رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 896
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت نوزدهم

دستت رو بکش!

-آرام و بی خیال نگاهم کرد.بهتری؟

-فوضولی

میان گلو خندید .لنگه ی ابروهایش الاکلنگ شد!

-نه مثل این که خوبی! وقتی موتور زبونت روشن میشه یعنی همه چی اوکی! سوار شو برسونمت.

با حالت چندش نگاهش کردم
-میدونی برای غلطی که کردی میتونم ازت شکایت کنم؟

-،من که هنوز غلطی نکردم!

-اونشب من تا دم مرگ رفتم و برگشتم

_دقیقا مثل من...

-خیلی وقیحی!

-نظر لطفته!

نتیجه ی جوشش حرص و اعصابم شد بخار قطور و پرفشار فریاد!

_گم شو از جلو چشمام .ازت متنفرم. فقط یکبار دیگه اگر دور و بر خودم ببینمت ...

با استهزا ، ابرو هایش را بالا انداخت وسرش سوالی روی گردنش لق لق زد . درحالی که می خندید ، گفت:

-چی کار میکنی ؟هان چی کار؟ این من الان در اختیار تو،بفرما

دست هایش را از دو طرف سـ*ـینه ی سپر کرده اش باز کرد و به جنگم خواند!

-دِ یالا!

مشتم را به سمت سـ*ـینه اش پرتاب کردم.از برخود منجنیق مشتم با حصار سـ*ـینه ی سنگ واره اش که حالا اسیر پنجه های عقاب گونه اش بود ،از درد نالیدم که از لای دندان غرید

-آخی همین قد بود زورت؟یه وجب قد دو طبق رو ،تو رو میگن ها! حالا گوش کن ببین چی میگم. فکر نکن ازت گذشتم !هرگز! تازه زیر دندونم مزه کردی عشقم!

-بسه کم این کلمه تهوع آور رو بگو .من عشق شما نیستم. هیچ صنمی هم با شما ندارم. شما نه تنها تو به گند کشیدن شخصیت و غرور آدم ها استادید ! تو به لجن کشیدن مفاهیم هم هنرمندید!
لب هایش را به حصار دندان هایش کشید و باز چانه اش را به غبغب فرو برد و با اخم تصنعی گفت:

-کاشف استعداد های درخشان به تو میگن!در ضمن اینقدر بد اخلاق نباش. زشت میشی.!

وقیحانه دست زندانی ام را با بـ..وسـ..ـه ای مُهر آزادی بخشید.

در حالی که سنگ بنای فرار را میگذاشتم سـ*ـینه ی دستم را با حالت چندش روی پارچه ی مانتو مالیدم تا رد رطوبت لب هایش را پاک کنم
-حد خودتون رو بدونید.

با غیض نگاه خونسردش را که انگار مشغول تماشای فیلم کمدی باشد نگاه کردم و با سرعت نور خودم را از تاریکی حضورش رهاندم

به محض رسیدنم به خانه مادرم مثل ماده پلنگ زخمی پشت در کمین کرده بود. بدون دادن جواب سلامم ، یقه غافلگیری ام را گرفت و پشتم را به دیوار اعتراف کوفت.

_این قرتی قشم شم خان کی بود؟
اوه اوه چه زبون درازی هم داشت !پدرسوخته!
از کجای داستان سر و کله اش پیدا شد؟
زیر رگبار کلماتش بودم که تلفنش زنگ خود. اول با شنیدن صدای مخاطب شکه شد، بعد با آرامش شروع به صحبت کرد‌ .
با بردن نامش به طرز مات و سوالی متوجه شدم سپهر است. مادرم تحت تاثیر حرف هایش آنچنان حالات و کردارش عوض شد و چون هوای پس از تگرگ و باد رنگین کمان متلون لبخند بر لب هایش پدیدار شد .بعد از قطع کردن تلفن با مهربانی مادرانه ای گفت:

- عزیز مادر پاشو بیا نهارت از دهن افتاد

_چی شد یهو مهربون شدی؟

_خوبه خوبه تو هم «شپشت منیژه خانمه!»نمیشه دو کلوم بهت حرف زد.

فکری همچون شهاب از پهنه ی چشمانش عبور کردو خطی از نور بر تاریکی چند ماه اخیرش به جا ماند!

_گلاره غلط نکنم این پسره گلوش پیشت گیر کرده!
«شتری که علف میخواد گردن می‌کشه!»

_بی خود !
همون شتره « در خواب بیند پنبه دانه!»

_ وا !دلت هم بخواد!

_هیچم دلم نمیخواد!


یک ساعت بعد از صرف نهار پیامکی ارسال کرد.


-سلام عشقم
ترسیدم زنگ بزنم مادرت ناراحت بشه.
همه چیز روبه راهه؟
حال کردی پشتیبانی رو؟
مادرت که اذیتت نکرد ؟نگرانت شدم وقت کردی بهم زنگ بزن.
بعد چندین ایموجی بـ..وسـ..ـه فرستاد.
با خودم گفتم"این دیوونه کیه دیگه کلی لیچار بارش کردم .چقدر بی عار و بی شخصیته!نه اصلا چقدر حرف کش و پر روعه
اصلا غرور داره؟چندش!!! "
تا آن روز جز چند دیدار و تماس اجمالی و اجباری
که تماما به آن داستان شوم مربوط میشد هیچ ارتباطی بینمان نبود البته در هر برخورد آنقدر سعی در نزدیک کردن خودش داشت که موجب هراس و دل آشوبه ام میشد به طرز غریبی حس خوبی از حضورش نداشتم. از حالاتی که غالب احولش بود میترسیدم!
دست آخر تماس های مکرر و حضور وقت و بی وقتش و کمک خواستنم از نعیم و برادرانه های عجیب و غریبش بار دیگر به سمت هراسناک تری از سرنوشت سوق ام داده بود. بودن با او آن هم برای یک شب در ازای بخشش حماقت نعیم!

از همان روز که در کافه سپید ملاقاتش کردم و با حضور نابه هنگام مادر جریح تر از قبل شده بود . ارتباطش را با مادرم به طرز عجیبی بسط داد! اینقدر در دل مادرم نفوذ کرد که از تمام مشکلات گله گشاد خانواده مطلع شد!
آرام آرام پایش، تا وسط زندگی و سفره خانواده باز شد
ساعت ها یی که پدرم فیزیو تراپی و کار درمانی داشت ،داوطلبانه در کنارش حضور داشت
کم کم طرح یک دوستی و آتش بس را با نعیم ریخت نمیدانم در گوش نعیم چه خواند و چه فرو کرد که نعیم تبدیل به پیاده نظامی سرسپرده در جوخه اش شد!
وقتی سوال کردم که گپ و گفت بینشان از چه قرار بوده گفت
"حرف مردونه بود دخلی به زنـ*ـا نداره!"
نعیم نمیدانست که دخل داشت!خواهرانه هایی که خرج برادری اش کردم مرا شبیه شاپرکی بی دست و پا به سمت تار های چسبناک این بندپای غول آسا میکشید!

کم کم مشکلات نعیم رو به بهبود رفت
چک های عقب افتاده پاس شد
اخلاق مهیسا خوش و خرم گشت!مادرم
میگفت ببین بوی پول بهش خورد چه مثل کره خر داره دم تکون میده !فخر پول پسرم رو به خودم میفروشه!
مادر از همه جا بی خبرم ، در خوش خبری اش در تکاپوی بساط جهیزیه بود. در بازار مکاره ی فخر کیسته ی زر نشان سپهر نامی را به نمایش گذاشته بود تا یک تو دهنی بزرگ به دهان به قول خودش عمه و خاله خان باجی های جی جی بیجی اش که دست بر قضا هم بدخور بودند و هم بد گو بکوبد!
حساب مادرم سرریز بود.بساط حلیم صبحانه و دیزی بز باش نهار از پنج شنبه شب برای سپهر علم بود خلاصه برای خودش آنقدر احترام و عشق خریده بود که کوچکترین اعتراض یا حرفی از جانب من بر علیه شخصیت سپهر مساوی با قشقرقی وصف نشدی میشد...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف
    پارت بیستم

    دور گردونیست دنیا
    حول احوال حال ما
    مقلب القلوبم کردی ...
    لیل و نهارم چو یکی شد
    تدبیر حیاتم بی ابصار شد!

    اینجاست روبه روی من.!
    هرچه طی این چند ماه کاشته حالا با بهره اش یک جا میخواهد برداشت کند! نمی داند سنگلاخ وجودم نه نرم آهنگ زمزمه آب میخواد نه بی خویشی ام ، خیش برزگر
    داس چشمانش هـ*ـوس هرز درو دارد
    و من چقدر به سایه ی کم جان و نو رس این نهال محتاج!
    آماج پیچشش دود و قبرستان ته سیگارهایش گواه اعتیاد من به خاطره هاست!
    همانقدر که او به جعبه ی فلز و چرم سیاه سیگار هایش!
    طبق معمول همانطور که هر رج از معادلاتش را در ذهن می بافد ،سیگارها را رج به رج شکافته و در هوا دود میکند.
    چشمانش برق عجیب و ناخوانایی دارد . سرمشق نگاهش را مرور میکنم ،تکلیف نگاهش بی تکلیف ترم میکند وقتی سر تا پایم را با حض موشکافانه نگاه میکند، معذب می شوم و دامن پیراهنم را بیشتر روی ساق پایم می کشم.
    حبه قندی را به آسمان پرت کرد و با دهان بازش به یکباره در هوا قاپید.
    بعد چشمکی زد و یک قلپ از چایش را با لبخند سر کشید .
    دلم میخواست قند بپرد جایی وسط حلقش و در دم خفه اش کند.
    سوالی سرش را به چپ و راست تکان داد

    -کجایی؟ دست منم بگیر و با خودت ببر عزیز رفته سفر!

    مادرم که با ظرف بزرگ میوه وارد شد خودش را جمع و جور کرد و دوباره شد همان جلال و شوکت عصا قورت داده
    مادرم دوباره معرکه گرفت
    - میدونی سپهر جان !
    سده، ورم گرفتم ،بسکه تا الان دندون سر جیگرم گذاشتم ! چند ماهه مثل جن زده ها میشینه یه گوشه ای نه با کسی حرف میزنه، نه کاری میکنه. دختری که اینقدر فعال بود که مجبور میشدم ،یه دم بهش غر بزنم تا شاید کمی مفرر بده به خودش ،همش یه لا مِیزی لب پنجره جاشه دختری که از ۶ صبح بیرون میزد و ۸ شب از درس و دانشگاه فارغ میشد ،شده آینه دق من. سوهان برداشته خش خش میکشه رو دمار اعصابم!
    وضع من و پدرشم که معلومه اونم از برادر گرفتار و زن و بچه دارش ،جرعت شکایت پیش نعیم رو ندارم!بگی ف تا خود فرح زاد رو به رگبار گلوله میبنده کله خراب!
    شش ماه شما رو تو آب نمک خیسونده!

    بعد دستش را به نشان عذر خواهی روی سـ*ـینه گذاشت و کمی خم شد

    -من شرمنده شما هستم مادر جون فکر نکن حالیم نیست جو که نخوردم

    سپهر دندان گزید و همزمان ابرو بالا انداخت

    -دور از جونتون ،بلا نسبت!

    -حالا امروز تشریف آورده خونه میگه شاه قشون دزد بغداد زنگ زده که چی؟ بیام دنبالت؟ماه جان خانم مریضه!
    شکه نگاهم کرد
    لب باز کرد و با تلفض نامش مشتی دود از دهانش بنای گریز گذاشتند
    تاراز؟؟؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت بیست و یکم

    دقیقا یک ساعتی میشود که سپهر با حجمه ای از تهدید خانه را ترک کرده ..‌.
    نشته ام لبه سکوی پنجره قدیمی. باران همگام با افکار مغشوشم ضرب ناموزون و منقطع اش را روی جدار لیز پنجره میکوبد .
    دقایقی است که باد نیز به جمع کثیر قطرات باران پیوسته و آخرین دارایی درختان زبان گنجشک حیاط را در کشاکش پاییز به تاراج میبرد، همان نقطه ای که صورت خیس از اشکم روی بخار پنجره ماواء گرفته است ،یک برگ عاری از حیات را باغیض توی صورت شیشه میکوبد
    حوض کوچک وسط حیاط، چونان طوفان زده است که قایق های کاغذی مهبد که امروز صبح ناخدایشان بود ،حالا بی سکان و بادبان جایی وسط امواج مدور آب لنگر انداخته اند و کم کم در حال واژگون شدن هستند
    ماهی های سرخ هم با تمام هراسشان از تیر های مکرر باران کنج حوض پناه گرفته اند

    سعی میکنم به افکارم نظمی با ته مایع بی خیالی و خوش بینی بدهم برس را برمیدارم و آرام آرام روی ساقه ی موهایم میکشم اولین ضربه آرام اما مکرر دقایقی بعد تیمار خشم می شود .
    دقیقا چهار تماس از دست رفته روی صفحه گوشی خود نمایی میکند
    پدرم بر اثر قرص های آرام بخش غرق خواب است. از مادر بهت زده ام که دقیقا ساعاتی پیش تنها تماشاچی ناباور ردیف اول نمایش ترسناک سپهر بود خبری ندارم

    سپهر با شنیدن نام تاراز دست نگاه خون بارش را به یقه ی چشمانم دوخت!
    آنچنان نعره و مشتی روانه شیشه وسط میز منبت کاری شده کوبید که به اتفاق مادرم اولین شیهه ی مرگ را شنیدیم!
    حتی مجال توضیح و تعریف نداد
    تمام این شش ماه آنقدر چهره ی موقر و آرامی برای ساکنین طراحی و ساخته، پرداخته کرده بود، که حتی یک بار مهیسا زن برادرم آهی از حسرت کشید و گفت" خوشا به حالت گلاره ..."
    مادرم را در اولین سکانس خود حقیقی اش محو آن روی دیگر سکه کرد .
    چنان چنگ به لبه های شال سرم انداخت که شال آبی آسمانی ام شبیه طناب دار خاکی رنگ نفسم را به شماره انداخت.!

    -تو ‌‌‌؟
    تو خیال کردی کی هستی؟
    منو بازی میدی؟ د یا لا بگو چند بار تا حالا با هم دیدار داشتید ؟
    تاراز رو من میشناسم مرد میدان نیست جربزه این حرفا رو نداره!
    شاید گلوش گشاد باشه، اما لم تر از این حرف هاست!
    چند بار براش مثل ماده گرگ دم جنبوندی که بو کشیده دوباره ؟

    در نهایت بی توانی ام ، سعی کردم شال ام را از قلاب دستانش بیرون بکشم .چون ناتوان گشتم شال سرم را به دستانش بخشیدم و خودم را نجات دادم
    - چی داری برای خودت میبافی؟ کدوم دیدار؟

    با نفرت مادرم را نگاه کردم انگار عقده ی کهنه ای که خودش نتوانسته بود بر سرم آوار کند و نعیم از سر ترس زن پا به ماهش نتوانسته بود بکوبد و بتازاند و پدر از ناچاری بدن سکته زده و لمس اش...
    حالا سپهر انتقام نصفه نیمه اش را میستاند
    سنگ این چاقوی بی غلاف خودش بود...
    چند قدم عقب نشستم که ادامه داد

    -خودم دو روز پیش با ماه جان حرف زدم زنیکه زنگ زده بود شاید به بهانه ی گیس سفیدش و رابـ ـطه ی خونی بتونه رشته های بریده قوم و خویشی رو دوباره گره بزنه منم خیالش رو راحت کردم که اینقدر این طناب بریده و گره زدیم که دیگه واسه گره دوباره طناب کوتاه میاد!
    ماه جان خوب خوب بود !مثل پلنگ داشت
    ایاز و my friend حاملش رو نفرین میکرد...
    حکما ضبط و ربطی بینتون هست

    ترس و فضای متشنج به مغزم مجال حلاجی حرف هایش را نمی داد فقط چشمم به مادرم بود که حالا سر کاسه ی عقده ی کورش کمی سبک شده بود .بنای آرام کردن سپهر را گذاشت

    - بشین مادر نگفتم بیای داد و قال راه بندازی گفتم فقط بیای منو از دست این جوون مرگ شده خلاص کنی
    همین فردا، پسون فردا دست بزن بالا نامزدت رو محرم کن خیال همه راحت بشه از قدیم گفتن زن جوون هزار و یک بلای جون میفته پشت سرش هزار جور نامرد روزگار طمع میکنن به پر شالش
    بابا فرخش که شده بیل بدون دسته! برادر طفلکش هم گرفتار زن حامله و بچه اشه این روزا، مرخصی گرفته زنش رو جمع کنه .گفتم زنگ میزنم میاد خون به پا میکنه.
    شما ببخش اشتباه کرده
    گلویم شد تیریبون آزاد عصبانیتم!

    -چی چی رو ببخشه مگه هیزی کردم
    اصلا مقصر اول منم که همه ی درد و دل هام رو واسه شما میگم مامان!
    شمایی که به جای همدردی و درک بچه ات از حرف های من یه چماق دسته کلفت میسازی و میکوبی وسط فرق سرم !
    دومین مقصر شمایی که یه غریبه از گرد راه رسیده رو میاری مینشونی بالای سرمون حلوا حلواش میکنی مگه این خونه مرد نداره؟
    این آقا کی باشه که جرعت میده به خودش پاشه بیاد وسط خونه و زندگیمون و اینطور توهین کنه؟
    مگه قول و قراری بوده؟ وصلت و تعهدی بوده؟
    به اصرار خودش و شما فقط قرار آشنایی گذاشته شد تا من فکر هام رو بکنم ،به خودش هم گفتم مردد هستم ، با کار امروزش هم دیگه مطمئن شدم که به درد هم نمیخوریم

    سپهر خیز برداشت و دستانش را گره کرد
    دوباره قدم هایم را پس کشیدم و زبانم را پیش!

    -شما پرروش کردی مادر من والاچه کاره حسنه این آقا؟
    با شنیدن کلام آخرم دوباره به سمتم یورش برد

    صدای ناله های جگر خراش پدر زبان بسته ام که سعی داشت همیت مردانه اش را به گوش این متجاوز عزیز کرده برساند از سمت راه پله ی طبقه بالا به گوش میرسید.از حواس پرت شده ام به سمت راه پله استفاده کرد.
    اینبار گیس بافته شده موهایم را هدف قرار داد آنچنان سیلی روانه صورتم کرد که بی تعادل روی مبل افتادم
    شروع به نفس نفس زدن کردو وقیحانه گفت :
    همه کارت ام همه کاره !هم صور اسرافیلت هستم هم ملک الموتت!
    مگه من ملعبه ی دست تو یه الف بچه ام تشنه میبری و تشنه میاری؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت بیست و دوم

    زیر و رو کش بد بختیاتون شدم که حالا سر یه انگشت منو بچرخونی؟؟؟
    تاراز و به عزات مینشونم!
    تمام کار و بار و تجارتم رو ول کردم به امان خدا
    مچل دست تو شدم که میمون رقصونم کنی و بعد بگی به سلامت؟
    باعتاب گیسم را از چنگالش رهاندم
    و پشت بی پناهی ام ایستادم
    مادرم انگار کمی ترسیده بود خودش هم گمان نمیکرد این اسب بالدارش ، اژدهای سه سری باشد که گدازه هایی چونین شعله ور داشته باشد!
    رنجیده لب به سخن گشود

    - سپهر مادر گفتم بیای بزرگی و آقایی کنی حداقل یه کم حرمت نگه دار
    بعد با ایما و اشاره، لب هایش را به نشانه ی این که دهان ببندم گزید!
    ترسیده اما با جرعتی مضاعف گفتم:

    -بیجا کردی هر کاری کردی!
    تو و این مادرم با هم بریدید و دوختید حالا نوبتی تن کنید
    به سمتم قدم تند کرد .حرف آخر را زدم و قبل تاکتیک بعدی اش شصت تیر داخل اتاق خزیدم و کلید را چرخاندم.
    تن رسته از گلوگاه خشمش به در بسته خورد آخرین مشت را به در کوفت ،از ترس پشت در بالا پریدم

    -به خدا گلاره شده جنازت رو رو دوش عزیزات بزارم، میزارم! ،اما کور خوندی که بتونی منو دور بزنی!

    یک بار، دوبار، سه بار ...
    گرز مشت هایش بود که بر تن سپر شده ی در چوبی فرود می آمد
    این بار صدای بلند اصوات نامفهوم پدر به وضوح به گوش میرسید
    -مامان زنگ بزن به نعیم بیاد جلوی این سگ خون خورده رو بگیره!زنگ بزن
    صدای اشک و شیون مادرم بلند شد

    -چه غلطی کردم ها !آقا سپهر بسه ما آبرو داریم! این رسمش نیست به خدا!

    صدای نفس های تند و پیاپیش از پشت در شنیده میشد.لحظه اس سکوت شد اما سایه ی پاهایش را از زیر در میدیدم زمزمه های نامفهومش توجهم را به خود جلب کرد
    از دردی آشنا و دور رنج میبرد حالش به نوع غریبی دگرگون بود .انگار با چندنفر در جدل بود
    لحظه ای میگفت" منو فروختی فروختی!
    نه یک بار صد بار گفته بودم! تنهام نزار
    گفته بودی بر میگردی"
    دوباره سکوتی نه چندان پایدار و یک مشت دوباره به در و باز سکوت.صدایش با فاصله از درب اتاق شنیده میشد.اصوات نامفهوم و ناله ی پدرم و سکوت مادر که قطعا از سر ترس بود تنها درک و دریافت من از آن ساعات بود
    آرام جرعت به خرج داده لای در را باز کردم
    عصبی سرش را روی گردنش چند بار چرخاندو پشت گردنش را ماساژ داد سیگاری آتش زد اما انگار عمق بی حوصله گی اش بیشتر از مجال کشیدن یک نخ سیگار بود !
    سیگار نصفه نیمه را توی بشقاب میوه خاموش کرد
    مادرم ترسیده در پناه واکرش درحالی که وضوح رعشه گرفته بود، نگاه استفهام آمیزی به حرکات سپهر انداخت
    دیگر از آن حض شیرین در کام نگاهش اثری نبود تا خواست سرش را برگرداند محکم و ترسیده در را کوفتم و دوباره قفلش کردم
    آخرین تحقیر و توهینش را کرد و رفت
    تو رو نمیشه با زبون خوش و عزت پای سفره ی عقد نشون باید مثل گوسفند خرکش ات کرد‌ فردا صبح زود آماده باش عاقد میارم
    هر چی صبر کردم بسه!
    مرضی خانم فردا صبح چند نفر رو میفرستم برای تدارک و این حرف ها شما با این وضعیتت نمیخواد کاری کنی!
    تا صبح تو همون اتاق میمونه!
    با فریاد مرا مخاطب قرار داد
    شنیدی چی گفتم یا یه جور دیگه حالیت کنم؟
    نمی زارم دور لقمه ام کفتار دم بجونبونه!
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت بیست و سوم

    با یاد آوری ساعتی پیش و مرور خاطرات تلخ و حقارتی که چون نیشتر ، جانم راخلاند بود ،یک باره به خودم آمدم ، توده ای از موهای کنده شده از سر حرص، روی دامنم پراکنده بود و مشتی دیگر بر سـ*ـینه ی برس نشسته بود.
    مادرم با یک فنجان چای به و لیمو آرام و بی صدا داخل اتاق شد. نگاهی مغموم به دسته های کنده و پژمرده ی موهایم کرد. نمیدانم در افکارش چه میگذشت، که شبیهه بطری سر پر از مایع گاز دار،که تحمل درپوش چوب پنبه ی اش را ندارد بغضش با صدای بدی شلیک شد و تمام افکار مغشوش اش از حفره ی چشمان متورم شده بنای جوشش نهاد.
    سرشک اش را از پهنای گونه سترد. برس را از دستم بیرون کشید .
    احساس کردم خجالتی پنهان و کمرنگ در صورت دارد.
    دلجویانه گفت:

    -صد بار بهت گفتم وقتی موی بلند رو شونه
    میزنی از پایین به بالا باید شونه کنی، تموم موهات رو کندی!

    وقتی جوابی نشنید دوباره گفت:

    - میدونی مادر آدم گاهی وقت ها باید اشتباهاتش رو آویزه ی گوشش کنه تا هر بار خودش رو تو آینه نگاه میکنه ،یاد آموخته هاش بیفته.
    بعضی وقت ها یه گوشواره کمه! باید صد تا درس آویزه ی گوش فهمت بکنی! منم یه بار دیگه، امشب یه گوشواره آویزه ی گوشم کردم، اما این آخری بد جور سنگین بود،نرمه ی گوشم رو بد جور پاره کرد!
    میدونم اشتباه کردم، خیلی زیاد.

    نفسی از نهان گاه سـ*ـینه اش آه شد.

    -پاشو آماده شو تا دیر نشده برو !من که هرچی دوییدم ،نقل اسب عصاری که بهش سنگ آسیاب می بندن ،به هیچ جا نرسیدم هیچ جا!
    برو دنبال دلت، نگران ما هم نباش. میدونی گلاره از دستم ناراحت نباش خواستم چاره کنم ، چمچاره کردم!

    سرش را آرام روی زانویم گذاشت و ردای مستهلک و نخ نمای خستگی هایش را به دستانم سپرد تا شاید از سر مهری فرزندی ،امیدش را رفو کنم
    طبق عادت خیلی وقت ها باز هم پای حرمان هایش نشستم .باز برای مادرم ،مادری کردم!...
    مادرم، آه مادرم
    زنی که هیچ گاه سایه روشن هیچ مردی در آسمان بختش نتابید
    همیشه آرزومند مردی از تبار قیصر و ناصر ها بود!
    مردی که آنقدر تلاش کند ،تا از زور دست پر، با پا در را باز کند
    مردی که زنانگی هایش را بلد باشد
    خطوط اخم و لبخندش را از بحر باشد
    مردی که بداند رخت خواب یک زن فقط از فرط آتش دمی هـ*ـوس گرم نمیشود
    اینکه بداند آتشی پایدار میخواهد هر چند کم شعله، اما جاویدان!...
    مردی که بداند وقتی زنی موهایش را به دار قیچی بیاویزد و زنانگی و نازش را پشت گوش فراموشی از یاد ببرد ،اهمال از اوست نه از همسرش
    و کاش بدانند به جای پوشاندن ترک های حیات مشترکشان با رنگ و لعاب زن های ارزان ،باید ملاتی از فهم و شعور بسازند و ماله کش ترک ها و شکست های دیواره ی زندگیشان باشند.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت بیست و چهارم

    مادرم کم داشت!
    یک دوستت دارم بزرگ!
    یک بـ..وسـ..ـه از سر شوق!
    یک ندا از سر شور!
    کمی قدر دانی
    مادرم فقیر ومفلوک بی عشقی بود!
    تا خودش را در طبق اعتماد، پیش کش سـ*ـینه ی ستبر مردش کند.کبوتر دلش جلد لب بام این خانه بود. اهل پریدن نبود، اما چینه دان حیاتش را به جای بذر محبت با هزار و یک دل مشغوله ی بی ثمر انباشت .مسیر حیاتش را به گونه ای دیگر طی کرد‌! در انتحار مواد شوینده و آب و جارو و زبان تند و تیزش! با برچیدن بساط محبتش!
    .او کاستی ها را ابتدا در وجود پسرش جستجو کرد و چون مرتفع نشد پسری ساخت از رگ و پی بیگانه ای تا سرخوردگی هایش را التیام دهد.
    همه ی زن ها مرد بودن را بلد نیستند ،که روی پاهای همت خود بایستند امثال مادرم پیچکی هستند که قائمی میخواهند از جنس عشق و اعتماد و امنیت..‌.

    به خودم لهیب نهیب می زنم "گلاره دیگه درگیر دلگیری ها نباش
    دخترها آینه ی تمام نمای مادراشون هستن ! مامان تمام آرزو های به ثمر نرسیده خودش رو تو آینه ی بخت تو به نظاره نشسته !
    تمام انتظاراتش از زندگی رو جهاز قالیچه ی بخت تو کرده!
    هر چی از یک مرد باید سهم میداشته رو برای تو آرزو داره ، هر چند به اشتباه و به بهایی گزاف...! آه حسرت هاش رو ها کرده رو آینه ی روشن زندگیت و با دست دعا و آرزو خواسته گرد و غبار از رخ طالعت پاک کنه"

    طبق عادت ایام قدیم با آرامش گره از مویم باز کرد بعد یک گیس تکی بافت ،سر گیسم را با بندی بست.
    بـ..وسـ..ـه ای به انتهای گیسم زد و چند بار طبق عقیده ی خرافی اش گیسم را محکم کشید، عقیده داشت این کار باعث رشد سریع تر مو میشود!
    با خنده گفتم :

    -دیگه از این بلند تر؟! تازه باید یه کم کوتاهشون کنم.

    -تو جرعت داری قیچی بزن نوک موهات!

    سقلمه ای به پهلویم نشاند

    - دمنوشت رو بخور ،دِ یالا .کوله ات دم دسته؟

    تغییر یک باره ی مادرم وصله ای تازه بر قامت ناباوری چند باره ی امروزم شد !

    - پاشو آماده شو زنگ بزنم به این عباس شوفر ببینم قبول میکنه تا اونجا ببرتت؟

    _مادر من اون پیر مرد بیچاره تو روز روشن خیابون یک طرفه رو ،دو بانده میبینه!وای به حال رانندگی تو شب!میخوای از شر ام راحت بشی؟

    -زبونت رو گاز بگیر.پس چیکار کنیم؟ میگما کاش زنگ بزنی...

    حرفش را بریدم و به شرم وصله زدم!

    -محال ممکنه .با اون رفتاری که شما کردی من دیگه روم نمی شه زنگ بزنم.اصلا پیش خودش چه فکری می کنه؟نمی گـه اینا دیوونه شدن؟
    راستی مامان چی شد نظرت عوض شد؟تایک ساعت پیش که به باد ناسزا گرفته بودی هم اونو هم منو؟سپهر هم که حرف دل تو رو زد؟
    آهی کشید و دمی مغروق ا فکارش شد نگاه پرسشگرم دست غریق شد !غرید

    _خیر سرش! لطف ومحبتش سرش رو هم خورد!
    پسره ی تیتیش چندش چی خیال کرده
    تو راست میگی مادر ،مقصر منم ،که یابو برش داشته!
    گاهی وقت ها ما پدر مادر ها یادمون میره که بچه ها مون دیگه بزرگ شدن و ما اونقدر پیر و ناتوان که بتونیم همپای بچه هامون بشیم!همپای زمونه شدن پای رفتن میخواد! تو گل و لای تکرار اشتباهات افکار پوسیده فرو رفتن،نتیجه اش میشه پای لنگ و مقصد دراز!
    نمی دونستم که فرزندم اینقدر بالغ شده و از من کامله زن اینقدر بیشتر می فهمه که شش ماه داره هشدار میده به من و من کور بودم ،کر بودم!کاش دست شکسته ام پای این مصیبت رو باز نمی کرد تو این خونه!

    چونان محکم به دهانش کوفت که آه در دیگ سـ*ـینه ام جوشید و اشک خروشید.

    -لال شه این زبونم که هی به مغز شل ام شلتاق میندازه!
    وقتی ایمان آوردم بهت که پسره ی جوالق به خودش اجازه داد، جلو من بزنه تودهنت!
    هنوز نه نونت داده ،نه آبت داده
    نه اسمش به دار شناسنامت آویزونه، نه بار مسئولیت ات رو شونه هاشه، اینه!
    پسون فردا که تب تندش به عرق نشست و مزه ات دلش رو زد و دو شیکم براش زاییدی خودت و جول و پلاست باهم پشت درید!

    با عتاب و کلافگی دستش را در هوا چرخاند.

    _برو خدا به همراهت از خطر کردن حذر نکن،یه عمری دور از عزت جدّم چهار نعل تاختم !عاقبتش نقلم شد ،مثل خر پالون برگشته ی حکایت انوشیروان دادخواه ! با این فرق که سلسله ی جنبانی نیست بهر عدالت!
    کنج خونه و در پناه امنیت بودن همیشه عاقبتش به خوشی نیست!
    شاید خوشبختی جایی و یا تو مسیر دیگه ای از سرنوشت در انتظار ماست تا پیداش کنیم!
    فقط مراقب خودت باش هم جسمت هم روحت.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت بیست و پنجم

    شبیه دانه ای که جوانه ی نورسیده ی دستانش را به دامان گرم خورشید می آویزد،
    جوانه ی چشمانم را در دستان دعا گوی چشم پیرانه ی مادرم سپردم! در دلم طلب هزار حس کودکانه بود،وقتی صورتم را مهمان ناخوانده ی دستانش خواند!
    آخرین تصویر به خاطر مانده ام از مادر، چشمان نم زده اش بود، که تمام نگرانی مادرانه را لا به لای لقمه ای نان و خرما پیچید و به عادت قدیم یک سیب پوست کن شده و پرتقالی پر پر شده را در کیسته ای گذاشت.

    -گلاره جان مادر تصمیمت چی شد بالاخره ؟

    -با اتوبوس میرم نگران نباش.

    -میگما یه لباس تیره یا چه میدونم سنگین و رنگین تر بپوش مادر یه کم قنج و قونجت رو هم کم تر کن نامرد زیاده!

    همانطور که در آینه خودم را با وسواس ناشناخته ای نگاه میکردم شال سبز یشمی رنگم را سر کردم. در انعکاس آینه مادرم را که با وسواس مادرانه ای ،نگاهم می کردم را خطاب قرار دادم

    _قنجم کجا بود مادر ؟با این مانتو عبایی مشکی هم که شبیهه حاج آقا انهاری پیش نماز مسجد شدم!اصلا از من بی رنگ و رو تر آدم دیدی؟

    _وا خوب مگه چی گفتم حالا چماقت زیر بغلته ها! ماشاله سفید مفیدی گفتم نکنه به چشم یه نامردی بیای!اصلا ولش کن
    تلفنت شارژ داره؟

    همانطور که اقسام خوراکی را به همراه دسته ای پول نقد و یک کارت اعتباری در کوله ام جا میداد ،در حال تفکر بود که مبادا چیزی از قلم وسواس اش افتاده باشد

    _مگه سفر قند هار میرم ؟


    چونان بر داربست فلزی واکرش چنگ انداخته بود و می فشردش که انگار در ابتدای سقوط آزاد بر لبه ی پرتگاه حیاتش است .دستانش آنقدر لرزان بود که وقتی کاسه ی گلسرخی پر آب را با خودش تا درب حیاط حمل کرد بار ها لبریز شد .گل های سرخ کاسه پژمرد وقتی ناله کرد

    - مادر زودی برگردی ها چشم انتظارتم دعای خیرم پشت و پناهت.

    دعای خیرش پناه بی پناهی ام شد.اما اعتبار آزادی ام از بند بی اعتباری دنیا هرگز!...

    سپر دعای خیرش را با چهار قل ممهور کرد و به صورتم دمید.
    تمام لحظاتی را که منتظر آمدن آژانس بودیم یک ریز از عمله و بنا محمود و مصیب نقاش و سید رضا که برای حرس کردن شاخه ها بدقولی کرده بود را به باد ناسزا گرفت.

    عادت همیشگی اش بود وقتی دلش از زمین و زمان عاصی و دلگیر بود،حرص اش را سر اشیاء یا اطرافیان خالی میکرد، تا شاید سوزش نارضایتی ، از شرایط موجود را کمی التیام بدهد.
    آخر سر با صدای بوق آژانس گربه ی دم بریده سر ایوان را هم از پرتاب دمپایی اش بی نصیب نگذاشت.
    با وجود ته مانده های متبلور دلگیری ام ، از سر نان و نوای موجود مخوفی، بنام سپهر که به تنور دامانم چسبانده بود ،تا مسبب دلهره ی اکنونم باشد و ریسمان سیاه بختم که به قول خان ننه خدا بیامرزم با آب کوثر و زمزم هم سفید نشدی بود!
    پیشانی اش را بوسیدم .
    در دل از خدا خواستم برای آخرین بار نباشد این بـ..وسـ..ـه بر جبین دروازه ی بهشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت بیست و ششم

    همانطور که بعد از جمع کردن کوله ام پیشانی پدر را بوسیدم و اشک از گونه اش زدودم و گفتم:

    - بابا من هیچ وقت کاری نکردم، که شرمنده ی شما و نون حلالت باشم.
    شما هم همیشه سرت بالا باشه.
    زود خوب شو خونه ای که مرد نداره هر نامردی هـ*ـوس بی حرمتی به سرش میزنه
    به خاطر منم که شده به زانو هات حکم قیام بده ،تو ترکه ی قائم منی بابا
    دلم برای قدقامت بستن وصدای زمزمه ی الله اکبر صبحت،برای شکر یا الله گفتن هات تنگ شده!میدونی بابا تو به چشم من مثل همون بچگی هام، کاربلدترین وقهرمان ترینی مگه میشه بخوای و نتونی؟

    اشک ساحل آرام چشمانش را به مسلخ طوفان کشید .حدقه ی زیتونی چشمانش از پس موج سرشک همچو زورق سرگردانی هویدا بود.گنگ و سوالی نگاهم کرد.دست مسیر نگاهش را به لبخند فشردم.

    -دلم عجیب هـ*ـوس نون بربری تازه کرده ،
    در رو باز کنی و بگی یه ترک اصیل تو این خونه هست اونم دختر خودمه تا بوی بربری کنجدی دو آتیشه بهش میخوره جلدی از رخت خواب میپره بیرون!
    اون حلیم های دونفره ی صبح جمعه رو بگو !
    کله پاچه و بنا گوش های معروف حسین گودول رو که دیگه نگو !
    زود خوب شو، زود زود

    تمام پدر های دنیا اگر بدانند که دخترانشان ،ناب ترین و پاک ترین عشق را برای اولین بار با آنها تجربه میکنند و این تجربه ی شیرین زیستی چقدر در ارکان حیات دخترانشان تاثیر گذار خواهد بود بی شک ماندگارترین و خواص ترین ها را تقدیم اولین دخترک هایشان خواهد کرد!
    پدرم یک ابر قهرمان سـ*ـینه فراخ با توده های در هم پیچیده ی عضلات نبود مردی به غایت لاغر و ریز نقش اما با قامت بلند بالای غیرت و تعصب یک مرد ، شانه های عریض همت،توده های در هم پیچیده ی محبت، برای من روشن ترین سایه ی حیاتم بود تا در گستره ی سایه سار محبت ناب و خالص اش از ظل سوزان تجربه ها پناه بگیرم!
    باغبان بود ، میراث دار مشتی آفت کش تاریخ مصرف گذشته ی بی مصرف ،که یادگار آبا و اجدادش بود،شدخوره ی جان خودش و خاک باغچه ی حیاتمان !
    پایبندی به اصول اخلاقی و سخت گیری های وسواس گونه اش به حدی بود که خاک را به خون مسموم کشاند.!

    اما هرچه بود باغبانم بود،جان پناهی برای شبیخون سرما و گرما ،چترگسترده ای زیر آماج تگرگ و کولاک روزگار . اوخود باغبان بود...

    دیهیم تعصب چنان سخت و خشن اش ساخته بود که اجازه ی کوچکترین لغزشی را از من یا مادر سلب میکرد!
    حتی ذره ای نرمش از سوی پدر انتقاد شدید باقی مردان فامیل را درپی داشت!
    اما پدرم مرد خاطره سازی بود اهل دل!اهل دشت و سفر ،کوه و کمر،عشـ*ـق بـازی خاصی با گرامافن قدیمی اش داشت با او بود که بنان و گلپا و ایرج و استاد گل نراقی ،استاد بدیع زاده،استاد بسطامی را شناختم
    با او زمزمه های پر سوز و گداز و شور انگیز ترکی را آموختم همان ها که اولین تجربه ی پر فراز و نشیب عشق را با آنها هجی و بر گونه ام هرشب مشق میکردم .
    خاطره های سلاخ...! کاش زبان باز کنند و بگویند این گذشته ی لعنتی هر دم چندین انسان مغموم و نسیان زده را در میان بازوان اختاپوستی خود میفشارد و میبلعد!

    با یاد آوری خاطرها لبخند محوی زد
    اینبار دستش را بوسیدم و بوییدم

    - سرت سلامت

    نگاهش نگران و سوالی بود
    دلم نیامد پیر مرد بیچاره را چشم انتظار بگذارم طبق قرار پنهانی با مادرم قرار شد بگویم به هوای زیارت و عوض کردن حال و هوا مدتی را میهمان خاله طوبی خاله ی پیر مادرم خواهم بود.

    -میرم امامزاده سر کوه نگران نباش.شاید شفا حاصل شد.

    خودم خوب میدانستم از کدام شفا میگویم

    به چشم هایت بگو شفاعتم کنند
    من دچار توام
    به غمگین ترین حالت ممکن...
    مسری شده هوایت در سرم!
    زنی در من عاصی شده
    به شیدا ترین حالت ممکن
    به چشم هایت بگو...
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت بیست و هفتم

    اتومبیل که رسید واکرش را با زور تا جلوی درب حیاط کشید ،بعد انگار که مسافت زیادی را طی کرده باشد ، نفس نفس زد و خودش را زیر آویز های درخت مو روی پله ی سیمانی پناه داد .
    نفسی تازه کرد و به کاسه چینی میان جام دستانش خیره ماند. میدانستم درونش چه میگذرد.

    -مامان من که نمیرم ناکجا آباد! مسافت هم طولانی نیست نهایتا سه یا چهار ساعت دیگه اونجام پس لطفا نگرانم نباش! چون اونی که باید نگران باشه منم میترسم صبح سپهر وقتی که بفهمه نیستم ،الم شنگه به پا کنه !
    میگما کاش به نعیم زنگ بزنم.

    وحشت زده حرفم را سر برید و گفت:

    -ای ای ای قربونت خدا به دور ،میخوای بد بختمون کنی ؟تو برادرت رو نمیشناسی؟ این پسره شر خره، بیاد ببینه نیستی، شر به پا میکنه!
    از یه طرف هم ممکنه، این پسره ی روده دراز یه حرف نامربوط و دسته دار، کوزه داری بسازه وبچم رو دوآتیشه کنه یا یه کاری دست خودش بده یا دست سپهر !
    زنش همین جوری لای رخت خواب داره می زاد! یه اتفاق واسش بیفته ما می مونیم و مادر حش حشوش ... دیگه داریم هی راه به راه زنیکه هر جا جلوس کرد، بگه به بچه ام استرس وارد کردن، وگر نه امیر ارسلان نامدار میخواسته پس بندازه! سری قبل که سقط کرد از چشم تو دیدن نعیم یک ریز می گفت به زنم استرس وارد شد،نتونست بچه رو نگه داره!

    اجزاءصورتش را با چندش جمع کرد و
    با اطمینان ساختگی دستش را به نشانه ی نه بالا برد و گفت

    -ولش کن از کمک نعیم بیزارم مادر !هر چی براش بگی فوری تف میکنه دهن زنش، اونم که دهن لق تر از مردش... بشه جار چی اتفاقات زندگیمون!

    همانطور که دستان مرتعش اش را طاق باز میکرد اضافه کرد

    -برامون تو فامیل قصه ی هفتاد من کاغذ بنویسن این هوا...!
    ده صبح برگرد. اگر دارم اجازه میدم بری محض پیر زن بیچاره ی رو به موته که چشم انتظاره نمیخوام مدیون بمونم !بعدش واسه خاطر دلته !

    خجالت زده سر به زیر شدم

    - اگر خاطرت براش عزیز باشه باید سنگاش رو با خودش وابکنه و مرد و مردونه قدم جلو بزاره
    فقط قسم ات میدم به ارواح نریمان که این سفر آخر رو بزاری برای کنار اومدن با احساست یا زنگی زنگ یا رومی روم!
    غرور مادرانم اجازه نمیده اینو بگم اما تموم این مدت شاهد جز جز زدنت بودم شده از احساست سربسته بگی بگو بعد اجازه بده تصمیم بگیره. زور که نیست مادر ،وقتی برگشتی دیگه این شکلی نبینمت ها به خدا شدی شبیهه تب لازمی ها پوست به استخونت چسبیده!

    دستش را خفت گلویش کرد

    - حناق گرفتم از دستت به خدا !
    این خان آخره. برو دست خدا یارت.

    چشمان خیره ام را از کاسه ی آب که زیر چک چک باران بیتاب بود برداشتم.خان آخر را هم رفتم...!

    مسافر آخر شاهنامه ی چشم هایت شده ام
    شغاد آغوشت را بگشا
    تیر غیب اگر لب هایت باشد
    شور شیرینی ست این حماسه
    خان آخر این سودای هشتم باش!

    از قاب شیشه ی پشت ماشین زیر بارش مدام آسمان، از پس رگه های سرشک لرزان باران ،قامت خمیده زنی را دیدم که مستاصل از درد پاره ی تنش ، تکیه داده به حصار واکر فلزی یک کاسه روشنی با دست سخاوتمند آسمان بدرقه ی راهم میکرد...
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت بیست و هشتم

    دقیقا نیم ساعتی میشود که روی اولین صندلی اتوبوس نشسته ام. ظرفیت صندلی ها که تکمیل شد ،صدای بوق ممتد اتوبوس و شاگرد شوفر خواب آلود که اعلام میکرد کسی جا نماند وهمزمان دسته ای اسکناس و بلیط را در دستانش مچاله میکرد، واقفم کرد که آغازین لحظات یک انقلاب نافرجام است...
    سودای فرجام داشتم در جام چشمانش. اما تقدیر برایم بی رمغ قدم برمیداشت!همیشه سهمم از دنیا دیر رسیدن بود! شعشعه ی شعف را درونم خاموش کردم " بشین سرجات گلاره بیخود دل خوش نکن اون حتی به تو فکر هم نمیکنه .مامان راست میگه دوست داشتن زوری که نیست دختر !اون سهمش رو از دنیا خواسته و گرفته .تو هیچ جای این بده و بستون نیستی افسار دل بی لجامت رو بکش تو رو خدا !"

    بی قرار و بی تاب از حس دیدار دوباره اش قرار کودنانه ای را چون کودکان با خودم زمزمه کردم وقتی با خودکار قرمز درون کیفم خطی ممتد کف دست چپم کشیدم و با خودم گفتم" گلاره این مشتت رو تو رو خدا برای بیست و چهار ساعت بسته نگه دار این خط باشه مهار دل بی مهارت تا هـ*ـوس مهر نزنه به سرت ،سفت بچسبش"
    داغدار از واپسین لحظات ماه جان مهربانم
    حالا که اینجا در صف مسافران خواب زده و جاده ی ساکت شب به سکونی نسبی رسیده ام انگار که ذهن پریشانم کم کم نظم یافته باشد.
    از خودم پرسیدم "یعنی چی شده که تاراز بعد از مدت ها با من تماس گرفته ؟
    ماه جان که حالش خوب بود؟
    آخرین باری که دیدمش همون شیر زن غیور و کمر بسته بود،پر از امید ؟
    تازه خود سپهر گفت باهاش صحبت کرده حالش خوب بوده و مدام ایاز رو نفرین میکرده؟
    ماه جان اهل نفرین و بد زبانی نبود ؟قطعا یه چیزی باعث کلافگی و ناراحتی زن بیچاره شده"
    در حجمه ی افکارم بودم که زن میان سال همسفرم با لهجه ی آشنا و شیرین چای تعرفم کرد. امتناع کردم ،که با لحن دلگیری گفت:

    - لورکم استکانم تمیزه بوخودا

    دلجویانه گفتم :

    -منظوری نداشتم مادر فکرم اصلا اینجا نبود حالا که فکر میکنم ،میبینم سر درد بدی دارم یه استکان چایی برام لازمه.

    خوشنود شد و دو تا شیرینی بژی هم دستم داد و گفت:
    - نوش جانت بیه مادر خودم درست کردم تازه است فرمو.
    اینار برای نوه هام درست کردم خیلی دوست دارن. ماهی یک بار این راه رو میرم و میام هیچ خوب نیست دخترت رو به غربت شوهر بدی یه دم باید تنت تو تکان باشه .اهل اینجایی؟

    لبخندی به مهربانی اش زدم
    -بله.

    -شهر خوبی داریدها ، فقط خیلی سرده آدم قورچش در میاد از زور سرما!

    -حالا که چیزی نشده تازه پاییزه!

    -خدا برسه به داد من که قرچ و قروچ استخانام درآمده از حالا!بفرما چایت سرد شد

    هنوز دهانم مملو از شیرینی بود که دوباره دلهره کامم را به تلخی کشاند ،بدون این که منطقم به کار بیفتد و هدف خاصی داشته باشم اولین شماره در لیست مخاطبین را لمس کردم .
    آقا داداش
    صدای خسته و خواب زده اش به گوشم رسید

    -الووووو
    لحظه ای شرمنده و گیج شدم که این ساعت شب تماس گرفته ام اصلا چه میخواستم بگویم ؟چرا به یک باره نصیحت مادر را فراموش کردم؟

    گاهی وقت ها قوی ترین آدم دنیا هم باشی دلت سایه ساری از دوست میخواهد که دست حائلی شود بین تو با ظل آفتاب نفس گیر...
    حساس ترین و دلهره آور ترین دقایق حیاتمان ندانسته و حتی گاها نخواسته رگ و پی وجودت دست یاری رسان عزیزانت را میخواهد ،همچون مغروقی که نا دانسته از سودای نفس ،دستان بی نفس اش را به هر سو بهر دست آویزی ،حتی تخته پاره ای چنگ میزند، تا شاید دستی فرج شود درظلمت کشاکش حیات و مرگ .

    مثل همان روزی که لب هایم مدام ترک بر میداشت و تا لبخند میزدم خون از چاک لبم بیرون میزد .
    مادرم نگران بود .بارها چندین پزشک و پماد را امتحان کرد ،اما افاقه نکرد . لاجرم از عطاری سر کوچه چاره جست. عطار پیر و حاذق دوای درد را انداختن یک زالو روی محل چاک لبم تجویز کرد.
    آنقدر شیون و زاری کردم که تمام اهل خانه عاصی شدند.
    پشت نعیم پناه گرفتم با دیدن زالوی سیاه و گرسنه از سر چندش دوباره بنای جیغ زدن داشتم که نعیم طفلک گفت :

    -ببین گلاره ترس نداره که این کوچولوی دوست داشتنی خون کثیف لبت رو میمکه تا زخمت جوش بخوره ببین من اصلا نمیترسم فکر میکردم خواهر من قوی تر از این حرف ها باشه
    بعد یک زالوی درشت و سیاه را روی لبش نشاند و گفت من که اصلا نمیترسم محو حرکاتش بودم که یک زالو هم تقدیم لبم کرد و برای پرت کردن حواسم از نیش و خزش مشمئزکننده جانور گفت :
    - تو از اکبر چاقال به اون گندگی نمیترسی همین دیروز بود که وسط کوچه داشت تیله بازی میکرد برای این که ببازه یه خر چوسونه انداختی تو شلوارش!
    یادم آمد که دیروز اکبر چاقاله چطور یکه تاز میدان بازی شده بود!
    پسر بنّای متموّل کوچه که همیشه فخر شورلت کرم رنگ پدرش را میداد
    مهم نبود که چهره اش آبله رو و ترسناک است یابا آن شکم گنده اش هنگام شلپو ،شلپو راه رفتنش ، تمام چربی های و اجزای بدن لم و وارفته اش مثل ژله تکان میخورد با آن قد بلندش که هر وقت مشغول بازی میشد زیر شلواری اش تا نیمه میسرید پایین و هیچ خجالتی از پشت نمایانش نداشت . وقتی صدای هو کردن بچه های کوچه که بلند میشد می خندید و میگفت "چیه مگه خربزه مشهدی هم از شیرینی چاک برمیداره! چاک چاکه دیگه! "

    دست آخر بازی بود!
    قرار بر این شد هر کس دست آخر را برد آن تیله ی سه پر خوشرنگ مال او باشد
    چشمان مغموم و سبز نعیم را دیدم که از فرط عصبانیت سرخ سرخ بود تمام موجودی تیله هایش را که مثل آبنبات های خوشمزه و رنگارنگ میان قوطی شیشه ای ریخته بود را باخته بود!
    غیر ممکن بود بگذارم آن تیله سه پر آس را هم پسری شکم باره به یغما ببرد
    دیدن کمر و نشیمنگاه تا نیمه بیرونش وسوسه ام کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا