رمان پرواز در دریای بادبادک ها | دومان کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع دومان
  • بازدیدها 639
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دومان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/26
ارسالی ها
149
امتیاز واکنش
273
امتیاز
226
بسم الله الرحمن الرحیم

نام رمان:پرواز در دریای بادبادک ها
نویسنده:دومان کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:اجتماعی،عاشقانه
ناظر محترم:^M.Sajdeh.76
خلاصه:بنفشه رستگار ،دبیر جوان و بلند پرواز ادبیات و نگارش وارد دبیرستانی دخترانه می‌شود.ولی در مسیر رسیدن به اهداف بلند پروازانه اش با چالش هایی رو به رو می‌شود،چالش هایی که او را در یکی از حساس ترین برهه های زندگی‌اش،انتخاب همسر آینده،در مقابل و بعد ها در کنار مهران رضاپور،دبیر جوان فیزیک، قرار می‌دهند و مسیر زندگی ‌اش را دگرگون می‌سازند.
سخن نویسنده:
عرض سلام و خداقوت به شما دوستان عزیز.
برای اولین بار تصمیم گرفتم رمانی را از پستو های ذهنم بیرون بکشم و به اشتراکش بگذارم؛آن هم به اصرار یکی از دوستانم که به گمانم از این که تنها مخاطب داستان های به قول خودش عجیب و غریبم باشد خسته شده بود.
هدفم از نگارش این داستان،هدیۀ ساعاتی خوش به شما عزیزان دراین وانفسای بگیر و ببند دنیای پریشان احوالمان و نگاهی به تفاوت های دنیای اطرافمان است.
تک تک شخصیت های داستان برایم ارزشمند و دوست داشتنی هستند چرا که هر کدام نمادی از وجهه‌ای از شخصیت یک دوست عزیز قدیمی هستند که این روز ها عجیب داغ نبودنش بر دلم سنگینی می‌کند، لذا نهایت تلاشم را برای رسم صحیح و واقعی شخصیت ها به کار خواهم گرفت.
نظرات،انتقادات و پیشنهادات شما مهمترین و شاید تنها راه قضاوت و بهبود قلم این نویسندۀ تازه‌کار هستند؛ لطفا دریغشان نکنید.

دوستدارتان؛دومان
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا​
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud-jpg.184547

    نویسنده ی گرامی ضمن خوشامد گویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد
    به نقد گذاشتن رمان
    تگ گرفتن
    ویرایش
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد.با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    مقدمه:

    هر کدامشان انگار،اسیر ابر شناور خود در دریای بیکران بادبادک ها ،رویای پرواز در سر می‌پروراند.تا آنکه طوفان ، بادبادک های سرنوشتشان را به هم گره زد.اما،مانعی بود به نام فاصله..فاصلۀ ابرهای زندگی شان انگار به مرور زمان بیشتر می‌شد.ولی خب عاشق که کوتاه نمی‌آید.باید پرید و پرواز کرد،پروازی عاشقانه در دریای بی کران بادبادک ها.




    پارت1
    شرشر باران بر آشفتگی اش دامن می‌زد.خیابان خلوت،امیدش برای پیدا شدن تاکسی را لحظه به لحظه کمرنگ تر می‌کرد.نفسش را با حرص بیرون داد و مشغول جستوجوی تلفن همراهش در میان انبوه وسایل جا گرفته در کیف مشکی رنگش شد.
    در کسری از ثانیه ، زمان برایش متوقف شد و فقط صدای ویژ ماشین ناشناس در سرش پیچید.گوشه چشمی به مانتوی آبی نفتی محبوبش و لکه های گلالود رویش کافی بود تا بفهمد تقدیر ، چه بازی بی مزه‌ای را با او شروع کرده.با دیدن پژوی مشکی رنگ در انتهای خیابان ، دوان دوان فاصلۀ نه چندان کوتاه را تا پیاده رو طی کرد تا این بار روی دست روزگار بلند شود.دست بر زانو هایش گذاشت و خم شد.بر نفس های عمیقش تمرکز کرده بود که متوجه دستی بر شانه‌اش شد. سر بلند کرد و پیرزن شق و رق چتر به دستی را دید ، از آنهایی که می‌توان حدس زد اسمشان اخترالملوک یا فروغ السلطنه باشد.
    پیرزن صدای دلنشینش را به رخ کشید.
    -خوبی دخترم؟
    به خودش آمد و قامت راست کرد و گفت:
    -خوبم..ممنون.
    پیرزن لبخندی زد و دست بر پشت کمر دختر نشاند با خود همراهش کرد ، و دعوتش کرد چند لحظه‌ای همراهی‌اش کند.لحظاتی بعد نفس نفس زنان روی نیمکت سیمانی زیر آلاچیق نشسته بود به پیرزن نگاه می‌کرد که با لباس های فاخر و مرتبش که از صد فرسخی گران قیمت بودنشان را فریاد می‌زنند سر در کیفش فروبرده و مشغول جستوجوست.با یادآوری ساعت از جا بلند شد و خواست عزم رفتن کند که پیرزن علت را پرسید و پس از شنیدن پاسخ دختر سری تکان داد و یک شکلات میوه ای و چتر قرمز رنگش را به سمت دختر گرفت.دختر مات شده به دستان پیرزن نگاه می‌کرد.با تشر پیرزن به خودش آمد و چتر و شکلات را ازدستان نرم و استخوانی لرزانش گرفت.با نگاهی پر از سوال به پیرزن که مشغول سفت کردن گره روسری خاکستری اش بود نگاه کرد.پیرزن با دیدن دختر با تعجب پرسید:
    -مگه دیرت نشده بود دخترم؟
    دختر سری تکان داد و لب زد:
    -ولی شما..
    پیرزن حرفش را قطع کرد و گفت:
    -دلنگران من نباش! برو خدا به همراهت.
    دختر لبخندی زد و بـ..وسـ..ـه ای روی هوا برای پیرزن فرستاد وگفت: خیلی..خیلی ممنونم..سه شنبه ، همین موقع ، همینجا پسش می‌دم.قول می‌دم.
    با دیدن لبخند پیرزن و سری که به تایید تکان داد از آلاچیق فاصله گرفت و به راهش ادامه داد.
    صدای برخورد قطرات باران بر چتر قرمز تشویش ذهنش را بیشتر و تمرکز را سخت تر می‌کرد.نگاه های سنگین و اضطراب برای روز اول کاری، رنگپریدگی و آشفتگی اش را بیشتر می‌کرد.انگار که دختر بچۀ تخسی،در دلش مشغول الاکنگ بازی بود و لحظه ای آرام و قرار نداشت.
    با دیدن سردر زنگ زدۀ مدرسه که «دبیرستان دخترانۀ پروین اعتصامی» را در دل خود جا داده‌بود،لبخندی بر صورت گرد و سفید رنگش نشاند و قدم هایش را تند تر کرد. وارد حیاط مدرسه شد و بی‌توجه به اطرافش وارد ساختمان مدرسه شد. در حالی که چتر قرمز رنگ را می‌بست سری به اطراف تکان داد تا شاید دفتر مدیریت را پیدا کند.
    با دیدن تابلوی «مدیریت» قدم برداشت و چهار ضربه به درب آبی رنگ وارد کرد.با شنیدن «بفرمایید» دست بر دستگیرۀ فلزی کهنه که در آستانۀ شکستن بود گذاشت و وارد شد.
    حتی رنگ لیمویی دیوار ها نتوانسته بود ، روحی به اتاق ببخشد.صندلی های چرم فرسوده و میز پذیرایی پر از لکۀ روبه‌روی شان ، اتاق را کوچکتر از آنچه بود ، نشان می‌داد.
    طبق انتظارش زنی چاق و چادری را پشت میز چوبی مشکی، غرق در انبوهی از برگه های رنگاوارنگ دید که عینکی بر چشم زده و مشغول مطالعۀ برگۀ در دستش بود.زن «جانم»ی گفت و به زور چشم از برگۀ در دستش گرفت و با نگاهی منتظر به دختر نگاه کرد.دختر لبخندی روی صورتش نشاند و پس از سلام و احوال پرسی خود را معرفی کرد و برگه ای از کیفش خارج کرد و روی میز گذاشت.
    -این برگۀ ابلاغ من از طرف اداره هست.
    زن پس از خواندن برگه از جا بلند شد و دست دختر را در دست فشرد و گفت:
    -خوشبختم خانم بنفشه رستگار ! من حاجر پیرلو هستم مدیر دبیرستان.خوش‌آومدی جانم!
    نگاهی به برنامۀ زیر شیشۀ پر از لکۀ روی میز انداخت.
    -رستگار جان! شما الان با کلاس یازدهم تجربی 3 نگارش دارید.بچه ها حدود ده دقیقه ای هست که منتظرتون هستن.
    بنفشه به سختی نگاه از غب غب خانم مدیر گرفت و مجددا لبخندی بر صورتش نشاند و پس از ابراز شرمندگی به خاطر تاخیرش آدرس کلاس را گرفت و بی‌توجه به ظاهر آشفته‌اش خودش را به طبقه دوم رساند و سعی کرد بر اضطرابش غلبه کند.نفس عمیقی کشید و چهار ضربه به درب آبی رنگ وارد کرد و پس از سه شماره وارد شد.
    انگار کسی متوجه حضورش نشده بود.یکی از دانش آموزان پشت میز معلم نشسته بود و همچون نوازنده‌ای چیره دست با ضرب روی میز می‌کوبید. دیگری دفتر لوله شده را جلوی دهان گرفته بود و شوری به پا کرده‌بود و چند نفر دیگر پشت سرش در تلاش بودند تا انعطاف و باریکی کمر هایشان را به بهانۀ رقـ*ـص به رخ هم بکشند.عده‌ای در حال خنده به معرکۀ وسط کلاس بودند و عده‌ای دیگر مشغول صحبت.
    درشت شدن چشم هایش درد خفیفی در شقیقه‌اش ایجاد کرد. بنفشه سعی کرد کنترل اخم هایش را در دست بگیرد تا روز اول به عنوان معلم بد اخلاق و عنق مدرسه شناخته نشود.با کف دست راستش سه ضربۀ محکم و متوالی به در وارد کرد.بالاخره سکوت بر کلاس حاکم و بنفشه وارد شد و درب را پشت سرش بست.دخترِ نشستۀ پشت میز ، سریع از جا بلند شد و داد زد:
    -برپا!
    فریاد ناگهانی دختر ، بنفشه را از جا پراند.دختر لبخند به لب به سمت بنفشه چرخید،دست احترام بر سـ*ـینه نشاند و گفت:
    -سلام خوب هستید؟مهرتون مبارک.من..
    صدایی از ته کلاس حرف دختر را قطع کرد:
    -بیا کنار بشینه سر جاش.
    دختر تازه متوجه موقعیتش شد.معلم جوان را مهمان لبخندی دندان نما کرد و سریع به سمت نیمکت رو به روی میز معلم رفت و نشست.
    بنفشه به سختی لبخند زد و به سمت میز و صندلی روی سکو پیش رفت و پس از اطمینان از تمیز بودن میز و صندلی،پشت میز فلزی کهنه جا گیر شد.دست های سفید گوشتی اش را در هم قفل کرد و روی میز قرارشان داد و به حرف آمد:
    -به نام خدا. سلام به همه! من بن...من رستگار هستم،دبیر نگارش و ادبیات.به خاطر تاخیر امروزم واقعا شرمندم و ازتون معذرت می‌خوام. امیدوارم که سال خوبی کنار هم داشته باشیم. لطفا از همین گوشه یه برگه در بیارید و اسامی رو بنویسید! نماینده جلوی اسم خودش یه ستاره بزنه لطفا!
    دقایقی بعد،بنفشه با بهت و فاصله‌ای اندک کیان لب های گوشتی‌اش ، به برگۀ درون دستش زل زده بود.اسامی غالبا با خودکار مشکی و در اوج بی‌سلیقگی و بدخطی نوشته شده بودند.جلوی هر اسم تعدادی ستاره بود.جلوی یکی پنج تا ،جلوی دیگری هفت تا. این ، شاید آخرین چیزی بود که توقع داشت در روز اول کاری‌اش ببیند.
    با چشم هایی درشت شده و در حالیکه هر سه ثانیه یکبار ، پلک می‌زد ، سر بلند کرد.
    -این ستاره ها چه معنی دارن؟
    دختر نوازنده چشم های عسلی چراغانی شده‌اش را به بنفشه دوخت.
    -خانوم هنوز رای گیری نکردیم. اینا همون رای می‌شن دیگه.
    بنفشه ،با گفتن «آهان!»ی ، ابرویی بالا انداخت، سری تکان داد و مشغول شمردن ستاره های جلوی هر اسم شد و در نهایت به یک اسم رسید؛«طیبه نامدار».صدایش زد و در کمال شگفتی همان دختر نوازنده ، خندان گفت:
    -جونم خانوم؟
    بنفشه در حالی که در تلاش برای پنهان کردن تعجبش بود، آب دهانش را قورت داد تا کمکی به گلوی صحرا مانندش کند.
    -شما نماینده اید. لطفا از دفتر ماژیک بگیرید.
    طیبه ، دست زیر چانه زده ،خنده ای کرد .
    -خانوم نمی‌دن.یعنی ندارن که بدن.هر معلمی با مال خودش می‌نویسه.
    بنفشه با خود فکر کرد ؛ استفاده از ماژیک صورتی رنگش که هزینۀ یک بسته پاستیل خرسی را فدایش کرده بود و ماه ها بود در جامدادی اش جا خوش کرده بود و به بقیۀ خودکار و مداد ها فخر می‌فروخت،آخرین چیزی بود که از خدا می‌خواست.
    با همان چشمان آکنده از اندوه ، شروع به خواندن لیست کرد.همه چیز خوب پیش رفت ، البته اگر از چهار اسمی که در برگه بودند ولی خبری از صاحبانشان در کلاس نبود،فاکتور می‌گرفت.
    از جا برخاستنش همراه شد با خندۀ دانش آموزان.نگاهی به مانتوی گلآلودش انداخت و به یاد صرفه جویی های چند ماهه‌اش در مسیر رسیدن به مانتوی گران قیمتش ، سری تکان داد.
    خودکار نارنجی رنگش را به میز کوبید و پس از آنکه سکوت بر کلاس حاکم شد گفت:
    -خب خانوما! برای جلسۀ اول ، ترجیح میدم که با سطح نوشتاری کلاستون آشنا بشم. لطفا یه متن ادبی با موضوع دلخواه بنوسید.
    ناگهان دانش آموزی با هیبتی عظیم از انتهای کلاس برخاست و با صدایی که برایش یادآور مرحوم خسرو شکیبایی بود پرسید:
    -متن ادبی چیه؟
    ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و فقط توانست با دهانی خشک شده زمزمه کند:
    -همون انشا...
    دختر سری به معنای«خوبه» تکان داد و روی نیمکت چوبی سقوط کرد و بنفشه را مهمان یک نفس آسوده و عمیق کرد.
    معلم جوان وقتی همه را مشغول نوشتن دید، تصمیم گرفت چرخی بین ردیف های نیمکت ها بزند و علاوه بر اینکه از تق تق پاشنه های نیمه بلندش لـ*ـذت می‌برد،کلاس را دقیق تر بررسی کند.
    کلاس بزرگی بود. دیوار ها ،از ارتفاع یک متری به رنگ کرمی کثیف بودند و تا سقف لیمویی .یادگاری ها و خط خطی های روی دیوار ها ذوقش را کور می‌کردند.سه ردیف نیمکت در کلاس قرار گرفته بود. فاصلۀ نیمکت ها تا سکّو دو و نیم یا سه متر بود. سه پنجرۀ بزرگ در دیوارغربی جا گرفته بودند که به سمت خیابان باز میشدند و دوپنجره در دیوار جنوبی به حیاط مدرسه.یک پانل بزرگ دیوار شرقی اتاق را پوشانده بود که پر بود از خالی و دانش آموزانی که در فرم های طوسی رنگ زشتشان گم شده بودند.
    با به صدا درآمدن درب هیاهویی در کلاس به راه افتاد در کسری از ثانیه همۀ دانش آموزان به استثنای تعدادی اندک که مقنع هایشان کیپ کیپ بود و تار مویی هم بیرون نگذاشته بودند،موهایشان را با هد های همرنگ مانتو هایشان پوشانده بودند.درب بازشد و قامت زنی بسیار قد بلند که سرتا پا مشکی پوشیده بود و مقنعه اش حتی ابرو هایش را می‌پوشند در چهارچوب در ظاهر شد.بنفشه لبخندی بر چهره نشاند به سمت درب رفت و رو به زن گفت:سلام! بفرمایید.
    زن چیزی شبیه سلام زیر لب زمزمه کرد و در حالی که تک تک دانش آموزان را از زیر تیغ نگاهش عبور میداد بدون نگاهی به بنفشه ،دفتری را به سمتش گرفت. بنفشه متعجب دفتر را گرفت و فهمید دفتر حضور و غیاب است.رو به زن گفت:ببخشید من لیست رو ندارم.
    زن قد بلند به سختی نگاه از ابروهای دانش آموزان گرفت و تا خواست چیزی بگوید طیبۀ نوازنده از جا بلند شد.
    -خانوم ! من می‌گم بهتون.
    بنفشه سری تکان داد،و با خودکار نارنجی زر دارش سه اسمی را که طیبه هرکدام را سه بار برایش تکرار کرد نوشت.امضایش را با وسواس روی دفتر نشاند و آن را به دست زن سیاه پوش داد و پس از لبخندی درب را بست. به محض بسته شدن درب دانش آموزان هد هارا پایین کشیدند و زیر مقنعۀ شیری رنگشان مخفی کردند.بنفشه به سمت طیبه رفت و پچ پچ وار پرسید:این خانومه کی بود؟
    طیبه لبخند دندان نمایی زد که چینی روی بینی گوشتی اش ایجاد شد، چشمان عسلی رنگش را به بنفشه دوخت.
    -با منین خانوم؟
    بنفشه که از فضولی جانش به لبش رسیده بود،سریع سری به تایید تکان داد.
    طیبه با ذوق و شوق گفت:
    -خانوم رحمانی،اسم کوچیکش نفیسه ست. معروفه به برج مراقبت،البته دوازدهمیا بهش نردبونم می‌گن. معاون آموزشیه،یه پسر داره که آلمان داره درس می‌خونه،البته من از چند تا از دواهزدمیا شنیدم پسرش شهر ریه،حالا شما از من نشنیده بگیرید.خیلی کم حرفه ؛ ما سال اول فکر می‌کردیم بنده خدا لاله ، بعدا فهمیدیم حنجره شو عمل کرده واسه همین خیلی حرف نمی‌زنه. دیگه..آهان ! ماشینشم پراید طوسیه ولی خب از شوهرش اطلاعاتی نداریم.
    بنفشه سعی کرد ذوق حاصل از این حجم از اطلاعات را مخفی کند و در نهایت به لبخند و سر تکان دادی بسنده کرد. دستی به شانۀ نه چندان نحیف دختر کشید و به برگۀ مقابلش اشاره کرد.
    -بنویس عزیزم.
    طیبه که از ذوق شنیدن آن «عزیزم» صادقانه می‌خواست بال دربیاورد؛ «چشم»ی زمزمه کرد و مشغول شد.
    بنفشه پشت میز جاگیر شد، برگه‌ای از کیفش خارج کرد و شروع به پاک نویس کردن اسامی کرد.شماره های کنار هر اسم را با خودکار نارنجی مینوشت و اسامی را با خودکار بنفش زر دار.در نهایت جلوی اسم (طیبه نامدار)یک ستاره با خودکار قرمز کشید.در پایان با عشق و افتخار به شاهکارش زل زد.
    نگاهی به ساعت انداخت وفهمید ده دقیقه به پایان زنگ مانده.از جا بلند شد و با قلبی آکنده از افسوس،«بسم الله» ی گفت و در دل نالید:« صورتی جانم ببخشید!» و با ماژیک صورتی رنگش روی تخته نوشت: سه رنگ خودکار، کلاسور یا دفتر 90 برگ.
    رو به دانش آموزان گفت:
    -لطفا برای دفعۀ بعد که همدیگر رو میبینیم این موارد رو همراه داشته باشید.اسامی‌تون رو روی برگه هاتون علاوۀ شعبۀ کلاس بنویسید. طیبه جان ! لطفا برگه ها رو جمع کن و چک کن همۀ برگه ها اسم و شعبۀ کلاس داشته باشند.
    طیبه با گونه‌ای سرخ و گل انداخته، لبخند دندان نمایی زد.
    -روجفّ چیشام خانوم.
    و با نیشی که حالا حالا ها بسته نمی‌شد،مشغول جمع کردن برگه ها شد.
    پس از خروج بنفشه از کلاس دختر ها به سمت طیبه حجوم بردند و طیبه با نیش همیشه بازش به سمت میز معلم رفت و هیکل توپرش را روی صندلیِ زهوار در رفته پرتاب کرد و در پاسخ به سوالات بی‌شمار دختر ها با فخرگفت:
    -من هیچی نمی‌دونم. فقط ازم آمار رحمانی رو گرفت.
    سپیده ،دختری با صورتی سفید رنگ و کک و مک های نارنجی رنگ و جثه ای ظریف، که ساکن نیمکت پشتی طیبه بود به شانۀ طیبه کوبید.
    -کجا ازت آمار گرفت؟طفلی فقط پرسید «این خانومه کی بود؟» تو خودت همه چی رو ریختی رو داریه.حالا اینو بیخیال ، موضوع انشا تون چی بود؟
    و همه یک صدا پاسخ دادند:«پاییز»
    طیبه ،چشم از هیاهوی همیشگی وسط کلاس گرفت و چتر قرمز رنگ خانم معلم دوست داشنی اش را دید که روی میز جامانده. چتر را همچون شیئی گران قیمت در دست گرفت و به سمت دفتر دبیران پرواز کرد.
    درب دفتر را که زنگ های تفریح همیشه باز بود کوبید و خانم معلمش را مشغول آشنایی با دبیران و معاونان دید.نیش همیشه بازش بازتر شد. آن قدر برای دیدن خانم معلمش ذوق داشت که فراموش کرد هد را از مخفیگاهش بیرون بکشد.و به سمت خانوم معلمش رفت و گفت:
    -خانووم رستگار!
    بنفشه به پشت چرخید از دیدن طیبه متعجب شد با لبخند همیشگی اش گفت:
    -جانم؟
    طیبه خنده‌ای کرده که بینی گوشتی اش را چین داد و چشمانش را تبدیل به خطی صاف کرد و گفت:جوونتون بی‌بلا
    چتر را به سمتش گرفت.
    -اینو جا گذاشته بودین.
    چشمان درشت مشکی رنگ بنفشه،درشت تر از حالت عادی شد و چتر را سریع از دست دختر گرفت.
    -واای آره!ممنون.امانته. چیزیش بشه ، خیلی غصه می‌خورم.
    طیبه«خواهش میکنم»ی زمزمه کرد و با لبخندی پهن،از دفتر بیرون زد.
    وقتی خودش را در آینۀ سرتا سری سالن بدون هد دید خداشکر کرد که تا دهان شیر رفته و سالم بازگشته و بلافاصله گیسوان طلایی‌اش را زیر مقنعه هدایت کرد تا بتواند به صحت و سلامت از منطقۀ خطر دور شود.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت2

    آشنایی با اهل مدرسه بیش از آنچه که تصورش را می‌کرد به مذاقش خوش آمد.
    در حال حاضر مهتاب خانم،آبدارچی و سرایدار مدرسه،کاپ برترین شخصیتِ مدرسه در دنیای بنفشه را در دست گرفته بود به بقیه فخر می‌فروخت. زن بسیار نازنینی بود.مهربان و خوش برخورد.
    در ساعات بعدی در کلاس های دهم تجربی2و دوازدهم تجربی 1 مشغول تدریس ادبیات شد.کلاس ها عموما پر از سروصدا و غیر قابل کنترل بودند،پایۀ دانش آموزان اغلب بسیار ضعیف بود،بیشتر از حد انتظارش خسته شده بود.هرچند چایی های دارچینی مهتاب خانم نقش بسازیی در حال خوبش داشتند .ولی خواندن چند مورد از متن های به اصطلاح ادبیِ یازدهم تجربی3 هرچه حس خوب داشت را پرانده بود. موضوع همۀ انشا ها پاییز بود.برگه ها پر از قلم خورد و متن ها پر بودند از غلط های املایی و ساختاری و نگارشی.از طرف دیگر آنقدر با ماژیک صورتی رنگ نوشته بود که زنگ آخر دیگر کمرنگ شده بود و غصۀ عالم را در دلش ریخته بود.
    هوای بارانی و خستگی‌ای که بر شانه هایش سنگینی می‌کرد،برای قانع کردنش کافی بودند تا «گور بابای صرفه جویی»ای بگوید و درخواست آژانس کند.
    در طول مسیر با خودش برنامه ریزی کرد:
    1.یک دوش آب گرم
    2.یک لیوان پر از چای دارچینی
    3.چند جفت گوش برای شنیدن حرف هایش
    ***
    ساعتی بعد،بنفشه موهای سیاه چون شبش را در حولۀ سبز رنگش پیچیده بود و در حالی که ماگ پر از چایش را در آغـ*ـوش گرفته بود برای سلین تعریف می‌کرد:آره دیگه خلاصه..خیلی خانوم ماهی بود،اصلا یعنی با اون صدا و مهربونی‌ش هرچی حس بد و اضطراب تو وجودم بود رو شست..مدیرمونم آدم بدی نیست...یعنی به زور جلوی خودم رو گرفتم اون لپای گوشتی آوییزونش رو گاز گاز نکنم...واای سلین غب غبش انقدر بامزه‌ست...طیبه هم خیلی بچۀ خوبیه اصلا انقدر اطلاعات گذاشت کف دستم فکر کردم مامور سی.آی.اِی جلوم نشسته انقدرم بوره که شبیه ژرمن هاست...مهتاب خانومم که دیگه نگم برات انقدرر ماهه که نگو...اصلا آبدار خونه رو کرده بهشت از بس توش گل و گیاه گذاشته...ولی خب بچه ها خیلی پچ پچ می‌کنن...فکر کنم پایه‌شون یکم ضعیف باشه...خیلی شوق دارم ببینم بقیه،انشاء ها شون چه شکلیه..فکر کنم اصلا امشب نتونم از هیجان بخوابم...
    سلین با شوق به خواهرش گوش سپرده بود و در نهایت گفت:خانوم ادبیات..ژرمن نه..آلمانی...حالا این حاج خانوم چتریه پسر مسر نداشت بگیرتت؟
    ***
    ساعت 2 نیمه شب بود که سلین با صدایی از خواب بیدار شد.چشم گرداند و بنفشه را دید که دستمال به دست پای برگه ها نشسته و با زاری نگاهشان میکند و هر پنج ثانیه یک بار فین میکند.
    با چشمانی پر از تعجب به سمت بنفشه رفت و دست بر بازویش گذاشت. و بنفشه به برگه‌ای اشاره کرد و گفت:نگا چی نوشته...و دوباره ناله کرد.
    سلین برگه را برداشت و شروع کرد به خواندن:
    موضوع:پاییز
    پاییز ماه مهمانی خداست.در پاییز همه خوشحال اند چون ، حیوانات موضی مثل پشه ها منغرض میشوند.میوه های پاییزی بسیار خوش مزه هستند،مثل هندوانه که از غضا خواص فوق العاده‌ای نیز دارند.تازه مدارس ها هم باز می‌شوند و ما میتوانیم کسب روزی را بپردازیم.
    سلین دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و زیر خنده زد.بنفشه چشم غره‌ای نسارش کرد و اشاره کرد ساکت شود.سلین اشک ناشی از خنده را از صورتش پاک کرد و بنفشه را به زور راهی تخت خواب کرد و به او قول داد فردا روز بهتری خواهد بود.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت3

    یک روز از آن شنبۀ سخت گذشته و طبق معمول هر دوشنبه،پدرام و خانوادۀ کوچکش مهمان خانۀ رستگار بودند.بنفشه سرمای سختی خورده بود؛ پتو پیچ شده و دستمال به دست روی صندلی فلزی در ایوان نشسته بود و مشغول وویس چت با پریناز،رفیق دوران دبیرستانش،بود.
    سلین مشغول کوبیدن توپ والیبالش به دیوار بود و پدارم و همسرش ،ساره،برگه های بنفشه را میخواندند و میخندیدند.
    صدیقه،مادر خانواده، سینی به دست وارد ایوان شد و رو به پدرام و ساره گفت:
    -اونی که با خودکار سبز نوشته رو خوندید؟ خیلی بامزه‌ست.
    بنفشه با چشمانی درشت شده و سرزنشگر به مادرش نگاه کرد و صدیقه بی خیال نگاه از او گرفت و به پسر و عروسش پیوست.
    بنفشه سری به تاسف تکان داد و گوشی را کناری گذاشت و ماگ پر از چایی‌اش را در دست که نه،در آغـ*ـوش گرفت و لحظاتی بعد مشغول هورت کشیدن چایی‌اش شد که ناگهان سلین ضربه‌ای روانۀ پس‌گردنش کرد.
    -اینجا آدم نشسته.کی میخوای بفهمی این سمفونی کثیف برای کسی لـ*ـذت بخش نیست؟
    و روی صندلی فلزی سقوط کرد.
    بنفشه با همان صدای شبیه خروسش پاسخ داد:
    -برای بابام که هست در ضمن تو مریضی، میسوفونیا داری...
    و با خود فکر کرد ، مگر چه قدر در اقیانوس متلاطم افکارش غرق بود ، که متوجه تلپ تلپ های دمپایی سلین روی کاشی های مشبک ایوان نشده‌؟
    تا سلین خواست جواب دهد،ساره به حرف آمد:
    -وای بنفشه ژون، کارت ساخته‌ ست. تو هم که سر این چیزا وسواس داری.
    با همان خندۀ مصنوعی رو به پدرام ادامه داد:
    -وسواس تو دخترای خانوادۀ شما ارثیه نه؟
    صدیق پیش از پدرام جواب داد:
    -نه عزیزم ! وسواس که ارثی نیست؛ ولی فک کوچیک و کج تو خیلی از خانواده ها ارثیه.
    بنفشه به حرف آمد:
    -من هم سواس ندارم.هر آدمی که سواد داشته باشه رو یه همچین چیزایی حساسه.عژیژم!
    سلین متوجه تیکۀ ساره به خودش برای وسواس عصبی‌اش* در تمیزی شده بود خرسند از اشارۀ مادرش به اورتودنسی پر از هزینۀ ساره ، تکیه به صندلی داد و بی توجه به نگاه پر التماس پدرام گفت:
    -آخه تو چقدر برای ما عژیژی ساره ژون!
    پس از نهار،با رفتن پدرام و ساره و دختر 5ساله‌شان ،نهال، آرامش به خانه برگشت. بنفشه پشت میز چوبیِ داخل آشپز خانه نشسته بود و پتویی بر سر انداخته‌بود، مشغول بخور نعنا بود. سلین در حالی که مشغول خشک کردن موهای لَخت قهوه ای رنگش با حولۀ صورتی رنگ کوچکش بود وارد آشپزخانه شد و تن خسته اش را روی صندلی چوبیِ پشت میز پرتاب کرد. نگاهی به اطراف انداخت، حوله را گلوله کرد و با یک نشانه‌گیری دقیق پرتابش کرد داخل سبد جلوی ماشین لباس شویی.ضربه‌ای به پای بنفشه زد.
    - مامان کجاست؟
    صدایی نامفهوم از زیر پتو شنیده شد و سلین ضربۀ محکمتری وارد پایش کرد.
    -چی داری می‌گی زبون بسته؟
    بنفشه پتو را بالا زد و روی سرش قرار داد و از چهرۀ خیسش رو نمایی کرد، به حرف آمد:
    -زبون بسته خودتی، اینم پاست می‌ دونی دیه‌ش چقدره؟ می‌خوای برم شکایت کنم بیفتی تو هلفدونی؟
    سلین با لبخندی مرموز به سمت خواهر بزرگترش خم شد و بی توجه به چشمان مبهوت بنفشه گفت:
    -خب بکن.پولشو میدم؛ فقط...
    ناگهان گونۀ سمت راست بنفشه را که گل انداخته بود گاز گرفت و بی توجه به جیغش ادامه داد:
    -اینم حساب کن.
    بنفشه دست بر گونه‌اش کشید.
    -آخه دیلاق!تو که تنها چیزی که تو جیبت پیدا میشه دستمال کاغذی و شکالت عیده، از کجا میخوای بیاری؟
    سلین با بیخیالی ، از جا بلند شد، تعدادی از کشمش های داخل قنددان روی میز را ، به دهان پرتاب کرد.
    -من دیلاق نیستم توکوتوله‌ای خانوم 150 سانتی! نگفتی حالا مامان خانم کجاست؟
    بنفشه با پرخاش گفت:
    -155! من چه میدونم؟مگه من مامان یابم؟تو اتاق خوابه.
    و مجدد پتو را روی سرش انداخت و مشغول بخور شد.
    سلین با چشمانی درشت شده نگاهی به پتو انداخت و سری به تاسف تکان داد و آشپزخانه را به مقصد اتاق مشترکش با سلین ترک کرد.
    دقایقی بعد،محسن وارد آشپزخانه شد و خمیازه‌کشان خودش را روی صندلی‌ای که تا چند دقیقۀ پیش میزبان سلین بود انداخت و که دستی به شکم نیمه برآمده‌اش کشید.
    -دختر گلم چطوره؟
    بنفشه،گوشۀ پتو را کنار زد.
    -بد نیستم بابا! شما خوبی؟
    محسن از جا بلند شد و پس از آنکه تابی به کش بیژامۀ چهارخانه‌اش داد به سمت کتریِ روی اجاق گاز رفت و در حالی که مشغول چای ریختن بود پاسخ داد:
    -منم خوبم باباجان.
    دو لیوان چای را روی میز گذاشت و ادامه داد:
    -پاشو.پاشو ببین چه چایی لبسوزی برات ریختم.
    بنفشه طبق معمول با شنیدن اسم چایی هشیار شد و سریعا از زیر پتو بیرون آمد. درخشش چشمان بنفشه با دیدن چایی،عجیب به کام محسن خوش آمد.
    بنفشه لیوان چای را به سمت خود کشید ، با خود فکر کرد ، شاید خدا ، تنهایی انسان را دیده و چایی را خلق کرده تا بیاید ، بشورد و ببرد.که ناگهان ، صدای زیر صدیقه، ابر های خیالش را همچون تندر دیوانه ،مشت زد.**
    -چه خبره اینجا؟
    بنفشه به مادرش نگاه کرد که با رفتن میهمانان از آن مادرشوهر خوش پوش مد روز فاصله گرفته بود و حالا دامن بلند گل گلی‌اش را در کنار یک پیراهن گشاد دست دوز خودش پوشیده بود و موهای بلند موج دار مشکی اش را با کش موی سیاه دار زده بود.


    *وسواس عصبی:نوعی از وسواس که هنگام تحریکات عصبی مثل ترس،هیجان و.....بروز می‌کند.
    **اشاره به بیت«ﺑﺮﻕ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺑﺮﺍﻥﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺭﺍ***ﺗﻨﺪﺭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻏﺮﺍﻥﻣﺸﺖ ﻣﯿﺰﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ»، از شعر «باز باران» سرودۀ دکتر سید مجدالدین میرفخرایی، متخلص به گلچین گیلانی، (۱۱ دی ۱۲۸۸ در سبزه میدان رشت – ۲۹ آذر ۱۳۵۱ در لندن) از سرایندگان شعر نو به فارسی.


    سلام!
    نظرتون راجع به شروع داستان چیه؟
    شخصیت هایی مثل ساره ،اطراف شما هم هستن؟
    به نظر شما کسی که نسبت به صدای هورت کشیدن حساسه بیماره یا کسی که این سمفونی کثیف رو تولید می‌کنه؟
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت4

    صدیقه انگار که مچ کسی را هنگام ارتکاب جرم گرفته باشد دست به کمر زد و با ابرویی بالا رفته زل زد به چشمان درشت شدۀ بنفشه و پشت صندلیِ رو‌به‌روی دخترش جاگیر شد.
    -پاشو برو تو اتاقت دو دیقه بخواب ماهم از دست فین‌فینات راحت بشیم،اینقدرم وقت بابات رو نگیر.
    بنفشه چرخی به چشمانش داد و در حالی که از جا بلند میشد و چایی را بر میداشت گفت:
    -خب‌حالا،خوردم شوهرت و...
    صدیقه بی فکر پاسخ داد:
    -مگه من مرده باشم تو از این گوها بخوری...
    با دیدن بنفشۀ آمادۀ انفجار پی به سوتی‌اش برد و سریع رو به دختر عتاب کرد:
    -د برو بهت می‌گم
    بنفشه سریع از آشپزخانه بیرون زد و به سمت اتاق مشترکش با سلین شتافت تا او را هم در جریان ما وقع بگذارد و در گروه 5نفره‌شان قرار آخر هفته را تنظیم کند.
    با خروج بنفشه از آشپزخانه،صدیقه نگاهی به محسن بیخیال انداخت که در حال نوشیدن چای‌اش بود و وقتی محسن سنگینی نگاهش را حس کرد و سوالی نگاهش کرد؛اشاره‌ای به لیوان چای در دستش کرد و گفت: نوش ‌جونت
    محسن سریع از جا بلند شد و پس از بالا کشیدن کش بیژامۀ چهار خانه اش برای همسرش لیوانی چای ریخت،روی نعلبکی گذاشت و چند غنچۀ خشک شدۀ گل محمدی در کنارش قرار داد و با احترام تقدیمش کرد به همسرش.گونه های صدیقه رنگ گرفت و زیر چشمی نگاهی به محسن لبخند به لب انداخت.
    صدیقه لیوان را در حصار دستان استخوانی اش زندانی کرد و «دستت درد نکنه»ای زمزمه کرد.
    لحظاتی بعد به حرف آمد:
    -این دخترا منو پیر کردن
    محسن با زیرکی تمام پاسخ داد:
    -شما؟شما که هر روز داری جوون تر از دیروز می‌شی خانووم!
    صدیقه خنده‌ای کرد؛محجوبانه ،تابی به گردنش داد و گفت:خب حالا_تابی به گردنش داد و ادامه داد_جدی میگم؛نمی‌دونم چرا زندگی این دو تا دختر انقدر عجیبه.خانوم طباطبایی زنگ زده بود میگفت،سلین رو واسه پسر بزرگش می‌خواد،بنفشه رو هم واسه پسر کوچیکه؛تازه پروپرو به من میگه بنفشه باید نامزد بمونه تا وقتی وسطی بره سر خونه زندگیش.
    و بالاخره لیوان را به لب چسباند؛همزمان محسن لیوان خالی اش را روی میز گذاشت ، دستی به موهای جوگندمی کوتاهش کشید و پرسید:شما چی فرمودید؟
    صدیقه،پشت چشمی نازک کرد و گفت:چی باید بگم؟گفتم باید مشورت کنم،تا فردا باید بهشون جواب بدم.
    محسن طبق معمول هر بار که در این مورد حرفی زده می‌شد،کمی برآشفت و به سر تکان دادنی اکتفا کرد.
    ***
    ساعتی بعد دختر ها مقابل والدینشان نشسته بودند و منتظر نگاهشان می‌کردند.
    سکوت سنگین جمع توسط فین فین های بنفشه شکسته می‌شد.
    صدیقه افسار گوش و حواس همه را به دست گرفت.
    -خانوم طباطبایی زنگ زده بود واسه امر خیر.سلین رو واسه پسر بزرگش،سعید، بنفشه رو هم واسه پسر کوچیکه،مسعود می‌خواست.خانوادۀ معقولین نظر شما چیه؟
    و با آرامشی که از نظر دخترانش آزاردهنده می‌نمود،سیبی از روی سبد حصیری روی میز برداشت و مشغول پوست گرفتن شد و آنچه که شگفت‌انگیز تر می‌نمود این بود که محسن رو به صدیق گفت:همه خاصیت سیب به پوستشه ها
    صدیقه پاسخ داد:می‌دونم پوستشم می‌خوام بذارم رو صورتم.
    محسن پاسخ داد:ای بابا! شما که پوستت عین پر قو لطیفه.چرا میخوای بذاری؟خرابش نکنه یه وقت؟
    با وجود گذشت سی سال از ازدواجشان،صدیقه هنوز هم از تعریفات محسن ،رنگ به رنگ می‌شد.
    دختر ها که پدر و مادر را مشغولِ تجارت دل و قلوه دیدند، از مهلکه گریختند و به اتاقشان پناه بردند.
    ***
    چند دقیقه‌ا ی بود که در اتاق، هر کدام زیر پتوی خودشان در کنار هم تکیه به تخت فلزی سلین داده و بی‌حرف به دیوار یاسمنی زل زده بودند. سلین سکوت را شکست:
    -فردا چیکار می‌کنی؟
    بنفشه بدون آنکه چشم از دیوار بردارد پاسخ داد:
    -ماسک می‌زنم
    سلین سری تکان داد.
    -کار خوبی می‌کنی.
    بنفشه ، با ابرویی بالا رفته سری تکان داد.
    -می‌رم ‌سر کلاس،بهشون میگم که نگارش و ادبیات چقدر مهمه،با معاونم حرف می‌زنم اگر بشه براشون کلاس اضافی بذارم.
    سلین به سمتش برگشت و دست چپش را تکیه گاه سرش کرد.
    -جواب مامان رو چی می‌دی؟
    بنفشه نگاهی خریدارانه به پیراهن بنفش در تن سلین انداخت.
    -این پیراهنت رو بده من تا بگم.
    سلین چرخی به چشمانش قهوه‌ای رنگش داد.
    -سگ خورد.مال خودت.بگو.
    بنفشه لبخند پیروزمندانه‌ای زد و لگدی به پای سلین زد.
    -مودب باش.راستش ، هنوز تصمیم نگرفتم ولی احتمالا بگم موافقم یه جلسه هم رو ببینیم.
    سلین که در حال ماساژ دادن ساق پایش بود بدون نگاه به خواهرش گفت:
    -پس از طرف منم بگو.
    بنفشه به حرف آمد:
    -اون دیگه خرج داره
    سلین سریع به سمتش یورش برد.
    -بنفشه با همین پیرهن دارت می‌زنم بخوای دندون گردی کنی
    بنفشه پتو را تا زیر چشمان درشت شده‌اش بالا کشید.
    -خب حالا چرا هاپو میشی؟

    شما هم خواهر دارید؟این نوع تجارت ها بین همۀ خواهر ها مرسومه؟
    زوجی مثل صدیقه و محسن رو می‌شناسید؟علت این علاقۀ بین شون با گذشت این همه سال از ازدواجشون چی می‌تونه باشه؟
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت5

    نفس نفس می‌زد، چهار تقه به در وارد کرد و بلافاصله وارد شد.در کمال تعجب مردی را دید با پیراهن چهارخانه که پای تخته و ماژیک به دست ، مات او شده بود.
    مرد زودتر به خودش آمد و درب ماژیک سیاه رنگ را گذاشت و با همان ابرو های بالا رفته گفت: بفرمایید؟
    بنفشه ابروهای پر پشت کمانی‌اش را بالا انداخت،ماسک سفید رنگ همرنگ مانتو اش را پایین داد و با همان چشمان درشت شده‌ از تعجبش گفت:اینجا کلاس یازدهم تجربی 3 و امروز سه شنبه ساعت اول درسیه.پس من با این کلاس ادبیات دارم ؛ نه؟
    مرد کج خندی مهمان صورت مستطیلی شکلش کرد و گفت:آهان!شما دبیر جدید ادبیات هستید.
    بنفشه سریع اضافه کرد: و نگارش.
    مرد با سر تایید کرد و گفت:من فکر کردم که شما شنبه، تدریس ادبیات رو انجام دادید.
    بنفشه با تعجب پرسید:تو زنگ نگارش چرا باید ادبیات تدریس کنم؟
    مرد با پررویی چشمان قهوه‌ای رنگش را درشت کرد وگفت:چون یکی از ساعات درسی تون مال فیزیکه.
    بنفشه پوشۀ در دستش را بیشتر به خود فشرد و یکه خورده گفت:چرااا؟
    مرد شانه‌ های پهن و ابروهای بلندش را بالا انداخت،لب های باریکش را جلو داد و پاسخ داد:چون فیزیک مهمتره.
    بنفشه جوش آورد و خواست به دفاع برخیزد که مرد به سمتش آمد و در حالی که درب کلاس را می‌بست گفت:اجازه بدید بعدا با هم صحبت کنیم خانم.
    و بنفشه را با دری بسته و غروری له شده و بهتی بی‌پایان،تنها گذاشت.
    نیم ساعتی می‌شد که در آبدار خانه رژه می‌رفت و با خودش زیر لب حرف می‌زد.مهتاب خانم لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت:انقدر حرص نخور دخترم!بیا این چایی رو بخور آروم شی.
    بنفشه رو به مهتاب خانم گفت:منو..منو از کلاس خودم بیرون کرد... مهتاب جون برنامه کامل رو داری؟
    مهتاب خانم با چشمانی نگران سری تکان داد و به برگۀ زیر شیشۀ میز اشاره کرد.دختر به سمتش هجوم برد.یازدهم تجربی 3 ساعت آخر فیزیک داشتند،با آقای مهران رضاپور.سری تکان داد و خدا را شکر کرد برای خالی بودن برنامه‌اش.چای را خورد برای تمدد اعصاب و 3 دقیقه پیش از پایان ساعت اول به دفتر دبیران رفت.
    سومین فرد وارد شده به دفتر،مهران رضاپور بود.در نهایتِ بی‌خیالی ، مشغول حال و احوال با سایر دبیران بود.همۀ دبیران که وارد شدند از جا بلند شد،در آبیِ قدیمی را بست و به سمت رضاپور و آقای مودت،دبیر ریاضی،رفت که وسط دفتر سر پا ایستاده و مشغول گپ و گفت بودند. در فاصلۀ چند قدمی‌شان توقف کرد و با صدایی رسا صدایش زد.
    مرد با یک ابروی بالا رفت برگشت ، با دیدن بنفشه کجخندی زد و گفت:اوه ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشدم سرکارخانم...چه قدر هم زود منو شناختید.
    بنفشه به حرف آمد: مهم نیست...اصل مطلب اینه که من اجازه نمی‌دم از ساعت درسی من برای تدریس خودتون استفاده کنید.
    مرد لبان باریکش را تر کرد و گفت:اوه..خیلی متاسفم که باید اینو بهتون بگم سرکار خانم؛ولی من برای انجام این کار هیچ نیازی به اجازۀ شما ندارم.
    حالا،توجه همۀ اهل دفتر به آنها جلب شده‌بود. خانم نوایی ،که معاون اجرایی بود،خواست مداخله کند که بنفشه دستش را به علامت سکوت بالا آورد و بدون توجه به اختلاف قد فاحشش با مرد زل زد در چشمانش و گفت:
    جناب رضاپور باید دو تا نکته رو خدمتتون عرض کنم؛اول این که من شده به قیمت جونم،اجازه نخواهم داد شما این دانش‌آموزها رو از درس نگارش محروم کنید.دوم اینکه شما یکی از بی نزاکت ترین و پرروترین و بی‌فکرترین افرادی هستید که من تا حالا دیدم و مطمئنم که شما صلاحیت معلمی رو ندارید.
    این بار مرد جوان بود که با گفتن«اجازه بدید» نواییِ بی‌نوا را از مداخله منع کرد،دست بر کمر زد ، کمی خم شد تا چشم در چشم دختر باشد و گفت:اون وقت سرکار خانم از کجا به این نکات ظریف پی بردید؟
    بنفشه با جسارت و بدون توجه به رگ های برآمدۀ پیشانی رضاپور پاسخ داد:آدمی که یک خانم محترم رو از یک اتاق بیرون میکنه آدم غیرموجهیه؛ وای به روزی که اون خانم رو جلوی چشم 30 تا دانش آموز از کلاس "خودش" بیرون کنه
    این بار هر دو هماهنگ به سمت نوایی برگشتند و گفتند:شما یه دیقه ساکت لطفا
    مرد قامت راست کرد، با حرص دستی به موهای کوتاه مشکی رنگش کشید و رو به بنفشه گفت:آهان...ببینید سرکار خانم!برای من مهم نیست که شما دربارۀ من چی فکر میکنید؛ولی بذارید این رو بهتون بگم؛کنکور،تنها راه برای این دانش آموزا ست تا زندگی‌شون رو عوض کنن و من برای موفقیت شون هرکاری می‌کنم،که کنار زدن شما کوچیکترینشونه
    بنفشه با صورتی که به سرخی می‌گرایید پاسخ داد:شما که انقدر خیّر و دلسوزید؛براشون کلاس فوق برنامه بذارید.این بچه ها فردا قراره وارد جامعه بشن و با حرف هایی که می‌زنن قضاوت می‌شن...
    مرد دستی بر دورتادور لبش کشید و با پوزخندی حرفش را قطع کرد:این بچه ها خوب بلدن چطور حرف بزنن.
    بنفشه آتش گرفت و با دستی لرزان برگه ها را از کیفش بیرون کشید و فریاد کشید:عه؟ بچه ای که نمی‌دونه موزی چطور نوشته میشه؟یا اونی که به پاییز میگه ماه مهمانی خدا؟ یا اونی که فرق نقطه و ویرگول رو نمیدونه؟یا اونی که میگه کـُتُب ها؟کدوم یکی از این دانش آموزا بلده فردا از خودش دفاع کنه و منظورش رو درست به مخاطب برسونه؟چطور می‌خواد نامه بزنه به دانشگاه و اداره و صد تا جای دیگه؟ تو جامعه، این بچه ها قبل از علم و شخصیت واقعی‌شون با نوشته ها و حرف هاشون قضاوت میشن.
    برگه ها را جلوی صورت سرخ مرد تکان داد و ادامه داد:این برگه ها دارن نتایج جنایتی که شما و امثال شما در حق این بچه ها کردین رو نشون میدن جناب!
    سریع برگشت و روبه نواییِ قهوه ای پوش گفت:خانوم نوایی تمام کلاس هایی که من باهاشون درس دارم،نیاز به هفته‌ای یک جلسه فوق برنامه دارن
    نوایی بی معطلی گفت:هزینش رو ندارن بدن.
    بنفشه سریع پاسخ داد:من حرفی از هزینه زدم؟
    چشم غره‌ای به رضاپور رفت و با گفتن«ببخشید»ی به جمع ، دفتر را به مقصد کلاسش ترک کرد.
    مودت آرام به مهران گفت:عجب زبونی داره.خوبی تو؟
    مهران نفسش را به شدت بیرون داد و دست به چشمان بسته‌اش کشید و رو به نوایی گفت:برای کلاس های من هم فوق برنامه بذارید.
    تا نوایی خواست حرفی بزند تاکیید کرد:رایگانه خانوم،رایگااااان
    زنگ تفریح بعدی بنفشه گرم لیوان چایش بود که دستی روی شانه‌اش نشست،به سمت راست چرخید و خانم مطلّب،دبیر دین و زندگی را در مانتویی قهوه ای و مقنعه ای کرمی دید. مطلّب لبخندی زد و گفت:گل کاشتی دختر.
    بلافاصله خانم شکری سرمه‌ای پوش ،دبیر تربیت بدنی، از سمت چپش گفت:آره واقعا عالی بود.
    و چشمان آبیِ یخی اش را به چشمان مشکی رنگ بنفشه دوخت.
    تا بنفشه خواست چیزی بگوید،خانم رحمانی با صدایی خفه،صدایش زد و گفت که خانم مدیر منتظرش است.بنفشه سری تکان داد،کیفش را از شانه آویخت و با گفتن «با اجازه»ای از جمع خانم شکری و خانم مطلّب فاصله گرفت.
    بعد از چهار تقه به درب و شنیدن«بفرمایید» ، وارد اتاق شد. خانم مدیر را در حال کلنجار رفتن با برگه‌ای دید.پیرلو سر بلند کرد و با دیدن بنفشه، لبخندی زد و دعوتش کرد به نشستن و گفت:خانوم رستگار جون،من ساعتِ پیش اداره بودم..از معاونا شنیدم که چی شده؛ولی خب خیلی سر در نیاوردم،این شد که گفتم از خودت بپرسم؛جریان این کلاس فوق برنامه ها چیه قربونت؟
    بنفشه که در فکر گونه های گوشتی خانوم مدیر و گاز گرفتن آنها بود،با چند ثانیه تاخیر به خودش آمد و گفت:راستش خانوم پیرلو..
    زن حرفش را قطع کرد:وقتی تنهاییم بگو حاجر عزیزم.
    بنفشه با بهت لبخند دیگری زد و فکر کرد شاید بد نباشد اوهم بگوید با نام کوچک صدایش کند ولی سریع منصرف شد؛ با خودش که تعارف نداشت،اینکه صدایش بزنند"خانم رستگار" به کامش شیرین می‌آمد. دستانش را هم درهم گره زد و روی زانو گذاشت و پاسخ داد:چشم حاجر جون!راستش وضعیت بچه ها اصلا خوب نیست.من در عجبم که چطوری تا این مقطع بالا اومدن.اگه با همین وضعیت پیش بره،فکرکنم امسال اصلا قبولی نداشته باشیم،مخصوصا تو امتحان های نهایی.
    حاجر دست و پایش را گم کرد دست هایش را در هوا تکان داد و گفت:واای نگو توروخدا اینجوری رستگار جون!من با معاونا صحبت می‌کنم،ایشالا نامه‌ش رو فردا از اداره می‌گیرم...هفتۀ بعد برای شروع خوبه؟
    بنفشه با گونه هایی ملتهب و سرخ از خجالت لبخندی زد:عالیه!پنج شنبه ها؟
    حاجر عینکش را که در آستانۀ افتادن از روی دماغ کوچک گوشتی اش بود ، بالا داد و گفت:والا به خدا نمی‌دونم.حالا بذار ببینم چی می‌شه.فقط رستگار جون به نظرت این کلاس هاچه قدر روی این قبولی و نمره ها تاثیر می‌ذاره؟
    بنفشه سرش را از روی مقنعه خارید و گفت:به نظرم اگر بچه ها دل به درس بدن،خیلی زیاد.
    حاجر پی در پی گفت:ایشالا می‌دن..ایشالا می‌دن..حالا ندادنم شما یه کاری بکن بدن.
    بنفشه از جا بلند شد و تا خواست خداحافظی کند،درب به صدا درآمد و مهران رضا پور وارد شد.
    بنفشه پشت چشمی نازک کرد و در جواب سلام رسای مرد،سلام آرامی زمزمه کرد.حاجر انگار که به کلی حضور بنفشه را از یاد بـرده باشد،از جا بلند شد و با شوق و ذوق گفت:سلام جناب مهندس!مشتاق دیدار.خوب هستید ایشالا؟
    مهران در کمال ادب و احترام پاسخ داد.حاجر نتوانست تحمل کند و بدون آنکه مرد را دعوت به نشستن کند پرسید:آقا مهندس!جریان این کلاس اضافه ها چیه؟
    بنفشه پیش دستی کرد و گفت:خانوم پیرلو جان من با اجازه تون مرخص می‌شم.
    و پس از خداحافظی از اتاق خارج شد و بنفشه کوچولوی درجودش را که«ایش» کشیده ای نثار رضاپور کرد تایید کرد و به سمت کلاسش حرکت کرد.
    ساعت اخر بود و بنفشه که منتظر اتمام یادداشت برداری دانش‌آموزان بود به چطر قرمز نگاه می‌کرد و آرزو می‌کرد امروز پیرزن را ببیند .صبح که دوست پیرزن گفت بعد از ظهر به پارک سر بزند حسابی حالش گرفته شده بود،چون می‌خواست با آژانس و از آزاد راه برود،ولی با این جمله کل برنامه‌اش به هم ریخت.یاد مشاجره‌اش با رضاپور افتاد و فکر کرد لابد توانسته قانعش کند که ساعت آخر با دیدن بنفشه در کلاس بی‌حرف و سریع از کلاس خارج شد.فکر کرد اگر می‌دانست خانوم مدیر قرار است"رستگار جون" صدایش بزند می‌گفت او هم با نام کوچک صدایش بزند.نفسش را با شدت بیرون داد و نگاهی به دفتر کلاسی انداخت و متوجه یک نام جدید شد:«ساناز قادری»
    بی درنگ صدایش زد و دختری را دید در کنار طیبه ،رعنا قامت ، با فرمی چروک و چشمان آهوییِ سرخ که موهای قهوه ای رنگ روی پیشانی اش در حال دلبری بودند.پرسید:شما جلسۀ پیش نبودید؟
    دختر تایید کرد و بنفشه درخواست یک متن ادبی برای جلسۀ بعدی یعنی فردا را کرد.ساناز«چشم»ی گفت و دوباره مشغول یادداشت برداری شد.
    در مسیر برگشت به خانه در تاکسی شروع به گرفتن وویسی برای ارسال به گروه دوستانۀ پنج نفره شان شد:خب خبببب خانوما همه توجه کنید.پنجشنبه ساعت 4 بعد از ظهر در کافه«کاف» واقع در کوچه پس کوچه های خیابان ولیعصر منتظرتون هستم.به صرف هرچی که می‌خواین مهمون جیب های پربرکتتون.آی لاو یو وری وری ماچ.
    ویک خندۀ نخودی ضمیمۀ حرف هایش کرد.
    با دیدن نگاه متعجب و متاسف راننده شرمزده لب به دندان گزید و گوشی را در پستو های کیفش گم و گور کرد و چشم به خیابان پر از هیاهو دوخت.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت6

    خواب از چشمان به گودرفته‌اش شرّه می‌کرد ولی صدای غاز مانند ایلخانی ، معاون پرورشی، حتی خیال خواب را حرامش می‌کرد.طیبه بی‌سر و صدا پشتش ایستاد و به ضربه ای به پهلویش بسنده کرد.کمی به عقب متمایل شد و گفت:اگه بفهمم چجوری نوایی و رحمانی رو می‌پیچونی..
    طیبه خنده ای کرد،نخودی و آهسته گفت:به من می‌گن طیبه "جان".شوخی که نیست...
    بلاخره به لطف چشم و ابرو آمدن های نوایی ، ایلخانی کوتاه آمد و اجازۀ حرکت صف هارا صادر کرد.
    پشت نیمکت هایشان جاگیر شده‌بودند و مشغول چک کردن راه حل ها و جواب های آخر تکالیف فیزیک بودند که نوایی وارد شد و سکوت را بر کلاس حاکم کرد.
    صدای زیر نوایی، ساناز را که درگیر پاسخ یکی از تمرینات بود ،هشیار کرد: شما هدت کجاست خانووم؟این جا خونۀ خاله‌ست یا سالن مد؟
    ساناز آب دهانش را قورت داد و چشمان آهویی‌اش را به دماغ عقابی نوایی دوخت،از جا بلند شد و تا آمد چیزی بگوید صدای طیبه بلند شد:خانوم نوایی همین الان در آورد داد من تا شو درست کنم.اینهاش..
    و هد مشکی رنگ را به دست ساناز داد.نوایی چشم غره‌ای نسارشان کرد و گفت:از این به بعد هد همرنگ فورم مدرسه رو بزن.
    ساناز «چشم»ی زمزمه کرد و پیکر نحیفش را روی نیمکت فرود آورد.
    نوایی ادامه داد:از هفتۀ بعدپنج شنبه ها کلاس تقویتی دارید؛فیزیک ،ادبیات و ریاضی.
    صدای دانش‌آموزان که اوج گرفت نوایی فریاد زد:رایگانه خانوم رایگانه.دبیر ها هم همون دبیر های خودتون هستن.نامدار بیا این رضایت نامه ها رو پخش کن.رضایت نامه ها باید شنبه تحویل داده بشن.سوالی نیست؟
    طیبه که در حال پخش برگه ها بود لحظه‌ای مکث کرد و برگشت به سمت زن و با نگاهی امیدوار پرسید:خانووم نوایی می‌گم؛اگه اولیا اجازه ندن بیایم چی؟
    نوایی با پرخاش گفت:چی نداره که،خب نمیاین.
    و از کلاس بیرون زد.
    ساناز با رنگی پریده به طیبه که لب زیرینش را پوشش لب بالایی کرده بود نگاه کرد و گفت:دمت گرم!داشتم قالب تهی می‌کردم
    طیبه نگاهی از گوشۀ چشمان عسلی ‌اش روانۀ ساناز کرد،لبخند محوی زد و به گفتن«نوش جونت»ی بسنده کرد.
    ساناز با نگاهی متعجب به طیبه زل زد،ضربه ای به شانه‌اش زد و گفت: چته؟پکری؟
    طیبه با اندوه به برگۀ رضایت نامه زل زد و گفت:ننه‌م نمی‌ذاره بیام.
    ساناز با تعجب گفت:بیخیال طیب!منم نمیام.خرج دوا درمون مَلی،لباس و خرت و پرت برا رضا..
    طیبه دستی نوازش‌وار به موهای همیشه پریشان ساناز کشید و حرفش را قطع کرد:چند تا سفتۀ دیگه داری دست اون دیو...
    ساناز دستش را تکیه گاه سرش کرد،به سمت طیبه برگش و حرفش را قطع کرد:8تا...
    طیبه به تقلید از ساناز دست زیر سر گذاشت و پرسید:از داداشات چه خبر؟
    ساناز بی حوصله،در حالی که مشغول جاسازی هد بود پاسخ داد:هیچی..یه جوری گم و گور شدن انگار از اولشم نبودن.
    طیبه کوتاه نیامد و مسرانه ادامه داد:رضا عادت کرده به خونۀ جدید؟
    ساناز دست زیر چانۀ ظریفش گذاشت و پاسخ داد:آره بابا!ننۀ منم از بچه داری، فقط زاییدنش رو بلد بود.
    طیبه خنده‌ای کرد و گفت:ننۀ من اونم بلد نبود.
    و با ورود مهران رضاپور مکالمۀ شان نیمه تمام ماند.


    سلام!
    چند شب پیش خبر بیماری یکی از عزیزانم رو شنیدم و همین دیشب یکی دیگه از عزیزانم رو از دست دادم.
    خلاصه که این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای محتاج دعاهاتون هستم.
    مراقب خودتون و عزیزانتون باشید کرونا ،شوخی نیست.
    با آرزوی بهترین ها؛دومان
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت7

    -دییروووز طوفان به پا کردی اونوقت الان داری به من می‌گی؟حالا چه شکلی بود؟
    - با نجلا و پریناز که درد و دل کردم،تو دیگه یادم رفتی.من که خیلی دقت نکردم؛صورتش مستطیلی بود،فکشم یکم زاویه داشت،دماغشم معمولی بود.قدش خیلی بلند بود؛به دیلاقی مثل تو می‌گفت زکی!پوستش هم یکم تیره بود امم آهان چهارشونه هم بود.چشماشم قهوه‌ای سوخته بود؛ریزه میزه بودن خوشم نیومد،ولی موهاش مشکی بود.یه رینگ ساده هم دستش بود.
    -بله دیدم چَت های اعتراض به سیستم آموزشی تون رو.درضمن مرسی که دقت نکردی.حالا نسبت به تو"خیلی"قد بلند بود یا...؟
    پشت چشمی برایش نازک کرد.
    -نه خیر نسبت به من "خیلی" بلند بود.
    سلین زیر خنده زد و در همان لحظه صدیقه ضرباتی آرام به درب وارد کرد و در کسری از ثانیه وارد شد و با ابرویی بالا رفته و دستی به کمر پرسید:
    -چه خبره؟به چی میخندین؟پاشین یه دستی به سر و روتون بکشین،الانه که بیان.زودم بیاین کمک من.
    و بدون آنکه مهلتی برای حرف زدن نسیبشان کند از اتاق بیرون رفت و درب را باز گذاشت.
    ***
    سکوت ، جمع را اسیر خود کرده‌ بود.بنفشه برای چهارمین بار با خانوم طباطبایی،چشم در چشم شد و لبخندی روی چهره نشاند و مثل هر بار زن انحنای کوچکی به لبانش داد و بلافاصله چشم از دختر گرفت.صدیقه مدام دخترانش را با پسران خانوادۀ طباطبایی مقایسه می‌کرد.بنفشه یک مانتو-شلوار مجلسیِ گلبهی و روسری همرنگش و سلین یک سارافن یاسی و شلوار جین و شال بنفش بر تن داشتند.برادران طباطبایی به رسم قدیم و همچون پدر کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید بر تن کرده و سر به زیر نشسته بودند.
    طباطبایی بزرگ سکوت جمع را شکست:
    -بله غرض از مزاحمت جناب رستگار! خواستگاریِ دخترخانوماتون ، برای بنده زاده ها بود ؛ آقا سعید پسر بزرگتر من ، کارمند قراردادی مخابراته ، کمک دست من هم هست؛بچۀ سربراه و سربه زیریه ، یه پراید داره که همین ماه پیش تحویل گرفته.پسر کوچیکمون هم آقا مسعود، مهندس کامپیوتره و با دو تا از دوستاش یه کافی‌نت زدن،البته تعمیر و برنامه نویسی و ایناهم انجام می‌دن.ساعد،پسر وسطیم،الان ماموریته و به خاطر شغلش حالا حالاها قصد ازدواج نداره.
    محسن سری تکان داد و تا خواست حرف بزند نجمه خانمِ طباطبایی چادر مشکی رنگ را کمی از صورتش فاصله داد و به حرف آمد:
    -پسرام ماشالا هزار ماشالا باکمالاتن.نماز و روزه‌شونم به موقع و به جاست.حلال حرومم سرشون می‌شه.
    اینبار محسن گفت:
    -خدا حفظشون کنه.بنفشۀ ماهم دبیر ادبیات هست و امسال انتقالیش رو گرفت تهران.سلین هم که والیبالیسته و دستیار مربی‌ش.پسر بزگم هم ،پدرام،متاهله و یه دختر 5 ساله داره،تو یه شرکت طراحی داخلی هم مشغوله.
    آقا هوشنگِ طباطبایی لبخندی زد و پس از کلی به به و چه چه از پدر خانوادۀ رستگار اجازه خواست تا جوان ها دقایقی با هم به مکالمه بنشینند.
    دو دقیقه ای بود که بنفشه و مسعود در اتاق خواب محسن و صدیق بودند. مسعود در حال خشک کردن عرق پیشانی اش بود و بنفشه ، اندام نحیف و قامت بلند پسر را رصد می‌کرد.
    بنفشه که تاب و تحمل سکوت را نداشت گفت:
    -ببخشید آقای طباطبایی! شما همیشه اینقدر کم حرف و خجالتی هستید؟
    مسعود بالاخره به حرف آمد:
    -من..نه..یعنی تو موقعیت های جدید.
    بنفشه لبخندی زد و دستی به روسری اش کشید.
    -شما مشکلی ندارید که من 2 سال از شما بزرگترم؟
    مسعود که انگار نفس کشیدن برایش راحت تر شده بود،نفسش را با فشار بیرون داد:
    -راستش ؛ من معتقدم که سن یه عدده و به نظرم اصلا ضرورتی نیست که سن آقا بیشتر از همسرش باشه،مهم درک متقابله.
    چشمان بنفشه از ذوق این درک و شعور برقی زدند.
    -خب شما،چرا می‌خواید ازدواج کنید؟
    مسعود پس از چند لحظه مکث من و من کنان پاسخ داد:
    -خب،من امم خب من،خب من به سن ازدواج رسیدم ودوست ندارم که زندگی مشترکم رو،دیر شروع کنم یا اختلاف سنیم با بچه م زیاد باشه.
    بنفشه«آهان»ی زمزمه کرد و دست زیر چانه زد.
    -خب..شما سوالی از من ندارید؟
    مسعود خجالت زده پرسید:
    -چرا..سوالم اینه که شما،چه انتظاراتی از همسر آینده‌تون دارید؟
    بنفشه پاسخ داد:
    -خب قبل از هر چیزی انتظار دارم که من رو اونطور که هستم بپذیره. می‌دونید،منظورم اینه که از نظر شخصیتی،اجتماعی و خانوادگی من رو کامل بشناسه و بپذیره،با شغل و ادامۀ تحصیلم مخالف نباشه و حمایتم کنه.مستقل باشه و دستش تو جیب خودش بره.
    مسعود دستی به سبیل های پوآرویی اش کشید.
    -خب راستش بنفشه خانوم!خونۀ ما یه ساختمان 6طبقه هست که پدرم برای هر کدوم از ما پسراش یه طبقه رو در نظر گرفته ونمی‌دونم وابستگی حسابش می‌کنید یا نه؟در رابـ ـطه با شغل تون هم راستش من تا زمانی که فقط خودمون دو تا باشیم مشکلی ندارم؛ولی خب دوست ندارم که بچه م دور از مادرش باشه. نمی‌دونم تونستم منظورم رو بهتون برسونم یا نه؟
    بنفشه سری تکان داد و چشمی ریز کرد.
    -یعنی می‌گید همسرتون فقط تا زمانی که بچه به دنیا بیاد برن سر کار و بعدش نه.درسته؟
    مسعود سری تکان داد و به گفتن«بله»ای اکتفا کرد.
    بنفشه کمی فکر کرد و خود را مهمان بازدم عمیقی کرد.
    -شما سوال دیگه‌ای دارید؟
    مسعود سری به نفی تکان داد و بنفشه ادامه داد:
    -خب راستش آقای طباطبایی من به شغلم علاقۀ زیادی دارم و فکر کنم نیاز باشه که بیشتر در این مورد فکر کنم.
    مسعود«متوجهم»ی زمزمه کرد و از جا بلند شد.
    -من منتظر جواب نهاییتون می‌مونم.
    همزمان با فاصلۀ چند دیوار از آنها سلین و سعید در اتاق سابق پدرام که حالا اتاق مهمان بود، روبه‌روی هم نشسته به گل های قالی زل زده بودند.سعید بالاخره سکوت را شکست.
    -شما سوالی ندارید؟
    سلین نفسی بیرون داد.
    -من ، خب من ترجیح می‌دم اول سوالات شما رو بشنوم.
    سعید سری تکان داد و پرسید:
    -شما قصد دارید تا چه مقطعی ادامه تحصیل بدید؟
    سلین پس از چند لحظه مکث پاسخ داد:
    -راستش نمی‌دونم.بستگی به آینده و اتفاقاتش داره،ممکنه دعوت بشم تیم ملّی یا حتی از طرف چند تا سالن و آموزشگاه دعوت به همکاری برای آموزش داشته باشم.اون موقع به احتمال زیاد به لیسانس بسنده کنم.
    سعید اخمی روی پیشانی نشاند.
    -یعنی اگر دعوت به تیم ملی بشید؛قبول می‌کنید؟
    سلین سری تکان داد و قاطعانه گفت:
    -بله!من به والیبال علاقۀ زیاد دارم و حاضر نیستم به همین راحتی ازش دست بکشم.
    سعید به سر تکان دادنی اکتفا کرد و گفت:
    -شما سوالی ندارید؟
    سلین به تقلید از مرد سری تکان داد و گفت:
    -شما چه انتظراتی از همسر آیندتون دارین؟
    سعید سری تکان داد و دستی به موهای کم پشتش که ناشیانه به عقب شانه شده بودند کشید.
    -خب راستش سلین خانوم! پدرم برای هرکدوم از پسراش یه واحد تو ساختمان کنار گذشته.اولین انتظارم،همینه که مشکلی با زندگی تو اون ساختمون نداشته باشه و بتونه با مادرم و خانوادم کنار بیاد.من پسر بزرگ خانواده هستم و بیشتر از بقیه حواسم به پدر و مادرم هست و خب اونا هم وابستگی شون به من بیشتره. و این که خب انتظار دارم دربارۀ هر کاری با من مشورت کنه و مشکلی با زود بچه دار شدن نداشته باشه؛ به هر حال من به اندازۀ کافی سنم بالاست و این که خب،مثل هر زن دیگه‌ای حواسش به خونه و نظافت و اینا باشه و مسائل شخصی مون رو برای کسی بازگو نکنه.
    سلین دستی به سارافنش کشید.
    -فقط جسارتا؛شما الان تو کار های خونه کمکی می‌کنید؟
    سعید سری تکان داد و بلافاصله پاسخ داد:
    -نه!نه من و نه برادرام.به خاطر درد پا و کمر مادرم خانومی میان برای کمک که خب بعد از ازدواجِ هرکدوم از ما پسرا مرخصش می‌کنیم.
    سلین انگار که عصبی شده باشد موهایش را پشت گوش داد.
    -عذر می‌خوام آقا سعید ولی من نمی‌تونم این رو بپذیرم؛که توی یه زندگی مشترک همۀ کار های خونه روی دوش یک نفر باشه.شما می‌تونید در این مورد خودتون رو تغییر بدین؟
    سعید اخمی کرد و پنجه در میان موهای سیاه رنگش فرو برد.
    -خب من هم کارای بیرون از خونه رو انجام می‌دم و کسب درآمد بر عهدۀ منه.
    سلین بلافاصله پاسخ داد:
    -خب من هم عرض کردم خدمتتون..من دوست دارم برم سرکار و فعالیت خارج از خونه داشته باشم.
    سعید دستی بر پیشانی عرق کرده‌اش کشید و سری تکان داد.
    -راستش من با کار خارج از خونۀ شما مخالف نیستم.منتهی خب،محدود شده؛سر یک ساعت مشخص باشه رفت و آمدتون.دربارۀ کار خونه هم، من معمولا وقتی از سرکار می‌رسم خونه،انقدر خسته‌م که فقط نهار می‌خورم و بعدش کمی می‌خوابم و بعد از اون هم یا خرید های خونه رو انجام می‌دم یا می‌رم مغازۀ بابا و تو حساب کتابا کمکشون می‌کنم.در واقع اصلا وقتی برای کمک تو خونه ندارم.
    سلین با اخمی روی ابروهای باریکش گفت:
    متوجهم.راستش آقا سعید من ترجیح می‌دم که بیشتر در این مورد فکر کنم.
    ***
    چند دقیقه‌ای از رفتن میهمان ها گذاشته بود و صدیقه دخترهایش را پشت میزآشپز خانه نشانده و مشغول باز جویی بود:
    -ده خب دو کلوم بگید چی گفتین و چی شنیدین؟
    بنفشه پاسخ داد:
    -واای مامان این پسره بچۀ خوبیه...خیلیم گوگولی مگولیه...
    سلین زمزمه کرد:
    -آره مخصوصا با اون سبیل هاش.
    بنفشه ضربه‌ای حوالۀ پای خواهرش کرد و چشم غره‌ای ضمیمه اش کرد.
    صدیقه با حرص چشمی درشت کرد.
    -دختر قرار نیست که به فرزنخوندگی بگیریش که میگی اگوری پگوریه.
    بنفشه همان طور که موز را در پیشدستی ویکتوریای مادرش تکه تکه می‌کرد گفت:
    -عه مامان!خب کلی گفتم. ولی خب میگه تا بچه نداریم می‌تونم برم سرکار و بعد اون باید بشینم تو خونه.
    سلین در حال پره پره کردن پرتقال بود که گفت:
    -والا این آقا سعیدشون هم انقد سر تکون داد گفتم الانه کلش جدا بشه بی‌افته جلو پام.حالا کجاشو دیدی بنفشه خانوم؟قراره بعد ازدواج کارگر خونۀ مامانشون اینا رو مرخص کنن.
    بنفشه تکۀ موز را قورت داد.
    -خونه هم که، طبقه های بالایی خونه مامانش اینا برای ایناست.
    سلین پا روی پا انداخت.
    -من که مشکلی با این قضیه ندارم.اتفاقا خوشحالم می‌شم اول زندگی تو خونه حوصله‌م سر نره و بتونم راحت برم و بیام ولی خب تا یه جایی، وقتی می‌گـه بعد ازدواج کارگر خونۀ مامانش اینا رو مرخص میکنه یعنی انتظار داره ما بریم کارشون رو انجام بدیم.
    صدیقه مداخله کرد.
    -مگه چه اشکالی داره یه کمکی‌ هم به اون پیرزن بیچاره بکنید؟
    بنفشه در سدد دفاع از خواهرش برآمد.
    -مامان جان ما هم نگفتیم کمک نمی‌کنیم. ولی خب این که این کمک رو وظیفه بدونن درست نیست.من خودم مدرسه دارم،سلین هم که مشغول باشگاه و دانشگاهشه.ما کار های خودمون رو برسونیم شاهکار کردیم.
    محسن سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:
    -شاید منظورش این بوده که چون کار خونۀ مامانش اینا سبک می‌شه،مرخصش می‌کنن.
    سلین شانه بالا انداخت وگفت:
    -آره خب شاید.ولی می‌گـه که می‌خواد زود بچه دار بشه چون سنش بالاست؛ولی خب من هنوز کوچیکم،حالا حالا ها نمی‌خوام به بچه دارشدن فکر کنم.
    صدیقه چشم غره‌ای به دخترانش رفت.
    -بهانه های بنی‌اسرائیلی تون رو نگه دارین واسه خودتون.بشینین منطقی فکر کنین جواب تون رو به من بگید،تا بگم بهشون.
    سلین لب غنچه کرد.
    -بنی‌اسرائیلی کجا بود مامان؟میگه«من از همسر آیندم انتظار دارم مثل هر زن دیگه‌ای حواسش به خونه و نظافت و اینا باشه..» بعد می‌پرسم شما خودت تو کار خونه کمک می‌کنی؟میگه نه.من خودم می‌خوام سرکار برم.دیگه جونی تو تنم نمی‌مونه بخوام کار های خونه رو هم تک و تنها انجام بدم.
    بنفشه گفت:
    -منم راضی نیستم بی‌خیال کارم بشم.
    ***
    سلین مشغول آماده کردن ساک باشگاهش بود و بنفشه زل زده بود به صفحۀ لب تاپ مشترکش با سلین.سلین زیپ ساک را کشید گوشۀ دیوار گذاشت و خودش را روی تخت فلزی‌اش پرتاب کرد و صدای تخت بی‌نوا را درآورد.دستی به شکم تختش کشید،لحظاتی به سقف زل زد و در نهایت گفت:بنفشه!
    بنفشه دلخور از انتقاد های وارده به فیلم محبوبش صفحۀ لب تاب را بست و با پرخاش گفت:
    -هان؟چته؟
    سلین چشم غره‌ای نسارش کرد و گفت:
    -هان و زهرمار!به مامان چی می‌گی؟
    بنفشه پای میز آرایش نشست و شروع کرد به شانه کردن موهای مشکی رنگی که ارتفاعشان تا کمرِ باریکش بود.
    -نمی‌دونم.آخه می‌دونی خیلی خانوادۀ خوبین؛ولی خب..
    سلین دست زیر سرش گذاشت و به پهلو چرخید.
    -نظرت با یه هفته آشنایی چیه؟
    بنفشه برس بنفش زر دارش را روی میز گذاشت و مشغول مرطوب کردن دستان و صورتش شد.
    -هووم.خوب فکریه،تو به مامان بگو.
    سلین سریع خوابید و زیر پتوی سبز رنگش پناه گرفت.
    -عمرا ! اصلا حالا که فکر می‌کنم می‌بینم قصد ازدواج ندارم.
    بنفشه سری به تاسف تکان داد.
    -حالا چرا می‌زنی زیرش؟باشه بابا خودم می‌گم.
    سلین سر از زیر پتو بیرون آورد.
    -قرار فردا رو یادت نره.با بچه ها، تو کافه کاف.
    بنفشه کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه کشان گفت:
    -نه یادم هست.
    سلین اخمی کرد و با انزجار گفت:
    -تو آدم نمی‌شی؟دهنش رو اندازۀ غار باز می‌کنه واسه من.یه بار که عکست رو گرفتم ،گذاشتم استوری،میفهمی.
    بنفشه دستی به نشانۀ«برو بابا» تکان داد و به سمت پوشۀ گوشۀ میزِ مطالعه رفت ، تا متن ادبی ساناز را تصحیح کند.
     
    آخرین ویرایش:

    دومان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/26
    ارسالی ها
    149
    امتیاز واکنش
    273
    امتیاز
    226
    پارت 8

    جذابیت منو و عکس های رنگاوارنگ دسر ها و نوشیدنی های داخلش برایش به مراتب بیشتر از دکور چوبی و نیمه روشن کافه بود.به منو زل زده بود و آب دهانش را قورت می‌داد. سلین ضربه‌‌ای حوالۀ پایش کرد و گفت:
    -د جون بکن خب..پسر مردم معطل ماست.
    بنفشه چشم از منو گرفت و مظلوم گفت:
    -آخه همه‌شون رو می‌خوام.
    نگاهش را به پسر دوخت و ادامه داد:
    -شما کدوم رو پیشنهاد می‌کنید؟
    پسر لبخند موقری زد.
    -فکر کنم وافل و شیر عسل به مذاقتون خوش بیاد.
    چشمان بنفشه برقی زدند،خوشحال منو را به دست پسر داد و گفت:
    -دستتون درد نکنه همون وافل و شیر عسل خوبه؛ فقط سس شکالت وافل زیاد باشه؛یعنی کلا تزئیناتش زیاد باشه.
    پسر«حتما»ی زمزمه کرد و چهار دختر را سر میزشن تنها گذاشت.
    پریناز سکوت را شکست.
    -پس می‌خواین جدی به طباطبایی ها فکر کنید؟
    سلین سری تکان داد و گفت:
    -آره..خانوادۀ خوبین.
    پریناز پاسخ داد:
    -شما که قرار نیست با خانواده‌شون زندگی کنید.مهم خودشونن.
    بنفشه دستی به مانتوی اناری رنگش کشید و به حرف آمد:
    -خودشونم بچه‌های خوبین؛ فقط سر همون کار و بچه دار شدن تفاهم نداریم، که ایشالا تو این یه هفته کنار میایم
    نجلا عینک روی صورتش را با انگشت اشاره روی بینیِ قلمی‌اش بالا داد وبه حرف آمد:
    -حالا گیریم با اونم کنار اومدین؛می‌خواین بدون عشق و علاقه ازدواج کنید؟
    سلین تخس سری تکان داد و گفت:
    -عشق کیلو چنده بابا؟
    بنفشه ضربه ای به شانۀ خواهر کوچکترش وارد کرد.
    -چرا چرت و پرت می‌گی؟نجلا جون!عشق و علاقه بعد ازدواجم ایجاد می‎‌شه.
    پریناز جملۀ بنفشه را کامل کرد.
    -به شرط این که قبلش دلت رو جایی اسیر نکرده باشی.
    بنفشه پا روی پا انداخت و ادامه داد.
    -اگر هم اسیرش کرده باشی به طرفت بگی و زودتر آزادش کنی.
    با آمدن گارسونِ سینی به دست، بنفشه لبخندی روی لب های رژ خورده‌اش نشاند و چشمان چراغانی اش را به سینی دوخت.
    بلافاصله بعد از رفتن گارسون،ترانه هیکل توپرش را روی صندلی بین پریناز و سلین انداخت و پس از سلام و احوال پرسی بستنی‌اش را به سمت خودش کشید و پرسید:
    -موضوع بحث توون چی بود خوشگلا؟
    بنفشه سریع گفت:
    -یه قاشق از بستنی‌ت رو بده تا بهت بگم.
    ترانه نگاهش را با حرص روی بقیۀ دخترها چرخاند و وقتی مطمئن شد از آنها آبی گرم نمی‌شود بستنی را به سمت بنفشه گرفت و گفت:
    -فقط یه قاشق ها.
    بنفشه خنده‌ای کرد،قاشق یک بار مصرفی از روی جا قاشقی روی میز گرد چوبی برداشت و به سمت بستنیِ در دست ترانه خم شد:
    -انقدر اسیر مال دنیا نباش.تو که بچه پولداری.
    ترانه سریع بستنی را به سمت خودش کشید:
    -اگه به خاطر این کافه می‌گی؛باید بگم روزی هزار بار به خاطرش خودمو لعنت می‌کنم.بس که بابام هر روز آمار میگیره«امروز ضرر دادی؟ چقدر طول می‌کشه روزی 2ملیون سود بده؟مشتری ثابت داری؟یه برگه بزن بنویس«توقف بیجا مانع کسب است».» مامانمم از استرس هر روز چهار پنج تا برگۀ دعا می‌ده دستم که بذارم تو صندوق ، برکتش زیاد بشه.
    دخترها خنده‌ای کردند و نجلا موهای مشکی اش را که صورت کشیده‌اش را در بر گرفته‌بودند، پشت گوش هایش داد.
    -حق داره خب بابات، طفلی 30-35 سال کار کرده.اونوقت خداییی نکرده نتیجش به باد بره کلی غصه می‌خوره.
    ترانه دستی به هوا پرتاب کرد و گفت:
    -منو بیخیال.
    چشمان سبزش را دوخت به بنفشه و ادامه داد:
    -بستنیم رو که خوردی،بگو داشتین چی می‌گفتین
    بنفشه به حرف آمد:
    -راجع به خاستگاری طباطبایی ها...
    ترانه انگار که در ذوقش خورده باشد ؛لب های قلوه‌ای ‌اش را به سمت راست هل داد وحرف بنفشه را قطع کرد.
    -آخه ازدواجِ چی؟کشکِ چی؟ نونتون کمه؟آبتون کمه؟ چرا واسه خودتون دردسر می‌کنین؟
    سلین تکه‌ای از کیک شکلاتی‌اش را به کمک شیر کاکائو قورت داد.
    -نمی‌شه که آدم تا آخر عمرش تنها بمونه،باید بچه دار بشه،خانواده تشکیل بده.باید تو پیری یکی باشه کمک حالمون یا نه؟
    نجلا شانه‌ای بالا انداخت.
    -من که پیر بشم؛خودم می‌رم خونۀ سالمندان قبل این که بچه هام ببرنم.
    بنفشه موهایش را زیر روسری قرمز رنگش هدایت کرد.
    -واا ! یعنی چی؟ من قیمه قیمه‌شون می‌کنم بخوان بذارنم سالمندان. دندشون نرم باید مراقبم باشن وگرنه نمی‌ذارم یه پاپاسی هم بهشون ارث برسه.
    سلین شال آبی رنگش را جلو کشید و گفت:
    -حالا انگار چقدرم ارث و میراث داره.
    پریناز دل از شِیکش کند.
    -اولا که ایشالا هیچوقت محتاج بچه‌ها تون نمی‌شین.دوما ازدواج که فقط واسه بچه اووردن نیست،برا حال خوبه، برای اینه که یه چیزایی رو فقط می‌شه با شریک زندگی تجربه کرد.
    ترانه پرسید:
    -چی مثلا؟
    پریناز با لبخندی ملایم گفت:
    -مثلا بادبادک هوا کردن،مثلا باهم کتاب خوندن،مثلا این که یکی موهاتو شونه کنه.
    نجلا با خنده گفت:
    -البته همۀ شوهرا از این کارا نمی‌کنن.
    ترانه کوتاه نیامد.
    -این کارها رو می‌تونی با بابات،داداشت،حتی رفیق و دوست پسرت انجام بدی.
    بنفشه از پریناز دفاع کرد.
    -بابا جانِ من!my friend یه آدمِ موقته تو زندگیت.ولی این که یکی بدون این که خسته بشه تا سالها کنارت باشه،با هم کلی تجربه داشته باشین یه چیز دیگه‌ ست.
    نجلا با ناز ذاتی‌اش گفت:
    -آره!حتی کارهای پیش پا افتاده مثل چای خوردن ،کنار آدمی که عاشقشی یه طعم دیگه داره.
    سلین نگاهی به گونه های رنگ گرفتۀ نجلا انداخت و گفت:
    اصلا هم معلوم نیست داری به رئیس نخبه‌ت فکر می‌کنی.
    ترانه شانه‌ای بالا انداخت و رو به بنفشه کرد.
    -اینارو بیخیال! از مدرسه‌ت چه خبر خانوم معلم؟
    بنفشه با ذوق و شوق و همراه حرکات دست گفت:
    -وای نگم برات خیلی ذوق و شوق دارم.درسته اکثر بچه ها پایه‌شون ضعیفه؛ولی دیروز انشای یکی شون رو خوندم، انقدر قشنگ بود؛ اصلا باورم نمی‌شد خودش نوشته باشه.تو گروه می‌فرستمش. استعدادشون هم خوبه...همه چی رو زود می‌گیرن.
    نجلا می‌گوید:
    -شنیدم نرسیده‌ گردوخاک به پا کردی.
    بنفشه خنده‌ ای می‌کند و ماجرای بحثش با رضا پور را با آب و تاب برایشان تعریف می‌کند.دختر ها زیر خنده می‌زنند.
    صدای مزاحمی ، خندۀ شان را قطع می‌کند.
    -آفتاب بدم خدمتتون؟
    نگاه های متعجب و عصبانی به سمت پسر خندانی که این حرف را زده و حالا دارد پشت میز کنار آنها جاگیر می‌شود، بر‌ می‌گردند.سلین می‌خواهد به سمت پسر یورش ببرد که بنفشه دست روی دستش قفل می‌کند تا جلویش را بگیرد. ترانه اشاره‌ای به یکی از کارکنان کافه می‌کند تا پسرِ شیرین زبان را از تیررس نگاهشان دور کند و نگاه متاسف و نگرانش را به پرینازِ رنگ پریده می‌دوزد. دست روی دست در حال انجمادش می‌گذارد و با صدایی لرزان از بغض می‌گوید:
    -پری! ببخشید.خوبی؟
    پریناز با دست دیگرش چنگی به مانتو اش می‌زند و با صدایی لرزان می‌گوید:
    -مهم نیست.خوبم.
    بنفشه سریع می‌گوید:
    -اصلا بیاین بریم پارک سر خیابون.
    همه تایید می‌کنند و پس از پرداخت دنگ خودشان از کافه خارج می‌شوند. و لحظۀ آخر سلین ، نگاه پر از نفرتش را به پسر می‌دوزد که مات عصای سفیدِ در دست پریناز شده.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا