رمان افسون سیصد ساله | آیدا.ف کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
چشمان مشکی و درشت نیلی در آن تاریکی پر از ترس شدند. خون به صورتش هجوم آورده و چهره‌اش گر گرفته بود. من‌ومن کنان گفت:
-ج… جنگ؟

فرهاد که چانه پهن تراش‌خورده‌اش در زیر اندک نور ماه از همیشه پهن‌تر می‌نمود گفت:
-ما الان هر دومون یه هدف مشترک داریم نیلی و نمی‌خوایم هیچ جنگی سر بگیره. جنگ هزاربرابر از چیزی که توی کتاب‌ها می‌خونی ترسناک‌تره. ما باید باهم همکاری کنیم. تنها کاری که باید بکنی اینه که اصلا از قصر خارج نشی و به من بگی سمت مرز چی کار داشتی؟
سـ*ـینه‌ی نیلی که باگردنبندی سبز زینت ‌داده شده بود بالا و پایین می‌رفت. صدای فرهاد چون وزوزی نامفهوم در گوشش می‌پیچید. با ابروانی گره خورده در چشمان فرهاد که در تاریکی می‌درخشیدند زل زد و لب‌های نازکش از هم باز شدند:
-من باید برم.
و به سرعت به سمت در برگشت. اما فرهاد محکم بازوی او را گرفت. انگشتر نگین‌دارش که سمت کف دستش چرخیده بود در پوست بدن نیلی فرو رفت. اما نیلی که در دریایی از تلاطم مغروق شده بود، کم‌ترین دردی احساس نمی‌کرد.
فرهاد: تا وقتی که چیزی بهم نگی نمی‌تونی بری بیرون.
نیلی که لباس لجبازی را از تن دراورده بود با التماس گفت:
-خواهش می‌کنم بذار برم. وقتی برگشتم همه چیو بهت میگم.
-نه! این موضوع شوخی نداره، اجازه نداری جایی بری.
نیلی با خشونت دستش را بیرون کشید که باعث شد انگشتر فرهاد با شدت از دستش خارج شود. فرهاد وحشت‌زده به سمت انگشتر که روی زمین می‌غلتید جهید و به آن چنگ زد و در دستش کرد. درحالی‌که روی زمین دراز کشیده بود با خود فکر کرد:
-خیلی نزدیک بود!
سپس برگشت و به در نگاه کرد؛ نیلی رفته بود.
***
بهرام نوشیدنی‌ای در دست گرفته و در آن کت مشکی تنگ از همیشه بلندتر به نظر می‌رسید. دختری که درست مثل او قد بلند بود در کنارش ایستاده و حرف می‌زد، نگاهش را از لوسترعظیم کریستالی بالای سالن گرفت و به مجلس رقـ*ـص دوخت:
-اون فرهاده، درسته؟
گویی دخترخاله فرزند یکی از اشرافیان بود، جایگاه اجتماعی خاصی نداشت و فقط به لطف قوم و خویشش توانسته بود وارد مراسم شود. دختر بسیار زیبایی بود و برای بهرام که جوان پر جنب‌وجوش نوزده ساله‌ای بیش نبود، بسیار جذاب به نظر می‌رسید. دختر نگاه قهوه‌ایش را به نیلی دوخت. باتحسین گفت:
-از نزدیک خیلی خوشگل‌تره.
و در دل با حسادت لباس گران قیمت و جواهر او را تحسین کرد. با خود اندیشید که شاید نیلی بدون آن پوشش باشکوه و نفیس ان‌قدرها هم خیره‌کننده نباشد. نه تنها از نظر او بلکه از نظر هرکسی نیلی نمونه کامل کمال و خوشبختی بود. در دل گفت:
-هر چند که خیلی دووم نمیاره.
بهرام که گویی زیبایی نیلی او را سحر کرده بود با سر تایید کرد و جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید. دختر درحالی‌که با ناز موهای قهوه‌ای لختش را کنار می‌زد با کنجکاوی ادامه داد:
-ولی انگار دارن دعوا می‌کنن.
درست می‌گفت. حتی از آن فاصله هم جو متشنج در فضا حس می‌شد. رقـ*ـص تمام شد و نیلی در برابر چشمان متعجب ان‌ها به سرعت به سمت در رفت و فرهاد هم با قدم‌‌هایی بلند دنبالش کرد. چیزی نگذشت که نیلی آشفته و پریشان از ان‌جا خارج شد. بهرام که بسیار نگران شده بود از دختر معذرت‌خواهی کرد و به سمت نیلی دوید.
-نیلی، وایسا!
نیلی با شنیدن صدای او برگشت و به سمتش آمد. بهرام دهانش را باز کرد تا حرفی بزند، اما نیلی سریع پرسید:
-بهم بگو از کجا فهمیدی امروز بیرون بودم؟
-حالت خوب…
نیلی درحالی‌که روی تک‌تک کلماتش تاکید می‌کرد گفت:
-بهرام، فقط بهم بگو از کجا می‌دونی؟
بهرام مکثی کرد. آمیخته‌ای از ترس و خشم و غم در چهره نیلی دیده می‌شد.
-صبح اسبت رو توی اسطبل دیدم. حسابی خسته شده بود، معلوم بود باهاش یه جای دور رفتی.
نیلی با شنیدن این سخن دوباره شروع به حرکت کرد اما بهرام مانعش شد:
-کجا میری؟ چت شده؟
-بعدا بهت میگم، الان باید برم.

و او را وسط سالن تنها گذاشت. بهرام پس از این‌که رفتن او را تماشا کرد، سمت دختر برگشت. اما او هم رفته بود، بدون هیچ خداحافظی‌ای.
 
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    نیلی درحالی‌که نفس نفس می‌زد، در اتاقش را باز کرد. خدمتکارش را مخصوصا آن شب مرخص کرده بود. اتاق نیمه تاریک بود و نور ماه از پنجره باز به داخل می‌تابید. به سرعت به سمت کمد رفت تا لباسش را عوض کند.
    -نیلی، عزیزم!
    با وحشت برگشت. هیبت مردانه‌ای که در قسمت تاریک اتاق بود با خنده گفت:
    -چرا می‌ترسی؟ می‌دونم قرارمون این‌جا نبود ولی نتونستم طاقت بیارم عزیزم! باید زودتر می‌دیدمت.
    و سپس قدم‌زنان به او نزدیک شد. نیلی به بدن او که کم‌کم در نور ماه پیدا می‌شد، نگاه می‌کرد. درخشش سبز چشمانش از همان فاصله مشخص بود. پسر آغوشش را برای او باز کرد، اما نیلی با بدگمانی گفت:
    -تو بهم گفتی اوضاع روبه‌راهه. گفتی کدورت‌ها سال‌هاست که حل شده.
    پسر که حال چند سانتی‌متر بیش‌تر با او فاصله نداشت گفت:
    -هنوز هم میگم. کهربا هیچ مشکلی با سرزمین‌های دیگه نداره. چیزی شنیدی که این‌جوری بهم ریختی؟
    و با دست صورت نیلی را به سمت خود گرفت. آرایشش کمی پاک شده و از آن فاصله نزدیک جوش‌های صورتش مشخص بودند. نیلی به چهره مهربان و قابل اعتماد او نگاه کرد. موهای فِرش کمی بلند شده و دلبرانه در پیشانی‌اش ریخته بودند. به آرامی گفت:
    -شنیدم یه جنگ تو راهه. ولی تو گفتی رها اون سمت دنبال صلحه. قرار شد من و تو امشب باهم بریم اون‌جا. قرار بود وقتی صلح شد باهم ازدواج کنیم.
    چهره پسر برای یک لحظه پریشان شد. سریع گفت:
    -شایعه است عزیزم شایعه است. ببین توی کهربا یه سری مواد و عناصر کاربردی هست که جاهای دیگه پیدا نمیشه. یه عده قاچاقچی مخفیانه اینا رو وارد کریستال می‌کنن و با قیمت نجومی می‌فروشن. اگه صلح شه اون وقت مرزها باز میشن و تاجرها به راحتی تجارت می‌کنن و اجناسشون ارزون میشه. این قاچاقچی‌ها که اتفاقا از آدم‌های محترم و پولدار سرزمینتونن هیچوقت اجازه نمیدن همچین اتفاقی بیفته. فکر می‌کنی چرا رها انقدر داره با احتیاط پیش میره؟ چون توی این راه فرصت طلب و مخالف زیاد هست. عزیزم تو نباید هر چیزی که می‌شنوی باور کنی. کی این شایعات و بهت گفته؟
    -یکی از مهم‌ترین مهره‌های حکومتی. شاید بشناسیش اسمش فرهاده.
    ابروان پسر در هم گره خوردند، سپس صورت نیلی را رها کرد. با انزجار گفت:
    -از اون عوضی شارلاتان بیش‌تر از این هم انتظار نمی‌رفت.
    سپس نیلی را زیر نظر گرفت. با این که اندامش بالغ و باوجود آرایش چهره پخته و زنانه‌ای به خود گرفته بود، همچنان در پس آن چهره، در زیر آن مژگان مشکی و فر خورده دو چشم معصوم و ساده لوح نشسته بودند و در ورای آن چانه لجوج و لب‌های بی‌قرار و بی‌فکر که هرچه می‌خواستند بر زبان می‌اوردند، دختری زود باور می‌دید که مثل آیینه هررنگی که نشانش می‌دادند همان را به خود می‌گرفت. سیمای نیلی که ابتدا پر از سوءظن بود اکنون جای خود را به کنجکاوی داده بود. پسر ادامه داد:
    -تو اصلا می‌دونی اون کیه؟ می‌‌دونی اون چه گذشته‌ای داره؟
    نیلی که مرتبا کنجکاوتر می‌شد گفت: نه!
    پسر ادامه داد:
    -اون از آتیش پرستای رها بود اما بهش خــ ـیانـت کرد و فرار کرد. رها سال‌ها دنبالش می‌گشت؛ تا وقتی که فهمید اون این‌جاس. اون یه دزده نیلی! رها اونو امین خودش دونست ولی فرهاد ازش دزدی کرد.
    نیلی از تعجب فریادی برآورد. با وجود نفرتی که از فرهاد داشت اما نمی‌توانست چیزی را که می‌شنید باور کند. با ناباوری سر تکان داد:
    -امکان نداره! پدرم بهش اعتماد کامل داره. اون… اون…
    پسر با اصرار گفت:
    -باور نمی‌کنی؟ تا حالا به دستش دقت کردی؟ یه انگشتر با یه نگین بزرگ دستش می‌کنه. اون انگشتریه که عالیجناب بهش داد. وقتی در حال مرگ بود رها نجاتش داد و به واسطه اون انگشتر تونسته تا حالا زنده بمونه. اصلا تا حالا دیدی اونو از انگشتش در بیاره؟
    نیلی به یاد آورد که چندی پیش چگونه فرهاد وحشیانه دنبال انگشترش می‌گشت:
    -اره، اره! حرفتو باور می‌کنم، اما هنوزم تصورش برام سخته که فرهاد همچین خیانتی کرده باشه.
    پسر دستش را دور شانه نیلی حلقه کرد. با آرامش گفت:
    -این چیزا مهم نیست عزیزم. به محض این که صلح برقرار شه رها اونو مجازات می‌کنه. خدا جای حق نشسته؛ آدمایی مثل اون هرگز به جایی نمی‌رسن.
    نیلی درحالیکه به شانه او تکیه داده بود سر تکان داد.
    -راستی وسایلت و جمع کردی؟ امروز صبح لب مرز بهم گفتی که نمی‌تونی روز عروسی خواهرت و از دست بدی. قرار شد شب...
    صدای قیژقیژ در اتاق او را ساکت کرد. نور از داخل راهرو با احتیاط وارد اتاق و به دنبال آن مردی کوتاه قد با شانه‌هایی پهن در آستانه در ظاهر شد. برای نیلی سخت نبود که متوجه شود چه کسی ان‌جا ایستاده است. پسر با انزجار نیشخندی زد:
    -جناب مشاور عزیز! ذکر خیرتون بود. رها خیلی وقته منتظرته.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا