- عضویت
- 2021/02/16
- ارسالی ها
- 146
- امتیاز واکنش
- 402
- امتیاز
- 236
پارت9.شکوفه ی برفی
برگ زردی از شاخهی درخت پیچ خورد و همراه باد به رقـ*ـص در آمد. این برگهای زرد و قرمز نشان از آمدن پاییز میداد. پاییزی که درختان را برای خواب زمستان آماده میکرد. علاقه ام به پاییز رنگ و بوی دیگری داشت. شنیده بودم که پاییز فصل عاشق هاست اما من با اینکه عاشق نبودم ولی این فصل برایم خیلی زیبا و دلنشین بود.
سیما مرا از افکارم خارج کرد و گفت:
-بهارا... اگه میخوای خودت رو قوی نشون بدی نباید ساعت کلاست رو عوض کنی. اینکار رو بچه های لوس انجام میدن!
فرزام حرف سیما را تایید کرد و خودش هم افزود:
+ تو به اندازه ی کافی از حقت گذشتی دیگه نگذر. نزار اول سالی همه بهت زور بگن. این به نصیحت از طرف یه آدم با تجربست!
قوطی آبمیوه ام را داخل سطل زباله انداختم و گفتم:
-خیلی خب من کلاسم رو به خاطر اون پسر عوض نمیکنم ولی فرزام تو مدرک با تجربه بودنت رو از کجا گرفتی؟
سیما خیلی زودتر از فرزام جواب داد: مثل همیشه از دانشگاه تقلبی سراسری تهران.
فرزام خیلی مغرور گفت:
+بله درسته. من پنج تا لیسانس و دو فوق لیسانس و یک دکترا....
لبخندی زدم. فرزام همیشه راجب مدارک خیالیش
میگفت و سربهسر من و سیما میگذاشت. احساس خوبی داشتم که دوستانی همچون سیما و فرزام را انتخاب
کردهام.
سیما حرف او را قطع کرد و گفت:
-باشه بابا ولش کنی تا فردا صبح میخواد مدارک دروغینش رو به رخمون بکشه.
فرزام درحالی که با غرور چشمانش را بسته بود جواب داد:
+نخیرم دروغ نیست ولی همشون رو با پارتی گرفتم حالا شما ها هم به کسی نگید!
سیما خنده ای کرد و دندان های سپیدش را به نمایش گذاشت. از روی صندلی بلند شدم. صدای خش خش برگ های زیر پایم باعث شد سیما و فرزام را متوجه خود کنم.
+کجا به سلامتی؟
این را فرزام گفت و ابروانش را بالا انداخت. کیفم را در دستانم گرفتم و گفتم:
-میرم خونه یه چیزی درست کنم وگرنه شام مجبورم گشنه بمونم. شما هم برید خونه. مادر و پدر هاتون نگران میشن.
سیما رضایتش را با کلمه ی "اوهوم" اعلام کرد.
نگاهم را به برگ های ریخته شدهی روی زمین انداختم و گفتم:خداحافظ.
+خداحافظ.مواظب خودت باش!
بخاری از دهنم خارج کردم و به سمت خانه رفتم. خانه ای که احتمالش کم بود که کسی در آن نگرانم شده باشد.
....
حال:
از پله ها پایین آمدم و به صفحهی گوشی موبایلم خیره شدم. حالا خطی بر اثر یک ضربه، رویش افتاده بود. بغضم گرفت. دلم تنگ شد.
این موبایل را خیلی دوست داشتم. ناخداگاه صفحه قفلش را باز کردم. حتی تصویر زمینهی موبایلم عکس او بود. دوست داشتم به گالری بروم و عکس هایمان را از اول ببینم و زل بزنم به تصویر چشم هایش. غرق شوم در لبخند هایش؛ اما اگر دوباره عکس چهره اش را میدیدم نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. نمیخواستم این آرامشی که تازه به دست آورده بودم را با دیدن عکس هایش خراب کنم.
وارد مخاطبین شدم. از همه ی شماره ها گذشتم حتی از
شماره ی او. شماره ای که روزی تنها کسی بود که برای کمک تماس میگرفتم.
نگاهم به اسم فرزام بود. نمیدانم چرا او را انتخاب کردم.
از کاری که می خواستم انجام دهم، تردید داشتم.
بالاخره همه ی افکارم را پس زدم و شماره ی فرزام را گرفتم.
صدای بوق تماس بلند شد. این صدا استرسم را بیشتر میکرد. طولی نکشید که صدای بوق تماس جایش را با صدای پرشور و شر فرزام تعویض کرد.
با نگرانی گفت:
-الو... بهارا؟ خوبی آبجی؟ کجایی؟ نصف جونمون کردی.
بعضی اوقات میشد که مرا آبجی خطاب میکرد. فرزام مانند برادرم بود. برادری که هرگز نداشتم.
