کریس، جلوتر از بقیه قدم برمیدارد. دستش را روی کتابخانه میگذارد و شکافی که میان کتابخانه وجود دارد را بیشتر میکند. هر چهار نفرشان از اتاق خارج میشوند. وارد یک دالان سرد و تاریک میشوند که دو تا درب رو بهروی یکدیگر دارد. با قدمهای آهسته دالان را طی میکنند. چندان طویل و طولانی نیست. خیلی سریع به یکی از دربها میرسند. کریس دستش روی دستگیره میگذارد و به سمت داخل میفشارد. درب چوبی باز میشود. یک سالن بزرگ و مجهز آزمایشگاه پیش رویشان قرار میگیرد. آنتوان از روی زمین یک گردنبند بر میدارد و با لحن بلندی میگوید:
- خدای من! این گردنبند رو روز تولد تیلور بهش هدیه دادم.
کریس پاسخ میدهد.
- مطمئنی؟ شاید فقط شبیه اون هستش؟
آنتوان سرش را به نشانهی مخالفت تکان میدهد و مصمم میگوید:
- نه شک ندارم که برای خودش هست. اینجا چی کار میکنه. یعنی، تیلور رو داخل این ازمایشگاه نگه میدارن؟
کریس سرش را میچرخاند و با تعدادی محفظه روبهرو میشود که درب همگی آنها بسته است و مشخص نیست چه کسانی داخلش دراز کشیدهاند.
آنتوان خودش را به یکی از محفظههای فلزی و پایه دار میرساند و تمام تلاش خود را میکند که درب آن را باز کند. موفق نمیشود. جکس با لحن آرام و متفکرانهای میگوید:
- این آزمایشگاه به نظر متروکه میاد. یعنی هیچکدوم از دستگاهها روشن نیستن، پس میشه نتیجه گرفت که نامزدهای شما اینجا نیستن!
آنتوان، به سمت جکس هجوم میبرد و یقهی او را میگیرد؛ سپس با عصبانیت فریاد میکشد.
- تو که گفتی نامزدهای ما وجود خارجی ندارن و فقط ساختهی ذهنمون هستن!
چشمان جکس از پشت عینک درشت میشوند و با تعجب لب میزند.
- من کی همچین حرفی زدم؟!
پس از مکث کوتاهی، صحبتش را تکمیل میکند.
- من گفتم ذهنتون رو هک کردن و با مرور زمان کاری با مغزتون انجام میدن که تصور میکنید همچین آدمهایی وجود خارجی ندارن و فقط تنهایی به این بازی وارد شدید.
آنتوان نیشخند تلخی میزند و یقهی جکس را محکمتر میفشارد؛ سپس صحبت میکند.
- ای عوضی، مثل قدیم دروغگو و پست فطرت هستی. تو هیچوقت همچین حرفی نزدی. خیلی خوب یادم هست که گفتی نامزدهای ما وجود خارجی ندارن و تنهایی به این بازی اومدیم. حتی خودت رو مثال زدی که فکر میکردی با دخترت وارد این بازی شدی، ولی بعدها فهمیدی برات خاطرات تقلبی ساختن و تو اصلا ازدواج نکردی!
جکس بدون معطلی میگوید:
- نه آنتوان، چه مرگت شده. من کی همچین مزخرفاتی گفتم. اگه یادت باشه، من گفتم برام خاطرات تقلی درست کردن و بهم تزریق کردن تا من فراموش کنم با دخترم وارد این بازی شدم!
آنتوان مشت خود را گره میزند که به صورت جکس بکوبد؛ اما کریس مداخله میکند.
- کافیه آنتوان. حق با جکس هستش، اون دقیقا همین حرف ها رو زد، این تو هستی که داری اشتباه میکنی
- خدای من! این گردنبند رو روز تولد تیلور بهش هدیه دادم.
کریس پاسخ میدهد.
- مطمئنی؟ شاید فقط شبیه اون هستش؟
آنتوان سرش را به نشانهی مخالفت تکان میدهد و مصمم میگوید:
- نه شک ندارم که برای خودش هست. اینجا چی کار میکنه. یعنی، تیلور رو داخل این ازمایشگاه نگه میدارن؟
کریس سرش را میچرخاند و با تعدادی محفظه روبهرو میشود که درب همگی آنها بسته است و مشخص نیست چه کسانی داخلش دراز کشیدهاند.
آنتوان خودش را به یکی از محفظههای فلزی و پایه دار میرساند و تمام تلاش خود را میکند که درب آن را باز کند. موفق نمیشود. جکس با لحن آرام و متفکرانهای میگوید:
- این آزمایشگاه به نظر متروکه میاد. یعنی هیچکدوم از دستگاهها روشن نیستن، پس میشه نتیجه گرفت که نامزدهای شما اینجا نیستن!
آنتوان، به سمت جکس هجوم میبرد و یقهی او را میگیرد؛ سپس با عصبانیت فریاد میکشد.
- تو که گفتی نامزدهای ما وجود خارجی ندارن و فقط ساختهی ذهنمون هستن!
چشمان جکس از پشت عینک درشت میشوند و با تعجب لب میزند.
- من کی همچین حرفی زدم؟!
پس از مکث کوتاهی، صحبتش را تکمیل میکند.
- من گفتم ذهنتون رو هک کردن و با مرور زمان کاری با مغزتون انجام میدن که تصور میکنید همچین آدمهایی وجود خارجی ندارن و فقط تنهایی به این بازی وارد شدید.
آنتوان نیشخند تلخی میزند و یقهی جکس را محکمتر میفشارد؛ سپس صحبت میکند.
- ای عوضی، مثل قدیم دروغگو و پست فطرت هستی. تو هیچوقت همچین حرفی نزدی. خیلی خوب یادم هست که گفتی نامزدهای ما وجود خارجی ندارن و تنهایی به این بازی اومدیم. حتی خودت رو مثال زدی که فکر میکردی با دخترت وارد این بازی شدی، ولی بعدها فهمیدی برات خاطرات تقلبی ساختن و تو اصلا ازدواج نکردی!
جکس بدون معطلی میگوید:
- نه آنتوان، چه مرگت شده. من کی همچین مزخرفاتی گفتم. اگه یادت باشه، من گفتم برام خاطرات تقلی درست کردن و بهم تزریق کردن تا من فراموش کنم با دخترم وارد این بازی شدم!
آنتوان مشت خود را گره میزند که به صورت جکس بکوبد؛ اما کریس مداخله میکند.
- کافیه آنتوان. حق با جکس هستش، اون دقیقا همین حرف ها رو زد، این تو هستی که داری اشتباه میکنی