رمان بومرنگ کاغذی | سیده فاطمه قاسمی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Lilium
  • بازدیدها 365
  • پاسخ ها 27
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Lilium

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/02/13
ارسالی ها
40
امتیاز واکنش
216
امتیاز
141
اعتمادم و لحن صحبتم برای خودم هم تعجب برانگیز بود، چیزی که خالصانه به زبان آورده بودم، یک داستان کودکانه نبود که با «یکی بود یکی نبود» شروع شود و با «کلاغه به خونش نرسید» به اتمام برسد. قصه‌ی سال‌ها رنج و اندوه بود؛ قصه‌ی درد‌های خفته‌ای بود که حتی از یادآوری آنها برای خودم تنم می‌لرزید. بلبل زبان شده بودم. برای دو خواهر غریبه از نقطه ضعفم سخن گفته بودم؟ مگر چه قدر بیچارگی بر من فشار آورده بود؟
ولی نه... قضیه چیز دیگری بود، حس می کردم دل‌های این دو، همانند این اتاقک، بوی آشنایی می‌دهد. این آشنایی در نگاه اول، حس غریبی بود. چیزی شبیه خوابیدن زیر چتر ستاره‌های آسمان.
منتظر دلسوزی‌ و ترحم آنها نماندم. سعی کردم بلند شوم و آرامشم را حفظ کنم. هدیه گفت:
- به فرض هم که اختلال رو داشته باشه. می‌خوای در نهایت چیکار کنی؟
هلما کمی عقب نشینی کرد:
- هیچی خواهری، فقط... .
- نمی‌خوام بشنوم. سال‌هاست دارم این اخلاق زشتِ سرکشی توی زندگی بقیه رو حمل میکنم. برو پُست بذار! برو جار بزن. آبروشو ببر! صبر هم حدی داره. نمیدونم کی میخوای یادبگیری که کج بودن دست کسی، فلج بودن همسایه، بیمار بودن همکارت... هیچکدوم از اینا به تو ربطی نداره... اگه دنبال کیس برای مقاله‌های جنجال برانگیز علمی می‌گردی، آدما رو تحقیر نکن.
هلما گفت:
- ساده قضاوت نکن هدیه.
خسته از جر و بحث بین آنها گفتم:
- در هرحال ممنونم، امروز به شیوه‌ی خاص خودتون، جون من رو نجات دادید، امیدوارم بتونم جبران کنم.
هلما سرافکنده، زیر لـ*ـب چیزی گفت که نه متوجه آن شدم و نه آن قدر برایم مهم بود که به آن توجه کنم. به سختی بلند شدم، نگاهی گذرا به ساعت روی دیوار انداختم، ساعت کاری تمام شده بود. شماره‌ی کیان را گرفتم و به سمت در اتاق حرکت کردم. هلما سریع‌تر از من، خودش را به در رساند و گفت:
- الان نمیتونی بری!
بازهم رفتار گستاخانه‌اش را ادامه می‌داد. اصلا برایم جالب نبود بنشینم پای قصه‌های همیشگیِ تکراری و دوبار حرف‌هایم را تکرار کنم. خشم را در نگاهم ریختم:
- آخرین دفعه‌ایه که محترمانه با شما صحبت میکنم، لطفا برید کنار.
هدیه با لحن لرزانی گفت:
- مامان بابام خونه هستن، اگه الان برید بیرون، فکر های جالبی نمی‌کنن.
دندان‌هایم را محکم به هم فشار دادم، این دخترک اعصابم را شدیدا تحت فشار گذاشته بود، نفس‌های عمیق کشیدم که هلما گفت:
- می‌تونی از پنجره بری بیرون؟
مگر قتل کرده بودم که اینگونه فرار کنم؟ فکرم را به زبان آوردم، هدیه در جواب گفت:
- برای خانواده‌ی ما از قتل عمد هم بدتره!
جوری سخن می‌گفت که به خودم و تمام خاندان صداقت شک کنم. لحظه‌ای از خاطرم گذشت که بهروز خان بزرگ، این حرف ها را می‌شنید! احتمالا کل خانه را روی سرش می‌گذاشت و تمام اهل خانه را از زندگی ساقط می‌کرد. راه پنجره را پیش گرفتم. هلما سریع خودش را به من رساند و کتم را به دستم داد. این حجم از بی‌مسئولیتی را نمی‌توانستم تحمل کنم. عملا داشتم بیرون انداخته می‌شدم و این موضوع برایم به شدت سخت جلوه می‌کرد. از همان اول هم مجبور نبود من را به خانه‌ای که هزاران شک و شبهه درآن وجود داشت بکشاند.
با هر مکافاتی که بود در آستانه‌ی پنجره قرار گرفتم. چهارچوب آلومینیومی و شیشه های مشبک، تنها می‌توانست گویای این باشد که این خانه در دهه‌ی هشتاد، طراحی شده است. ارتفاع چندانی هم از کف حیاط نداشم، ابدا احتمال رسیدن آسیب، نبود. پایم که به داخل حیاط رسید، به زیبایی وصف ناپذیرش پی بردم، آفتابی که کم‌کم رخت می‌بست و تیرهای فانوسی شکلی که بیشتر از هرچیزی توجهم را جلب کرد. با صدای کیان، که داشت من و تمام متعلقاتم را مورد لطف قرار می‌داد، به خودم آمدم، تلفن را نزدیک گوشم بردم و گفتم:
- بیا جایی که لوکیشنشو فرستادم.
شکایت‌هایش که تمام شد به آمدن رضایت داد! در آهنی حیاط را به آرامی باز کردم و به سمت خیابان اصلی رفتم. کوچه‌ها آشنا بودند، خانه‌ای را دیدم که مدت‌ها، چشمم را گرفته بود. پس اینجا در نزدیکی موسسه قرار داشت و علت اصلی حضورم در آن خانه، همین نزدیک بودنش بود.


فصل دوم: نگهبان
صبح قبل از خروج، از برگه های سررسیدِ مخوفی که اتفاقا خواندن داستان‌های عجیبش، لـ*ـذت بخش بود، عکس گرفته بودم. از این کارها زیاد می‌کردم و باعث شده بود مشکوک به مازوخیسم باشم! درمجموع، یک جور کلونیِ بیماری‌های روانی بودم. فایل عکس ها را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
«در آن بحبوحه‌ی روزهای اول مدرسه، تنها شخصی که دیدنش برایم عجیب نبود و حس بدی برایم نداشت، بابا کیومرث بود. تمام بچه‌ها به نحوی با کار‌هایشان آزارم می‌دادند، هیچوقت سعی نکردم نزدیکتر بروم و با آنها دوست شوم. سه سال بود که در همان مدرسه‌ای که در این لحظات به عنوانِ لجنزار خاموش، از آن یاد می‌کنم، درس می‌خواندم. آمار شماره‌ی «یک» همچنان ساکت بود. نمی‌دانم چرا هیچ‌کس، جرأت آزار دادن او را نداشت. بدم نمی‌آمد چند ساعتی را با او بگذرانم زیرا برخلاف ریخت و قیافه‌ی درهم و نادرستش، کارهای دستیِ زیبایی می‌آورد و همیشه نمره‌ی کامل می‌گرفت. با این‌که بچه‌ها به او حسادت می‌کردند حتی وقتی که در دید‌ رس هم نبود از او حرفی به میان نمی‌آوردند.
ما اهل اینجا نبودیم، پدر هم مدام از غربت و دوری از زادگاهمان شکایت می‌کرد. مادر دلداری‌اش می داد و می‌گفت، وقتی پست‌های بالاتر بگیری از تمام اینها خلاص می‌شوی. آخر سر معلوم نبود که مادر پدر را دلداری می‌داد یا برعکس. یک جور انگیزه‌ی دوطرفه محسوب می‌شد.
هیچوقت، تا به این لحظه که در مقابل موجودی ترسناک قرار گرفته‌ام و ناچار به نوشتن حقایق موهومِ زندگی‌ام هستم، درمورد شغل پدر کنجکاو نبودم. هیچوقت، هیچکس، نخواست حتی خودش را توجیه کند که چه لزومی دارد بچه‌ای که دست راست و چپش را تشخیص نمی‌دهد، در مورد همه چیز اطلاعات داشته باشد.
در مدرسه به همان روال درس می‌خواندم و پیش می‌رفتم. رفتار اکثر بچه‌ها عجیب شده بود. دیگر مدرسه آن حال و هوای سابق را نداشت. حتی من که همیشه در لاک خودم بودم، این را حس می‌کردم.
روزها به همین منوال گذشت، تا اینکه کم‌کم زمزمه‌های نامحسوس پدر و مادرها، مدیر را نگران کرده بود. ما بچه بودیم و از هیچ چیز سر در نمی‌آوردیم؛ یا بهتر بگویم، من سر در نمی‌آوردم. یک روز مادر را دیدم که در راهرو با صدای بلند می‌گفت:
- پس با چه تضمینی بچه‌هامونو بیاریم اینجا؟
خانم رضایی که مدیر مدرسه بود و قیافه‌ی با جذبه‌ای داشت، مادر را به آرامش دعوت کرد به داخل دفتر هدایتش کرد. با سرعت نور، خودم را به در نیمه باز دفتر رساندم و گوش کردم. مادر که از فرط عصبانیت کنترل صدایش را نداشت؛ با نهایت کنترلی که گویا خبر نداشت از دستش در رفته است گفت:
- دیروز دختر همسایه بود، از کجا معلوم فردا نوبت شکوفه نباشه؟ به خدا این بچه اونقدر حساسه که ما نمی‌ذاریم کوچکترین استرسی بهش وارد بشه، اگه شما جلوی این اتفاقات رو نگیرید، ناچاریم شکایت کنیم ازتون.