صدایم را از بغض مخفی کردم و تنها دو کلمه بر زبان آوردم: -من خوبم.
برگ زردی از شاخهی درخت پیچ خورد و همراه باد به رقـ*ـص در آمد. این برگهای زرد و قرمز نشان از آمدن پاییز میداد. پاییزی که درختان را برای خواب زمستان آماده میکرد. علاقه ام به پاییز رنگ و بوی دیگری داشت. شنیده بودم که پاییز فصل عاشق هاست اما من با اینکه عاشق نبودم ولی این فصل برایم خیلی زیبا و دلنشین بود.
سیما مرا از افکارم خارج کرد و گفت:
-بهارا... اگه میخوای خودت رو قوی نشون بدی نباید ساعت کلاست رو عوض کنی. اینکار رو بچه های لوس انجام میدن!
فرزام حرف سیما را تایید کرد و خودش هم افزود:
+ تو به اندازه ی کافی از حقت گذشتی دیگه نگذر. نزار اول سالی همه بهت زور بگن. این به نصیحت از طرف یه آدم با تجربست!
قوطی آبمیوه ام را داخل سطل زباله انداختم و گفتم:
-خیلی خب من کلاسم رو به خاطر اون پسر عوض نمیکنم ولی فرزام تو مدرک با تجربه بودنت رو از کجا گرفتی؟
سیما خیلی زودتر از فرزام جواب داد: مثل همیشه از دانشگاه تقلبی سراسری تهران.
فرزام خیلی مغرور گفت:
+بله درسته. من پنج تا لیسانس و دو فوق لیسانس و یک دکترا....
لبخندی زدم. فرزام همیشه راجب مدارک خیالیش
میگفت و سربهسر من و سیما میگذاشت. احساس خوبی داشتم که دوستانی همچون سیما و فرزام را انتخاب
کردهام.
سیما حرف او را قطع کرد و گفت:
-باشه بابا ولش کنی تا فردا صبح میخواد مدارک دروغینش رو به رخمون بکشه.
فرزام درحالی که با غرور چشمانش را بسته بود جواب داد:
+نخیرم دروغ نیست ولی همشون رو با پارتی گرفتم حالا شما ها هم به کسی نگید!
سیما خنده ای کرد و دندان های سپیدش را به نمایش گذاشت. از روی صندلی بلند شدم. صدای خش خش برگ های زیر پایم باعث شد سیما و فرزام را متوجه خود کنم.
+کجا به سلامتی؟
این را فرزام گفت و ابروانش را بالا انداخت. کیفم را در دستانم گرفتم و گفتم:
-میرم خونه یه چیزی درست کنم وگرنه شام مجبورم گشنه بمونم. شما هم برید خونه. مادر و پدر هاتون نگران میشن.
سیما رضایتش را با کلمه ی "اوهوم" اعلام کرد.
نگاهم را به برگ های ریخته شدهی روی زمین انداختم و گفتم:خداحافظ.
+خداحافظ.مواظب خودت باش!
بخاری از دهنم خارج کردم و به سمت خانه رفتم. خانه ای که احتمالش کم بود که کسی در آن نگرانم شده باشد.
....
حال:
از پله ها پایین آمدم و به صفحهی گوشی موبایلم خیره شدم. حالا خطی بر اثر یک ضربه، رویش افتاده بود. بغضم گرفت. دلم تنگ شد.
این موبایل را خیلی دوست داشتم. ناخداگاه صفحه قفلش را باز کردم. حتی تصویر زمینهی موبایلم عکس او بود. دوست داشتم به گالری بروم و عکس هایمان را از اول ببینم و زل بزنم به تصویر چشم هایش. غرق شوم در لبخند هایش؛ اما اگر دوباره عکس چهره اش را میدیدم نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. نمیخواستم این آرامشی که تازه به دست آورده بودم را با دیدن عکس هایش خراب کنم.
وارد مخاطبین شدم. از همه ی شماره ها گذشتم حتی از
شماره ی او. شماره ای که روزی تنها کسی بود که برای کمک تماس میگرفتم.
نگاهم به اسم فرزام بود. نمیدانم چرا او را انتخاب کردم.
از کاری که می خواستم انجام دهم، تردید داشتم.
بالاخره همه ی افکارم را پس زدم و شماره ی فرزام را گرفتم.
صدای بوق تماس بلند شد. این صدا استرسم را بیشتر میکرد. طولی نکشید که صدای بوق تماس جایش را با صدای پرشور و شر فرزام تعویض کرد.
با نگرانی گفت:
-الو... بهارا؟ خوبی آبجی؟ کجایی؟ نصف جونمون کردی.
بعضی اوقات میشد که مرا آبجی خطاب میکرد. فرزام مانند برادرم بود. برادری که هرگز نداشتم.
صدایم را از بغض مخفی کردم و تنها دو کلمه بر زبان آوردم: -من خوبم.
آخرین ویرایش: