وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Afsa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/18
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
769
امتیاز
276
سن
22
محل سکونت
His heart
پارت 19
نفس عمیقی توی هوای سرد اما دلچسب کشیدم و برگشتم داخل خونه.
از تنهایی می‌ترسیدم با وجود اینکه بارها پیش اومده بود که لیلا و دخترهاش برن تهران خونه خواهرش و من تنها بمونم.
به سرعت خودم رو به حموم رسوندم تا خودم رو حسابی بشورم و از ماسک‌ها و روغن‌هایی که ثمین بهم داده بود استفاده کنم.
باید با استفاده از پودر موبَر موهای بدنم رو هم می‌زدم که خودش خیلی کار سختی بود!
کارم حدود دوساعتی طول کشید؛ بعد از حموم خارج شدم و مشغول خشک کردن موهام شدم.
وضو گرفتم و نمازم رو هم خوندم.
رفتم توی آشپزخونه تا برای خودم یه چیزی گرم کنم؛ ثمین بهم سپرده بود غذای سالم و مقوی بخورم تا از پس پروژه‌های فشرده بربیام.
مشغول غذا خوردن بودم که زنگ خونه به صدا در اومد.
زیر لـب گفتم:
-زودتر از موعد اومد!
به سمت آیفون رفتم و در رو باز کردم؛ و یکم استرس گرفتم!
هیچ تصوری از ویانا نداشتم و نمی‌دونستم که باید باهاش چطوری رفتار کنم و آیا می‌تونم باهاش راحت باشم یا نه.
گوشه پرده رو یکم کنار زدم و دختر قدبلندی رو دیدم که در رو باز کرد و با کیف بزرگی اومد داخل؛ لباس‌هاش شیک و به روز بود اما نه به نظر جلف می‌اومد و نه بدن نما.
در اصلی رو باز کردم و با لـبخند ساختگی سلام کردم.
ویانا همونطور که پله‌ها رو طی می‌کرد تا به من برسه با خوشرویی سلام کرد و وقتی بهم رسید، من رو توی آغو‌ش کشید.
بوی شیرین و خوبی می‌داد!
صدای گرم و دلنشینی داشت و چهره کشیده گندمگون و چشم‌های درشت خیره کننده‌.
از هم جدا شدیم و من اون رو به داخل هدایت کردم؛ و کیف بزرگش رو از دستش گرفتم تا براش بیارم.
همونطور که شال و مانتوی ارغوانی رنگش رو در می‌آورد به سمت سرویس مبل راحتی رفت و خودش رو ولو کرد روی کاناپه.
با خوشحالی صداش رو بلند کرد.
-خب ان‌شالله کاملاً آماده‌ای دیگه فرشته جون؟
با خجالت سری تکون دادم و «بله» آرومی گفتم.
درمقابل ویانا که لباس‌هاش کاملاً شیک و به روز بودن، من خیلی ساده و دهاتی بودم و ازش خجالت می‌کشیدم!
رفتم به سمت آشپزخونه تا براش چای و میوه بیارم که با همون صدای راحت و خودمونیش گفت:
-بیا بشین فرشته جون؛ نمی‌خواد چیزی بیاری.
ولی من به پذیرایی و مهمون‌داری عادت کرده بودم؛ تعارف کردم و مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی شدم.
صدای قدم‌های ویانا رو شنیدم که نزدیک می‌شد.
به درگاه آشپزخونه رسید و با تحکم گفت:
-ببین من توی راه یه چیزی خوردم؛ مطمئن باش من باهات تعارف ندارم! وقت تنگه بهتره همین الان شروع به کار کنیم تا هفت شب بتونیم تو رو به مراسم برسونیم.
با گنگی نگاهش کردم؛ چهره اون خیلی زیباتر از من بود. شاید هم برای این بود که آرایش کرده بود و حسابی به خودش رسیده بود.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-باشه یکم اینجا رو مرتب کنم میام.
سری تکون داد و به اپن تکیه داد و به ناخن‌های کاشته شده‌اش خیره شد؛ من هم باقی مونده غذایی که داشتم می‌خوردم رو برگردوندم به داخل یخچال.
بعد از اینکه آشپزخونه رو مرتب کردم، رفتم بیرون و مقابل ویانا ایستادم؛ قدش از من حدود ده سانتی متر بلندتر بود.
با لـبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-حاضری بریم ازت یک پرنسس بسازیم؟
خجالت‌زده لـبخندی زدم و لـبم رو کشیدم داخل.
دستی روی شونه‌ام نشوند و به سمتی هدایتم کرد؛ من هم محو عطر مـست‌کننده‌اش شدم.
موهای بلوند شده و بلندی داشت که تا کمرش می‌رسید و بلوز جذب پوست پیازیِ مخملی خیل نازی داشت!
اگه قرار بود من رو به یک پرنسس تبدیل کنه، باید اعتراف می‌کردم که خودش یک ملکه واقعی بود!
همونجا توی هال نشستم روی زمین و ویانا کیف بزرگش رو باز کرد؛ وسایلش رو بیرون آورد و توضیح داد.
-اول با اصلاح صورتت شروع می‌کنیم! ممکنه یکم درد داشته باشه ولی واقعاً لازمه؛ باشه؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و ساکت و مظلوم نشستم تا اون کارش رو انجام بده.
اون شروع به اصلاح موهای صورتم کرد و من از شدت درد چشم‌هام رو بستم؛ حتی موقع برداشتن ابروهام هم چشم‌هام رو باز نکردم و نفسم که از شدت درد حبس می‌شد رو به سختی کنترل می‌کردم.
ویانا یکم صورتم رو ماساژ داد و کِرِمی که بوی خوبی داشت رو به صورتم مالید و گفت:
-الان ممکنه پوستت حساسیت نشون بده و یا جوش بزنه؛ اما اینی که به پوستت می‌زنم وضع پوستت رو بهتر می‌کنه.
چشم‌هام رو باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم.
مهربونی و خوشروییِ ویانا باعث شده بود که حس بهتری داشته باشم و غریبی نکنم.
ویانا که دید نفس راحتی می‌کشم یکم خندید.
-خوب تحمل کردی‌ ها دختر جوان! از این به بعدش دیگه سخت نیست.
لـبخندی زدم و گفتم:
-دستتون درد نکنه؛ واقعاً برای من خیلی به زحمت افتادین.
خندید و درحالی که کرم پودر به صورتم می‌زد گفت:
-زحمتی نیست فرشته؛ موقعیتی که من الان دارم از اول برای من نبوده! من هم یک دختر تنها و ضعیف بودم که درد بی‌کسی و فقر رو خوب چشیدم. از وقتی که دستم به دهنم رسید و مال و اموالی جمع کردم، عهد بستم به هر دختر جوونی که می‌خواد به رؤیاش برشه و نمی‌تونه کمک کنم.
باز نفس عمیقی کشیدم و عطر شیرینش رو توی ریه‌هام کشیدم.
از نظرم ویانا واقعاً یک فرشته مهربون بود که خدا اون رو فرستاده بود کمکم کنه!
 
  • پیشنهادات
  • ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 20
    بعد از چند ثانیه گفت:
    -خب حالا بریم سراغ چشم‌های قهوه‌ای خوشگلت! باید چشم‌هات رو ببندی و سعی کنی پلک‌هات رو نلرزونی؛ زیاد کار نمی‌بره چون نمی‌خوام آرایشت سنگین باشه.
    نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم؛ حرکت براش‌ها رو روی پلکم حس می‌کردم.
    در این حین ویانا سکوت رو از بین برد.
    -دختر تو خیلی ساکتی! ثمین می‌گفت زیاد حرف نمی‌زنی ولی نمی‌دونستم تا این حد خاموشی بچه!
    تک خندی زدم و چیزی نگفتم؛ اون هم ادامه داد.
    -راستش چون من تا این سن مجرد موندم، خیلی‌ها فکر می‌کنن من ترشیده‌ام! ولی خب درواقع بهم حسودیشون میشه. در هرحال، انقدر درگیر کار و پیشرفت بودم که نفهمیدم کی سنم رفت بالا و بعدش هم که دیگه هیچ کس به دلم نمی‌نشست! اما همیشه دوست داشتم عاشق یک نفر بشم و... زندگی رمانتیک دیگه! برای همین خوشحالم دارم بهت کمک می‌کنم که به عشقت برسی.