 
  • پیشنهادات
  • Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    مدیر، مادر و دیگر والدین را به صبر فرا می‌خواند. می‌دانستم این یورش دست جمعی سرانجام قربانی خواهد‌گرفت. برایم مهم نبود درچه موردی صحبت می‌کنند. نمی‌توانستم عوضش کنم. بزرگتر‌ها حتی وقتی اشتباه می‌کردند هم، جبراً، حق داشتند و ما حقِ شکایت نداشتیم.
    در را کامل بستم و به سمت اتاقک بابا کیومرث رفتم. رادیوی روی دیوارش روشن بود و با صداهای نامفهوم، ترانه‌ای از آن پخش می‌شد. در زدم و جوابی نشنیدم، کفش‌هایم را درآوردم و داخل رفتم. آن اتاقک برای من تنها خاطره‌ی خوب تمام عمرم بود. همیشه بی‌ سر و صدا آنجا می نشستم و بابا کیومرث، برایم، شربت دارچین درست می‌کرد. زیاد حرف نمی‌زد، او هم مثل من، دوستان زیادی نداشت. سلیقه‌هایمان مثل هم بود، ریاضی اش... هی، برای سن او خوب بود. همین که می‌دانست، دو ضربدر دو، چهار می‌شود، عالی بود!
    هر ازچندگاهی هم برایم شعر می‌خواند؛ اشعارش هم، من‌درآوردی بودند. با این حال بی‌ادعا بود. حس پاکی و صداقتش از معلم‌های مدرسه، بیشتر بود. امروز قرار بود جلسه‌ی اولیا-مربیان، برگزار شود. لابد باز هم، یا گربه‌ی اصغرآقا، یکی از بچه‌های شرور را چنگ زده بود، یا در دو راهی ابتدای خیابان، یکی از بچه‌های دبستان پسرانه، جلوی پای دختر‌ها ترقه انداخته بود! دغدغه‌های آدم بزرگ‌ها، برای من خیلی عجیب بود.
    فکرم را از مردم همیشه مشغول گرفتم و به بابا کیومرث دادم. چرا انقدر دیر کرده بود؟ او هیچ وقت بد‌قولی نمی‌کرد. بلند شدم و در پشتی اتاقک، که به باغ زیبای پشت مدرسه باز می‌شد را هل دادم. این هم یکی از دروغ‌های بزرگ آدم بزرگ‌ها! همیشه شایعه بود که پشت مدرسه فلان جور است و جن دارد!
    پشت مدرسه، بوته‌های زیبایی از گل‌های زینتیِ کمیاب کاشته شده بود. درختان توت قدیمی و زیبایی هم داشت. یک میز مقاوم و منبت کاری شده هم داشت که اغلب معلم‌ها و کارکنان مهم مدرسه برای عصرانه از آن استفاده می‌کردند و تبدیل به حیاط خلوت بی‌دردسری برای آنها شده بود.
    بجه های از همه جا بی‌خبر هم روزبه‌روز به این شایعه‌ها دامن می‌زدند و خودشان را از آنجا می‌ترساندند! شب‌بو‌های آویزان را کنار زدم و داخل شدم.»
    با صدای بوق، از درون خاطرات شکوفه بیرون کشیده شدم. کیان، باز هم گل کاشته بود.
    - موتور آوردی؟ عقلت کجا رفته؟
    کلاه کاسکت را در آورد و گفت:
    - دارم هنجار‌شکنی می‌کنم! دختر عزیزم رو آوردم هواخوری.
    موتور‌ها را خیلی دوست داشت. شاید بیشتر از اعضای خانواده‌اش. این بار با یارِ همیشگی‌اش که دوکاتی سوپرلجرا V4 بود، سر و کله‌اش پیدا شد. در کل به وسیله‌هایش وفاداریِ خاصی داشت؛ اما این موتور جور دیگری برایش عزیز بود. از زمانِ طلاقِ عمو و آفرین خانم، که از خانواده‌ی ما کسی آن روز‌ها را به خاطر نمی‌آوَرد، کیان این گونه شده بود. تنها رفیقِ آدمیزادش من بودم که حال، داشت من را هم از خود دور می‌کرد.

    کلاهش را به سمتم پرت کرد. از نشستن روی ترک موتور می‌ترسیدم، ترس‌های عجیبی که نه علتی داشتند و نه درمانی. بعضی ترس‌ها فقط می‌آمدند تا جان بگیرند. در زندگی تمامی آدم‌ها هم وجود دارند و بدتر از بختک، ریشه‌های زندگی را می‌سوزانند. اواسط راه بودیم که کیان شروع به حرف زدن کرد:
    - تو بد دامی افتادم! نمی‌دونستم بابا حاضره به خاطر تو همچین کارهایی بکنه. شیطونه میگه قید رفاقت باهات رو بزنم.
    - بدبخت‌تر از تو هم وجود داره؟ هنوز نفهمیدم عمو چرا با شما بده.
    باد از میان موهایش رد می‌شد و می‌شد، خطوط صورت مچاله شده‌اش را حدس زد. کیان همچنان ساکت بود و حدس می‌زدم که می‌خواد خبر سنگینی را بدهد.
    - نمیخوای بگی چه خوابی دیدی؟
    لاین را عوض کرد، رفته‌رفته بر سرعتش افزوده می‌شد. احساساتش را می‌شد از روی صورت تمام اصلاح شده‌اش فهمید. کم‌کم داشت از نقطه ضعف من سوء استفاده می‌کرد.
    با داد گفتم:
    - من این وسط تقصیرم چیه؟
    سرعتش را کمتر کرد و گفت:
    - می‌دونی اشکالت چیه؟ اینکه کم‌حرفی... حرفایی رو که باید، نمی‌زنی، آدمای کم حرف، آدمای ترسناکی هستن.
    - کدوم حرفو نگفتم که الان شاکی شدی؟
    با درماندگی گفت:
    - چرا نگفتی بابا برات نقشه کشیده؟
    - می‌گم خودم هم خبر نداشتم ازش.
    بدجور شک کرده بود. شک، خبیث‌ترین احساس آدم‌هاست. خدا نکند که به بهترین رفیقت شک کنی، از لحظه‌ی شروع تا پایان، ذره‌ذره خاطره‌ها را می‌شکند، تا جایی که در نهایت، در مقابل خود، دشمنی تاریخی می‌بینی.
    اخم روی پیشانی‌اش را شدت بخشید و به حرف آمد:
    - می‌دونستی میترا طرف باباست؟ نمی‌دونم چرا دست به یکی کرده باهاش... فکری شدم برم تست دی ان ای بدم! هه... خیلی باحالید شما‌ها.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    حالم برای توضیح دادن خوش نبود. در آن لحظه ترجیح می‌دادم کیان، دچار سوء تفاهم بشود، تا اینکه بنشینم و نازش را بکشم. بهترین دوستم بود که بود. بهترین دوست نباید بپرسد، در این ساعت با این سر و وضع آشفته، اینجا چه می‌کنی؟
    تا رسیدن به خانه سکوت کردیم. جلوی در ترمز کرد و بدون خداحافظی از هم جدا شدیم. تلخی که مهمان دل‌ها می شد، آمده بود که ماندگار شود و من همیشه با خود می‌گویم:
    - امان از اولین تلخی‌ها، امان از اولین شک‌ها.
    تمام شب خیره به سقف بودم، از کمک عجیب هلما گرفته تا احوال عجیب و غریب کیان، همه و همه را تحلیل کردم. به راستی چرا باید کسی که علت درد است با خود درمان بیاورد و چرا کسی که از دست من شاکی است، تا خانه همراهی‌ام کند. افکار عجیبم را در ذهن جا می‌دادم اما هر دفعه که به یک جواب منطقی می‌رسیدم، گوشه‌ای از افکارم بیرون می‌ریختند و من مجبور می‌شدم، پابرهنه از ذهنم بیرون بپرم و آن تکه‌ای که با بقیه‌ی قسمت‌ها جور نمی‌شد دوباره به ذهنم برگردانم! آنقدر این بازی خسته‌کننده را ادامه دادم که خوابم برد.
    - اسمت چیه؟
    صداها در گوشم زنگ می‌زدند، در مقابلم تنها خانه‌ای متروک می‌دیدم که هیچ چیزی را برایم تداعی نمی‌‌کرد. ترس را با تمام وجود حس می‌کردم. بدنی که در آن قرار گرفته بودم پسربچه‌ای شلخته بود. پس این خواب من نبود. می‌دانم این کابوس، کابوس خودم است. شکنجه‌ای که زندگی فردی دیگر را برایم یاد آوری می‌کرد. کابوسی که سال‌هاست هر شب محکوم به دیدنش هستم. صداهای متداخل در گوشم زنگ می زدند، پژواک حاصل از آنها عذاب دهنده بود. صدا دوباره تکرار شد:
    - اسمت چیه؟
    صدای مهیبی باعث شد به خودم بیایم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. زیر پاهایم، خون فواره می‌زد. هر بار که پا پس می‌کشیدم، چشمه‌ی خون با شدت بیشتری از زیر پاهایم می‌جوشید.
    اشک‌هایم را به وضوح احساس می‌کردم. شروع به دویدن در کوچه پس کوچه‌ها کردم. کوچه‌ها کم‌کم رنگ قرمز تندی می‌گرفتند. هیچ شخص دیگری در اطرافم نبود. در آن حال می‌دانستم که قرار است؛ به تنهایی این کابوس را طی کنم، اما به شدت انتظار حضور شخصی را می‌کشیدم. در حین فرار چشم می‌چرخاندم تا بلکه نشانی از شخص گم شده پیدا کنم. نبود، هیچ وقت نبود.
    - امین، امین... مامان بیدار شو.
    به سختی می‌لرزیدم. دندان‌هایم با چنان شدتی به هم برخورد می‌کردند که حدس می‌زدم به زودی یکدیگر را بشکنند. مادر لیوان آب را به دهانم نزدیک می‌کرد. به شدت عصبانی بودم. به تمام اطرافیان حس انزجار داشتم، لیوان را از مادر گرفتم و یک نفس سر کشیدم. یک لیوان آب در مقابل عطش درونی‌ام هیچ بود، اما باعث شد به خودم بیایم. تازه متوجه حضور مادر و پدری که از نگرانی رنگ هر دو به گچ می ماند شده بودم. برای عوض شدن جو گفتم:
    -حالا دیدیدم کی بیشتر نگران شده!
    هیچ کدامشان نخدیدند! جمله‌ی خنده داری هم نگفته بودم، اما انتظار داشتم حداقل کابوس‌هایم، در واقعیت ادامه پیدا نکنند. پدر با اشاره‌ای به مادر گفت که ما را تنها بگذارد. بعد از رفتن مادر، به آرامی مقابل طبقه‌های محبوب من قرار گرفت:
    - بابا جان حالت خوبه؟
    با خودم کلنجار می‌رفتم. دیگر پسر بچه یا حتی نوجوان نبودم که همه چیز را با آنها در میان بگذارم. با خودم کلنجار می‌رفتم که کدام قسمت قضیه را برایش بازگو کنم که خودش گفت:
    - سر کار همه چیز خوبه؟
    - بله خوبم. سرِ کار همه چیز توپه!
    جوری نگاهم می کرد که پیران جهان دیده به فرزندان خام! می‌دانستم که دروغ شاخدارم را باور نکرده است. سری تکان داد:
    - بهتره خودت راه حلش رو پیدا کنی قبل از اینکه مادر جفتمون رو از خونه بیرون کنه.
    واقعا از درک زیادش ممنون بودم. روحیه‌ای قوی داشت و این قدرت را هیچ وقت فراموشش نمی‌کرد. دوست داشتم بیشتر صحبت کنیم. شبیه سال‌ها قبل بنشینیم کنار یکدیگر و او از چشمانم بخواند که به چه فکر می‌کنم. ساعت اما بد جور حالم را دگرگون کرد! شوقم فروکش کرد و به پدر گفتم:
    - باید استراحت کنید.
    لبخندی زد و بی‌هیچ حرفی، اتاق را ترک کرد.
    ***
    - سلسله‌ی موی دوست، سلسله‌ی موی دوست!
    صدای هم خوانی پدر و مادر با شجریان، آوای بیداری هر صبح بود. خوب بود که حالشان بهتر شده بود. عادت قدیمی‌ترهایی مثل پدر، گوش کردن به موسیقی دلنواز و آرام‌بخش و ورزش و بگو‌بخندکردن بود و عادت من، چک کردن گوشی! از میز کناری، گوشی را برداشتم و اس‌ام‌اس ها را باز کردم. با دیدن نام کیان، به خود لرزیدم. دوست نداشتم این قصه را وارد زندگی‌ام کنم. هرچیزی که در زندگی‌ام می‌گذشت، عمیقا روی خلقیات و خواب و خوراکم تاثیر می‌گذاشت. پریشانی دیروز هم نمونه از آن بود. به خودم قول دادم اگر این پیام، حامل اخبار ناگواری بود؛ دیگر پیام‌های کیان را چک نکنم.
    با استرس نامش را لمس کردم. احوالِ نامه کمی زخمی به نظر می‌رسید! گویا عمو جان، قصد برگذاری جلسه‌ای فوری را کرده بودند و این، کیان را آشفته می‌کرد. دوست نداشتم، نزدیک کیان باشم؛ اما باز هم انسان‌دوستی‌ام، بر خشم غلبه کرد و ناچار نوشتم:
    -بیا خونمون.

     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    پیام را فرستادم و به تخت تکیه دادم. به راستی زندگی با ما چه می‌کرد؟! در این مخمصه‌ی بزرگ افتاده بودم و باز هم از تقلا کردن، لـ*ـذت می‌بردم. شاید اگر کسی حرف‌های ذهنم را بشنود، با خودش بگوید: «این که چیزی نبود!» اما برای منِ همیشه محافظت شده، مشکل بزرگی بود. به هرحال ذاتِ انسان این گونه است و بعد از حل هر مشکل، ناخودآگاه، آن را ساده می‌پندارد. اما من، از کشف و درد و حتی بی‌تفاوتی‌های زندگی، لـ*ـذت می‌بردم. من، نفس کشیدن را مانند خوردن غذایی لذیذ دوست داشتم.
    این روز‌ها با این اتفاقات و دفتر‌های عجیب و غریب، از یک طرف حاملِ ترس و استرس و از طرف دیگر، شوقی توصیف ناپذیر، برای درکِ نادیدنی‌ها بودند.
    گاه، می‌خواستم به زمان، اجازه‌ی گذر دهم و گاه می‌خواستم، خودم را در بطنِ ماجرا فروبَرَم. آهی کشیدم و گفتم:
    - زندگی تو با ما چه کردی!
    - زندگی باهات کاری نداره، اما ظاهرا تو با زندگی دیگران سر لج داری!
    هیکل چارشانه‌ی کیان در چارچوب، ظاهر شد. این هم از قابل پیش‌بینی بودن من بود که این‌گونه رسوا باشم و سبک‌مغزی مثل کیان، بتواند دستم را بخواند.
    - می‌دونم داری به خودت فحش می‌دی!
    - از خودت حرف در نیار.
    بلند شدم سعی کردم موهایم را مرتب کنم. کیان پشت سرم بود و در آینه، می‌شد صورتش را دید. هیچ خشمی نبود. تنها، شیطنت و بازیگوشی را می‌شد از چهره‌اش خواند.
    - می‌شنوم.
    - راستش اصلا نیومدم اینجا راجع به قضیه‌ی بابا حرف بزنم. اون بالاخره تصمیم خودشو می‌گیره. بخواد تو رو هم وارث شرکت بکنه، بازم چندان چیز غیر منطقیی نیست. بالاخره شما هم سهم دارید.
    - نه ببین... .
    - هیس! بذار زِری که می‌زنم منعقد بشه، بعد تو بیا زِر بزن! اومدم چند دست cs بزنیم.
    شانه از دستم افتاد و سشوار را خاموش کردم. چطور این بچه هنوز در عالم بچگی مانده بود! نزدیک سن ما، بعضی‌ها چندین بچه داشتند! کانتر یا همان cs را اکنون نوجوانان بازی می‌کردند.
    برایم خسته‌کننده و کسالت‌آور بود بنشینم پایِ بازی بچه‌گانه‌اش. با اسلحه چند نفر را نشانه بگیرم و بعد خونشان بپاشد روی صفحه! اما حدس می‌زدم این هم راه‌حل او برای فرار از سختی‌های زندگی‌اش باشد.

    هدفون‌ها و لپ‌تاپم را آوردم و روی میز قرار دادم و با اشاره‌ی دست، دعوتش کردم. تمام عشـ*ـوه‌هایش را در نگاهش ریخت و خودش را لوس کرد.
    - جمع کن خودتو! دیروز داشتی منو می‌خوردی.
    - می‌دونی که حالم بد بود، وگرنه اونقدرا هم بی‌معرفت نیستم.
    بازی را اجرا کردیم. از دست همه خلاص شده بودم. می‌توانستم راحت‌تر فکر کنم. کیان، بی‌معرفت نبود! یعنی اگر فکرش را بکنی هیچ‌کس بی‌معرفت نیست. هیچ‌کس به جز خودِ آدم‌هایی مثل من که می‌گذارند آدم های دیگر بیایند و زندگی‌شان را به گَند بکشند و بروند. بی‌معرفت، من بودم که چنین اجازه‌ای را می‌دادم.
    بعد از چند دست بازی، با صدای مادر که برای آماده کردن غذا کمک نیاز داشت، بالاخره از دست کیان خلاص شدم. برخلافِ تصوراتم، کل روزم را خراب نکرد و بعد از صرف ناهار، رفع زحمت کرد. روز تعطیل، حُسنش همین بود که با خودت خلوت کنی و درمورد همه چیز آن‌‍قدر فکر کنی که کله‌ات بترکد.
    راه افتادم سمتِ شمعدانی های مادر و بعد از گرفتن چند دمِ آرامش بخش، به سمتِ اتاقم روانه شدم. در این حین، مادر را می‌دیدم که سرش را به نشانه‌ی تاسف و رضایت به اطراف تکان می‌داد! این هم از عادات زیبای او بود که بر عادات زشت من غلبه کرده بود.
    به هیجان‌انگیزترین اتفاقِ این روزها فکر می‌کردم و با شوق زیادی داخل اتاق شدم. در را بستم و بر آن تکیه زدم. یعنی بعد از اینکه شکوفه، شب‌بو ها را کنار زده بود، چه اتفاقی می‌خواست بیفتد؟ آخرین بار که داستانی اینگونه جذبم کرده بود، درحال خواندن قصه‌های دنباله‌دارِ شرلوک هلمز یا پوآرو بودم! سَمتِ قفسه‌ها یورش بردم و فکر کردم که چرا از اول، مخالفِ خواندن این ماجرا بودم: «زنگِ تفریح نبود و معلم‌ها هرکدام، با یک یا چند نفر از والدین، درگیر بودند. در این فکر بودم که بابا‌کیومرث کجا می‌تواند رفته باشد که مردی با شانه‌هایی استوار و خوش‌پوش را دیدم. باید این پیچ را رد می‌کردم تا از او نشانِ گمشده‌ام را بگیرم که اولین شُک بر من وارد شد و آغازِ داستان از همین نقطه بود.
    مرد کت و شلواری، جوری گردن بابا را گرفته بود که انگار، پَر یا کاهی را بلند کرده! هیچ‌جوره قابل تصور نبود، که بابا دارد چه زجری می‌کشد.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    قدم‌هایم را عقب‌عقب بر می‌کشتم. خودم هم نمی‌دانستم، این کار چه دلیلی دارد. به هرحال نمی‌توانستم از کسی کمک بگیرم. من خودم هم در صحنه‌ی جرم بودم. جرمی که این اجتماع، برایم رقم زده بود. شکستن قانونِ وضع شده توسط بالادستی‌هایم، جرم بزرگی بود. من اجازه نداشتم پشت حیاط باشم و شاهد این ماجرا.
    متوقف شدم حس خفته‌ای می‌گفت که باید سر از کار او در بیاورم. در همان نقطه‌ی کورِ پیچ، ایستادم و گوش‌هایم را تیز کردم. مرد خطاب به بابا گفت:
    -مگه بهت نگفتم؟! نگفتم روی اعصابِ ما راه نرو؟ مرتیکه‌ی الدنگِ به درد نخور.
    حرکت بعدی، مشتی بود که روانه‌ی صورتِ بابا می‌شد. دیگر تحمل دیدن نداشتم. بابا قدرت کمی نداشت او هم آدمی نسبتا قوی بود. نمی‌دانستم چرا از خودش دفاع نمی‌کند. بابا کیومرث به اندازه‌ی بابای خودم عزیز بود. شاید حتی بیشتر از او!
    دویدم وسط معرکه و سعی داشتم با دستانِ کوچکِ یک دختر بچه‌ی هشت و نیم ساله، جلوی هیولایی که در اوجِ جوانی و قدرت بود را بگیرم. قهقه‌ی مضحکی زد و گفت:
    - اینجوری خودتو خسته می‌کنی کوچولو!
    باباکیومرث به حرف آمد:
    - اینجا چیکار می‌کنی شکوفه؟
    با این حرف تمام خاطراتش به ذهنم هجوم آوردند. از روزهای اولی که من را اینجا پیدا کرده بود و شکوفه صدایم زده بود تا خود امروز نامم را بر زبان نیاورده بود. آن روز‌ها انتظار داشتم دعوایم کند و بیرون بیندازد؛ اما با مهری که از یک مستخدم انتظار نمی‌رفت پذیرایم شده بود. این کار قدرت را در دست‌هایم زیاد‌تر کرده بود. محکم تر مشت می‌زدم. بچه بودم؛ خیال می‌کردم می‌توانم بر او غلبه کنم.
    ردِ ترس و افسوس را در دیدگانِ بابا می‌دیدم، اما نمی‌دانستم علتش چیست. حس می‌کردم می‌خواهد جمله‌ای کوبنده بر زبان بیاورد و حسم درست بود:
    - متاسفم... فقط بدون متاسفم.
    مرد که تا این لحظه ساکت بود، به گفت‌وگوی ما زمانِ جان گرفتن نداد و گفت:
    - خوبه که می‌بینمت. خیلی خوبه.

    گیج و منگ، تنها می‌توانستم نگاه کنم و لال باشم. در این کِشاکِشِ غریب میان سیاهی و سپیدی مطلق، دفترچه‌ی نوشته‌هایم که برای خواندن آورده بودمش از دستم لیز خورد و روی زمین افتاد. در این لحظه، ذره‌ای برایم اهمیت نداشتند.
    مرد، راست می‌گفت. بیهوده خودم را خسته می‌کردم. در این میان، تنها پیروز میدان، همان مردی بود که ظاهرش متشخص و باطنش لجنزار بود. اخمی کردم و گفتم:
    - مگه چیکارت کرده؟
    خندید:
    - بچه‌ی بیچاره! هنوز نمی‌دونی این مرد چه بلایی سر زندگیت آورده.
    دستانم شُل شده بودند و دیگر نمی‌توانستم حرکت کنم. سرانجام بابا هم آدمِ بدی شده بود. مثل همه‌ی آنهایی که فکر می‌کردم خوب هستند و در واقع بد بودند.»
    به اینجای داستان که رسیدم؛ دفتر را بستم و شکوفه را تصور کردم. بچه‌ی بیچاره چقدر سختی کشیده بود. چیزی که من این روزها از دوستانم می‌دیدم را او سال‌ها پیش از من و در سن کمتری تجربه کرده بود.
    خواندن این صفحات وقت زیادی بـرده بود. باید به خود می‌جنبیدم و آماده می‌شدم. مادر در زد و وارد شد. با دیدن لباس هایش، فهمیدم خیلی برای حاضر شدن دیر کرده‌ام. پوفی کشید و کمد را باز کرد و کت چهار‌خانه‌ای که با پدر ست بود، را روی صندلی گذاشت:
    - اینو بپوش، خیلی دیر کردی امین. می‌دونی که عموت از دیر کردن خوشش نمی‌آد.
    از انتخابش خوشم نیامد. حتی خرید این لباس‌ها برایم خوشایند نبود، چه رسد به تست کردنش! با نگاهم، دور شدن مادر را تعقیب کردم و همین که از خروجش مطمئن شدم، شلوار جین و بلوز یقه‌گرد قرمز رنگی که از جنسش مطمئن نبودم را تن کردم. پاییز بود و هوا روبه سردی می‌رفت، اما نیازی به پوشش بیشتر نداشتم. در همان حال واکنش‌ همه را تصور کردم. لبخند میترا، غُرغُر‌های مادر، سنگینی نگاه پدر! اما تنها مهم خودم بودم و آنچه دلم می‌پسندید؛ یادر آخر بدون نگاه کردن، شیشه‌ی یکی از ادکلن‌ها را بدون نگاه کردن، انتخاب کردم و روی نبض‌هایم اسپری کردم.
    از اتاق که خارج شدم؛ چشمان مادر را دیدم که برق می‌زد. پس از دیدنم تیپم، خوشحال بود و همین برایم کافی! اما هنوز استرس داشتم که در آن جمع خشک و رسمی واکنش بقیه، چه خواهد بود. مادر در مسیر متوقف شد و گفت:
    - خوب شدی! ولی بهتر نبود رسمی می‌پوشیدی؟
    - مامان چرا انقدر بزرگش می‌کنید؟ مگه اجلاس سران عدم تعهده؟ بابا یه دورهمیِ خانوادگی بیشتر نیست که!
    مادر با سر تایید کرد و گفت:
    - ولی حالا که همه پشت سر عموت رو خالی کردن؛ بهتره تو پیشش بمونی.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    - خودتونم می‌دونید من اون چیزی که شما و عمو می‌خواید نمی‌شم، پس بیشتر از این به خودتون زحمت ندین.
    همین‌طور که کفش انتخاب می‌کرد گفت:
    - پس یعنی نمی‌بینی که پسرعموهات چطور برای اموال باباشون سر و دست می‌شکونن؟ قبلا بهت گفتم و الانم می‌گم، تو این دنیا اگه پول داشته باشی، هرکاری می‌تونی بکنی و بدون پول... هیچ!
    خواستم بحث را تمام کنم. نمی‌دانستم مادر چرا به اقتصاد من انقدر حساس بود. چرا قبل از من، به پدر نگفته بود که شرکت را ترک نکند؟ و چراهایی از این قبیل.
    با مادر که خارج شدیم، پدر، دم در منتظرمان بود و به اتفاق سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. هوا، گرگ‌ومیش بود و برای چون منی، کاملا عرفانی. داشتم ایده‌هایم را در ذهن مرتب می‌کردم. باید کاری می‌کردم که امشب را دوام بیاورم. در همین حین موتور سواری با لباسی به رنگ شب، توجم را جلب کرد. حس می‌کردم موازی با ما در حرکت است. شاید هم توهم بود، اما عجیب واقعی به نظر می‌رسید. احساس می‌کردم با کارهایش در حال تهدید کردن من و خانواده‌ام است. اتوبان شلوغ بود. فکر کردم در این شلوغی می‌تواند هر کاری بکند. چند ثانیه با ما حرکت کرد و بعد گازش را گرفت و رفت.
    خیالاتی شده بودم، شبیه وقت‌هایی که توهم می‌زدم و فکر می‌کردم حتما اشکالی در کار است، حتما توطئه‌ای است. بیشتر که دقیق می‌شدم، می‌دیدم خواندن این قصه‌ی عجیب و غریب هم بی‌تاثیر در حال فعلی‌ام نبوده و نیست. بهتر بگویم این وضعیت را ذهن مریضم می‌پسندید.
    خانه‌ی عمو از دور نمایان شد. ملکِ آنچنان رویایی و بزرگی نبود؛ اما خب حرفی برای گفتن داشت. عمو و زن‌عمو از اول آمده بودند تهران و در این منطقه، ساکن شده بودند. جای دنج و خوش آب و هوایی بود. چندان فاصله‌ای با ورزشگاهِ آزادی نداشت و این، همیشه کاوه را خوشحال می‌کرد. همسایه‌ها هم انسان‌های فهیم و بی‌آزاری بودند. پدر هم از همان اول، هر وقت حرفِ عوض کردن خانه به میان می‌آمد، اولین کلمه‌ای که به زبان می‌آورد، دهکده‌ی المپیک بود.
    پدر، عمیقا عاشقِ درخت توت بود. حتی خود توت نه! درخت توت. در این میان هروقت، قصد گردش می‌کردیم حتما باید از میان باغ‌های توت این منطقه، می‌آمدیم. این موضوع، برای او بیشتر از هرچیزی ارزشمند بود.
    هنوز به درِ پارکینگ نرسیده بودیم که نگهبان، در را باز کرد و وارد شدیم. از همان جا مشخص بود که جمعِ همه جمع است و امشب همه را می‌بینیم.
    قیافه‌ی میترا در پیلوت ظاهر شد و به همه‌ی ما چشم‌غره‌ی خشنی کرد و رویش را برگرداند. از آن سو، کیان را دیدم و همین که خواستم با او گرم بگیرم، فهمیدم دوباره قاطی کرده و با من قهر است. گیجم کرده بود؛ اعصابم را خراب کرده بود؛ داشت من را ذره‌ذره می‌کشت.
    پا به پذیرایی گذاشتیم و احوال‌پرسی گرمی با عمو کردیم. نگاه پر از تحسینش روی من بود! فارغ از تمام اتفاقات امروز، دوست داشتم با کیان صحبت کنم. اگر اعصاب برای زندگی کردن نداریم پس چرا ناممان، انسان است؟
    وقتی دیدم همه سرشان گرم است به طرف پله‌ها رفتم تا به اتاق کیان بروم. با حس کشیده شدن گوشه‌ی پیراهنم به عقب برگشتم و مرسده را دیدم. تا این لحظه یا حضور نداشت و یا گوشه‌ای خوابش بـرده بود. دختر تپلی که تنها انسان نرمال این جمع بود. لپش را کشیدم و گفتم:
    - کجا بودی تو عمو؟
    از جیبش فلشی درآورد و به دستم داد. بعد هم بی‌هیچ حرفی، به سمت مادرش رفت. فلش را در دستانم و گرفتم و سعی کردم وارسی‌اش کنم. تصویر حک شده روی فلش خاص بود؛ خیلی خاص. فلش را سفت در دستانم فشار دیدم و در جیبم رها کردم. دستم را به نرده گرفتم و بالا رفتم.
    بالاتر که می‌رفتم، دمای هوا بالاتر می‌رفت. کیان روی پله‌ی آخر به نرده‌ها تکیه داده بود. مطمئن نبودم من را دیده است یا نه، اما سریع از دستم گریخت.
    چراغ‌های هالوژنی روی سقف راه‌پله، رنگ دیگری به این فضا داده بودند. آدم که می‌خواست برود روی پله‌ی آخر ناخودآگاه وجودش پر از استرس می‌شد و دست و پایش را گم می‌کرد. این احساسات عجیب و غریب در من دو یا چند برابر شده بودند.
    راهِ اولین اتاق از سمتِ چپ را پیش گرفتم. قانون‌شکنی این پسر حرف نداشت. عمو اصولا به قرینه بودن اشکال، اعتقاد داشت؛ حتی تابلو های روی دیوار هم گواه این مسئله بودند. تنها شکلِ نامتقارن این خانه، کیان و اتاقش بود. اگر عمو را به خوبی نمی‌شناختم، فکر می‌کردم کیان را دوست ندارد. زیرا مجازات‌های سخت عمو، اینگونه بودند که با شخص خطا‌کننده، رفتاری خنثی داشته باشد و این بی‌حالی و خنثی بودن را تنها درمورد کیان می‌دیدم.
    در زدم و جوابی نگرفتم. این بار بدون در زدن، دستگیره را چرخاندم و داخل شدم. کیان تغییرات اساسی داده بود. اتاقش شلخته نبود. یک سیستم گیمینگ عوض کرده بود و اتاقش پر بود از خالی!
    پخش جلویی اتاق که رو به پنجره‌ها بود، عملا خالی بود و تنها مبل قرمز رنگی که مادرش برای آخرین بار روی آن نشسته بود و با او صحبت کرده بود و در این سال‌ها همدم تنهایی‌هایش شده بود، را می‌شد دید. تخت هم نزدیک در اتاق بود و باقی وسایل چندان به چشم نمی‌آمدند. خوب که نگاه کردم، پشت صندلی چرخ‌دار، روی زمین نشسته بود و سرش را با موزیک گرم کرده بود. جلوتر رفتم و زانو زدم:
    - میشه بدونم برای چی دارم مجازات می‌شم؟
    - هه! هیچی. تو که کاری نکردی. می‌دونی امین، تو باید به زندگیت افتخار کنی. هرجا بری همه ازت قدردانی می‌کنن و آخرش کارتو درست انجام می‌دی. مدرسه، دانشگاه، سرِکار. حتی توی خونه هرقدر هم کار غلط بکنی بازم دوستت دارن. من نمی‌گم بابام دوستم نداره. نمی‌گم حتی عاشقم نیست. اما نمی‌تونم حتی دو یا سه تا از آرزوهاشو عملی کنم. نمی‌تونم بیشتر از این نگاه متاسفشو ببینم و ساکت باشم. می‌خوام یه اعترافی بهت بکنم. من همیشه بهت حسادت کردم. هر لحظه که زمین خوردی؛ آرزو کردم که کاش نتونی پا بشی. هر بار که مریض شدی، خوشحال شدم که عقب میفتی! اما تو بلند شدی و راهت رو قوی‌تر جلو رفتی.
    - اینا رو می‌گی دست از سرت بردارم؟
    - هم آره، هم نه.
    - خب الان چیکار کنم؟
    - نمی‌دونم. خودمم نمی‌دونم.
    روی زمین رها شدم و گفتم:
    - می‌دونی. یعنی همه می‌دونن باید چیکار کنن. فقط نمی‌خوان باور کنن. چون تلاش کردن سخته و بهونه آوردن راحت! من و تو اگه رفیق باشیم. درقبال هم یه مسئولیتی داریم. تو می‌خوای خودتو از شر مسئولیت من کم کنی. من نمی‌گم منو ول نکن و با من قهر نکن. اما حس می‌کنم همه‌ی ما به آدم هایی که یک بار توی زندگیمون لمسشون کردیم و طعم بودنشونو چشیدیم؛ نیاز داریم. همون‌طور که بوی آفرین خانم هنوز توی این خونه جریان داره. همون‌طور که عمو هنوز، پرتره‌ی زن‌عمو رو پایین نیاورده. بالاخره آدم‌ها رو نمی‌شه بیرون کرد و باید تصمیم گرفت که کجای زندگی گذاشتشون که منظره‌ی بهتری بدن!
    در طول سخنرانی غرایی که داشتم، تنها توانستم دهانِ کیان را گیرم تا فکش در نرود. دهانش را خودش بست و گفت:
    - اینا رو از کجات در میاری آخه تو؟
    خندیدم. به یاد اولین باری که دیده بودمش خنده‌ام گرفت. اولین بار توی همین حیاط کنار درخت توتی که حالا، تنها تنه‌ای از آن باقی مانده بود بود، کیان را پیدا کردم. از پنجره محل دقیقش را می‌شد دید. اولین بار پرسیده بود:
    - چرا آدما ازدواج می‌کنن؟
    و من با قاطعیت جواب داده بودم:
    - چون عاشق میشن.
    قانع نشده بود و گفته بود:
    - عشق چیه؟
    - عشق یه حسِ عمیق و خوبه که همه تجربه‌اش می‌کنن.
    گفته بود:
    - پس چرا طلاق می‌گیرن؟
    - نمی‌دونم. اما شنیدم که بابام می‌گفت: «پایِ عشقشون می‌لنگید.»
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    آن روز هم دهانش باز مانده بود و گفته بود:
    - اینا رو از کجات در میاری آخه تو؟
    برایم تعریف کرده بودند که عمو الان عاشقِ ما شده بود؛ عاشق من شده بود. قبل از فوت پدربزرگ که من هیچ‌کدام از خاطراتش را به یاد ندارم؛ عمو تمام خانواده را از خود رانده بود. تمام ارثیه را به نامِ خودش زده بود. یعنی سال‌ها قبل این نقشه را دنبال می‌کرد. می‌گفتند که پدربزرگ، انسان معتقد و خوبی بوده است و چند قطعه زمین ارزشمند داشته؛ از قضا نتوانسته‌ داغِ از دست دادن مادربزرگ را تاب بیاورد و برای پر کردن وقتش زندگی با عمو را انتخاب کرده است. در این حین سکته‌ی ناقصی می‌کند و راست و دروغش را هیچکس نمی‌داند؛ اما در گزارش پزشکی آمده بود که دیر به بیمارستان رسیده است. اینگونه بود که عمو صاحب کل دارایی‌های خانوادگی شده بود. بعد از فوتِ پدربزرگ دیگر جواب تلفن‌های پدر و عمه را نمی‌داد. همین باعث شد، اختلافِ میان عمه و همسرش به کتک‌کاری و فوت عمه بکشد. پدر هم که دلگیر شده بود، برای مدتی طولانی ارتباطش را قطع کرده بود.
    اما من نسبت به عمو و حتی کیانی که کمی، دیوانه می‌نمود؛ خشم و ناراحتی حس نمی‌کردم. برای خودم هم عجیب بود. چرا آدمی مثل من که با یک متلک زودجوش می‌آورد؛ باید اینگونه با خضوع در مقابل کسانی که حق خیلی‌ها را خورده بودند، رفتار کند؟
    کیان گوشی‌اش را از روی میز برداشت و روشن کرد. خطاب به من گفت:
    - می‌خوام یه چیز باحال نشونت بدم.
    و با انگشتانش شمارش معکوس زد:
    - سه، دو...
    قبل از گفتن یک، صدای زنگ و پیام بود که پشت سر هم به گوش می‌رسید. کنجکاو بودم که ببنم کیست. با دیدن نام آفرین، تنم لرزید:
    - مامانته؟
    - سواله می‌پرسی؟ معلوم نیست؟ میترا تا الان راپورت داده و مامان هم که همیشه آماده است از زیر زبون پسر حرف‌گوش کنش، حرف بکشه؛ اما نمی‌دونه...
    حرفش را بریدم:
    - نمی‌دونه مار توی آستین پرورش می‌ده!
    - دقیقا.
    - واسم سواله که مامانت که این چیزا واسش مهم نبود. چرا الان دنبالشه؟
    - اون فقط می‌خواد بابا خوشبخت نباشه. اما نمی‌دونه که با این کاراش داره خوشبختی بچه‌هاشم می‌گیره.
    دوباره داستان‌های حوصله سر بر خانوادگی بود و مغز من جایی برای آنها نداشت. نفس عمیقی کشیدم خطاب به کیان گفتم:
    - پایه هستی بریم یه مسافرت کوتاه؟
    - مگه سرِ کار نمی‌ری؟
    - اون که از دوستی‌مون مهمتر نیست. هست؟
    - نه. اما بهتره یه وقت دیگه بریم.
    باشه‌ا‌ی خنثی گفتم و بلند شدم و خودم را تکاندم. وقتی لبخند متعجبش را دیدم، گفتم:
    - سعی کردی نشون بدی خیلی باسلیقه و کدبانو هستی! ولی یادت رفته که از باقی مونده‌ی اون مواد غذاییِ موقع گیم زدنت می‌شه یه شهرو غذا داد.
    بعد با دستم به کفِ زمین اشاره کردم. خنده‌اش گرفت و گفت:
    - باشه تو خوبی!
    بی‌صدا اتاق را ترک کردم و پایین رفتم. موسیقیِ ملایم بی کلامی به گوش می‌رسید. آهسته قدم برمی‌داشتم. چشم چرخاندم و مرسده را دیدم که با پاستیل‌هایی که مادر برایش خریده بود، مشغول است و توجهی به اطراف ندارد. تازه یاد آن تحفه‌ای که گیرم آمده بود افتادم. این بچه، از وقتی که یادم هست، با من بیشتر از اینها گرم می‌گرفت. فلش را از جیبم درآوردم و وارسی‌اش کردم. رویش خط و خش زیاد داشت و مشخص بود نو نیست. شاید برای کیان یا هرکس دیگری بود. در همین فکر بودم که فلش را در دستم را چرخاندم و با دیدنِ شکوفه‌‌ای که رویش خودنمایی می‌کرد، جا خوردم.
    شکه شده بودم! این روزها بیش از اندازه شکوفه می‌دیدم. در خواب، بیداری و حتی اینجا. فکر می‌کردم تمام داستان‌هایی که به‌صورت خاطره‌ نوشته شده اند، تنها محصولِ تخیلات نویسنده هستند. حالا چیزی که می‌دیدم، خلاف افکارم بود. سرم داغ شده بود. نمی‌توانستم تصور کنم که یک نفر در حال بازی با زندگی‌ام است.
    سر بالا آوردم و دیدم که میترا، خیره نگاهم می‌کند؛ حتی دلقک بازی‌های کاوه و نگاه های سنگینِ من، نتوانست جلوی چشمانش را بگیرد. برخلافِ کیان و آدم‌های دیگری که آزارم داده بودند و به‌مرور از آنها حتی بدم هم نمی‌آمد؛ از میترا متنفر بودم. این خود درگیری‌ها روحم را زخم می‌کرد، اما بازهم نمی‌دانستم چرا دلم با او صاف نمی‌شد.
    بلند شدم و برای جلوگیری از عواقبِ وحشتناکِ تحمل کردن میترا، داخل حیاط رفتم. اینجا تنها می‌توانستم به خود و آینده و گذشته فکر کنم. این روزها چندان وقت برای فکر کردن نداشتم. حوادث، بی اجازه، اتفاق می‌افتادند و نقشی که من می‌توانستم در مقابل آنها ایفا کنم؛ فقط صبر بود و نظارتی نصفه نیمه.
    از پشت سر، صدای قدم‌های سنگینی می‌آمد که می‌توانستم صاحبش را تصور کنم. برگشتم و کاوه را دیدم. در این چرخه‌ی مشکوکِ زندگی، هرکس الگویی دارد و هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند که الگوی من کیست. با اندوه به نقطه‌ی مقابلم خیره شدم. کاوه را از نظر گذراندم. تفکرات و بی‌قیدی‌هایش را همیشه دوست داشتم. پسرعموی بی‌آزرای که همیشه دوست داشتم مثل او باشم. سرسنگین و محجوب بود؛ اما هیچ‌گاه توجهی را به خود جلب نمی‌کرد.
    - چی می‌شد با منم رفیق بودی!
    - رفیق بودیم! نبودیم؟
    - معلومه که نه. حتی نیومدی عروسیم!
    - خب... .
    حرفم را برید. حرف زیادی هم برای گفتن نداشتم؛ اما همین هم از او بعید بود:
    - من هیچوقت تو زندگیم ناراضی نبودم. همیشه خدارو شکر می‌کردم. حتی بابت همین همسر عصبی و غرغرو! اما همیشه حس می‌کردم بین من و تو یه خلأ هست و این زیاد برام رضایت‌بخش نبود. نمی‌خوام گله و شکایت کنم. فقط می‌گم؛ همیشه تو ازم فرار می‌کنی. هیچوقت مثل کیان نبودی باهام.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    - شاید به خاطر اختلاف سنیه!
    خاموش و خنثی نگاه کرد و آه کشید:
    - نمی‌دونم. امشب یه تلخی حس می‌کنم و فکر می‌کنم کائنات داره مجازاتمون می‌کنه! می‌گم تلخی، چون واقعا دارم حسش می‌کنم. تا نوک زبونم بالا اومده. مثل بالا اومدن اسید معده داره وجودمو می‌سوزونه.
    راست می‌گفت. این دورهمی مضحک که همه را به خون هم تشنه‌تر می‌کرد، باید سریع‌تر تمام می‌شد. در دل تاییدش می‌کردم اما زبانم برای تایید قفل بود. مغز خسته‌ام را دست گرفته بودم و رویش قفل زده بودم که ساکت باشد و هیچ نگوید. چیز دیگری بین ما رد و بدل نشد و به داخل بازگشتم. با اظهار خستگی به مادر فهماندم باید به خانه برگردیم. هنگام خروج، تنها حواسم به بررسی فلش شکوفه بود و آخرین چیزی که قبل از ترک خانه‌ی عمو نصیبم شد؛ جایِ خالی تنه‌ی درخت توت بود.
    به خانه که رسیدیم، هنوز لباس عوض نکرده بودم که نشستم پای لپ‌تاپ و فلش را داخل پورت، جا دادم و شروع کردم به کنکاش محتویاتش. آنقدر تشنه‌ی فهمیدن بودم که دستانم یخ بسته بود! پوشه‌ای که توی فلش بود را باز کردم و تنها یک فایل تصویری نصیبم شد. دوبار روی فایل کلیک کردم و تکه‌روزنامه‌ای که می‌دیدم زُل زدم.
    دیگر حسابِ اتفاقات شوکه کننده در این چند روز، از دستم خارج شده بود. شروع کردم به خواندن اخباری که معلوم بود مربوط به هفده‌سال قبل بود. آنچه از نوشته‌ها بر می‌آمد، این بود که به شهری در ایران، لقب شهر حادثه را داده بودند و طی چند سال اتفاقات وحشتناکی در آن شهرِ عجیب افتاده بود و این تکه روزنامه، تنها مقدمه‌ی یک مقاله‌ی طویل بود که چند صفحه از یک روزنامه‌ را به خود اختصاص داده بود.
    درک نمی‌کردم که چرا باید چنین اطلاعاتی به من داده شود؟ منی که زندگی آرامی داشتم و سعی داشتم؛ به کار کسی کاری نداشته ‌باشم. صدای قدم‌هایی که می‌شنیدم، ناخودآگاه دستم را سمت موس برد و صفحه را بست. در اتاق زده شد. مادر با لیوان شیر بالای سرم حاضر شد و فکرم رفت سمت اینکه ناراحتی و گرفتگی من را حس کرده است. مشخص بود حرفی روی دلش سنگینی می‌کند وگرنه تا حالا باید می‌خوابید. در دل، خنده‌ام گرفته بود و حس نوجوانانه‌ای گرفته بودم. گوشه‌ی تخت نشست و شروع کرد به صحبت کردن:
    -مامانم، امینم، من می‌دونم زندگی تاحالا بهت سخت گرفته، منم سخت گرفتم. اگه بعضی وقتا چیزایی بهت می‌گم که خوشت نمیاد؛ به خاطر خودم نیست. فقط نمی‌خوام چیزایی که من و پدرت تجربه کردیم رو تو هم تجربه کنی.
    نگاه قدردانم را به او دوختم. زنی که در آستانه‌ی پنجاه‌ساگی؛ به شدت زیبا می‌نمود. مادر بود و دلنگرانی‌هایش و من که همیشه پذیرای مهربانی‌اش بودم. در آغـ*ـوش کشیدمش و با بوی عطرِ همیشگی‌اش به خواب رفتم.

    آلارم گوشی مثل همیشه از خواب بیدارم کرد. نگاهی به جای خالی مادر انداختم و متوجه رفتنش شدم. دیشب را برعکس ناخوشی‌ها و فشار‌ روحی چند روز اخیر، در آرامش به سر بُرده بودم و این را مدیون مادر بودم. به آرامی بلند شدم. باید برای یک روزِ سخت دیگر آماده می‌شدم. این دوری کوتاه مدت از بانک و تمام کارمندانش، چه خوب و چه بد، عجیب بر من ساخته بود!
    نگاهی به دور و اطراف انداختم و با برداشتن حوله، راهی هال شدم. این روزها احساس می‌کردم، بیشتر شبیه آدم‌های معمولی شده‌ام. یک‌جور کُنش عجیب در مقابل خود می‌دیدم. آن انسان دیوانه‌ی کار رفته بود و حالا تنها یک آدم بی‌خاصیت ترسو ظاهر شده بود!
    فرایند طولانی مدت حاضر شدنم که به پایان رسید، خودم را برای خروج، آماده کردم. هرچند راه طولانی نبود، اما اینکه خودم ماشین نداشتم، خجالت‌زده‌ام می‌کرد. هرچه قدر هم که مادر این کارم را برای فامیل و همسایه توجیه می‌کرد؛ خلأ نداشتن خودرو را برای یک جوان بیست و هفت ساله، پر نمی‌کرد.
    غرق در این افکار بودم که دوباره مقابلشان قرار گرفتم؛ این دیوارهای شیشه‌ای محیط موسسه را از بیرون جدا می‌کردند. می‌شد به راحتی و بدون دردسر، چهره‌ی خود را یک آنالیز کامل کرد! به رسم تمام روزهایی که به اینجا می‌رسیدم؛ مقابلش قرار گرفتم و بعد از مطمئن شدن از آراستگی ظاهرم در را باز کردم و داخل شدم.
    هنوز ساعت مراجعه، آغاز نشده بود و همکاران مشغول خوردن صبحانه بودند. به طرف آبدارخانه رفتم و وقتی که روزم را با دیدن چهره‌ی خندان امید، آغاز کردم انرژی دوچندان گرفتم. بی‌قید می‌خندید و به شانسش می‌نازید! خالی بندی‌هایش را دوست داشتم! از پارتی کلفتش با بخش مالی که می‌گفت، نتوانستم تاب بیاورم و در حالی که خودم را کنترل می‌کردم، سلام کردم. جواب سلامم را گرفتم و متوجه شدم، هیچ‌کس متوجه بدحالی‌ام نشده است. برایم عجیب نبود زیرا از از آن دختری که من دیدم، هرکاری برمی‌آمد!
    نزدیک ساعت هشت صبح بود و باز شدن درها و همه‌ی کسانی که در آبدارخانه بودند به خود می‌جنبیدند که آتو دست سرپرست و رئیس ندهند. در این میان امید با آرامش چایی هورت می‌کشید و برای خودش خوشحال بود! تقریبا همه رفته بودند و من هم قصد رفتن کردم. هنوز بلند نشده بودم که امید آستینم را چسبید و گفت:
    - ممنون امین.
    نمی‌دانستم چرا تشکر می‌کند. به همین خاطر پرسیدم:
    - بابتِ؟
    - می‌دونم این تشویقی کار تو بود.
    سرم را به سرعت چرخاندم تا مطمئن شوم هیچ‌کس ما را نمی‌بیند. با این کار گردنم صدای بدی داد و قفل شد! امید به طرف آمد و گردنم را ماساژ داد و گفت:
    - خودتو نکُش!
    - از کجا فهمیدی؟
    - البته دقیقا کار تو نبود؛ اما تو باعث شدی دل زنم به رحم بیاد!
    به ساعتم نگاه کردم هنوز چند دقیقه‌ای زمان داشتیم. به سمت در رفتم و دو لنگه‌اش را روی هم گذاشتم.
    - امید، یه لحظه به من گوش بده.
    درحالی که با لقمه‌ی بزرگی خودش را مشغول کرده بود گفت:
    - نمی‌خوام گیجت کنم، امین. فقط اونقدری بهت اعتماد نداشتم که مهمترین رازهای زندگیم رو بگم، اما الان تو رفیق فابمی! باید همه چیو بدونی.
    - امید جان عزیز دلم... .
    اما گوش امید نمی‌شنید. مثل بلندگوهایی بود که فقط دوست دارند بگویند و گوش شنیدنشان کر است. دوباره وراجی را شروع کرد:
    -بذار از اول واست بگم. یه دختری رو توی دانشگاه دیدم. خیلی نجیب و سربه زیر بود و در عین حال شجاع. از حقش ابدا کنار نمی‌رفت و زیر بار حرف زور نمی‌رفت. مثل خودِ من!
    به خودش اشاره کرد و دوباره تکه نانی برداشت:
    - خلاصه! پدرم دراومد که راضیش کردم برم خواستگاری. بعدشم که خودت فکر کنم می‌دونی، سور و سات عروسی و چند سال زندگی عاشقانه و بعد... بعدم به خاطر رفیق‌بازیام و اعتیادم ولم کرد؛ اما من هنوز اون رو دوستش دارم. یه روزم می‌رم خواستگاریش دوباره.
    داشت عصبانی‌ام می‌کرد! اعصابم در حال خط خطی شدن بود. به این هیکل خوب، نمی‌خورد انقدر شکمو باشد! فکر می‌کردم مسخره بازی می‌کند و این داستان‌ها همه جُک هستند.
    فشرده شدن دندان‌هایم را که دید سری تکان داد:
    - خب حالا دندون رو جیـ*ـگر بذار دارم می‌گم واست! هلما زن منه. البته بود و الان ترکم کرده؛ اما می‌دونم انقدر بامرام هست که من و دخترشو ول نکنه. به این خاطر دارم تمام تلاشمو می‌کنم که آدم بهتری بشم. تا برگرده پیشمون دوباره.
    نام هلما برایم به شدت آشنا بود. آن‌قدر در ذهنم زمزمه کردم تا به دختری که آخرهفته دیده بودم، رسیدم.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    گنگ نگاهش کردم. ترسید و خودش را جمع و جور کرد. فهمید گیج شده‌ام و دیگر چیزی نگفت. در حال حلاجی اوضاع، دوباره با مردمک‌های گشاد قهوه‌ای که می‌دانستم حالا خیلی ترسناک جلوه می‌کنند، دوباره نگاهی به او کردم. رفتارش مشکوک بود مثل تمام آدم‌های این روزهای زندگی‌ام. من هم بدبین بودم و این بدبینی در شک‌هایم بی‌تاثیر نبود؛ اما اینها شورش را درآورده بودند.
    امید مرد قد بلندی که به شدت خوش‌قیافه می‌نمود، ظاهر سالمی داشت. ابدا به ذهن کسی خطور نمی‌کرد، معتاد بوده باشد. در آن‌طرف ماجرا، هلما، دختری که چند روز ذهنم را مشوش کرد، زن این مرد باشد؟
    هیچ رقمه خیالم یک‌جا جمع نمی‌شد. تا کجای زندگی باید پابرهنه دنبال رازهای اطرافیانم بدوم؟ ذهن درد کشیده‌ام را به طرف میز کارم کشاندم. روی صفحه‌ی کامپیوتر روشنم، نمای سایتی را دیدم که جملات رِنه ماگریت، نقاش بلژیکی، در آن نقش بسته بود!
    با تعجب به آنها خیره شدم: «انسان‌ها اسرارشان را خیلی خوب پنهان می‌کنند.»
    این جمله را قبل‌تر از زبان هلما شنیده بودم. حتما امید، یا هلما سرچ کرده بودند؛ اما در کامپیوتر من؟!
    تمام چهره‌ام علامت سوال شد و زُل زد به صورت امید. او هم بی‌قید شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - چیه؟ نکنه نمی‌تونم یه سرچم بکنم؟
    - نه؛ راحت باش.
    خودم را مشغول نشان دادم. حس امنیت نداشتم. مثل هر آدم دیگری نداستن آزارم می‌داد. دوست نداشتم احمق جلوه کنم. هرچند باید یک راه را انتخاب کرد. نمی‌شود که هم ندانست و هم راحت زندگی کرد. برای دانش هم بهایی وجود دارد که باید پرداخته شود. از عاقبت این تصمیم می‌ترسیدم. آخرین بار که این تصمیم را گرفتم، در اواسط نوجوانی بودم. در انتهای باغِ بزرگ پدربزرگ که در زادگاه پدر بود، به میزبانی عمو جشنی بر پا شده بود برای برداشت محصول. عمو هم علاقه‌ی چندانی به زادگاهش نداشت؛ اما چون زیاد به حرف مردم اهمیت می‌داد و نمی‌خواست به خاطرات بد گذشته دامن بزند، ناچار بود بیاید و شرکت کند.
    از قضا در آن مهمانی، من هم دعوت بودم. با کیان، مشغول تجزیه تحلیل محیط بودیم. همین‌طور که زیر درخت گردو نشسته بودیم، چشمم به زیر پایمان افتاد. چیزی شبیه به خزِ حیوان، از خاک بیرون زده بود و عجیب به نظر می‌رسید. توجه کیان هم به این موضوع جلب شده بود. باهم روی زمین نشستیم و دوره‌اش کردیم. من خاک‌ها را کنار زدم و کیان نگاه کرد. ناگهان هینی کشید و همان‌طور به پشت، عقب عقب رفت و جیغ کشید. پاهایش سست شده بودند و زمین خورد. کنجکاو شدم و من هم بررسی کردم. چیزی که دیده بودیم، خز نبود! جسم بی‌جان موجودی شبیه به سنجاب بود.
    با کیان دوان‌دوان به خانه برگشتیم و تصمیم داشتیم به هیچ‌کس حرفی نزنیم. نیمه‌های شب، با صدای فریاد خودم از خواب برخاستم. نگرانی مادر و پدر را که دیدم، زبان باز کردم و آنچه کشف کرده بودیم، شرح دادم. سرانجام فردا صبح با همت پدر و مادر، کوهی از حیوانات مرده، زیر آن درخت کشف شد. بعدها فهمیدم که تمام اینها کار پسری بوده که پدرش، سابقه‌ی خوبی نداشته. یک‌جورهایی آدم کشته بود. مادر می‌گفت ژن آدم کُشی می‌تواند ارثی باشد.

    همین بود که آسیب شدیدی بر من وارد شد. تا سال‌ها آن صحنه‌ها و حرف‌ها را فراموش نکردم. حتی در عودکردن بیماری‌ام، به این قضیه ربط داشت.
    اما این بار، من سن‌وسال بیشتری داشتم. بیشتر می‌فهمیدم و نباید خودم را می‌باختم. تصمیم گرفتم بیشتر بخوانم و بیشتر بفهمم. باید از ماجراهای اطرافم سر در می‌آوردم. این وقایع عجیب و مشکوک، نباید امنیت زندگی‌ام را تهدید کند. نگاهی به امید انداختم که زیرکانه من را می‌پایید. حتما هلمای فضول، قضیه‌ی اختلالم را هم با او در میان گذاشته بود. ابدا از این دختر خوشم نمی‌آمد و دلم با او صاف نمی‌شد. سعی کردم حواسم را جمع کنم. برای زیرنظر گرفتن این زوجِ عجیب، باید اینجا بمانم.
    زمان، سریع‌تر از آنچه فکر می‌کردم سپری می‌شد. امید آخرین مبلغ را ثبت کرد و اینتر زد و بعد کامپیوترش را خاموش کرد. خداحافظی آرامی کرد و بعد رفت. بخش ما خالی شده بود و تنها بچه‌های ستاد که شامل همان همکاران هلما می‌شدند، باقی مانده بودند. نگاهی به ساعت انداختم. نمی‌خواستم مادر را ناراحت و نگران کنم. من هم کامپیوترم را خاموش کردم. از شعبه خارج شدم و بی‌توجه به امید که همچنان من را می‌پایید، به سمت خانه روانه شدم.
    به خودم تلنگر می‌زدم که شاید هیچ حادثه‌ی عجیبی وجود ندارد؛ اما رفتار مشکوک این پسر، من را آزار می‌داد و به سمتِ کشف حقایق می‌ کشاند.
    فکر می‌کردم، کار کردن اضطراب و فکر‌های بیهوده‌ام را بهتر خواهد کرد، اما تنها شعله‌ی کبریتی بود که قصد داشت، جانم را به آتش بکشد.
    پیاده‌روی این روزها هم تماما رنگِ شک گرفته بود و به من نمی‌چسبید. صدای تلفنم بلند شد. مادر بود و پیامک زده بود که چند قلم جنس را لازم دارد. سمت مارکت نزدیک خانه راهم را کج کردم و وسایل مورد نیازش را خریدم. بعد هم راهی خانه شدم.
    یک‌جور ترس در وجودم جا گرفته بود که نکند دوباره مادر را بی‌هوش پیدا کنم. به قلبم امید دادم که چند دقیقه‌ی قبل با او صحبت کرده‌ام. کلید انداخنم و در را باز کردم. مادر با آرایشی غلیظ، پشت میز غذاخوری نشسته بود و با عشق نگاهم می‌کرد! امان از این زن و شیطنت‌هایش! باز هم برنامه‌ی فراری دادن من از این خانه را داشتند.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    - خوشگل کردی خانوم خانوما!
    - خوشگل بودم.
    و سرش را با ناز، تاب داد! سلام کردم و جواب گرفتم.
    - بابا هنوز مطبه؟
    - می‌شناسیش دیگه! اینهمه هم بی‌خودی مالیدم به سر و صورتم! دستمال مرطوب گرفتی؟ بهت گفته بودم؟
    جعبه‌ی پلاستیکی را به سمتش گرفتم:
    - یعنی خدا بهت نگاه کرده و دیده چقد شیطونی، گفته زحمت نده یه عروس واست بسازه! وگرنه باید سر به بیابون می‌ذاشت بنده خدا.
    -امین بحث رو خودت پیش کشیدیا یادت باشه.
    لبخندی زدم و پیشانی‌اش را بوسیدم:
    - من تسلیمم اصلا!
    - چه فایده! من حسرت‌ به ‌دل موندم.
    حرفش را بی‌جواب گذاشتم و به سمت اتاقم روانه شدم. وقتِ جنگ بود. هنوز صدای غُرغُرهایش را می‌شنیدم که می‌گفت:
    - همش تقصیر باباته!
    بی‌شک هرچه که می‌شد تقصیر پدر بود! بدون تعویض لباس، روی تخت دراز کشیدم. باید کمی به خودم آرامش می‌دادم تا برای جنگ آماده شوم.

    فصل سوم: جعبه‌ی پاندورا
    از خواب بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. سلانه‌سلانه به سمت کتابخانه رفتم. این روزها و این حوادث، هرچه که بودند، با این دفترچه شروع شده بودند. حالا مطمئن بودم یک نفر قصد دارد جعبه‌ی پاندورای زندگی من را بگشاید و تمام سیاهی‌ها را در زندگی‌ام روانه کند. دفترِ کهنه را پیدا کردم و گشودم. داستان را از جایی که قطع شده بود، سر گرفتم: «من، آدمی نبودم که با یک حرف ببازم؛ اما رفتار مشکوک این مرد، باعث شده بود عمیقا به بابا کیومرث شک کنم. دست از دفاع کردن برداشتم. صدای زنگ مدرسه، خبر از شروع کلاس‌ها می‌داد. به طرف کلاسم رفتم و پشت میز همیشگی‌ام نشستم.

    معلم، درس بیخودی می‌داد که علاقه‌ای به گذراندن آن نداشتم و از طرفی تقلایی که برای نجات بابا کیومرث کرده بودم، قطره‌های ریز عرق را روی پیشانی‌ام نشانده بود. گیج و گنگ به درس جغرافیا زل زده بودم. در این حین، همان دختر همیشگی، همان مدافعی که در هر صورت از من حمایت می‌کرد، کاغذی به سمتم پرتاب کرد و وقتی باز کردم فهمیدم نگرانم شده‌است! برای این‌که معلم، بیش از اندازه گیر ندهد، با سر اشاره کردم خوبم و سرم را روی میز گذاشتم. معلم چشم غره می رفت و من بی‌تفاوت، تنها نگاهش می‌کردم.
    کلاس خسته کننده‌اش که به پایان رسید، صدایم کرد. آرام آرام طول اتاقی که کلاس درس نام گرفته بود را پیمودم و خودم را به میزش که روی سکو قرار گرفته بود، رساندم. برای جلوگیر از بیخ پیدا کردن ماجرا، سعی کردم خودم را متواضع‌تر نشان دهم. دفتر حضور‌غیاب را بست و نگاهی به من انداخت:
    - مامانت که خیلی ادعا داره! بچه‌ی ما فلانه، بهمانه! بچه‌ی نابغه‌ی فوق‌العاده، تو هستی؟
    دستش را به نشانه تحقیر به سمتم گرفته بود. خونم را به جوش می‌آورد؛ لحنم را آرام و بیخیال کردم و گفتم:
    - مدیر هم خیلی ادعا داره، می‌گـه شما جایزه بردی و بهترین معلم تاریخ‌جغرافیا هستی. یعنی چرت می‌گـه؟
    - بچه‌ی خیره‌سر!
    - وقت بحث با، تو یکی رو ندارم. برو هرچی می‌خوای نمره کم کن.
    دفتر را بست و ضربه‌ای به سرم زد. من همچنان بی‌خیال نگاهش می‌کردم. برای خودش چه فکری کرده بود؟ این‌که هر غلطی می‌تواند بکند؟ از آن‌طرف، همکلاسی‌هایم با نگاه‌های ترسیده، به من و خانم الهامی زُل زده بودند. زنی که همیشه آرام بود و با سلیقه لباس می‌پوشید؛ اما من فهمیده بودم که وسواس دارد. باید رنگ مانتو‌هایش همیشه سِت می‌شدند؛ به گچ و تخته دست نمی‌زد و همیشه با خودش، دستکش حمل می‌کرد و از همه مهم‌تر، بعد از اینکه به سر من ضربه زد، دستش را با گوشه‌ی مانتو پاک کرد!
    ساناز، یکی از همکلاسی‌های خودشیرین که ظاهرا دلش به رحم آمده بود گفت:
    - خانم ما می‌تونیم بریم؟
    خانم الهامی رو به بچه‌ها کرد و درحالی که سعی داشت وقارش را حفظ کند گفت:
    - همه به جز شکوفه نامور اجازه دارن برن.
    بچه‌ها کلاس را ترک می‌کردند و من هاج و واج رفتنشان را نگاه می‌کردم. در آخر دوستی که اسمش را نمی‌دانستم با اندوه فراوان ترکم کرد.
    الهامی، لبخند خبیثانه‌ای زد و گفت:
    - زبونت خیلی دراز شده! باید کوتاهش کنی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا