رمان شکوفه برفی | Nazanin.8786 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع :)Ameh
  • بازدیدها 505
  • پاسخ ها 25
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

:)Ameh

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/02/16
ارسالی ها
146
امتیاز واکنش
402
امتیاز
236
پارت9.شکوفه ی برفی

برگ زردی از شاخه‌ی درخت پیچ خورد و همراه باد به رقـ*ـص در آمد. این برگ‌های زرد و قرمز نشان از آمدن پاییز می‌داد. پاییزی که درختان را برای خواب زمستان آماده می‌کرد. علاقه ام به پاییز رنگ و بوی دیگری داشت. شنیده بودم که پاییز فصل عاشق هاست اما من با اینکه عاشق نبودم ولی این فصل برایم خیلی زیبا و دلنشین بود.
سیما مرا از افکارم خارج کرد و گفت:
-بهارا... اگه میخوای خودت رو قوی نشون بدی نباید ساعت کلاست رو عوض کنی. اینکار رو بچه های لوس انجام میدن!
فرزام حرف سیما را تایید کرد و خودش هم افزود:
+ تو به اندازه ی کافی از حقت گذشتی دیگه نگذر. نزار اول سالی همه بهت زور بگن. این به نصیحت از طرف یه آدم با تجربست!
قوطی آبمیوه ام را داخل سطل زباله انداختم و گفتم:
-خیلی خب من کلاسم رو به خاطر اون پسر عوض نمی‌کنم ولی فرزام تو مدرک با تجربه بودنت رو از کجا گرفتی؟
سیما خیلی زودتر از فرزام جواب داد: مثل همیشه از دانشگاه تقلبی سراسری تهران.
فرزام خیلی مغرور گفت:
+بله درسته. من پنج تا لیسانس و دو فوق لیسانس و یک دکترا....
لبخندی زدم. فرزام همیشه راجب مدارک خیالیش
می‌گفت و سر‌به‌سر من و سیما می‌گذاشت. احساس خوبی داشتم که دوستانی همچون سیما و فرزام را انتخاب
کرده‌ام.
سیما حرف او را قطع کرد و گفت:
-باشه بابا ولش کنی تا فردا صبح می‌خواد مدارک دروغینش رو به رخمون بکشه.
فرزام درحالی که با غرور چشمانش را بسته بود جواب داد:
+نخیرم دروغ نیست ولی همشون رو با پارتی گرفتم حالا شما ها هم به کسی نگید!
سیما خنده‌‌ ای کرد و دندان های سپیدش را به نمایش گذاشت. از روی صندلی بلند شدم. صدای خش خش برگ های زیر پایم باعث شد سیما و فرزام را متوجه خود کنم.
+کجا به سلامتی؟
این را فرزام گفت و ابروانش را بالا انداخت. کیفم را در دستانم گرفتم و گفتم:
-میرم خونه یه چیزی درست کنم وگرنه شام مجبورم گشنه بمونم. شما هم برید خونه. مادر و پدر هاتون نگران میشن.
سیما رضایتش را با کلمه ی "اوهوم" اعلام کرد.
نگاهم را به برگ های ریخته شده‌ی روی زمین انداختم و گفتم:خداحافظ.
+خداحافظ.مواظب خودت باش!
بخاری از دهنم خارج کردم و به سمت خانه رفتم‌. خانه ای که احتمالش کم بود که کسی در آن نگرانم شده باشد.
....
حال:
از پله ها پایین آمدم و به صفحه‌ی گوشی موبایلم خیره شدم. حالا خطی بر اثر یک ضربه، رویش افتاده بود. بغضم گرفت. دلم تنگ شد.
این موبایل را خیلی دوست داشتم. ناخداگاه صفحه قفلش را باز کردم. حتی تصویر زمینه‌ی موبایلم عکس او بود. دوست داشتم به گالری بروم و عکس هایمان را از اول ببینم و زل بزنم به تصویر چشم هایش. غرق شوم در لبخند هایش؛ اما اگر دوباره عکس چهره اش را می‌دیدم نمی‌توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. نمی‌خواستم این آرامشی که تازه به دست آورده بودم را با دیدن عکس هایش خراب کنم.
وارد مخاطبین شدم. از همه ی شماره ها گذشتم حتی از
شماره ی او. شماره ای که روزی تنها کسی بود که برای کمک تماس می‌گرفتم.
نگاهم به اسم فرزام بود. نمیدانم چرا او را انتخاب کردم.
از کاری که می خواستم انجام دهم، تردید داشتم.
بالاخره همه ی افکارم را پس زدم و شماره ی فرزام را گرفتم.
صدای بوق تماس بلند شد. این صدا استرسم را بیشتر می‌کرد. طولی نکشید که صدای بوق تماس جایش را با صدای پرشور و شر فرزام تعویض کرد.
با نگرانی گفت:
-الو... بهارا؟ خوبی آبجی؟ کجایی؟ نصف جونمون کردی.
بعضی اوقات می‌شد که مرا آبجی خطاب می‌کرد. فرزام مانند برادرم بود. برادری که هرگز نداشتم.
صدایم را از بغض مخفی کردم و تنها دو کلمه بر زبان آوردم: -من خوبم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت10. شکوفه ی برفی