    حرف‌هاش من رو به فکر فرو برد.
    ویانا خوشبختی و آسایش رو ذره ذره و با خون دل به دست آورده بود و این رو از لحن و حرف‌هاش می‌فهمیدم؛ اما داشت به من کمک می‌کرد که به یک باره زندگیم رو تغییر بدم.
    ته دلم هنوز مطمئن نبودم این کار درست بود یا نه؛ اما این رو می‌دونستم که این بهترین فرصت منه و من به شدت نیاز دارم هر چه زودتر از شر لیلا و ظلم‌هاش خلاص بشم.
    -خب دیگه تموم شد!
    چشم‌هام رو باز کردم؛ ویانا یک آینه مقابلم گرفت تا خودم رو ببینم.
    اصلاً خودم رو نشناختم! اون دختر ساده، با یک آرایش ساده اما دقیق به یک فرشته واقعی تبدیل شده بود!
    همونطور که با بهت به خودم نگاه می‌کردم؛ از ته دل به ویانا گفتم:
    -وای واقعاً ازتون ممنونم! خیلی... خیلی خوب شدم!
    خندید و کش و قوسی به بدنش داد.
    -قابلت رو نداره! یک جوری خوشگلت کردم که مامانِ خدابیامرزت هم نشناستت؛ راستش نیاز بود که یکم تغییر کنی تا نامادریت و بقیه افرادی که می‌شناسنت نتونن تو رو تشخیص بدن. اما با این وجود زیاد از خود واقعیت فاصله‌ات ندادم که عشقت بعداً نگه سر منو شیره مالیدی!
    از این حرفش خندیدم و سر به زیر انداختم.
    ویانا موهاش رو پشت گوشش انداخت و گفت:
    -خب، موهات رو نمی‌تونم رنگ کنم؛ ولی با اسپری رنگ بعضی جاهاش رو هایلایت می‌کنم که بعد از بابلیس کردن حسابی خوشگل بشه.
    حدود یک ساعت هم درگیر آماده کردن موهام شدیم.
    موهام بلند و لَخت بود و سخت حالت می‌گرفت؛ ویانا مدام اون دستگاه رو به موهام می‌کشید و حس می‌کردم که دست و گردنش داره اذیت میشه.
    با اینکه از این شرایطش ناراحت بودم اما اون با مهربونی بهم می‌گفت که چیزی نیست و عادت داره.
    آماده کردن موهام هم به پایان رسید؛ این دفعه دیگه نمی‌تونستم چشم از آینه بگیرم!
    اون صورت ظریف و سفید من با آرایش لایت، توسط موهایی که خیلی زیبا حالت گرفته بودن قاب گرفته شده بود.
    ویانا آینه رو پایین آورد و با لـبخند گفت:
    -خب دیگه تقریباً تمومه! حالا حاضر شو بریم؛ توی راهِ تهران لباست رو هم می‌پوشی.
    ازش تشکر کردم و سریع رفتم لباس بیرونیم رو که لباس ساده‌ای بود پوشیدم؛ ساعت دیگه نزدیک شیش شده بود.
    با ویانا تاکسی گرفتیم و خودمون رو به فرودگاه رسوندیم. هر چی زمان جلوتر می‌رفت استرس من بیشتر می‌شد و دلم به هم می‌پیچید.
    مدتی بعد توی محوطه بزرگی که تاحالا ندیده بودم و کفش آسفالت بود داشتیم راه می‌رفتیم و ویانا داشت با گوشیش صحبت می‌کرد.
    -آره ما داریم میایم آماده باشین.
    و محو هواپیماهای بزرگ و عجیبی بودم که توی محوطه کنار ترمینال مسافربری بودن؛ تا اون زمان هواپیما ندیده بودم.
    با دهن نیمه باز سرم رو بالا گرفته بودم و بقچه وسایلم توی بغـلم بود.
    واقعاً منه ساده و دهاتی رو چه به این چیزها؟
    ویانا لـبخندی زد و گفت:
    -قشنگن نه؟
    با خجالت سر به زیر انداختم.
    -بله خیلی!
    نفس عمیقی کشید؛ قدم‌های محکمی بر می‌داشت برعکس من که قدم‌هام کوتاه و سریع بود و گیج می‌زدم.
    ویانا دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
    -منم وقتی اولین بار هواپیما دیدم همسن تو بودم! توی تهران اون موقع خیلی از همسن‌های من توی اون سن پرواز براشون یه چیز عادی بود و من یه دختر فقیر بودم! اما حالا... خودم یک هواپیمای شخصی دارم و دیگه برام عادی شده.
    با تردید پرسیدم:
    -ام... ببخشید فوضولی نباشه! چجوری به اینجا رسیدین؟
    به افق خیره شده بود که گفت:
    -نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم! تلاش؟ تقدیر؟ ترکیبی از این دو! چون خودم خیلی دخترها رو دیدم که جون می‌کنن ولی به جایی نمی‌رسن! چون فقط تلاش کافی نیست اگه سرنوشت باهات همکاری نکنه؛ به اضافه اینکه هوش اقتصادی هم مهمه.
    دیگه چیزی نگفتم؛ خیلی ویانا رو تحسین می‌کردم!
    در نظرم اون خیلی قوی و با اراده و باهوش بود اما من... .
    آهی کشیدم و به مسیری که می‌رفتیم نگاه کردم؛ خیلی از هواپیماهای بزرگ مسافربری رو پشت سر گذاشته بودیم و داشتیم به سمتی می‌رفتیم که چند هواپیمای کوچک‌تر بودن.
    ویانا دستش رو از کمرم کشوند روی شونه‌ام و ضربه کوچیکی به کتفم زد و خندید.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 21
    -چرا انقدر ساکت و ناامید به نظر میای؟ انقدر توی خودت نباش دختر! درسته سرنوشت با همه راه نمیاد اما رؤیاپردازی خیلی قشنگه! رؤیاها و خیال‌هات رو جدی بگیر! آدمیزاد یه روز فکر می‌کرد که می‌تونه پرواز کنه و حالا ببین... .
    به هواپیماهای بزرگ و کوچیک اشاره کرد و ادامه داد:
    -الان نه تنها اینطوری پرواز می‌کنه، یه چیزهایی هم اختراع کردن که به خودت می‌بندی و میری توی هوا چرخ می‌زنی و بر می‌گردی!
    با تعجب بهش نگاه کردم و مثل ندید بدیدها پرسیدم:
    -جدی؟
    بدون تمسخر و بانمک خندید.
    -یعنی کلیپ‌هاش رو ندیدی؟ اشکال نداره یه بار نشونت می‌دم! خیلی باحاله دیدنش، انگار خودت داری پرواز می‌کنی... .
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    -به هرحال، می‌بینی که الان پرواز کردن برای انسان ممکنه! چون که یه روز رؤیاش رو داشت. این رو فکر می‌کنی از کی شنیدم؟ از یه پیرمرد راننده تاکسی بی‌سواد! اون یه چنین دیدگاهی به رؤیاهای انسان داشت درحالی که شاید خودش به رؤیاهاش نرسیده بود اما خیلی باصفا بود؛ من از اون پیرمرد یاد گرفتم که مهم نیست سرنوشت باهات چطور رفتار کنه! مهم اینه که رؤیاهات رو حفظ کنی و اگه رؤیایی رو از دست دادی یک رؤیای جدید بسازی.
    دیگه به هواپیمایی که مد نظر ویانا بود رسیده بودیم.
    از عقبش یک راه پله باز شده بود و دومرد قوی هیکل با لباس‌های عجیب پایین ایستاده بودن.
    ویانا با خوشرویی بهشون سلام کرد و از پله‌ها بالا رفت؛ من هم با تردید به اون دوتا مرد که با نگاه یخ بهم زل زده بودن نگاهی کردم و دنبال ویانا رفتم!
    پله‌ها تموم شد و ما توی سالن کوچیکی بودیم و صدای عجیبی توی کابین می‌اومد که حدس زدم صدای موتور یا سیستم هواپیما باشه.
    ویانا دری رو باز کرد و ما به کابین داخلی‌تر رفتیم.
    سالن بزرگ‌تری اونجا بود با مبلمان شیک و صندلی‌های خیلی راحت و قشنگ؛ حتی نورپردازیِ نارنجی رنگِ کابین هم به ادم آرامش می‌داد!
    من که تا اون موقع از فضای هواپیما فقط اون کابین بزرگ پر از مسافر رو توی فیلم‌های تلوزیون دیده بودم، این برام خیلی رؤیایی بود و نمی‌تونستم دست از تماشا بکشم!
    ویانا خندید و گفت:
    -نخور حالا هواپیما رو! بیا اینجا بشین.
    خجالت کشیدم و رفتم جایی که ویانا نشسته بود، مقابلش نشستم؛ یک میز چوبی و زیبا با گلدون و شمع بینمون بود.
    سرم به زیر بود اما فهمیدم ویانا سرش توی گوشیشه و داره کاری می‌کنه.
    از علامتی که روی گوشیش بود فهمیدم آیفونه، از همون‌ها که هاله و لاله داشتن.
    کمی بعد اون دو مرد عجیب که بیرون دیده بودمشون اومدن داخل و به سمت کابین خلبان رفتن.
    ویانا توضیح داد:
    -نیاز نیست از اون دوتا بترسی، بچه‌های خوبین.
    تک سرفه‌ای کردم.
    -بله فقط من یکم ترسو هستم ببخشید!
    -نیاز به عذرخواهی نیست دختر؛ تو مسیر طولانی پیش روت داری که سختی‌های زیادی داره! اگه بخوای خجالت بکشی، بترسی یا عقب بکشی نمی‌تونی به جایی برسی.
    حرفش خیلی من رو به فکر فرو برد؛ من همه عمرم درحال عقب نشینی بودم و حالا داشتم یه حرکت انتحاری بزرگ می‌زدم!
    از همون اولش استرس داشتم و نمی‌دونستم دقیقاً می‌خوام چه کار کنم، با اینکه این اواخر یکم مصمم‌تر بودم، ولی حرف‌های ویانا دلم رو خیلی قرص‌تر کرد.
    ویانا گوشیش رو خاموش کرد و گذاشت توی کیف دستیش، به صورت من نگاه کرد و لـبخند عمیقی زد.
    ابروهای کمونی و قشنگش بهش یه ابهت خاصی می‌داد؛ شاید به خاطر این ابهتش بود که مردها ازش حساب می‌بردن و تونسته بود به اینجا برسه.
    دست‌هام که روی میز توی هم قفل بودن رو گرفت و به سمت خودش کشید.
    -فرشته هیچ حرفی نمی‌خوای بزنی؟ خیلی ساکتی!
    آب دهنم رو قورت دادم؛ به سختی نگاهم رو سمت صورتش نگه داشتم و گفتم:
    -چرا ویاناخانوم؛ حرف برای زدن زیاد دارم! ولی همه عمرم سرکوب شدم و هیچ کسی رو نداشتم که براش حرف بزنم؛ انقدر حرف توی دلم مونده که حسابشون از دستم در رفته ولی همه رو نگه داشتم برای وقتی که گوشی برای شنیدن داشته باشم. نمی‌ذارم حرف‌هام از بین بره! مدام با خودم و خدای خودم حرف می‌زنم و گاهی می‌نویسم. اما خب... انقدر که سرکوب شدم دیگه حرف زدن برام راحت نیست.
    لـبخندش عمیق‌تر شد.
    -ولی تو همین الان حرف دلت رو زدی! و این یعنی که من گوشِ شنوای تو هستم.
    مثل خودش عمیقاً خندیدم ولی می‌دونستم مثل اون با خنده خوشگل نمیشم!
    -ازتون خیلی ممنونم که به حرف‌هام گوش میدین!
    هواپیما تکونی خورد و من با ترس به صندلیم چسبیدم؛ ویانا خندید و گفت:
    -نترس الان بلند نمیشه! داریم به سمت باند پرواز میریم، اون موقع کمربندت رو می‌بندی و بعدش هم چیزی نمیشه.
    خجالت زده لـبخند زدم و باز سرم رو به زیر انداختم.
    آرایش سنگینم یکم اذیتم می‌کرد؛ بهش عادت نداشتم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 22
    ویانا بلند شد و به سمت قسمتی از سالن رفت که یک چمدون روی زمین بود؛ بازش کرد و یک جعبه بزرگ به همراه یک جعبه کوچیک بیرون آورد.
    جعبه‌ها رو به سمتم گرفت و گفت:
    -طبقه بالا یه اتاقکه. یک ربع تا پرواز مونده پس بهتره تا اون موقع بری لباست و کفش‌ها رو بپوشی! دلم می‌خواد زودتر ببینمت که چه جیگری میشی!
    خندیدم و بلند شدم؛ جعبه‌ها رو با تشکر ازش گرفتم و به وسیله راه پله باریک کنار کابین، رفتم طبقه بالا.
    اتاقک کوچیکی بود که شبیه یک اتاق خواب کوچیک ولی مدرن مبله شده بود و آینه قدی هم داشت.
    جعبه رو گذاشتم روی تـخت و درش رو باز کردم؛ باورم نمی‌شد! یک پیراهن مجلل آبی یخی؛ همونی که همیشه دلم می‌خواست!
    پرده اشک جلوی چشمم رو گرفته بود اما گریه نکردم تا زحمت‌های ویانا به هدر نره.
    با بغض و شادی عجیبی، لباس یخی رو پوشیدم و کفش‌های پاشنه بلند و اکلیلیِ خوشگل رو پام کردم.
    وقتی لباس رو پوشیدم تا پف دامنش مشخص شد! با اینکه فنر نداشت، حجم زیاد پارچه و جنسش باعث شده بود به زور توی اون اتاقک جا بشم!
    مقابل آینه ایستادم و با تعجب به خودم خیره شدم؛ خیلی تغییر کرده بودم.
    هیچ وقت لباس انقدر قشنگی، نه حتی یک ذره به قشنگیِ این لباس نداشتم! حتی در حد پرو.
    لباس کاملاً پوشیده بود و حتی یقه شومیز داشت؛ اما با این وجود خیلی به تنم نشسته بود و کمر باریکم رو خوب نشون می‌داد.
    توی جعبه دو دستکش کوتاه نقره‌ای و یک شنل همرنگ برای حجاب وجود داشت؛ برام خیلی عجیب بود که ویانا از کجا می‌دونست که من دوست داشتم لباس پوشیده باشه؟
    خب احتملاً ثمین بهش گفته بود؛ اما در هرحال خیلی خوشحال بودم که قرار نبود پیراهن باز بپوشم که پوستم پیدا باشه.
    هنوز محو تماشای خودم بود که تکون‌های هواپیما یکم شدیدتر شد و من ترسیدم.
    تا اون موقع فقط داشت روی زمین آروم حرکت می‌کرد و من انقدر محو لباس بودم که یادم رفت توی یک پرنده آهنی هستم!
    صدای ویانا رو شنیدم که بلند گفت:
    -فرشته بیا پایین می‌خوایم تیک آف کنیم؛ دیره.
    نفس عمیقی کشیدم و لباس‌ها و وسایل خودم رو داخل جعبه گذاشتم و به دست گرفتم.
    آهسته و با احتیاط و البته با کمی سختی از همون راه برگشتم پایین.
    ویانا همونطور که نشسته بود و پا روی پا انداخته بود لـبخند عمیقی زد و گفت:
    -به به! چه شدی پرنسس! خیلی خوب شدی دختر بیا بشین.
    با اون کفش‌ها آروم به سمت ویانا رفتم و مقابلش نشستم؛ پف دامنم کلی جا گرفته بود و نگران بودم اما ویانا اهمیتی نمی‌داد و با خونسردی یکم جمع و جورش کرد.
    کمکم کرد کمربند صندلیم رو ببندم و در همون حین که صدای هواپیما بلندتر می‌شد، به سمتم یکم خم شد و چیزی به گردنم بست.
    یک گردنبند بلند تا وسط سـینه بود.
    با صدایی که بین صدای موتور هواپیما به سختی تشخیصش دادم گفت:
    -چون یقه‌ات باز نیست و شومیزه، بهتره که گردنبند بلند بندازی، خیلی بهت میاد.
    باز لـبخند خجالتی زدم و چیزی نگفتم؛ دست‌هام یخ کرده بود و توی دلم آشوب بود.
