Part9#
وحشت کرد که نکند اوکام باشد اما با دیدن قیافه دوقلوها نفس راحتی کشید . آرمین دستان او را از پشت گرفته بود و آرتین رو به رویش قرار گرفته بود .
فکر کرد داخل غار می روند برای همین سر و صدا نکرد تا دیگران به خصوص اوکام را باخبر نکند .
اما دوقلوها کمی از غار فاصله گرفتند و پشت غار لابه لای درختان قامت بلند ایست کردند.
- من را کجا می برید ؟ هوی با شما هستم !
آرمین سپهر را با خشونت روی زمین پرتاب کرد . سپهر با دستانش روی خاک و خاشاک جنگل فرود آمد . خراش سطحی ای بر کف دستش بوجود آمده بود و می سوخت . آرام روی زمین نشست و به کمک دستانش خواست بلند شود که آرتین لگدی به پهلویش زد و باعث شد روی زمین بغلتد و به درختی برخورد کند . با حیرت در حالیکه هنوز روی زمین به حالت دراز کش بود به سمتشان برگشت و گفت :
- چرا این کار را می کنید ؟ چه شده ؟
- یعنی تو نمیدانی چه شده ؟
لا به لای موهایش برگ و خاک رفته بود آنها را تکاند و اینبار به کمک درخت سر پا شد .
- نه نمیدانم تو بگو چه شده عوض اینکه من را بزنی .
آرمین دوباره سمتش حمله ور شد . قد سپهر به شانه آن دو می رسید و در برابرشان هیچ شانسی نداشت به خصوص اینکه از او قوی تر بودند. در پس چشمان سبز آن دونفر نوعی نفرت موج می زد و با هر بار نگاه به سپهر این موج ها طوفانی می شدند به طوری که سپهر از ترس یک قدم به عقب برداشت و به طور کامل با درخت سپیدار پشتش مماس شد .
لحظاتی به سکوتی ناخوشایند گذشت. سنجاب ها و موجودات جنگلی هم گویا سکوت اختیار کرده بودند تا نظاره گر این نبرد نابرابر باشند . آرتین و آرمین هماهنگ با هم شمشیرهایشان را بیرون کشیدند و به حالت تحدید سمت سپهر گرفتند . نور صبحگاهی به تیغه شمشیرهایشان رو افکند و برقی در چشمان سپهر منعکس کرد . سپهر با ترس شمشیرش را آرام آرام بیرون کشید طوری که صدای برخورد آن با غلاف شمشیر ، هم آوا با باد سبک بال شد .
- دارم می پرسم چه اتفاقی افتاده ؟ من باید دلیل این رفتارهایتان را بدانم یا نه ؟
آرمین پوزخندی زد و با تغییر موقعیت، خودش را به سپهر نزدیک تر کرد .
- ما خــ ـیانـت تو را متوجه شده ایم و در واقع داریم به تو لطف می کنیم که یک مرگ بی درد را به تو هدیه می دهیم . وگرنه به اوکام تحویلت می دادیم ابلیس !
سپهر حتی یک کلام از صحبتشان را هم نمی فهمید. شمشیر را در دست جا به جا کرد و گفت:
- نمی فهمم از چه حرف می زنید !
آرمین طی یک حرکت سریع به سمت سپهر یورش برد و شمشیرش را روی گلوی او قرار داد . صورتشان چند بند انگشت از هم فاصله داشت و صدای نفس هایشان بالا و پایین می رفت . آرمین تیغه شمشیر را که به پهنا روی گلوی سفید سپهر بود روی تیغه اش چرخاند و با کمی فشار سپهر را زانو زنان مقابل خودش نشاند .
- شمشیرت !
سپهر شمشیر را مانند برگی رها و آزاد که از درختی بر روی آب ملایم می افتد روی زمین رها کرد .
- ببین من نمی دانم از چه حرف می زنید . به سبب رفاقت چندین و چند ساله مان ...
آرتین با پا شمشیر سپهر را مثل یک توپ به دور دست شوت کرد و حرف او را قطع کرد:
- خفه شو و حرف رفاقت را نزن خائن !
آرمین شمشیر را بیشتر به گلوی او فشرد و گفت:
- تو دیگه مُردی !
نه انگار فایده ای نداشت شاید این آخرین دقایق زندگی اش بود . چشمانش را بست و در انتظار مرگ نشست کمی گذشت اما هیچ صدایی نمی آمد با تردید چشمانش را باز کرد که با دیدن قیافه از خنده قرمز شده دوقلوها بادش خالی شد و روی زمین وا رفت . یعنی همه اش شوخی بود؟ اگر شوخی بود بدجور حالش را گرفته بودند.
- داشتم از ترس زهره ترک می شدم . اصلا بامزه نبود .
آرمین و آرتین که بی صدا می خندیدند با این حرف او شلیک خنده شان تن زمین را لرزاند .
- من که فکر نمی کنم حرف خنده داری زده باشم .
آرتین خطاب به سپهر گفت :
- وای دلم خنک شد تقاص همه اذیت هایت را پس دادی .
سپهر دست به کمر رو به رویشان ایستاد و با دهن کجی گفت :
- هر هر هر خندیدم .
اما نه فایده ای نداشت و در عوض آنها بیشتر به خنده افتادند پس تصمیم گرفت رهایشان کند و به گشت و گذارش در جنگل بپردازد .
- لا لا لا لا اینا خنگن
لا لا لا لا آرتین خله
لا لا لا لا سپهر گله
لا لا لا لا آرمین بزه
لا لا لا لا سپهر گله
لا لا لا لا آرتین خله...
داشت با خودش شعر می خواند که از حرکت ایستاد . اسم ارسلان اصلا با قافیه اش جور در نمی آمد ولی آن را جا داد و به مسیرش ادامه داد:
لا لا لا لا ارسلان مغروره
لا لا لا لا ارسلان روباهه
لا لا لا لا ارسلان گاوه
- چطوری هم گاوه هم روباه؟
از ترس چشمانش درشت شد و به پسری که رو به رویش به درخت تکیه داده بود نگاه کرد. موهای بلند داشت که انتهایشان مجعد بود و چشمان قهوه ای میشی اش میان صورت برنزه اش درشت به نظر می رسید ته ریشش هم زیبا ترش کرده بود و او را حدود بیست و پنج سال سن نمایش می داد . شمشیری به کمرش بسته شده بود و لباس خاکی اش کاملا او را از دعوا برگشته نمایش می داد. البته که سپهر هم خاکی شده بود ولی نه آنقدر که انگار در خاک حمام کرده باشد .
- خب می دانی اینی که دارم برایش شعر می گویم چهره روباه را دارد ولی مغزش گاو است.
پسر سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و پرسید:
- اینجا چه کار می کنی ؟ داخل جنگل ؟!
سپهر در چهار قدمی اش ایستاد و لبخند زنان از اینکه هم صحبتی پیدا کرده گفت:
- خودت اینجا چه کار می کنی ؟
پسر لبخند زد و گفت:
- اینجا خانه من است .
لحظه ای به فکر سپهر رسید که نکند از اعضای گروهشان باشد ولی اگر بود حتما او را می شناخت .
- من هم اینجا زندگی می کنم .
پسر تکیه اش را از درخت گرفت و گفت :
- پس تو هم از مردم فراری هستی ؟ تا به حال فرد دیگری را در جنگل ندیده بودم به خصوص یک ...
سپهر حرفش را ادامه داد :
- به خصوص یک سرن . آری خب من یک سرن هستم . تو چه جادوگری که علم غیب داری ؟
در واقع او را مسخره کرد چراکه تشخیص سرن ها از روی چشم هایشان کار بسیار راحتی بود . پسر باز هم خندید و گفت:
- خب نمی شود که دو تا چشم خاکستری به این زیبایی را دید و نفهمید که سرن هستی .
سپهر صورتش را نزدیک صورت پسر برد و گفت:
- یعنی می خواهی بگویی این چشم ها خاکستری هستند ؟ به این سیاهی !
- وای پسر این چشم ها ته خاکستری هستند من فکر می کنم حتی به سفیدی می زنند .
سپهر سرش را پایین انداخت و متفکر گفت :
- این جا رودخانه هست که من رنگ چشمانم را ببینم ؟ آخر باورم نمی شود چطور ممکن است ؟
پسر چشمانش را بست و سپهر را درحالی که به سکوت وادار می کرد گفت :
- خوب گوش کن .
سپهر چشمانش را همانند او بست و به نغمه جنگل گوش سپرد . صدای پرندگان و خش خش برگ ها را ندید گرفت و جایی میان آنها صدای آشنای حیات را شنید . صدای آب در گستره ای نامفهوم در گوشش تداعی کننده وجود رودخانه در آن نزدیکی شد . به سمت صدا حرکت کردند و مدتی بعد کنار رودی زلال و شفاف رسیدند . سپهر کنار آب زانو زد و خودش را در آب رودخانه تماشا کرد . قطرات آب ابتدا شیطنت آمیز در اثر قایم موشک ماهی ها می رقصیدند اما کمی بعد آرام گرفتند و چهره پسرک را به خوبی بازتاب دادند . چشمانش به راستی مانند ماه خاکستری رنگ شده بودند . گویا جای آن دو سنگ سیاه پیشین دو عقیق خاکستری گذارده بودند. اما سوالی که او از خود می پرسید این بود : چطور؟
و اولین پاسخی که به ذهنش رسید جادوگر پیر بود .
- طوری به چهره ات زل زده ای که آدم فکر می کند اولین بار است خودت را دیده ای .
به سمت پسر برگشت . اوه او هنوز اینجا بود ؟ چشم از معمای خاکستری اش برداشت و گفت:
- تقریبا همینطور است . راستی من سپهر هستم.
هر دو به هم رسیده بودند و مقابل هم به صحبت می پرداختند بنابراین پسر دست سپهر را به گرمی فشرد و گفت:
- من کاوه هستم و خب... تو اینجا زندگی می کنی ؟
سپهر جواب مثبت داد .
- تقریبا! اما من هیچ جایی را ندارم که به آن تعلق داشته باشم. در واقع هست ولی از من گرفته اند بنابراین نمی شود گفت من اینجا را خانه خود می دانم.
- پس مثل هم هستیم. باور کن تو را درک می کنم.
سپهر بعد از این تا لحظه جدا شدن چیزی نگفت . گوشه ای ذهنش درگیر
چشمانش بود و گوشه ای دیگر درگیر اینکه منظور کاوه از اینکه او را درک می کند چیست؟
وحشت کرد که نکند اوکام باشد اما با دیدن قیافه دوقلوها نفس راحتی کشید . آرمین دستان او را از پشت گرفته بود و آرتین رو به رویش قرار گرفته بود .
فکر کرد داخل غار می روند برای همین سر و صدا نکرد تا دیگران به خصوص اوکام را باخبر نکند .
اما دوقلوها کمی از غار فاصله گرفتند و پشت غار لابه لای درختان قامت بلند ایست کردند.
- من را کجا می برید ؟ هوی با شما هستم !
آرمین سپهر را با خشونت روی زمین پرتاب کرد . سپهر با دستانش روی خاک و خاشاک جنگل فرود آمد . خراش سطحی ای بر کف دستش بوجود آمده بود و می سوخت . آرام روی زمین نشست و به کمک دستانش خواست بلند شود که آرتین لگدی به پهلویش زد و باعث شد روی زمین بغلتد و به درختی برخورد کند . با حیرت در حالیکه هنوز روی زمین به حالت دراز کش بود به سمتشان برگشت و گفت :
- چرا این کار را می کنید ؟ چه شده ؟
- یعنی تو نمیدانی چه شده ؟
لا به لای موهایش برگ و خاک رفته بود آنها را تکاند و اینبار به کمک درخت سر پا شد .
- نه نمیدانم تو بگو چه شده عوض اینکه من را بزنی .
آرمین دوباره سمتش حمله ور شد . قد سپهر به شانه آن دو می رسید و در برابرشان هیچ شانسی نداشت به خصوص اینکه از او قوی تر بودند. در پس چشمان سبز آن دونفر نوعی نفرت موج می زد و با هر بار نگاه به سپهر این موج ها طوفانی می شدند به طوری که سپهر از ترس یک قدم به عقب برداشت و به طور کامل با درخت سپیدار پشتش مماس شد .
لحظاتی به سکوتی ناخوشایند گذشت. سنجاب ها و موجودات جنگلی هم گویا سکوت اختیار کرده بودند تا نظاره گر این نبرد نابرابر باشند . آرتین و آرمین هماهنگ با هم شمشیرهایشان را بیرون کشیدند و به حالت تحدید سمت سپهر گرفتند . نور صبحگاهی به تیغه شمشیرهایشان رو افکند و برقی در چشمان سپهر منعکس کرد . سپهر با ترس شمشیرش را آرام آرام بیرون کشید طوری که صدای برخورد آن با غلاف شمشیر ، هم آوا با باد سبک بال شد .
- دارم می پرسم چه اتفاقی افتاده ؟ من باید دلیل این رفتارهایتان را بدانم یا نه ؟
آرمین پوزخندی زد و با تغییر موقعیت، خودش را به سپهر نزدیک تر کرد .
- ما خــ ـیانـت تو را متوجه شده ایم و در واقع داریم به تو لطف می کنیم که یک مرگ بی درد را به تو هدیه می دهیم . وگرنه به اوکام تحویلت می دادیم ابلیس !
سپهر حتی یک کلام از صحبتشان را هم نمی فهمید. شمشیر را در دست جا به جا کرد و گفت:
- نمی فهمم از چه حرف می زنید !
آرمین طی یک حرکت سریع به سمت سپهر یورش برد و شمشیرش را روی گلوی او قرار داد . صورتشان چند بند انگشت از هم فاصله داشت و صدای نفس هایشان بالا و پایین می رفت . آرمین تیغه شمشیر را که به پهنا روی گلوی سفید سپهر بود روی تیغه اش چرخاند و با کمی فشار سپهر را زانو زنان مقابل خودش نشاند .
- شمشیرت !
سپهر شمشیر را مانند برگی رها و آزاد که از درختی بر روی آب ملایم می افتد روی زمین رها کرد .
- ببین من نمی دانم از چه حرف می زنید . به سبب رفاقت چندین و چند ساله مان ...
آرتین با پا شمشیر سپهر را مثل یک توپ به دور دست شوت کرد و حرف او را قطع کرد:
- خفه شو و حرف رفاقت را نزن خائن !
آرمین شمشیر را بیشتر به گلوی او فشرد و گفت:
- تو دیگه مُردی !
نه انگار فایده ای نداشت شاید این آخرین دقایق زندگی اش بود . چشمانش را بست و در انتظار مرگ نشست کمی گذشت اما هیچ صدایی نمی آمد با تردید چشمانش را باز کرد که با دیدن قیافه از خنده قرمز شده دوقلوها بادش خالی شد و روی زمین وا رفت . یعنی همه اش شوخی بود؟ اگر شوخی بود بدجور حالش را گرفته بودند.
- داشتم از ترس زهره ترک می شدم . اصلا بامزه نبود .
آرمین و آرتین که بی صدا می خندیدند با این حرف او شلیک خنده شان تن زمین را لرزاند .
- من که فکر نمی کنم حرف خنده داری زده باشم .
آرتین خطاب به سپهر گفت :
- وای دلم خنک شد تقاص همه اذیت هایت را پس دادی .
سپهر دست به کمر رو به رویشان ایستاد و با دهن کجی گفت :
- هر هر هر خندیدم .
اما نه فایده ای نداشت و در عوض آنها بیشتر به خنده افتادند پس تصمیم گرفت رهایشان کند و به گشت و گذارش در جنگل بپردازد .
- لا لا لا لا اینا خنگن
لا لا لا لا آرتین خله
لا لا لا لا سپهر گله
لا لا لا لا آرمین بزه
لا لا لا لا سپهر گله
لا لا لا لا آرتین خله...
داشت با خودش شعر می خواند که از حرکت ایستاد . اسم ارسلان اصلا با قافیه اش جور در نمی آمد ولی آن را جا داد و به مسیرش ادامه داد:
لا لا لا لا ارسلان مغروره
لا لا لا لا ارسلان روباهه
لا لا لا لا ارسلان گاوه
- چطوری هم گاوه هم روباه؟
از ترس چشمانش درشت شد و به پسری که رو به رویش به درخت تکیه داده بود نگاه کرد. موهای بلند داشت که انتهایشان مجعد بود و چشمان قهوه ای میشی اش میان صورت برنزه اش درشت به نظر می رسید ته ریشش هم زیبا ترش کرده بود و او را حدود بیست و پنج سال سن نمایش می داد . شمشیری به کمرش بسته شده بود و لباس خاکی اش کاملا او را از دعوا برگشته نمایش می داد. البته که سپهر هم خاکی شده بود ولی نه آنقدر که انگار در خاک حمام کرده باشد .
- خب می دانی اینی که دارم برایش شعر می گویم چهره روباه را دارد ولی مغزش گاو است.
پسر سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و پرسید:
- اینجا چه کار می کنی ؟ داخل جنگل ؟!
سپهر در چهار قدمی اش ایستاد و لبخند زنان از اینکه هم صحبتی پیدا کرده گفت:
- خودت اینجا چه کار می کنی ؟
پسر لبخند زد و گفت:
- اینجا خانه من است .
لحظه ای به فکر سپهر رسید که نکند از اعضای گروهشان باشد ولی اگر بود حتما او را می شناخت .
- من هم اینجا زندگی می کنم .
پسر تکیه اش را از درخت گرفت و گفت :
- پس تو هم از مردم فراری هستی ؟ تا به حال فرد دیگری را در جنگل ندیده بودم به خصوص یک ...
سپهر حرفش را ادامه داد :
- به خصوص یک سرن . آری خب من یک سرن هستم . تو چه جادوگری که علم غیب داری ؟
در واقع او را مسخره کرد چراکه تشخیص سرن ها از روی چشم هایشان کار بسیار راحتی بود . پسر باز هم خندید و گفت:
- خب نمی شود که دو تا چشم خاکستری به این زیبایی را دید و نفهمید که سرن هستی .
سپهر صورتش را نزدیک صورت پسر برد و گفت:
- یعنی می خواهی بگویی این چشم ها خاکستری هستند ؟ به این سیاهی !
- وای پسر این چشم ها ته خاکستری هستند من فکر می کنم حتی به سفیدی می زنند .
سپهر سرش را پایین انداخت و متفکر گفت :
- این جا رودخانه هست که من رنگ چشمانم را ببینم ؟ آخر باورم نمی شود چطور ممکن است ؟
پسر چشمانش را بست و سپهر را درحالی که به سکوت وادار می کرد گفت :
- خوب گوش کن .
سپهر چشمانش را همانند او بست و به نغمه جنگل گوش سپرد . صدای پرندگان و خش خش برگ ها را ندید گرفت و جایی میان آنها صدای آشنای حیات را شنید . صدای آب در گستره ای نامفهوم در گوشش تداعی کننده وجود رودخانه در آن نزدیکی شد . به سمت صدا حرکت کردند و مدتی بعد کنار رودی زلال و شفاف رسیدند . سپهر کنار آب زانو زد و خودش را در آب رودخانه تماشا کرد . قطرات آب ابتدا شیطنت آمیز در اثر قایم موشک ماهی ها می رقصیدند اما کمی بعد آرام گرفتند و چهره پسرک را به خوبی بازتاب دادند . چشمانش به راستی مانند ماه خاکستری رنگ شده بودند . گویا جای آن دو سنگ سیاه پیشین دو عقیق خاکستری گذارده بودند. اما سوالی که او از خود می پرسید این بود : چطور؟
و اولین پاسخی که به ذهنش رسید جادوگر پیر بود .
- طوری به چهره ات زل زده ای که آدم فکر می کند اولین بار است خودت را دیده ای .
به سمت پسر برگشت . اوه او هنوز اینجا بود ؟ چشم از معمای خاکستری اش برداشت و گفت:
- تقریبا همینطور است . راستی من سپهر هستم.
هر دو به هم رسیده بودند و مقابل هم به صحبت می پرداختند بنابراین پسر دست سپهر را به گرمی فشرد و گفت:
- من کاوه هستم و خب... تو اینجا زندگی می کنی ؟
سپهر جواب مثبت داد .
- تقریبا! اما من هیچ جایی را ندارم که به آن تعلق داشته باشم. در واقع هست ولی از من گرفته اند بنابراین نمی شود گفت من اینجا را خانه خود می دانم.
- پس مثل هم هستیم. باور کن تو را درک می کنم.
سپهر بعد از این تا لحظه جدا شدن چیزی نگفت . گوشه ای ذهنش درگیر
چشمانش بود و گوشه ای دیگر درگیر اینکه منظور کاوه از اینکه او را درک می کند چیست؟
آخرین ویرایش: