رمان ارکیده را رها نکن | samanta کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _nSamanta
  • بازدیدها 1,927
  • پاسخ ها 107
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_nSamanta

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/08/20
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,536
امتیاز
356
یاسمین دستش را به سمت اتاق آزاد می برد و می گوید: بیا بریم داخل.

به دنبالش می روم و ماهان را روی صندلی می نشانم و خودم هم کنارش می نشینم.

یاسمین چند پرونده را روی میز می گذارد و می گوید: خب چه خبر؟ ماهان نرفته مهد کودک؟

-امروز گفت نمی خواد بره.

-چرا عمه جون؟ چرا نرفتی؟

-می خواستم پیش مامانم باشم.

یاسمین روبه رویم می نشیند و پاهایش را روی پای دیگرش می گذارد و می گوید: خب ارکیده تعریف کن. از اون شب دیگه ندیدمت. کلا زیاد هم نمی تونم ببینمت.

لبخندی می زنم و دست های لرزانم را مخفی می کنم و می گویم: خبری نیست.

-هنوز هم دکتر میری؟

نگاهم را به پایین می دوزم و دستانم بیشتر می لرزد و می گویم: نه!

-حالت خوبه؟

-من حالم خوبه. اگه چیزی باشه...

-اره اگه چیزی باشه داداشمو داری. خوب شوهری پیدا کردی. هواتو داره. بهت محبت می کنه. ازت دفاع می کنه .
ولی اینو باید یادت باشه که این زندگی همیشه نیست. زیادی به موندن دل نبند.

با لبخندی غمگینی گفتم: چرا اینقدر از من بدت میاد؟

-از تو بدم نمیاد ارکیده. دلم برات می سوزه. چون تو خودت، خودتو توی اون حال ندیدی. من همیشه عذاب وجدان دارم واسه ی داداشم. همیشه هم دردش توی وجودمه. اون به خاطر من با اون زن نمک نشناس ازدواج کرد. چون دوست من بود و اینجوری پا گذاشت توی خونمون. اخرشم هم بچه اشو ول کرد هم برادر منو. دل ما رو هم خون کرد.

با بغض می گویم: خب من چیکار کردم؟ چرا همه اش بهم میگی از زندگیش برم؟ من دوستش دارم. من سعی می کنم خوب بشم.

-به خاطر همین میگم از داداش من دور شو. از برادر زاده ام دور شو و برو. می دونی اگه مامان و یلدا بفهمن تو واقعا کی هستی چجوری باهات رفتار می کنن؟ ما درد کشیده ایم! داداشم داغونه. نبین می خنده. من می شناسمش.

با صدای بلند تری می گوید: تحمل چیز دیگه ای رو نداریم ارکیده. اگه مجبور باشم این اراده رو دارم که هزار بار دلتو بشکونم و اشکتو در بیارم که فقط بری. الان حالت خوبه‌. باشه قبول! ولی نمی خوام یه ادم ، با همچین گذشته ای تو زندگی برادرم باشه.

آزاد با عصبانیت در را به هم می کوبد و می گوید: یاسمین!

توی جایم می پرم و ماهان تند تند می گوید: بابا بابا!

به سمتش می دوود و با ذوق می گوید: منو و مامانی برات غذا درست کردیم آوردیم.

آزاد با صدای کنترل شده ای می گوید: باشه بابا جون. یه لحظه برو پیش اون خانمه که بیرون نشسته تا ما هم بیام.

در را دوباره باز می کند و می گوید: خانم فاتح یه لحظه حواستون باشه به ماهان.

ماهان را به بیرون می فرستد وبه سمت من می آید. دستانم را به سمت کیفم می برم و سوختگی اش برایم پر رنگ و پر رنگ تر می شود و به نفس نفس می افتم.

یاسمین نگاهش را با نفرت به من می دوزد و می گوید: چیه؟ چی می خوای بگی؟ می خوای بازم بگی حق ندارم دخالت کنم؟
او با عصبانیت می گوید: هزار بار بهت گفتم که حق نداری یه ذره ناراحتش کنی.

-داداش با این دلسوزیت فقط زندگی خودتو داری داغون می کنی. من هیچ مشکلی باهاش ندارم. تازه هر کاری هم بخواد براش می کنم. فقط از زندگی شما بره.
-یاسمین خواهرمی نمی خوام حرمتت رو بشکونم. بسه دیگه. ارکیده همسر منه. و مهم تر از اون کسیه که با تمام وجودم دوستش دارم. نه ولش می کنم. نه می ذارم بره. این موضوع بسته شد و رفت. تمومه دیگه!

-یعنی چی که دوستش داری؟ آزاد! بگو یعنی چی که دوستش داری؟

-دوستش دارم. خیلی هم دوستش دارم. دوست داشتن جرمه؟ عاشق شدن جرمه؟

نگاهم پر از اشک می شود و قلبم نمی تپد. او مرا دوست دارد؟ گفت که مرا دوست دارد؟ همان دختر دیوانه ای را که با لباس بیمارستان فرار کرده است و به زور به خانه ی او امده بود را دوست دارد؟ می گوید من تمام وجودش هستم؟

با انگشت هایم اشک هایم را پاک می کنم و در میان گریه لبخندی می زنم. ارکیده مرده بود؟ اما مگر مرده ها دیگر نمی توانند زنده بشن؟
من زنده شدم. در همان خاکی که دفن شدم، رشد کردم. روییدم و با هر نفسی که حالا می کشم گل میدهم.
آزاد هم مرا دوست دارد.
 
  • پیشنهادات
  • _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    آن زن را می بینم که دوباره به من نگاه می کند. نفس نفس می زنم و سعی می کنم به چیزی فکر نکنم. راهم را کج می کنم و با پاهایی سنگین به سمت خانه قدم می گذارم. در را با دست هایی لرزان باز می کنم و با زنگ موبایلم توی جایم می پرم. یلدا هست که مرتب به گوشی ام زنگ می زند و می خواهم تماس را برقرار کنم که موبایل از دستم می افتد.

    -ارکیده وسایل ها رو خریدی؟

    با وحشت نگاهش می کنم و اشک از چشمانم سرازیر می شود. حالم بد است و دیگر نمی توانم تحمل کنم.
    دستانم را که می لرزد سریع پشتم مخفی می کنم که کاملا متوجه می شود. این حرکات من برایش آشنا هست.
    با لکنت می گویم: دوباره دیدمش.

    -کی رو دیدی؟

    -اون...اون...

    سریع می گوید: از کی؟ از کی اینجوری شدی؟

    با لکنت می گویم: دیدمش . دوباره دیدمش. دست از سرم برنمیداره.
    -چرا اخه به من چیزی نگفتی ارکیده؟
    نفس هایم تنگ می شود و چشم هایم را روی هم می گذارم.
    -ارکیده ارکیده
    محکم تکانم می دهد و نمی توانم چشم هایم را باز کنم.
    آن صحنه ها باز هم در خاطره هایم پر می کشند و درد هایم را می سوزانند.
    دست هایم مدام می لرزد و اشک می ریزم. این حجم از حس بد همانند روزهای قبل است. روزهایی که به شدت ازشان فرار می کردم و حالا جلویم ایستادند. نمی گذارند به عقب برگردم و آینده ام را سیاه کردند. دکتر برایم چند قرص می نویسد و می گوید اگر بهتر نشدم باز هم باید در انجا بستری شوم.
    آزاد غمگین می شود و اشفتگی اش قلبم را به درد می اورد. ماهان را از من دور می کند و مرا روی تخت می خواباند. پتویی را رویم می کشد و می رود. چشم هایم را روی هم می گذارم و در سیاهی غرق می شوم. خاطره ای از جلوی چشم هایم رد می شود و فطره های عرق از پیشانی هام چکه می کند.
    ان مرد با موهایی که در صورتش ریخته است به من نزدیک می شود و صدایم می زند: بیدار شو. خانم. تو رو خدا بیدار شو. از اینجا نجاتت میدم. منو ببخش. ببخش منو.
    به سمت ان ماشین می دووم و پلاکش را در ذهنم حفظ می کنم. شب است و تاریک. زنی در وسط خیابان زانو زده و جیغش در گوشم می نشیند.
    جیغ می کشد بچه ام بچه ام رو برد. اون کثافت بچه رو برد.
    با وحشت به سمتش می روم به خونریزی اش نگاه می کنم که تمام لباسش خونی است.
    فریاد می زنم: کمک کمک یکی کمک کنه
    ان زن با موهای طلایی و سری برهنه در دستانم غش می کند و به سمت بیمارستان نزدیک می دووم و چند پرستار را صدا می زنم. ان زن را برمیدارن و دوباره صدایش در گوشم می نشیند. بچه؟ بچه اش؟

    با وحشت اطرافم را نگاه می کنم. لباس و دستانم پر از خون است و به سمت خیابانی می دووم که ان ماشین رفته. سرگردان می چرخم و به پلیس زنگ می زنم.

    -الو الو ؟ من یه پلاک رو می خوام گذارش بدم. لطفا خواهش می کنم. یه بچه ی کوچیک رو دزدیدن. تو رو خدا نجاتش بدین. تو رو خدا
    دستانم می لرزد و روی زمین می افتم. خدایا می ترسم. اگر بلایی سر اون بچه بیاید. نمی دانم چند خیابان را می گذرانم. مارال به گوشی ام زنگ می زند و سریع جواب میدهم و با وحشت می گویم: مارال
    -چیشده ارکیده؟ چرا هنوز نیومدی خوابگاه؟ کجایی؟
    دستانم از ترس می لرزد و با لکنت می گویم: دزدیدن.

    -کی؟ چی؟ ارکیده؟ الو؟

    چشم هایم به پلاکی می خورد که آشنا به نظر می آید. خودش است.

    -مارال پیداش کردم.

    -چی رو پیدا کردی؟

    -بچه ای که دزدیدن

    -چی گفتی؟ بچه؟

    -مارال باید قطع کنم. باید به پلیس زنگ بزنم.

    شماره ی پلیس را هر چه زور زدم یادم نمی آمد. دستپاچه شده ام و سریع به تماس های اخیرم رفتم و روی آن شماره ضربه زدم و متوجه شدم که دست های خودم خونی است و بیشتر ان خون بخاطر زخم دستم که روی اسفالت کشیده شده.

    -الو الو .من همونم که چند دقیقه پیش زنگ زدم. من پیداشون کردم. آره مطمئنم که خودشون هستن مطمئنم. لطفا بیاین خواهش می کنم لطفا بیاین.

    آدرس را تا جایی توانستم دقیق دادم و همانجا در پشت درختی مخفی شدم تا حواسم به آنجا باشد و پاهایم می لرزید و نمی توانستم روی پایم بایستم.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    با صدای اژیر پلیس نوری از امید به قلبم سرازیر شد و خدا را شکر کردم. همانجا توی خانه ها ریختند و با قدم هایی لرزان می خواستم خودم را از پشت ان درخت در بیاورم ک اسلحه ای روی کمرم نشست و صدایی در گوشم زمزمه شد: بی سرو صدا. وگرنه می کشمت. دنبالم بیا.
    نمی توانستم بگذارم که قسر در بروند و خواستم داد بزنم که سریع دستانشان را دور دهنم گذاشتند و در لحظه آخر بی هوش شدم. ای کاش قوی تر بودم. ای کاش در برابر آن ها قوی تر بودم.
    چشم هایم را که باز کردم و در جایی تاریک و بدون هیچ نوری نشسته بودم. تا وقتی که چشمانم به آنجا عادت کرد و توانستم به خاطر بیاورم که چه اتفاقی افتاده است فریاد زدم:کسی نیست؟ کمک کمک!

    لحظه ای بعد قفل دری باز شد و مردی از ان در نمایان شد. نور بیرون چشم هایم را زد و با چشم های نیمه باز به او نگاه کردم و سریع گفتم:تو کی هستی؟ چرا منو اوردین اینجا؟ بچه رو چیکارش کردین عوضی ها؟

    چهره اش را نمی توانم ببینم اما صدایش در انجا می پیچد که می گوید ساکت باشم و فریاد نزنم.

    بچه را در آغوشم گرفتم.شیشه شیر را در دهنش گذاشتم و به صورت معصومش لبخند زدم. بچه ی بیچاره. روزهای اول زندگی اش چرا باید اینطور اواره شود؟ مادرش چه می کشد؟ پدرش ...
    خودم در اینجا چه می کنم؟
    ارکیده اینجا چیکار می کنی؟ اخ اقا جونم. می دانم دلت فکر هست. برایت چه بکنم اقا جونم. ای کاش می توانستم خبری بدهم که حداقل زنده ام. گریه ام می گیرد از این اتفاق. ان بچه ولی به من لبخند می زند. شاید من این فکر را می کنم.
    تا جایی که فهمیدم ان ها مرا به اینجا اوردند که از این بچه مراقبت کنم. در جایی تاریک. با یک ملافحه و بالشتی کثیف. دقیقا چرا این بچه ی بیچاره را گروگان گرفتند؟ این بچه چه گناهی کرده؟ مگر ان ها روزی خودشان مثل این بچه نبودند؟ اخ از این دل سنگشان.
    التماس می کنم که بگذارند یک تماس با اقا جونم بگیرم. فقط بگویم که زنده ام فقط بگویم حالم خوب است. اما دلشان به درد نمی آید. شاید هم در آخر فقط می خواهند مرا بکشند و اینطوری کسی را امیدوار نکنند. اقا جونم می میرد. به خاطر من می میرد.
    هزاران قسم می خورم که به هیچ کسی نمی گویم. فقط بگذارند اول این بچه برود و بعدش هم من همراهش بروم.
    بچه را بیشتر در آغوشم می گیرم. چرا باید از شیر مادرش محروم شود؟ مادرش حتی نتوانسته درست بچه اش را ببیند. بچه ی نازنین ام.
    اسمت را چه گذاشتند؟ برایت چه اسمی را با ذوق انتخاب کردند؟ پدرت اسمت را انتخاب کرده یا مادرت؟ من چه صدایت بزنم؟
    یک ماه گذشته. این بچه فقط یک ماهش شده و جز من هیچ کسی را ندارد. من هم جز او کسی را ندارم.

    دو ماه گذشته و چشمم نمی تواند نور و روشنایی را تحمل کند و به تاریکی عادت کرده. گاهی التماس می کنم تا به همراه این بچه به بیرون بروم و ساعت ها برایشان توضیح میدهم که اگر همه اش تاریکی را ببیند بد است. قسم شان می دهم به مادرشان. می گویم اگر خودتان هم بچه دار شدید دلتان راضی می شود؟ و دلشان راضی نمی شود و بالاخره گذاشتتد که به آن بچه کمی آفتاب برسد.

    رئیس شان را ندیده ام. نمی گذارند که ببینم. حتی خودشان را هم نمی توانم درست ببینم.

    سه ماه گذشته است. آن بچه ی چند روزه سه ماهه شده است.

    حالا بامزه تر شده و صورتش تغییر کرده‌ و چشم هایش زیبا است. شرط می بندم یا پدر یا مادرش زیبا باشن.

    در دو ماه پیش موهایش طلایی بود اما حالا دارد رو به خرمایی می رود. صدای باران را می توانم بشنوم. خدایا کمک کن. این بچه را نجات بده. من را هم به اقا جونم برگردان تا در ان دشت تنها نمیرد. با غمگینی روی زمین دراز می کشم و با رعد و برقی که می زند امید در دلم روشن می شود. می دانم یک روز ازاینجا بیرون می روم.

    چشم هایم را باز می کنم و نمی دانم کجا هستم. فقط میدانم دست هایم می سوزد. اضطراب تمام وجودم را گرفته است و به دنبال آن بچه می گردم.
    صحنه های آتش به جلوی چشمم میاید. دستانم خون آلود و باندپیچی شده است. آقا جونم. ان بچه ی معصوم، مارال، من کجا هستم؟
    از به یاد نیاوردن هیچ چیز جیغ می کشم و فریاد می زنم. لباس بیمارستان بر تنم هست. چند پرستار به داخل آنجا می ریزند و من از درد جیغ می کشم. دستانم درد می کند. دردش تا اعماق وجودم را می سوزاند.
    مانند دیوانه ها جیغ می کشم و آن ها سوزن را در دستم فرو می کنند و به ثانیه نرسیده چشم هایم روی هم می افتد. جسمم آرام می گیرد اما روحم آتش گرفته است.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    اقا جون را با تمام وجودم در آغـ*ـوش می گیرم. چنان گریه می کنم که می‌توانم از آن اشک ها دریایی را پر کنم. ان قدر گریه می کنم و دلم خالی نمی شود. آقا جونم منو ببخش. منو ببخش که اینطوری تو را شکسته کردم. منو ببخش که نمیدانستی تنها خانواده ای که برایت باقی مانده، زنده است یا مرده. منو ببخش که ان سه ماهِ تمام، سرت بر سجاده ات بود و دعا می کردی که ارکیده زنده باشد.
    مرا ببخش که در این شهر اواره بودی. ارکیده را ببخش که روی قلبت چنین اتفاقی را مهر کرد و سوزاند.
    سوزش دست هایم بهتر شده است و مرتب ان را شستشو می دهند. نمی دانم برای چه سوخته. نمی دانم چه اتفاقی افتاده. فقط می دانم که ان بچه مدت هاست در بیمارستان بستری است. پدر و مادرش را هم ندیدم. فقط گاهی به کمک اقا جون یواشکی از پشت شیشه ها نگاهش می کنم و لبخندی به روی لبم می نشیند.
    پرستار ها می گویند هر روز حالش بهتر می شود. اما چرا باز هم انقدر تنها به نظر می رسد؟ چرا خانواده اش را نمی بینم؟
    چرا باز هم انگار تنها کسی را که دارد من هستم؟
    مارال به دیدنم می آید و روی تخت می نشیند و برایم با بغض نارنگی پوست می کند.
    با دست های باندپیچی شده ام دستانش را می گیرم و می گویم: تو رو خدا گریه نکن مارال. ببین من حالم خوبه دیگه.
    با خشم می گوید: سه ماه! ارکیده سه ماه گم شدی. به خدا به اندازه ی یک عمر پیر شدم. اقا جونت رو که می دیدم تو این خیابون ها همینجوری می گشت می گفت بلکه دخترم یهویی پیداش بشه دلم همینجوری ریش ریش می شد. به خدا یه بار دیگه از این کاراگاه بازی ها در بیاری من می دونم و تو.
    لبخندی می زنم و می گویم: باشه دیگه حرص نخور. دیگه همه چیز تموم شده. دلم می خواد زودی از اینجا برم. خیلی دلم برای دانشگاه هم تنگ شده. اما می خوام چند ترم مرخصی بگیرم و پیش اقا جونم باشم.
    -اتفاقا چند تا از بچه های دانشگاه هم می خواستن بیان ببیننت. من گفتم چون حالت زیاد خوب نیست وقتی مرخص شدی بیان. راستی ارکیده یه پسر خیلی خوشتیپی هر روز میاد اینجا. نمی دونم چی کار داره یا چی می خواد. مشکوک می زنه. همه اش فکر می کنم نکنه دوباره از اون آدم ها باشه. لباسش مثل این بادیگارد هاست و هیکلش لاغره. البته زیاد هم لاغر نیست.
    چشم هایم گرد می شود و با خنده می گویم: صورتش رو چی ندیدی؟
    با هیجان می گوید: موهاشو توی صورتش ریخته بود. نتونستم درست ببینمش.
    می زنم زیر خنده که تازه می فهمد منظورم چیست و با حرص توی بازویم می زند و می گوید: کوفت! می خندی؟ قدر منو بدون که چه قدر به فکرتم. می ترسم نکنه دوباره بلایی سرت بیارن.
    -نگران نباش آهوی مهربون من . پلیس که اومده بود اینجا، گفت همشون رو دستگیر کردن.

    مارال رفته و اقا جون توی نماز خانه است و نماز صبح می خواند. آسمان می خواهد طلوع کند و در بین طلوع کردنش من هم به سمت آن بچه کوچولو می روم. هنوز هم اسمش را نمی دانم.
    از پشت شیشه ها به آن بچه زیر دستگاه نگاه می کنم. دستم را روی شیشه می کشم و ان را از دور لمس می کنم و زمزمه می کنم: ای کاش زودی خوب بشی کوچولو.
    اهی می کشم و با دیدن مرد مقابلم که با بهت نگاهم می کند صحنه ای از جلوی چشمانم رد می شود. آتش می گیرد. همه جا آتش می گیرد. ان مرد، سرش خونی است و مرا صدا می زند.
    با التماس می گویم: آقا تو رو خدا بیدار بشین.
    با بی جانی زمزمه می کند: برو. بچه رو بردار و برو.
    روی زمین می افتم و جیغ می کشم. ان مرد با چشم های اشکی به خیره می شود و تند تند می گوید: ارکیده من اینجام. آروم باش. هیچی نیست. دست های او هم باند پیچی شده است و سوختگی تا روی گردن و صورتش هم آمده است.
    جلویم زانو می زند و با درد می گوید: من رهات نمی کنم. نمی ذارم دوباره توی اون آتیش بسوزی. به من اعتماد کن. باشه؟
    با التماس می گویم: اون بچه زنده است مگه نه؟ من نجاتش دادم مگه نه؟ بخدا خیلی ازش مراقبت کردم. من کنارش بودم. من...
    ان مرد با چشم های اشکی اش باز هم به من خیره می شود و این بار بغضش می ترکد. باندپیجی هایش خونی است و میدانم که درد می کشد. آرام دست هایم را روی آن باندپیچی هایش می گذارم و می خواهم بگویم میدانم درد میکشی. دست های من هم سوخته است. اما زبانم توان صحبت کردن را ندارد.
    در میان گریه دوباره می گوید: من زانیارم. منو یادت میاد؟
    پرستار ها به سمتم می آیند و او از من فاصله می گیرد. در آخرین لحظه ای که او را می بینم روی زمین زانو زده است و مدام اشک می ریزد.
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    اقا جون را بالاخره دیدم و این بار با تمام وجودم نگاهش کردم و متوجه شدم که چه قدر پیر تر شده بود و دلم برایش پر می کشید و مچاله می شد. دستش را در دستم گرفته بودم و با خوشحالی گفتم: آقا جون دکتر بهم گفته چند روز دیگه می تونم از اینجا مرخص بشم. دیگه حالم خوبه. دیگه هم برنمیگردم دانشگاه. کی گفته حتما باید درس بخونم تا خوشبخت بشم؟ من کنار تو خوشبختم اقا جون.

    با بغض گفت: باشه دخترم. برگرد پیشم. نمی ذارم دیگه اینجا توی غربت زندگی کنی. از اول اشتباه کردم که گذاشتم بیای اینجا ارکیده. وگرنه این همه سختی نمی کشیدی.

    -اقا جون تو منو ببخش. بخدا اونجا که بودم هر روز بهشون التماس می کردم بهم اجازه بدن بهت زنگ بزنم . نمی ذاشتن. منو ببخش که این همه درد کشیدی.

    دست چروک شده اش را روی سرم کشید و پرستاری به داخل آمد. سرم را از توی دستم در آورد و لبخندی به رویم پاشید و گفت: می خوای بری بیرون یه دور بزنی؟ حال و هوات عوض بشه؟
    سرم را تند تند تکان دادم و با ذوق از تخت ام پایین آمدم. پرستار دستم را گرفت و کمکم کرد که بلند شوم. اقا جون هم به خانه ای که به کمک بی بی جون و اقا مسعود اجاره کرده بود برگشت تا وسایل را مرتب کند تا به شهر مان برگردیم. فقط می خواستم از اینجا بروم. اینجا جای من نبود.
    جای من همان اتاق کوچکم بود. همان طاقچه ی ی زیبایم که پر از وسایل های کهنه ای بود که جمع کرده بودم.
    همان تخت گرم و نرم اهنی ام. دلم تنگ است برای آنجا. چطور برکه ی زیبای کنار خانه مان را ول کردم و به این شهر بزرگ امدم. فقط دیگر نمی خواهم اینجا بمانم.
    روی صندلی بیرون از بیمارستان نشستم و نسیم خنک بهاری بر روی صورتم می وزید. با این که سردم بود و احساس لرز داشتم اما نمی توانستم دوباره به آن اتاق تنگ و خفه آور برگردم. همینجا خوب بود. زیر همین آسمان آبی که برای خدا بود. خوشحال بودم که حال آن بچه خوب است. فقط نمی دانم چرا دیگر اینجا نمی بینمش. دکتر برایم قرص های زیادی نوشته بود و گفته بود که باید هر چند مدتی به اینجا بیایم تا راحت تر با این قضیه کنار بیایم.
    آن مرد دوباره در کنارم می نشیند و من به او لبخندی می زنم. گاهی انقدر نگاهم می کند که فکر می کنم توهم زده ام و وقتی شب به خواب می روم فکر می کنم که به خاطر ان قرص هاست. تلاشی برای حرف زدن با او نمی کنم. فقط می دانم که انگار با او احساس نزدیکی می کنم. موهایش در صورتش ریخته شده و باز هم لباس مشکی بر تن دارد. به دست هایش نگاهی می اندازم که ان را بسته است. دوباره دستم را به سمت دست هایش می برم و با لبخند می گویم: خوب میشی.
    دست هایم را نشانش می دهم و با خوشحالی می گویم: ببین منم خوب شدم. تازه می خوام از اینجا هم برم. تو هم با من میای؟
    لبخندی به رویم می زند و سرش را تکان می دهد.
    به پایین نگاه می کنم و دوباره می گویم: تو واقعی هستی مگه نه؟
    سرش را دوباره تکان می دهد.
    -پس با من میای دیگه اره؟ میای پیش ما زندگی کنی؟ به آقا جونم میگم. می خوای آقا جونم رو ببینی؟
    با خوشحالی از جایم بلند میشم و می گویم: اقا جونم اون بالاست. بیا بریم پیشش.
    استین اش را می گیرم و همراه خودم می کشونمش. که صدایی در گوشم می پیچید و سرم گیج می رود و دوباره روی زمین می نشینم. مارال از ان دور به سمتم می دوود و تند تند می گوید: ارکیده. چیشد؟ خوبی؟
    اشک ناخداگاه از چشم هایم می چکد و هذیان وار می گویم: اون بچه حالش خوبه؟
    مارال غمگین نگاهم می کند و با بغض پشت سرم را نگاه می کنم و می گویم: اون آقاهه کجاست؟
    -کدوم آقا؟
    -همونی که اینجا بود.
    -کی رو میگی ارکیده؟ اینجا هیچ کسی نیست. بیا بریم عزیزم. بیا بریم اتاقت.
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    آزاد صدایم می زند و نمی توانم چشم هایم را باز کنم. ای کاش از اینجا برود.
    دستش را روی پیشانی ام می گذارد و چیزی در دلم به درد می آید. مرا تا کی قرار است گول بزند. باید باور کنم که مرا دوست دارد؟ آزاد با من چه کار کردی؟ من که در حق تو بدی نکرده بودم. چطور دلت آمد این بلا را به سرم بیاوری؟
    با مکرر صدا زدنش چشم هایم را باز می کنم. چشم هایش رنگ نگرانی گرفته است. اما دیگر برایم غریبه است. مثل همان روزهای اول از او می ترسم و نمی توانم در چشم هایش نگاه کنم. ای کاش دست از سرم برداری. ای کاش ارکیده را رها کند. اما ادم از طرف کسی که دوستش دارد می تواند رها شود. تو مرا حتی دوست هم نداشتی که بخواهی رهایم کنی. از حضورش در ان حال خجالت می کشم و تنفر وجودم را می گیرد. ای کاش می شد قبل از این که این چیز ها را بفهمم می مردم.
    -ارکیده جان. حالت خوبه؟ بیداری؟
    صورتم و کف دست هایم عرق کرده است.
    -دست هاتو بده من. بلند شو.
    حتی دیگر نمی توانم به او دست بزنم و دست هایش را بگیرم.
    به زور می گویم: من خوبم.
    -مطمئنی؟
    سرم را تکان می دهم و به زور لبخند می زنم.
    -برو حموم. بعدش بریم خونه ی مامان. عموم اینا قراره بیان.
    کمی مکث می کند و دوباره ادامه می دهد: البته اگه تو بخوای و حالت خوب باشه.
    بغض گلویم را چنگ می زند و تظاهر به خوب بودن برایم سخت است. اولین بار است که از دیوانه بودنم در مقابل او خجالت می کشم و معذب می شوم. چه قدر مرا تحمل کرده است. چه قدر وجودم برایش سخت بوده است. چه قدر تطاهر به محبت کردن سخت است.
    سرم را به معنی نه تکان می دهم و می گویم: تو برو.
    روی تخت می نشیند و می گوید: حالت خوب نیست. کجا برم. اینجا می مونم.
    دستپاچه می گویم: من خوبم. فقط زیاد حوصله ندارم. تو برو. ماهان وقتی یه جایی شلوغ بشه می ترسه.
    کمی انجا ساکت می نشیند و با مکث طولانی می گوید: باشه. مواظب خودت باش.
    وقتی صدای در خانه به هم می خورد دوباره چشم هایم را باز می کنم و بلند می شوم. تنهایی در اینجا دیگر برایم ترسناک نیست. تاریکی برایم امن تر است تا روشنایی در کنار او.
    به سمت وسایلم می روم و ان ها را در کوله پشتی کوچکی جمع می کنم.. لباسم را عوض می کنم و یکی از لباس های ماهان را در کوله پشتی ام می گذارم تا حداقل دل تنگی از او قلبم را به درد نیاورد.
    ارکیده را از ان خانه ی خاکستری برمیدارم و با خود می برم. بالاخره از ان خانه می روم. این بار به اجبار نیست. از روی عشق هم نیست. کوله بارم را برمیدارم و می روم. می دانم که دیگر هیچ وقت نمی توانم به اینجا برگردم.
    زنگ در را می زنم و با دیدن او چشم هایم پر از اشک می شود.
    با بهت و ناباوری نگاهم می کند و دستش را جلوی دهنش می گیرد و می گوید: ارکیده. تویی؟ واقعا خودتی؟
    به سمتم می آید و بغلم می کند و بغض در گلوی مان می شکند. مارال عزیزم. دلم برایت پر می کشید. مرا ببخش. ارکیده را ببخش که نمی توانست تو را ببیند. ببخش که تنهایت گذاشت در این شهر غریب.
    با صدای گریه الودی می گویم: میشه بیام داخل؟
    -بیا دردت به جونم. بیا خواهرم. بیا عزیز دلم.
    مرا با گریه به داخل می برد. خانه ای که بوی بچگی هایمان را می دهد. بوی گذشته هایی که شب تا صبح را با هم می گفتیم و می خندیدیم.
    دستانم را می گیرد و با بغض می گوید: چه قدر خوشحالم که می بینمت ارکیده. دلم برات خیلی تنگ شده بود. نمی دونی چه قدر قلبم درد می گیره از این همه دوری. تو حالت خوبه دورت بگردم؟ رنگ به روت نمونده.
    توان صحبت کردنم را از دست داده ام. نمی توانم بگویم دیگر جز تو کسی را در اینجا ندارم. نمی توانم بگویم مردی که قرار بود پناهم شود مرا به خاطر چیز دیگری به پیش خودش بـرده است و ارکیده را هیچ وقت دوست نداشته است.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    چشم هایم که روی هم می افتد دوباره به گذشته برمیگردم. وقتی از بیمارستان فرار می کنم و جلوی خانه ی او از پا می افتم و با دیدن پسرش می خواهم به زور داخل آن خانه شوم و او با وحشت مرا نگاه می کند. با گریه می گویم: من دیوونه نیستم. بخدا من دیوونه نیستم. من آقا جونم رو می خوام. تو رو خدا منو ببرین پیش اون. الان نگرانم میشه.
    -اخه چطور اومدی اینجا؟
    -دیوونه نیستم. من فقط آقا جونمو می خوام.
    دست های خونی ام تمام لباسش را قرمز می کند. دست های سوخته ام روی اسفالت کشیده شده است و تازه دردش را متوجه می شوم. دست هایم را روی صورتم می کشم و اشک هایم را پاک می کنم. با آرامش به من نگاه می کند و می گوید: باشه. باشه. گریه نکن. من می برمت پیش آقا جونت.
    سرم را تند تند تکان می دهم و دمپایی های بیمارستان را که از پاهایم در امده است می پوشم. و دوباره می گویم: اون توی بیمارستانه، اره؟ اونجاست؟
    -اره. اگه هم نباشه، پیداش می کنم.
    دست آن بچه را می گیرد و می گوید: بابا جون بیا کفش هاتو بپوش.
    با ان چشم های پر از اشک به ان ها نگاه می کنم. نمی دانم در کجا هستم و چرا به اینجا امده ام. فقط می دانم آقا جونم را می خواهم. بابایم را می خواهم.
    آن مرد مرا به بیمارستان می رساند و آن موقع نمی دانستم آدرس انجا را از کجا آورده است.
    نمی دانم این چندمین باری است که در بیمارستان بیدار می شوم. نمی دانم که چطور می شود که زندگی ام به این روز تبدیل شود. کف دست هایم و جای سوختگی دوباره می سوزد و دردش امانم را بریده است. هر چند می دانم ان قدر مسکن به تنم زده اند که دیگر هیچ مسکنی بر رویم تاثیر نگذارد.
    از جایم بلند می شوم و این بار پرستار جدیدی را می بینیم و پشت سرش اقا جون را می بینم که در آن موقع با صورتی گریان به من نگاه می کند. نگاهم پر از اشک می شود و در بغلش اشک می ریزم. اخ ارکیده پیرش کردی. اخ ارکیده پدرت را کشتی! اخ ارکیده جیگرش را سوزاندی.
    دیگر توان صحبت کردن نداشتم و می خواستم از ان بیمارستان بروم. بیمارستان برایم منزجر کننده بود. ارکیده ای که روزی عاشق اینجا بود دیگر نمی توانست بوی اینجا را استشمام کند.
    با گریه دست های اقا جون را گرفتم و گفتم: اقا جون تو رو به روح مامان از اینجا بریم. خواهش می کنم از اینجا بریم. من نمی خوام دیگه اینجا بمونم. اقا جون تو رو خدا نجاتم بده. التماس می کنم از اینجا نجاتم بده. منو ببر خونمون. من خیلی اینجا بدون تو می ترسم. آقا جون من خیلی می ترسم.
    اقا جون چشم های چرکیده اش را باز و بسته می کند و با هر باز و بسته کردنی یک قطره اشک می ریزد.
    سرم را روی پاهایش می گذارم و می گذارم: ای کاش خدا منو هم نجات بده.
    دست هایش را روی سرم می کشد و با صدای لرزانش می گوید: نجاتت میده دخترم. خدا هیچ انسانی رو تنها نمی ذاره. خوب میشی دخترم. خوب میشی و مثل قبل می خندی.
    -از دست من ناراحت نیستی. مگه نه آقا جونم؟ خیلی اذیتت کردم مگه نه؟
    -نه دخترم. چشماتو بذار روی هم. استراحت کن.
    -آقا جون منو هیچ وقت تنها نذار. اینجا بمون باشه؟
    چشم هایم را روی هم می گذارم و می خوابم.
    باز هم در لباس بیمارستان در بیرون از حیاط آنجا نشسته ام و به گوشه ای خیره شده ام. دست هایم از قبل خیلی بهتر شده است اما هنوز هم می شود رد سوختگی اش را تشخیص داد. به لباس بیمارستان دیگر عادت کرده ام. چند باری قصد فرار را داشته ام. می خواستم به پیش اقا جونم بروم. دیگر در اینجا ساکن شده بود و خانه ی قشنگ مان فراموش مان شده بود.
    مرا به زور نگه داشته بودند. نمی ذاشتند بروم. عصبانی بودم و از همه دیگر نفرت داشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    سرم را زیر می اندازم و صورتم سرخ می شود و ان مرد که اسمش را هنوز نمی دانم در کنارم ایستاده است. اقا جون ازش هزاران بار تشکر می کند که مرا ول نکرده و صحیح و سالم به اینجا رسانده است . اما من خجالت تمام قلبم را گرفته است و نمی توانم در چشم هایش نگاه کنم‌. هر چند، گاهی به این بیمارستان می امد و من چند باری تحت تاثیر ان قرص ها بودم و رفتارهای عجیبی می کردم و بعد از ان حتی یادم نمی آمد که چه کرده ام. امروز دیگر از اینجا ترخیص می شوم.
    داشتم بهتر می شدم. امیدوار بودم. احساس می کردم این بار دنیا به من رحم می کند. دکتر به من گفته بود که حسابی توانسته ام خوب بشوم و این پیشرفت بزرگی است. فقط سه چهار تا قرص را به همراه خودم میبردم که بیشتر برای مواقع اضطراری بود‌. وگرنه حال من خوب بود. حتی دیشب هم خوب خوابیدم. به جز تپش های قلبم مشکل دیگری ندارم.
    به همراه آقا جونم در ترمینال، منتظر اتوبوس مانده ایم و غم در چهره ی هر دوی مان لانه کرده است. برایم سخت است اما می گویند آن بچه مرده است. می گویند در دستان من سوخته است و به خاطر همین نمی توانم با هیچ چیز کنار بیایم و حالم بد می شود. می گویند خاطراتم را از خودم مخفی می کنم و می خواهم فرار کنم. شاید دلیل این که به راحتی این فکر ها را در سرم می چرخانم این باشد که باز هم دارم این کار را تکرار می کنم. می دانم که ان بچه نمرده است. من نجاتش دادم. ولی چه کسی مرا از ان آتش دردناک نجات داده است؟
    نفسی عمیق کشیدم و به اتوبوس سفیدی که به سمت مان می آمد خیره شدم. سفید بود همانند راهی که می رفتیم.
    مسافر های داخلش پیاده شدند و بارهای مان را تحویل دادیم. بلیط را به آن مرد تحویل دادم و به خودم و اقا جون اشاره کردم که گفت: بفرمایین ابجی.
    دست اقا جون را گرفتم و کمک کردم که به داخل اتوبوس برود. در کنار هم نشستیم و رویم به پنجره بود و آسمان آبی را که رو به تیره گی می رفت نگاه می کردم.
    مسافر ها آرام آرام سوار اتوبوس می شدند و چند نفر هم با تاخیر بار هایشان را تحویل می دادند. چشم هایم را روی هم گذاشتم و به این فکر کردم که اولین کاری که بعد از رسیدن می کنم رفتن به برکه است. بعدش هم فقط به دیدن بی بی جانم می روم و تا ابد کنار اقا جونم زندگی می کنم. نمی خواهم دیگر ازش جدا بشوم. چه قدر شرمنده شان هستم . سری برای بلند کردن ندارم. در این مدت خیلی به ما کمک کردند. نصف پول بیمارستان را ان ها دادند. ای کاش بتوانم روزی برایشان جبران این محبت ها را بکنم.

    -ارکیده خانم

    با شنیدن اسمم توسط صدایی اشنا، چشم هایم را باز می کنم و نگاهم به او می افتد. آقا جون بلند می شود و به سمتش می رود و می گوید: سلام پسرم. چیشده؟
    -اقای زیارتی اگه میشه می خواستم باهاتون صحبت کنم.
    -پسرم الان اتوبوس راه می افته که
    نگاهی به ساعت مچی اش می کند و می گوید:هنوز هم وقت هست.
    ان مرد با احترام با اقا جون حرف می زند و دستش را می‌گیرد که از اتوبوس پیاده شود. بعد نگاهی به من می اندازد و از جایم بلند می شوم و من هم دستم را به میله ها می گیرم و پیاده می شوم.

    -پسرم گوش میدم. چی می خوای؟ پسرت حالش خوبه؟ نکنه چیزیش شده؟
    -می دونم عجله دارین و اتوبوس الان راه می افته. راستش نمی دونم چطوری بهتون بگم. می دونم خیلی یهویی و دور از منطق هست. واقعا نمی دونم چطوری بگم.

    -راحت باش پسرم

    نگاهش را به من می دوزد و می گوید: ارکیده خانم جلوی پدرتون می خوام بگم که‌...
    نفس عمیقی می کشید: با من ازدواج می کنین؟
    دست هایم می لرزد و چند قدم به عقب می روم.اقا جون با تردید می گوید: پسرم تو که وضعیت ما رو...

    -بله پدر جان می دونم. ارکیده خانم مریض نیست. فقط نیاز داره درمان بشه. می خوام کنارش باشم. به عنوان همسرش. من می دونم که چندین بار شما به شهرتون برگشتین و باز هم راهتون به اینجا رقم خورده. ارکیده خانم اینجا بمونه. کنار من. توی خونه ی من. من هم هر موقع نیاز شد می برمش دکتر.

    اقا جون دستان لرزانم را می گیرد و می گوید: چی بگم والا پسرم. دخترمه. نمی تونم که همینجوری رهاش کنم برم. از کجا به تو اعتماد کنم؟ اینم ازدواجه. تمام زندگیشه. چرا این خواسته رو داری؟

    -لطفا بد برداشت نشه. من قصد بدی ندارم. فقط می خوام بیاد و کنار پسرم باشه. من کنار اکیده ام و اون هم کنار پسرم هست. مثل یه مادر. می دونم که ارکیده ام به همچین چیزی نیاز داره.

    اقا جون که کمی دلش نرم شده دستانم را بیشتر فشار می دهد و می گوید: مادر واقعی اش کجاست؟

    -بچه ام رو نمی خواست. رفت. من هم اون قدر وقت و توان ندارم که بهش برسم.
    اشک در چشمانم جمع می شود. من نمی خواهم بروم. من در این شهر نمی مانم. دوباره قدمی به عقب بر می دارم که می گوید: ارکیده خانم. با من میاین؟
    و دستش را ناخداگاه به سمتم دراز می کند.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    نگاهم به دست های او هست و دوباره چند قدم به عقب می روم. نمی توانم. ازدواج با ان مرد. مردی که حتی او را نمی شناسم. ماندن در آن شهر بزرگ که زندگی ام را پر از درد کرده است. اشک هایم را پاک می کنم و رویم را برمیگردانم و سوار اتوبوس می شوم. باید بروم. خاک این شهر برای من جایی ندارد.اما نمی دانم چه شد که دوباره آمدم. چشم هایش مرا به انجا کشاند یا عشقی که در دلم کاشته شده بود. شاید هم فقط به او اعتماد کرده بودم.
    دست هایش را گرفتم و برگشتم. دست های مردی را که نمی شناختم. مردی را که من به او مدیون هستم. مرا به خانه اش راه می دهد. مرا به پیش آن دکتر مهربان می برد تا خوب شوم. وسایلم را که یک چمدان کوچک هم نمی شود در اتاقی جا میدهد. پسر کوچکش که با آن چشم های معصومش مرا نگاه می کند را در آغوشم می گذارد. مردی که مرا مادر ان بچه ی بی گـ ـناه صدا می زند. با ان امضا همسرش می شوم و تازه اسمش را می توانم ببینم. آزاد شکوهی.
    ازادی که پر و بال من را گرفت و بلندم کرد ازادی که چشم های سردی داشت اما نمی دانم چه شد که احساس می کردم گاهی چشم هایش گرم می شود و لبخندش فرق می کند.
    اما همه چیز دروغ بود. هر نگاهش، هر لبخندش. ای کاش کر میشدم و صدایش را نمی شنیدم. ای کاش چشم هایم را از من می گرفتند و نمی دیدم. ای کاش همانجا می مردم.
    زلیخا خانم را به اینجا می فرستد. خودش نیامده است و دیگر هیچ زنگی نمی زند. حتما تا حالا فهمیده است برای چه رفته ام.

    -دخترم اخه چی شده؟ ببین من مادر آزادم. ولی مادر تو هم هستم. تو رو مثل یاسمن و یلدا می دونم. هیچ فرقی بین شما نیست. میدونم تو هم همچین دختری نیستی که با یه دعوای ساده از خونه بری بیرون. یه چیز بدی شده. آزاد هم به من هیچی نمیگه. حداقل تو بگو دخترم.

    آزاد انقدر در حق من خوبی کرده است که این بدی اش را نمی توانم بگویم. اما قلبم شکسته شده است. نمی توانم بگویم.نمی توانم به مادرش بگویم که چه بلایی بر سر من اورده است. آزاد هم این را می داند که مادرش را فرستاده است. می داند چه قدر دوستش دارم.

    با غمگینی لبخندی روی لبم می نشیند و آرام می گویم: می دونم که شما چه قدر خوب هستین. منم شما رو خیلی دوست دارم و نمی خوام ناراحت بشین. اما بذارین اینو خودمون حل کنیم. اتفاق بدی نیوفتاده فقط من باید درباره ی یه چیزایی فکر کنم.
    -اخه درباره ی چی فکر کنی دخترم؟ خودت می دونی آزاد چه قدر عصبیه. اونم بخاطر گذشته است. ولی بخدا هیچی توی دلش نیست دخترم. حرف بدی بهت زده؟ تو رو خدا بگو، پسرم چیکار کرده که اینجوری ازش فراری شدی؟

    قلبم به درد می آید برای آن مادر.
    - مامان زلیخا. نگران نباشین. درست میشه. من فقط باید کمی فکرکنم. تا چند روز دیگه برمیگردم.

    چشم هایش خوشحال می شود و سریع به سمتم می آید و بغلم می کند و تند تند می گوید: راست میگی دخترم؟ یه لحظه فکر کردم واقعا تصمیمت جدیه. به خدا دلم مثل چی شور می زد. دورت بگردم. زودتر می گفتی.
    او را به بیرون بدرقه می کنم و در را می بندم و به دیوار تکیه می دهم.
    مارال با حرص می گوید: ارکیده واقعا می خوای برگردی اونجا؟
    به مارال نگاه می کنم و سرم را با غمگینی به نشانه ی نه تکان می دهم.
    لباس هایم را می پوشم و می خواهم به دیدن خانم مختاری بروم. خیلی وقت است که او را ندیده ام و دست تنها هست.
    دخترش در این روزها مریض است و من هم او را در این وضع تنها گذاشته ام.
    -ارکیده
    قلبم تکان می خورد و اخم هایم در هم می رود و می ایستم. دوباره از من چه می خواهد. رویم را به طرفش برمیگردانم و او چند قدم به سمت من برمیدارد.
    لبخندی به رویم می زند و با مکث طولانی می گوید: میشه با هم حرف بزنیم؟
    دلم نمی آید که پیشنهادش را رد کنم و او را از خودم دور کنم. هر چه باشد برای او سخت تر است.
    اخم هایم کنار می رود و لبخندی به صورت مهربانش می زنم.
    در روی صندلی کنار پارکی می نشینیم و به بچه هایی که بازی می کنند خیره می شویم.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    -متاسفم که خیلی اذیتت می کنم. می دونم دیدن من برات خیلی سنگینه. اما به جز تو نمی تونم با هیچ کسی حرف دلم رو بگم.
    -درد تو، در مقابل من چیزی نیست.
    با بغض می گوید: من بچه ام رو از دست دادم. اما تو براش مادری کردی. تو روزهای اول زندگیش کنارش بودی. تو ازش مراقبت کردی. اخرش هم جلوی چشمات...
    اشک هایش روی گونه هایش می ریزد و بغضش بیشتر می شود. بغلش می کنم و من هم در کنارش اشک می ریزم.
    با همان بغض ادامه می دهد: ماه ها توی بیمارستان بستری بودی. نصف زندگیت تباه شد. چطور می تونم ساده بگذرم ازت.
    شرمنده اش هستم. شرمنده ی او. مرا ببخش که نتوانستم از جگر گوشه ات محافظت کنم. مرا ببخش که انقدر ضعیف بودم. مرا ببخش. جز این دیگر نمی توانم چیزی بگویم.
    -می دونم باهاش بازی کردی. اون موقع دیگه سه ماهش شده بود. حتما می خندیده. دختر نازم می خندیده. نذاشتی مریض بشه.
    من هم با بغض می گویم: اما تقصیر منه. اگه فقط بیشتر حواسم بود اینجوری نمی شد.
    از بغلم جدا می شود و دست هایم را می گیرد و سرش را تکان می دهد و می گوید: نه. تقصیر تو نیست ارکیده. به خاطر منه. به خاطر یه عشق کثیف. به خاطر این که کوله بارمو نذاشتم و برم. کسی که باهاش بزرگ شدم. همبازی بچگیم بود این بلا رو سرم اورد. اگه فقط از اینجا می رفتیم. جایی که پیدام نکنه. نمیشد.
    از کیفش عکسی را در می اورد و اشک هایش را پاک کند. عکس را به سمتم می گیرد: اینجا پنج ماهه بودم. وقتی زهرا توی شکمم بود.
    عکس را می گیرم و با لبخند نگاهش می کنم. قطره های اشکم روی آن عکس چکه می کند. سرنوشت مان چه قدر غم انگیز به هم گره خورده است.
    عکس را به من می دهد و با اشک از من خداحافظی می کند.
    احساس می کنم حالم بهتر شده است. هر بار که می بینمش قلبم درد می گیرد. اما بعد از این که با او همنشین می شوم باری از روی دوشم برداشته می شود.
    ***
    برای دیدن ماهان با یلدا قرار می گذارم. دلم برایش یک ذره شده است و غمگینم که تنهایش گذاشته ام. اما چاره ی دیگری ندارم. به انجا که می رسم به خاطر سریع راه رفتن نفسم تنگ می شود و روی صندلی می نشینم و منتظرشان می مانم. به آن ور خیابان که خیره می شوم او را می بینم.
    چشم هایم گرد می شود و از جایم بلند می شوم و می خواهم بروم که با داد می گوید: ارکیده.
    سریع به سمتم می دوود و دست هایم را می گیرد. با خشم می گویم: ولم کن.
    -می خوام باهات حرف بزنم. تو رو خدا ارکیده.
    دستم را به زور می کشاند و به سمت ماشینش می برد. مقاومت می کنم که داد می زند: می برمت پیش ماهان. فقط یه لحظه به حرفام گوش کن.
    -به چی گوش کنم؟ بعد از ده روز اومدی چی بگی؟ نکنه اینم یه بازیه؟ آره؟
    با بی رحمی دوباره می گویم: از اینم می خوای عکس بگیری و ازم سو استفاده کنی؟
    -تو رو خدا به حرفام گوش کن. من بدی کردم. خیلی بدی کردم ارکیده. می دونم چه قدر ازم متنفری. ولی همه چیز اونی نیست که بهت گفتن.
    قلبم درد می کند از این همه دو رویی و دروغ. از این بی مهری اش. اشکی از چشمانم دیگر سرازیر نمی شود و فقط با تلخی می گویم: هیچی این واقعیت رو تغییر نمیده آزاد که وقتی دست هاتو به سمت من دراز کردی و خواستی کمکم کنی. نه به خاطر عشق بوده. نه به خاطر این که آدم خوبی بودی. نه به خاطر ماهان. به خاطر انتقام توی قلبت بوده. از منی که هیچ بدی به تو نکرده بودم. به خاطر کسی که حتی اونو نمی شناسم و یادم نمیاد.
    چیزی نمی گوید که نگاهش می کنم و این بار اشک در چشمانم جمع می شود‌. چه قدر لاغر و ضعیف شده است. سرش را پایین گرفته و نگاهم نمی کند.
    -تو می دونستی که چه بلایی به سرم اومده و باز هم این کار رو با من کردی.
    زمزمه می کند: ارکیده بخدا از یه جایی به بعد دروغ نبود.من دوستت دارم. خیلی دوستت دارم ارکیده. به خاطر همین خواستم بری. دیگه نمی خواستم ازت استفاده کنم.
    نگاهش را بالا می اورد و با التماس می گوید: برگرد پیشم. تو رو خدا برگرد. همه چیز رو درست می کنم. منو ترک نکن. بخدا خیلی پشیمونم ارکیده. نمی خوام بری. اصلا به خاطر من هم نه. چون با هیچی نمی تونم جبران کنم‌ . ولی بخاطر ماهان برگرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا