پارت 19
نفس عمیقی توی هوای سرد اما دلچسب کشیدم و برگشتم داخل خونه.
از تنهایی میترسیدم با وجود اینکه بارها پیش اومده بود که لیلا و دخترهاش برن تهران خونه خواهرش و من تنها بمونم.
به سرعت خودم رو به حموم رسوندم تا خودم رو حسابی بشورم و از ماسکها و روغنهایی که ثمین بهم داده بود استفاده کنم.
باید با استفاده از پودر موبَر موهای بدنم رو هم میزدم که خودش خیلی کار سختی بود!
کارم حدود دوساعتی طول کشید؛ بعد از حموم خارج شدم و مشغول خشک کردن موهام شدم.
وضو گرفتم و نمازم رو هم خوندم.
رفتم توی آشپزخونه تا برای خودم یه چیزی گرم کنم؛ ثمین بهم سپرده بود غذای سالم و مقوی بخورم تا از پس پروژههای فشرده بربیام.
مشغول غذا خوردن بودم که زنگ خونه به صدا در اومد.
زیر لـب گفتم:
-زودتر از موعد اومد!
به سمت آیفون رفتم و در رو باز کردم؛ و یکم استرس گرفتم!
هیچ تصوری از ویانا نداشتم و نمیدونستم که باید باهاش چطوری رفتار کنم و آیا میتونم باهاش راحت باشم یا نه.
گوشه پرده رو یکم کنار زدم و دختر قدبلندی رو دیدم که در رو باز کرد و با کیف بزرگی اومد داخل؛ لباسهاش شیک و به روز بود اما نه به نظر جلف میاومد و نه بدن نما.
در اصلی رو باز کردم و با لـبخند ساختگی سلام کردم.
ویانا همونطور که پلهها رو طی میکرد تا به من برسه با خوشرویی سلام کرد و وقتی بهم رسید، من رو توی آغوش کشید.
بوی شیرین و خوبی میداد!
صدای گرم و دلنشینی داشت و چهره کشیده گندمگون و چشمهای درشت خیره کننده.
از هم جدا شدیم و من اون رو به داخل هدایت کردم؛ و کیف بزرگش رو از دستش گرفتم تا براش بیارم.
همونطور که شال و مانتوی ارغوانی رنگش رو در میآورد به سمت سرویس مبل راحتی رفت و خودش رو ولو کرد روی کاناپه.
با خوشحالی صداش رو بلند کرد.
-خب انشالله کاملاً آمادهای دیگه فرشته جون؟
با خجالت سری تکون دادم و «بله» آرومی گفتم.
درمقابل ویانا که لباسهاش کاملاً شیک و به روز بودن، من خیلی ساده و دهاتی بودم و ازش خجالت میکشیدم!
رفتم به سمت آشپزخونه تا براش چای و میوه بیارم که با همون صدای راحت و خودمونیش گفت:
-بیا بشین فرشته جون؛ نمیخواد چیزی بیاری.
ولی من به پذیرایی و مهمونداری عادت کرده بودم؛ تعارف کردم و مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی شدم.
صدای قدمهای ویانا رو شنیدم که نزدیک میشد.
به درگاه آشپزخونه رسید و با تحکم گفت:
-ببین من توی راه یه چیزی خوردم؛ مطمئن باش من باهات تعارف ندارم! وقت تنگه بهتره همین الان شروع به کار کنیم تا هفت شب بتونیم تو رو به مراسم برسونیم.
با گنگی نگاهش کردم؛ چهره اون خیلی زیباتر از من بود. شاید هم برای این بود که آرایش کرده بود و حسابی به خودش رسیده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-باشه یکم اینجا رو مرتب کنم میام.
سری تکون داد و به اپن تکیه داد و به ناخنهای کاشته شدهاش خیره شد؛ من هم باقی مونده غذایی که داشتم میخوردم رو برگردوندم به داخل یخچال.
بعد از اینکه آشپزخونه رو مرتب کردم، رفتم بیرون و مقابل ویانا ایستادم؛ قدش از من حدود ده سانتی متر بلندتر بود.
با لـبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-حاضری بریم ازت یک پرنسس بسازیم؟
خجالتزده لـبخندی زدم و لـبم رو کشیدم داخل.
دستی روی شونهام نشوند و به سمتی هدایتم کرد؛ من هم محو عطر مـستکنندهاش شدم.
موهای بلوند شده و بلندی داشت که تا کمرش میرسید و بلوز جذب پوست پیازیِ مخملی خیل نازی داشت!
اگه قرار بود من رو به یک پرنسس تبدیل کنه، باید اعتراف میکردم که خودش یک ملکه واقعی بود!
همونجا توی هال نشستم روی زمین و ویانا کیف بزرگش رو باز کرد؛ وسایلش رو بیرون آورد و توضیح داد.
-اول با اصلاح صورتت شروع میکنیم! ممکنه یکم درد داشته باشه ولی واقعاً لازمه؛ باشه؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و ساکت و مظلوم نشستم تا اون کارش رو انجام بده.
اون شروع به اصلاح موهای صورتم کرد و من از شدت درد چشمهام رو بستم؛ حتی موقع برداشتن ابروهام هم چشمهام رو باز نکردم و نفسم که از شدت درد حبس میشد رو به سختی کنترل میکردم.
ویانا یکم صورتم رو ماساژ داد و کِرِمی که بوی خوبی داشت رو به صورتم مالید و گفت:
-الان ممکنه پوستت حساسیت نشون بده و یا جوش بزنه؛ اما اینی که به پوستت میزنم وضع پوستت رو بهتر میکنه.
چشمهام رو باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم.
مهربونی و خوشروییِ ویانا باعث شده بود که حس بهتری داشته باشم و غریبی نکنم.
ویانا که دید نفس راحتی میکشم یکم خندید.
-خوب تحمل کردی ها دختر جوان! از این به بعدش دیگه سخت نیست.
لـبخندی زدم و گفتم:
-دستتون درد نکنه؛ واقعاً برای من خیلی به زحمت افتادین.
خندید و درحالی که کرم پودر به صورتم میزد گفت:
-زحمتی نیست فرشته؛ موقعیتی که من الان دارم از اول برای من نبوده! من هم یک دختر تنها و ضعیف بودم که درد بیکسی و فقر رو خوب چشیدم. از وقتی که دستم به دهنم رسید و مال و اموالی جمع کردم، عهد بستم به هر دختر جوونی که میخواد به رؤیاش برشه و نمیتونه کمک کنم.
باز نفس عمیقی کشیدم و عطر شیرینش رو توی ریههام کشیدم.
از نظرم ویانا واقعاً یک فرشته مهربون بود که خدا اون رو فرستاده بود کمکم کنه!
نفس عمیقی توی هوای سرد اما دلچسب کشیدم و برگشتم داخل خونه.
از تنهایی میترسیدم با وجود اینکه بارها پیش اومده بود که لیلا و دخترهاش برن تهران خونه خواهرش و من تنها بمونم.
به سرعت خودم رو به حموم رسوندم تا خودم رو حسابی بشورم و از ماسکها و روغنهایی که ثمین بهم داده بود استفاده کنم.
باید با استفاده از پودر موبَر موهای بدنم رو هم میزدم که خودش خیلی کار سختی بود!
کارم حدود دوساعتی طول کشید؛ بعد از حموم خارج شدم و مشغول خشک کردن موهام شدم.
وضو گرفتم و نمازم رو هم خوندم.
رفتم توی آشپزخونه تا برای خودم یه چیزی گرم کنم؛ ثمین بهم سپرده بود غذای سالم و مقوی بخورم تا از پس پروژههای فشرده بربیام.
مشغول غذا خوردن بودم که زنگ خونه به صدا در اومد.
زیر لـب گفتم:
-زودتر از موعد اومد!
به سمت آیفون رفتم و در رو باز کردم؛ و یکم استرس گرفتم!
هیچ تصوری از ویانا نداشتم و نمیدونستم که باید باهاش چطوری رفتار کنم و آیا میتونم باهاش راحت باشم یا نه.
گوشه پرده رو یکم کنار زدم و دختر قدبلندی رو دیدم که در رو باز کرد و با کیف بزرگی اومد داخل؛ لباسهاش شیک و به روز بود اما نه به نظر جلف میاومد و نه بدن نما.
در اصلی رو باز کردم و با لـبخند ساختگی سلام کردم.
ویانا همونطور که پلهها رو طی میکرد تا به من برسه با خوشرویی سلام کرد و وقتی بهم رسید، من رو توی آغوش کشید.
بوی شیرین و خوبی میداد!
صدای گرم و دلنشینی داشت و چهره کشیده گندمگون و چشمهای درشت خیره کننده.
از هم جدا شدیم و من اون رو به داخل هدایت کردم؛ و کیف بزرگش رو از دستش گرفتم تا براش بیارم.
همونطور که شال و مانتوی ارغوانی رنگش رو در میآورد به سمت سرویس مبل راحتی رفت و خودش رو ولو کرد روی کاناپه.
با خوشحالی صداش رو بلند کرد.
-خب انشالله کاملاً آمادهای دیگه فرشته جون؟
با خجالت سری تکون دادم و «بله» آرومی گفتم.
درمقابل ویانا که لباسهاش کاملاً شیک و به روز بودن، من خیلی ساده و دهاتی بودم و ازش خجالت میکشیدم!
رفتم به سمت آشپزخونه تا براش چای و میوه بیارم که با همون صدای راحت و خودمونیش گفت:
-بیا بشین فرشته جون؛ نمیخواد چیزی بیاری.
ولی من به پذیرایی و مهمونداری عادت کرده بودم؛ تعارف کردم و مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی شدم.
صدای قدمهای ویانا رو شنیدم که نزدیک میشد.
به درگاه آشپزخونه رسید و با تحکم گفت:
-ببین من توی راه یه چیزی خوردم؛ مطمئن باش من باهات تعارف ندارم! وقت تنگه بهتره همین الان شروع به کار کنیم تا هفت شب بتونیم تو رو به مراسم برسونیم.
با گنگی نگاهش کردم؛ چهره اون خیلی زیباتر از من بود. شاید هم برای این بود که آرایش کرده بود و حسابی به خودش رسیده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-باشه یکم اینجا رو مرتب کنم میام.
سری تکون داد و به اپن تکیه داد و به ناخنهای کاشته شدهاش خیره شد؛ من هم باقی مونده غذایی که داشتم میخوردم رو برگردوندم به داخل یخچال.
بعد از اینکه آشپزخونه رو مرتب کردم، رفتم بیرون و مقابل ویانا ایستادم؛ قدش از من حدود ده سانتی متر بلندتر بود.
با لـبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-حاضری بریم ازت یک پرنسس بسازیم؟
خجالتزده لـبخندی زدم و لـبم رو کشیدم داخل.
دستی روی شونهام نشوند و به سمتی هدایتم کرد؛ من هم محو عطر مـستکنندهاش شدم.
موهای بلوند شده و بلندی داشت که تا کمرش میرسید و بلوز جذب پوست پیازیِ مخملی خیل نازی داشت!
اگه قرار بود من رو به یک پرنسس تبدیل کنه، باید اعتراف میکردم که خودش یک ملکه واقعی بود!
همونجا توی هال نشستم روی زمین و ویانا کیف بزرگش رو باز کرد؛ وسایلش رو بیرون آورد و توضیح داد.
-اول با اصلاح صورتت شروع میکنیم! ممکنه یکم درد داشته باشه ولی واقعاً لازمه؛ باشه؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و ساکت و مظلوم نشستم تا اون کارش رو انجام بده.
اون شروع به اصلاح موهای صورتم کرد و من از شدت درد چشمهام رو بستم؛ حتی موقع برداشتن ابروهام هم چشمهام رو باز نکردم و نفسم که از شدت درد حبس میشد رو به سختی کنترل میکردم.
ویانا یکم صورتم رو ماساژ داد و کِرِمی که بوی خوبی داشت رو به صورتم مالید و گفت:
-الان ممکنه پوستت حساسیت نشون بده و یا جوش بزنه؛ اما اینی که به پوستت میزنم وضع پوستت رو بهتر میکنه.
چشمهام رو باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم.
مهربونی و خوشروییِ ویانا باعث شده بود که حس بهتری داشته باشم و غریبی نکنم.
ویانا که دید نفس راحتی میکشم یکم خندید.
-خوب تحمل کردی ها دختر جوان! از این به بعدش دیگه سخت نیست.
لـبخندی زدم و گفتم:
-دستتون درد نکنه؛ واقعاً برای من خیلی به زحمت افتادین.
خندید و درحالی که کرم پودر به صورتم میزد گفت:
-زحمتی نیست فرشته؛ موقعیتی که من الان دارم از اول برای من نبوده! من هم یک دختر تنها و ضعیف بودم که درد بیکسی و فقر رو خوب چشیدم. از وقتی که دستم به دهنم رسید و مال و اموالی جمع کردم، عهد بستم به هر دختر جوونی که میخواد به رؤیاش برشه و نمیتونه کمک کنم.
باز نفس عمیقی کشیدم و عطر شیرینش رو توی ریههام کشیدم.
از نظرم ویانا واقعاً یک فرشته مهربون بود که خدا اون رو فرستاده بود کمکم کنه!