رمان ملجا | Shabnam_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

Shabnam_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/24
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
715
امتیاز
306
محل سکونت
شمال
خواسته‌ها؟!
هیچ‌وقت حال و حوصله‌ی بحث‌های فلسفی را نداشتم
پس بیش از این چیزی نگفتم و سرم را گرم خرت و پرت‌های عجیب درون مغازه کردم
مدتی نگذشته بود که با صدای باز و بسته شدن درب مغازه، دست از کنکاش برداشتم و به آن سمت برگشتم
مردی نسبتا بلند قد با موهای جو گندمی و محاسنی سفید؛
کمی هم لنگ می‌زد!
سلامی گفت و جوابش را شنید
سپس پشت پیشخوان قرار گرفت و رو به آرسام شروع به چاپلوسی کرد
-"ارادتمند جناب پاکزاد
چه عجب ازین ورا؟
می‌گفتین گاوی، گوسفندی چیزی..."
آرسام میان حرفش پرید
-"زیاد وقت ندارم،
می‌رم سره اصل مطلب؛
دنبال کتابیَم که چند سال پیش بهت دادم تا ردش کنی،
می‌خوامش!"
ابروهای شکور درهم شد.
-"چند سال پیش کلی کتابو وسیله بهم دادید
کدومش دقیقاً؟"
آرسام عصبی غرید:
-"می‌دونی کودومو می‌گم!"
-"شما هم می‌دونید که گیر آوردنش سخته
همون موقع بهتون گفتم ردش نکنید!"
آرسام نفس عمیقی کشید و چشمانش را روی هم گذاشت
-"چقدر؟!"
شکور تابی به سیبیلش داد.
-"بحث پولش نیست،
شما بیشتر ازینا به گردن ما حق دارید
منتها..."
مکثی کرد.
-"گفتم که
گیر آوردنش سخته
من کتابای جادوگریِ زیادی رو دست به دست کردم،
ولی اون یکی فرق داشت؛
اولین و آخرین نسخه‌ای که ازش دیدم همونی بود که شما بهم دادید
دیگه هیچ‌وقت همچین چیزی به دستم نرسید
حتی خیلی وقتا به شک میوفتم که شاید مفت فروخته باشمش!"
-"به کی فروختی؟"
شریفی پرسید و عتیقه فروش با تمسخر گفت:
-"انتظار داری یادم باشه ده سال پیش یه کتابو به کی فرختم؟!
مشتریای من آدمای رندومیَن که میان و میرن،
وقتی‌ام که رفتن نود درصد مواقع سرشونو به باد میدن و واسه همیشه از صفحه ی روزگار محو می‌شن!"
شریفی نگاهی سرسری به مغازه انداخت و گفت:
-"باورم نمی‌شه این کارو بارو راه انداخته باشی، بدون وسوسه‌ی ثبت اطلاعات فروش!
این بهترین کاریه که یه آدم می‌تونه انجام بده؛
منظورم اینه که مثه یه دفترچه‌ی مرگ می‌مونه،
می‌دونی چی فروختی پس اینم میدونی اونی که وسیله رو ازت خریده قراره به زودی بمیره یا در بهترین حالت عقلش رو از دست بده؛
من بودم ثبتش می‌کردم!"
شکور به فکر فرو رفت؛
بعد مدتی سکوت گفت:
-"الان که اینو گفتی یه چیزی یادم اومد؛
خیلی وقت پیشا یه شاگرد داشتم،
آدم عجیبی بود،
تقریباً می‌شه گفت ذهنیت تو رو داشت،
یه دفترچه گرفته بود دستشو هر بار که یه وسیله‌ی مربوط به جادوگیری می‌فروختم اسم وسیله و اسم طرف رو توش یادداشت می‌کرد
می‌گفت اگه این آدما بتونن کارشونو درست پیش ببرنو یه جادوگر بشن، من یه لیست از جادوگرا تو دفترم دارم!"
سهیل پوزخندی زد و گفت:
-"پس اونقدرام ذهنیت مشابه نداشتن!"
آرسام پرسید:
-"خب الآن کجاست؟"
شکور سری به تاسف تکان داد و گفت:
-"خودشم سعی کرد جادوگری رو امتحان کنه که جونشو از دست داد!
مطمئن نیستم ولی...
شاید هنوز این گوشه و کنارا اون دفترچه رو داشته باشم"

________________________________
1.Sextant/سکستانت
(نوعی سُدس قابل حمل است که برای ناوبری در دریانوردی به کار می‌رود.)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل یازدهم
    ***

    -"این آخریشه"
    پسر، در حالی که جعبه‌ای را روی زمین می‌گذاشت، گفت و من با بی‌چارگی به کوهی از خرت و پرت، که عتیقه‌فروش احتمال می‌داد دفترچه در میان آن‌ها باشد، نگریستم!
    شریفی که تا نیمه درون یکی از جعبه‌ها خم شده بود، کمر راست کرد و گفت:
    -"یوریکا!¹"
    همه نگاهمان را به سوی او چرخاندیم؛
    سهیل پرسید:
    -"پیداش کردی؟!"
    شریفی با خوشحالی گفت:
    -"آره"
    و همانطور که گرامافونی قدیمی را از جعبه بیرون می‌کشید به سمت ما برگشت؛
    نگاه متعجب ما را که دید پرسید:
    -"چیه؟!
    خیلی وقت بود دنبال یه گرامافون می‌گشتم
    واسه دکور کافه!"
    ناامید رویمان را از شریفی برگرداندیم و مشغول گشتن شدیم؛
    هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که سهیل خود را روی زمین انداخت و با اعتراض گفت:
    -"من خسته شدم
    اصلا معلوم نیست بین اینا باشه یا نه؛
    حتی ناهارم نخوردیم!"
    آرسام نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت
    -"راست می‌گـه
    خیلی از ظهر گذشته
    بریم یه جا ناهار بخوریم
    دوباره برمی‌گردیم"
    شریفی مخالفت کرد
    -"تا بخوایم بریم و برگردیم شب شده، کارِمونم رو زمین مونده؛
    یکی بره ناهار بگیره
    بقیهام بگردن"
    سهیل اعلام آمادگی کرد
    -"من می‌رم"
    و مدتی بعد، از اتاق پشت بام، که انبار قدیمی مغازه محسوب می‌شد، بیرون رفت و ما مجدد مشغول زیر و رو کردن مزخرفات درون جعبه‌ها شدیم!
    رادیو‌ای قدیمی را از جعبه‌ی پیش رویم خارج کردم، زیر آن یک واکمن و انبوهی نوار کاست بود،
    بی اختیار آن را برداشتم و یکی از نوار ها را درونش جا زدم؛
    واکمن شروع به پخش آهنگی قدیمی کرد
    شریفی و آرسام برای لحظه‌ای دست از کار کشیدند و به من خیره شدند که ناگهان صدای خواننده خش گرفت و نوار گیر کرد؛
    ابتدا صدای جمع شدن کاست تنها چیزی بود که شنیده می‌شد اما طولی نکشید که صدای خنده و داد و فریاد نیز ضمیمه آن شد!
    آرسام واکمن را از دستم بیرون کشید و نوار را از آن خارج کرد
    ولی صدا همچنان پخش می‌شد!
    شریفی نزدیک آمد و زیر لب ذکری گفت
    که صداها به جیغی ممتد تبدیل و سپس قطع شدند!
    آرسام ابرویی بالا انداخت
    -"اینجوریاست؟!"
    شریفی سر جایش برگشت و یکی از جعبه‌ها را پیش کشید، در همان حال، رو به من، غر زد:
    -"استاد؛ جان من تا طلسم باهاته زیاد کنجکاوی به خرج نده
    همینجوریشم به خاکیم!"
    آهی کشیدم و سری تکان دادم
    آرسام جعبه‌ای برداشت، روی زمین، کنار شریفی نشست و در حالی که به او خیره بود بی‌مقدمه پرسید:
    -"دستت چی شده؟!"
    شریفی که از سوال ناگهانی آرسام جا خورده بود، نامحسوس دستش را از تیر رس نگاه آرسام خارج کرد و کمی به خود مسلط شد.
    -"قدیمیه"
    آرسام اخم هایش را درهم کشید
    -"چقد قدیمی؟!"
    -"یه اتفاق بود
    مهم نیست"
    -"اون‌وقت چه جوری باهاش نقاشی می‌کشی؟!"
    آرسام پرسید و شریفی نگاه مرددی به او انداخت.
    -"نمی‌کشم"
    جوابش آرسام را شوکه کرد
    -"چی؟!"
    شریفی خود را به بی‌تفاوتی زد.
    -"نمی‌شه دیگه؛
    کی به کیه!"
    -"همین؟
    یه زمانی نقاشی کشیدن همه‌ی زندگیت بود؛
    حالا چه جوری انقد راحت داری می‌گی "نمی‌شه دیگه"؟!"
    شریفی چیزی نگفت و آرسام هم کلافه به فکر فرو رفت؛
    بعدِ آمدن سهیل و خوردن ناهار، باز هم کار را از سر گرفتیم؛
    چند ساعتی مشغول بودیم که سهیل باز هم عاجزانه گفت:
    -"به خاطر خدا؛
    من دیگه نمی‌کشم!"
    با این حرفِ سهیل، بی‌خیال کار شدم و دست‌هایم را از دو طرف باز کردم تا کمی خستگی در کنم
    آرسام هم دست از کار کشیده بود و با مشت به کتفش ضربه می‌زد
    نگاهم را به سوی شریفی گرداندم
    او نیز روی مبل زوار در رفته ی گوشه‌ی انبار، پا روی پا انداخته بود و دفترچه‌ای که در دست داشت را مطالعه می‌کرد؛
    کمی طول کشید تا ذهنم تصاویری که چشمانم از شریفی دیده بودند را تحلیل کند،
    دفترچه؟!
    ناباور زمزمه کردم:
    -"شریفی!"
    نگاه سهیل و آرسام اول روی من و سپس روی شریفی ثابت ماند،
    سهیل با بهت پرسید:
    -"از کِی پیداش کردی؟!"
    شریفی سرش را بالا آورد و عادی گفت:
    -"چیو؟!"
    سهیل حالت گریه به خود گرفت
    -"اون دفترچه‌ی لعنتی رو!"
    شریفی در حالی که مجدد مشغول خواندن دفترچه می‌شد، بی‌تفاوت پاسخ داد:
    -"از قبلِ ناهار!"
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    ماشین را دم خانه‌ی شریفی متوقف کرد.
    -"همین جاست؟!"
    _"آره بیا تو"
    -"نه ممنون؛
    ترجیح می‌دم نیام!"
    -"منو تنها ول می‌کنی؟!"
    با نهایت مظلومیت گفتم و به او خیره شدم!
    چهره‌اش را با انزجار درهم کشید و گفت:
    -"اه حالم بهم خورد؛
    جمع کن خودتو!"
    نگاه چپی نسارش کردم و عبوس گفتم:
    -"حالا میای یا نه؟"
    تا خواست حرفی بزند
    شریفی دستانش را لبه ی شیشه‌ی پایین کشیده شده‌ی سمت سهیل گذاشت و خم شد.
    -"عروس خانم
    وکیلم؟!"
    که سهیل با حرص گفت:
    -"عمراً پامو تو خونه‌ی این دیوونه بذارم!"
    شریفی نیشخندی زد و دست چپش را تکیه گاه صورتش کرد.
    -"ناز نکن دیگه
    اگه زنم شی دنیا رو به پات می‌ریزم!"
    آرسام که هنوز پشت فرمان ماشینش منتظرِ باز شدن دروازه نشسته بود، بوقی زد که شریفی از ماشین ما فاصله گرفت و برای باز کردنِ در، رفت.
    باز هم سعی کردم ترغیبش کنم
    -"بیا دیگه؛ این پسره کلاً مدلش این شکلیه وگرنه چیزی تو دلش نیست!"
    سهیل نگاهی عصبی نسارم کرد و ماشین را به راه انداخته، پشت سر آرسام وارد حیاط شد
    دایان که به استقبالمان آمده بود، با دیدن آرسام او را در آغـ*ـوش گرفت و اظهار دلتنگی کرد؛
    به داخل خانه رفتیم و دایان پرسید :"خب؛
    چه خبر؟"
    که شریفی دفترچه را سمت دایان انداخت و گفت:
    -"صفحه‌ای که علامت زدم؛
    آیدا رحیمی..."
    دایان دفترچه را گرفت و بعد گشودنش، به همان صفحه خیره شد
    -"زنده ست"
    شریفی سیبی از جا میوه‌ای برداشت و گازی به آن زد
    -"مطمئن؟"
    -"آره!"
    سهیل با تعجب پرسید:
    -"یعنی چی؟
    چه جوری فهمیدی زندست؟!"
    شریفی با دهان پر و بر حسب عادت گفت:
    -"حس شیشمش قویه!"
    رو به من کرد و ادامه داد:
    -"از الان به فکر گیر آوردن آدرسِ طرف باش!"
    سردرگم شدم
    -"از روی یه اسم چه جوری پیداش کنم؟!"
    آرسام که تا آن موقع مشغول دید زدنِ زیر و بم خانه بود، گفت:
    -"به چند نفر می‌سپرم پیگیر بشن!"
    توپ تنیس شریفی را از بالای شومینه برداشت و رو به او ادامه داد:
    -"هنوز داریش!"
    شریفی هومی گفت و آرسام با لبخندی محو روی نزدیک ترین مبل نشست.
    -"شرط می‌بندم آخرشم تنیس یاد نگرفتی!"
    هر دو لبخند به لب، محو خاطراتشان بودند که سهیل از همه جا بی خبر، با کنایه پرسید:
    -"واو
    لیلی و مجنون چند وقته همو ندیدید؟!"
    دایان پاسخ داد:
    -"یه ده سالی می‌شه"
    سهیل خندید اما بعد از دیدن چهره‌ی جدیِ جمع،
    ناباور گفت:
    -"شوخی نبود؟!
    ده سال؟!"
    _"شام چی می‌خورید سفارش بدم؟!"
    دایان بی‌توجه به سهیل، رو به ما پرسید و شریفی گفت:
    -"پیتزا؛
    همه پیتزا!"
    که هیچ‌کس اعتراضی نکرد؛
    شریفی از جا بلند شد و در حالی که از زیر میزِ تلویزیون جعبه‌ای کوچک را بیرون می‌کشید، ادامه داد:
    -"بیاید بازی!"
    برای بار هزارم جا خوردم؛
    او همان فردیست که بین راه دو بار برای نماز پیاده شد تا مبادا خواندن نماز اول وقت را از دست بدهد؟!
    حالا چهار زانو روی زمین نشسته و با مهارت ورق²ها را بُر می‌زند!
    بی اراده پرسیدم:
    -"مگه حروم نیست؟!"
    شریفی بی‌آن که سرش را بالا بیاورد گفت:
    -"هر چیزی که توش شربندی باشه و قمار محسوب بشه حرومه
    حالا می‌خواد ورق باشه یا شطرنج و تخته نرد!
    یه چیزم از امروزت یاد گرفته باشی اینه که "این آدما هستن که به اشیا هویت می‌دن، وگرنه اشیا صرفاً یه وسیله‌ان"؛
    می‌تونی از یه وسیله استفاده ی شیطانی کنی،
    می‌تونی هم درست ازش استفاده کنی!"
    حرف‌های دایه را به خاطر آوردم؛
    شریفی بدون شک فردی زیرک بود
    او در عین بی‌خیالی دقیقاً می‌دانست چه کار می‌کند و به همین خاطر هم همیشه برای هر چیزی جوابی در آستین داشت!
    -"بیاید؛
    تا شام برسه یه دست بزنیم"
    سهیل مشکوک پرسید:
    -"تقلب که نمی‌کنی؟!"
    شریفی با بی‌تفاوتی پاسخ داد:
    -"معلومه که می‌کنم!
    هر جا متوجه شدی اجازه داری دستو بهَم بزنی"
    شریفی و آرسام رو به روی هم نشستند؛
    سهیل و دایان نیز رو به روی هم.
    دو دست که بازی کردند و سهیل و دایان یک دست را باختند و یک دست را کوت³شدند، زنگ در به صدا در آمد؛
    دایان از جا بلند و برای گرفتن پیتزاها رفت
    و من به این فکر می‌کردم که حتی حس ششم دایان هم توانِ برابری با دغل بازی‌های شریفی را ندارد!
    شام با کل کل‌های شریفی و سهیل بر سر اینکه امتیازگیری‌های شریفی با تقلب بوده، صرف شد و بعد شام، بازی را از سر گرفتند.
    و نتیجه از همان ابتدا مشخص بود؛
    شریفی و آرسام پس از یک سِتِ کامل، بی‌آن که حتی یک دست را ببازند، سهیل و دایان را شکست دادند!
    نکته‌ی جالب ماجرا اینجاست که در سراسر بازی، شریفی حاکم بود و بدون آن که نگران از دست دادن تاج و تختش باشد، فارغ بال، حکم می‌کرد!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    غلتی زدم و از روی شانه ی چپم جا به جا شدم؛
    با احساس تشنگی از جا برخاستم و به سمت آشپزخانه رفتم
    مثل شب گذشته همه در پذیرایی خوابیده بودیم،
    البته اینبار با اضافه شدنِ سهیل و آرسام به جمعمان.
    آرسام حاضر نشد خانه ی شریفی را ترک کند و سهیل هم دلش به تنها گذاشتن من، میان جمعی غریبه، رضا نداد!
    بعد از نوشیدن آب و رفع تشنگی، برگشتم تا به ادامه‌ی خوابم برسم که با جای خالی شریفی مواجه شدم
    حسی بهم می‌گفت او را در حیاط خواهم یافت
    با وجود کابوس شب گذشته، شاید رفتن به حیاط کار احمقانه‌ای به حساب می‌آمد
    اما نمی‌دانم چرا باز هم بی توجه، پالتویم را برداشتم و به سمت درب خروجی رفتم!
    و به محض خارج شدنم او را دیدم؛
    روی ایوان خانه نشسته بود، پتویی به دور خود و کتابی در دست داشت،
    با نزدیک شدنم، سر بر آورد و بعد از بستن کتاب، منتظر به من خیره شد،
    جلد کتاب را از نظر گذراندم؛ "انسان کامل، مرتضی مطهری⁴"!
    کنارش نشستم و بی‌اختیار لب گشودم
    -"می‌دونی
    تو این سیو پنج سالی که از خدا عمر گرفتم
    آدم عجیب زیاد دیدم
    ولی انصافاً تو دیگه داری شورشو در میاری!"
    شریفی نیشخندی زد و گفت:
    -"نه که توام بدت میاد!"
    با گیجی نگاهش کردم که ادامه داد:
    -"قبول کن استاد،
    دوسش داری؛
    دردسرایی که گرفتارش شدی،
    آدمایی که باهاشون آشنا شدی،
    تو منتظر بودی؛
    همه ی زندگیت رو!"
    -"جداً نمی‌فهمم چی می‌گی؛
    منتظر چی بودم؟!"
    دم عمیقی که گرفته بود را بیرون داد و به بخار نفس هایش خیره شد
    -"می‌خوای بدونی ماجرای کاسپر چیه؟!"
    با کنجکاوی پرسیدم‌:
    -"میدونی؟!"
    که سری به نشانه‌ی تایید تکان داد
    -"همون روز اولی که به این خونه اومدم پیگیرش شدم،
    سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم؛
    خواستم بدونم کاری از دستم براش برمیاد یا نه...
    اسمش رها بود؛
    یه دختر بچه‌ی نه ساله،
    با مادرش تو این خونه زندگی می‌کردن
    پدرش رو توی جنگ از دست داده بود و مادرش تو خونه‌های مردم کار می‌کرد تا خرجیشونو دربیاره.
    عادت داشت وقتایی که مادرش از سرکار برمی‌گشت خونه،
    تو کمد اتاقش قایم بشه؛
    می‌رفت تو کمدو درش رو می‌بست
    درِ کمد فقط از بیرون باز می‌شد
    رها هم خیالش راحت بود که هر بار مادرش میاد و اونو از تو کمد در میاره؛
    این بازی همیشه هیجان زدش می‌کرد.
    تا اینکه یه روز، طبق عادت، وقتی صدای چرخیدن کلیدو تو قفل دروازه می‌شنوه، می‌دوئه و می‌ره تو کمد جا می‌خوره
    غافل از اینکه این‌بار مثل همیشه نبود؛
    چون اون روز مادرش همین جا تو همین حیاط دچار حمله‌ی قلبی می‌شه و فوت می‌کنه!
    دختر بچه تو کمد می‌مونه
    منتظر مادرش!
    چند روز بعد همسایه ها جنازه‌ی جفتشونو از این خونه خارج می‌کنن؛
    اما روح رها هنوز اون تو منتظر مادرشه!
    نه اینکه نتونه از کمد بیرون بیاد و به آرامش برسه؛
    اون نمی‌خواد به آرامش برسه،
    فقط می‌خواد بازی‌ای که شروع کرده بود رو تموم کنه،
    می‌خواد یه بار دیگه مادرش در کمدو باز کنه و اونو تو بغلش بگیره؛
    یه وقتایی ما دنبال آرامش نیستیم
    فقط دنبال چیزی هستیم که بیاد و زندگیمونو تغییر بده
    اونی که از روزمرگیامون نجاتمون بده.
    رها کوچولوی وجودت از تنها موندناش تو خونه کسل شده بود که یهو یه کمدی از غیب می‌رسه و اونو تو خودش اسیر می‌کنه
    حالا تو منتظری
    منتظری که در کمد باز بشه و نجات پیدا کنی
    نگو که ازین هیجان، خوشحال نیستی!
    اعتراف کن؛
    تو همیشه منتظرش بودی
    منتظر یه هیجان تو زندگیت
    منتظر نجات پیدا کردن،
    ملجائی⁵که بغلت کنه..."
    ناخواسته زیر لب زمزمه کردم:
    -"شاید"
    شاید حق با او بود؛
    زندگی کسالت بارم چند روزیست که دستخوش تغییر شده؛
    پیش تر از این‌ها، فقط روزها را پشت هم سپری می‌کردم؛ مانند همه‌ی هفت میلیارد انسان دیگر روی این کره ی خاکی؛
    اما حالا، به لطف دشمنی ناشناس، اشتیاق بیشتری برای زندگی دارم
    اکنون احساس می‌کنم بیشتر از هر زمان دیگری دلم می‌خواهد زنده بمانم!
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    زاویه‌ی نگاهم را سمت چهره‌ی شریفی چرخاندم؛
    این پسر...
    او به طرز شگفت انگیزی آرام بود؛ بی‌خیالی و آرامشی که در تک تک سلول‌هایش موج می‌زد، باعث می‌شد تصور کنی او کسی‌ست که گردش زمین را در دستانش احساس می‌کند و بر همه چیز اشراف کامل دارد!
    اما همه‌ی انسان‌ها گذشته‌ی تاریکی را با خود حمل می‌کنند، مگر نه؟
    کسی که همچین گذشته‌ای در زندگی‌اش نداشته باشد، یقین بدانید که آن نقطه ی کور، جایی در آینده انتظارش را می‌کشد!
    شک نداشتم که شریفی هم راز شومی در خاطرات دارد که گاه او را مجبور به سکوت و کشیدن آهی جگرسوز می‌کند!
    پس شجاعت به خرج دادم و با احتیاط پرسیدم:
    -"قضیه‌ی تو و آرسام چیه؟!"
    کتاب که درون دستانش فشرده شد، فهمیدم حدسم درست بوده!
    سماجت کردم و بار دیگر پرسیدم:
    -"ده سال؛
    چی باعث شد فرار کنی؟!"
    مدتی در سکوت گذشت و درست لحظه‌ای که می‌خواستم از به حرف آمدن شریفی ناامید شوم، شروع به صحبت کرد:
    -"از بچگی باهم دوست بودیم؛
    به واسطه‌ی پدرامون که رفیقو همکار بودن.
    چیزای زیادی رو تجربه کردیم،
    همیشه پشت هم در اومدیم
    مهم نبود چی بشه، ما نیازی نداشتیم چیزی رو واسه همدیگه توضیح بدیم
    منو آرسام خیلی بیشتر از دوتا دوست بودیم
    یه روح تو دوتا جسم مختلف، تو دوتا خونواده‌ی مختلف!"
    مکثی کرد
    -"همچی خوب بود
    تا اینکه پدر آرسام مرد؛
    من باعث شدم بمیره!
    آرسام وابستگی زیادی به پدرش نداشت
    ولی خب...
    بازم پدرش بود"
    با وجود حیرت زدگی‌ام، سعی کردم زود قضاوت نکنم و تا آخر شنونده باشم؛ شنونده بودن بخشی از حرفه‌ام محسوب میشد؛
    شریفی ادامه داد:
    -"آرمان پاکزاد عضو یه فرقه‌ی شیطانی بود؛
    هیچ‌کس از این موضوع خبر نداشت؛ شایدم می‌دونستنو به روی خودشون نمیاوردن!
    اون روز می‌خواست یه طلسم شومو اجرا کنه
    که با دخالت من نصفه موند و کتاب بدعهدیشو با گرفتن جونش تلافی کرد!
    باورش سخته ولی آرمان پاکزاد حاضر شده بود تنها بچه شو به کشتن بده فقط واسه اینکه بتونه جلوی ورشکستگیش رو بگیره!
    باباعلی میگفت دو دسته از آدما هیچ‌وقت نمی‌تونن جلوی وسوسه‌های شیطانی مقاومت کنن
    دسته‌ی اول اونایی که نفس ضعیفی دارن؛
    دسته‌ی دوم اونایی که فکر می‌کنن نفس قوی‌ای دارن!
    بعضیاشون جوری به سمت شیطان کشیده می‌شن و قلب و روحشون تو تاریکی فرو می‌ره که دیگه هیچ نوری نمی‌تونه اونا رو برگردونه؛
    ولی با همه ی این تفاسیر بازم من مقصر بودم، مقصر مرگ آرمان پاکزاد،
    پدر بهترین دوستم،
    نمی‌تونستم وایسمو راست راست زل بزنم تو چشاش!"
    -"پس تصمیم گرفتی فرار کنی؟!"
    حرفی نزد و مشغول ور رفتن با جلد کتابش شد.
    ناخودآگاه رفتارهای بچگانه‌ی آرسام، موقع پهن کردن رخت خواب‌ها، از خاطرم گذشت؛
    جوری که با اصرار سعی داشت پیش شریفی بخوابد و دیگران را از او دور کند، در آخر هم موفق شد و جای شریفی را بین خودش و کاناپه پهن کرد،
    به نظر نمی‌رسید کدورتی از آن ماجرا به دل داشته باشد!
    هرچه که بود، همان احساسِ گـ ـناهِ شریفی بود.
    باد سردی وزید که باعث شد در خود جمع شوم؛
    از جا برخاستم و همان طور که به سمت خانه میرفتم گفتم:
    -"بیا تو شریفی
    الان چه وقت کتاب خوندنه آخه؟!"
    از جا بلند شد و خود را به من رساند
    در حالی که درب خانه را باز می‌کرد، گفت:
    -"مانی!"
    با ابهام پرسیدم:
    -"چی؟!"
    به داخل هلم داد و گفت:
    -"اینجوری صدام می‌کنن!"

    ________________________________
    1.eureka/اورکا
    (جمله‌ی منتسب به ارشمیدس هنگام کشف طریق سنجش خلوص طلا(یافتم، پیدایش کردم، کشف کردم).)
    2.playing cards
    (بازی معروف با کارت‌های شکل‌دار.)
    3.اگر تیم حاکم، دست را با نتیجه هفت بر صفر ببرد، به جای یک دست، بُردِ دو دست برای آن ها ثبت می‌شود.
    4.مجموعه‌ای از سیزده سخنرانی استاد مرتضی مطهری در رمضان سال ۱۳۵۳.
    5.ملجاء(مَ جَ ء)/مامن، جان‌پناه
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل دوازدهم
    ***

    در رخت‌خوابم نشستم و منتظر ماندم تا مانی کتابش را درون کتابخانه جای دهد
    آرسام در خواب، روی تشک مانی غلتیده بود؛
    پس او به ناچار کنار من، در تشک سابق آرسام، دراز کشید و نگاهش را به من دوخت
    که همزمان سنگینی نگاهی دیگر را هم بر خود احساس کردم، برای یافتن منشا آن، سرم را دور تا دور خانه چرخاندم اما به نتیجه‌ای نرسیدم!
    مانی که آشفتگی‌ام دید پرسید:
    -"مشکل چیه؟"
    -"حس می‌کنم یکی بهم خیره شده!"
    -"آره دیگه
    منم!"
    کلافه گفتم:
    -"وقت شوخیه؟!"
    با دست چپش شانه‌ی راستم را گرفت و کشید،
    مرا وادار به خوابیدن کرد و در حالی که سرش را کنار گوشم می‌آورد، آیاتی را زمزمه‌وار برایم خواند،
    به ناگاه پریشانی‌ام ازبین رفت و آرام شدم
    -"بگیر بخواب"
    این را که گفت، از من فاصله گرفت و چشمانش را با ساعد پوشاند
    من نیز چشمانم را برهم نهادم و طولی نکشید که از شدت خستگی تقریبا بیهوش شدم!
    ***

    با کشیده شدن بالشِ زیر سرم از خواب پریدم و نگاه گیجم را به آرسام که با اخم‌های درهم و قیافه‌ای طلبکار بالای سرم ایستاده بود، دوختم؛
    خش‌دار پرسیدم:
    -"چی شده؟"
    با عصبانیت جلو آمد و دستم را که به دور مانی حلقه شده بود، از او جدا کرد؛
    تازه متوجه وضعیتم شدم
    -"اوه حواسم نبود!"
    مانی صدای نامفهومی از خود در آورد و پشتش را به ما کرد
    او همچنان خواب بود و آرسام همچنان عصبی!
    در جایم نشستم و رو به آرسام گفتم:
    -"حالا چی شده مگه؟!"
    آرسام با گفتنِ "ببند دهنتو" نگاه از من گرفت و با همان ترش رویی، پتو را به ترتیب از روی سهیل و دایان که هنوز خواب بودند، کشید!
    دایان با آرامش از جا بلند شد و شروع به جمع کردن رخت خوابش کرد؛
    سهیل اما عاجزانه سعی داشت پتویش را پس بگیرد و زمانی که موفق نشد، غرغرکنان برخاست و به سمت سرویس رفت
    منتظر بودم آرسام، مانی را نیز مانند سایرین، از خواب بیدار کند، اما او بی‌توجه مسیرش را به سوی آشپزخانه کج کرد!
    آشپزخانه به پذیرایی دید کامل داشت،
    به همین خاطر موقعی که می‌خواستم مانی را بیدار کنم
    آرسام از همان‌جا با صدایی کنترل شده گفت:
    -"هوی چیکار می‌کنی؟!
    بذار بخوابه؛
    خستَست!"
    مدتی همان‌طور بهت زده به جای خالی آرسام خیره ماندم و نهایتاً با صدای دایان که محترمانه از من می‌خواست بلند شوم تا رخت خوابم را جمع کند، از جا برخاستم
    سهیل از سرویس دل کند و در حال آمدن به سوی من، اتفاقی نگاهش به مانی غرقِ خواب افتاد
    اخمی کرد و با غیظ پرسید:
    -"ما شاخو دم داشتیم ساعت هفت صبح بیدارمون کردید؟
    بعد این خیارشور می‌تونه راحت بگیره بخوابه؟"
    این حرف را زد و به سمت مانی رفت،
    خواست با لگدی او را بیدار کند که آرسام با سرعت نور خود را به آنها رساند،
    ناغافل یقه‌ی سهیل را از پشت کشید که همین باعث شد تعادلش بهم بخورد و آرسام بتواند، به راحتی، با هلی کوچک او را روی مبل پشت سرش پرت کند!
    بعد این کار، نیشخندی زد و رو به سهیل گفت:
    -"خب
    داشتی میگفتی!"
    سهیل نگاه چپی به آرسام انداخت و درحالی که از روی مبل بلند می‌شد زیر لب غر زد:
    -"ماشالا هر دوتون روانی‌اید!"
    رو به دایان که حالا رخت خواب آرسام را هم جمع کرده بود و به اتاق می‌برد، ادامه داد:
    -"فک کنم سالمشون تو باشی نه؟!"
    که دایان یکه‌ای خورد، نگاهش را به صورت ضایعی از او دزدید و خود را به آن راه زد،
    و من خدا را شکر کردم که سهیل چیزی درباره‌ی ماهیت واقعی دایان نمی‌داند؛
    او که تمام شب را کنار یک نیمه جن خوابیده بود!
    ***

    بعدِ صرف صبحانه، هر یک به سویی رفتند؛
    سهیل سفارش کرد که اگر خبری شد، حتماً او را در جریان بگذارم و آرسام، اطمینان داد که قضیه‌ی رحیمی را پیگیری می‌کند(گرچه لحنش آنقدرها هم اطمینان بخش نبود!)
    مانی اما همچنان در آرامش صبحانه‌اش را می‌خورد و با لپ تاپش ور می‌رفت؛ من نیز بلاتکلیف، نظاره‌گر این صحنه بودم و در فکر اینکه به خانه‌ی خود برگشته، بعد حمامی طولانی، با خیال راحت و در کمال آسودگی بخوابم!
    اما نتنها از تنها ماندن در خانه و حمام کردن وحشت داشتم، بلکه، بعد از کابوس زیر زمین، از تنها خوابیدن نیز می‌ترسیدم!
    هنوز هم ساق پایم از جراحت دیروز، تیر می‌کشید و یادآوری می‌کرد که تا چه میزان به حضور کسی مثل مانی در کنارم نیازمندم!
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"کجاها سِیر می‌کنی این‌جور تو همی مَستر؟!"
    دستی به موهای چرپ شده‌ام کشیدم
    -"خیلی داغونم
    کلافم کرده
    باید برم خونه یکم سرو وضعمو مرتب کنم"
    سری تکان داد و بدون برداشتن چشمانش از لپ تاپ گفت:
    -"اوکی
    وایسا بخورم، می‌ریم
    منم یه چند جا کار دارم،
    می‌تونی برسونیم!"
    -"دیدی که
    ماشینم خرابه"
    نگاه از لپ تاپ پیش رویش گرفت و با پوزخندی گفت:
    -"از کجا معلوم؟!"
    و کمی بعد، به امید اینکه شاید احتمالِ مانی درست از آب درآید و ماشینم مشکلی جز جن‌زدگی نداشته باشد،
    راهیِ حیاط شدم!
    و بله؛
    ماشین، در کمال تعجب، با اولین استارت روشن شد و من سعی کردم این تصورِ احمقانه را که اجنه دستی هم در مکانیکی دارند، نادیده بگیرم!
    از آن‌جا که مانی هنوز در خانه بود، سر برآوردم تا روشن شدنِ ماشین را به او اطلاع دهم که چشمم به آینه‌ی جلو افتاد،
    با چیزی که دیدم ضربان قلبم ظرف ثانیه‌ای اوج گرفت و من، همان‌طور صامت، به دختربچه‌ای که بر صندلی عقب نشسته بود خیره ماندم
    با ترس و لرز سرم را برگرداندم تا مستقیم ببینمش
    اما...
    کسی آن‌جا نبود!
    دوباره به سوی آینه برگشتم و با ندیدن دختربچه
    بی‌اختیار آینه را در جهت‌های مختلف چرخاندم تا شاید چیزی دستگیرم شود
    ولی نبود
    هیچکس نبود!
    نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم و کلافه خواستم سرم را روی فرمان ماشین بگذارم که شیئی توپ مانند از زیر صندلی کمک راننده به جلو قِل خورد و توجهم را به خود جلب کرد!
    خم شدم و برداشتمش؛
    سرِ کنده شده‌ی یک عروسک!
    قیافه‌ی آشنای دختربچه‌ی درون آینه را به خاطر آوردم که جرقه‌ای در ذهنم زده شد،
    او همان دخترک نزدیک رستوارن بود که روی زمین نقاشی می‌کشید!
    با باز شدن ناگهانی درِ ماشین
    در جایم پریدم و سر عروسک از دستم رها شد،
    مانی که حالا روی صندلی نشسته بود، خود را جلو کشید و آن را از کف ماشین برداشت،
    با نگاهی سَر سَری پرسید:
    -"خب؟"
    موبایلم را از جیب خارج کردم و عکس‌هایی را که آن روز از نقاشیِ دخترک گرفته بودم،‌ نشانش دادم،
    ماجرا را که برایش تعریف کردم، به فکر فرو رفت
    -"من سر در نمیارم
    باید به دایان نشونش بدیم."
    دست برد و آینه‌ی جلو را برایم تنظیم کرد،
    در عین حال ادامه داد:
    -"فعلا راه بیوفت،
    ذهنتو درگیر نکن"
    ***

    -"لعنتی
    شبکه‌های غیر وطنی هیچ وقت انتخاب من نبودن؛
    ولی خب چاره چیه؟!"
    این را در حالی که خود را روی کاناپه ولو می‌کرد گفت و با نیش از بنا گوش در رفته مشغول تماشا شد!
    بی‌توجه، حوله و لباس‌هایم را برداشتم و به سوی حمام رفتم
    لباس‌های کثیفم را در رختکن در آوردم بعد از تنظیم کردن دمای آب،
    زیر دوش قرار گرفتم
    مدتی نگذشته بود که حضور کسی را پشت سرم احساس کردم
    دستی به چشمان کف آلودم کشیدم و به عقب برگشتم تا پشت سرم را چک کنم
    با ندیدن چیزی، شانه‌ای بالا انداختم و مجدد مشغول شستن موهایم شدم
    بعضاً این خودِ ترس است که توهم را خلق می‌کند و فرد همان چیزی را می‌بیند و می‌شنود که مغز، انتظارش را دارد
    در این بین قوه‌ی تخیل شخص نیز تا حد زیادی دخیل است!
    با این استدلال، کف‌ها را از روی سرم شستم و چشمانم را باز کردم اما گویا فرضیات علم روانشناسی با من یار نبودند چون به محض باز کردن چشمانم با توهمم مواجه شدم!
    راستش را بخواهید از این زاویه چندان هم توهم به نظر نمی‌رسید!
    موجودی با چشمان سرخ و موهایی بلند و آشفته،
    شاید چیزی شبیه به انسان بود اگر از پوست کبود و دستان سه انگشتی‌اش فاکتور می‌گرفتی!
    لبخندی به قیافه ی ترسیده‌ام زد که احساس کردم لبانش بیش از حد از دو طرف کش آمدند؛
    خیره در چشمانش خواستم راه فراری بیابم که ظاهراً فکرم را خواند و با سرعت نور، رخ به رخم قرار گرفت؛
    از نزدیک مانند تصاویرِ هلوگرامی¹معلق در هوا بود،
    شاید هم چیزی شبیه به اشباح؛
    البته در اینکه شبیه به اشباح است یا واقعا یکی از آن‌ها محسوب می‌شود، کمی تردید داشتم!
    قبلِ اینکه به خود بیایم و واکنشی نشان دهم، دستانش را روی شانه‌هایم گذاشت و با صدایی جیغ مانند، مرا در خلسه‌ای عجیب فرو برد
    بدنم شل شد و کنار دیوار سُر خوردم
    می‌شنیدم که کسی درِ حمام را می‌کوبد، اما آنقدر گیج و منگ بودم که توانی برای واکنش نداشتم...
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    مدتی نگذشت که درب حمام با شدت باز شد و به دیوار برخورد کرد
    مانی را دیدم که با اضطراب، چشمانش را درون حمام بخار گرفته می‌گرداند
    مرا که کنج دیوار دید، به سمتم آمد و پیش رویم زانو زد
    دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و چیزهایی را زمزمه کرد،
    آیات قرآن بودند یا اورادی دیگر، درست نمی‌دانم اما باعث شد، برای بار دوم، صدای جیغی در سرم بپیچد و به ناگاه هجوم هوا را به دورن ریه‌هایم احساس کنم.
    دم عمیقی گرفته، بالاخره به خود آمدم
    و تازه آن موقع دریافتم که تمام مدت نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شده بود!
    مانی همچنان که صورتم را در دست داشت با آشفتگی پرسید:
    -"خوبی؟
    صدامو می‌شنوی؟"
    نفس نفس زنان سری تکان دادم اما بغضِ در گلویم، هر لحظه حالم را بدتر می‌کرد
    هنوز هم می‌توانستم وجود چیزی غیر خود را درون جسمم به خاطر آورم
    حال عجیبی‌ست، بر سر جسمت با کسی وارد جدال شوی و بدانی در نهایت مغلوب شده، قرار است جسم و روحت را به او ببازی!
    مانی که حالِ بدم را دید بی‌هیچ حرفی سرم را به آغـ*ـوش کشید و اجازه داد مدتی در همان حال باقی بمانم
    آرام که شدم، از آغـ*ـوش مانی بیرون آمدم و تازه شرایط را درک کردم
    با هر بدبختی‌ای که بود گفتم:
    -"خوبم
    می‌تونی بری"
    -"اوکی
    زودتر کارتو تموم کن بیا بیرون؛
    پشت در می‌مونم"
    پس از رفتن مانی، با کمک دیوار، روی پاهایم ایستادم،
    در آن شرایط کار غیر ممکنی بنظر می‌رسید اما هر جوری که بود، دوش سریعی گرفتم و بعد پوشیدن لباس‌هایم، از آن‌جا خارج شدم
    بلافاصله مانی را دیدم که با همان لباس‌های خیس، نزدیک در حمام و تیکه داده به دیوار نشسته بود
    با به یاد آوردن وضعیتِ چند دقیقه‌ی قبلم خجالت زده نگاه از او گرفتم و گفتم:
    -"پاشو لباساتو عوض کن،
    سرما می‌خوری"
    همان‌طور که به سمت اتاق خواب می‌رفتم با تن صدای آرام تری ادامه دادم:
    -"بیا ببین چی اندازته!"
    ***

    وقتی ازم خواست دم یک مرکز خرید پیاده‌اش کنم، تصور کردم شاید می‌خواهد لباس بخرد و از شر لباس‌های من که به تنش زار میزد خلاص شود، اما مدتی بعد، با کیسه‌هایی پر از اجناس خوراکی، از آن‌جا خارج شد و اکنون من، در یکی از محله‌های فقیر نشینِ پایین شهر، در حال راندن به سوی مقصدِ مد نظر مانی هستم!
    راننده‌ی مفت و کارگر بی‌جیره و مواجب؛
    با گذشتنِ این گرو‌ه‌های اسمی از ذهنم، با اوقات تلخی پرسیدم:
    -"چرا ماشین نمی‌خری؟!"
    البته لازم به ذکر نیست که خودم کم و بیش جوابش را حدس می‌زدم،
    دلم نمی‌خواست الآن به این موضوع اشاره کنم، ولی...
    با نیم نگاهی به دست باند پیچی شده‌اش، بی‌اختیار ادامه دادم:
    -"یه تجربه‌ی تلخ؛ مگه نه؟!"
    مطمئن نبودم که ماشین نداشتنش با جراحت دستش مرتبط است یا خیر، اما تیری بود که در تاریکی انداختم
    احتمال می‌دادم دچار یک سانحه‌ی رانندگی شده باشد که علاوه بر صدمه‌ی جسمانی، آسیب روحی و روانی هم به دنبال داشت و او را از رانندگی محروم می‌کرد!
    سرش را بالا آورد و با لبخندی محزون گفت:
    -"نه مثل اینکه یکم همچین تیزو بزی؛
    ازین به بعد بیشتر روت حساب باز می‌کنم!"
    خواستم کمی مشاوره دهم و به او یادآوری کنم که این‌جور حوادث در رانندگی امری اجتناب ناپذیر است و نباید به خاطر یک حادثه و آسیب دیدگی ناشی از آن، این‌گونه خود را محدود کند،
    اما مجالی نداد و با بالا آوردن دستش اشاره زد
    -"همین‌جا وایسا"
    طبق خواسته‌ی او، ماشین را متوقف کردم و نگاهی به دروازه‌ی زنگ زده‌ی خانه انداختم
    مانی، با اقلامی که خریداری کرده بود، پیاده شد و در را کوبید
    چند دقیقه‌ای طول کشید تا آن‌که بالاخره صدایی کودکانه از پشت در پرسید:
    -"کیه؟"
    کنجکاوی اجازه نداد بیش از این در ماشین بمانم، پیاده شدم و با وضوح بیشتری لحنِ جدی مانی را شنیدم که می‌گفت:
    -"سلام عرض شد خانم؛
    ببخشید، با پاپکورن قرار داشتم!"
    و بلافاصله دروازه توسط دختربچه‌ای تپل و بامزه که هیجان زده می‌گفت "سلام عمو"، باز شد!
    -"عه، پاپکورن، خودتی؟
    نشناختم!"
    و در حالی که جلوی دخترک زانو می‌زد، عروسکی را از درون بسته‌ی خوراکی ها بیرون کشید
    -"اینجا رو"
    و با قیافه‌ای درهم ادامه داد:
    -"یکم بد لباسه ولی..."
    دختر با ذوق، عروسک را از دست مانی گرفت و هیجان زده میان حرفش پرید
    -"ممنون؛
    این خیلی خوشگله
    اسمش چیه؟!"
    -"مایلی سایرس!"
    نگاه گیچ دختر را که دید لبخندی زورکی زد
    -"شوخی کردم
    هرچی دوست داری صداش کن!"
    سپس از جا بلند شد و بعد کشیدن لپ دخترک کیسه‌ی خرید را درون خانه، همان‌جا کنار دروازه رها کرد
    -"مامانت که اومد بگو اینا رو ببره داخل،
    خودت نبَریا
    سنگینه"
    -"چشم عمو
    ولی این چه لباساییه که پوشیدید؟!"
    دخترک با خنده به لباس های مانی اشاره کرد و او با اخمی تصنعی و دلخوری‌ای ساختگی پاسخ داد:
    -"دمت گرم روشنک خانم حالا دیگه شمام مارو مسخره کن!"
    دختر باز هم خندید و مانی برای بار دوم لپش را کشید!
    -"دیگه برگرد تو بچه
    بای بای!"
    روشنک چشمِ آرامی گفت و بعد خداحافظی، به داخل خانه رفته، در را بست
    مانی سوار ماشین شد و رو به من که هنوز غرق در افکارم بودم، گفت:
    -"نمی‌شینی؟
    چند جا دیگم باید بریم
    بدو!"
    سوار شدم و ماشین را به راه انداختم
    -"چرا خودت بسته‌ها رو نبردی تو؟"
    اخمی کرد
    -"ممکنه مادرش خوشش نیاد یه مرد غریبه بره تو خونش!"
    -"مگه نمی‌شناسیشون؟"
    شانه ای بالا انداخت
    -"نه اون قدرا
    به لطف دایان یه چیزایی می‌دونم؛
    پدرش فوت شده
    یه برادر مریضم داره
    زیاد با مادرش برخورد نداشتم
    وقتایی میام که سر کار باشه
    شاید خجالت بکشه واسشون پولو وسیله میارم!"
    آهی کشیدم
    کارهای این پسر را درک نمی‌کردم!
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    به چند خانه‌ی دیگر نیز سر زدیم، وضع هیچ‌کدامشان بهتر از دیگری نبود
    خریدهای مانی که توضیع شدند، کلافه پرسیدم:
    -"جای دیگه‌ای هم مونده؟!"
    -"راه بیوفت بهت می‌گم"
    هوفی کشیدم و استارت زدم
    حرف‌ها، درون سـ*ـینه ام به غَلَیان در آمده بودند و نمی‌توانستم جلوی کلماتی که می‌خواستند بر زبانم جاری شوند را بگیرم
    -"جداً نمی‌فهمم چرا انقد تلاش می‌کنی؟
    هر چقدرم که جون بکنی
    دنیا بهشت نمی‌شه
    فقرم ریشه کن نمی‌شه
    مگه در کل چند نفرو می‌تونی این‌جوری ساپرت کنی؟
    همه‌ی این کارات فقط بی‌خودی تقلا کردنه!"
    مانی سرش را به شیشه‌ی ماشین تکیه داد، به بیرون خیره شد و در همان حال شروع به تعریف کرد:
    -"یه داستان معروف می‌گـه :"یه روز یه مردی داشته کنار ساحل قدم می‌زده، از فاصله‌ی دور شخصی رو می‌بینه که مدام خم می‌شه، چیزی رو از روی زمین برمی‌داره و اونو داخل آب پرت می‌کنه.
    با کنجکاوی نزدیک‌تر میره و متوجه می‌شه که یه مرد بومی، صدفایی که به ساحل میوفتن رو می‌گیره و تو آب می‌ندازه؛
    ازش می‌پرسه:
    -"داری چیکار می‌کنی؟"
    مرد بومی توضیح میده:
    -"الان زمان مَدّه و دریا صدفا رو به ساحل آورده؛
    اگه اونا رو تو آب نندازم، از کمبود اکسیژن می‌میرن."
    مرد متعجب می‌گـه:
    -"تو که نمی‌تونی همه‌ی این صدفا رو به آب برگردونی؛ کارت بی‌فایده‌ست!"
    مرد بومی لبخند می‌زنه، خم می‌شه و یه صدف دیگه رو برمی‌داره، در همون حال که به دریا می‌ندازه می‌گـه:
    -"ولی واسه این یکی اوضاع فرق کرد!""
    نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:
    -"می‌دونی چیه؟
    شاید تا یه جاهایی حق با تو باشه؛
    درسته؛ من نمی‌تونم همه‌ی آدمای فقیر دنیا رو حمایت کنم
    ولی...
    این خونواده رو که می‌تونم!
    اگه مادر رها پول کافی واسه دوا درمون بیماری قلبیش داشت اونجوری نمی‌مرد
    رها هم تبدیل به یه روح سرگردون نمی‌شد!
    و ترسناک‌تر از یه روح سرگردون می‌دونی چیه؟
    بچه‌هایی که رنگ محبت رو ندیدنو تو فقرو بی عدالتی بزرگ شدن؛
    باور کن عقده‌ای که تو دل یه بچه به وجود میادو با اون رشد می‌کنه، می‌تونه دنیایی رو به تباهی بکشونه،
    برای همین در حد توانت هم که شده باید یه کاری انجام بدی، نه اینکه حتما یه کار بزرگ و فوق العاده باشه، نه؛
    گاهی حتی یه کار کوچیکم می‌تونه یه تغییر بزرگ به وجود بیاره؛
    کسی چه میدونه، شاید پاپکورن و بچه‌های دیگه‌ای که امروز بهشون سر زدیم، یه روزی آدمای مهمی شدن و یه تغییر اساسی ایجاد کردن
    اونم فقط به خاطر امیدی که تو با دادن یه عروسک، تو دلشون به وجود آوردی!²"
    ***

    جایی نزدیک به ورودی بیمارستان پارک کردم و مانی پیاده شد
    -"بشین؛ یه کار کوچیک دارم، زود برمی‌گردم."
    با گفتن"منم میام" از ماشین خارج شدم و بعد از زدن دزدگیر به دنبال مانی پا تند کردم.
    اینکه مانی یکی از خیرین بیمارستان باشد، شاید با چیزهایی که در این مدت از او دیده بودم سنخیت داشت، اما با شخصیتی که او از خود به نمایشِ عمومی می‌گذاشت، هرگز!
    و ابهامی که در اینجا رخ می‌داد این است که با کدام پول؟
    پولِ کافه شاید برای کمک به چند خانواده‌ی تهی دست کفایت کند، ولی برای کمک مالی به بیمارستانی با این عظمت؟
    اگر از رابـ ـطه‌ی مانی و خانواده‌اش خبر نداشتم فرض را بر این می‌گذاشتم که شاید از سوی آن‌ها پولی دریافت می‌کند
    اما اکنون، با وجود شرایط موجود، عایدی دیگری را نمی‌توانستم برای او متصور شوم!
    مانی با همان سر و وضع آشفته که دلیلش چیزی جز به تن داشتن لباس‌های گشادِ من نبود، به سمت دفتر مدیریت بیمارستان رفت و من بیش از این تعقیبش نکردم؛ تصمیم گرفتم منتظر بمانم تا کارش تمام شود.
    از سر بیکاری، در محوطه‌ی بیمارستان مشغول قدم زدن بودم و در فکر حرف‌های مانی که چشمم به پسر بچه‌ای مچاله شده زیر یکی از درختان افتاد
    با آن جثه‌ی ریز، بیش از هفت سال به نظر نمی‌رسید، لباس بیمارستان بر تن داشت و سرش روی زانو‌هایش بود
    با فکر اینکه شاید او نیز یکی از کابوس‌هایم باشد، لحظه‌ای برای رفتن به سمتش تردید کردم اما نهایتاً تسلیم دلم شده، عقل را به پستوهای وجودم راندم!
    -"هی آقا پسر"
    با شنیدن صدایم، سرش را بالا آورد و چشمان خیسش را به من دوخت
    -"من برنمی‌گردم تو؛
    از این‌جا برو!"
    پسر با صدایی لرزان، در حالی که سعی داشت بغضش را پنهان کند، گفت و بلافاصله نگاهش را از من گرفت
    نزدیک تر رفتم، جلویش زانو زدم و با مهربان جلوه دادن لحنم گفتم:
    -"هی آروم‌تر رفیق
    نمی‌خوام جایی ببرمت
    فقط خواستم ببینم حالت خوبه یا نه؛
    آخه داشتی گریه می‌کردی"
    اخمی کرد و با صدایی که سعی در بم کردنش داشت گفت:
    -"گریه نمی‌کردم!"
    و بعدِ گفتنِ این جمله، دماغش را با سر و صدا بالا کشید و تخس به چشمانم زل زد
    همانطوز که سعی داشتم خنده‌ام را کنترل کنم گفتم:
    _"باشه قبول؛
    حداقل بگو چرا اینجا نشستی؟
    جاییت درد می‌کنه؟"
    -"نه"
    کنارش رفتم و مانند او به درخت تکیه دادم
    -"خب پس مشکل چیه؟"
    در لحظه، انگار که کوهی از غم به دل پسرک سرازیر شده باشد، نگاهش تیره و تار شد، با تصور اینکه وجود مرا پذیرفته و قرار است به حرف بیاید، منتظر چشم به او دوختم
    -"به تو ربطی نداره!"
    خب؛ بدون شک این جواب چیزی نبود که انتظارش را داشتم!
    -"البته که به من ربطی نداره
    ولی حداقل با حرف زدن سبک میشی؛
    غصه خوردن بیشتر آدمو مریض می‌کنه."
    -"تو نمی‌فهمی
    تو مفرحِ بی دردی!"
    بی اراده اصلاح کردم
    -"مُرَّفه!"
    پسر متعجب گفت:
    -"ها؟!"
    -"مرفهِ بی..امم..هیچی بی‌خیال!"
    الآن وقت این چیزها نبود
    -"داشتی از خودت می‌گفتی"
    سری تکان داد
    -"نه نمی‌گفتم!"
    کلافه چشمانم را برهم فشردم و مالششان دادم
    نمی‌دانم پسرک نسخه‌ی بازنویسی شده‌ی مانی بود، در حجم و اندازه‌ای کوچک‌تر یا من به مرحله ای رسیده بودم که همه را مانند او فرض می‌کردم!
    لب گشودم تا چیزی بگویم که...
    -"جدی نشستی داری با این مفرحِ بی درد حرف می‌زنی؟"
    -"مانی!"
    پسر با ذوق نام مانی را صدا زد و خود را به آغـ*ـوش او رساند؛
    و من حالا دیگر می‌دانستم که ایراد از آبشخور است!
    -"درستش مرفهه؛
    مرفهِ بی درد!"
    با تاکید این را رو به آن دو گفتم که باعث شد پسربچه نگاه گیجش را اول به من و سپس به مانی بدوزد
    مانی انگشت اشاره‌اش را به حالت دَوَرانی کنار شقیقه‌اش چرخاند و رو به پسر لب زد:
    -"اسکله!"

    ________________________________
    1.Holography/هلوگرافی
    (تمام نگاری، هَرونگاری یا هولوگرافی، روشی از تصویر برداری و تولید تصاویر سه بعدی است.)
    2.Butterfly effect/اثر پروانه‌ای
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل سیزدهم
    ***

    پسربچه را به داخل بیمارستان برگرداندیم و سوار ماشین شدیم
    به راه که افتادیم، مانی بی‌مقدمه پرسید:
    -"خب؛ حالا که از نزدیک دیدی
    بگو کدوم ترسناک‌تره؟
    هیولاهایی که دنبالتن
    یا دردی که آدمای فقیر می‌کشن و این حقیقت که هیشکی حاضر نیست به خودش زحمت همدردی بده؟
    پارسا، همون پسری که تو حیاط بیمارستان دیدی، گریه می‌کرد چون پدرو مادرش مجبورن به خاطر هزینه‌های دوا درمونش از صب تا شب جون بکنن و بیشتر وقتا حتی فرصت سر زدن بهشو ندارن
    اون بچه فقط شیش سالشه ولی خودشو به خاطر احساس سربار بودن سرزنش می‌کنه"
    چیزی نگفتم و او ادامه داد:
    -" می‌تونی چشاتو بندی و دستاتو بذاری رو گوشات تا نبینی و نشنوی
    ولی بازم ترسش حس می‌شه، دردش وجودتو می‌گیره و اگه نتونی کاری براش بکنی، تهش به جنون می‌رسی!
    می‌بینی؟
    فقط تو نیستی که طلسم شدی؛
    ما هممون درگیرشیم؛ نفرینی که خودمون باعثشیم و داره ذره ذره از پا درمون میاره،
    حتی یه کتاب مقدسم داریم، ولی هیچ وقت سراغش نمی‌ریم و به توصیه‌هاش عمل نمی‌کنیم
    چون سخاوتمندانه در اختیارمونه و لازم نیست حتی بهایی بخاطرش بپردازیم.
    می‌دونی چیه؟ما عجیبیم، احمقیم!
    ملتی که منبع دانش رو در اختیار دارنو بازم تو جهل مرکب¹دستو پا می‌زنن؛
    ما ترسناکیم، یه مشت احمق ترسناک!
    شک ندارم گاهی حتی هیولاهام با ترس نگامون می‌کنن چون از یه جماعت احمق هیچی بعید نیست!
    خودت که دیدی،
    هیولاهای وابسته به انگشترت همشون به اسارت گرفته شدن و همه‌ی اینا کار یه انسانه نه شیطان،
    کار انسانیه که رو دست شیطان بلند شده!"
    بعد گفتن تمام چیزهایی که ظاهراً بر دلش سنگینی می‌کرد، سرش را سمت شیشه برگرداند و با نگاهی تو خالی به بیرون خیره شد
    و من...
    باز هم حرفی نزدم؛
    چیزی برای گفتن نبود!
    مانی، این پسر ناشناخته...
    حق داشت!
    شاید زیادی درگیر و دار زندگی خفت بارم مدفون شده بودم، آن‌قدر که تلنگری مانند مانی را به آسانی در زندگی‌ام پذیرفتم و به او اجازه‌ی دگرگون کردنم را دادم؛
    بی‌هیچ حرفی، بی‌هیچ اعتراضی!
    مانی فرمان می‌داد و من غلام حلقه به گوش،
    مانی درس می‌داد و من طفل مکتبی،
    مانی حرص می‌داد و من وارث صبر ایوب!
    و همه‌ی این‌ها به این خاطر بود که او حق داشت...
    ***

    تمام طول مسیر را غرق فکر بودم
    غرق پارسا، غرق روشنک، غرق تمام آن‌هایی که امروز ملاقات کرده بودیم.
    راهنما زدم و وارد کوچه شدم؛
    ماشین را جلوی خانه متوقف کردم و به محض توقف، مانی باعجله پیاده شد و بعد گشودن دروازه در حالی که زیر لب می‌گفت "ریخت، ریخت"، به درون خانه دوید!
    با غر غر، برای باز کردن لنگه‌ی دیگر دروازه، از ماشین خارج شدم و خود را به کنار آن رساندم؛
    خم شدم تا میله‌ی فلزی را بالا دهم که دستی همزمان با دست من روی میله قرار گرفت!
    ترسیده، کنار کشیدم و به فرد مقابلم زل زدم؛
    سهیل بود!
    در خانه‌ی مانی؟ این وقت روز؟
    آن هم وقتی خودمان تازه از راه رسیده بودیم؟
    متعجب پرسیدم:
    -"اینجا چیکار می‌کنی؟!"
    که اخم‌هایش را درهم کشید
    -"منظورت چیه؟
    خودت گفتی بیام!"
    با شنیدن این حرف از زبان سهیل، برای لحظه‌ای، مخم دست از فعالیت برداشت اما طولی نکشید که شروع به زیر و رو کردن داده‌های بایگانی شده کرد و زمانی که فهمید چیزی عایدش نمی‌شود، نشانه‌های بیشتری را خواستار شد!
    -"چی می‌گی؟
    من کی بهت گفتم بیای؟!
    اصلا چه جوری اومدی تو؟"
    -"خودت بهم زنگ زدی"
    موبایلش را از جیب خارج کرد و بعد نشان دادن شماره‌ی من، در لیست آخرین تماس‌هایش، ادامه داد:
    -"ایناهاش،
    درو هم دایان باز کرد."
    البته که حضور دایان چیز عجیبی نیست اما...
    چه کسی با سهیل تماس گرفته بود؟!
    با یادآوری اینکه یک بار دیگر هم تجربه‌ی همچین شاهکاری را از سوی موجودات اطرافم داشتم، آهی کشیدم و بعد گشودن دروازه خواستم به سمت ماشینم بروم که درب ورودی خانه، با صدای بدی بسته شد و مانی با چهره‌ای برافروخته به سوی ما آمد، پیش از آن که به ما برسد، از همان فاصله، فریاد زد:
    -"تویِ لعنتی اتاقمو بهم ریختی؟!"
    تشخیص اینکه مخاطبش سهیل است، سخت نبود
    سهیل خواست چیزی بگوید که مانی به قدم‌هایش سرعت بخشیده، خود را به او رساند، یقه‌اش را با یک دست گرفت و بعدِ بیرون کشیدنِ کارد آشپزخانه از پشت لباسش، آن را در گردن سهیل فرو برد!
    زانوهایم شل شد و روی زمین افتادم، با چشمانی گرد و دهانی باز، به خونی که از گردن سهیل فواره می‌زد، خیره بودم و ماتِ آن صحنه، حتی توانایی پلک زدن نداشتم!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا