- عضویت
- 2021/08/20
- ارسالی ها
- 139
- امتیاز واکنش
- 1,536
- امتیاز
- 356
یاسمین دستش را به سمت اتاق آزاد می برد و می گوید: بیا بریم داخل.
به دنبالش می روم و ماهان را روی صندلی می نشانم و خودم هم کنارش می نشینم.
یاسمین چند پرونده را روی میز می گذارد و می گوید: خب چه خبر؟ ماهان نرفته مهد کودک؟
-امروز گفت نمی خواد بره.
-چرا عمه جون؟ چرا نرفتی؟
-می خواستم پیش مامانم باشم.
یاسمین روبه رویم می نشیند و پاهایش را روی پای دیگرش می گذارد و می گوید: خب ارکیده تعریف کن. از اون شب دیگه ندیدمت. کلا زیاد هم نمی تونم ببینمت.
لبخندی می زنم و دست های لرزانم را مخفی می کنم و می گویم: خبری نیست.
-هنوز هم دکتر میری؟
نگاهم را به پایین می دوزم و دستانم بیشتر می لرزد و می گویم: نه!
-حالت خوبه؟
-من حالم خوبه. اگه چیزی باشه...
-اره اگه چیزی باشه داداشمو داری. خوب شوهری پیدا کردی. هواتو داره. بهت محبت می کنه. ازت دفاع می کنه .
ولی اینو باید یادت باشه که این زندگی همیشه نیست. زیادی به موندن دل نبند.
با لبخندی غمگینی گفتم: چرا اینقدر از من بدت میاد؟
-از تو بدم نمیاد ارکیده. دلم برات می سوزه. چون تو خودت، خودتو توی اون حال ندیدی. من همیشه عذاب وجدان دارم واسه ی داداشم. همیشه هم دردش توی وجودمه. اون به خاطر من با اون زن نمک نشناس ازدواج کرد. چون دوست من بود و اینجوری پا گذاشت توی خونمون. اخرشم هم بچه اشو ول کرد هم برادر منو. دل ما رو هم خون کرد.
با بغض می گویم: خب من چیکار کردم؟ چرا همه اش بهم میگی از زندگیش برم؟ من دوستش دارم. من سعی می کنم خوب بشم.
-به خاطر همین میگم از داداش من دور شو. از برادر زاده ام دور شو و برو. می دونی اگه مامان و یلدا بفهمن تو واقعا کی هستی چجوری باهات رفتار می کنن؟ ما درد کشیده ایم! داداشم داغونه. نبین می خنده. من می شناسمش.
با صدای بلند تری می گوید: تحمل چیز دیگه ای رو نداریم ارکیده. اگه مجبور باشم این اراده رو دارم که هزار بار دلتو بشکونم و اشکتو در بیارم که فقط بری. الان حالت خوبه. باشه قبول! ولی نمی خوام یه ادم ، با همچین گذشته ای تو زندگی برادرم باشه.
آزاد با عصبانیت در را به هم می کوبد و می گوید: یاسمین!
توی جایم می پرم و ماهان تند تند می گوید: بابا بابا!
به سمتش می دوود و با ذوق می گوید: منو و مامانی برات غذا درست کردیم آوردیم.
آزاد با صدای کنترل شده ای می گوید: باشه بابا جون. یه لحظه برو پیش اون خانمه که بیرون نشسته تا ما هم بیام.
در را دوباره باز می کند و می گوید: خانم فاتح یه لحظه حواستون باشه به ماهان.
ماهان را به بیرون می فرستد وبه سمت من می آید. دستانم را به سمت کیفم می برم و سوختگی اش برایم پر رنگ و پر رنگ تر می شود و به نفس نفس می افتم.
یاسمین نگاهش را با نفرت به من می دوزد و می گوید: چیه؟ چی می خوای بگی؟ می خوای بازم بگی حق ندارم دخالت کنم؟
او با عصبانیت می گوید: هزار بار بهت گفتم که حق نداری یه ذره ناراحتش کنی.
-داداش با این دلسوزیت فقط زندگی خودتو داری داغون می کنی. من هیچ مشکلی باهاش ندارم. تازه هر کاری هم بخواد براش می کنم. فقط از زندگی شما بره.
-یاسمین خواهرمی نمی خوام حرمتت رو بشکونم. بسه دیگه. ارکیده همسر منه. و مهم تر از اون کسیه که با تمام وجودم دوستش دارم. نه ولش می کنم. نه می ذارم بره. این موضوع بسته شد و رفت. تمومه دیگه!
-یعنی چی که دوستش داری؟ آزاد! بگو یعنی چی که دوستش داری؟
-دوستش دارم. خیلی هم دوستش دارم. دوست داشتن جرمه؟ عاشق شدن جرمه؟
نگاهم پر از اشک می شود و قلبم نمی تپد. او مرا دوست دارد؟ گفت که مرا دوست دارد؟ همان دختر دیوانه ای را که با لباس بیمارستان فرار کرده است و به زور به خانه ی او امده بود را دوست دارد؟ می گوید من تمام وجودش هستم؟
با انگشت هایم اشک هایم را پاک می کنم و در میان گریه لبخندی می زنم. ارکیده مرده بود؟ اما مگر مرده ها دیگر نمی توانند زنده بشن؟
من زنده شدم. در همان خاکی که دفن شدم، رشد کردم. روییدم و با هر نفسی که حالا می کشم گل میدهم.
آزاد هم مرا دوست دارد.
به دنبالش می روم و ماهان را روی صندلی می نشانم و خودم هم کنارش می نشینم.
یاسمین چند پرونده را روی میز می گذارد و می گوید: خب چه خبر؟ ماهان نرفته مهد کودک؟
-امروز گفت نمی خواد بره.
-چرا عمه جون؟ چرا نرفتی؟
-می خواستم پیش مامانم باشم.
یاسمین روبه رویم می نشیند و پاهایش را روی پای دیگرش می گذارد و می گوید: خب ارکیده تعریف کن. از اون شب دیگه ندیدمت. کلا زیاد هم نمی تونم ببینمت.
لبخندی می زنم و دست های لرزانم را مخفی می کنم و می گویم: خبری نیست.
-هنوز هم دکتر میری؟
نگاهم را به پایین می دوزم و دستانم بیشتر می لرزد و می گویم: نه!
-حالت خوبه؟
-من حالم خوبه. اگه چیزی باشه...
-اره اگه چیزی باشه داداشمو داری. خوب شوهری پیدا کردی. هواتو داره. بهت محبت می کنه. ازت دفاع می کنه .
ولی اینو باید یادت باشه که این زندگی همیشه نیست. زیادی به موندن دل نبند.
با لبخندی غمگینی گفتم: چرا اینقدر از من بدت میاد؟
-از تو بدم نمیاد ارکیده. دلم برات می سوزه. چون تو خودت، خودتو توی اون حال ندیدی. من همیشه عذاب وجدان دارم واسه ی داداشم. همیشه هم دردش توی وجودمه. اون به خاطر من با اون زن نمک نشناس ازدواج کرد. چون دوست من بود و اینجوری پا گذاشت توی خونمون. اخرشم هم بچه اشو ول کرد هم برادر منو. دل ما رو هم خون کرد.
با بغض می گویم: خب من چیکار کردم؟ چرا همه اش بهم میگی از زندگیش برم؟ من دوستش دارم. من سعی می کنم خوب بشم.
-به خاطر همین میگم از داداش من دور شو. از برادر زاده ام دور شو و برو. می دونی اگه مامان و یلدا بفهمن تو واقعا کی هستی چجوری باهات رفتار می کنن؟ ما درد کشیده ایم! داداشم داغونه. نبین می خنده. من می شناسمش.
با صدای بلند تری می گوید: تحمل چیز دیگه ای رو نداریم ارکیده. اگه مجبور باشم این اراده رو دارم که هزار بار دلتو بشکونم و اشکتو در بیارم که فقط بری. الان حالت خوبه. باشه قبول! ولی نمی خوام یه ادم ، با همچین گذشته ای تو زندگی برادرم باشه.
آزاد با عصبانیت در را به هم می کوبد و می گوید: یاسمین!
توی جایم می پرم و ماهان تند تند می گوید: بابا بابا!
به سمتش می دوود و با ذوق می گوید: منو و مامانی برات غذا درست کردیم آوردیم.
آزاد با صدای کنترل شده ای می گوید: باشه بابا جون. یه لحظه برو پیش اون خانمه که بیرون نشسته تا ما هم بیام.
در را دوباره باز می کند و می گوید: خانم فاتح یه لحظه حواستون باشه به ماهان.
ماهان را به بیرون می فرستد وبه سمت من می آید. دستانم را به سمت کیفم می برم و سوختگی اش برایم پر رنگ و پر رنگ تر می شود و به نفس نفس می افتم.
یاسمین نگاهش را با نفرت به من می دوزد و می گوید: چیه؟ چی می خوای بگی؟ می خوای بازم بگی حق ندارم دخالت کنم؟
او با عصبانیت می گوید: هزار بار بهت گفتم که حق نداری یه ذره ناراحتش کنی.
-داداش با این دلسوزیت فقط زندگی خودتو داری داغون می کنی. من هیچ مشکلی باهاش ندارم. تازه هر کاری هم بخواد براش می کنم. فقط از زندگی شما بره.
-یاسمین خواهرمی نمی خوام حرمتت رو بشکونم. بسه دیگه. ارکیده همسر منه. و مهم تر از اون کسیه که با تمام وجودم دوستش دارم. نه ولش می کنم. نه می ذارم بره. این موضوع بسته شد و رفت. تمومه دیگه!
-یعنی چی که دوستش داری؟ آزاد! بگو یعنی چی که دوستش داری؟
-دوستش دارم. خیلی هم دوستش دارم. دوست داشتن جرمه؟ عاشق شدن جرمه؟
نگاهم پر از اشک می شود و قلبم نمی تپد. او مرا دوست دارد؟ گفت که مرا دوست دارد؟ همان دختر دیوانه ای را که با لباس بیمارستان فرار کرده است و به زور به خانه ی او امده بود را دوست دارد؟ می گوید من تمام وجودش هستم؟
با انگشت هایم اشک هایم را پاک می کنم و در میان گریه لبخندی می زنم. ارکیده مرده بود؟ اما مگر مرده ها دیگر نمی توانند زنده بشن؟
من زنده شدم. در همان خاکی که دفن شدم، رشد کردم. روییدم و با هر نفسی که حالا می کشم گل میدهم.
آزاد هم مرا دوست دارد.