    فکر کنم ویانا حالم رو فهمید که از صندلی پشت سرش پالتویی برداشت و بهم داد تا گرم بشم؛ یک شکلات هم بهم داد بخورم فشارم متعادل بشه.
    توی دلم با خودم می‌گفتم حتماً یک روز به بهترین شکل برای ویانا این لطفش رو جبران می‌کنم!
    البته اون انقدر بی‌تکلف و مهربون بود که به نظر می‌اومد اصلاً به جبران یا چیز دیگه فکر نمی‌کنه؛ چنین آدمی برای من که فقط آدم بی‌تفاوت و ظالم و دورو دیده بودم واقعاً اسطوره بود!
    بلند شدن هواپیما اونقدری که فکر می‌کردم ترسناک نبود؛ این رو وقتی فهمیدم که صدای سرد خلبان توی کابین پیچید.
    -پایان تیک آف، کمربندهاتون رو باز کنید.
    کمربند رو باز کردم و ویانا با نفس عمیقی گفت:
    -خب ببین فرشته، الان ساعت شش و نیمه! ما حداکثر نیم ساعت دیگه به تهران می‌رسیم؛ و در بهترین حالت یک ساعت و نیم طول می‌کشه که برسیم به مهمونی. که خب اشکالی نداره اون موقع همه مهمون‌ها هستن. قضیه اینه که مهمونی حداکثر تا ساعت دو نیمه شبه که خب ما باید زودتر برگردیم. ساعت یک بر می‌گردیم تا بتونیم قبل از صبح تو رو به خونه برگردونیم؛ باشه؟
    سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 23
    ویانا لـبخند معنی داری زد و گفت:
    -دیگه بقیش به تو بستگی داره که چجوری دلِ شازده رو ببری! اعتماد به نفست رو ببر بالا من مطمئنم که اون از تو خوشش میاد! هم از ظاهرت و هم از شخصیتت؛ فقط فرشته تو رو خدا جلوی اون مثل من نباش اینجوری خجالتی سر به زیر بندازی! یکم دلبری کن حرف بزن از خودت بگو! البته قبلاً که تمرین کردی چی بگی که نه دروغ باشه نه همه چیز رو لو بده؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -س... سعیم رو می‌کنم! بله تمرین کردم و حواسم هست.
    لـبخندش عمیق شد و باز دستم رو گرفت و به گرمی فشار داد.
    -خوشحالم که دختر خوبی مثل تو داره به رؤیاش نزدیک میشه. راستش من درباره تو خیلی از ثمین پرسیدم؛ من به هر دختری کمک نمی‌کنم! خیلی از دخترها به دنبال خوشبختیِ یه شبه و محو شدن همه بدبختی‌هایی هستن که درواقع خیلی از اون‌ها هم بدبختی نیستن! فقط اون‌ها دخترهای تنبل و غرغرویی هستن؛ البته خیلی از پسرها هم همینجوری هستن ها! اما من وقتی فهمیدم تو چه قدر استعداد داری و دل مهربون و ذات پاکی داری تصمیمم برای کمک کردن بهت قوی‌تر شد.
    با بهت بهش خیره شدم و گفتم:
    -یعنی... یعنی دخترهای دیگه‌ای مثل من بودن که شما بهشون کمک نکردین؟
    خودم نفهمیدم چرا این رو پرسیدم! اما ویانا خندید و گفت:
    -آره بابا! انقدر دختر و پسرهای عجیب و غریب آوزیزونم شدن! فکر می‌کردن که من خَیِر خنگ و مهربون هستم؛ ولی خب... من هیچ وقت به آدمی که خودش نخواد به خودش کمک کنه کمک نمی‌کنم.
    باز با تعجب به ویانا نگاه کردم و چیزی نگفتم؛ پس اون از تلاش‌های من و صبر من باخبر بود.
    حتماً ثمین بهش گفته بود با چه مشقتی دیپلم گرفتم و چطوری یواشکی کتاب می‌خونم و چقدر رؤیاهای بزرگ دارم!
    باز حس عجیب توأم بغض و شادی توی دلم پیچید! حس می‌کردم هیچ کدوم از دردها و رنج‌هایی که کشیدم بیهوده نبودن و پیش خدا ارزش داشتن!
    ویانا از پنجره به بیرون خیره شد و با لحن غمگینی که تا اون لحظه ازش نشنیده بودم گفت:
    -فرشته برای من دعا کن؛ دلت پاکه دعا کن که هیچ وقت تسلیم نشم! من از تسلیم شدن می‌ترسم.
    با دلسوزی یکم خم شدم و دستش رو گرفتم.
    -حتماً دعا می‌کنم ویانا خانوم! اما شما خیلی قوی‌تر از این حرف‌ها هستین؛ از نظر من تسلیم ناپذیرید.
    نگاهی بهم کرد و لـبخندی زد که جنسش فرق داشت؛ انگار این بار اون بود که داشت از من با نگاهش تشکر می‌کرد و جنس تشکرش خیلی عمیق و احساسی بود.
    انگار که به قولی، با کمک کردن به من به خودش و روحِ خودش هم کمک می‌کرد و من از این بابت خوشحال بودم.
    سریع بحث رو عوض کرد و با شادی گفت:
    -خب دیگه! تو هم یکم از پنجره بیرون رو نگاه کن؛ ببینم با شهرت خداحافظی کردی؟
    انقدر هول بودم که نفهمیدم برای اولین بار دارم از شهرم دور میشم! از مامان و بابام؛ از خاطرات بچگیم.
    به پنجره و تاریکیِ شب خیره شدم؛ توی دلم با مامان و بابا حرف زدم.
    -مامان! من از شهرکرد رفتم! جایی که تو بهش می‌گفتی بهشت و بابا می‌گفت سردخونه؛ یادته؟ من و تو عاشقش بودیم و با وجود جمع و جور بودنش، هوای خاصش رو دوست داشتیم؛ هرچند سرماش گاهی اذیتمون می‌کرد.
    نمی‌دونستم مامان چه حسی داره؛ احتمالاً از دیدن من توی اون لباس قشنگ خیلی خوشحال می‌شد.
    نفس عمیقی کشیدم و از خیال خارج شدم؛ از ویانا پرسیدم:
    -ببخشید می‌تونم بپرسم شغلتون چیه؟
    ویانا که داشت یک فنجون قهوه می‌خورد و سرش تو گوشیش بود بهم نگاهی کرد و با تعجب گفت:
    -چه عجب بیدار شدی بالاخره حرف زدی! تاحالا همش من حرف می‌زدم.
    خندیدم و چیزی نگفتم؛ ویانا هم چشمکی زد.
    -مگه اینکه فوضولیت گل کنه یه حرفی بزنی! باشه جواب سوالت رو میدم؛ منتهی قبلش بگو چای می‌خوری بگم برات بیارن؟
    تازه متوجه خانومی شدم که کنارمون ایستاده بود و لباسش مثل خدمتکارها بود.
    از اینکه کسی رو می‌دیدم که مثل خودم خدمتکار بود حس عجیبی داشتم!
    با عذاب وجدان گفتم:
    -چای خوبه ممنونم.
    ویانا نفس عمیقی کشید و رو به اون خانوم گفت:
    -درنا عزیزم لطفاً یک فنجون چای برای فرشته جونمون بیار؛ از اون پولکی‌هایی که توی کابینت گذاشتم هم یکم بیار بدیم بهش جون بگیره رنگش پریده! خودت هم از اونا بخور خوشمزن!
    خانومی که اسمش درنا بود لـبخندی زد و بعد از گفتن «چشم»ای که از ته دلش بود رفت.
    برام خیلی عجیب و البته خیلی قشنگ بود این رفتار ویانا با خدمتکارش! اون هم برای منی که به جز فحش و اهانت چیزی از لیلا و دخترهاش دریافت نکرده بودم.
    ویانا قهوه‌اش رو با قاشق هم زد و بعد از یک هورت دیگه دوباره گذاشتش روی میز.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 24
    بعد خطاب به من گفت:
    -من یک تاجرم عزیزم! البته اولش از کارگاه فرش دستبافت شروع کردم ولی حالا دیگه کارگاه ندارم بیشتر تو کار خرید و فروش و صادرات فرش و قالی هستم. کار خیلی شیرین و قشنگیه و من عاشقشم! این که می‌بینی هواپیمای شخصی دارم هم برای اینه که همش دارم از این شهر به اون شهر و گاهی به کشورهای دیگه سفر می‌کنم؛ عاشق سفر هم هستم!
    لـبخندش عمیق شد و ادامه داد.
    -یادش به خیر! اولین باری که پشت دار قالی نشستم بیست سالم بود؛ انقدر شوق و ذوق داشتم که روزی ده رچ می‌بافتم. شب از کمردرد و گردن درد خوابم نمی‌برد ولی تحمل می‌کردم.
    با تردید لـبم رو تر کردم و پرسیدم:
    -یعنی... چیزه! یعنی درس نخوندین؟
    نفسش رو با خنده از بینیش بیرون داد و به چهره‌ام نگاه کرد.
    -خیلی دوست داشتم ولی نشد!
    قهوه‌اش رو به لـبش نزدیک کرد و آروم کمی نوشید؛ درنا هم برای من چای و پولکی آورد که ازش با خوشرویی تشکر کردم.
    مشغول خوردن چای و پولکی بودم که ویانا با لحنی که بوی غم داشت گفت:
    -من اون برقِ نگاهت وقتی لباس‌های من و هواپیماها رو دیدی رو می‌شناسم چون یک روز خودم همونطوری بودم! اما برای رؤیاهام جنگیدم و نگذاشتم کسی جلوم رو بگیره؛ هزاران بار زمین خوردم و هزاران بار دلم رو شکستن اما کم نیاوردم.
    به چشم هام خیره شد و ادامه داد.
    -فرشته حق نداری پا پس بکشی! اگر هم این پسره بهت محل نداد، نباید کم بیاری و باید ادامه بدی؛ مهم نیست که کجا باشی. مهم نیست که چندبار زمین بخوری؛ حتی مهم نیست که به رؤیات برسی یا نه! مهم اینه که از رؤیا، امید و تلاش دست برنداری حتی تا زمان مرگ! حتی اگر به رؤیات رسیدی، باز هم باید قله بالاتری در نظر بگیری به سمتش بری. می‌فهمی چی میگم؟
    با گنگی نگاهش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.
    -من نمی‌فهمم ویانا خانوم! اگه به رؤیام برسم؛ دیگه چی از دنیا می‌خوام؟ دیگه چی باید بخوام؟
    نفس عمیقی کشید و خیره به چشم‌هام باقی موند.
    -اینجوری زندگیت پوچ میشه فرشته؛ وقتی هدفی نداشته باشی زندگیت پوچ میشه! می‌دونی من چه قدر سرمایه دار می‌شناسم که دارن از افسردگی می‌ترکن؟ چون دیگه هدفی ندارن و به هرچی می‌خواستن رسیدن.
    تک خندی زد.
    -البته نمیشه گفت همشون! پولدارهای دنیا دو حالت بیشتر ندارن؛ یا اینطوری هستن که گفتم و دارن از افسردگی می‌میرن و یا انقدر درگیر حرص و طمع شدن که سیرمونی ندارن. افسار پاره می‌کنن و هر روز دارن به کاری می‌پردازن که حوصله‌اشون سر نره؛ در بهترین حالت خودشون رو با حال دادن به شکم و زیرشکمشون مشغول می‌کنن و زندگیشون مثل خوکه. در حالت بدترش میفتن به جون بقیه مردم برای لـذت خودشون. یا میرن تو کار قاچاق و قتل و خلاف برای پول بیشتر، یا پیج اینستاگرام می‌زنن برای ترکوندن چشم مردمی که نون شب ندارن! ثروت خوبه ولی نه وقتی باعث بشه افسارپاره کنی و گند بزنی به روح خودت و زندگیِ بقیه!
    محو حرف‌هاش بودم؛ هیچ وقت فکر نمی‌کردم دنیای پولدارها اینطوری باشه.
    اما وقتی از ویانا این حرف رو می‌شنیدم، بیشتر حسش می‌کردم؛ البته این رو می‌دونستم که خود ویانا جزو دسته سومه.
    برای همین گفتم:
    -خب شما جزو دسته سوم هستین!
    با لـبخند پرسید:
    -دسته سوم؟ اون دیگه چیه؟ دسته نیکوکار؟
    و خندید؛ من هم خندیدم و گفتم:
    -نه! منظورم اینه که شما نه افسرده هستین و نه کارهای غیراخلاقی می‌کنین؛ شما با کار و تجارتتون عشق می‌کنین! مثل دارن هاردی که سبک زندگیش کلاً براساس نظم و هدفمندیه.
    لـبخندش عمیق شد و آهسته به نشونه مثبت پلک زد.
    -فرشته مهم نیست که فقیر باشی یا پولدار! حرفم رو یادت نره؛ مهم اینه که هدفمند باشی و رؤیاپرداز. و کمی دیوانه!
    خندیدیم؛ عمیق و دوستانه.
    صدای خلبان ما رو از دنیای حرف‌های قشنگمون جدا کرد.
    -هم اکنون در آسمان تهران هستیم... .
    ***
    حرف‌های ویانا بهم روحیه و اعتماد به نفس عجیبی داده بود؛ دیگه فرشته توسری خور و مظلومی نبودم که لیلا می‌شناخت.
    حتی می‌تونستم حس کنم که نوع نگاهم فرق کرده و دیگه لیلا این فرشته رو نمی‌شناسه!
    ساعت هشت بود و ماشین شاسی بلندی که ویانا من رو باهاش فرستاده بود، دقیقاً مقابل باغ ایستاده بود.
    خداروشکر کردم که تونستم توی فرودگاه نمازم رو بخونم؛ اگه نمی‌خوندم احتمالاً دیگه فرصت نمی‌شد و قضا می‌کردم.
    راننده در ماشین رو برام باز کرد و بهم گفت:
    -خانوم بفرمایین.
    به خودم اومدم و از راننده تشکر کردم؛ کیف دستیم رو برداشتم.
    اولین قدمم رو که بیرون روی زمین گذاشتم، سرمایی به سمتم هجوم آورد؛ اما چون به هوای سردتر عادت داشتم اهمیتی ندادم.
    پیاده شدم و ایستادم؛ صدای موسیقی از باغ می‌اومد ولی کسی بیرون نبود تا من رو ببینه.
    راننده در ماشین رو بست و گفت:
    -من دقیقاً سر ساعت یک همینجا منتظرتون هستم.
    به آرومی گفتم:
    -باشه ازتون ممنونم! شبتون به خیر.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 25
    و موقرانه به سمت باغ قدم برداشتم؛ شنلم رو یکم به خودم نزدیک‌تر کردم تا کمتر سردم بشه.
    دلم می‌خواست ویانا هم باهام بیاد ولی گفت زیاد با مهمونی میونه خوبی نداره و یکم کار عقب مونده داره که باید انجام بده.
    به در ورودی باغ که رسیدم، یک مرد با کت و شلوار و دستکش سفید ایستاده بود که اومد مقابلم و با احترام گفت:
    -بانو کارت دعوتتون رو لطف می‌کنید؟
    از کیف دستیم که سِت لباسم بود کارتی که ثمین بهم داده بود رو درآوردم و به مرد کت و شلواری نشون دادم. اون هم بهم خوش‌آمد گفت و اجازه داد برم داخل.
    قدم داخل باغ گذاشتم؛ نمی‌دونستم من سردمه یا واقعاً هوا سرده! چون توی باغ پر بود از زن و مردها و حتی بچه‌هایی که بدون لباس گرم مشغول جشن بودن. احتمالاً فقط من بودم که به خاطر افت فشار سردم شده بود.
    یک نفر به سمتم اومد که مثل اون مرد کت و شلواری، پیشخدمت به نظر می‌اومد.
    -خانوم وسایلتون رو بدید به من.
    ابرویی بالا انداختم، ولی ثمین قبلاً بهم گفته بود ممکنه اینطوری باشه.
    شنل و مانتوم رو درآوردم و به دستش دادم؛ اون هم تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
    وای خدا انگار خواب می‌دیدم!
    به خاطر لباسم، از همون لحظه ورودم نگاه خیلی‌ها روی من خیره شده بود و این مضطربم می‌کرد!
    اما سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و با کشیدن نفس عمیق، از راهرو سنگی که وسط باغ بود حرکت کردم تا به جایگاه اصلی جشن برسم.
    موزیک سنتی درحال پخش بود که برام عجیب به نظر می‌اومد؛ خصوصاً که بین مهمون‌ها از هر سن و سالی آدم پیدا می‌شد! و این یعنی مراسم خیلی رسمی‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. حتی نوع پوشش افراد نسبت به مهمونی‌های هاله و لاله خیلی متعارف‌تر بود.
    حس می‌کردم گونه‌هام گل انداخته و خجالت می‌کشم؛ با اینکه بارها به خودم گفته بودم که خجالت نکشم و قوی باشم!
    با اینکه از بدون روسری بودن حس خوبی نداشتم و مشکلات زیادی باعث استرسم شده بود، جلو رفتم تا فضا رو واضح‌تر ببینم.
    خونه که نبود، کاخی بود برای خودش!
    در خونه باز بود و بعضی‌ها رفته بودن داخل؛ ظاهراً میزبان‌ها و مراسم اصلی تولد اون داخل بود چون این بیرون فقط چندنفری بودن که قدم می‌زدن و یا مشغول حرف زدن بودن که چندان هم شلوغ نبود. البته شلوغ نبود منتهی به نسبت اون چهارصد نفری که دعوت بودن!
    البته بچه‌های کوچیک خیلی زیادی این بیرون بودن که سروصدا و بدوبدو می‌کردن؛ دیدن اون‌ها خیلی استرسم رو کمتر کرد! بچه‌ها رو خیلی دوست داشتم و دیدن بازی و شادیِ اون‌ها حالم رو خوب می‌کرد.
    از کنار باغچه رد شدم و سرم رو بالا گرفتم.
    سعی کردم به نگاه خیره دیگران اهمیت ندم!
    اما صدای بعضی‌ها رو می‌شنیدم که می‌گفتن:
    -معلوم نیست برای چی اینطوری لباس پوشیده!
    -یعنی ثامن این رو زیر نظر داشته که به هیچکس محل نمی‌داده؟
    -کاملاً معلومه یک عقده‌ایه که قصد جلب توجه داره.
    -ولی خداوکیلی لباسش خیلی قشنگه! این مدل رو هیچ کجا ندیده بودم.
    نفس عمیق و بریده‌ای کشیدم و با قدم‌های آهسته ولی محکم خودم رو به داخل خونه رسوندم.
    انتظار این واکنش‌ها رو نداشتم! فکر می‌کردم توی چنین مراسمی چنین لباسی عادیه! ولی انگار اوضاع با چیزی که من انتظارش رو داشتم خیلی فرق داشت.
    کیف دستی کوچیکم رو محکم توی دست گرفتم و خودم رو آماده کردم برای نگاه‌های متعجب افرادی که داخل بودن!
    و همینطور هم شد.
    داخل نسبت به بیرون یکم ساکت‌تر بود و اکثر افراد مشغول پذیرایی از خودشون بودن.
    به نگاه بقیه اهمیتی ندادم و به قدم زدنم ادامه دادم؛ نحوه راه رفتنم با قبل خیلی فرق می‌کرد و این به خاطر اعتماد به نفسی بود که ویانا بهم منتقل کرده بود
    قسمتی از محیط داخل توسط بادکنک و کاغذهای اکلیلی طلایی تزئین شده بود که ظاهراً جایگاه تولد بود.
    قبلاً مشابه این رو توی تولدهای هاله و لاله دیده بودم؛ اما این دیگه واقعاً آخرش بود!
    -شرمنده خانوم من شما رو می‌شناسم؟
    یک لحظه دست و پام رو گم کردم و با ترس به سمت کسی که این حرف رو زده بود برگشتم.
    از دیدن ترسم یکم خندید و گفت:
    -ببخشید قصد نداشتم بترسونمتون!
    بهش نگاه کردم، مردی حدوداً سی و خورده‌ای ساله و خوشتیپ بود. اما نمی‌شناختمش!
    تک سرفه‌ای کردم و با صدایی که خودم به سختی می‌شنیدم گفتم:
    -خواهش می‌کنم!
    منتظر بهم نگاه کرد و وقتی دید خجالت می‌کشم یکم خندید و بی‌ربط پرسید:
    -هوا بیرون سرده نه؟
    سر به زیر انداختم.
    -بله همینطوره.
    و برای اینکه دیگه به مکالمه ادامه نده با لحن سرد و جدی گفتم:
    -ببخشید من تازه اومدم یکم گلوم خشک شده... .
    و بدون حرف دیگه‌ای از کنارش گذشتم و به سمتی رفتم که میز پذیرایی بود؛ اون هم دیگه دنبالم نیومد. درواقع فکر کنم اصلاً قصد بدی نداشت؛ توی نگاهش و لحنش چیز بدی ندیدم. انگار جنس مهمون‌های اینجا فرق داشت؛ جوش چندان جالب به نظر نمی‌اومد ولی منفی نبود. نه جوری که احساس نا امنی کنم!
    سرم رو چرخوندم تا ثامن یا ثمین رو ببینم ولی هیچ کدومشون نبودن و هر کسی توی حال و هوای خودش بود؛ انگار که بیرون افراد منسجم‌تر بودن تا داخل.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 26
    از یک پارچ آب پرتغال، یکم برای خودم توی لیوان کاغذی ریختم.
    هنوز نگاه خیلی‌ها رو روی خودم حس می‌کردم؛ کم‌کم داشت اعتماد به نفسم تحلیل می‌رفت و به جاش استرس می‌گرفتم!
    آخه با خودم چی فکر کردم؟
    بین اون همه دختری که هرکدوم یک مدل لباس به روز و عادی پوشیده بودن، ثامن از یه گوشه چشمش به من میفته و یک دفعه با خودش میگه شاید این دختر پرنسس من باشه و به سمتم میاد؟
    حتماً چون تاحالا به هیچ دختری نزدیک نشده یکم هول میشه و نمی‌دونه چطور حرف بزنه و یک دفعه بدون مقدمه میگه «ام سلام می‌تونم باهات درباره مسائل سـیاسی صحبت کنم؟»
    آخه با خودم چی فکر کرده بودم؟
    لیوان کاغذیِ خالی شده رو توی سطل زباله ای که کنار میز پذیرایی بود انداختم.
    -تو کی هستی؟
    نزدیک بود مثل جن زده‌ها بپرم هوا اما ترسم رو توی دلم خفه کردم و با آرامش به سمت صاحب صدا برگشتم.
    با دیدن ثامن نزدیک بود قلبم بیاد توی حلقم! چند لحظه نفسم بند اومد و بهش خیره بودم؛ ولی صدام رو صاف کردم و با لحن عجیبی گفتم:
    -سلام!
    با حالتی خنثی بهم نگاه می‌کرد و من به سختی سعی کردم یکم عادی رفتار کنم!
    خیلی آروم جواب سلامم رو داد.
    کت و شلوار سورمه‌ای شیکی پوشیده بود و پیراهنش به شدت سفید بود! کروات نداشت اما جلیقه چهارخونه قشنگی زیر کتش داشت.
    با تردید گفت:
    -قیافه‌ات آشناست!
    ولی من بعید می‌دونستم من رو تشخیص بده؛ توی استایل همیشگیم هیچ وقت درست حسابی نگاهم نکرده بود.
    با تک خندی گفتم:
    -فکر نکنم!
    اون هم لـبخندی زد.
    -خب، خودت رو معرفی نکردی؟ لباست یه جوریه انگار مهمون ویژه‌ای چیزی هستی.
    یکم خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم؛ جوابی نداشتم که بدم! قبلاً درباره‌اش کلی فکر کرده بودم اما حالا نمی‌دونستم واقعاً چی باید بگم. از طرفی نگاه متعجب بقیه به لباسم دستپاچه‌ام کرده بود.
    -من... من... .
    ثامن با کلافگی نفسش رو فوت کرد و گفت:
    -من موندم آخه شما دخترها یکم عزت نفس ندارید؟ چرا انقدر اصرار دارید با چسبیدن به یک نفر دیگه خوشبخت بشید؟
    با بهت به چهره ناراحتش نگاه کردم و بی‌اختیار با عصبانیت لـب زدم:
    -من قصد ندارم خودم رو به کسی بچسبونم!
    یکم با همون حالت خنثی‌اش نگاهم کرد و دستش رو به سمتم گرفت.
    -مهم نیست قصدت چیه؛ دنبالم بیا.
    با تعجب به دستش نگاه کردم و پرسیدم:
    -چی؟ کجا؟
    یکم نزدیک‌تر شد و طوری که کسی نشنوه گفت:
    -با این لباسی که پوشیدی همه فکر کردن من دعوتت کردم؛ دلم برات سوخت و تصمیم گرفتم کنارت باشم تا آبروت نره. اما بعدش بهتره که دیگه... .
    با تعجب و بهت بیشتری بهش خیره شدم.
    پس نقشه ثمین این بوده، اینکه دل ثامن برام بسوزه و نخواد آبروم پیش بقیه بره.
    حدسش رو هم می‌زدم؛ اونطوری که بقیه به من نگاه می‌کردن، جوری بود که انگار می‌خواستن من رو قورت بدن! پس فکر می‌کردن که من رو ثامن دعوت کرده و... .
    غم بدی توی دلم ریخت.
    دلم می‌خواست از اونجا فرار کنم اما راه فراری نداشتم!
    ثامن آهسته تشر زد:
    -زود باش دختر می‌خوای از این بیشتر نگاهمون کنن؟
    نفس عمیقی کشیدم و دستم رو که مثل ماهی مرده یخ زده بود توی دستش گذاشتم.
    دستم رو گرفت و نفس راحتی کشید و حرکت کرد و من هم مثل یک بچه که دنبال مادرش راه میفته به دنبالش کشیده شدم.
    دیگه رسماً همه داشتن نگاهمون می‌کردن و ثامن هم به رفتن ادامه می‌داد.
    همونطور که از بین جمعیت رد می‌شدیم، طوری که فقط من بشنوم با حرص گفت:
    -ولی این رو بدون دختر این کاری که تو کردی اصلاً کارِ درستی نبود! حالا اومدیم و گیر یه آدمِ فرصت طلب می‌افتادی و جلوی جمع ضایعت می‌کرد یا اینکه یک نفر به یه نحوی توی همین مهمونی کاری می‌کرد تا هفت نسلت از خجالت سر بلند نکنن! فکر کردی بچه بازیه؟
    به خاطر حرف‌هاش بغض کردم؛ فکر نمی‌کردم اینطوری بشه!
    اما می‌تونستم حرفش رو درک کنم؛ موقعیتی که ثامن و پدرش داشت طوری بود که خیلی‌ها براش تور پهن کرده بودن و با دیدن من امکان داشت همینجا فاتحه‌ام رو یک جوری بخونن.
    به جای رفتن به باغ یا جای دیگه، من رو به سمت پشتیِ خونه می‌کشوند و من نمی‌دونستم کجا داره من رو می‌بره.
    از یک راهرو گذشتیم و به قسمت انتهایی خونه رسیدیم که خلوت‌تر بود؛ اون سمت خونه هم و در و پنجره داشت و انگار یک حیاط پشتی داشتن.
    ثامن یکی از درهای فلزی-شیشه‌ای رو باز کرد و خارج شد و من هم همراهش خارج شدم.
    حیاط پشتی کوچیک‌تر از باغ اصلی به نظر می‌اومد و کاملا ساکت و تاریک بود!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 27
    ثامن گفت:
    -نترس دیدن ما اومدیم اینجا، الان روشنش می‌کنن.
    چی؟ کیا روشن می‌کنن؟
    جرئت نکردم چیزی بپرسم اما کمی بعد چراغ‌های ایستاده‌ی زیادی توی حیاط روشن شدن و حتی نورپردازی‌های رنگی لا به لای درخت‌ها هم روشن شد!
    ثامن کتش رو درآورد و روی دوش من انداخت.
    -خوبیش اینه که می‌تونم یکم تنها باشم! بیا راه بریم؛ با اینکه به خواسته من نیومدی ولی باعث خیر شدی! دیگه حالم از اون همه آدم که بهم چسبیده بودن به هم می‌خورد.
    با وجود اینکه از اتفاق افتاده گیج بودم و از ثمین بابت این نقشه مسخره دلگیر شده بودم؛ اما خب حداقل به یه دردی خوردم!
    حیاط پشتی دو، سه برابر کل خونه لیلا بود و کلی درخت و گیاه داشت.
    کت ثامن رو یکم به خودم نزدیک‌تر کردم و دنبالش راه افتادم؛ دیگه تندتند قدم بر نمی‌داشت برعکس خیلی شمرده راه می‌رفت.
    باهاش هم‌قدم شدم.
    یک دفعه گفت:
    -جالبه! خیلی ساکتی!
    سرم رو بلند کردم و به چهره‌اش خیره شدم.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -از دوست‌های ثمین هستی؟
    چشم‌هام باز از شدت تعجب درشت شد؛ نمی‌دونستم چی بگم! فقط گفتم:
    -نه دوستش نیستم.
    سری تکون داد و سنگی که مقابلش بود رو شوت کرد.
    -پس آشنایی! منم می‌شناختمت؟ حافظه‌ام توی شناختن آدم‌ها زیاد خوب نیست.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -شاید... نمی‌دونم؛ شاید من رو می‌دیدین ولی هیچ وقت بهم دقت نمی‌کردین.
    لـبخند کجی زد و به افق خیره شد؛ و من محو لـبخندش شدم! هیچ وقت فکر نمی‌کردم انقدر برام دوست داشتنی باشه.
    نمی‌دونستم اینکه روی فهمیدن هویتم اصرار نمی‌کنه نشونه خوبیه یا نه!
    وقتی دیدم خیلی ساکته، تصمیم گرفتم من یکم باهاش حرف بزنم؛ به سختی توی ذهنم چیزی پیدا کردم و گفتم:
    -نظرتون درباره این اتفاق جدیدی که توی منطقه افتاده چیه؟
    با تعجب سرش رو به سمتم برگردوند؛ نزدیک بود چشم‌هاش از حدقه بیرون بزنه.
    -مگه تو هم اخبار رو پیگیری می‌کنی؟
    تک خندی زدم:
    -قبلاً نه ولی اخیراً سعی کردم درجریان اتفاقات دنیا باشم؛ حداقل به عنوان شهروند یک کشور استراتژیک.
    لـبش به وضوح به لـبخند باز شد و دست‌هاش رو به سمت آسمون گرفت.
    -خدایا شکرت یه هم زبون پیدا کردم!
    خندیدم و اون لحظه‌ای ایستاد و به صورتم خیره شد؛ با حالت جدی‌ای گفت:
    -اصلاً با این وضعی که مجلس داره کار می‌کنه موافق نیستم! باید از نیروی نظامیمون حمایت بیشتری بشه ولی وضع رسانه رو که می‌بینی... تعریفی نداره!
    سری تکون دادم.
    -بله و بعضی سیاستمدارهای ما اهل افراط و تفریطن؛ باز میشه یه امیدی به قانونگذاریِ درست داشت. اگه فلان طرح تایید بشه... .
    ثامن در تایید حرفم به بحث ادامه داد و با آب و تاب خاصی از آرمان‌ها و اهداف سیا‌سیش حرف می‌زد.
    از نظرم اون واقعاً مناسب رشته علوم سیا‌سی بود.
    من به خاطر اطلاعات کمتری که داشتم، گاهی حرف کم می‌آوردم ولی از اینکه اون برام توضیح می‌داد و خوشحال بود، خوشحال بودم! انگار من رو فراموش کرده بود اما خوشحال بودم که اون می‌خنده و خوشحاله.
    یکم که گذشت دیگه ادامه نداد و در سکوت به قدم زدن ادامه دادیم.
    ثامن گفت:
    -ببخشید یکم اختیار از دست دادم زیادی حرف زدم.
    سرم رو تکون دادم.
    -نه من خوشحال میشم خوشحالیتون رو می‌بینم.
    سرم رو بالا گرفتم و نگاه عجیبش به خودم رو دیدم؛ نگاهش کاملاً فرق کرده بود.
    این نگاهش گرمم می‌کرد و حسی که توی دلم بود رو پررنگ‌تر می‌کرد؛ حسی که همه عمرم تصورش می‌کردم و حالا داشت به واقعیت تبدیل می‌شد.
    حس می‌کردم توی یک رؤیا اسیر شدم و نمی‌تونم ازش خارج بشم! حسش قابل وصف نبود.
    ثامن بالاخره سکوت رو با تک سرفه‌ای شکست و گفت:
    -نمی‌دونم... نمی‌دونم چی بگم! تو خیلی... متفاوتی! با خودم گفتم الان بیارمت اینجا می‌خوای روی مخم یورتمه بری و مجبور بشم تا آخرش مثل میرغضب نگاهت کنم تا پات رو از حد فراتر نذاری ولی... یه نجابت خاصی توی چشم‌هاته.
    می‌فهمیدم؛ خوب می‌فهمیدم! خودم می‌دیدم چقدر وقتی دخترهای مختلف سعی می‌کردن بهش نزدیک بشن و باهاش حرف بزنن کلافه میشه و به سختی خودش رو از شر اون‌ها خلاص می‌کنه.
    و حالا به من می‌گفت که متفاوتم! وای خدایا انگار این شاهزاده قصد داشت اون شب جون من رو ازم بگیره.
    چطور می‌تونستم دوستش نداشته باشم؟
    تمام این مدت... تمام این چندسالی که دورادور می‌شناختمش، اون رو از ذهنم کنار می‌زدم تا راحت‌تر زندگی کنم؛ چون فکر نمی‌کردم کسی مثل اون حتی گوشه ذهنش هم جایی برای من داشته باشه!
    نمی‌خواستم اونجوری نگاهش کنم ولی دست خودم نبود.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 28
    ثامن نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
    -فکر کنم بهتره برگردیم، به ثمین گفته بودم تا زمان مراسم میارمت اینجا؛ از این به بعد سعی کن نزدیک به من بمونی تا امشب به خیر بگذره و بعدش... .
    هنوز اونقدری از من خوشش نیومده بود؛ می‌فهمیدم!
    نگاهم رنگ غم گرفت و سرم رو به زیر انداختم.
    ثامن سعی کرد دلجویی کنه.
    -ببین من نمی‌شناسمت ولی... ام چطور بگم! من حتی هنوز نمی‌دونم تو برای چی اینجایی!
    سرم رو بلند کردم و با نفس عمیقی که کشیدم گفتم:
    -من قرار نبود اینجا باشم. شاید بشه گفت، مثل این می‌مونه که برای یک شب بهم اجازه داده شده باشه که اونی که بودم نباشم! شاید... شاید برای ساعاتی دروازه دنیایی خیالی باز شده و من ازش اومدم بیرون! نمی‌دونم. نمی‌خوام هویت واقعیم رو الان فاش کنم. من الان فقط یک مهمون خوش شانسم.
    به چشم‌هاش خیره شدم تا از این طریق حسم رو یکم منتقل کنم.
    ثامن آهسته پلک زد و دستم رو گرفت.
    -هر چی که هستی... حس خوبی بهم میدی!
    و بعد از لـبخندی که دلم رو به لرزه در می‌آورد، چشمکی بامزه زد که حس کردم یه چیزی درونم فرو ریخت.
    باز هم قدم شدیم و به سمت خونه برگشتیم؛ دیگه حتی با وجود اون کفش‌های پاشنه بلند هم حس می‌کردم که روی ابرها راه میرم!
    حتی از روی دستکش هم گرمای دستش رو حس می‌کردم.
    از ته قلبم ویانا رو دعا کردم؛ حتی اگه فقط همین امشب بود! حتی اگه دیگه هیچ وقت ثامن رو نمی‌دیدم.
    برای آدمی مثل من همین هم... .
    حرف‌های ویانا به سمتم حمله‌ور شد؛ اینکه رؤیام رو حفظ کنم!
    نفس محکمی کشیدم و دست ثامن رو یکم محکم‌تر گرفتم؛ باید، تا اونجایی که می‌تونستم می‌جنگیدم!
    با هم وارد خونه شدیم و این بار موزیک داخل سالن خیلی بلندتر بود؛ جالب اینجا بود که برعکس مهمونی‌هایی که هاله و لاله برگزار می‌کردن، اکثر موزیک‌هایی که پخش می‌شدن داخلی و مجاز بودن.
    شاید می‌تونستم این رو به این ربط بدم که به طور کلی خونواده زیباخانوم از لیلا یکم مقیدتر و جمع و جورتر بودن.
    از راهرو گذشتیم و به سالن اصلی رسیدیم؛ قبلش کت ثامن رو بهش برگردوندم و اون هم پوشیدش.
    جمعیت داخل سالن خیلی زیاد شده بود و همه به صورت متراکم رو به جایگاه ایستاده بودن؛ ما از بینشون حرکت کردیم و به مقابل جایگاه رسیدیم.
    صدای موزیک نیمه سنتی ناگهان کم شد و صدای کسی که میکروفون به دست اون جلو ایستاده بود توی سالن پیچید.
    -خب مهمان‌های عزیز خانوم‌ها و آقایون! قبل از اینکه مراسم کیک و کادو رو برای متولد اجرا کنیم یه اجرای زنده داریم توسط آقای فلانی! لـ*ـذت ببرید.
    طبق چیزهایی که می‌دونستم این خواننده خیلی پرستیژش بالا بود و این که الان قرار بود بیاد اینجا بخونه رسماً گردن کلفتیِ خونواده ثامن و خصوصاً آقامحسن رو نشون می‌داد.
    ما اون جلو ایستاده بودیم و جمعیت هم جمع شده بودن و آقای فلانی هم داشت می‌رفت پشت میکروفن.
    هنوز نخونده، صدای سوت و کف خیلی‌ها بلند شد و من پوزخند مخفیِ ثامن رو دیدم؛ می‌دونستم کلاً میونه جالبی با موزیک نداره چه برسه به خواننده‌ها و اینکه طرفدارشون باشه.
    خیلی چیزها توی ثامن خاص بود و من همین منحصر به فرد بودنش رو دوست داشتم!
    هنوز خواننده و دم و دستگاهش شروع نکرده بودن ولی سالن پر از سروصدا بود.
    ثامن سری چرخوند و خندید.
    یکم به سمتم خم شد و گفت:
    -بعضی افراد رو می‌بینم از سن و سالشون خجالت نمی‌کشن برای یه خواننده انقدر ذوق می‌کنن.
    تک خندی زدم.
    -خب دلشون جوونه لابد.
    خندید و تک سرفه‌ای کرد.
    -ثمین کلی اصرار کرد تا بتونه پولش رو از بابام بگیره؛ این مردک هم نونِ معروفیتش رو می‌خوره! ولی انگار تو زیاد خوشت نیومده ازش!
    شونه بالا انداختم و گفتم:
    -انقدر تو زندگیم درگیری داشتم که وقت نمی‌کردم بخوام طرفدار کسی باشم یا نباشم. برای خودم وقت نداشتم! چه برسه برای یکی دیگه که اصلاً من رو نمی‌شناسه بخوام وقت بذارم.
    ثامن نفس عمیقی کشید.
    -ولی تو من رو می‌شناسی! اما من تو رو نمی‌شناسم! با این حال وقت گذاشتی و اومدی اینجا.
    سرم رو به سمتش چرخوندم و با تعجب و شوک عجیبی نگاهش کردم؛ انگار خودم متوجهش نبودم.
    واقعاً من برای کسی که برای من ارزشی قائل نبود انقدر احترام و محبت قائل بودم؟ ولی چرا؟
    نفس عمیقی کشیدم و جهت خالی نبودن عریضه، جوابش رو دادم.
    -من طرفدارتون نیستم آقا ثامن! من فقط براتون احترام زیادی قائلم به خاطر تفاوت‌هایی که با امثال و هم سن و سال‌های خودتون دارید. الان هم که اینجا اومدم قصدم... .
    دستش رو روی بینیش گذاشت و با لحن جدی که تا اون لحظه ازش نشنیده بودم گفت:
    -هیچی نگو؛ نمی‌خوام بدونم برای چی اومدی یا کی هستی! اما هرکسی که هستی من رو خوب می‌شناسی و همین کافیه.
    ساکت شدم و چیزی نگفتم؛ همراهان خواننده معروف و پر آوازه مشغول کوک کردن سازهاشون بودن و من رفتم توی فکر.
    من ثامن رو می‌شناختم و این برای چی کافی بود؟ برای اینکه اون شبِ خوبی داشته باشه؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا