رمان شاهزاده سنگی | Mahdieh jafary کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.jafary

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/21
ارسالی ها
84
امتیاز واکنش
726
امتیاز
276
سن
19
محل سکونت
مشهد
Part9#
وحشت کرد که نکند اوکام باشد اما با دیدن قیافه دوقلوها نفس راحتی کشید . آرمین دستان او را از پشت گرفته بود و آرتین رو به رویش قرار گرفته بود .
فکر کرد داخل غار می روند برای همین سر و صدا نکرد تا دیگران به خصوص اوکام را باخبر نکند .
اما دوقلوها کمی از غار فاصله گرفتند و پشت غار لابه لای درختان قامت بلند ایست کردند.
- من را کجا می برید ؟ هوی با شما هستم !
آرمین سپهر را با خشونت روی زمین پرتاب کرد . سپهر با دستانش روی خاک و خاشاک جنگل فرود آمد . خراش سطحی ای بر کف دستش بوجود آمده بود و می سوخت . آرام روی زمین نشست و به کمک دستانش خواست بلند شود که آرتین لگدی به پهلویش زد و باعث شد روی زمین بغلتد و به درختی برخورد کند . با حیرت در حالیکه هنوز روی زمین به حالت دراز کش بود به سمتشان برگشت و گفت :
- چرا این کار را می کنید ؟ چه شده ؟
- یعنی تو نمیدانی چه شده ؟
لا به لای موهایش برگ و خاک رفته بود آنها را تکاند و اینبار به کمک درخت سر پا شد .
- نه نمیدانم تو بگو چه شده عوض اینکه من را بزنی .
آرمین دوباره سمتش حمله ور شد . قد سپهر به شانه آن دو می رسید و در برابرشان هیچ شانسی نداشت به خصوص اینکه از او قوی تر بودند. در پس چشمان سبز آن دونفر نوعی نفرت موج می زد و با هر بار نگاه به سپهر این موج ها طوفانی می شدند به طوری که سپهر از ترس یک قدم به عقب برداشت و به طور کامل با درخت سپیدار پشتش مماس شد .
لحظاتی به سکوتی ناخوشایند گذشت. سنجاب ها و موجودات جنگلی هم گویا سکوت اختیار کرده بودند تا نظاره گر این نبرد نابرابر باشند . آرتین و آرمین هماهنگ با هم شمشیرهایشان را بیرون کشیدند و به حالت تحدید سمت سپهر گرفتند . نور صبحگاهی به تیغه شمشیرهایشان رو افکند و برقی در چشمان سپهر منعکس کرد . سپهر با ترس شمشیرش را آرام آرام بیرون کشید طوری که صدای برخورد آن با غلاف شمشیر ، هم آوا با باد سبک بال شد .
- دارم می پرسم چه اتفاقی افتاده ؟ من باید دلیل این رفتارهایتان را بدانم یا نه ؟
آرمین پوزخندی زد و با تغییر موقعیت، خودش را به سپهر نزدیک تر کرد .
- ما خــ ـیانـت تو را متوجه شده ایم و در واقع داریم به تو لطف می کنیم که یک مرگ بی درد را به تو هدیه می دهیم . وگرنه به اوکام تحویلت می دادیم ابلیس !
سپهر حتی یک کلام از صحبتشان را هم نمی فهمید. شمشیر را در دست جا به جا کرد و گفت:
- نمی فهمم از چه حرف می زنید !
آرمین طی یک حرکت سریع به سمت سپهر یورش برد و شمشیرش را روی گلوی او قرار داد . صورتشان چند بند انگشت از هم فاصله داشت و صدای نفس هایشان بالا و پایین می رفت . آرمین تیغه شمشیر را که به پهنا روی گلوی سفید سپهر بود روی تیغه اش چرخاند و با کمی فشار سپهر را زانو زنان مقابل خودش نشاند .
- شمشیرت !
سپهر شمشیر را مانند برگی رها و آزاد که از درختی بر روی آب ملایم می افتد روی زمین رها کرد .
- ببین من نمی دانم از چه حرف می زنید . به سبب رفاقت چندین و چند ساله مان ‌...
آرتین با پا شمشیر سپهر را مثل یک توپ به دور دست شوت کرد و حرف او را قطع کرد:
- خفه شو و حرف رفاقت را نزن خائن !
آرمین شمشیر را بیشتر به گلوی او فشرد و گفت:
- تو دیگه مُردی !
نه انگار فایده ای نداشت شاید این آخرین دقایق زندگی اش بود . چشمانش را بست و در انتظار مرگ نشست کمی گذشت اما هیچ صدایی نمی آمد با تردید چشمانش را باز کرد که با دیدن قیافه از خنده قرمز شده دوقلوها بادش خالی شد و روی زمین وا رفت . یعنی همه اش شوخی بود؟ اگر شوخی بود بدجور حالش را گرفته بودند.
- داشتم از ترس زهره ترک می شدم . اصلا بامزه نبود .
آرمین و آرتین که بی صدا می خندیدند با این حرف او شلیک خنده شان تن زمین را لرزاند .
- من که فکر نمی کنم حرف خنده داری زده باشم .
آرتین خطاب به سپهر گفت :
- وای دلم خنک شد تقاص همه اذیت هایت را پس دادی .
سپهر دست به کمر رو به رویشان ایستاد و با دهن کجی گفت :
- هر هر هر خندیدم .
اما نه فایده ای نداشت و در عوض آنها بیشتر به خنده افتادند پس تصمیم گرفت رهایشان کند و به گشت و گذارش در جنگل بپردازد .
- لا لا لا لا اینا خنگن
لا لا لا لا آرتین خله
لا لا لا لا سپهر گله
لا لا لا لا آرمین بزه
لا لا لا لا سپهر گله
لا لا لا لا آرتین خله...
داشت با خودش شعر می خواند که از حرکت ایستاد . اسم ارسلان اصلا با قافیه اش جور در نمی آمد ولی آن را جا داد و به مسیرش ادامه داد:
لا لا لا لا ارسلان مغروره
لا لا لا لا ارسلان روباهه
لا لا لا لا ارسلان گاوه
- چطوری هم گاوه هم روباه؟
از ترس چشمانش درشت شد و به پسری که رو به رویش به درخت تکیه داده بود نگاه کرد. موهای بلند داشت که انتهایشان مجعد بود و چشمان قهوه ای میشی اش میان صورت برنزه اش درشت به نظر می رسید ته ریشش هم زیبا ترش کرده بود و او را حدود بیست و پنج سال سن نمایش می داد . شمشیری به کمرش بسته شده بود و لباس خاکی اش کاملا او را از دعوا برگشته نمایش می داد. البته که سپهر هم خاکی شده بود ولی نه آنقدر که انگار در خاک حمام کرده باشد .
- خب می دانی اینی که دارم برایش شعر می گویم چهره روباه را دارد ولی مغزش گاو است.
پسر سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و پرسید:
- اینجا چه کار می کنی ؟ داخل جنگل ؟!
سپهر در چهار قدمی اش ایستاد و لبخند زنان از اینکه هم صحبتی پیدا کرده گفت:
- خودت اینجا چه کار می کنی ؟
پسر لبخند زد و گفت:
- اینجا خانه من است .
لحظه ای به فکر سپهر رسید که نکند از اعضای گروهشان باشد ولی اگر بود حتما او را می شناخت .
- من هم اینجا زندگی می کنم .
پسر تکیه اش را از درخت گرفت و گفت :
- پس تو هم از مردم فراری هستی ؟ تا به حال فرد دیگری را در جنگل ندیده بودم به خصوص یک ...
سپهر حرفش را ادامه داد :
- به خصوص یک سرن . آری خب من یک سرن هستم . تو چه جادوگری که علم غیب داری ؟
در واقع او را مسخره کرد چراکه تشخیص سرن ها از روی چشم هایشان کار بسیار راحتی بود . پسر باز هم خندید و گفت:
- خب نمی شود که دو تا چشم خاکستری به این زیبایی را دید و نفهمید که سرن هستی .
سپهر صورتش را نزدیک صورت پسر برد و گفت:
- یعنی می خواهی بگویی این چشم ها خاکستری هستند ؟ به این سیاهی !
- وای پسر این چشم ها ته خاکستری هستند من فکر می کنم حتی به سفیدی می زنند .
سپهر سرش را پایین انداخت و متفکر گفت :
- این جا رودخانه هست که من رنگ چشمانم را ببینم ؟ آخر باورم نمی شود چطور ممکن است ؟
پسر چشمانش را بست و سپهر را درحالی که به سکوت وادار می کرد گفت :
- خوب گوش کن .
سپهر چشمانش را همانند او بست و به نغمه جنگل گوش سپرد . صدای پرندگان و خش خش برگ ها را ندید گرفت و جایی میان آنها صدای آشنای حیات را شنید . صدای آب در گستره ای نامفهوم در گوشش تداعی کننده وجود رودخانه در آن نزدیکی شد . به سمت صدا حرکت کردند و مدتی بعد کنار رودی زلال و شفاف رسیدند . سپهر کنار آب زانو زد و خودش را در آب رودخانه تماشا کرد . قطرات آب ابتدا شیطنت آمیز در اثر قایم موشک ماهی ها می رقصیدند اما کمی بعد آرام گرفتند و چهره پسرک را به خوبی بازتاب دادند . چشمانش به راستی مانند ماه خاکستری رنگ شده بودند . گویا جای آن دو سنگ سیاه پیشین دو عقیق خاکستری گذارده بودند. اما سوالی که او از خود می پرسید این بود : چطور؟
و اولین پاسخی که به ذهنش رسید جادوگر پیر بود .
- طوری به چهره ات زل زده ای که آدم فکر می کند اولین بار است خودت را دیده ای .
به سمت پسر برگشت . اوه او هنوز اینجا بود ؟ چشم از معمای خاکستری اش برداشت و گفت:
- تقریبا همینطور است . راستی من سپهر هستم.
هر دو به هم رسیده بودند و مقابل هم به صحبت می پرداختند بنابراین پسر دست سپهر را به گرمی فشرد و گفت:
- من کاوه هستم و خب... تو اینجا زندگی می کنی ؟
سپهر جواب مثبت داد .
- تقریبا! اما من هیچ جایی را ندارم که به آن تعلق داشته باشم. در واقع هست ولی از من گرفته اند بنابراین نمی شود گفت من اینجا را خانه خود می دانم.
- پس مثل هم هستیم. باور کن تو را درک می کنم.
سپهر بعد از این تا لحظه جدا شدن چیزی نگفت . گوشه ای ذهنش درگیر
چشمانش بود و گوشه ای دیگر درگیر اینکه منظور کاوه از اینکه او را درک می کند چیست؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part10#
    مخفیانه وارد غار شد. آرتین و آرمین جلوی در نبودند و بهتر که نبودند. آرامشی بر غار حکم فرما بود و تقریبا همه در حال آماده شدن برای دزدی بودند . دزدی ای که اوکام برای آن بر طبق شواهد حساب زیادی باز کرده بود .
    چشمش را چرخاند و در میانشان راد و ارسلان را دید که کنار آریل داشتند شمشیرهایشان را با پارچه پاک می کردند و برق می انداختند . سمتشان رفت .
    آنها که از دور دیدنش منتظر به او چشم دوختند تا برسد و زمانیکه رسید ارسلان بی معطلی او را باز خواست کرد و گفت :
    - کجا بودی خیره سر ؟ انگار نه انگار که تنبیه شده ای ! بر عکس خوش گذران تر هم شده ای !
    سپهر باز حرصی از اینکه او را " خیره سر نامیده " توپید:
    - به تو بر می خورد ؟
    راد بین این دو برادر که حالا دست به سـ*ـینه رو به روی هم در آستانه نبرد فیزیکی بودند ، ایستاد و گفت :
    -بیایبد این بحث همیشگی که کی بیشتر از آن یکی حق دارد را تمام کنیم و برسیم به بحث اصلی امروز .
    هر سه نفر با تعجب به او زل زدند که گفت :
    - بحث اینکه کدام یکی از من باهوش تر است !
    هنوز کلمه آخر از دهان او خارج نشده بود که هر سه با هم روی او ریختند و شروع کردند به زدنش . گاهی آریل با مشت سر راد را هدف می گرفت و سپهر با بازیگوشی شکم راد را قلقلک می داد که راد ناخودآگاه می خندید و بدین سبب ارسلان و آریل بیشتر جوشی می شدند و دعوای دوستانه شان که سپهر آن را این طور می نامید خشن و خشن تر می شد. بقیه هم طبق معمول داد می زدند و تشویقشان می کردند تا بیشتر هم را لت و پار کنند. مثل یک دسته گرگ وحشی شده بودند .
    تا آنکه صدای به شدت بلند اوکام آنها را از حرکت متوقف کرد و باعث شد هر چهار نفر طوری که انگار قاضی متهم را فرا می خواند از جا بلند شوند . اوکام گفت:
    - با شمشیر دعوا کنید نه با مشت !
    سپس توجه همه را به خود جلب کرد و گفت:
    - ای راهزنان من ما می خواهیم به دزدی ای بزرگ برویم ! بی شک از همه دزدی هایمان تا کنون خطرناک تر است! اما نترسید که ما می توانیم از پسش برآییم و حالا اینجا جمع شده ایم تا بگویم ما چه چیزی را خواهیم دزدید یا بهتر است بگویم چه کسی را !
    ****************************************
    آن سوی سرزمین و بسیار دورتر از مکانی که اوکام نقشه دزدی را به همراهانش توضیح می داد ، شاهزاده سورا با سرعت از دالان های قصر بزرگ و مجلل آنوها می گذشت تا به اتاق برادرش برسد .
    لباس صورتی رنگی بر تن داشت که در کمر تنگ می شد و بعد به صورت آزاد دامن پفی لباس را تا روی پایش امتداد می داد . دور آستین هایش هم گیپور سفید دوخته شده بود و از همین گیپور پایین دامنش استفاده و دور دوزی شده بود . گل های کوچکی هم روی طرف چپ سـ*ـینه و پایین لباسش به زیبایی و با رنگ سفید گلدوزی شده بودند ‌.
    به دلیل دامن هر از گاهی مجبور می شد بایستد تا نیفتد گاهی هم که کسی را در سالن نمی دید دامنش را در دست می گرفت و تا بالای زانوی شلوار پارچه ای اش می آورد و نگ می داشت تا راحت تر بدود و اکنون یکی از آن مواقع بود ‌. کلا از لباس های دامن دار خوشش نمی آمد و آنها را دست و پاگیر می دانست ولی زیاد حق انتخاب نداشت و مجبور بود لباس هایی که عجوزه ملکه برایش انتخاب می کند را بپوشد و لجش می گرفت .
    به سالن نقاشی رسیده بود . کف سنگ های سفید و سیاه کار شده بود و از دیوار تا سقف پر از نقاشی بود . نقاشی از آنوها و سرن ها و جادوگر و آدم ها و بسیاری عکس دیگر که سورا زیاد علاقه ای به تماشایشان نداشت . کفش های دوخته شده از پوست آهو یش در برخورد با سنگ های کف تق تق صدا می دادند . پاشنه زیادی نداشتند اما چون سورا تند می دوید سر و صدا ایجاد می کردند .
    بعد از این سالن می رسید به ‌پلکان و بعد هم اتاق برادرش .
    همانطور داشت می رفت که ناگهان سر دو نبشی بین سالن ها با کسی برخورد کرد و باعث شد هر دو روی زمین بیفتند . سورا سریع از روی زمین بلند شد و خطاب به پسر گفت :
    - خیلی گاو هستی ! جلوی چشم هایت را نگاه کن تا ببینی یک بانو دارد رد می شود .
    پسر از روی زمین برخاست و همزمان با تکاندن لباس هایش به دختر رو به رویش زل زد که دامنش را تا بالای زانو در مشت گرفته بود و موهای قهوه ای اش با زیبایی دور شانه اش گسترده شده بود موهایی که همرنگ با چشمان سنگی اش بودند ‌. خنده اش گرفت اما با حرف دختر اخمی کرد و خواست چیزی بگوید که دختر از او دور شد . با چشمان آبی اش به پشت سرش نگاه کرد و با بالا رفتن دختر از پلکان با خود گفت :
    - پس او شاهزاده سورا بود ؟
    سورا پشت در اتاق برادرش دامنش را از چنگ مشت هایش آزاد کرد و به موهای قهوه ای اش دستی کشید تا مرتب شوند و مثل یک بانو آرام به در چند ضربه زد .
    دلش می خواست مثل همیشه با پایش لگد بزند و در را باز کند اما نگهبان های طبقه دوم همگی آنجا بودند و همچنین خدمتکارهای فضول. با اینکه همه شان انسان بودند اما خیلی به آنوها خوب خدمت می کردند . در حد جاسوسی از این دو نفر. با آنکه اصلا در حیطه وظایفشان نبود . سهیل پس از مدتی اجازه ورود داد و سورا قبل از آنکه به طور کامل وارد اتاق برادرش شود نگاهی خانومانه و سراسر تحقیر به آن چند خدمتکار انداخت و پیش از ترکیدن آن گورجه ها در اتاق را پشت سرش بست و خندید. سهیل روی صندلی میزش نشسته بود و داشت کتاب می خواند که با ورود سورا کتاب را بست و صندلی اش را به سمت او چرخاند و نشست .
    اتاقش بزرگتر از اتاق سورا بود . یک تخت بزرگ با لحاف سفید رنگ کنار پنجره بود و میز تحریر سهیل کنار کتابخانه اش رو به روی تخت به فاصله چند متری قرار داشت ‌. فرش دایره ای رنگی هم وسط اتاق بود و کمد لباس های سهیل انتهای اتاق گذاشته شده بود. اتاق سورا هم کنار اتاق سهیل بود ولی او برخلاف برادرش بیشتر اوقات روزش را در باغ قصر می گذراند و اکنون از آنجا می آمد .
    - وای سهیل! بلند شو و سرت را از داخل آن کتاب ها در بیاور! نمی دانی چه شده که اینطور بی خیال نشسته ای؟
    سهیل نگاهی به خواهرش انداخت و گفت:
    - لابد قورباغه های باغ غور غور نکرده اند یا شب پره ها روز از لانه شان بیرون آمده اند .
    سورا با خشم به او زل زده بود و‌ خواست چیزی بگوید که سهیل با حالت تصنعی دستش را به‌گونه اش زد و گفت:
    - نکند وای نگو که قرار است در غذای امروز سیب زمینی بریزند !
    سورا بالای سر برادرش ایستاد و کتابی را که چند لحظه پیش سهیل داشت می خواند بر سر او کوبید و حرصی گفت:
    - نخیر ! می خواستم بگویم پیدایش کردم !
    *******************************************
    خورشید پاییزه ملایمتر از ظهر شده بود و آسمان را مدام سرد و سردتر می کرد . تا رسیدن به تنگه ای که دزدی قرار بود در آنجا اتفاق بیفتد اوکام بیشتر از همیشه توصیه و حرف زده بود طوری که سپهر احساس کرد گوش هایش دارد سوت می کشد .
    - خب اگر اینقدر سخت است چرا باید این‌کار را انجام بدهیم ؟
    راد مدام این حرف را می زد و سپهر هر لحظه آرزو می کرد اسبش را بتازاند و از میان این دو نفر یعنی اوکام و راد به دور دست ها بگریزد . او شاید از همه بیشتر از این دزدی ناراضی بود . یعنی چه ؟ یک انسان را بدزدند ؟ آن هم با آن همه خطر ؟ واقعا که پر خطر ترین دزدی ای بود که تا کنون انجام می داد. اصلا اسمش دزدی بود؟ چطور با خونسردی ممکن بود این کار کثیف را انجام بدهد؟
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part11#
    **
    - اگر آنوها نتوانند نفله ات کنند خودم دو دستی تو را تقدیمشان می کنم .
    ارسلان سر سپهر را میان بازوانش اسیر کرد و از لای دندان غرید :
    - منم همین کار را می کنم . منتها خودم نه آنوها !
    هر سه شان پشت سنگی پنهان شده بودند و منتظر علامت اوکام بودند . این تنگه عریض بود اما به سبب اینکه جز راه ورودی و خروجی راه دیگری نداشت و دیواره هایش به قدری بلند بودند که هیچکس توان بالارفتن از آن ها را نداشت ، مکان خوبی برای کمین کردن به شمار می رفت ‌.
    اوکام و نصف راهزنان که آریل هم جزوشان بود راه ورودی را مسدود می کردند و نصف دیگر از پشت راه بازگشت را می بستند تا کاروان را مانند گنجشک در تله بیندازند هر چند این تشبیهی بود که اوکام استفاده کرده بود و از منظر راد شش آنو اصلا شبیه گنجشک نیستند ! او دیشب در شهر از ترس آنوها برخود می لرزید و اکنون به دستور اوکام خودشان به پیشواز آنوها می رفتند ! مثل از چاله در آمدن و افتادن در چاه بود . ذاتا ترسو نبود ولی برای جانش واقعا بیشتر از دیگر چیز ها ارزش قائل بود‌. و اما وظیفه این شش نفر یعنی سپهر و راد و ارسلان و سه راهزن دیگر که وسط تنگه پشت صخره های بزرگ پنهان شده بودند تیر زدن به قلب آنوها بود تا فرآیند کار تسریع شود زیرا زمانیکه تیری به قلب آنوها برخورد می کرد برای چند ثانیه در جا خشکشان می زد و سپس چشم هایشان توخالی تر از همیشه می شد ، آنگاه برخود می لرزیدند‌ و چون درختی واقعی که پایش نفت ریخته اند خشک می شدند . البته اضافه کنم که صدمه زدن به آن قلب که در پوسته ای ضخیم از چوب پیچیده شده بود کار تیر معمولی آنها نبود و هدف آنها همانطور که گفتم فقط تسریع کارشان و وقت خریدن برای بقیه بود .
    باد سوزناک صدای جالبی را در فضای تنگه ایجاد می کرد صدایی به سان ناله و مویه زنی ستم دیده . جنگل هم که درست نزدیک و کنار این تنگه چون دو قلویی در رحم مادر خود را به تنگه چسبانده بود ، صدا را منعکس کرده و با آواز دارکوب ها مخلوط می نمود .
    سوما پسری گندمگون با کک و مک های فراوان بر صورت و موهایی که زیر نور خورشید ذات نارنجی رنگ خود را نمایان می ساختند ، با سرعت از طرف جایی که قرار بود کاروان وارد تنگه شود ، به سمتشان آمد و سه بار سوت بلند زد . این علامت یعنی نزدیک هستند . خیلی نزدیک . همه فورا آماده باش شدند . شمشیر هایشان برهنه گشتند ، تیرها و کمان ها با ابهت دست یکدیگر را به هم رسانیدند و روبندهای سیاه رنگ چهره هایشان را پوشاند . صدا می آمد صدا از سوی شکار بود : صدای چرخ های کالسکه و آنوها ، اما هیچ صدایی از شکارچی های زبر دست در نمی آمد ‌. کدام شکار چنان با ارزش است که بیش از چهل شکارچی دامشان را برایش روی زمین گسترانیده اند ؟
    و صدا نزدیک و نزدیک تر می شد اما پیش از آنکه قامت شکار بر سر تنگه آشکار شود گرد و غبارهای مزاحم رخت از زمین بستند و به سوی آسمان حرکت کردند و دید شکارچیان را تار ساختند .
    گرد و غبارهای ناشی از ورودشان که دوباره به خواب بازگشتند ، هیبت آن کاروان مشخص شد . همه منتظر سوت اوکام بودند تا حمله را شروع کنند . اوکام صبر کرد تا کاروان جلوتر بیاید . اولین چیزی که دیدگاهشان را برآشفته ساخت قامت بلند شش آنوی نگهبان بود که به صورت دایره ای کالسکه را احاطه کرده بودند . پشت کالسکه و در حلقه آنوها ، سه نگهبان انسان سوار بر اسب حرکت می کردند و فرد درون کالسکه مانند جواهری با ارزش در نگاه راهزنان می درخشید . به اواسط تنگه رسیدند . همه نفس ها را حبس کرده بودند و انتظار یک تلنگر را می کشیدند . با حرکت دست اوکام که در دیدرس شش پیشقراول پشت سایه ها قرار گرفته بود، تیر ها در زه کمان ها گذاشته شد و به سمت قسمت چپ تنه آنوها، یعنی درست جایی که قلبشان قرار داشت، هدف گرفته شد . تیرها از چوب گردو ساخته شده بودند و انتظار می رفت حداقل تا نصف تنه شان را بشکافد.
    اوکام دو انگشتش را بالا آورد و در دهانش گذاشت سپس به شدت در آن دمید و صدای سوت بلندی تن تنگه را لرزاند . کاروانیان از تعجب در جا ایستادند اما تنها یک ثانیه این کنجکاوی طول کشید و بعد شش تیر با زدن زخم بر تن آنوها که به طرز دقیقی هدف گیری شده بودند، آغاز کننده هیاهوی دو طرف شدند .
    بلافاصله پس از پرتاب تیرها مکث چند ثانیه ای در آنوها بوجود آمد که اوکام و حدود بیست نفر با روپوش های سیاهی که چهره هایشان را تا چشم پوشانده بود، از جلو بر آنها در آمدند و به مبارزه پرداختند . بیست نفر عقبی هم راه در رو را مسدود کرده بودند و همچو پلنگ از پشت به روی شکارشان می تاختند.
    شش نفره مخفی شده در پشت سنگ ها هم در این زمان وظیفه داشتند خودشان را به کالسکه برسانند. سپهر اول از همه با یک جهش از پشت سنگ بیرون جهید و شمشیرش را رها ساخت.‌ ارسلان و راد هم پشت سرش از پشت سنگ خارج شدند و به سمت سه سوار وحشیانه و نعره کشان هجوم بردند.
    ارسلان با شمشیر دو پای جلویی اسب قهوه ای رنگ یکی از نگهبان را برید تا روی زمین بیاید و با او همتا شود . خون از محل قطع شدگی پای اسب روی قسمت پایینی لباسش جاری شد و اسب با شیهه بلندی روی زمین افتاد و سوارش را با خود به روی زمین زد . سوار با دو از جا بلند شد و رو به روی ارسلان قرار گرفت . شمشیرش را بیرون کشید و چون پره های آسیاب بادی مقابل چشمانش رقصاند . ارسلان پوزخندی تحقیروارانه زد و تنها با یک حرکت شمشیرش را به شمشیر او قلاب کرد و با کشیدن شمشیر به سمت خودش شمشیر سوار را پشت سرش روی زمین انداخت. سپس با پا به تخت سـ*ـینه او زد و روی زمین پرتش کرد ‌. شمشیر را دقیقا جلوی چشمان سوار گرفت طوری انتهای شمشیر تنها چند میلی متر با چشمان سوار فاصله داشت . شمشیرش را بالا برد و روی گردن او فرود آورد جسم بی سر روی زمین سقوط کرد و ارسلان به سراغ دومی رفت می دانست دومی هم به گردن خودش است چون راد هنوز درگیر مبارزه بود و سه نفر دیگر هم به اوکام ملحق شده بودند ، سپهر هم به سراغ کالسکه رفته بود .
    سخت ترین کار اما به عهده آنهایی بود که اکنون مجبور به مبارزه با آنوها بودند . ارسلان خیلی دوست داشت در کنار آنها می بود اما کار آن سه نفر انتقال فرد درون کالسکه بود .
    اوکام و آریل دوشادوش هم به آنویی حمله می کردند ، دیگران هم با شجاعت سعی در کشتن آنوها داشتند ، اما تنها شاخه های برید شده نصیبشان می شد که مجبور بودند برای دفاع از خودشان در برابر ضربات دائم آنوها برش بزنند .
    این آنوها از نوع آراداکوس بودند به همین علت شاخه هایشان عوض اینکه تنها بتواند عامل خفگی شود ، دارای تیغ های برنده هم بود و به راحتی می توانست دل و روده شان را بیرون بریزد . این ها بسیار خطرناک بودند و و تیغ هایشان به سمی آغشته بود که تن را برای چند ساعت فلج می کرد .
    آریل به کمک پدرش از روی تنه آنو بالا رفت و با جسارت یکی یکی شاخه ها را می برید تا به بالای تنه رسید . ابتدا چشم های آنچ را با شمشیر کور کرد و سپس با تمام توان شمشیر را تا دسته در قلب آنو فرو کرد . تنه سخت چوبی ترک خورد و خون سبز رنگ و لزج مانندی صورت و لباس آریل را پر کرد . لحظاتی بعد آنو بی حرکت خشکش زد و ریشه های پا مانندش را چون یک درخت معمولی در زمین دواند . آریل از همانجا روی زمین پرید و با لبخند به آنویی نگاه کرد که کم کم در زمین فرو رفت و آب شد ، گویی اصلا وجود نداشته ، هیچ اثری از جنازه یا تنه درخت نبود و خون سبز رنگ تنها نشان از مرگ آنو بود.
    سپهر مایل به کشتن آنو بود اما باید به سمت کالسکه می رفت پس با حسرت به مبارزه دیگران نگاه کرد و سپس سمت کالسکه رفت و درش را باز کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part12#
    ناگهان به سمت عقب هل داده شد و چون این اتفاق را پیش بینی نکرده بود روی زمین افتاد . دختری با لباس سلطنتی هویدا شد و به او چشم دوخت ‌. چشمان آبی - خاکستری داشت با موهای قهوه ای و از صورت و طرز نگاهش جسارت می بارید . به اطرافش نگاهی انداخت و با دیدن نگهبانان رو به شکست تصمیم به فرار گرفت ‌.
    سپهر اما پیش از آنکه دختر گامی در جهت اجرای نقشه اش بردارد شمشیرش را روی گردن او قرار داد و با صدایی که از پشت روبند سیاه مثل یک زمزمه ترسناک به نظر می رسید گفت :
    - سر جایت بایست شاهزاده خانم !
    چشمان دخترک با خشمی طوفانی به پسرک چشم سیاه رو به رویش برگشت . او به سپهر فرصت انجام کاری را نداد و با پوزخندی نشسته بر گوشه لب خنجری از ساق پایش بیرون کشید و با پیچاندن دست بی نوای سپهر شمشیر او را مغلوب کرده و روی زمین انداخت . این اتفاق در چند ثانیه رخ داد و سپهر تا به خودش آمد دید جایشان عوض شده و اکنون خنجر دختر بر شاهرگش بساط پهن کرده است . انتظار نداشت که او مهارت های رزمی بلد باشد و حالا که تا اینجا پیش آمده بود حتما کارش را یکسره می کرد . پس برای تلاش آخر به سمت دست شاهزاده خانم هجوم برد تا خنجر را از دستش برباید که با تعجب و حیرت به راحتی این کار را انجام داد چون شاهزاده خانم دستش را شل کرده بود .
    - تو سرنی ؟
    این را در حالی از او پرسید که سپهر روبندش را کنار زد و گفت :
    - آری ! ولی برای چه دستت را شل کردی ؟
    خنجر شاهزاده بر گلوی خودش قرار گرفته بود و سپهر دستان او را از پشت با طناب های محکمی می بست . شاهزاده خانم لبخند زد و زیر لب چیزی گفت که از چشم سپهر دور نماند و بر آمد که :
    - به چه می خندی ؟
    اما جوابی برای سوالش دریافت نکرد و با آمدن راد و ارسلان که تازه نگهبانان را از سر راه برداشته بودند توجهش به آنها جلب شد . لباس ارسلان پر از لکه های خون شده بود و لخته ای خون هم از موهای جلویی اش آویزان گشته بود . شمشیرهای هر دویشان از خون قرمز رنگ انباشته شده بودند و در میان دریاچه های قرمز لباسشان ، خاک و کثیفی هم جا باز کرده بودند . هر سه بدون هیچ حرفی شاهزاده را احاطه کردند و برای اجرای ماموریتشان که رساندن محموله به غار بود ، عجله اختیار کردند . راد جلوتر از همه شان راه می دوید زیرا بهتر از آن دو راه های فرعی جنگل را می شناخت ‌.
    پیش از آنکه به طور کامل از محل نبرد دور شوند سپهر سرش را برگرداند و صحنه را برای بار آخر تماشا کرد .
    پنج آنو مغلوب شده بودند و تنها یک آنو مانده بود . بعضی ها که زخم خورده بودند در گوشه ای آه و ناله می کردند ‌. پیروزیشان قطعی بود .
    ****
    دم در ورودی راد ، شاهزاده خانم را که سارا نام داشت ، به دستور ارسلان به سمت زندان ها برد و آن دو تنها پشت تنها پناهگاهشان ماندند . ارسلان منظور خاصی از این کار داشت و بلافاصله پس از رفتن راد گفت :
    - من دروغ گفتم .
    سپهر سوالی نگاهش کرد که ادامه داد :
    - در مورد اینکه به هیچ‌چیز نرسیدم در واقع من یک متحد پیدا کردم .
    سپهر شوکه گفت :
    - و چرا باید دروغ می گفتی ؟
    ارسلان به غار اشاره کرد ، حال آنکه منظورش راد بود و گفت :
    - من به راد اعتماد ندارم . منتظر فرصت بودم تا با تو به تنهایی حرف بزنم .
    اعتماد ... واژه ای غریب بود که ارسلان تا کنون آن را نسبت به پسرعویش ، راد ، به دست نیاورده بود . سپهر خوب می دانست این بی اعتمادی ریشه از چه دارد و شاید دلیلی معقول هم به شمار می رفت اما برای او که تقریبا تمام زندگی اش را با راد گذرانده بود ، این حرف پوچ به نظر می رسید پس با ابروان گره کرده به او گفت :
    - راد تمام این سالها با من بوده ! با تو بوده ! در سختی ها و رنج ها کنارمان بوده و حتی بعد از این ده سال هم نمی خواهی باورش کنی ؟ که جاسوس نیست ؟ که همچون برادر ماست ؟
    ارسلان با غمی کدر شده در نگاه گفت :
    - اما او برادر کس دیگه ای هست ! یادت که نرفته ؟
    سپهر غرید :
    - نه یادم نرفته ! کارهایی که برای ما کرد را هم یادم نرفته ! سالهایی که تو نبودی و او بود را هم یادم نرفته !
    ارسلان دستش را روی صورتش کشید و با زل زدن به طوفان سیاه رنگ برادر کوچکترش گفت :
    - در هر صورت ما دو نفر ( با انگشت اشاره روی سـ*ـینه سپهر زد و بعد روی سـ*ـینه خودش ) فقط ما دونفر با هم از اینجا می رویم و اگر راد چیزی بفهمد شاید دستم به خون سرن آلوده شد !
    سپس سپهر را در بهت تنها گذاشت . نمی فهمید درک نمی کرد . کلمات آخر ارسلان نامفهوم و گنگ به نظر می رسیدند . به راستی او چنین کاری می کرد ؟ مشتش آرام از خشم بسته شد و با سری افتاده سمت اتاق مشترک خودش و راد رفت . کم کم بقیه هم می آمدند و غار بسیار شلوغ می شد پس تا آن زمان تصمیم گرفت در سکوت آرام بخوابد .
    وارد غارشان شد . دو طرف غار و در گوشه ها دو توده کاه انباشته شده بود که رویش پارچه ای سبزآبی انداخته بودند و به عنوان تخت استفاده می کردند .سمت راستش متعلق به سپهر بود و دیگری متعلق به راد . شمشیر و چند سلاح چون تبر و خنجر روی زمین در کنجی ریخته شده بودند و دو فانوس ، شب همیشگی اتاقشان را روش می کردند . از خوبی های خوابیدن در غار هم این بود که می توانستند شب را همیشه ببینند ! چند دست لباس هم که به لطف راد تا شده بودند ، به لطف سپهر همه جا را اشغال کرده بودند .
    جز این اقلامی که نام بردم چیز دیگری اتاقشان را شامل نمی شد . سپهر خسته خودش را روی انبوه کاه ها انداخت و دستانش را بالشت سرش قرار داد . خواب تازه داشت به پلک هایش سفر می کرد که صدایی بلند گفت :
    - آنوها حمله کردن ! سیل آمده ! زلزله را دریاب !
    مثل فنر از جا پرید و سر درگم به اطرافش نگاه کرد . خواب که کلا از سرش مهاجرت کرد و به دور دست ها رفت ، راد را تکیه داده به ورودی غار دید که ریز ریز می خندد ‌. نظرش عوض شد شاید ارزش نجات دادن نداشت . با یک جهش از جایش به طور کامل بلند شد و به سمت او خیز برداشت . راد هم جای خالی داد و سپهر با کله از اتاقشان خارج شد و وارد اتاق رو به روییشان شد .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part13#
    **
    داخل زندان غار مانند راهزنان نشسته بود . غار کوچکی بود که ورودی اش توسط میله های آهنی مسدود شده بود و یک قفس بود تا زندان. هر چند تفاوتی بین این دو کلمه برای سارا وجود نداشت . چندین زندان دیگر هم چون این یکی در امتداد راهرویی که فقط به اندازه دو نفر راه عبور داشت، وجود داشتند. هیچکس در آن زندان ها نبود. شده بود تک زندانی .
    زندان ها از مشعل هایی نور می گرفتند که در راهرو به صورت نامنظم کار گذاشته بودند. اما همان نور اندک هم می توانست چهره برافروخته شده از خشم سارا را نشان دهد . به حالت چهار زانو و متفکر به میله ها نگاه می کرد و هزار و یک راهی را که می توانست در صورت در بند نبودنش سرشان بیاورد را مرور می کرد .
    سرمای غار هم که حتی از کنج قصر در زمستان ها سردتر بود ، بر بدشانسی اش افزوده بود . خدای بدشانسی بود . حتی تولد هفت سالگی اش هم نحس بود که همزمان با ورود آنوها شده بود . هر بار که فکر می کرد به خوشبختی رسیده بدبخت می شد مثل حالا و هر وقت که فکر می کرد دیگر از این بدتر نمی شود بدبخت تر می شد . حال سنگی را داشت که هر کسی از کنارش رد می شد یک لگد به او می زد .
    ناگهان در سکوت دهشتناک غار صدای پسری که نام او را بر زبان می آورد باعث شد به طور سکته ای سرش را از کف غار بالا بیاورد و به پسر چشم سیاه رو به رویش چشم بدوزد . این هم یکی از همان هایی بود که او را تا اینجا مشایعت کرد . جالب بود که هر سه آنها سرن بودند . یعنی بقیه راهزن ها هم سرن بودند ؟
    پسر با جدیت و اخم در چند میلی متری میله ها به حالت زانو زدن نشسته بود و او را نگاه می کرد . به او توپید :
    - چرا مانند گاو به من زل زده ای ؟
    اخم های پسر در هم رفت اما به ثانیه نکشید که سر جایشان بازگشتند و با خونسردی گفت :
    -شاهزاده خانم می توانم چیزی بپرسم ؟
    از لحن مودب پسر ابروان سارا بالا پرید و سرش را به معنای بله تکان داد که شاهد پوزخندی بر لب پسر شد و از کارش پشیمان شد . پسر گفت :
    - آیا شما قصد داشتید در راه رفت ، به کمک اشکان فرار کنید ؟
    سارا با چشمانی گرد شده به پسر چشم دوخت . بله او تصمیم داشت تا با نقشه ای از پیش تعیین شده توسط پسرخاله اش اشکان فرار کند . اما سوال این بود :
    - او از کجا می دانست ؟
    **
    سپهر از اتاق روبه رویی با آه و ناله بیرون آمد و درحالی که کمرش را صاف می کرد از راد که هنوز با خنده به او نگاه می کرد پرسید :
    - دلیل کارت چه بود ؟ اگر می خواهی سر به تنت بماند بگو !
    راد دستش را روی شانه او زد و گفت:
    -هیچ ! فقط می خواستم ببینم تو چه حالی با این کار می کنی که هر روز صبح با دیگران این کار را انجام می دهی .
    سپهر لبانش را غنچه کرد و با لحن لوسی گفت :
    - من خودم شخصا به تو نشان خواهم داد جای آنها بودن دقیقا چه حالی دارد .
    در آخر لبخند پت و پهنی زد و به سمت اتاق رفت تا دوباره بخوابد که یاد حرف های ارسلان افتاد و مثل فرفره به سمت راد چرخید .
    - راستی ! غده بی اعتمادی ارسلان نسبت به راد دوباره در حال گسترش است . بهتر است تا نزده و ناکارمان نکرده یا تو را اینجا جا نگذاشته یک فکری به حالش بکنی.
    راد سرش را خاراند و با چشم هایی که خاطرات گذشته را مقابل دیدگانش مدام تکرار می کردند گفت:
    - باز چه اتفاقی افتاده است ؟
    می دانست این بی اعتمادی ریشه از کجا دارد ولی درک نمی کرد که چرا ارسلان هنوز پاپیچ این قضیه بود .
    سپهر با غرغر گفت :
    - بعد از جلب اعتماد خود جناب مستبد خان بزرگ بهت می گوید . من اگر بگویم شانس زنده ماندنت صفر می شود .
    راد سرش را به نشانه باشه تکان داد و از دیدگان سپهر دور شد . قدم های شل و وارفته اش نشان از حال ناخوشش می داد که باز مجبور بود از گذشته با ارسلان صحبت کند .
    بقیه راهزنان هم که در میدان نبرد مانده بودند تا کار آخرین آنو را تمام کنند به همراه زخمی ها و مجروحان وارد غار شدند . خاک و کثیفی بدنشان را پوشانده بود و از آن بدتر بوی مشمئز کننده خون سبز رنگ آنوها بود که فضای بسته غار را غیر قابل تحمل می کرد و باعث شده بود همه پراکنده شوند و به سمت رودخانه بروند تا بدنشان را شست و شو دهند . به زخمی ها و مجروحان هم آریل در حال رسیدگی بود . سپهر برای کمک به او شتافت و تا جایی که می توانست به او یاری می رساند . زخمی ها حدود ده نفر می شدند که بعضی هایشان زخم های جزئی برداشته بودند و بعضی دیگر با سموم موجود در شاخه های آنوها مسموم شده بودند .
    - پارچه را بده!
    سپهر سریع اطاعت کرد و پارچه سفید رنگ را به دستان آریل داد . دستانی که خون خشک شده رویشان مانند یک لایه دستکش شده بود و به راحتی جدا نمی شد . آریل با احتیاط پارچه را روی زخم زوسیما خواباند ‌. زخم زوسیما چون دره ای عمیق دلش را شکافته بود و اطرافش مردابی از لخته بوجود آمده بود ‌. زوسیما آهی کشید و پلک های نمورش را از هم باز کرد . پارچه به سرعت رنگ عوض کرد و آریل دوباره تقاضای پارچه کرد . اینبار پارچه را بسیار محکم روی زخم فشرد و گفت :
    - سپهر کمک کن و این زخم را نگه دار !
    سپهر دستانش را به سرعت با دستان آریل عوض کرد و سعی کرد با همان قدرت پارچه را فشار دهد. پدرام آریل را صدا کرد و آریل آن دو را تنها گذاشت تا به سراغ بیمار پدرام برود . او می دانست شانسی برای زنده ماندن زوسیما وجود ندارد و آن سم کار خود را کرده و در سرتاسر بدنش گسترش یافته است اما می ترسید قطع امید کند چرا که زوسیما مرد دوست داشتنی ای بود .
    دستان سپهر بیشتر و بیشتر در گودال قرمز رنگ زوسیما فرو می رفت و تقریبا تا مچ رنگ آمیزی شده بود . نفس های گاه و بی گاه زوسیمایی که روی زمین دراز کشیده بود شکمش را بالا و پایین می برد . سعی کرد با او حرف بزند تا نخوابد : هی زوسیما ! یادت است که برایم کوکو درست می کردی ؟ هیچ وقت نتوانستم مثل تو درست کنم . الان به من بگو چگونه درست کنم . شاید اینبار یاد گرفتم ‌.
    زوسیما لبخندی زوری زد که با کش آمدن ماهیچه های دور لبش به سرعت جمع شد . چشمان سیاه و بینی عقابی اش با موهای خرمایی رنگش همه با لایه ای از درد پوشیده شده بودند . بیست و شش سال داشت و اندکی بزرگتر از سنش به نظر می آمد . اندامی فربه داشت و در آشپزخانه همیشه خوشمزه ترین غذاها را درست می کرد . غذاهایی که دهان همه را آب می کرد . با صدایی که از ته حلق بیرون می آمد گفت :
    - یادم است . هیچ وقت یاد نگرفتی . فقط بلدی آشپزخانه را درو کنی .
    سپهر تلخ خندید و گفت :
    - ببین اگر بروی دست پخت بی مزه نیوا را مجبوریم تحمل کنیم . باید زنده بمانی !
    در این هنگام رگ های سبزی که نشان از بوقوع پیوستن مرحله آخر سم بود ، بر روی گردن زوسیما نمایان شد . شکم و دست هایش هم پر از رگه های سبز شده بود . نه نمی توانست ببیند او بمیرد . دست هایش را محکم تر فشرد و روی او نیم خیز شد . زوسیما سرفه ای کرد و مایعی سبز رنگ را از دهان بالا آورد .
    آریل در آن سو که وضع زوسیما را دید تند به سمت سپهر دوید و پیش از آنکه قطره ای از آن خون سبز رویش بریزد او را از زوسیما دور کرد .
    سپهر تقلا کرد اما با حرف آریل در گوشش که می گفت از تو کاری بر نمی آید ساکت شد و با غم به زوسیما چشم دوخت . فروغ چشمان زوسیما تار شد . سپهر و آریل آخرین اشخاصی بودند که او آنها را می دید . ای کاش خواهرش آنجا بود . کسی که همیشه آرزو داشت در کنارش باشد . با یادآوری خواهرش آخرین لبخند عمرش را زد و راضی از اینکه به سمت خواهر کوچکش می شتافت دفتر زندگی اش را فرو بست .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 14#
    اشک ها در پس زمینه چشمانش روز را بارانی کرده بودند . یعنی به همین سادگی بود ؟ مرگ ... مرگ و تمام ؟ نمی توانست باور کند . در سرزمینش ، اینگونه می گفتند که بعد از مرگ همه به سوی خدا می شتافتند و در دنیایی دیگر به خوبی زندگی می کنند . در جایی که هیچ اثری از جنگ نیست ، هیچ اثری از ظلم نیست . یعنی زوسیما به چنین جایی می رفت ؟ پس چه بهتر که رفت .
    - سپهر آرام باش .
    دیدگانش را از جسم بی جان زوسیما که در دنیای آسودگی فرو رفته بود به آریل معطوف کرد که کنارش نشسته بود . آنقدر حواسش پرت شده بود که بدنش بی اختیار روبه روی زوسیما زانو زده بود . آریل بازوهایش را گرفت و او را از آنجا دور کرد . همه زخمی ها بسته شده بودند و علاوه بر زوسیما ، هیرا هم مرده بود . مرگ آنها برایش مسئله راحتی نبود . تمام عمرش با آنها بزرگ شده بود مثل برادر برایش بودند و ذهنش این نکته را هم اضافه کرد که از ارسلان برادرتر بودند . هر چند آنها نمی دانستند ارسلان برادرش است .
    وارد اتاق سپهر و راد شدند . آریل سپهر را روی تختش نشاند و کنارش نشست اما نگاه سپهر روی دست هایی متوقف شده بود که شاهد آخرین تلاش های یک نفر برای بقا بودند . آریل آهی کشید . چشمان سیاه او مانند همیشه بود و سپهر هرگز نمی توانست آن چشمان را درک کند .
    - بالاخره همه می میرند . یا زودتر و یا دیرتر . من شاهد مرگ خیلی ها بوده ام اما اگر بخواهی برای هر کدام گریه کنی طاقت نمی آوری فقط به این مرگ فکر نکن همین . اینگونه دیگر غمی در کار نخواهد بود .
    سپهر سرش را به سمت آریل گرفت . برق خاصی در چشمانش بود . انگار بارانش به اتمام رسیده و طوفانی در راه بود . با دندان های زیپ شده گفت :
    - اما من به او احترام می گذارم .
    آریل که نفهمید این حرف چه ربطی به موضوع دارد گفت :
    - تب داری ؟
    - نه آنقدری که تو داری ! من به زوسیما احترام می گذارم و اگر به مرگش فکر نکنم این ارزش زیر سوال می رود . چون دوستش دارم گریه می کنم . گریه کردن اصلا بد نیست . من دوست ندارم دیگران برایم مانند تو عذاداری کنند .
    آریل به نقطه ای نامعلوم در دیوار زل زد . به هیچ وجه حرف او را نمی فهمید . برای اویی که همیشه مجبور بوده روی پای خودش بایستد دلسوزی فقط و فقط برای خودش معنا داشت .
    - او که مغزی ندارد چرا الکی خسته اش می کنی ؟
    هر دو به ارسلان نگاه کردند که داخل اتاق و مقابلشان ایستاده بود: دست به سـ*ـینه و با اخم کمرنگی که عادت ابروان زخم خورده اش بود . آریل با اکراه از جا بلند شد و پس از زدن تنه ای به جسم قد بلند ارسلان از آنجا خارج شد هرچند زمزمه بی حالی که زیر لب گفت به گوش سپهر رسید . زمزمه ای که خطاب به ارسلان بود و گفته بود :
    -احمق پفیوز !
    ارسلان جای آریل را گرفت و گفت :
    - وسایلت را کم کم جمع کن فردا عازمیم .
    سپهر با اخمی به سمت ارسلان خونسرد توپید :
    - کجا ؟ چرا ؟ فردا ؟ با راد وگرنه نمی آیم .
    ارسلان گوشه ابرویش را خاراند و ضربه ای روی پیشانی سپهر زد :
    - یکی یکی بپرس !
    و طبق عادت موهای سپهر را به هم ریخته کرد . سپهر سرش را لابه لای دستانش پنهان کرد و موهای آشفته اش را دست نکشید .
    - ارسلان من اکنون به هیچ وجه حوصله ندارم . زوسیما ...
    - می دانم مرده ! که چی ؟ فقط یک انسان بود ! برای یک انسان حوصله نداری ؟
    کم مانده بود سپهر از این حرف برادرش با شمشیر به جانش بیفتد ولی از آنجایی که به این حرف هایش عادت داشت چیزی نگفت و منتظر ماند تا درمورد فردا بیشتر صحبت کند .
    - به کجا می رویم را بعدا می گویم . به دیدن چه کسی می رویم را هم بعدا می گویم اما چرایش را می دانی .گفتم که متحد پیدا کرده ام . و درمورد راد ! بعدا حرف می زنیم !
    سپهر دهن کجی کرد و در حالیکه ادای ارسلان را در می آورد گفت : بگو اصلا هیچی به تو نمی گویم دیگر !
    ارسلان سرش را بالا و پایین کرد و گفت : آره ! اما کمی مهربان تر ! مثل خانم لوبیا!
    لبخند نامحسوسی روی لب سپهر نمایان شد . لوبیا خانم را یادش است . معلم و سرپرست امور تربیتیشان بود و آنها به عمد لوبیا خانم صدایش می کردند تا حرصش را در بیاورند . بس که محبت هایش زوری بود . لقب لوبیا هم به خاطر کاری بود که با سپهر کرد . یعنی مجبورش کرد تا سه بشقاب پر از لوبیای قرمز پخته ای که دوست ندارد را بخورد . هنوز هم وقتی بهش فکر می کرد حالش بدمی شد . اما در حال حاضر حتی حاضر بود ده بشقاب از همان لوبیا ها را بخورد اما بتواند دوباره به آن روزها برگردد .
    - راستی !
    از خاطرات بیرون کشیده شد و به برادرش تکیه کرد و او حرفش را ادامه داد :
    - بانوی جنگجو هم همراهمان می آید .
    ابروهایش همزمان بالا پرید . جز بانو سارا دختر یا به اصطلاح بانوی دیگری آن اطراف نبود که منظور ارسلان باشد .
    - صبر کن ببینم دختره هم می آید؟ تو راد را نمی بری که ده سال است می شناسی آنوقت دختره را که یک ساعت هم نمی شود به اینجا آمده می بری ؟
    - به تو می خورد ؟
    سوالی تکیه اش را از او برداشت و نگاهش کرد که گفت :
    - به تو بر می خورد ؟ ببین من حاضرم آریل را ببرم اما راد را نه ! من بهش اعتماد ندارم .
    سپس از جا برخاست تا برود . سپهر سد راهش شد و او را متوقف کرد . نیمی از چهره اش در تاریکی فرو رفته بود و نیمی دیگر با جدیت خیره به سپهر بود تا کنار برود .
    - تو اصلا تا به حال سعی کرده ای به راد اعتماد کنی ؟ او از همان روزی که با ما فرار کرد از برادرش دست کشید . اما تو نمی خواهی چشمانت را باز کنی . تا ابد می خواهی به چشم برادر دشمنت به او نگاه کنی .
    با هر کلمه گره ابروهای ارسلان بیشتر در هم فرو می رفت و در آخر با خونسردی و خشمی که سپهر در زیر تک تک کلماتش حس می کرد گفت :
    - او برادرش است می فهمی ؟ هیچ کس نمی تواند از هم خونش دست بکشد . او هم بالاخره به سمت برادرش می رود .
    سپهر دستش را روی سـ*ـینه ارسلان گذاشت و با حس کردن ضربان قلبش که برخلاف چهره خونسردش تند تند خود را به اطراف می کوبید گفت :
    - با این احتساب من و تو هم به سمتش کشیده خواهیم شد . او پسرعمویمان می شود مگر این را نمی دانستی ؟ چرا می دانستی فقط دیواری کوتاه تر از راد برای خالی کردن عقده هایت سراغ نداری . این که بنیامین شورش کرده ، این که بنیامین پدر و مادرمان را کشته ، این که دربه دری ما تقصیر اوست هیچ ربطی به برادرش ندارد . راد مثل بنیامین نیست و خودت خوب می دانی !
    صورت سپهر تا گردن ارسلان می رسید و نفس هایش که پوست سفید ارسلان را لمس می کرد مدام گرم تر و گرم تر می شد . ارسلان بعد از این سخن سپهر پوزخندی زد و فاصله بینشان را با یک قدم پر کرد .
    - چرا ربط دارد او هم خائن است . چرا ربط دارد او خونی دارد که خون قاتل همه کسمان است . او خونی دارد که ...
    به اینجا که رسید موهایش را چنگ زد و با بی قراری که مرور خاطرات بر او روا داشته بودند با زدن تنه محکمی به سپهر از غار خارج شد . سپهر با این تنه روی زمین افتاد اما هیچ تلاشی برای بلند شدن نکرد. دستانش را تکیه گاه تنش قرار داد و به عقب خم شد .
    - از اول هم می دانستم او عقل حرف های بزرگ سالانه مرا ندارد اما شاید ...
    فکری به دهنش رسید و با یک ضرب از روی زمین بلند شد .
    **
    سارا هنوز در زندان نشسته بود و به حرف های ارسلان فکر می کرد . منطقی بود . هر دو می خواهند از اینجا سمت اشکان بروند . برای ارسلان اشکان یک متحد بود و برای او تنها عضو خانواده اش محسوب می شد . با نامه اشکان که مهر خودش هم زیرش بود دیگر مطمئن شده بود ارسلان همان کسی است که می گوید و می تواند او را تا آنجا همراهی کند. پوزخندی زد . حتی ارسلان هم چون خودش راه اردوگاه اشکان را بلد نبود به او کمک می کرد وگرنه معلوم نبود چه بر سرش می آمد . همه به فکر خودشان بودند .
    - دختر ؟!
    فوری با صدایی که از بیرون غار او را خطاب می کرد از افکارش بیرون آمد . باز هم یک سرن ؟ با توجه به حرف های ارسلان تنها سرن های آنجا همان سه نفر بودند و اگر درست به خاطر می آورد چشم سیاه دوم شاهزاده سپهر می شد .
    - سپهر ؟!
    سپهر که تا آن زمان در صورت دخترک دقیق شده بود روبه روی میله ها و مقابل سارا چهارزانو نشست و سرش را به معنی آره بالا و پایین کرد . سارا که نگاه خیره سپهر او را اذیت می کرد اهمی کرد و گفت :
    - اسمم سارا است نه دختر .
    سپهر به میله ها نزدیک تر شد و پس از چک کردن اطراف گفت :
    - ببین دختر برادرم گفت که تو را می خواهیم با خودمان پیش متحدش ببریم . فقط یک درخواست از تو داشتم لطفا قبول کن .
    سارا همانطور خنثی نگاهش کرد که سپهر بدجور یاد ارسلان افتاد و با خنده ای که سعی می کرد قورتش بدهد گفت:
    - ببین پسرعمویمان راد . همان که چشمانش آبی است. ارسلان با آمدنش مخالف است می خواستم از تو بخواهم که به او بگویی راد را هم بیاورد .
    سارا با چشم های گرد شده نگاهش کرد . چه ربطی به او داشت اصلا چرا باید به او کمک می کرد؟ مثل پسر بچه های نه ساله رفتار می کرد .
    - ببخشید اما ...
    سپهر حرفش را برید و پیشانی اش را به میله ها تکیه داد . سارا فکر کرد اگر میله ها نبودند حتما بغلش هم می پرید .
    - خب ببین به ارسلان حتما یک سودی می رسانی که حاضر شده تو را همراه خودمان ببریم پس حتما خیلی مهمی و حرفت را قبول می کند .
    سارا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت :
    - منظورم این است که اصلا چرا باید بخواهم به تو کمک کنم ؟ من حتی نمی شناسمت و ببینم این تو نبودی که همین چند ساعت پیش داشتی با شمشیر گلویم را برش می دادی ؟
    سپهر دستش را که به راحتی از لای میله های زندان رد می شد به سمت سارا دراز کرد و گفت :
    - خب بیا دست بده تا دوست بشویم . آنوقت چون دوستیم این‌ کار را برایم می کنی ؟ من هم بعد برایت جبران می کنم .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 15#
    سارا طوری که انگار با موجودی ماورائی در حال صحبت است ، چشمانش گرد شد و گفت :
    - مگر فقط با یک دست دوست می شوند ؟
    سپهر با تردید دست به انتظار نشسته است را پس کشید و چون نوزادی در آغـ*ـوش پهلویش قرار داد .
    - پس چطور با دیگران دوست می شوند ؟ همین طوری است دیگر .
    سارا با انگشتان ظریفش که ناخن هایی مربع شکل و زیبا داشت ، چشمانش را پوشاند و گفت :
    - اصلا این بحث را ول کن . من به یک شرط این کار را برایت انجام می دهم .
    سپهر لبخندی به پهنای صورت زد که ردیف دندان هایش را ناکامل نمایش داد اما این لبخند زیبا را سارا ندید .
    - خب چه شرطی ؟
    سارا تیر چشم های قهوه ای مایل به خاکستری اش را به صورت سپهر شلیک کرد و با برقی که در چشمانش به راحتی دیده می شد گفت :
    - در مکانی دیگر برایم جبران کنی .
    بی فکر کردن به اینکه ممکن است سارا چه کاری را از او برای جبران بخواهد سرش را تند تند به معنی باشه بالا و پایین کرد .
    - فقط کاری کن ارسلان راضی شود . ببین او یک خودخواه متبکر است بنابراین اگر می خواهی راضی اش کنی کمی تعریف و تمجید و نرمی کافی است . البته این یک تئوری است چون من تا به حال انجامش نداده ام ولی فکر کنم جواب بدهد.
    *****************************************
    - مطمئنی همینجا بود ؟
    سورا برای بار هزارم با عصبانیت به برادرش نگاه کرد و گفت :
    - بله بله بله ! همینجا بود . مطمئنا انتهای کنج است .
    هر دو پشت ستون ضلع شرقی قصر پنهان شده بودند . پرتوهای زیبای خورشید که هر روز از صافی پنجره ها عبور می کردند و راهرو ها را مانند نقاشی ای بزرگ پر از رنگ های گوناگون می کردند ، جای خود را به پرتو تازه و سفید ماه نقره ای داده بودند .
    ستون ها چون میله های زندانی بزرگ پشت سر هم تا انتها قرار داشتند و سقف و سطح با یکدیگر مو نمی زدند . یا به زبان سورا « مثل یک قفس میان دو تکه نان مربعی بود ».
    هر یک از ستون ها به اندازه یک کف دست از تنه بزرگترین آنوها بزرگتر بودند و بنابراین هر دویشان به سادگی آن پشت جا شده بودند و مکان مورد نظرشان را تحت نظر داشتند . سهیل که بالاخره بعد از چند سال به کمک سورا توانسته بود به هدفش برسد همانطور به آن کنج خیره شده بود ‌. شاید واقعا می توانستند کاری انجام دهند که مفید واقع شوند . همه این سالها چشم انتظار کمک دیگران بودن سخت بوده و اکنون بارقه ای از امید در ذهنش جولان می داد .
    - اینجا چه کار می کنید ؟
    با صدای پسری هر دو شک زده و با ترس به عقب چرخیدند . سورا فورا او را شناخت همان پسری بود که امروز اتفاقی با او برخورد کرده بود . سهیل که تا کنون او را در قصر ندیده بود خیالش از بابت اینکه یکی از افراد امپراطور باشد راحت شد و در دلش خدایان را شکر کرد که یک آنو آنها را ندیده بود . هر چند این شکر گفتن تنها چند ثانیه دوام داشت و با فهمیدن هویت پسرک مو طلایی به معنای واقعی برگهایش ریخت و هزار بار آرزو کرد کاش یک آنو آنها را می دید!
    *****************************************
    ارسلان به او گفته بود که فردا فرار می کنند . آن هم شب و درست زمانیکه اوکام به مناسبت پیروزی بزرگشان جشنی ترتیب داده است. امشب که قرار بود به جنگل بروند و مرده ها را دفن کنند . مرده ها ..‌. با یاد آوری آن دو دوستش که دیگر هرگز آنها را نمی دید بدنش شل شد و کنار دیوار غار افتاد. سرش را میان زانوهایش قرار داد و آنها را با درماندگی در آغـ*ـوش گرفت . دلش می خواست برای خاکسپاری برود اما هنوز در مجازات به سر می برد . امکان فرار هم نداشت چراکه اوکام بدبختانه بیشتر افراد را داخل غار نگه داشته بود . باید شیفت نگهبانی را هم به بدبختی هایش اضافه می کرد و همین طور کله شقی برادر کله شقش در رابـ ـطه با راد را .
    - سپهر !
    به سمت صدا برگشت . ارسلان بود . اصلا فرد مهمی نبود پس دوباره در اغمایش فرو رفت. به راستی اوکام فردا می خواست جشن بگیرد؟ اگر جای اوکام بود هرگز چنین کاری نمی کرد حداقل برای احترام به مرده ها باید این کار را نمی کرد.
    ارسلان با دیدن بی توجهی سپهر فهمید هنوز ناراحت است پس شمشیرش را به دیوار تکیه داد و آزادانه کنار سپهر پاهایش را دراز کرد و نشست.
    - ببین قضیه راد واقعا منطقی است . فقط باید کمی فکر کنی و...
    سپهر سرش را از حصار بازوهایش بیرون آورد و خصمانه به برادری نگاه کرد که به اندازه کیلومترها از او فاصله داشت . کیلومترهایی که نمی فهمید او در حال عزاداری برای از دست دادگانش است . چشمانش چون ماه در برکه شده بود ، انگار اطراف مردمکش را آب ها احاطه کرده باشند . شاید عاجزانه یا دردمندانه بود نگاهی که بعد از سالها دل ارسلان را لرزاند و قطره قطره آب کرد . نگاهی که در آن همه دردها و زخم های این سالها را مانند یک فیلم از خود گذراند ‌و باعث شد ارسلان به شدت برادرش را در آغـ*ـوش بگیرد . آغوشی بین مرزها و شاید اولین گام برای برداشتن فاصله ها .
    سپهر که مأمنی امن پیدا کرده بود سخاوتمندانه سد اشک هایش را شکست و سـ*ـینه ستبر برادرش را نمناک کرد .
    - چرا تمام نمی شود ؟ چرا از دست دادن ها تمام نمی شود ؟
    صدایش میان فضا گم می شد و ارسلان بود که مستثنا از محیط گوش می داد و می فهمید کیلومتر هایشان از فرسنگ ها هم گذشته است . هرگز امکان نداشت که او برای نژادی غیر از سرن گریه کند و برادرش فقط برای از دست دادن دو انسانی که نقش چندان پررنگی در زندگی اش نداشتند، همه جا را بارانی کرده بود . حتی دیوار ها و غار ها هم انگار سیاه تر از همیشه بود، زمانیکه سپهر در آن ها سرکشی نمی کرد . اما او می دانست که این گریه ها تنها برای آن دو نفر نیست و این همان بغضی است که سالها در شوک فرو رفته و خاموش شده بود .
    *********************************************
    سهیل با لبخند فوق العاده نچسبی به پسرک زل زد و دست به کمر گفت :
    - از لباس هایت می شود فهمید که از نگهبانان نیستی . پس که هستی ؟
    سورا همانطور به پسر خیره بود . چشمان آبی ، موهای طلایی که مثل سپر آهنی برق می زد و قد خیلی بلند . بی شک خیلی آشنا بود . انگار جایی او را دیده بود حتی قبل تر از اتفاق امروز .
    پسر لبخندی به سهیل زد و گفت :
    - نمی توانید حدس بزنید ؟ خب انتظار هم ندارم که بشناسید آخر سالهاست که به ماموریت رفته بودم .
    و با لبخندی که چاشنی صحبتش کرد فورا برای سورا یاد آور هویتش شد و سکته را زد . لبخندی زورکی زد که بیشتر مثل دهن کجی شد و سعی کرد به سهیل علامت بدهد اما سهیل بی توجه به خواهرش با پسر مقابلش دست داد و گفت :
    - خب هر که هستی اسم من سهیل است و این خواهرم سورا است .
    و آخرش اضافه نکرد که اصلا از ملاقاتش خوشحال نشده . سورا با استرس لاخی مزاحم از مویش را پشت گوشش فرستاد و روی پای سهیل زد تا ساکتش کند و پرسید:
    - شاهزاده کمیل ؟!
    سهیل با چشمان اندازه پرتقال به سورا زل زد و با انگشت اشاره به پسر اشاره کرد و‌ از سورا پرسید :
    - شاهزاده کمیل ؟
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part16#
    ********************************************
    - مگر تو اکنون نباید شیفت بایستی ؟
    سپهر این را با شیطنت از ارسلان پرسید و از آغوشش بیرون آمد . ارسلان ایشی گفت و با اشاره به لباسش گفت :
    - اول باید یک سر به اتاقم بزنم . دماغت را با لباسم که پاک نکردی ؟ کردی؟
    سپهر بینی اش را که قرمز شده بود بالا کشید و سرش را به معنی نه تکان داد . هر دو از کنار دیوار بلند شدند و هر کدام به راه خود رفتند تا دوباره و دوباره مرزهایشان را برای هم بسازند .
    سپهر به سالن اصلی رفت . در راه هزاران بار چشمانش را مالش داد و بینی اش را روی آستینش کشید تا معلوم نشود گریه کرده .
    اوکام و بقیه که برای خاکسپاری زوسیما و هیرا رفته بودند تازه بازگشته بودند . اوکام مشغول پر کردن جای خالی آن دو بود و به سرعت مقام هایشان را به نیوا و سروش داد . هنوز یک روز هم نشده بود و چه زود جای خالیشان پر شد ! آشپزخانه دیگر اقامتگاه زوسیما نبود ، اسطبل دیگر محل خنده هیرا نبود . ای کاش می توانست برای آخرین و اولین بار سر قبرشان برود آخر فردا که از اینجا می رفتند و بعید بود دوباره باز گردند . خب ارسلان نگهبان ورودی بود و شاید می توانست برود . لبخندی از شرارت بر روی چهره اش نقش بست و منتظر ماند تا ارسلان سر پستش برود و جایش را با نگهبان عوض کند .
    از میان دوستانش که بیشترشان هنوز در سالن اصلی بود گذشت و با آنها خوش و بش کرد. راحت ترین کار دنیا برایش حرف زدن و به حرف آوردن بود . در حال صحبت با سروش بود ‌. پسری که هم قد اما هم سنش نبود و حدود بیست و دو سال سن داشت . چشمان و موهای سیاه رنگ با بینی ای بزرگ داشت و در بیضی صورتش لب هایش مانند دو خط صاف به چشم می خوردند . به سپهر گفت :
    - چایی ای که زوسیما درست می کرد از همه چایی های دنیا خوشمزه تر می شد .
    و سپهر با آنکه تا به حال ندیده بود زوسیما چای درست کند ، حرفش را تایید کرد و گفت:
    - تا آنجا که یادم است چای همیشه خوشمزه بوده .
    سروش قاه قاه خندید و رو به نیوا که در حال اداره شغل جدیدش یعنی مدیریت آشپزخانه بود گفت:
    - نیوا ! نیوا ! یک چای برای ما بیاور!
    نیوا داد زد :
    - مگر نوکرت هستم ؟ خودت بلند شو !
    سروش با عصبانیت غرغر کرد و چون خیلی هـ*ـوس چای کرده بود به سمت آشپزخانه راه افتاد . سپهر هم پشت سرش حرکت کرد . آخر چه کسی می توانست از چای بگذرد ؟آشپزخانه ‌یک سوم سالن اصلی می شد و عمدا در جایی قرار داده شده بود که غار یک روزنه که به اندازه پنجره بود روی دیوار داشت تا دودهای کوره ها از آشپزخانه بیرون بروند . چهار کوره بزرگ کنار هم پایین روزنه قرار داشت و رویشان دیگ های شام قل قل می کردند . از بویشان که در سراسر آشپزخانه پیچیده بود فهمید برنج و قیمه دارند .یک تشابهی که در سراسر سرزمین ها بود هم در نوع غذاهایشان بود . تقریبا همه جا انواع غذا یکسان و شناخته شده بود جز در اندک مواردی برای مثال سرن ها به هیچ وجه غذای داغ و گرم نمی خوردند و انسان ها حشره هایی که جادوگران می خوردند را نمی خورند. هر چند اکنون و در این دهه اخیر فرصت چیزی که برایشان مهم نبود نوع غذاهایشان بود و خیلی ها دیگر توان خوردن غذاهای خوب را نداشتند .
    داخل یکی از تنور ها کتری بزرگی قرار داشت که همیشه پر از آب جوش بود و با قوری ای که ابعادش کمی کوچکتر بود و رویش قرار داشت ، چای خوشمزه ای درست می شد . چایی که سپهر هرگز تاکنون داغ و یا گرمش را نخورده بود و نمی دانست در آن حال چه مزه ای می دهد . هر نفر هم یک ظرف و لیوان مخصوص داشت که خودش باید می شست حالا یا در رودخانه یا با آب سطل ها . در آشپزخانه نیوا و چهار نفر دیگر در حال کار بودند و مدام از این طرف به آن طرف می رفتند . هر روز این چهار نفر عوض می شدند و همه تا به حال در آشپزخانه کار کرده بودند حتی ارسلان . با یاد آوری روزهایی که نوبت ارسلان در آشپزخانه می شد لبش به خنده کش آمد .
    - بگیر !
    سپهر دو دانه خرمایی را که سروش سمتش پرتاب کرد در مشتش گرفت و به سمت کوره ای که کنارش سروش ایستاده بود رفت . داشت برای خودشان چای می ریخت . با دیدن بخاری که از لیوان های شیشه ای بیرون می آمد ناخودآگاه عقب رفت . این لیوان ها و ظروف شیشه ای همه اموال دزدی بودند که از کاروان هایی که به قصر می رفتند دزدیده بودند وگرنه خیلی وقت بود دیگر ظروف شیشه ای در بازار ساخته و فروخته نمی شد . سروش با دیدن عکس العمل سپهر خندید و گفت :
    - نترس الان سردش می کنم .
    آمد بلند شود و از کنار کوره کنار برود که با نیوا برخورد کرد و هر دو لیوان چایش روی سر و صورت سپهر چپه شد .
    *******************************************
    کمیل نیشخندی به دو مجسمه رو به رویش زد و گفت :
    - بله خودم هستم و از آشنایی با شما اصلا خوشحال نشدم .
    به صورت تصنعی تعظیم کوتاهی کرد و از آنها دور شد . سهیل و سورا یک نگاه به هم و یک نگاه به راه رفتن کمیل کردند . و چقدر بدشانس بودند که با پسر دوم فرمانروای آنوها ( گرای) این گونه ملاقات کرده بودند .
    - باید آن جادوگری که خاندان سطنتی آنوها را درون جسم انسان گذاشته است خفه و شرحه شرحه اش کنم .
    سهیل موافقتش را با تک خواهرش اعلام کرد و با یاد آوری کاری که برای انجام آن به اینجا آمده بودند آهی کشید و رو به سورا گفت:
    - بهتر است امروز را بی خیالش بشویم و برویم ببینیم این پلشت اینجا چه می کند . پسر اول کم بود دومی هم آمد . امیدوارم کرم به برگ هایشان بزند .
    سورا خنده آرامی کرد و گفت :
    - در این بدن که برگ و شاخه ندارند کرم بگیرند . حالا از نظرت چه می شود ؟
    - نمی دانم ! اگر خیلی خبیث تر از برادرش یا فقط یک درجه به او نزدیک باشد امشب همه جای قصر پخش می شود که ما به ضلع شرقی آمدیم .
    سورا با نگاهی آرامش بخش گفت :
    - فکر نمی کنم موضوع خیلی مهمی باشد که بخواهیم نگرانش شویم . فقط به ضلع شرقی آمدیم جرم که نکردیم .
    سهیل لبخندی به صورت خواهرش پاشید و با لمس یکی از ستون ها گفت :
    - امیدوارم همه حرف های ما را نشنیده باشد .
    *********************************************
    نیوا و سروش با حول به سمت سپهری که خیس از چای بود دویدند . بخار های چای اطراف سپهر دیده می شد و داغی بیش از حد آن پوستش را قطعا ملتهب می کرد . لباسش به تنش چسب شده بود . گرما ... سمی بود برای سرن ها . صداها در سرش اکو می شدند و دور و دورتر می رفتند و می آمدند ‌. به یکباره از شک خارج شد و روی زمین نشست .
    پیش از این چنین گرمایی را تحمل نکرده بود . حس می کرد دارد می میرد قلب سنگی اش نامنظم می زد و مردمک چشم هایش باز و بسته می شد .
    نیوا سردرگم به دنبال ارسلان و راد دوید تا آنها را به اینجا بیاورد و سروش در تلاشی بی نتیجه لیوانی آب ولرم روی سپهر ریخت .
    - سپهر حالت خوبه؟
    بی شک صدای ارسلان بود که داشت جسم از گرما مچاله شده برادرش را صدا می زد اما نمی دانست که سپهر بیش از آنکه ناراحت باشد متعجب است .
    سپهر دستش را به آرامی روی سـ*ـینه اش مشت کرد و لب زد :
    - امکان ندارد .
    ارسلان او را به زور از جا بلند کرد . دست هایش به خیسی لباس سپهر مبتلا گشتند و حس ناخوشایندی به او القا کردند . نیوا و سروش و راد هم چون یک صف از مورچه ها پشت سر سپهری که به کمک ارسلان به سمت اتاقش می رفت ، حرکت می کردند‌. اواسط راه و در دالان منتهی به اتاقشان سپهر برجا ایستاد و به ارسلان گفت :
    - درد نمی کند .
    ارسلان که گمان می برد برادرش هزیان می گوید از بازویش گرفت و گفت :
    - امکان ندارد با دو لیوان چای به آن داغی درد نداشته باشی . احتمالا امشب رگ هایت ببندند و قلبت بسوزد . باید در رودخانه آب سرد حمام کنی . بیا برویم اول لباس هایت را عوض کنی .
    و دوباره خواست مانند کش او را به دنبال خود بکشد که سپهر شمرده شمرده گفت :
    - می گویم درد نمی کند ‌ !
    و بعد تند تند ادامه داد :
    - چند ثانیه اول درد گرفت و بعد به یکباره خاموش شد ‌ .
    ارسلان پشت دستش را روی پیشانی سپهر گذاشت .
    - تب گرما که نداری ! پس چرا هذیان می گویی ؟ گفتم بیا لباس هایت را عوض کن .
    سپهر دندان قروچه ای کرد و دست به کمر گفت :
    - می گویم درد نمی کند .
    به سختی آنها را مجاب کرد که درد ندارد و سروش و نیوا را راهی بیرون اتاق کرد ‌.
    لباس هایش را با یک لباس آستین بلند خاکستری و شلوار سیاه عوض کرد ‌. هنوز باورش نمی شد آن از رنگ چشمانش که برای بعضی ها خاکستری بود و این از دردی که باید وجود می داشت و وجود نداشت . هر چه بیشتر می گذشت نسبت به آن جادوگر پیر بدبین تر می شد . پیش از آن ملاقات همه چیز طبیعی بود و حالا دارد اتفاقاتی برایش می افتد که شبهه برانگیز بود . آیا جادوگر طلسمی بر روی او اجرا کرده بود ؟ اگر اجرا کرده بود چه بود و چرا ؟
    پیش راد و ارسلان بازگشت که روی تخت کاهی اش نشسته بودند و به در و دیوار زل زده بودند ‌ . هر کاری می کردند جز حرف زدن با هم. با ورودش هر دویشان به سمتش آمدند.
    - چطور ممکن است ؟
    سپهر نمی دانم آرامی به راد گفت و نظریه اش در ارتباط با جادوگر را با دو فرد اساسی زندگی اش در میان گذاشت ‌ . بعد از کمی مکث صدای سرزنشگر راد سکوت اتاق را زخمی کرد .
    - من از اول هم گفتم نرویم ‌. حالا که جادوگر مرده به هیچ وجه نمی توانیم بفهمیم چه طلسمی اجرا کرده است .
    ارسلان پیشانی اش را از روی کلافگی مالید و گفت :
    - اصلا از کجا معلوم که کار جادوگر باشد ؟! باید نظریه های دیگر را هم در نظر بگیریم . مثلا اینکه آریل رنگ چشمانت را اشتباه می گوید و چون چای داغ روی لباس هایت ریخته علائم زیادی ندارد .
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part17#
    هر دو در سکوت سعی کردند صحبت های ارسلان را با اتفاقات جور کنند . با عقل جور در می آمد اما تنها برای ارسلان و رادی که سپهر را در رودخانه ندیده بودند . انعکاس چهره اش با چشمان خاکستری ، مدام جلوی چشمانش رژه می رفت و می دانست آن دو تا به چشم نبینند باور نمی کنند پس فقط آرام سری به معنای با شما موافقم تکان داد و در دل گفت :
    - فقط یک ذره ، خیلی خیلی زیاد عجیب است که اگر نمردم کشفش می کنم .
    **
    ارسلان خداحافظی کرد و از اتاقشان بیرون رفت . بلافاصله پس از رفتن او ، راد خودش را عملا روی تختش پهن کرد و آخیش غلیظی گفت . سپهر روی پهلو به سمت راد دراز کشید و چهره پسرعمویش را جز به جز بررسی کرد ‌. هنوز هم با دیدن شباهت راد به برادرش ، بنیامین ، حسرت می خورد که چرا دنیا اینگونه با او تا کرده است .
    راد دستانش را زیر سرش قرار داد . متکای کاهی را هم در بغـ*ـل گرفت و همچون سپهر به سمت او خوابید . به هم نگاه می کردند اما در کنار هم نبودند و جایی دیگر سیر می کردند.
    رد خیسی چای هنوز بر روی پوست سپهر رخ نشان می داد . راد صدایش زد . با تعلل فکرش را از پسوی مغزش جمع آوری کرد و دوباره به نقطه نخست ، یعنی اتاق ، بازگرداند .
    - قبل از اینکه لیوان چای رویت بریزد با ارسلان صحبت کردم و نمی دانم چطور اما قبول کرد بیایم.
    خوشحال شد اما حوصله خوشحالی کردن نداشت . کار سارا بوده یا تصمیم خود ارسلان ؟ این را نمی دانست ‌. با یاد آوری اینکه مکالمه بین راد و ارسلان چطور بوده خندید و گفت :
    - حتما از تو پرسیده که از کجا می دانی .
    راد با فهمیدن اینکه سپهر به چه می خندد ، خندید .
    - آری گفت به تو بگویم رفتی همه چیز را کف دستش گذاشته ای و راهی اش کرده ای سمت من ؟ آن دهان لقت را که گفتم نگه دار وگرنه می کشمش! آنوقت سمت من راهی اش کرده ای ؟! اما من بدبخت بدبخت ! همانطور نگاهش می کردم ( با قیافه جدی رو به سپهر مواخذه گرانه ادامه داد ) واقعا وقتی تهدید کرده من را می کشد آمدی و به من گفتی تا بروم پیشش ؟
    سپهر دوباره لبخند می زد و تن خسته اش را راست می کند ‌. در دیدرسش تنها تاریکی غار است که عاید می شود . آهی می کشد ‌.
    - موش و گربه بازی شما تا ابد ادامه دارد اما هیچوقت گربه ، موش را نمی خورد . من فکر نمی کنم ارسلان حتی بتواند تیغه شمشیر را روی گردنت بگذارد .
    راد اخم هایش را در هم کشید و گفت :
    - من موش ارسلان گربه ؟! آنوقت تو چه هستی این وسط ؟ شپش تن موش و گربه ؟!
    لب و لوچه سپهر آویزان می شود ‌و می گوید :
    - بدجنس ! خودت شپشی !
    **
    سارا طول زندان کوچکش با دور تند می رود و بر می گردد . فردا شب ‌! همه ذهنش را به کار گرفته بود تا ببیند چه راهی منطقی تر است . ماندن و بعد از باج گیری دزدان از آنوها ، به قصر برگشتن یا رفتن و اعتماد کردن به سه سرن که نمی شناخت. سرن ... از ارسلان نام خوشش می آمد . زیاد حرف نمی زد و منطقی بود اما آدم های ساکت همیشه ترسناک تر از دیگران هستند. پسرعموی آنها یا به اصطلاح راد هم جز یکی دوبار ندیده بود و آخر از همه بچه ! بچه اعصاب خورد کن ! اسمش چه بود ؟ سوسن ؟ ساشا؟ سوسک ؟ سمور ؟ سپر ؟ لبخند ترسناکی زد . آری نامش سپر بود . ولی مگر می شود یکی اسم بچه اش را سپر بگذارد ؟ پس نام دیگر فرزندانش هم باید شمشیر ، خنجر و کلاه خود باشد .
    بالاخره سرجایش آرام گرفت ‌. نقشه خوبی به ذهنش رسیده بود که همه برنامه ها را جفت و جور کند.
    **
    همه جا پر از خون شده بود ‌ . سردرگم میان دالان های سرخ شده قدم برداشت . ترسیده بود همه جا بوی مرگ و ترس می داد . دیوارها سوراخ و ترک خورده شده بودند ‌. جنازه ها دراز به دراز افتاده بودند . پاها و دست هایش لرزید از دیدن جنازه ای که مغزش متلاشی شده ‌. سست شد اما در آن کفه خون آلود نیفتاد و غلت نزد. مکان ناآشنا بود . قصری بزرگ و عظیم ... بدون آن خون ها و جنازه ها و بوی تعفنشان همه جا زیباتر می شد اگر که نبودند ... چکمه هایش از خط بطلان میان جنازه ها راه باز کردند و به سمت راه پله های طلایی رفت . در قصر با جنازه ها بسته شده بود و تنها راه خروجش همان راه پله ها بودند ‌ . عق زد ‌. نه دیگر نمی توانست همه جا مرگ بود ‌. مرگ در کمین بود ‌‌. روی زمین زانو زد ، زانوهایش سرخ گشتند اما نمی توانست تحمل کند . عق زد . دوباره و دوباره . کدام بی رحمی این بلا را سر اینجا آورده بود . کف دست هایش ناجوانمردانه روی زمین چسبیدند ..‌‌‌. دستانش سرخ شدند . به حالت چهار دست و پا شده بود ‌اما نمی توانست نمی توانست . کجا بود ؟ مرداب عذاب ؟ مرداب مرگ ؟ صدای تق تق پاهای کسی باعث شد سرش را بالا بیاورد . کسی بالای راه پله ها ایستاده بود ‌. نمی دیدش . دیدگانش سیاه شدند ‌. او پایین و پایین تر می آمد . همه جا خاموش شده بود . راه تنفسی اش تنگ و تنگ تر می شد ‌. شخص بالای سرش درست در چند قدمی اش ایستاده بود . چکمه هایش را می دید . سرش را بالا آورد باز هم دیده نمی شد انگار در هاله مه آلود و سیاهی به چاه افتاده بود ‌. شخص با صدایی ترسناک و دورگه که در همه جا اکو می شد گفت :
    - تو یک قاتلی !
    و بعد همه جا تاریک و تار شد .
    **
    سپهر سراسیمه از خواب برخاست. نه قصری بود و نه خونی ... نفس آسوده ای کشید . قفسه سـ*ـینه اش درمانده بالا پایین می شد . چشمانش را مالید تا شاید آن صحنه ها از خاطره چشمانش چون یک لکه مزاحم بر روی شیشه ، پاک شوند و بروند . اما خیال خام بود ! با بستن چشم هایش فقط به ذهن کنجکاوش فرصت کنکاش دوباره در خواب اتفاق افتاده را داده بود . یعنی از اثرات چایی دیشب بود ؟! جمله مرد هنوز در سرش اکو می شد.
    - تو یک قاتلی !
    - تو یک قاتلی !
    - تو یک قاتلی !
    عاجزانه دست هایش را تکیه گاه تنش قرار داد و با تلاشی سخت از رخت خواب خود را بیرون کشید . با دیدن راد که درست مثل اول خوابیده بود فهمید این کابوس عمیقا ناشیانه از خواب بیدارش کرده . کف دست هایش را به دیوار خواباند . انگار دقیقا آنجا بود و آن مرد ... دستش را با مشت به سـ*ـینه اش کوبید . کمی که آرام شد با قیافه پف کرده و سر و موهای آشفته از اتاقشان بیرون آمد . هنوز هیچ کس بیدار نشده بود . تا به حال اینقدر زود بیدار نشده بود که حتی اوکام یا آریل هم در خواب باشند ‌. در تک تک اتاق ها سرک کشید و با دیدن حالاتشان در خواب خودش را به سختی کنترل کرد تا زیر خنده نزد.
    به آریل که نیمه برهنه خوابیده بود و همیشه غر می زد که چرا پاییز اینقدر سرد شده از ته دل خندید که با فهمیدن اینکه چقدر بلند خندیده به طور ناگهانی بر دهانش کوبید و با چشمان گرد شده دید که آریل غر زد :
    - آمانتا ! دختره نچسب چقدر می خندی ! بس کن !
    با این حرف به طور کامل وارد اتاق آریل شد . اتاقش کاملا خالی از خالی بود و جز شمشیر و سلاح هایش چیزی آنجا نبود چون آقا همیشه لباس های پدرش را می پوشید وکلا لباس هایشان با هم قاطی شده بودند . به طور اساسی یک پایش در این اتاق بود و بقیه اش کلا نبود .
    اتاق خالی را یک دور زد و همه جا را بررسی کرد . نچی کرد هیچ دختری آنجا نبود اما بالاخره که از زیر زبانش بیرون می کشید آماندا کیست ! ناگهان به خاطر آورد که امروز آخرین روز اقامتش اینجاست و با چشمان غمگین به آریل نگاه کرد . یعنی دیگر نمی دیدش . نه او را و نه هیچکدامشان . اوکام ... آرتین .. .. آرمین‌... سروش ‌... نیوا ... ارسلان . با شوک پرید تا اسم ارسلان را از ذهنش خط بزند . ارسلان ؟! او که همیشه به بیخ و ریشه اش وصل بود و هیچگاه از هم جدا نمی شدند . چه واقعیت تلخی ! از اتاق آریل با اکراه خارج شد تا آخرین روز اقامتش را با نقشه ای پلید آغاز کند . لبخندی شیطانی بر لب آورد و به سمت اسطبل راه افتاد . یک خوبی ای که این فرار برایش داشت رهایی از تنبیه اوکام بود که با دیدن اسطبلی که قرار بود از امروز تویش به عنوان تنبیه کار کند کلی به قیافه حرصی اوکام بعد از رفتنشان خندید . به سمت سطل های آب آشامیدنیشان رفت که انتهای اسطبل قرار داشت ، دیشب پدرام با کلی دق دلی آن ها را از رودخانه پر کرده بود تا امروز به ذخیره آب آشپزخانه اضافه کنند . یک لحظه دلش برای قیافه پدرام بعد از این اتفاق سوخت ولی فقط یک لحظه ! بقیه اش را مشغول عملی کردن نقشه اش شد . یعنی به دقت سطل ها را با صابون کفی کرد . سپس همه اش را روی زمین غار ها پخش کرد . آب کف ها مانند یک فرش سراسر غار را پوشاندند و باعث شده بودند زمین کمی براق تر به نظر برسد ولی اندک بود و طبیعتا آن آدم های خواب آلود که با کلی امید و آرزو به سمت آشپزخانه می رفتند حواسشان پی اش نبود . از اتاق ها و دم تخت هم نگذشت و همه جا را پر کرد . البته آن قدری عاقل بود که برای خودش جای پا بگذارد تا لیز نخورد . همه بیست و خورده ای سطل که خالی شدند با همان لبخند شیطانی به شاهکارش خیره شد . دقیقا وسط سالن اصلی بود که به همه اتاق ها اشراف داشت . با شوق کودکانه ای دستانش را به هم زد ، حالا وقت عملی کردن بود . با صدای بلندی که فکر کرد دیگر حنجره اش را سوراخ کرده داد زد :
    - آنوها حمله کرده اند !
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 18#
    صدایش چون سطل آبی یخ بر سر دیگران ، همه را از سیر و خیال باز داشت و از خواب ناز به زور بیرون کشید ‌. درک جمله « آنوها حمله کرده اند » سخت نبود ولی مغز تازه به کار افتاده شان کمی طول کشید تا اطلاعات را پردازش کند و بدین ترتیب بعد از سه بار تکرار جمله توسط سپهر ، و گذر سکوتی نسبی ، طوفان پس از آرامش به اتمام رسید و همهمه ای چون گردباد به جان غار نفوذ کرد ‌. دیری نپایید که همه با چشمان گرد شده از تخت و تشک دل کندند و به سمت سالن اصلی حمله ور گشتند اما تنها چیزی که بعد از پایین آمدن و راه رفتن نصیبشان شد ، لیز خوردن بر روی آب کف ها بود . برخوردشان با زمین همانا و بلند شدن آه و ناله شان همانا ‌. راد همان وسط اتاق پهن گشت و آرتین و آرمین مثل دو تکه دومینو از هم می گرفتند تا بایستند ولی باز پخش زمین می شدند ‌. شاید وضعیت آریل بدتر از همه بود چون با سختی خود را از اتاق خارج کرد اما با نشیمن گاه در سر در سالن اصلی به زمین خورد ‌و تازه آنجا بود که متوجه شد جز یک زیر شلواری چیزی بر تن ندارد . لمس کمرش با آب کف ها حس لزجی به او منتقل کرد . پیش از آنکه کسی او را ببیند سریع بلند شد تا به اتاقش برگردد که باز افتاد ، ناچارا چهار دست و پا و با غیض و مدام دست و پا زدن برای حفظ تعادل به اتاقش بازگشت ‌. سپهر که نظاره گر ماجرا بود با صدای بلند خندید که چهل جفت چشم به او زل زدند . سکوت بدی حکم فرما شده بود ‌. باید الاغ می بودند که نمی فهمیدند کار سپهر است .
    اما بدی قضیه دقیقا در همین نقطه بود که واقعا می ترسیدند تکان بخوردند . با چشم و ابرو کشیدن هم باعث شدند سپهر بیشتر بخندد و حرصشان بیشتر در آید ‌. در نهایت هم این اراده شان برای کشتن سپهر بود که باعث شد به سمتش بجهند و توجهی نکنند چقدر ممکن است دردشان بگیرد‌‌.
    قضیه جدی شده بود . سپهر یک قدم عقب رفت ‌. همه که شامل راد هم می شد مثل ماهی های بیرون افتاده از برکه با پرش ، دو ، چهار دست و پا و انواع و اقسام حرکت ها مدام نزدیک و نزدیک تر می شدند ، طبیعتا سپهر هم عقب و عقب تر می رفت و با فکری که به ذهنش رسید تصمیم گرفت به جنگل برود ‌. تنها مانعش ارسلان بود . ارسلان نگهبان ورودی بود ! که در این میان صدای اوکام آن هم از پشت سرش شد قوز بالاقوز ‌و کلا نقشه فرار به جنگلش دود شد و به هوا رفت ‌‌‌.
    - این جا چه خبر است ؟!
    اوکامی که بعد از تمرین صبح گاهی به غار بازگشته بود با ناباوری به لشکر زامبی هایی نگاه می کرد که توسط یک پسر شانزده ساله دوبار چلانده و خشکانده شده بودند ‌ . با من و من به اوکام نگاه کرد و حواسش نبود که آریل به او رسید .
    ****************************************
    - پیشگو دروغ نمی گوید بزدل ! این تو هستی که ترسیده ای و نمی خواهی سرنوشت را قبول کنی !
    کاوه عصبی پلک هایش را باز و بسته کرد ‌‌و به حرف های به اصطلاح پیشگو گوش کرد ‌. نفس عمیقی کشید .
    صدای قارقار کلاغ ها بالای سقف مخروبه با بادهایی که پرده های بدون پنجره را تکان می دادند ، آنجا را برایش ترسناک تر کرده بود‌. لب برچید و نگاه از دیوار های کاهگلی فروریخته اطراف برداشت و برای لحظه ای فکر کرد یعنی پشت این میز در این خانه مخروبه روزی خانواده ای خوشبخت زندگی می کرده ؟ نگاه به چشمان پر طمع زن پیش گو انداخت . همه اش مهمل بود ‌. او مهمل می بافت ! آری همین بود ! مهمل ! خط و چین و چروک دور لب ها و ابروانش ، با آن لحن چندش آور ، دست های کثیف و چرک بسته و لباس های تکه تکه ، همه و همه از او مجسمه ای ساخته بودند که گویی به کاوه می گفت « باور نکن »
    آمده بود تا سراغ قومش را بگیرد اما در عوض فقط یک مشت حرف های بی سر و ته شنیده بود . انگار غریبی و غریب ماندن تا ابد به او وصل بود ‌. با خشم از پشت میز چوبی بلند شد . پیشگو با پوزخند نگاهش کرد و وقتی که کاوه داشت از آنجا دور می شد داد زد :
    - مراقب انتخاب هایت باش !
    کاوه بی توجه به سخن پیشگو ، پا تند کرد تا هر چه سریعتر از آن شهر مخروبه بگریزد . خانه های پی در پی خرد شده در میان زمین گم شده بودند . نور خورشید به خرده شیشه های شکسته شده ، که چون الماس هایی بر دل خاک کمین کرده بودند ، برخورد می کرد و بازتابشان رهگذران را از خطر احتمالی بر حذر می داشت . شهر مخروبه پناهگاه آنانی شده بود که همه چیزشان را از دست داده ، و جز خاطرات چیزی برایشان باقی نمانده بود . انگار شهر کوزه ای برای بازماندگان خاطرات شده بود ، تا از آن بنوشند و بیشتر و بیشتر زجر بکشند . کاوه از این قاعده جدا نبود و هیچ دوست نداشت پا به آنجا بگذارد اما امید ، چیزی است که همیشه انسان را وادار می کند تا هر کاری بکند و تبدیل به پوچ نشود . ناله ها و صداهای گنگ اطراف را از گوشش پس زد و همانطور به دویدن ادامه داد تا جایی که از شهر تنها یک نقطه کوچک ماند .
    - از اول هم نباید می رفتم .
    دق دلی اش را سر سنگ کوچکی در آورد و آن را به دور دست ها شوت کرد . قدم هایش از عصبانیت تن زمین را زخمی می کردند .
    بالاخره پس از چندین ساعت پیاده روی ، زمانیکه آتش خشمش فروکش کرده بود ، به جنگل شمالی رسید . مأمن سبزی که به او آرامش می داد و مکان بسیار خوبی برای رها کردن خود واقعی اش بود . آهی جانسوز کشید و روی تنه درختی که بر روی زمین دراز کشیده بود ، نشست . هوای جنگل بهتر از آن بود که بخواهد خودش را در آن خانه درختی پنهان کند . در همین حال بود که صدایی را شنید و باعث شد با احتیاط خود را پشت بوته زرده شده ای پنهان کند . دو مرد با اندکی فاصله از او ایستاده بودند و با یکدیگر صحبت می کردند . یکی چهار شانه و کچل بود و دیگری استخوان بندی چاقی داشت و لباس های پاره پاره ای پوشیده بود ؛ لباسی به رنگ سبز با شاخ و رگ هایی آویزان بر آن . صورتش هم گلی و کثیف بود . مرد چهارشانه که لباس های مرتبی پوشیده بود گفت :
    - مطمئن هستم اوکام شاهزاده سارا را به این خاطر می خواهد که در عوض پول به آنوها بدهد .
    مردی که لباس های عجیب پوشیده بود ، نگاهی به پاهایش انداخت و گفت :
    - لقمه بزرگتر از دهانش برداشته آن تحفه فقط برازنده سام است .
    سپس قهقهه ای زد و یک دستش را روی کتف مرد چهارشانه گذاشت:
    - فقط صبر کن تا موعدش برسد و پیش از آن کاری نکن گیر بیفتی . اوکام باهوش است دیر یا زود تو را گیر می اندازد .
    مرد چهارشانه حرفش را تایید کرد و از او دور شد . پس از رفتن او شخص دیگر قدم زنان به سمت مخالفش حرکت کرد .
    کاوه تعجب زده صحبت های آن را گوش کرد . پس از دیروز که با آن پسر که نامش سپهر بود ملاقات کرده بود نمی دانست اشخاص دیگری هم جز دزدان شمالی آنجا زندگی می کنند . دزدان شمالی ... به هیچ وجه از آن دزدها خوشش نمی آمد . به خصوص با کارهایی که از آن ها دیده بود . مثل دعواهایشان با هم ، کشتن هم ، که شاهد یکی از آنها بوده ، و بدتر از همه دزدی از هر کسی . پیر و جوان از دستشان به ستوه آمده بودند و نبود هیچ نهاد نظارتی ای ، فقط بر همه چیز دامن زده بود و روز به روز جسارت آنها بیشتر می شد . مثل همین گروگان گیری . با توجه به صحبت های آنها شاهزاده سارا را دزدیده اند . چطور جرئت کرده اند ؟ آن هم با تنها عضو باقی مانده از خاندان سلطنتی ؟
    و برای اولین بار تصمیم گرفت خودش را به راهزنان کثیف نشان دهد .
    ******************************************
    خبر دزدیده شدن شاهزاده سارا و حمله راهزنان به کاروانشان ، بعد از نرسیدن کاروان به مقصد ، همه جای قصر پخش شده بود . همه جا مشوش شده بود و در جای جای قصر آنوها ، پچ پچ ها مدام می خوابید و بلند می شد و تن به شایعات می داد .
    سهیل و سورا هم این بحث ها را شنیده بودند وچون بیشتر افراد ، حدس می زدند که خود گِرای (فرمانروای آنوها ) این بازی مسخره را راه انداخته باشد تا سارا را از سر راه بردارد ، هر چند چیزهایی با هم جور در نمی آمد مثل این حقیقت غیرقابل انکار که اگر می خواست سارا را بکشد چرا او را داشت به اینجا می فرستاد تا با پسر اولش ازدواج کند ؟
    سورا روی چمن ها و در آغـ*ـوش سهیل نشسته بود و به دروازه قصر نگاه می کرد . دست سهیل نوازش گرانه لا به لای موهای او ، حرکت می کرد . سورا با صدایی که تنها سهیل می شنید گفت :
    - خوش به حال سارا . هم از دست آنوها راحت شده و هم از ازدواج با آن کامین اعصاب قورت داده .
    محوطه قصر بسیار بزرگ بود . باغ ها چون تیله های به هم وصل شده یکی پس از دیگری به وسیله دالان های گل سرخ به هم وصل می شدند و یک حلقه زیبا را دور قصر می پیچیدند . هر بخش از باغ دارای گیاهان مشخصی بود و نقطه مشترک همه شان ، قرار گیری باغ ها در محوطه های کوچک دایره ای بود . همانطور که گفته شد درست مانند تیله های سبز بودند . این همه زیبایی اصلا از آنوهای خشونت گر و وحشی ای که در عرض کمتر از یک ماه کل سرزمین را تبدیل به خاکستر کرده بودند ، بر نمی آمد . سهیل با تعجب به خواهرش گفت :
    - اما به احتمال زیاد سارا مرده است . واقعا مرگ را ترجیح می دهی ؟
    سهیل که جوابی از سورا دریافت نکرد دیدرس سورا را دنبال کرد و به دروازه قصر رسید ‌. ای کاش می توانستند از آنجا خارج شوند . از دروازه ای که فاصله زیادی با آنها نداشت و این زجر آورترش می کرد.سورا که توقف دست سهیل را بر سرش حس کرد برای منحرف کردن افکار برادرش گفت :
    - اگر این دستبند ها نبودند مطمئنم می توانستی آن دروازه را تبدیل به دو شمشیر کوچک کنی .
    سهیل به دستبند های ظریفی که قطر چندانی نداشتند و دور هر دستش یکی از آنها پیچیده شده بود نگاه کرد . ده سال بود که این نخ های کلفت فلزی دور مچشان وجود داشتند و جلوی استفاده از قدرت هایشان را می گرفتند . هر صبح آرزو می کرد آن ها را پاره پاره کند و دور بیندازد . سورا که متوجه شد بدتر برادرش را عصبانی کرده گفت :
    - اصلا ولَش کن . از نظرت قدرت ارسلان چگونه است ؟ آرزو می کنم تکراری نباشد . مثلا قدرت تغییر ماهیت سنگ ها را داشته باشد . اینگونه وقتی خارج شدیم می توانیم تا ابد بدون نیاز به کسی طلا داشته باشیم و خوش زندگی کنیم.
    سهیل لبخندی زد و به این فکر کرد که اکنون برادرانش چه کار می کنند .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا