- عضویت
- 2021/11/08
- ارسالی ها
- 120
- امتیاز واکنش
- 200
- امتیاز
- 186
یا لطیف
پارت نوزدهم
دستت رو بکش!
-آرام و بی خیال نگاهم کرد.بهتری؟
-فوضولی
میان گلو خندید .لنگه ی ابروهایش الاکلنگ شد!
-نه مثل این که خوبی! وقتی موتور زبونت روشن میشه یعنی همه چی اوکی! سوار شو برسونمت.
با حالت چندش نگاهش کردم
-میدونی برای غلطی که کردی میتونم ازت شکایت کنم؟
-،من که هنوز غلطی نکردم!
-اونشب من تا دم مرگ رفتم و برگشتم
_دقیقا مثل من...
-خیلی وقیحی!
-نظر لطفته!
نتیجه ی جوشش حرص و اعصابم شد بخار قطور و پرفشار فریاد!
_گم شو از جلو چشمام .ازت متنفرم. فقط یکبار دیگه اگر دور و بر خودم ببینمت ...
با استهزا ، ابرو هایش را بالا انداخت وسرش سوالی روی گردنش لق لق زد . درحالی که می خندید ، گفت:
-چی کار میکنی ؟هان چی کار؟ این من الان در اختیار تو،بفرما
دست هایش را از دو طرف سـ*ـینه ی سپر کرده اش باز کرد و به جنگم خواند!
-دِ یالا!
مشتم را به سمت سـ*ـینه اش پرتاب کردم.از برخود منجنیق مشتم با حصار سـ*ـینه ی سنگ واره اش که حالا اسیر پنجه های عقاب گونه اش بود ،از درد نالیدم که از لای دندان غرید
-آخی همین قد بود زورت؟یه وجب قد دو طبق رو ،تو رو میگن ها! حالا گوش کن ببین چی میگم. فکر نکن ازت گذشتم !هرگز! تازه زیر دندونم مزه کردی عشقم!
-بسه کم این کلمه تهوع آور رو بگو .من عشق شما نیستم. هیچ صنمی هم با شما ندارم. شما نه تنها تو به گند کشیدن شخصیت و غرور آدم ها استادید ! تو به لجن کشیدن مفاهیم هم هنرمندید!
لب هایش را به حصار دندان هایش کشید و باز چانه اش را به غبغب فرو برد و با اخم تصنعی گفت:
-کاشف استعداد های درخشان به تو میگن!در ضمن اینقدر بد اخلاق نباش. زشت میشی.!
وقیحانه دست زندانی ام را با بـ..وسـ..ـه ای مُهر آزادی بخشید.
در حالی که سنگ بنای فرار را میگذاشتم سـ*ـینه ی دستم را با حالت چندش روی پارچه ی مانتو مالیدم تا رد رطوبت لب هایش را پاک کنم
-حد خودتون رو بدونید.
با غیض نگاه خونسردش را که انگار مشغول تماشای فیلم کمدی باشد نگاه کردم و با سرعت نور خودم را از تاریکی حضورش رهاندم
به محض رسیدنم به خانه مادرم مثل ماده پلنگ زخمی پشت در کمین کرده بود. بدون دادن جواب سلامم ، یقه غافلگیری ام را گرفت و پشتم را به دیوار اعتراف کوفت.
_این قرتی قشم شم خان کی بود؟
اوه اوه چه زبون درازی هم داشت !پدرسوخته!
از کجای داستان سر و کله اش پیدا شد؟
زیر رگبار کلماتش بودم که تلفنش زنگ خود. اول با شنیدن صدای مخاطب شکه شد، بعد با آرامش شروع به صحبت کرد .
با بردن نامش به طرز مات و سوالی متوجه شدم سپهر است. مادرم تحت تاثیر حرف هایش آنچنان حالات و کردارش عوض شد و چون هوای پس از تگرگ و باد رنگین کمان متلون لبخند بر لب هایش پدیدار شد .بعد از قطع کردن تلفن با مهربانی مادرانه ای گفت:
- عزیز مادر پاشو بیا نهارت از دهن افتاد
_چی شد یهو مهربون شدی؟
_خوبه خوبه تو هم «شپشت منیژه خانمه!»نمیشه دو کلوم بهت حرف زد.
فکری همچون شهاب از پهنه ی چشمانش عبور کردو خطی از نور بر تاریکی چند ماه اخیرش به جا ماند!
_گلاره غلط نکنم این پسره گلوش پیشت گیر کرده!
«شتری که علف میخواد گردن میکشه!»
_بی خود !
همون شتره « در خواب بیند پنبه دانه!»
_ وا !دلت هم بخواد!
_هیچم دلم نمیخواد!
یک ساعت بعد از صرف نهار پیامکی ارسال کرد.
-سلام عشقم
ترسیدم زنگ بزنم مادرت ناراحت بشه.
همه چیز روبه راهه؟
حال کردی پشتیبانی رو؟
مادرت که اذیتت نکرد ؟نگرانت شدم وقت کردی بهم زنگ بزن.
بعد چندین ایموجی بـ..وسـ..ـه فرستاد.
با خودم گفتم"این دیوونه کیه دیگه کلی لیچار بارش کردم .چقدر بی عار و بی شخصیته!نه اصلا چقدر حرف کش و پر روعه
اصلا غرور داره؟چندش!!! "
تا آن روز جز چند دیدار و تماس اجمالی و اجباری
که تماما به آن داستان شوم مربوط میشد هیچ ارتباطی بینمان نبود البته در هر برخورد آنقدر سعی در نزدیک کردن خودش داشت که موجب هراس و دل آشوبه ام میشد به طرز غریبی حس خوبی از حضورش نداشتم. از حالاتی که غالب احولش بود میترسیدم!
دست آخر تماس های مکرر و حضور وقت و بی وقتش و کمک خواستنم از نعیم و برادرانه های عجیب و غریبش بار دیگر به سمت هراسناک تری از سرنوشت سوق ام داده بود. بودن با او آن هم برای یک شب در ازای بخشش حماقت نعیم!
از همان روز که در کافه سپید ملاقاتش کردم و با حضور نابه هنگام مادر جریح تر از قبل شده بود . ارتباطش را با مادرم به طرز عجیبی بسط داد! اینقدر در دل مادرم نفوذ کرد که از تمام مشکلات گله گشاد خانواده مطلع شد!
آرام آرام پایش، تا وسط زندگی و سفره خانواده باز شد
ساعت ها یی که پدرم فیزیو تراپی و کار درمانی داشت ،داوطلبانه در کنارش حضور داشت
کم کم طرح یک دوستی و آتش بس را با نعیم ریخت نمیدانم در گوش نعیم چه خواند و چه فرو کرد که نعیم تبدیل به پیاده نظامی سرسپرده در جوخه اش شد!
وقتی سوال کردم که گپ و گفت بینشان از چه قرار بوده گفت
"حرف مردونه بود دخلی به زنـ*ـا نداره!"
نعیم نمیدانست که دخل داشت!خواهرانه هایی که خرج برادری اش کردم مرا شبیه شاپرکی بی دست و پا به سمت تار های چسبناک این بندپای غول آسا میکشید!
کم کم مشکلات نعیم رو به بهبود رفت
چک های عقب افتاده پاس شد
اخلاق مهیسا خوش و خرم گشت!مادرم
میگفت ببین بوی پول بهش خورد چه مثل کره خر داره دم تکون میده !فخر پول پسرم رو به خودم میفروشه!
مادر از همه جا بی خبرم ، در خوش خبری اش در تکاپوی بساط جهیزیه بود. در بازار مکاره ی فخر کیسته ی زر نشان سپهر نامی را به نمایش گذاشته بود تا یک تو دهنی بزرگ به دهان به قول خودش عمه و خاله خان باجی های جی جی بیجی اش که دست بر قضا هم بدخور بودند و هم بد گو بکوبد!
حساب مادرم سرریز بود.بساط حلیم صبحانه و دیزی بز باش نهار از پنج شنبه شب برای سپهر علم بود خلاصه برای خودش آنقدر احترام و عشق خریده بود که کوچکترین اعتراض یا حرفی از جانب من بر علیه شخصیت سپهر مساوی با قشقرقی وصف نشدی میشد...
پارت نوزدهم
دستت رو بکش!
-آرام و بی خیال نگاهم کرد.بهتری؟
-فوضولی
میان گلو خندید .لنگه ی ابروهایش الاکلنگ شد!
-نه مثل این که خوبی! وقتی موتور زبونت روشن میشه یعنی همه چی اوکی! سوار شو برسونمت.
با حالت چندش نگاهش کردم
-میدونی برای غلطی که کردی میتونم ازت شکایت کنم؟
-،من که هنوز غلطی نکردم!
-اونشب من تا دم مرگ رفتم و برگشتم
_دقیقا مثل من...
-خیلی وقیحی!
-نظر لطفته!
نتیجه ی جوشش حرص و اعصابم شد بخار قطور و پرفشار فریاد!
_گم شو از جلو چشمام .ازت متنفرم. فقط یکبار دیگه اگر دور و بر خودم ببینمت ...
با استهزا ، ابرو هایش را بالا انداخت وسرش سوالی روی گردنش لق لق زد . درحالی که می خندید ، گفت:
-چی کار میکنی ؟هان چی کار؟ این من الان در اختیار تو،بفرما
دست هایش را از دو طرف سـ*ـینه ی سپر کرده اش باز کرد و به جنگم خواند!
-دِ یالا!
مشتم را به سمت سـ*ـینه اش پرتاب کردم.از برخود منجنیق مشتم با حصار سـ*ـینه ی سنگ واره اش که حالا اسیر پنجه های عقاب گونه اش بود ،از درد نالیدم که از لای دندان غرید
-آخی همین قد بود زورت؟یه وجب قد دو طبق رو ،تو رو میگن ها! حالا گوش کن ببین چی میگم. فکر نکن ازت گذشتم !هرگز! تازه زیر دندونم مزه کردی عشقم!
-بسه کم این کلمه تهوع آور رو بگو .من عشق شما نیستم. هیچ صنمی هم با شما ندارم. شما نه تنها تو به گند کشیدن شخصیت و غرور آدم ها استادید ! تو به لجن کشیدن مفاهیم هم هنرمندید!
لب هایش را به حصار دندان هایش کشید و باز چانه اش را به غبغب فرو برد و با اخم تصنعی گفت:
-کاشف استعداد های درخشان به تو میگن!در ضمن اینقدر بد اخلاق نباش. زشت میشی.!
وقیحانه دست زندانی ام را با بـ..وسـ..ـه ای مُهر آزادی بخشید.
در حالی که سنگ بنای فرار را میگذاشتم سـ*ـینه ی دستم را با حالت چندش روی پارچه ی مانتو مالیدم تا رد رطوبت لب هایش را پاک کنم
-حد خودتون رو بدونید.
با غیض نگاه خونسردش را که انگار مشغول تماشای فیلم کمدی باشد نگاه کردم و با سرعت نور خودم را از تاریکی حضورش رهاندم
به محض رسیدنم به خانه مادرم مثل ماده پلنگ زخمی پشت در کمین کرده بود. بدون دادن جواب سلامم ، یقه غافلگیری ام را گرفت و پشتم را به دیوار اعتراف کوفت.
_این قرتی قشم شم خان کی بود؟
اوه اوه چه زبون درازی هم داشت !پدرسوخته!
از کجای داستان سر و کله اش پیدا شد؟
زیر رگبار کلماتش بودم که تلفنش زنگ خود. اول با شنیدن صدای مخاطب شکه شد، بعد با آرامش شروع به صحبت کرد .
با بردن نامش به طرز مات و سوالی متوجه شدم سپهر است. مادرم تحت تاثیر حرف هایش آنچنان حالات و کردارش عوض شد و چون هوای پس از تگرگ و باد رنگین کمان متلون لبخند بر لب هایش پدیدار شد .بعد از قطع کردن تلفن با مهربانی مادرانه ای گفت:
- عزیز مادر پاشو بیا نهارت از دهن افتاد
_چی شد یهو مهربون شدی؟
_خوبه خوبه تو هم «شپشت منیژه خانمه!»نمیشه دو کلوم بهت حرف زد.
فکری همچون شهاب از پهنه ی چشمانش عبور کردو خطی از نور بر تاریکی چند ماه اخیرش به جا ماند!
_گلاره غلط نکنم این پسره گلوش پیشت گیر کرده!
«شتری که علف میخواد گردن میکشه!»
_بی خود !
همون شتره « در خواب بیند پنبه دانه!»
_ وا !دلت هم بخواد!
_هیچم دلم نمیخواد!
یک ساعت بعد از صرف نهار پیامکی ارسال کرد.
-سلام عشقم
ترسیدم زنگ بزنم مادرت ناراحت بشه.
همه چیز روبه راهه؟
حال کردی پشتیبانی رو؟
مادرت که اذیتت نکرد ؟نگرانت شدم وقت کردی بهم زنگ بزن.
بعد چندین ایموجی بـ..وسـ..ـه فرستاد.
با خودم گفتم"این دیوونه کیه دیگه کلی لیچار بارش کردم .چقدر بی عار و بی شخصیته!نه اصلا چقدر حرف کش و پر روعه
اصلا غرور داره؟چندش!!! "
تا آن روز جز چند دیدار و تماس اجمالی و اجباری
که تماما به آن داستان شوم مربوط میشد هیچ ارتباطی بینمان نبود البته در هر برخورد آنقدر سعی در نزدیک کردن خودش داشت که موجب هراس و دل آشوبه ام میشد به طرز غریبی حس خوبی از حضورش نداشتم. از حالاتی که غالب احولش بود میترسیدم!
دست آخر تماس های مکرر و حضور وقت و بی وقتش و کمک خواستنم از نعیم و برادرانه های عجیب و غریبش بار دیگر به سمت هراسناک تری از سرنوشت سوق ام داده بود. بودن با او آن هم برای یک شب در ازای بخشش حماقت نعیم!
از همان روز که در کافه سپید ملاقاتش کردم و با حضور نابه هنگام مادر جریح تر از قبل شده بود . ارتباطش را با مادرم به طرز عجیبی بسط داد! اینقدر در دل مادرم نفوذ کرد که از تمام مشکلات گله گشاد خانواده مطلع شد!
آرام آرام پایش، تا وسط زندگی و سفره خانواده باز شد
ساعت ها یی که پدرم فیزیو تراپی و کار درمانی داشت ،داوطلبانه در کنارش حضور داشت
کم کم طرح یک دوستی و آتش بس را با نعیم ریخت نمیدانم در گوش نعیم چه خواند و چه فرو کرد که نعیم تبدیل به پیاده نظامی سرسپرده در جوخه اش شد!
وقتی سوال کردم که گپ و گفت بینشان از چه قرار بوده گفت
"حرف مردونه بود دخلی به زنـ*ـا نداره!"
نعیم نمیدانست که دخل داشت!خواهرانه هایی که خرج برادری اش کردم مرا شبیه شاپرکی بی دست و پا به سمت تار های چسبناک این بندپای غول آسا میکشید!
کم کم مشکلات نعیم رو به بهبود رفت
چک های عقب افتاده پاس شد
اخلاق مهیسا خوش و خرم گشت!مادرم
میگفت ببین بوی پول بهش خورد چه مثل کره خر داره دم تکون میده !فخر پول پسرم رو به خودم میفروشه!
مادر از همه جا بی خبرم ، در خوش خبری اش در تکاپوی بساط جهیزیه بود. در بازار مکاره ی فخر کیسته ی زر نشان سپهر نامی را به نمایش گذاشته بود تا یک تو دهنی بزرگ به دهان به قول خودش عمه و خاله خان باجی های جی جی بیجی اش که دست بر قضا هم بدخور بودند و هم بد گو بکوبد!
حساب مادرم سرریز بود.بساط حلیم صبحانه و دیزی بز باش نهار از پنج شنبه شب برای سپهر علم بود خلاصه برای خودش آنقدر احترام و عشق خریده بود که کوچکترین اعتراض یا حرفی از جانب من بر علیه شخصیت سپهر مساوی با قشقرقی وصف نشدی میشد...
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: