ کار و بار ش را رها کرد و تمام مدت کنا من می ماند. ثمین با لبخند همیشه مهربانش دستانم را گرفت و گفت:
    -آروم باش! آخه ثمین دل نداره اینجوری ببینتت یهو دیدی یه کاری دستت داد باشه؟
    سرمو را به نشانه تایید تکان دادم و او ادامه داد.
    - ترم قبل نه من استاد کریمی رو شناختم نه اون منو چون هیچ کدوممون همو زیاد ندیده بودیم و خب منم بچه بودم و طبیعتا همسایه خواهرش اونقدر شخص برجسته ای تو زندگیش محسوب نمی شه که بخواد اسمم یادش بمونه. اما برای فرزاد از رفیقای مهم بچگیش حساب می شدم. بعد از هفتم خانواده ات من دو روز اومدم اینجا که وسایلمو از خوابگاه جمع کنم و با استاد کریمی که استاد راهنمامه صحبتی کنم. روز دومی که اینجا بودم رفتم دانشگاه که استادو ببینم. بهم گفت فلان ساعت میره دانشگاه منم همون ساعت رسیدم از قضا اون روز فرزاد می رسونتش و من دم در قبل اینکه به دفتر استاد برم استاد کریمی رو دیدم. همین دیدار شانسی باعث شد که فرزاد منو ببینه و بشناسه. همونجا فرزاد صدام میکنه و دوباره دوستیمون برقرار می شه. حقیقت رو بخوای تو اون دوران سخت ، که دلم داشت برات می ترکید، فقط با فرزاد درد و دل می کردم و یا ازش مشورت می گرفتم که چیکار کنیم برات. اینکه بیای خوابگاه کنار من هم یکی از ایده های فرزاد بود. واقعا برادرانه کمکم کرد و فکر می کنم استاد کریمی هم از همین طریق همه چیو می دونه. وگرنه کدوم استادی هست که به دونستن زندگی دانشجوش علاقمند باشه. رویا می دونم الان ممکنه از من متنفر شی ولی باور کن همه اینا فقط برای این بود که من نگرانت بودم و دلم برات تیکه تیکه شده بود. می دونم تو دلت نمی خواد که یه غریبه از احوال اون روزات چیزی بدونه و مطمئن باش که فرزاد به کسی چیزی نمی گـه . رویا لطفا از من ذلیل شده بدت نیاد. باور کن همیشه خوبیتو می خواستم. من واقعا شرمندتم.

    احساس بدی در وجودم رخنه کرده بود. عصبانی بودم. دلم می خواست جیغ بکشم و بر سرش آوار شوم اما از طرفی در کمال تعجب خیالم کمی آرام شده بود. چه چیز از این دلنشینتر که کسی باشد که دل نگرانت شود و حواسش به تو باشد؟
    نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم. به این فکر کردم که من این آقای فرزاد نام را کجا می بینم؟ آفرین رویا؛ منطقی باش و دل کسی که برات ارزش قائل هست رو نشکن. تلاش کردم لبخندی به روی ثمین بپاشم اما تمام تلاشم بی نتیجه ماند.
    - عیبی نداره ! درک می کنم اما من بعد بی اطلاع من چیزی از من به کسی نگو!
    خندید، خم شد و دستی بر سر تقریبا بی مویم کشید.
    - خاک بر سر چهره ی اورک مانندت کنن!

    بعد از گفتن این جمله در اتاق باز شد؛ هستی و ویدا ، دو هم اتاقی دیگر که از دوستان صمیمی ثمین محسوب می شدند، وارد اتاق شدند. ثمین بی توجه به آن دو که، بی هیچ حرفی خودشان را روی تخت هایشان ولو کردند، چهره اش را مظلوم کرد و به من چشم دوخت.
    -امروز که شمر ذی الجوشن نیستی میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
    سر جایم کامل دراز کشیدم و نگاهم را ازش دزدیدم. سکوتم را نشانی از رضایت دانست زیرا درخواستش را بیان کرد:
    - فرزاد بعد از اینکه امروز با تو آشنا شد مارو این آخر هفته به جایی دعوت کرده همراه یه عده از دوستاش. یه اکیپ خیلی خفنین. اینجور ک من این چند ماه دستگیرم شده هر آخر هفته دورهمی دارن که یا خونه یکی جمع شن یا دسته جمعی بیرون برن. نظرت چیه؟ اوکی می دی که بریم؟
    خنده دار بود؛ اینکه همین چند لحظه قبل به این فکر کردم که خواهر زاده ی استاد کریمی یک غریبه است و الان ثمین برنامه آشنایی با او و حتی اکیپ دوستانش را می ریخت.
    -نظر مثبتتو اعلام نمی کنی؟
    پتویم را تا گردنم کشیدم. قاب عکس خانوادگیم را از زیر بالشت در آوردم و در آغـ*ـوش کشیدم.
    - نه!
    چشمانم را بستم تا بخوابم.
     
    آخرین ویرایش:

    Yegane.gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/19
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    3,207
    امتیاز
    585
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر یه سقف آبی




    قسمتی از پارت بعد:
    - می دونم وسوسه شدی. انقدر خشم درونتو می شناسم که می دونم چقدر از همه طلبکاری حتی از یه بچه سرخوش که تو خیابون می بینی و حسودیت میشه که نمی تونی مثل اون بخندی! اما قبل از دیوونگی به این فکر کن که چی نصیبت می شه؟ و اگه می خوای پشیمون شی از این کار بهم بگو چرا پشیمون می شی؟ چی مانعت می شه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Yegane.gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/19
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    3,207
    امتیاز
    585
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر یه سقف آبی



    قسمتی از پارت بعد:
    همه بی تفاوت به آرمانی که ایستاده بود به بحثشان ادامه دادند الا من که همچنان شیفته ی استایلش بودم. نگاهم کرد‌‌. به وضوح لرزیدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و به اطراف نگاه کردم‌‌.
     
    آخرین ویرایش:

    Yegane.gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/19
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    3,207
    امتیاز
    585
    سن
    23
    محل سکونت
    زیر یه سقف آبی


    قسمتی از پارت بعد:
    سینا همانند کودکی که اسباب بازی اش را ازش گرفته بودند با چشمانی غمگین و پر حزن به آنا نگاه کرد. لبخندی دردناک تر از نگاهش زد و به آرمان خیره شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا