- عضویت
- 2021/02/13
- ارسالی ها
- 40
- امتیاز واکنش
- 216
- امتیاز
- 141
اعتمادم و لحن صحبتم برای خودم هم تعجب برانگیز بود، چیزی که خالصانه به زبان آورده بودم، یک داستان کودکانه نبود که با «یکی بود یکی نبود» شروع شود و با «کلاغه به خونش نرسید» به اتمام برسد. قصهی سالها رنج و اندوه بود؛ قصهی دردهای خفتهای بود که حتی از یادآوری آنها برای خودم تنم میلرزید. بلبل زبان شده بودم. برای دو خواهر غریبه از نقطه ضعفم سخن گفته بودم؟ مگر چه قدر بیچارگی بر من فشار آورده بود؟
ولی نه... قضیه چیز دیگری بود، حس می کردم دلهای این دو، همانند این اتاقک، بوی آشنایی میدهد. این آشنایی در نگاه اول، حس غریبی بود. چیزی شبیه خوابیدن زیر چتر ستارههای آسمان.
منتظر دلسوزی و ترحم آنها نماندم. سعی کردم بلند شوم و آرامشم را حفظ کنم. هدیه گفت:
- به فرض هم که اختلال رو داشته باشه. میخوای در نهایت چیکار کنی؟
هلما کمی عقب نشینی کرد:
- هیچی خواهری، فقط... .
- نمیخوام بشنوم. سالهاست دارم این اخلاق زشتِ سرکشی توی زندگی بقیه رو حمل میکنم. برو پُست بذار! برو جار بزن. آبروشو ببر! صبر هم حدی داره. نمیدونم کی میخوای یادبگیری که کج بودن دست کسی، فلج بودن همسایه، بیمار بودن همکارت... هیچکدوم از اینا به تو ربطی نداره... اگه دنبال کیس برای مقالههای جنجال برانگیز علمی میگردی، آدما رو تحقیر نکن.
هلما گفت:
- ساده قضاوت نکن هدیه.
خسته از جر و بحث بین آنها گفتم:
- در هرحال ممنونم، امروز به شیوهی خاص خودتون، جون من رو نجات دادید، امیدوارم بتونم جبران کنم.
هلما سرافکنده، زیر لـ*ـب چیزی گفت که نه متوجه آن شدم و نه آن قدر برایم مهم بود که به آن توجه کنم. به سختی بلند شدم، نگاهی گذرا به ساعت روی دیوار انداختم، ساعت کاری تمام شده بود. شمارهی کیان را گرفتم و به سمت در اتاق حرکت کردم. هلما سریعتر از من، خودش را به در رساند و گفت:
- الان نمیتونی بری!
بازهم رفتار گستاخانهاش را ادامه میداد. اصلا برایم جالب نبود بنشینم پای قصههای همیشگیِ تکراری و دوبار حرفهایم را تکرار کنم. خشم را در نگاهم ریختم:
- آخرین دفعهایه که محترمانه با شما صحبت میکنم، لطفا برید کنار.
هدیه با لحن لرزانی گفت:
- مامان بابام خونه هستن، اگه الان برید بیرون، فکر های جالبی نمیکنن.
دندانهایم را محکم به هم فشار دادم، این دخترک اعصابم را شدیدا تحت فشار گذاشته بود، نفسهای عمیق کشیدم که هلما گفت:
- میتونی از پنجره بری بیرون؟
مگر قتل کرده بودم که اینگونه فرار کنم؟ فکرم را به زبان آوردم، هدیه در جواب گفت:
- برای خانوادهی ما از قتل عمد هم بدتره!
جوری سخن میگفت که به خودم و تمام خاندان صداقت شک کنم. لحظهای از خاطرم گذشت که بهروز خان بزرگ، این حرف ها را میشنید! احتمالا کل خانه را روی سرش میگذاشت و تمام اهل خانه را از زندگی ساقط میکرد. راه پنجره را پیش گرفتم. هلما سریع خودش را به من رساند و کتم را به دستم داد. این حجم از بیمسئولیتی را نمیتوانستم تحمل کنم. عملا داشتم بیرون انداخته میشدم و این موضوع برایم به شدت سخت جلوه میکرد. از همان اول هم مجبور نبود من را به خانهای که هزاران شک و شبهه درآن وجود داشت بکشاند.
با هر مکافاتی که بود در آستانهی پنجره قرار گرفتم. چهارچوب آلومینیومی و شیشه های مشبک، تنها میتوانست گویای این باشد که این خانه در دههی هشتاد، طراحی شده است. ارتفاع چندانی هم از کف حیاط نداشم، ابدا احتمال رسیدن آسیب، نبود. پایم که به داخل حیاط رسید، به زیبایی وصف ناپذیرش پی بردم، آفتابی که کمکم رخت میبست و تیرهای فانوسی شکلی که بیشتر از هرچیزی توجهم را جلب کرد. با صدای کیان، که داشت من و تمام متعلقاتم را مورد لطف قرار میداد، به خودم آمدم، تلفن را نزدیک گوشم بردم و گفتم:
- بیا جایی که لوکیشنشو فرستادم.
شکایتهایش که تمام شد به آمدن رضایت داد! در آهنی حیاط را به آرامی باز کردم و به سمت خیابان اصلی رفتم. کوچهها آشنا بودند، خانهای را دیدم که مدتها، چشمم را گرفته بود. پس اینجا در نزدیکی موسسه قرار داشت و علت اصلی حضورم در آن خانه، همین نزدیک بودنش بود.
فصل دوم: نگهبان
صبح قبل از خروج، از برگه های سررسیدِ مخوفی که اتفاقا خواندن داستانهای عجیبش، لـ*ـذت بخش بود، عکس گرفته بودم. از این کارها زیاد میکردم و باعث شده بود مشکوک به مازوخیسم باشم! درمجموع، یک جور کلونیِ بیماریهای روانی بودم. فایل عکس ها را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
«در آن بحبوحهی روزهای اول مدرسه، تنها شخصی که دیدنش برایم عجیب نبود و حس بدی برایم نداشت، بابا کیومرث بود. تمام بچهها به نحوی با کارهایشان آزارم میدادند، هیچوقت سعی نکردم نزدیکتر بروم و با آنها دوست شوم. سه سال بود که در همان مدرسهای که در این لحظات به عنوانِ لجنزار خاموش، از آن یاد میکنم، درس میخواندم. آمار شمارهی «یک» همچنان ساکت بود. نمیدانم چرا هیچکس، جرأت آزار دادن او را نداشت. بدم نمیآمد چند ساعتی را با او بگذرانم زیرا برخلاف ریخت و قیافهی درهم و نادرستش، کارهای دستیِ زیبایی میآورد و همیشه نمرهی کامل میگرفت. با اینکه بچهها به او حسادت میکردند حتی وقتی که در دید رس هم نبود از او حرفی به میان نمیآوردند.
ما اهل اینجا نبودیم، پدر هم مدام از غربت و دوری از زادگاهمان شکایت میکرد. مادر دلداریاش می داد و میگفت، وقتی پستهای بالاتر بگیری از تمام اینها خلاص میشوی. آخر سر معلوم نبود که مادر پدر را دلداری میداد یا برعکس. یک جور انگیزهی دوطرفه محسوب میشد.
هیچوقت، تا به این لحظه که در مقابل موجودی ترسناک قرار گرفتهام و ناچار به نوشتن حقایق موهومِ زندگیام هستم، درمورد شغل پدر کنجکاو نبودم. هیچوقت، هیچکس، نخواست حتی خودش را توجیه کند که چه لزومی دارد بچهای که دست راست و چپش را تشخیص نمیدهد، در مورد همه چیز اطلاعات داشته باشد.
در مدرسه به همان روال درس میخواندم و پیش میرفتم. رفتار اکثر بچهها عجیب شده بود. دیگر مدرسه آن حال و هوای سابق را نداشت. حتی من که همیشه در لاک خودم بودم، این را حس میکردم.
روزها به همین منوال گذشت، تا اینکه کمکم زمزمههای نامحسوس پدر و مادرها، مدیر را نگران کرده بود. ما بچه بودیم و از هیچ چیز سر در نمیآوردیم؛ یا بهتر بگویم، من سر در نمیآوردم. یک روز مادر را دیدم که در راهرو با صدای بلند میگفت:
- پس با چه تضمینی بچههامونو بیاریم اینجا؟
خانم رضایی که مدیر مدرسه بود و قیافهی با جذبهای داشت، مادر را به آرامش دعوت کرد به داخل دفتر هدایتش کرد. با سرعت نور، خودم را به در نیمه باز دفتر رساندم و گوش کردم. مادر که از فرط عصبانیت کنترل صدایش را نداشت؛ با نهایت کنترلی که گویا خبر نداشت از دستش در رفته است گفت:
- دیروز دختر همسایه بود، از کجا معلوم فردا نوبت شکوفه نباشه؟ به خدا این بچه اونقدر حساسه که ما نمیذاریم کوچکترین استرسی بهش وارد بشه، اگه شما جلوی این اتفاقات رو نگیرید، ناچاریم شکایت کنیم ازتون.
ولی نه... قضیه چیز دیگری بود، حس می کردم دلهای این دو، همانند این اتاقک، بوی آشنایی میدهد. این آشنایی در نگاه اول، حس غریبی بود. چیزی شبیه خوابیدن زیر چتر ستارههای آسمان.
منتظر دلسوزی و ترحم آنها نماندم. سعی کردم بلند شوم و آرامشم را حفظ کنم. هدیه گفت:
- به فرض هم که اختلال رو داشته باشه. میخوای در نهایت چیکار کنی؟
هلما کمی عقب نشینی کرد:
- هیچی خواهری، فقط... .
- نمیخوام بشنوم. سالهاست دارم این اخلاق زشتِ سرکشی توی زندگی بقیه رو حمل میکنم. برو پُست بذار! برو جار بزن. آبروشو ببر! صبر هم حدی داره. نمیدونم کی میخوای یادبگیری که کج بودن دست کسی، فلج بودن همسایه، بیمار بودن همکارت... هیچکدوم از اینا به تو ربطی نداره... اگه دنبال کیس برای مقالههای جنجال برانگیز علمی میگردی، آدما رو تحقیر نکن.
هلما گفت:
- ساده قضاوت نکن هدیه.
خسته از جر و بحث بین آنها گفتم:
- در هرحال ممنونم، امروز به شیوهی خاص خودتون، جون من رو نجات دادید، امیدوارم بتونم جبران کنم.
هلما سرافکنده، زیر لـ*ـب چیزی گفت که نه متوجه آن شدم و نه آن قدر برایم مهم بود که به آن توجه کنم. به سختی بلند شدم، نگاهی گذرا به ساعت روی دیوار انداختم، ساعت کاری تمام شده بود. شمارهی کیان را گرفتم و به سمت در اتاق حرکت کردم. هلما سریعتر از من، خودش را به در رساند و گفت:
- الان نمیتونی بری!
بازهم رفتار گستاخانهاش را ادامه میداد. اصلا برایم جالب نبود بنشینم پای قصههای همیشگیِ تکراری و دوبار حرفهایم را تکرار کنم. خشم را در نگاهم ریختم:
- آخرین دفعهایه که محترمانه با شما صحبت میکنم، لطفا برید کنار.
هدیه با لحن لرزانی گفت:
- مامان بابام خونه هستن، اگه الان برید بیرون، فکر های جالبی نمیکنن.
دندانهایم را محکم به هم فشار دادم، این دخترک اعصابم را شدیدا تحت فشار گذاشته بود، نفسهای عمیق کشیدم که هلما گفت:
- میتونی از پنجره بری بیرون؟
مگر قتل کرده بودم که اینگونه فرار کنم؟ فکرم را به زبان آوردم، هدیه در جواب گفت:
- برای خانوادهی ما از قتل عمد هم بدتره!
جوری سخن میگفت که به خودم و تمام خاندان صداقت شک کنم. لحظهای از خاطرم گذشت که بهروز خان بزرگ، این حرف ها را میشنید! احتمالا کل خانه را روی سرش میگذاشت و تمام اهل خانه را از زندگی ساقط میکرد. راه پنجره را پیش گرفتم. هلما سریع خودش را به من رساند و کتم را به دستم داد. این حجم از بیمسئولیتی را نمیتوانستم تحمل کنم. عملا داشتم بیرون انداخته میشدم و این موضوع برایم به شدت سخت جلوه میکرد. از همان اول هم مجبور نبود من را به خانهای که هزاران شک و شبهه درآن وجود داشت بکشاند.
با هر مکافاتی که بود در آستانهی پنجره قرار گرفتم. چهارچوب آلومینیومی و شیشه های مشبک، تنها میتوانست گویای این باشد که این خانه در دههی هشتاد، طراحی شده است. ارتفاع چندانی هم از کف حیاط نداشم، ابدا احتمال رسیدن آسیب، نبود. پایم که به داخل حیاط رسید، به زیبایی وصف ناپذیرش پی بردم، آفتابی که کمکم رخت میبست و تیرهای فانوسی شکلی که بیشتر از هرچیزی توجهم را جلب کرد. با صدای کیان، که داشت من و تمام متعلقاتم را مورد لطف قرار میداد، به خودم آمدم، تلفن را نزدیک گوشم بردم و گفتم:
- بیا جایی که لوکیشنشو فرستادم.
شکایتهایش که تمام شد به آمدن رضایت داد! در آهنی حیاط را به آرامی باز کردم و به سمت خیابان اصلی رفتم. کوچهها آشنا بودند، خانهای را دیدم که مدتها، چشمم را گرفته بود. پس اینجا در نزدیکی موسسه قرار داشت و علت اصلی حضورم در آن خانه، همین نزدیک بودنش بود.
فصل دوم: نگهبان
صبح قبل از خروج، از برگه های سررسیدِ مخوفی که اتفاقا خواندن داستانهای عجیبش، لـ*ـذت بخش بود، عکس گرفته بودم. از این کارها زیاد میکردم و باعث شده بود مشکوک به مازوخیسم باشم! درمجموع، یک جور کلونیِ بیماریهای روانی بودم. فایل عکس ها را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
«در آن بحبوحهی روزهای اول مدرسه، تنها شخصی که دیدنش برایم عجیب نبود و حس بدی برایم نداشت، بابا کیومرث بود. تمام بچهها به نحوی با کارهایشان آزارم میدادند، هیچوقت سعی نکردم نزدیکتر بروم و با آنها دوست شوم. سه سال بود که در همان مدرسهای که در این لحظات به عنوانِ لجنزار خاموش، از آن یاد میکنم، درس میخواندم. آمار شمارهی «یک» همچنان ساکت بود. نمیدانم چرا هیچکس، جرأت آزار دادن او را نداشت. بدم نمیآمد چند ساعتی را با او بگذرانم زیرا برخلاف ریخت و قیافهی درهم و نادرستش، کارهای دستیِ زیبایی میآورد و همیشه نمرهی کامل میگرفت. با اینکه بچهها به او حسادت میکردند حتی وقتی که در دید رس هم نبود از او حرفی به میان نمیآوردند.
ما اهل اینجا نبودیم، پدر هم مدام از غربت و دوری از زادگاهمان شکایت میکرد. مادر دلداریاش می داد و میگفت، وقتی پستهای بالاتر بگیری از تمام اینها خلاص میشوی. آخر سر معلوم نبود که مادر پدر را دلداری میداد یا برعکس. یک جور انگیزهی دوطرفه محسوب میشد.
هیچوقت، تا به این لحظه که در مقابل موجودی ترسناک قرار گرفتهام و ناچار به نوشتن حقایق موهومِ زندگیام هستم، درمورد شغل پدر کنجکاو نبودم. هیچوقت، هیچکس، نخواست حتی خودش را توجیه کند که چه لزومی دارد بچهای که دست راست و چپش را تشخیص نمیدهد، در مورد همه چیز اطلاعات داشته باشد.
در مدرسه به همان روال درس میخواندم و پیش میرفتم. رفتار اکثر بچهها عجیب شده بود. دیگر مدرسه آن حال و هوای سابق را نداشت. حتی من که همیشه در لاک خودم بودم، این را حس میکردم.
روزها به همین منوال گذشت، تا اینکه کمکم زمزمههای نامحسوس پدر و مادرها، مدیر را نگران کرده بود. ما بچه بودیم و از هیچ چیز سر در نمیآوردیم؛ یا بهتر بگویم، من سر در نمیآوردم. یک روز مادر را دیدم که در راهرو با صدای بلند میگفت:
- پس با چه تضمینی بچههامونو بیاریم اینجا؟
خانم رضایی که مدیر مدرسه بود و قیافهی با جذبهای داشت، مادر را به آرامش دعوت کرد به داخل دفتر هدایتش کرد. با سرعت نور، خودم را به در نیمه باز دفتر رساندم و گوش کردم. مادر که از فرط عصبانیت کنترل صدایش را نداشت؛ با نهایت کنترلی که گویا خبر نداشت از دستش در رفته است گفت:
- دیروز دختر همسایه بود، از کجا معلوم فردا نوبت شکوفه نباشه؟ به خدا این بچه اونقدر حساسه که ما نمیذاریم کوچکترین استرسی بهش وارد بشه، اگه شما جلوی این اتفاقات رو نگیرید، ناچاریم شکایت کنیم ازتون.