    فرزام کمی درنگ کرد و بعد گفت:
    -کجایی؟ بهم بگو بیام دنبالت...
    لبانم را به سختی تر کردم. نمی دانستم چه بگویم. صدای فرزام هم که مدام سوالی را تکرار می‌کرد قطع نشدنی بود.
    پله ی دیگری پایین رفتم و گفتم:
    + می خوام تنها باشم. لطفا به کسی نگو که بهت زنگ زدم.
    -منظورت چیه بهارا؟ پس مادر و پدرت چی؟ باورت نمی‌شه حتی اونها نگرانتن.
    پوزخندی زدم. مادر و پدرم؟ مگر من برای آنها مهم بودم که حالا نگرانم شده بودند؟
    روی پله ای ایستادم و جواب دادم:
    +بهشون بگو برن همونجایی که رفته بودن.
    لحن صدایم دوباره خشدار شد. فرزام خواست چیزی بگوید. راجب او. این را از سکوت طولانی مدتش فهمیدم اما من اجازه ی حرف زدن به او ندادم. تماس را قطع کردم و بغضدار به صفحه ی گوشی خیره شدم. بغض سنگینی در گلویم افتاده بود اما اجازه ی ریختن اشک هایم را ندادم.
    بس بود هرچه برایش اشک ریخته بودم.
    بس بود هرچه عاشقش مانده بودم.
    دیگر باید برای خودم وقت میگذ‌اشتم. دیگر باید همه را کنار می زدم و کمی هم به خودم اهمیت می دادم اما تنها چیزی که در این همه سال نمی گذاشت به خودم اهمیت بدهم خاطراتمان بود. آنها هرکدام مانند خنجری بودند که به سمت قلبم پرتاب می شدند. من هرگز نمی‌توانستم فراموششان کنم. اگر می‌توانستم همان موقع که از هم جدا شده بودیم از یاد می بردمش.
    -بهارا خانم؟... شما...
    خیلی سریع به پشت برگشتم و به چهره ی پر از سوال یاسین خیره شدم. شنیده بود؟ شک نداشتم.
    در یک لحظه نفس هایم تند شد و بدنم گر گرفت. انگار توان حرف زدن را از من گرفته بودند.نگاهش را از چهره ام گرفت و به موبایلم دوخت. می‌توانستم از چشم هایش بخوانم که چه راجبم فکر می‌کند. دختری دروغگو و سوء استفاده گر!
    حالا چه توضیحی راجب فراموشیم می‌دادم؟ اصلا چه
    می توانستم بگویم؟
    گفت: جایی می رفتید؟
    به موقعیتم نگاه کردم‌؛ در راه پله بودم. به مغزم فشار آوردم تا به یاد بیاورم اینجا چه می‌کنم؟یادم آمد. می‌خواستم چیزهایی از سوپر مارکت بخرم.سعی کردم زبانم را به حرف بیاورم و موفق هم شدم:
    -من میرفتم تا...کمی خرید کنم.
    به چشمانم زل زده بود و این، به شدت خجالت زده و شرمنده ام می‌کرد. شاید به این فکر می کرد که چرا دروغ گفته ام. قلب کوچکم تند تند می تپید.
    سکوت را شکستم و گفتم:
    + راجب صحبت هام باید بگم که...
    حرفم را قطع کرد:
    -من دخالتی نمی کنم. صحبت های شما به من مربوط نیست. اگه خودتون صلاح دونستید بهم می‌گید. الان هم به خودتون فشار نیارید.
    چقدر منطقی بود و این منطقی بودنش من را به یاد او می انداخت.نمی دانم چند ثانیه در افکار خود غرق بودم که یاسین بلند تر از هروقت دیگر صدایم زد:
    +بهارا خانوم؟...بهارا خانوم؟
    به خودم آمدم. چند باری صدایم زده بود و من متوجه نشده بودم.
    جواب دادم:
    +متاسفم. اصلا حواسم به صحبت های شما نبود،بله؟
    نیم نگاه گذاریی به من انداخت و گفت:
    -مامان شما رو برای شام دعوت کردن، امیدوارم که بیاید.
    این حرف را زد و بدون شنیدن جواب من، سریع از پله ها بالا رفت.به صدای قدم هایش که در راه‌پله پیچیده بود گوش دادم و دوباره خودم را برای یک تصمیم اشتباه دیگر سرزنش کردم. نباید با فرزام تماس می‌گرفتم. حماقت بزرگی کرده بودم. توان روبرو شدن با یاسین را نداشتم.‌ نمی‌دانستم چطور قرار بود امشب رو در رویش باشم و از خجالت آب نشوم؟
    دست روی سرم گذاشتم و با سستی از پله ها پایین آمدم.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت11. شکوفه ی برفی

    فلش بک:
    هفتم مهر ماه بود. باران خیلی ریز ریز می‌آمد. آن روز را خیلی خوب به یاد دارم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم. کم و بیش صدای دعوا و هیاهو از داخل خانه می آمد. می‌توانستم راحت حدس بزنم که بحث مانند همیشه راجب پول و خوانواده است. نه بوی غذایی به مشام می‌رسید و نه از عشق و محبتی خبر بود.
    کوله ام را روی کاناپه گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم.
    بابا بنیامین روی مبل بود. نیم نگاهی به من انداخت. نمی‌دانم چرا احساس کردم که سلام داده است؛ برای همین من هم به آرامی جوابش را دادم.
    خواستم سمت آشپزخانه بروم که مامان همتا صدایم زد:
    +بهارا..دخترم؟
    لحظه ای ترسیدم. این نوع لحن صدا و این دخترم گفتن برایم آشنا نبود. برای همین کمی درنگ کردم و بعد جواب مامان را دادم:
    -بله؟
    مامان همتا نگاهی به بابا بنیامین انداخت و اشاره کرد:
    +بیا اینجا عزیز دلم.
    سمت آنها رفتم‌. ضربان قلبم تند تر از هر زمان دیگری می‌تپید. انگار اتفاقی افتاده بود وگرنه مامان همتا مرا این چنین صدا نمی‌زد.
    مامان همتا گفت:
    - بهارا؟...می‌خوام موضوع خیلی مهمی رو بهت بگم. نمی‌دونم تحمل شنیدنش رو داری یانه اما فکر نکنم چندان هم برات مهم باشه ولی خب اگه قبولش کنی زندگی بهتری خواهی داشت.
    بابا بنیامین با تحکم حرفش را قطع کرد و فریاد زد:
    -ساکت شو همتا...من نمی‌تونم اجازه بدم که بهارا بره.
    مامان همتا هم صدایش را مانند بابا بنیامین بالا برد و گفت:
    +بهارا دختره منم هست و من خوبیش رو میخوام...
    دوباره صدای بابا بنیامین بلند شد. اگر این طور پیش می‌رفت یا من کر می‌شدم و یا آنها لال!
    +آره درسته که بهارا دختره تو هم هست ولی دادگاه سرپرستیش رو به عهده‌ی من میزاره.
    نمی‌دانستم راجب چه چیزی حرف می‌زدند اما هرچه بود موضوع به من ربط داشت و من نمی‌خواستم اینطور بر سره من دعوا کنند.
    میان بحثشان پریدم و گفتم:
    -ازتون خواهش می کنم ساکت باشید. من نمی‌فهمم راجب چه چیزی انقدر بحث می‌کنید؛ پس برای یه بار هم که شده با آرامش و بدون دعوا همه چیز رو برام توضیح بدید.
    مثل اینکه حرف هایم اثر کرده بود برای همین هردو لحظه ای ساکت شدند. سکوت را فقط صدای تلوزیون می‌شکست تا اینکه بابا بنیامین آن را خاموش کرد و سمت من برگشت و گفت:
    -بهارا...من و مادرت بعد از سالها قراره از هم جدا بشیم.
    این حرف آنقدر برایم شوکه کننده بود که لحظه‌ای احساس کردم قلبم نمی‌زند. به چهره ی گرفته‌ی بابا بنیامین خیره شدم. هیچ خبری از شوخی و مسخره بازی وجود نداشت. اما...چطور می‌توانستند این حرف را به همین راحتی بر زبان بیاورند؟ من چه می شدم؟ مهم نبودم؟
    مامان همتا روی مبل نشست و گفت:
    +یه چیز دیگه هم هست که باید بگیم.
    دست هایم را جلو آوردم و مانع ادامه‌ی حرفش شدم:
    -یه لحظه صبر کن مامان... ببینم شما هیچ یادتون هست که یه دختر هم دارید؟ من چی می‌شم؟ مامان، بابا داره میگه می‌خوایم از هم جدا بشیم اونوقت شما داری میگی این موضوع چندان هم مهم نیست؟ معلومه که برای من مهمه و اهمیت داره.هیچ می‌فهمید این کارهاتون چقدر ممکنه به من صدمه بزنه؟ اصلا بگید ببینم من برای شما مهمم؟
    بغض به جان چشم های مامان همتا افتاد. حدس زدن این احساس چندان هم سخت نبود. منی که بغض داشتن را تجربه کرده بودم خوب می‌توانستم بفهمم که چه کسی بغض دارد.
    گفت: می‌دونم بهارا درکت میکنم ولی....
    برای اولین بار فریاد دلخراشی زدم و گفتم:
    -اگه درکم می کنید و می‌فهمید چی می‌کشم چرا می‌خواین جدا بشین؟ سالها این دعوا ها رو تحمل کردم و حرفی نزدم. با تموم بچگیم می‌فهمیدم که چی ببنتونه و چه اتفاقی میوفته. دوستانم رو تو خونه دعوت نمی‌کردم؛ می دونید چرا؟ چون شما حتی جلوی اون ها دست از بحث و جدل بر نمی‌داشتید.من یه مسافرت درست و حسابی هم نرفتم و فقط رویاهاش رو دیدم. خوانواده داشتم ولی نمی‌دونستم چه نعمتیه چون همش درحال جنگ بودن. من فکر می‌کردم این مشکلات یه‌روز تموم می‌شن اما الان می‌بینم که تازه شروع شدن.
    بالاخره توانسته بودم حرفهایی که در دلم انبار شده بود را بگویم. دیگر قفل دلم را باز کرده و عقده هایم را شرح داده بودم. نفس کشیدن هایم تند شده بود و با اینکه خودم را نمی‌دیدم می‌توانستم حدس بزنم که چشم های ‌درشت و قهوه‌ای مانندم قرمز شده‌اند. این جدایی و طلاق کابوس هرشب من بود که داشت اتفاق می‌افتاد و من باید جلویش را می‌گرفتم. چه طور می‌توانست برایم مهم نباشد؟
    مگر من انسان نبودم؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت12.شکوفه ی برفی

    شوری اشک هایم را به خوبی روی گونه‌ام احساس می‌کردم. لبانم از استرس و ترس خشک شده بود.
    بابا بنیامین درحالی که سعی داشت صدایش را از بغض پنهان کند گفت:
    + بهارا می‌دونم چه احساسی داری؛ اما من و مادرت هم به انداز‌ه‌ی کافی تحمل کردیم. ما برای هم نیستیم این رو درسته خیلی دیر فهمیدیم و زندگی رو برای تو هم سخت کردیم ولی تو هم باید مارو درک کنی....
    مامان همتا دنباله ی حرف بابا بنیامین را گرفت:
    -حداقل من رو درک کن... مادرت رو.... جوونیم به خاطر این ازدواج از بین رفت. من یه دختر ساده و چادری بودم که خام حرفهای پدرت شدم...
    حرفی نزدم. زیرا بابا بنیامین بر سره مامان فریاد کشید و اصلا نگذاشت من چیزی بگویم.
    +خام حرف های من؟ همتا من فکر می‌کردم تو یه دختر پاک و معصومی ولی حالا می‌بینم که یه گرگ هستی در لباس میش... لااقل جلوی دخترمون دروغ نگو.
    دست روی گوش هایم گذاشتم تا کمتر صدایشان را بشنوم. حتی حالا که حرف هایم را زده بودم و اشک ریخته بودم مرا درک نمی‌کردند. فکر می‌کردم صحبت‌هایم رویشان تاثیر می‌گذارد اما....
    آنها دوستم نداشتند و قبول کردن این حقیقت برایم سخت بود.
    من چه می‌خواستم؟ عشق. محبت. لبخند.
    چه نصیبم شده بود؟ نفرت. دعوا. اشک.
    بابا بنیامین وسط دعوا با مامان همتا حرفی زد که دیگر قبول کردم من را دوست ندارند.
    گفت:
    +خیلی خب اگه اینجوریه من هم همه چیز رو به بهارا می‌گم. اون بزرگ شده و عقل داره. خودش میفهمه که تو خوبیش رو می‌خوای یا بدیش رو. ...
    و رو به من تقریبا با همان خشم گفت:
    + بهارا می‌خوام یه حقیقت دیگه‌ای هم بهت بگم.
    باز هم حقیقت؟؟ چند چیز وجود داشت که من نمی‌دانستم؟ از این حقیقت های تلخ نفرت داشتم.
    +من یه ناپدری پولدار دارم. تو نمی‌دونستی اما مادرم در گذشته دوبار ازدواج کرده. ناپدری من با کار کردن زیاد و تلاش تونست پول هنگفتی به دست بیاره و مادرم رو از نظر مالی تامین کنه. وقتی به خوانوادم گفتم که می‌خوام با مادرت ازدواج کنم با مخالفتشون روبرو شدم. حق هم داشتن، حالا دلیل اون همه مخالفتاشون رو می‌فهمم. این ازدواج خوشبختی رو از تو هم گرفت ولی باور کن که توی همه‌ی دعوا ها دل من بیشتر برای تو می‌سوخت.
    کمی مکث کرد. شاید از روی بغض بود و یا شاید هم از روی پشیمانی.
    ادامه داد:
    + من تونستم ناپدریم رو راضی به ازدواج من و مادرت کنم، ولی از طرف خوانواده‌ی خودم طرد شدم و هیچ ارثی بهم نرسید. ناپدریم یک میلیارد به من قرض داد و گفت که برید سره زندگیتون امیدوارم پشیمون نشید؛ اما من شدم. نتیجش چی‌شد؟ تو‌یی که مجبوری سختی بکشی.
    سره اون یک میلیار ما یه قرار داد بستیم اینکه...اینکه اگه ازدواجمون به بن‌بست خورد و من صاحب دختری شدم
    دخترم با نوه‌ی اول ناپدریم ازدواج کنه. بهارا آلان هم ناپدریم برگشته اون...اون از این وضع ما حسابی عصبانی شده برای همین دو روز بعد بهمون گفت بریم خونه اش؛
    تو هم باید باشی....
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت13. شکوفه برفی

    چشم هایم را روی هم فشار دادم تا درک کنم بابا بنیامین چه گفته است؟ هضم همه‌ی اینها برایم سخت بود. به یکباره همه چیز داشت تغییر می‌کرد و من اصلا از این تغییرات یکهویی خوشم نمی‌آمد.
    صدای مامان همتا را به وضوح شنیدم که می‌گفت:
    -بهارا تو باید بری پیش آقا جون. اگه پیش اون زندگی کنی زندگیت خیلی راحت‌تر می‌شه. لااقل از اینجایی که هستی بهتره.
    این یعنی دور انداختن؟ این یعنی دوست نداشتن؟
    آنها فقط می‌خواستند از دست من خلاص شوند.
    باید فریاد می‌زدم. باید شدت اشک هایم را بیشتر
    می‌کردم؛ اما نه اشک ریختم و نه فریاد زدم. دیگر برایم ثابت شده بود که حتی اگر این کار ها را انجام دهم باز چیزی تغییر نخواهد کرد.
    فقط با صدایی که رگه های بغض در آن معلوم بود، گفتم: +خیلی خب فهمیدم. فهمیدم که شما می خواین من رو از سرتون باز کنید. باشه قبول من اصلا میرم اونجا پیشه... پیشه ناپدری بابا، آقاجون. اما فقط می‌خوام یه چیزی رو بدونم. شما به چه حقی راجب زندگی من تصمیم گرفتید؟خودتون مهم بودید قبول، اما اگه به‌جای من یه پسر به‌دنیا می آوردید اون رو هم مثل من دور می‌انداختید؟ مثل من بهش می‌گفتید که باید اجباری ازدواج کنه تا خودتون راحت باشید؟ با کسی ازدواج کنه که هرگز ندیدتش؟
    قطره اشک مزاحمی را که از چشم هایم می ریخت قبل از اینکه دیده شود پاک کردم. نمی‌خواستم گریه کنم. دیگر دوست نداشتم جلوی کسانی که حتی ذره‌ای برایشان اهمیت ندارم اشک بریزم و التماس کنم.
    سرم را بالا گرفتم و با تاسف به مامان همتا و بابا بنیامین نگاه کردم. چهره‌ی هر دو نفرشان محزون شده بود. لحظه‌ای قلبم لرزید. چه می‌شد برای یکبار به آغوششان می‌رفتم و مانند کودکان در بوی عطر شان گم می‌شدم؟
    یکبار هم آنها دست روی سرم می‌کشیدند و نوازش گرانه برایم لالایی شب می‌خواندند. دیگر به هق هق هایشان توجه نکردم و مانند همیشه بی‌تفاوت سمت دره اتاقم رفتم.

    حال من
    حال اسیریست که هنگام فرار یادش آمد
    کسی منتظرش نیست...
    ...
    صدای درینگ درینگ زنگ تلفن همراهم بلند شد. سرم را از روی فرمان ماشین برداشتم و نیم نگاهی به صفحه‌ی آن انداختم. مامان همتا بود. نه حوصله‌ای برای جواب دادن داشتم و نه علاقه‌ای؛ اما نمی‌شد که تا آخر شب در ماشین بمانم. آنها می‌خواستن مرا به آقاجون معرفی کنند و تا همیشه از دستم خلاص شوند. از آینه‌ی ماشین به خودم زل زدم. چشمانم پف کرده بودند و خیلی واضح می توانستند نشان دهند که گریه کردم.
    صدای زنگ تلفن آزارم می داد پس برای همین دکمه ی اتصال را زدم و خیلی آهسته گفتم:بله؟
    مامان همتا با لحنی پر انرژیی جواب داد:
    -الو بهارا عزیزم؟ پس کجا موندی؟ همه مشتاق دیدنت هستن.
    ناخاسته پوزخندی روی لب هایم نشست. این عزیزم گفتن‌ها برایم تازگی داشت اما نمی‌توانستم ازشان لـ*ـذت ببرم. شاید برای این بود که می‌دانستم پشتشان خبری از عشق و محبت نیست.
    من هم با همان لحن گفتم:جلوی درم مامان جان!
    روی کلمه ی مامان جان تأکید زیادی داشتم.
    +منتظریم دخترم.
    تلفن را قطع، و محکم روی صندلی پرتاب کردم.
    شقیقه هایم را مالیدم تا کمی آرام شوم‌. از دو روز پیش جواب تلفن کسی را نداده بودم. چه سیما و چه فرزام. کلافه تر از آنی بودم که برایشان توضیح دهم چه اتفاقی افتاده است. حتی دانشگاه هم نرفته بودم‌. فقط می‌خواستم کمی تنها باشم و فکر کنم.
    فکر کنم به خوانواده‌ای که داشتم و فکر کنم به محبتی که نداشتم‌. احساس تنهایی و بی پنهایی می‌کردم‌.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت14.شکوفه برفی


    کیفم را برداشتم و از اتومبیلم پیاده شدم. حالا دیگر درست جلوی در آن عمارت باشکوه بودم. خیلی زود متوجه دوربین های مداربسته ی جلوی در شدم. نمی‌دانم چرا احساس کردم که کسی مرا می بیند اما هرچه بود سعی کردم لبخندی بزنم. لبخندم را صدای بلند بوق ماشینی از لب هایم پاک کرد و جایش را به ترس داد. جیغ کوتاهی زدم و بلافاصله دستم را جلوی دهانم گذاشتم. پشت سرم یک ماشین مدل بالایی که به سختی فهمیدم یک لکسوس آر ایکس است منتظر ایستاده بود. شیشه هایش دودی بود و نمی توانستم ببینم چه کسی در ماشین نشسته است. برای بار دوم بوق بلند و کشیده ای زد و پشت بندش در ورودی با صدای خفه ای باز شد .درحالی که اخم هایم پر رنگ شده بود از جلوی ماشین کنار رفتم. اعصابم به اندازه ی کافی بهم ریخته بود و جیغی که زدم باعث شد کلافه تر شوم.
    وقتی اتومبیل از کنارم می‌گذشت نتوانستم در مقابل وسوسه ای که همان چند ثانیه فکرم را مشغول کرده بود؛ مقاومت کنم. کیفم را بلند کردم و محکم روی اتومبیل کوبیدم:
    -بیشعور.
    اتومبیل بی توجه از در گذاشت و من قبل از اینکه در
    کاملا بسته شود وارد شدم. عمارتِ بزرگ، و مخصوصا با صفایی بود. زمین را به زیبایی سنگ فرش کرده بودند. در گوشه های حیاط باغچه های درازی با چند شاخه گل وجود داشت. بوی خاک نم خورده فضا را پر کرده بود. لحظه ای تمام استرس چند دقیقه ی پیش را فراموش کردم.
    وقتی از پیچ دوم گذشتم توانستم ساختمان را که پشت درخت ها پنهان شده بود ببینم. عمارتی بود با سنگ های زیبا و طرح دار که کناره باغچه قرار داشت. باغچه که چه بگوییم بیشتر شبیه یک باغ بود.
    همه ی ساختمان را برانداز کردم تا اینکه نگاهم به همان ماشین مدل بالا افتاد. تازه متوجه شده بودم که رنگش قهوه ای سوخته است نه مشکی!
    در گوشه ای از باغ توقف کرد و چند لحظه بعد مردی از آن پیاده شد. باتوجه به قد بلند و موهای سیاهش فهمیدم جوان است.او بود که مرا ترساند. از همان نقطه می‌توانستم ببینم که درحال مرتب کردن لباس هایش است‌. خیلی تند ولی در عین حال با آرامش خاصی خودش را آراسته می‌کرد. ثانیه ای بعد ساعت مچی طلایی رنگی را از جیب کتش خارج کرد و سعی کرد آن را به مچ دست راستش ببندد. غرق در حرکاتش بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم. نگاهم را به سختی از او گرفتم و راه افتادم به سمت عمارت. تا وقتی که از فاصله دو متری اش عبور کنم، همان طور ایستاده ؛ مشغول بستن ساعت مچی اش بود. به گمانم این کار برایش واقعا سخت بود. دوباره استرس و حالت تهوع در وجودم ریشه زد. دلیلش را خیلی واضح می‌دانستم.
    برای ملاقات با آقاجون بود و اینکه دیگر کنار او زندگی خواهم کرد. شاید هم بخاطره اینکه دیگر بچه‌ی طلاق خواهم شد. قبول اینها برایم دشوار بود و اشکم را در می‌آورد‌‌.صدای همان پسر مرا از افکارم خارج کرد. هنوز در حال تلاش برای بستن ساعت مچی اش بود.
    گفت:شما باید از اون یکی در وارد می‌شدید.
    چهره ی آشنایش اجازه نداد که جواب تیکه اش را بدهم. او هم دست از بستن ساعت مچی اش برداشت و به چهره ی من خیره شد. چند ثانیه ای درحال برانداز کردن هم بودیم. از آنی که در دانشگاه دیده بودم، متفاوت تر بود.
    ____________❄____________🌸__________
    پایان پارت چهارده
    ممنون که وقت میزارید برای خواندن این رمان
     

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت15. شکوفه برفی

    از نزدیک کت و شلواری که پوشیده بود خوش دوخت تر جلوه داده می شد.
    بالاخره ساعت مچی اش را ول کرد و متعجب گفت:تو؟...
    از تو گفتنش کفری و کمی هم دلخور شدم. جوری این را گفت که انگار از اینجا بودنم ناراحت است.
    نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:برای استخدام اومدی اینجا؟..
    کنارم ایستاد و دستش را دور شانه ام حلقه کرد.
    قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم به دری اشاره کرد و گفت: -بزار کمت کنم. خوب گوش کن. از اونجا میری تو یه خانم هست که به کمک آشپز احتیاج داره شاید اونجا بهت کار بدن.
    کمی ازم دور شد:البته بعید می‌دونم با این اخلاق تندی که داری قبولت کنن. فکر نکنم آشپزی هم بلد باشی!
    این پرو بودنش عصبیم می‌کرد. تا به حال آدمی به
    پرو ‌ای او ندیده بودم. سعی برای اینکه خونسرد باشم برایم سخت بود اما توانستم خودم را آرام جلوه دهم.
    گفتم:آقای محترم من برای کار یا استخدام شدن اینجا نیومدم.
    وسط حرفم پرید و گفت:پس چرا اینجایی؟ میدونی ورود به ملک خصوصی مخصوصا اینجا چه جرمیه؟
    پشت سره هم حرف می‌زد و نمی‌گذاشت من یک کلمه راجب اینجا بودنم توضیح دهم. می‌خواستم همان طور بگذارم و بروم اما احساسی در درونم این اجازه را نمی داد. باید ثابت می‌کردم که اینجا مهمانم و صد البته مهمان مهمی هستم. بامداد با چشمان قهوه ایش که پر بود از سوال، منتظر نگاهم می‌کرد. به فکرم زد که چه عجب ساکت شد!
    گفتم:من اینجا مهمونم و اگه اجازه بدید باید برم که دیرم شده.
    دهان بامداد تکان نخورد اما لحن آشنا و نفرت انگیزی بجایش جواب داد:شما مطمئن هستید خانم جوان؟
    هردو سمت بالکن، جایی که آنقدر ها هم با ما فاصله نداشت؛ برگشتیم. از صدایش توانستم تشخیص دهم چه کسی است. همان پسری بود که آنروز در دانشگاه جای سیما نشست؛ نهام.
    دکمه های کتش برعکس بامداد باز، و کراوات خط دار طوسی رنگی بسته بود. چیزی که بیشتر توجهم را جلب کرد موهای مشکی شانه خورده اش بود. او هم با آنی که در دانشگاه دیده بودم، متفاوت تر بود. اعصابم بهم ریخت.
    دو نفر از هم دانشگاهی هایم که نمی‌دانستم چکاره هستند روبرویم ایستاده و مرا به تمسخر گرفته بودند.
    بامداد با دیدن برادرش مرا فراموش کرد و گفت:هعی نهام بیا اینجا . کمکم کن این ساعت مچی رو ببندم. حسابی دیر کردیم. آقاجون آلاناست که با عصبانیت پیداش بشه.
    از این حرف بامداد دو چیز را فهمیدم. اول اینکه او هنوز
    "هعی " گفتن هایش را ترک نکرده است و دوم اینکه مطمئناً آنها هم مهمان آنجا بودند. دلیلش هم اسمی بود که نام برد. آقاجون.
    نهام دست روی سرش گذاشت و گفت: اوووف...تو که باز گفتی هعی؟ بخدا اگه یروز اینو نگی بهت جایزه میدم!
    به صمیمیتی که بینشان بود حسادت می کردم. آن لحظه آرزو کردم که ای کاش من هم خواهری با آن همه صمیمیت داشتم.
    نهام آرام آرام از پله ها پایین آمد و روبروی بامداد ایستاد‌. در مدت پایین آمدن از پله ها، لحظه ای دست هایش را ازجیب کتش خارج نکرد. این چنین جذاب به نظر می‌آمد و خود این را می دانست.
    ساعت مچی طلایی رنگ را در دستان بامداد انداخت و پرسید: شما خانم جوان. نگفتید آیا واقعا مهمان هستید و یا برای استخدام اومدید؟
    نیم نگاهی به بامداد انداخت و با تمسخر ادامه داد: خجالت نکشید اگه برای استخدام شدن اومدید اینجا بگید. ما به کسی چیزی نمیگیم‌. درضمن چون هم دانشگاهی ما هستید می‌تونیم کمکتون کنیم که راحت تر کار پیدا کنید.
    صدای خنده های بامداد داشت بالا می‌رفت که نگاه براقی بهش انداختم و درجا ساکتش کردم‌.
    من هم با همان لحن مضحک گفتم: شما اینجا چیکاره هستید؟ خدمه اید که انقدر از کارهای استخدام خبر دارید؟
    هیچکدام از حرف من عصبی نشدند فقط پوزخندی روی لب های نهام جا خوش کرد.
    بالاخره ساعت مچی به مچ دست بامداد بسته شد.
    نهام کمی از او فاصله گرفت و گفت: مثل اینکه واقعا راجب ما کنجکاو شدید. عرضم به حضورتون که ما هردو نوه های مالک اینجا آقای بهاوند مسیحا هستیم‌‌.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت16. شکوفه برفی «پارت ویژه»

    حدسم درست بود. آن ها نوه های آقاجون و شاید میراث آن باغ بودند؛ اما کدامشان نوه ی اول بود؟
    کدام یکِشان اسمش در قرار داد آقاجون و بابا بنیامین ثبت شده بود؟؟
    بیشتر با چشم هایم براندازشان کردم اما نتوانستم فقط با نگاه کردن تشخیص دهم کدامشان بزرگتر است. بامداد یا نهام؟ و یا شاید هم نفر سومی که هنوز ندیده بودمش. گفتم:شما نوه های آقای مسیحا هستید و اون وقت انقدر راحت کسانی که اینجا هستند رو به تمسخر می‌گیرید؟ مثل اینکه کامل به شما ادب و نزاکت یاد ندادن.
    بامداد سکوتش را شکست:
    - پس اون انسان با ادب کی بود که جلوی در یه فحش داد و با کیف کوبید روی ماشین من؟!
    با تیکه ی بامداد دیگر ساکت شدم. احساس می‌کردم روزی به نحسی امروز نخواهم داشت. چقدر راحت تحقیرم می کردند و من حتی نمی‌توانستم در برابر حرفهایشان چیزی بگویم. خودم را لعنت کردم که چرا اصلا اینجا آمده بودم و چرا آن همه در اتومبیل معطل کردم که با این دو نفر روبرو شوم. چیزی که بیشتر باعث می‌شد نتوانم خشمم را کنترل کنم؛ آن پوزخنده گوشه ی لب های نهام بود. اینبار سکوت کردم.
    نه به خاطر اینکه جوابی نداشه باشم و نه به خاطر اینکه آن ها نوه های آقاجون بودند؛ بیشتر به خاطر اینکه نمی‌خواستم در اولین جلسه ی ملاقات، برای خودم دشمن بتراشم و بعدَش با کسی ازدواج کنم که نه تنها دوستش ندارم، بلکه ازش متنفر هم هستم.
    سرم را پایین انداختم و خیلی آرام زمزمه کردم:
    - دست از سرم بردارید.
    یکهو دچار حالت خاصی شدند. چشمانشان با اینکه نشان نمی‌داد، اما توانستم فقط با نگاه کردن به رفتارشان بفهمم که متعجب شده‌اند. آنها فکر می‌کردند من جوابی به آن گستاخیشان خواهم داد اما من خیلی بی‌تفاوت سمت عمارت راه افتادم.
    چند ثانیه ای در سکوت خیره نگاهم می‌کردند. سنگینی نگاهشان را از پشت سرم احساس می کردم.
    + کجا میرید خانم جوان؟ اون هم بدون رعایت کردن قوانین؟
    صدای نهام بود. لحن "خانم جوان" گفتنش را دیگر حفظ بودم‌‌‌. وقتی برگشتم تا یکبار برای همیشه اسمم را بگوییم درست پشت سرم بود. اخمم را پررنگ کردم و بدون لحظه ای تعلل گفتم:آقای محترم اسم من بهارا ست‌. بهارا فرهمند نه خانم جوان.
    نیشخندی زد:
    - اسم منم نهامِ. نهام مسیحا نه آقای محترم!
    برای بار دوم چشمانم رنگی آتشین پیدا کردند. چشمان من همیشه در برابر حرف های او آتشین می‌شدند. چطور می‌توانست انقدر راحت جوابم را بدهد‌.
    جلوتر آمد و گفت: می‌خوام قانون اینجا رو بهتون بگم بهارا خانم....
    خیلی سریع و در یک حرکت دستش را پشت سرم برد و شالم را از روی سرم پایین کشید.لبخند روی لب هایش بود و غرور از چشمانش می بارید؛ از کاری که کرده بود رضایت کاملی داشت. موهایم همراه باد به پرواز در آماده بودند. باد خیلی با شیطنت از لابلای موهایم رد می‌شد؛ انگار او هم به من می خندید:
    +قانون اینجا می‌گـه همه بغیر از چند نفری استثنا حق بستن شال و روسری رو...
    نگذاشتم حرفش را کامل کند. من هم با همان سرعت دستم را بالا آوردم و سیلی ای به گونه ی سمت چپش زدم‌. سیلی ای که زدم آنقدر ها محکم نبود اما دلم را خنک کرد. با چشمان مشکی اش متعجب نگاهم می‌کرد. بامداد که تا آن موقع می‌خندید از روی تعجب حرکتی نمی‌کرد‌.
    اینبار من پوزخندی زدم و گفتم: قانون به من می‌گـه اگه کسی از حد خودش گذشت، ساکت نشین‌.

    ࿚بی تو ࣬اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

    وقتی از در وارد شدم اولین چیزی که دیدم چهره ی نگران مامان همتا بود. سمتم آمد و گفت: بهارا...
    کجا بودی؟؟
    حوصله ی جواب دادن به سوالاتش را نداشتم.
    +آقاجون از دستت عصبانی شده بود.
    نگاهی به شال سفیدش که خیلی زبیا‌ترش می‌کرد انداختم. لحظه ای به حرف های نهام شک کردم. چقدر احمق بودم که حرفش را درمورد قوانین حجاب جدی گرفتم. با این حال باز هم پرسیدم: یه نفر به من گفت که اینجا حق سر کردن شال و روسری رو نداریم اونوقت شما...
    حرفم را نصفه گذاشت:
    - آره درست گفتن.‌ من با بدبختی اجازه ی سر کردن شال رو گرفتم حالا چادر به کنار. آقاجون خیلی یه دندست. اصلا ولش کن؛ آلان برو مانتو و شالت رو به سرکان خدمتکار اونجا بده بعدش هم بریم پیش آقاجون.
    هنوز توضیحات کامل را نشنیده بودم که در با صدای تق تقی باز شد. اول بامداد و پشت بندش نهام، با آن کراوات طوسی رنگش وارد سالن شد.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت17. شکوفه برفی


    نگاه مامان همتا روی آنها افتاد.
    گونه ی سمت چپ نهام کم و بیش قرمز شده بود.
    جلوی خنده ام را گرفتم. دور از ادب بود که من هم ماننده او مسخره اش کنم، اما از اینکه جواب آن گستاخیش را داده بودم احساس آرامش می‌کردم.
    بامداد زودتر سمت مامان همتا رفت. آن دستش که ساعت مچی را بسته بود جلو آورد و گفت: سلام من بامداد نوه ی آقای مسیحا هستم. شما باید اینجا مهمان باشید درسته؟
    از لحن مودبانه اش جا خوردم!
    مامان همتا مردد به دست بامداد نگاه کرد و بعد کمی مکث دستان مردانه ی او را گرفت (مردد بودن همتا برای این بود که بامداد مسلما نامحرم حساب میشد )
    +از دیدنتون خرسمندم آقای بامداد. درسته؛ من همسره آقای فرهمند هستم، این هم دخترم بهارا ست.
    و لبخنده مهربانش را به صورت او پاشید.
    درست است که بامداد کلمه هایی مانند "عجب" و یا "آهان" را بر زبان نیاورد اما من به راحتی از نگاهایش روی خودم، این کلمه ها را حدس زدم.
    بعد از او نهام دستش را جلو آورد و گفت: من نهام
    نوه‌ی اول آقای مسیحا هستم. از ملاقاتتون بسیار خوشحالم خانم فرهمند.
    کافی بود نهام این جمله‌ی را بگوید تادیگر نفهمم چه می گویند. در یک لحظه لب هایم خشک شده بود وصدای بابا بنیامین در ذهنم تکرار می شد:«ما یه قرار داد بستیم اینکه اگه این ازدواج به بن بست خورد و من صاحب دختری شدم، دخترم با نوه ی اول ناپدریم ازدواج کنه.»
    نگاهم را به نوه ی اول آقاجون انداختم؛ نهام.
    او خودش بود. کسی که اسمش در قرار داد کناره اسم من نوشته شده بود. چرا هرچه می‌شد به او ربط داشت؟
    آن از ملاقات در دانشگاه که جایم را گرفت و آن هم از تحقیر هایش در باغ بزرگ؛ حالا هم که نوه ی اول آقاجون بود. همه چیز اتفاقی بود؟ شاید هم یک نقشه بود. یک نقشه که اولش با پوزخند و سیلی شروع می شد و آخرش با ازدواج و بی علاقگی.
    نفهمیدم چطور روی کاناپه نشستم و چطور مامان همتا مرا بلند بلند صدا زد. فقط فهمیدم کسی لیوان آبی را به دستم داد و با چشمان قهوه ایش اشاره کرد که از آن بنوشم. چند ثانیه ای گیج بودم و همه چیز را تار می دیدم. به مامان همتا خیره شدم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاد؟
    نگران جواب داد: هیچی؛ فقط فشارت افتاده بود. اون آب قند رو بخور حالت جا افتاد، بلند شو بریم پیش آقاجون.
    آقاجون آقاجون. از این نام نفرت داشتم. وقتی تنها با شنیدن اسمش اینگونه تنفر در دلم بوجود آمده بود وای به حال زمانی که ببینمش. البته آن زمان خیلی هم دور نبود. من در راهرو کناره نوه هایش بودم و او حتما در طبقه ی بالا کنار مهمان هایش. از همانجا صدای موزیک دل نوازی را می شنیدم. بامداد روبرویم ایستاده بود و نهام هم روی کاناپه ی جلویی نشسته بود. هنوز آن پوزخند نفرت انگیز روی لب هایش را می شد دید. باز هم احساس تهوع کردم.
    +حالت خوبه؟ اگه خوبی بهتره به دیدن آقاجون بری وگرنه خودش میاد.
    به بامداد خیره شدم. به سختی ایستادم. می خواستم یک راست از آنجا خارج شوم اما مرد میانسالی سمتم آمد و گفت: خانم محترم لطفا شال و مانتو تون رو بدید تا به اتاق ببرم.
    نهام با چشم به آن مرد اشاره کرد که یعنی: قوانین اینجا همینه و باید رعایت کنی. شاید هم منظورش:"دیدی حق با منه؟" بود.
    حرص دار شالم را سمت مرد گرفتم:
    -بفرمایید.
    منتظر بود تا مانتوام را بدهم اما من فقط دکمه های آن را باز کردم و گفتم: حالا دیگه اونقدرها هم حجاب دار نیستم؛ شما نگران نباشید.
    و بعد دنبال مامان همتا از پله های سفید آنجا بالا
    رفتم.
    «غم کشیدن کاره هر نقاش نیست :)»

    در سالن مهمانی همه چیز خیلی شیک و تجملاتی بود. از دیوار های آنجا بگیر تا میز وسط سالن که پر بود از خوراکی. اگر نگاهای خیره ی بامداد و آن پوزخند های نهام و از همه مهمتر دیدار با آقاجون را نادیده بگیرم،
    مهمانی خوبی بود. روبروی آقاجون با نگاهی بغ کرده نشسته بودم. مردی بود چهارشانه با موهایی مشکی که دیگر به سفیدی می زدند. مانند اسمش بهاوند، پر بود از ابهت و جذبه. بابا بنیامین پیش قدم شد و با لبخند گفت:آقاجون این دختر من بهارا ست.
    هرکار کردم نتوانستم مانند بابا بنیامین لبخندی واقعی بزنم.
    آقاجون نیم نگاهی به من انداخت و با لحنی دستوری گفت: -می خوام باهاش تنها حرف بزنم.
    این یعنی من با او باید تنها می ماندم. با کسی که سرنوشتم را خیلی راحت خراب کرده بود.بابا بنیامین و مامان همتا همان لحظه آنجا را ترک کردند. آقاجون وقتی از رفتن آنها مطمئن شد دستان یخ زده ی من را میان دستان بزرگش گرفت و گفت:
    -پس تو اون دختری هستی که قربانی این انتخاب شده.
    تُن صدایش من را به یاد نهام، و لحن گفتاری اش ناخداگاه من را به یاد بامداد می انداخت.
     

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت18. شکوفه برفی


    سرم را با آرامش تکان دادم.
    ادامه داد:من به پدرت گفتم که از این ازدواج پشیمون می‌شه اما گوش نکرد. خیلی یه دنده بود. درست مثل نوه ی اول من نهام. باهاش آشنا شدی؟؟
    اینبار هم سرم را به علامت مثبت تکان دادم. اصلا کناره او باید همیشه جوابی داد که می‌خواهد بشنود.
    بحث را به راحتی از نهام جدا کرد و گفت:
    +تو من رو یاد همسر مرحومم مریم بانو می‌اندازی. شاید برای همینه که می‌خوام بیارمت پیش خودم. بدون شک از غضیه طلاق مادر و پدرت خبر داری؛ من بچه های زیادی رو دیدم که بعد از طلاق مادر و پدرشون چطور افسرده و نابود شدن. اگه اینجا بمونی می‌تونم مواظبت باشم، تو هم دیگه مجبور نیستی روزهات رو توی غم و تنهایی سپری کنی. میای اینجا؟
    لب هایم خشک شده بودند. این یک دستور بود؟
    یک اجبار بود؟
    سرم را پایین گرفتم تا از گزنده نگاه های آقاجون در امان بمانم. جرئتی به خرج دادم و گفتم:اگه اجازه بدید می خوام راجبش فکر کنم.
    دستانش را عقب کشید و مصمم گفت:
    -خیلی خب. من منتظر جوابت می مونم. حالا می تونی بری شامت رو بخوری.
    بدون لحظه ای درنگ از روی صندلی بلند شدم. دیگر جایی برای صرف شام نداشتم. نگاهی به اطراف انداختم. در سالن بزرگی بودیم که سرتاسر صندلی هایی شیک و مجلسی چیده شده بود. خدمتکار های زیادی درحال رسیدگی به مهمان ها بودند. در آن میان چشمم به نهام که خیلی جدی نگاهم می کرد افتاد. لیوان آب پرتغالی در دست داشت و درست نزدیک آقاجون نشسته بود. بامداد را نمی دیدم.
    آنقدر نگاهم کرد که آخر سر با خجالت سرم را پایین گرفتم. سنگین نگاهش را خیلی راحت احساس می کردم. همان لحظه اسمم توسط کسی صدا زده شد. چند ثانیه ای طول کشید تا توانستم تشخیص دهم صدای بابا بنیامین است. بعد از کمی مکث سمتشان رفتم. بابا لبخندی زد و روبه مرد جوانی گفت:همون طور که گفتم این تک دخترم بهارا ست.
    کسی که به او معرفی شده بودم، پسره واقعی آقاجون، نیشام بود؛ برادر کوچک تره بابا بنیامین. موهایی مشکی داشت که در آن تار های از رنگ قهوه ای دیده می شد.
    زنی هم که کنارش ایستاده بود بی‌شک همسره او بود. لباسی بلند و آبی به تن داشت و موهای زیبایش را خیلی مرتب روی شانه هایش ریخته بود.
    لحظه ای به یاد "السا" خواهر "آنا" افتادم. از این فکر لبخندی روی لب هایم نمایان شد:
    _از دیدنتون خوشحالم.
    هردو با گرمی سر تکان دادند. دیگر داشتم سرجای خودم بر می‌گشتم که نیشام با حرفش جلوبم را گرفت:
    -منم دوتا پسر دارم؛ نهام و بامداد. یه دختر هم دارم که هم سن توعه بهارا.
    و بعد درحالی که سمت چپ سالن بر گشته بود نهام را صدا زد. دست روی سرم گذاشتم و شقیقه هایم را مالیدم. تحمل آشنایی دوباره و یادآوری اینکه او نوه ی اول آقاجون است نداشتم. قبل از اینکه بتوانم آنجا را ترک کنم نهام آمد و روبروی بابا بنیامین ایستاد. همان قدر مقتدر و پر ابهت.
    صدای نیشام در مغزم پیچید:
    +این پسره اول من نهامِ. کسی که یکی از سه کارخونه های آقاجون رو اداره می کنه.
    نهام جلو آمد؛ دست های بابا بنیامین را گرفت و با خوش رویی گفت:خوش بختم آقا و خانم فرهمند.
    +ایشون هم بهارا دخترشون هستن.
    نهام با چشمان مشکی اش زل زد به چهره ام. در نگاهایش می توانستم چیز های زیادی بخوانم.
    گفت:از ملاقات دوبارتون بسیار خوشحالم بهارا خانمم!
    بهارا خانم را برای این غلیظ گفت که یاداوری کند دیگر خانم جوان نیستم. من هم با همان لحن غلیظ گفتم:
    -همچنین آقاا نهام.
    بلافاصله پوزخندی زد. دوست داشتم آن پوزخنده مسخره را با مشت و یا با هرچیزه دیگری از بین ببرم.
    نیشام با کنجکاوی نگاهی به ما انداخت و پرسید:چیشد؟ قبلا هم دیگه رو دیده بودید؟
    بدون اینکه نگاه سیاهش را بگیرد جواب داد:بله! هم دانشگاهی هستیم.
    بابا بنیامین و مامان همتا چشمانشان رنگی تعجب گرفت. شاید به خاطر این بود که نمی‌دانستند من هم روزی به دانشگاه خواهم رفت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا