رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 896
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت نود و هشتم

[۳/۶،‏ ۱۵:۱۰] سلیمانی مهر:
حدقه ی چشمانش لغزید و بزاق دهانش را با حرص و بغض قورت داد...
با خودم فکر کردم« بی شک این زن افسار گسیخته دیوونه ی مردشه!...

صدای سپهر با استهزا نشانه رفت!

_این یک بار رو به خطا رفتی!

_می مردی از اولش بگی؟چند روزه داری زنگ می زنی و از زیر زبون من حرف می کشی، که چی بشه؟

_من چه می دونستم آدم اشتباهی اسیر کردی؟گمان کردم خود طرف تو چنگته!
در ضمن شبی که عتیقه و مواد مخـ ـدر رو با ر می زدن، رمضون که سر کوچه کشیک می داده...

به صفحه ی گوشی اشاره کرد و ادامه داد.

_ این زن رو با ایاز دیده ، که شال سرش رو پهلوی ایاز فشار می داده و ایاز رو سوار اتومبیل کرده و با هم زدن به چاک جعده!
من گمون کردم خود طرف رو پیدا کردی نه یه آدم اشتباهی رو !

نفسی از سر آسودگی کشیدم ،که باز قفسه ی سـ*ـینه ام فشار و درد را تجربه کرد .ناله ای کردم.

_خدا رو شکر فهمیدید ، به من مربوط نیست ، حالا بزارید برم.
سپهر با تمسخر خندید‌ و با ابروی بالا پریده نگاهش را به تیام دوخت.

_حالا تشریف داشتید.

تیام کلافه و تنگ حوصله ابرو درهم کشید و بی معطلی از انبار بیرون زد.درب را پشت سرش با غیض کوفت.
سپهر حالا خیره و ناخوانده نگاهم می کرد.

_حالا شاید طرف حساب تیام نباشی اما طرف حساب من که هستی؟؟؟

متعجب و سوالی نگاهش کردم.

_یعنی چی؟کدوم حساب.من تو عمرم هم شما رو ندیدم!

_از این به بعد بیشتر عمو می بینیم !
درد قدرت تحلیل و تفکر چرا از کف دست مغزم ربوده بود. ادامه داد.

_ا ون حکم تخلیه و سرباز هایی که اون روز برای اجرای حکم اومدن ،قطعا کار یه آدم تو دستگاه دولتیه !
با چشمان جمع شده و شکاک نگاهم کرد و اضافه کرد.

_اون حکم رو چک کردم .مهر قاضی برام یه نشونی بود تا به مرجع قضایی مربوطه مراجعه کنم.
قاضی مدعی بود که اون نامه و دست خط جعلیه! ادعا کردن یکی از کارمنداشون چند روز بعد از شکستن قفل میز مدیر اجراییات، غیبش زده؟
اسمش هم گلاره همایونی بوده!
به نظرت تو نیستی؟؟؟

[۳/۶،‏ ۱۵:۱۵] سلیمانی مهر: شکه شده خیره اش شدم.کلمات در دهانم ماسید و عقل معلولم ،علت زبان الکنم شد‌!
_م ،من ،نه، یعنی، یه لحظه...

نفسی کشیدم.

_خدای من!
مابقی سخنم زیر زبانم ماند« پس واقعا اون قفل میز رو یکی عمدا شکسته بوده؟!»

دوباره آرام کنارم روی زمین زانو زد و دستش را با فشار بی رحمانه ای روی حنجره ام فشرد.

_من از تیام هم خطر ناک ترم واست.
من خود ازراعیل ام عشقم!

[۳/۶،‏ ۱۵:۲۲] سلیمانی مهر: فشار دستانش را با جمله ی آخر کم کرد و انگشت سردش را یک باره بین سـ*ـینه ام فرستاد.

لرزیدم از درد ،اما اینبار درد شرم حیا...
تمام توان باقی مانده ی مغزم زیر رادیکال هـ*ـوس دست و نگاهش جذر گرفته شد.

در تمام عمرم دست هیچ بنی بشری به سر انگشتان دستم هم برخورد نداشت.مادرم به حدی حساس بارم آورده بود که حتی از پدرم و برادرم هم حذر داشتم تن پوش حریم منزل هم باید گشاد و پوشیده می بود!
با چندش فریاد زدم .

_کثافت دست بهم نزن.
هق هق بی نفسم دیگر گریه نبود زاری تلخ موجودی برای شرف و آبرویش بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت نود و نه

    در نهایت ناباوری دستان خشک شده اش از پیش روی بازماند...
    احوالش از سرش پریده بود و لرزش و پهنای اشک را در صورتم به تماشا نشسته بود.دستانش را بالا برد.

    _خیلی خوب آروم بگیر دختر!

    سرش را چند بار با حالت تاکید و تفهیم پایین و بالا کرد.

    _باشه .باشه.تموم.

    دستان به هم دوخته شده ام با طناب را سد تن و صورتم کرد‌م .با مشت بسته اشکم را پاک کردم.

    _به چی نگاه می کنی ؟مگه شما آدم نیستید؟
    من هیچ کاری نکردم.میفهمی ؟هیچی‌!

    فریاد زدم .

    _بزارید برم .
    اون نامه ی جعلی هم مثل چیزای دیگه به من ربطی نداره.
    ته خیابون کشتارگاه شهرمون هر لباس فرمی که بخوای از آتش نشانی تا پرستاری و غیره رو میشه خرید.پاتوق آدمای خاصه !
    از کسی که هرچی گم میکنه ، تا کسی که چیزی می خواد پیدا کنه، تو این خیابون هست!
    به من چه؟ آدمی که تو کار قاچاقه، پیدا کردن یه مهر و لباس فرم وآدمش براش کاری نداره!

    با نیش خند ،ابرویی بالا انداخت.

    _د نشدهمشهری . دومی و سومی حرف تو، اما اولی کار خودته! نامه ی سر برگ دار و مهر اصل بوده،شماره ای که ایاز باهاش در ارتباط بوده مالکش تو بودی! گوشی و هتل رزرو شده بنام تو بوده ! یه جای کار بد لنگ می زنه! مگه نه؟

    قفل صفحه ی گوشی تلفن همراهش را باز کرد و میان گالری عکسی را انتخاب کرد.

    _این زن رو می شناسی؟

    چند بار پلک زدم و پرده اشک را از دیدگانم کشیدم . ناباوری تنها باور لحظاتم شد ، وقتی که با انگشت اشاره اش روی گونه ام ضربه ی آرامی زد.

    _می شناسی مگه نه؟

    چه باید می گفتم ،وقتی ناگفته ترین نام ،نام لیلا بود.
    اما باز شک و تردید به دامان زبانم آویخت .چهره ی مادر لیلا در کنار عذاب وجدان کمرنگ و پنهانی که هیچ گاه لیلا اشاره ی مستقیمی به سام نکرده بود و اما پیوسته در ناخودآگاهم انگشت اتهام موذیانه ای را به سمت خودم نشانه می گرفتم، که «نکنه بلایی که سر لیلا اومده کار خود سامه » رنگ گرفت .
    لاجرم سکوت اختیار کردم.
    لب هایم لغزید.

    _نمی شناسم! اصلا من هیچ کس رو نمیشناسم،دست از سرم بردارید.

    _تو گفتی منم باور کردم!نوچ دروغگوی خوبی نیستی.

    _مجبوری باور کنی چون هیچ مدرکی دال بر گـ ـناه من ندارید!

    پشت انگشت سبابه ی دست چپش را روی گونه ام کشید‌.
    _یه چی بگم؟ خیلیییی پرویی!

    صورتم را کلافه عقب کشیدم،که میان گلو خندید.

    _من استاد تعلیم و تنبیهم،صبرم هم خیلییی زیاده!

    همزمان با کلام آخرش از جا برخاست و خاک زانو یش را با آرامش تکاند ،همانطور که خیره ،چشم از چشمم برنمی داشت با فریاد عیسی را به حضور خواند.
    عیسی دستپاچه و فوری انگار که پشت درب در حال کشیک دادن باشد،وسط انبار حاضر شد.نگاه نگرانی به سمتم روانه کرد.

    _بله آقا؟

    _راه. بیفت باهام بیا.تیام می گفت بجز تو دو نفر دیگه هم هستن،الان کجان؟

    _بیرون منتظر و حیرون موندن تا ببینن حسب الامر شما و تیام خانم دقیقا چه کاره ان!

    _خوبه بسپار کشیک این دختره رو بدن ،خودت هم باهام بیا!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد

    عیسی مردد این پا و آن پا کرد و لحظه ای گذرا و نگران نگاهم کرد.

    _شرمنده ی شوما باشم آقا ، اما معذورم. باس ببخشید ،این دو تا نفله همین جوریش به سگ طمع می بندنن چه برسه به ...

    همزمان دستی به ریشش کشید و ادامه داد.

    _دیشب اگر دیر جنبیده بودم این دو تا چش هیز در رو شکونده بودن!

    چشم از عیسی گرفت و مردد و نا خوانا نگاهم کرد،ابرویی درهم کشید.

    _تا یک ساعت قبل اختیار دار و شروع کننده ی این داستان تیام بود از حالا صاحب اختیار منم! آخرش با خودمه!

    پوزخند تمسخرآمیز و استفهامی بر نقش و نگار پیچیده ی روحش که در انعکاس چشمانشان پیدا بود،اضافه شد. لحظاتی را بی صدا در عمق چشمانم خیره ماند،انگار دست ناپیدایی از زورق حدقه های روشن نگاهش در دریای متلاطم از شورابه ی اشکم لنگر انداخت.زمان درنگ کرد و با جمله ی تاکیدی پایانی اش یخ بستم.

    _چیزی که مال منه، مال منه!

    منشور چشمانش حالا مرکز تابشی از انوار تاریک و خوفناک بود. لبخندش شروع بی پایان اولین ترس ها ی حیاتم شد...


    نفسم لحظه ای از ترس ناشناخته ای بند میله های قفسه ی سـ*ـینه ام شد ،از فشار شش هایم درد در سـ*ـینه ام تیر کشید و ترکش های سوزناکش روی صورتم نشست.
    عیسی نگران قدمی برداشت.

    _آقا سپهر به گمانم این بیچاره ناخوش احواله تو این چند روزه یک ریز چلپ و چلپ چک و چیلی خورده مادر مرده!
    دکتر لازمه!

    سپهر لبخندی به نیش کشید و با لـ*ـذت نگاهم کرد.

    _اینجوری بیشتر به دل می شینه!
    بزار یه کم درد بکشه تا یاد بگیره دروغ تحویل من نده!
    من آدم دروغ گو رو از دو فرسخی بو می کشم.

    یک باره لبخند روی لبش ماسید و ساکت و صامت نگاهم کرد.

    _هر وقت عقلت سر جاش اومد خبرم کن ،والا اینقدر اینجا بمون تا ادب بشی.

    با حرکت سر و اشاره ی دست، عیسی را به تبعیت از خودش به بیرون راهنمایی کرد.

    درب انبار بسته شد قفل و زنجیر در هم گره خورد.تنها تب بر تن سوزانم بستر سرد و دیوار نمور پشتم بود. تاریکی و سکوت و سرما شروع دوباره ی یک شب درد آور بود .آخرین قطره ی اشک را فدایی تنهایی ام کردم در حالی که ضعف و بی حالی میهمان ناخوانده ی عالم خوابم می کرد.

    ***
    نمی دانم زمان چگونه طی شد در ادراک گنگم گاهی اصوات گنگی را می شنیدم .صدای مادرم بود،یا شاید صدای دورگه ی در هم آمیخته ی پدرم یا برادرم.برتری با قهقهه های یکسره ی لیلا بود.
    تنم انگار در کوره ی آجر پزی در حال تفتیده شدن بود.عطش عذاب آوری گلویم را می سوزاند.صدای خس خس و نوزه ای از سـ*ـینه ام شنیده می شد انگار نیمه ی پنهانی میان شش هایم نفس می کشید.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و یکم

    نمی دانم چند بار تاریکی شب به روشنی روز پیوست و دگر بار در دل شب به نیستی گرایید، اما تمام لحظات حیاتم با چرخش زمین به گرد تاریک و روشن ،حول محور خاطراتم چرخ می خورد.
    شنیده بودم مغز در هنگام مرگ در لخـ*ـتی از زمان تمام خاطراتش را بازیابی می کند.
    شاید مرده بودم و این منی که در واپسین دقایق عصر آخرین قوای مانده در تنش را به قیام خوانده بود روح سرگردانم بود که هنگام عبور از دهلیز ته انبار در حال گذر از دروازه ی مرگ بود!

    تن لاجانم را به هر جان کندنی که بود از زمین کندم.لحظه ای چشمانم دو دو زد. در میان هذیان افکارم صدای عیسی طنین انداخت« لطف علی خان رو تو زاغه ی احشام ته انبار زندونیش کرده بودن»
    انگار روح سیال و سرگردانم در دنیای مردگان چرخ می خورد. تصاویر و چهره های گنگی از نظرم عبور می کرد.
    دهلیز ته انبار را نشانه رفتم تلو تلو خوران مسیر دالان تاریک را در پیش گرفتم وسط دالان از شعاع کم مایه ی عصر گاهی دیگر خبری نبود.تاریکی مطلق و خزش نرم و چندش ناکی زیر پاهای برهنه ام و شوک عصبی ترس از خلسه ی اغما گونه بیرونم کشید.در حالی که جیغ می کشیدم ، مسیر رفته را با شتاب در پیش گرفتم از دل دهلیز تاریک و خفه با عجله بیرون جستم و به ته مانده ی روشنی روز در جوار شیشه های درب انبار پناه گرفتم. خرده شیشه های پخش شده کف زمین پای راستم را خراش داد.حجمه ی درد های مداوم و شدت ترس بی تابم کرده بود. چون کودکی کنار شیشه ی شکسته کز کردم و بنای فریاد و گریه سر دادم.
    چند بار به شیشه کوفتم و عیسی یا ساکنین احتمالی را به یاری خواستم اما سکوت تنها پاسخ تلاش بی اثرم بود.
    یکی از شیشه های مستعطیلی درب که توسط هاشم و صفدر شکسته شده بود ، با ته مانده های تیز و دندانه دار به جا مانده بین زوار و زامسکای پنجره های چوبی فکری را مثل جریان برق از سرم گذراند.در سکوت محیط پنجره ی کوچک را وارسی کردم و با خودم گفتم«یعنی می تونم بدنم رو از این سوراخ موش رد کنم؟»
    با فشار انگشتانم سعی کردم تا لبه های تیز شیشه را از پنجره بیرون بکشم اما زامسکا به حدی خشک و کهنه بود که تنها نتیجه ی تلاشم برای کندن تکه های شیشه پارگی های در هم سرانگشتانم شد. انگشت اشاره ی سوراخ شده ام را از درد به دندان گرفتم.
    _لعنتی.
    در آن دقایق یا تب تنم یا نرسیدن خون به مغزم باعث شده بود که درد کوچکترین اهمیتی برایم نداشته باشد.فقط یک چیز در مغزم جولان می داد فرار به هر بهایی!
    بعد از وارسی دقیق اطراف و اطمینان از نبود کسی تاب دوبنده ام را از تن بیرون کشیدم.این در حالی بود که گـه گاه سرم پیچ و تاب ملایمی می خورد. به تن عریانم خیره شدم کبودی و حالت نامتقارنی در زیر سـ*ـینه ی سمت چپم خود نمایی می کرد دقیقا در نقطه ی درد.
    اما زمان ،زمان تعلل نبود.
    لباسم را دور مچم پیچیدم و با چند ضربه ی محکم باقی مانده ی شیشه ها ی شکسته را جز چند تکه ی تیز و کوچک که کنده نمی شد،شکستم.
    هیجان باعث لرزش دست هایم شده بود .لباسم بر اثر کشیدگی روی شیشه ها از چند قسمت بریده و پاره شده بود،اما هر چه که بود تنها تن پوش باقی مانده ام بود و غنیمت.
    تاب دو بنده را دوباره به تن کشیدم و نام خدا را به یاری خواندم. مثل نرم تنان اول یک دست و بعد سر و گردنم را به آرامی از پنجره عبور دادم حواسم بود تا بدنم با باقی مانده ی خرده شیشه ها برخوردی نکند اما لاجرم هنگام عبور تنم از حفره ی پنجره مثل تکه گوشتی که لابه لای دندان های کوسه به دام بیفتد پا در هوا میان دهان پنجره گیر افتادم.
    پهنای پهلو و لگنم بزرگ تر از ابعاد پنجره بود .
    تا آنجا که ممکن بود ،نصف مسیر را طی کرده بودم محال ممکن بود کوتاه بیایم،پس نفس و شکمم را به داخل تنم کشیدم تا شاید با محیط پنجره یکی شوم دوباره درد در سـ*ـینه ام پیچید انگار دنده هایم چون خنجری تا دسته در بافت های بدنم فرو می رفت. چرخشی به پهلویم دادم تا حالت تنم را با ارتفاع پنجره هماهنگ کنم لبه های شکسته ی شیشه چون مغار تنم را تراشید. چشم بستم و با گفتن «هر چه بادا باد» با فشار وکشیده شدن پهلو و شکمم روی لبه های تیز پنجره خودم را از دهانه ی پنجره عبور دادم. سوزش و پارگی را لحظه به لحظه به جان خریدم. چک چک
    قطرات خون آنسوی درب نوید عبور تنم از حفره ی تیز مرگ بود.با هر قطره ی خون که حالا تبدیل به شره ی جویبار گرم خون شده بود اشک و ناله و آه در هم می پیچید. اما اهمیتی نداشت.
    کف دستانم را بر بستر بار انداز تکیه گاه تنم کردم و آرام پاهایم را با موفقیت بیرون کشیدم.

    دستم زوار شد به دنبال ضریح اجابت!
    خدا را خواندم ...

    تا ته دالان ورودی دویدم
    دروازه ی چوبی قفل بود.
    سرم به دوران تند افتاد حصار های خانه باغ. بلند و تن آور بود.

    دگر بار خدا را خواندم،لابه لای آیه های یاس...
    مناجات های سحر پدرم در سرم پس و پیش زمزمه می شد.


    پهلو و شکم پاره ام از زور درد نبض گرفته بود.
    نه. تمام تنم نبض گرفته بود.صدای پمپاژ خون در سرم می پیچید.درد دنده ،گونه ،سوزش گلو، خس خس سـ*ـینه ام... دلم کمی مرگ می خواست اما در آزادی!
    این خاصیت انسان است مرگ هم در آزادی!
    دیگر اختیار پاهایم با خودم نبود تنم در تب می سوخت اما جای دهانم ،دست و پاهایم هذیان رفتن و کندن داشت!

    همه چیز در خاطرم از آن لحظات آخرین گنگ و مه آلود است. شبیهه فیلمی که روی دور تند بگذارند و مخاطب جز چند صحنه ی بی صدا نتواند باقی را در ذهن ثبت کند.
    بوی کاه گل و فضله ی پرندگان، صدای قو قو و بال بال کبوتر ها ، دستم که چهار چوب درب را به یاری گرفت ،برخورد صورتم با فنس های قفس ،صدای افتادن اشیایی فلزی و شکستن آبدان های سبز سفالی ،بال بال دوباره ی پرندگان.
    می گویند هر بال کبوتر سفید، شیطان را رم می دهد.
    شیطان رانده شد . خدا را تلاوت کردم ،اجابتم کرد دستی خدا شد وهبوط کرد...!

    آخرین خاطره ی پر رنگ در تاریکی چشمانم و بیداری شامه ام ، ترنم عطر دل انگیز و آشنایی بود از حرم دل !و بعد سیاهی مطلق.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و دو

    [۳/۳۱،‏ ۱۷:۳۵] سلیمانی مهر: از سرمای جان گداز روزهای قبل خبری نبود.
    گرمای مطبوعی فضای اطرافم را احاطه کرده بود، که منشاش یا دست نوازش آفتابی بود که بر بستر پلک های سنگینم کشیده می شد ،یا حس حضور اثیرناکی بود که نت های عطر تنش بر روی خطوط حامل شامه ام جا خوش کرده بود .
    عطری که حالاتم را دگرگون و مغزم را سبک می کرد، حاصل فرمول های سری شرکت های عطر سازی نبود! رایحه ای ساده از تنی سرشار از مشخصه های نرینگی بود !
    حالا آرشه ی تار های صوتی اش تأییدیه ای بود بر ملودی خاص عطرش.
    اصواتش گرم و گرفته و مخمل گون بود،انگار دقیقا حس لامسه ی گوش هایم در حال نوازش پرزهای مخملین «کمخای اصل ایرانی» باشد.همانقدر مطبوع و فاخر و اصیل و در نتیجه گوش نواز!

    _بیرون باش سپهر. بیرون.

    اعتماد و اطمینان رنگ گرفت.

    _به گمانم داره به هوش میادتاراز.

    _به تو مربوط نیست.گفتم بیرون.

    _می مونم ،چون باید بمونم.

    [۳/۳۱،‏ ۱۸:۳۸] سلیمانی مهر: بوی تتون مرغوب فضا را تسخیر کرد آفتاب گرم به استیلای ابر و تاریکی در آمد. حالا سنگینی حضوری را در نزدیک ترین حد ممکن صورتم حس می کردم.

    _پلک هاش داره تکون می خوره!

    _بکش عقب تا از این بیشتر کلافه و عصبی نشدم.دختر مردم رو به روز مرگ کشیدید، بس نیست!؟ اصلا چی می خوای اینجا؟؟؟

    _مثلا عصبی بشی چی میشه ؟ها؟

    صدای ضربه و اصطکاک گوشت و پوست و برخورد دندان ها روی هم به گوش رسید صدای خش خش لباس و نفس های تند و غرش در هم آمیخت.

    _مثلا این میشه!

    گلاویز شدن سایه و آفتاب را از پس پرده ی کشیده ی پلک هایم حس می کردم.
    دقیقا مثل زمان کودکی،من بودم و نریمان و نعیم روی بهار خواب پر از گل های شاه پسند مادرم مشق می نوشتیم. هوای فرودین در گیر و دار ابر و آفتاب بود شبیهه تمثال های جنگ شیر و گاو نر بر دیوار تخت جمشید که ایهام قدرت نمایی زمستان و تابستان بود .
    با نعیم سر مدت زمان سایه و آفتاب شرط می بستیم و او با ساعت کامپیوتری اش زمان را محاسبه می کرد.نعیم سرباز سایه ها بود از آفتاب و گرما بیزار بود.من مشوق آفتاب بودم .همیشه زور خورشید به هوای دم دمی مزاج بهار می چربید و قاعله را من می بردم،نعیم بازنده مجبور بود مشق ها ی مرا هم بنویسد.

    _نعیم خیلی بدی این چه خطیه تو داری فردا معلمم جریمه ام می کنه!
    _چون تو عاشق آفتابی برات عمدا خرچنگ قورباغه نوشتم که بزاری جلو آفتاب ، کلمه ها برات راه برن.
    بعد غش غش می خندید.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و دو
    [۳/۳۱،‏ ۱۹:۳۵] سلیمانی مهر:

    _دوستت ندارم نعیم.

    _به جهنم که دوستم نداری!
    آفتاب رو دوست داشته باش!

    صدای برخورد و شکسته شدن اشیا به گوش رسید، انگار سایه بود که ویران شد چون آفتاب دوباره بر بستر چشمانم پهن شد.
    پلک هایم لرزید.
    صدای پیر زنی به گوش رسید.

    _چه خبرتونه حیا کنید!

    حالا از لا به لای پلک های بی رمغم می توانستم تصاویر درهمی را ببینم
    چند بار پلک زدم.سکوت شد‌.

    _هی روله بیدار شدی؟
    پیر زنی را دیدم که با قامت خمیده اما صدایی استوار دستان فراخ و گشاده اش را رو به آسمان گرفته و انگار دامان نامرعی جلال و جبروت خدایش را لمس می کند!
    _شکر خدایا شکر.
    نگاه زلالش را از قاب سرمه کشیده ی چشمانش
    با لبخندی به نگاهم وصله زد.
    تن پوش محلی و روسری گلونی پیچه شده دور سرش و عصای تیره و جلا خورده در دست داشت.

    _چیشاتو وا کن رولکم.سیقت بام.

    نگاه سرگردانم را به صورت پیر و فرتوتش دوختم.
    صدای معترضی که خودش را از روی فرش و پلاس زمین بلند می کرد به گوش رسید‌. خودش بود سپهر ! از روی زمین به سختی بلند شد و با سـ*ـینه ی دست چپش خونابه ی کنار دهانش را پاک کرد و گفت:

    _یه طوری حرف بزن بفهمه ماه جان ،کپ کرد بیچاره!

    خیره خیره و نامفهوم نگاهم کرد.
    ماه جان با کینه نگاهش کرد. احساس کردم در تلاش است تا به زبان محاوره ی روان تر و به دور از لهجه ی محلی حرف بزند‌.

    _برو بیرون سپهر کم شر درست کن.داشیت رو کم آتیشی کن.تنت می خاره؟! سی حرمت آقات خدا بیامرزم که شده حرمت این سقف رو نگه دار‌. نیومدی .نیومدی.حالا هم که از راه رسیدی گرد و خاک و فتنه به پا کردی؟

    حالا دیدم کامل تر شده بود.به نرمی و سختی از جایم نیم خیز شدم.

    _چیشاتو قربون صبر کن بزار یاریت کنم روله!

    در حالی که هلک و تلک عصا به زمین می کوفت به بسترم نزدیک شد.باز بنای معامله و مکالمه را با خدای خود را شروع کرد.

    _ای خدا سگم به درگاهت شکر این بچه چش وا کرد.و الا خاک بر سرم می شد .چیشاتو وا کن رولکم.
    دردت به جانم بیه چند روزه مردم و زنده شدم تا به هوش بیای مادر.
    من شرمنده ،روم سیاه

    نگاهش را به سمتی از اتاق نشانه رفت و کسی را خطاب کرد.

    _هی تاراز چرا ماتت بـرده یاری بده، نمی بینی نمی تونه تکون بخوره .؟ من که دست و کمر ندارم .
    یالا تا بخیه هاش در نرفته.

    چشمانم مسیر نگاه ماه جان را گرفت و منبع روشن اندام تن آور مردی را یافت که در جوار پنجره به اریکه ی انوار روشن نور تکیه داده بود و خورشید چون دیهیم شاهی از لا به لای تاب و تار موهایش می درخشید. ایستاده بود و تاللو طلایی آفتاب صبحگاهی چهره اش را در مه روشنی کشیده بود یا شاید چشمان من در اثر ضعف و بی حالی او را تار می دید.اما بلندی قامت حضور گرمی را که منبع رایحه ی تسلی بخش لحظاتم بود را یافتم.
    خیره و بی حرف در سکوت نگاهم می کرد.نیم خیز در جا خشکم زده بود.
    صدای ماه جان با دستان لرزانش که همزمان روی سـ*ـینه ام فشار ملایمی می آورد بلند شد.

    _بخواب مادر ،بلند نشو

    نگاه سپهر موشکافانه اجزای صورت مرد را در آن سوی اتاق کنکاش می کرد.
    نگاه از مرد مقابل گرفت و در حالی که هنگام حرف زدن گوشه ی دهانش را از درد لمس می کرد با چشمان جمع شده، کلافه اعتراض کرد.

    _چی چی رو بخوابه یک هفته است علافمون کرده الان خودم کمکش می کنم بلند بشه.

    عصای چوبی ماه جان که میان شکمش سقولمه شد. از جلو آمدن بازداشتش.

    _هوی عقب بمون با تو کار دارم حالا حالا.اسم و رسم این طایفه رو به گند کشیدی.

    سپهر انگشت اشاره اش را به سـ*ـینه ی خودش نشانه رفت.

    _من ؟من به گند کشیدم ،یا اون ایاز دزد و هول با اون زن روانیش؟ من چه کاره ام اصلا.مثل این که یه چیزی هم بدهکار شما شدم.؟

    صدای مرد از کنار پنجره بلند شد.حس لامسه ی شنوایی ام باز از اصطکاک لطیف و فاخر اصواتش نوازش شد.

    _ربطش رو من حالیت می کنم !فعلا اینجا جاش نیست.

    _جای مشخص کردن ربط من ،بهتره ربط این دختره رو پیدا کنی. من کوتاه بیای این قضیه نیستم.تک تک کسایی رو که به حریم خصوصیم دست درازی کردن دست می شکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    [۴/۱۲،‏ ۲۳:۵۱] سلیمانی مهر:

    یا لطیف

    پارت صد و سه

    دنباله ی نگاه سپهر را که به سمتم دوخته شده بود را با تاکید کلامش سر برید.
    _به اونجاش هم می رسیم .عجله نکن !

    نافذ و کاوش گرانه نگاه از بالا به پایینی به سمتم روانه کرد.تند و سریع شبیه کسی که از چیزی در گریز باشد،از نگاهم چشم گرفت و به سمت سپهر قدم برداشت .
    چشم در چشم ، در نهایت آرامش و تواضع اما با غروری که از ذات اش قل میزد و از آبشار چشمانش سرازیر بود،یک سر و گردن پایین ترش را نگاه کرد. با رخی برتری جویانه و سر و گردنی سرآمد تر و سریر سـ*ـینه ای سپر شده چون عقابی که از بالای قله ،چرخش هرز کرکس را بر بالای طعمه نظاره کند به چشمان سپهر نهیب زد.

    _کجا سیر می کنی؟با من باش !

    سپهر دستپاچه دست و پای نگاهش را جمع کرد.

    _با توام !

    خشمگین ادامه داد.

    _ ربطش رو پیدا می کنم عجله نکن! اگر از همون اولش مجال می دادی خودم مشکل رو حل می کردم . چند روزی بود که شخصا تلفن و آمد و شد ایاز رو چک می کردم .این خانم رو هم چند باری دورادور زیر نظر داشتم!
    ایاز با کس دیگه ای تیک می زد.اینو به تیام هم گفته بودم.اما شما دو نفر رو انگار، خاکتون رو از یه زمین برداشتن و تو یه جا سفتن و پختن.

    سپهر ابرویی بالا انداخت بعد از پوزخند متصل به قهقه ی تمسخرآمیز اش ،خنده آرام آرام ته گلویش رسوب کرد.

    _تاراز تو همیشه دیر می رسی کلا همیشه موتورت دیر هندل می خوره .به قول ایاز «تا تو بخوای وجبت رو باز کنی،مش رجب بریده و دوخته!»
    کجای کاری مرد؟ایاز و رابط هاش وجب به وجب خونه ی منو مثل گور کن سوراخ سوراخ کردن! کی فکرش رو می کرد ایاز گیج و گوج که من علوفه بارش نمی کنم اینطور منو دور بزنه؟
    صدای فریاد ماه جان با تادیب بلند شد.

    _های پسره تا وقتی زیر این سقفی حرمت هم خون هات رو نگه دار!

    بدون توجه به عصبانیت و تعصب پیر زن صورتش را با چندش چرخاند.

    _شما تا دیروز شک داشتید من پسر شهیادم !حالا چی
    شد یهو هم خون شدم؟

    دوباره سرش را به سمت مرد مقابلش که فهمیده بودم نامش تاراز است چرخاند و ادامه داد.

    _نمی دونم گرای سند و مدارک و وصیت عمارت اجدادی منو کی به ایاز داده ،اما من دست بر نمی دارم اینو همتون تو گوشتون فرو کنید!دعا کنید پیداش نکنم والا اون یه دونه تیری که خورده و شما به خاطرش دارید از ترس و نگرانی می میرید ،میشه پیش لرزه ی مصیبت های بعدیش!

    ماه جان این بار با لابه و اشک نفرین کرد.

    _خبرت بیای که سقت سیاه !هر وقت هر جا پیدات می شه مصیبت هم پشت سرت بو می کشه.
    به علی قسم که این بچه روتو هوایی کردی !مگه خاطرت نیست سری آخری که سر اون عمارت نفرین شده دعواتون بالا گرفت خودت تحریکش کردی گفتی« یه خشت اون عمارت می ارزه به کرور کرور میراث پدری و مادری ایاز و تاراز! »از همون روز بود که ولوله افتاد به جون این بچه ی ساده که چی؟حکما خبری تو اون عمارت هست که سپهر می گـه « خاک روبه ی اون عمارت رو هم از الک رد می کنم !بعد می ریزم دور .خیال کردی می زارم انگشتتون به یه خشت و کاشی اون عمارت برسه! »
    بهم گفت ماه جان«یه چیزی هست که این پسره تا اسم عمارت میاد رگ گردن کلفت می کنه به نظرت یه عمارت چس مثقالی چی داره که صد تا دوربین مدار بسته و دو تا سگ عراقی بسته توش ؟تازه خونه روبرویی و دو تا خونه ویلایی دیوار به دیوارش رو هم خریده و بپا گذاشته! دو سال پیش که هنوز ذاتش رو نشناخته بودم و به خشک سالی نخورده بودیم از سر انسانیت بهش گفتم داش سپهر بیا خدا مابین انحصار وراثت کنیم از این چند هکتار زمین سهمت رو بردار .اما بهم گفت« من همون عمارت بسمه !باقی اموال شهیاد نوش جون پسراش .»
    ماه جان هیچ فکر کردی چند ساله سپهر بدون هیچ حامی و مال و اموالی از کجا آورده این همه کیا بیا و بنز و خدم و حشم بهم زده.تازه تموم این چند سال هر وقت خواستیم کمکش کنیم و داشی خواست سراغش رو بگیره با تندی دست رد زد سـ*ـینه ی هممون! سالی دو تا مادمازل اجاره می کنه واسه رخت خوابش !
    عمارت تورج شاه بزرگ ترین قاچاقچی غرب کشوره که خود حکومتی ها مثل سگ ازش حساب می بردن. میدونی مردم ولایت چه قصه ها که در گوش هم نمی گن!»
    از همون شب بود که کرم حرص افتاد تو جون این بچه و سوراخ سوراخش کرد.
    ذلیل مرده تو خودت چند بار برای به رخ کشیدن مال و مکنتت جشن اعیونی و افیونی راه انداختی و برادرات رو برای نمایش دبدبه و کبکبه ات وعده گرفتی.هر بار که اینا از اومدن طفره رفتن جماعت دوست و آشنا ی خوش خور و بد گو رو دعوت کردی تا بیان تعریف اتل آخرین سیستومت رو و مهمونای فرنگیت رو به گوش اینا برسونن و آتش حسد رو روشن کنن.
    ضربه ی کاری آخر رو هم خودت زدی.

    همزمان با گفتن این حرف انگشت اشاره ی چروک و کجش را به سمت سپهر نشانه رفت و به چهره ی مات تاراز خیره شد.

    _آره روله تا حالا نگفته بودم چون می ترسیدم برادر تو روی برادر بایسته ،اما حالا می گم.
    خودش بود که سفارش چند تن داروی گیاهی داد و ایاز بدبخت تموم سرمایه اش رو بالای کارگر و زمین و بذر و بسته بندی گذاشت بعد زد زیرش!
    ایاز تا خواست حرف بزنه،کشیدم تو دهنش که حق نداری حرف بزنی! چاقو دسته ی خودش رو نمی بره!

    تاراز دندان قروچه ای کرد و جام چشمانش از سبوی خون لبریز شد!

    _چرا من خبر ندارم اونوقت؟!

    عصایش را در هوا با کلافگی چرخاند.

    _مثلا می خواستی چی کار کنی!؟ تو خودت سفیر صلحی ! می خواستی باز از جیب مبارکت جور برادر بکشی که من جای تو جور کشیدم!
    این دو سال کوفتی که پی مدرکت ایران نبودی اینا نصفه عمرم کردن!

    اینبار عصایش را به سمت سپهر نشانه گرفت.

    _خود این نا برادر به ایاز گفته بود ،شاه تورج مرد اما روزی که شاه سپهر تاج سلطنتش رو سر بزاره مجبورین بیاین برای دس بوسی!
    یه بارم گفته بود تورج چیزی رو برام به ارث گذاشته که اون داشیت تو سجاده ی شهیاد پیدا نمی کنه بچه دهاتی!

    سپهر عصبانی فریاد زد.

    _اصلا مقصر منم ،باید همون اولش به پلیس خبر می دادم تا ایاز بره آب خنک بخوره.بدهکار هم شدم گویا.

    صدای ماه جان از حرص لرزید.

    _,کم جفنگ بباف بچه تو رو من بزرگ کردم!
    اگر پالونت کج نبود پلیس خبر می کردی نه که دختر و ناموس مردم رو به این روز دربیاری!
    مثل سگ ترسیدی.
    یه جو غیرت و شرف شهیاد تو رگت نیست الحق که توله ی همون ناهید حرومی هستی!

    گفت و با افتخار عصا به زمین کوبید.

    _بیرون!!!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و چهار

    گاهی وقت ها شبیه لوده ترین و احمق ترین موجود دنیا می شوم ! الان هم دقیقا یکی از همان مواقع است ! یک کره الاغ بازیگوش ،مسیر رفت و برگشت قلب تا مخیله ام را یکریز یورتمه می رود و دم می تاباند!
    اینقدر احمق که درد تن و بدن وموجودیت و شرایط و دلنگرانی ها وخانواده و سوال ها و هزار و یک درد و مرض را که در کمین هر ثانیه ام نشسته را نادیده بگیرم و وسط یکی به دو های شخصی یک خانواده که به نوعی مرا هم درگیر و دار درگیری هایشان کشانده اند ،دقیقا مثل موجود شیرین عقلی ، ذهن فضول و کودک اندیشم وسط معرکه چهار زانو بنشیند و چرتکه بردارد و بعد قد و قامت حدودا صد و هشتاد به بالای مرد ناشناسی را تخمین بزند. سن و سالش را که به گمانم در دهه ی چهارم حیاتش است را بسنجد و تارهای جو گندمی موهایش را با حوصله بشمارد، نمود روحش را در جسمش آنالیز کند،بعد با دیدن استخوان ها و عضلات سـ*ـینه و بازوی بر آمده اش فورا به دستانش که وسط معرکه به هوای آرام کردن ماه جان بالا و پایین می رود و می گوید«ماه جان یکم نفس بگیر الان باز فشارت می ره بالا»خیره شود و حدس بزند که« نه این اندام تنومند و دستان درشت با پینه های سر مفصل انگشتانش و سر انگشت هایی که رد ملایم چند ترک و سیاهی روی اونها رسوب کرده و خود نمایی می کند ، حاصل کار یدی است نه بازخود پروش اندام !

    روشنی عسل گون چشمانش در محاصره ی مسلحانه ی رگ های خونی عصبی چشمانش از فرط شیرینی، گلویم را سوزاند. حسی از تار تار مژه های تابیده و قوس برداشته اش لیز خورد و در درونم هوری فرو ریخت!
    چشمانش برق عجیب و دل انگیزی دارد شبیهه بعد از ظهر روشن و شرجی و فرح بخش تابستانی که تا ساعت ابتدایی شب کش می آید و با غرور میل به غروب نشستن ندارد!
    پوست گندم گون و آفتاب زده اش با تار های در هم پیچیده و خرمایی تیره ی موهایش بیانگر ژن های مشترک او با ایاز کلهر است.مسبب شروع بد بختی هایم...
    و مسیر چند چین و شکن ملایم روی پیشانی اش ، تراپیست درونم را به نظریه واداشت «احتمالا ادمیه که خیلی اخم می کنه.»
    نیم رخ اخم آلود و ابرو بر آشفته اش از بازی کلامی سپهر که بنای محکمه ومغلطه ساخته بود، با آن بینی کمی قوس دار و منقارینش صلابت و جدیت تام یک مرد ایرانی را به نمایش گذاشته بود.درست شبیهه پرتره های شاهان شاهنامه! که حالا خورشید دیهیم شاهیش شده بود!
    ماه جان همچنان نفرین می کرد.
    آرام آرام مثل چای دورنگ ، سرخی از صورتش بالا زد و صدایی که نمی دانم در جواب کدام بد زبانی و تندی سپهر بالا رفته بود ، به خش نشست! را دنبال کردم . خشمش را با لعنت به شیطان ،رجیم می کند و نمی دانم موضوع بحثشان چیست که حالا رحیم ترین موجود دنیاست وقتی نگاهم می کند.
    باز صدای همهمه هایی که به خاطر خیالات موهومم کم اهمیت و حوصله سر بر به نظر می رسد بالا می گیرد و نگاهش یکباره از لب شیروانی نگاهم پر می کشد، اما بی دلیل احساس می کنم روح نگاهش به سمتم جلد شده!سنگینی توجهش را روی شانه ی حضورم حس می کنم!

    مثل فرمانده ی پیاده نظام بی تجربه و خلع لباسی وسط معرکه ی جنگ گازانبری، بدون در نظر گرفتن موقعیت سوق الجیشی ام ،یکهو خود فروخته می شوم! بدون جنگ دلم را به غنیمت می برد!
    تمام گرای سپاه در هم و شکست خورده ام را پشت بلندگو فریاد می زنم و با احمقانه ترین حالت ممکن و مضحک می پریدم وسط مشاجره ی خانوادگی و با تار های صوتی ضعیفی که یارای ندارد مخاطبش قرار می دهم و می گویم.

    _من شما رو دیدم؟؟؟؟

    لحظه ای سکوت شد.ترکش نگاه ها به سمتم روانه شد.
    پیر زن طفلک گیج نگاهم کرد. نگاه تارانده شده ی تاراز مبهوت اما با حسی خاص مثل کبوتر حرم دوباره دور مناره های صورتم چرخ خورد . لب بام حدقه ام آرام گرفت.

    سپهر پوز خندی زد و با ابروی بالا پریده نگاهم کرد. بعد از کمی درنگ زد زیر خنده!

    _تاراز این تو رو دیده؟؟؟؟ یا ندیده؟؟؟؟

    دوباره شروع به خنده کرد.
    _دقیقا چی دیدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و پنج

    کمی بعد مدیون خودم می شوم!«از من لوده تر هم تو این دنیا هست!»

    _بسه سپهر. برو بیرون .

    بی توجه به سوالم از لبه ی پنجره فاصله گرفت و پیر زن را خطاب قرار داد.
    ماه جان بگو مهربان یه لیوان شیر گرم براش بیاره ،بعد هم استراحت کنه!

    _چی چی رو برم بیرون ...

    دستش را به نشانه ی پایان بحث بالابرد.

    _تمام.

    لحظاتی بعد سپهر بی میل در حالی که هنوز هزار حرف و نگاه بالا نیاورده روی معده ی دهانش سنگینی می کند اتاق را ترک کرد،اما لحظه ی آخر در چهار چوب در ثابت قدم به چشمان بی ثباتم خیره شد.

    _هنوز تموم نشده!

    سرش را به پایین خم کرد و از دهانه ی چوبی و کوتاه در بیرون زد.
    ماه جان در حالی که بازوی سمت راست و سـ*ـینه اش را دردمندانه نوازش می کرد گفت:

    _ خدایا پناه می برم به خودت .

    آرام ست در قدم برداشت .

    _برم مهربان رو صدا بزنم .مادر تو هم کمی استراحت کن تا زود خوب بشی.

    ماه جان رفت، آرام و عصا زنان.دوباره به سمت باغ سر چرخانده بود و در تفکر سیر می کرد.
    تنم از بستر بیزار بود و هشیاری هم بیدار.
    درد یکی یکی قوای خود را به قیام دوباره می خواند.
    ستون به ستوه آمده ی تنم را به تاج تخت چوبی و مندرس تکیه دادم و نگاهش کردم .در سکوت و آرامش دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و نگاهش را به آسمان صلاه ظهر بخشیده بود.
    صدای موذن از دور دست ها به گوش می رسید.
    نمی دانم از کجا احوالم را خوانده بود.نگاهش مقابل را نشانه رفته بود و اصوات صور اسرافیلش پشت سرش را،دقیقا جایی که در بستر نشسته بود را.

    _درد داری؟

    تعجب کردم.

    _کمی.
    جواب سوالم رو ندادید چرا !؟

    دستش به نشانه ی سکوت به هوا برخواست و شد جواب سوالم!

    _حالت خیلی مساعد نیست بهتره کمتر حرف بزنی! زنگ می زنم دکتر هدایت یه سر بهت بزنه .

    _ این مدل حرکتتون یعنی خفه؟

    با ابروی بالا پریده پشت سرش را نگاه کرد.
    دستم را که شبیهه خودش بالا بـرده بودم را نگریست . در حالی که آرام به سمت در حرکت می کرد،اخم موسیقی متن نگاهش شد.

    _ استراحت کن بعدا حرف می زنیم.مفصل...

    مجال مجادله نداد .قامت یل وارش را خم کرد و از اتاق بیرون رفت.
    سرگیجه ی نرمی در سرم می رقصید.آرام بنای بلند شدن از بستر را داشتم که زن گرد و قلمبه ی سفید و سرخی در لباس محلی با سینی بزرگ و پر برکتی وارد شد.

    _شکر به درگاه خدا ،دختر بالاخره چشم باز کردی ؟همه رو ترسوندی !به پاهای آویزان مانده ام از تخت خیره شد.
    کجا به سلامتی!
    سینی را آرام لبه ی تخت گذاشت.
    کاسه ی گل سرخی را دستم داد.فرنی نشاسته و زرده تخم مرغ برات آوردم ماه جان برات پخته.
    بوی عطر هل و گلاب بذاق دهانم را تحـریـ*ک کرد. ،اما امتناع کردم.
    _نمی خورم باید برم.بزارید برم تو رو خدا.اصلا امروز چند شنبه است؟ نه نه چندمه؟
    کلافه بودم گوشت و پوست اطراف کمر و پهلو و بازویم کشیده می شد دردی در سـ*ـینه ام ولوله می کرد سردرد هم با فریاد آخرم به جمیع رنجوریم پیوست.
    کف پاهایم که به زمین برخورد کرد.از حد ورمشان احساس کردم روی یک جفت ابر پا گذاشته ام!

    _وا ننه اینطوری نکن با خودت . هنوز خوب نشدی !

    لپ گوشت آلودش را نیشگونی گرفت .

    _عیبه داد نزن.
    یه چی بخور جون بگیری.

    سر پا که ایستادم مثل تکه چوب خشک که هر آن با فشار امکان شکستنش بود به نظر می رسیدم.
    انگار تازه به خودم آمده بودم.

    _این لباس رو کی تنم کرده؟

    از ترس این که کسی تنم را دیده باشد فریاد زدم.

    _ها؟؟؟

    لب هایش را گاز گاز کرد.

    _بسم الله توبه! لباسات لشکه لشکه شده بود ننه. ماه جان این آرخالق رو از صندوقش در آورد و به کمک هم کردیم تنت.
    با شیطنت خندید و لپ های براق و سرخش به غایت به حفره ی ریز چشمانش که حالا بر اثر خنده تبدیل به دو خط منحنی شده بود فشار آورد. نترس تن بلورت رو جز خودم کسی ندیده این یه هفته خودم و پرستاری که آقا آورده بود، فقط تر و خشکت کردیم.
    ننه این لباس مال حنابنوی ماه جانه ، از جونش براش عزیز تره .چقدر هم خوش نشسته به تنت. الله اکبر به خرمن گیسوت ننه .
    بیا بیا اشتها زیر زبونه یه قاشق بخور دادم نزن عیبه دختر که داد نمی زنه. اصلا بهت نمی یاد شبیهه زنای زیر گذر الم شنگه کنی ها .منم برم یه مشت اسفند و زاغ بریزم تو آتیش.با این حال نزار و رنگ زردت به والله که خود ماه شب چهارده ای ننه.

    زیر زبان نرم و ملایم این زن نمی دانم چه بود که تا دستم را گرفت و دوباره به لبه ی تخت دعوتم کرد، رام و نرم نگاهش کردم و بی قراری ام قرار گرفت .لب هایش را غنچه کرد و مثل مادری که به دخترک دو ساله ی دلبندش آش و به به می دهد با همان حالت گفت:
    _ بااااااارییییکلاه دختر نرم و نازکم.این یه قاشق رو بخور به خدا دستم شفاست!
    وقتی کمر ادریس می گیره فقط خودم براش معجزه می کنم.بعد با شیطنت غش غش خندید و من متعجب از این که از لای این دو خط مورب چطور دنیا را می بیند،دهانم را برای قاشق قاشق فرنی که تند تند روانه ی دهانم می کرد، لابه لای عطر هل و دارچین و گلاب فقط نگاهش کردم.
    یک معده ی پر و یک کاسه ی خالی که تحویل گرفت از لبه ی تخت بلند شد و مثل یک گلوله لابه لای تن پوش چین دارش قل خورد و غیبش زد.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت صد و شش

    سینی مملو از خوراکی را به کناری سر دادم و آرام برخواستم. هنوز احساس خس خس و سوزش گلو و سـ*ـینه ام احساس می شد خودم را تا نزدیکی در که آینه ای در دل دیوار جا خوش کرده بود رساندم لباس سفید با خامه دوزی های زری دار کرم رنگی روی لبه های یقه و سر آستین و چاک های بلند اطرافش خود نمایی می کرد با دامن چین دار لغزان و رقصانش بر تن رنگ پریده و خسته ام فخر می فروخت و فریاد می زد این لباس به درد چهره ی رنگ پریده و چشمان گود نشسته ام نمی خورد.نه تنها من بلکه هیچ ردایی به تن غمگین هیچ زنی زیبا نیست.
    موهای پریشان و بی پیرایه ام، پلشت و مرده بود و از دو طرف شانه ام تا میانه ی کمر آویز و بلا تکلیف مانده بود.

    صدای جر و بحث مجابم کرد که دیوار را عصا کنم و نرم نرمک چون روشن دلان در پی یافتم کورسویی باشم که از تاریکی ندانستن بیرونم بیاورد.
    به سمت صدا ها حرکت کردم. از چهار چوب در گذشتم.هر درب چوبی دهانه ای بود برای باز شدن به اتاق دیگر. اتاق هایی کوچک و مرتب و ساده مفرش به فرش های سرخ و دست باف با یک جفت طاقچه ی طاقی و در سمت مقابلش با در های چوبی آبی که به سمت بالکن باز می شد. به گمانم در چهارم بود که پشت سرم جا گذاشتم.پشت در آخر پناهنده شدم،باز تصویر حضورش غنیمت غوغای نگاهم شد .باز هم مقابل یکی از پنجره ها ایستاده بود و متفکر بیرون را نگاه می کرد.کاش می دانستم از جان این پنجره ها چه می خواهد که جان خیالش چونین به لب چشم هایش رسیده!
    مهربان در حال جمع کردن استکان و نعلبکی های چای بود .ماه جان کنجی از پنج دری بزرگ و گچ بری شده دقیقا زیر گوشواره ی کنج اتاق زیر کنگره ها به مخده تکیه زده بود و صدای قل قل بی نفس و کم جان قلیانش تنها سد شکن سکوت بود سپهر کناری نشسته بود و زیپوی نقره ای اش را روی قالی با انگشت حول یک دایره ی فرضی می چرخاند.
    تاراز همانطور که چشمانش را به نقطه ی نامعلومی منگنه کرده بود.مهربان را خطاب کرد.

    _مهربان صبحونه اش رو خورد؟

    _آره آقا جون خیالت راحت فرنی رو دادم خورد. الانم برم یه مشت اسفند بار آتیش کنم .ماشاله ،ماشاله ،مثل یه تیکه یخ نشست سر دلم.

    سپهر با پوزخند گفت:

    _آره فقط یخش یکه کم داغه!

    تاراز که سعی می کرد خودش را بی اهمیت نشان دهد.به سمت مهربان چرخید.

    _خدا خیرت بده ننه مهربان .
    مگه تو مهربان نباشی ،که ندونی باید یه نفر رو چطور آروم کنی !

    دندان قرچه ای کردم.

    _حالا هم مهربان اون قلیون رو از جلو ماه جان بردار .اگر هوسه همون یه پک بسه .تا باز کار دست قلبش نداده ببرش.
    مهربان اطاعت امر کرد و با سفارش آخر ماه جان برای سوپ ماهیچه از درگاهی درب بیرون رفت.
    سپهر سیگاری از جیبش در آورد و به محض این که تن سیگار را زیر شعله ی فندک گرفت تاراز گفت:

    _سپهر نکش مگه ندیدی دادم قلیون رو بردن دود برای قلب ماه جان خوب نیست.

    _اینطوریاست؟ قل قلی، خوبه سیگار بده؟ این خانم خودش لوله اگزوز تراکتوره اینقد قلیون می کشه.

    _درست حرف بزن سپهر.یه پک صرفا مخض آرامش راونش بود اونم به حسب عادت.

    _خوب منم سیگار کوبایی اصل دود می کنم بیشتر آرامش بگیره.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا