رمان لطفا من را بُکش |‌ MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 944
  • پاسخ ها 81
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
کریس، جلوتر از بقیه قدم برمی‌دارد. دستش را روی کتابخانه می‌گذارد و شکافی که میان کتابخانه وجود دارد را بیشتر می‌کند. هر چهار نفرشان از اتاق خارج می‌‌شوند. وارد یک دالان سرد و تاریک می‌شوند که دو تا درب رو به‌روی یکدیگر دارد. با قدم‌های آهسته دالان را طی می‌کنند. چندان طویل و طولانی نیست. خیلی سریع به یکی از درب‌ها می‌رسند. کریس دستش روی دستگیره می‌گذارد و به سمت داخل می‌‌فشارد. درب چوبی باز می‌شود. یک سالن بزرگ و مجهز آزمایشگاه پیش رویشان قرار می‌گیرد. آنتوان از روی زمین یک گردنبند بر می‌دارد و با لحن بلندی می‌گوید:
- خدای من! این گردنبند رو روز تولد تیلور بهش هدیه دادم.
کریس پاسخ می‌دهد.
- مطمئنی؟ شاید فقط شبیه‌ اون هستش؟
آنتوان سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و مصمم می‌گوید:
- نه شک ندارم که برای خودش هست. این‌جا چی کار می‌کنه. یعنی، تیلور رو داخل این ازمایشگاه نگه می‌دارن؟
کریس سرش را می‌چرخاند و با تعدادی محفظه روبه‌رو می‌‌شود که درب همگی آن‌ها بسته است و مشخص نیست چه کسانی داخلش دراز کشید‌ه‌اند.
آنتوان خودش را به یکی از محفظه‌های فلزی و پایه دار می‌رساند و تمام تلاش خود را می‌کند که درب آن را باز کند. موفق نمی‌شود. جکس با لحن آرام و متفکرانه‌ای می‌گوید:
- این آزمایشگاه به نظر متروکه میاد. یعنی هیچکدوم از دستگاه‌ها روشن نیستن، پس می‌شه نتیجه گرفت که نامزد‌های شما این‌جا نیستن!
آنتوان، به سمت جکس هجوم می‌برد و یقه‌ی او را می‌گیر‌د؛ سپس با عصبانیت فریاد می‌کشد.
- تو که گفتی نامزد‌های ما وجود خارجی ندارن و فقط ساخته‌ی ذهنمون هستن!
چشمان جکس از پشت عینک درشت می‌شوند و با تعجب لب می‌زند.
- من کی همچین حرفی زدم؟!
پس از مکث کوتاهی، صحبتش را تکمیل می‌کند.
- من گفتم ذهنتون رو هک کردن و با مرور زمان کاری با مغزتون انجام میدن که تصور می‌کنید همچین آدم‌هایی وجود خارجی ندارن و فقط تنهایی به این بازی وارد شدید.
آنتوان نیشخند تلخی می‌زند و یقه‌ی جکس را محکم‌تر می‌فشارد؛ سپس صحبت می‌کند.
- ای عوضی، مثل قدیم دروغگو و پست فطرت هستی. تو هیچوقت همچین حرفی نزدی. خیلی خوب یادم هست که گفتی نامزد‌های ما وجود خارجی ندارن و تنهایی به این بازی اومدیم. حتی خودت رو مثال زدی که فکر می‌کردی با دخترت وارد این بازی شدی، ولی بعد‌ها فهمیدی برات خاطرات تقلبی ساختن و تو اصلا ازدواج نکردی!
جکس بدون معطلی می‌گوید:
- نه آنتوان، چه مرگت شده. من کی همچین مزخرفاتی گفتم. اگه یادت باشه، من گفتم برام خاطرات تقلی درست کردن و بهم تزریق کردن تا من فراموش کنم با دخترم وارد این بازی شدم!
آنتوان مشت خود را گره می‌زند که به صورت جکس بکوبد؛ اما کریس مداخله می‌کند.
- کافیه آنتوان. حق با جکس هستش، اون دقیقا همین‌ حرف ها رو زد، این تو هستی که داری اشتباه می‌کنی
 
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    برای ثانیه‌هایی سکوت مطلق داخل آزمایشگاه حاکم می‌شود. کریس، همراه با اندام ورزیده و قد بلندش، باری ‌دیگر شروع به صحبت می‌کند.
    - زمان زیادی برامون نمونده، معلوم نیست اگه زمان بازی تموم شه، چه اتفاقی می‌افته، باید عجله کنیم.
    جکس پیش از همه قدم بر می‌دارد و همزمان می‌گوید:
    - موافقم، نباید زمان رو از دست بدیم.
    کریس، سرش را می‌چرخاند و برای ثانیه‌هایی به چهره‌ی دختر بچه‌ نگاه می‌کند. هیچ اطلاعات و خاطره‌ای از آن دختر در ذهنش وجود ندارد.
    از آزمایشگاه خارج می‌شوند و با قدم‌های بلند و سریع خودشان را به درب روبه‌رویی می‌رسانند.
    داخل دالان سرد و تاریک قدم بر می‌دارند و خودشان را به درب روبه‌رویی می‌رسانند. کریس، دستش را روی دستگیره فلزی می‌گذارد و به سمت پایین می‌فشارد. درب چوبی با ناله‌ی یواشی باز می‌شود. این اتاق کاملا تاریک است و تنها منبع نور از پرده‌ی نمایش به دست می‌آید. به وسله‌ی دستگاه قدیمی پخش فیلم، نوری روی پرده‌ی بزرگ اتاق افتاده است.
    یک فیلم سینمایی بسیار قدیمی روی پرده به نمایش گذاشته شده است. کریس و آنتوان به سمت قسمت‌های مختلف اتاق می‌روند و تمام کشو ها را می‌گردند. جکس با صدای بلندی صحبت می‌کند.
    - به نظرم این‌جا فقط یک اتاق معمولی هست که قرار نیست اطلاعات مفیدی به ما بده. باید برگردیم.
    فقط چند ثانیه بعد، کریس یک جعبه پیدا می‌کند که روی درب آن نوشته شده است:
    « فیلم‌های آزمایشگاه»
    آنتوان با قدم‌های آهسته به سمت کریس حرکت می‌کند و خطاب به او می‌گوید:
    - بین کلید‌ها، کلید اضافی وجود نداره؟
    کریس دسته کلید را از داخل جیبش در می‌آورد و به نوبت امتحان می‌کند. فایده ندارد. سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و کوتاه می‌گوید:
    - نه، این کلید‌ها بهش نمی‌خورن.
    آنتوان که دست به کمر ایستاده است، به طور ناگهانی چشمانش درشت می‌شوند. جعبه را از دست کریس می‌قاپد و همزمان می‌گوید:
    - چند ساعت پیش، من یک کلید پیدا کردم. شاید بهش بخوره.
    کلید را از داخل جیب خود بیرون می‌آورد و به آرامی داخل قفل جعبه‌ی فلزی می‌چرخاند. درب جعبه باز می‌شود. کریس با عجله حرکت می‌کند و فیلم‌های داخل جعبه را بیرون می‌آورد.
    بدون اتلاف وقت فیلم‌ها را یکی پس از دیگری داخل دستگاه قرار می‌دهد؛ اما دو تا اول سالم نیستند. کریس، آخرین فیلم را درون دستگاه قرار می‌دهد و پریژکتور قدیمی تصویر آن را روی پرده می‌اندازد.
    دکتر اصلی پروژه، همینطور که ماسک و دستکش بهداشتی دارد، رو به دوربین می‌گوید‌:
    « ما پس از چهارصد و بیست روز، موفق شدیم، اولین آزمایش رو با موفقیت پشت سر بذاریم. بخش بزرگی از موفقیت خودمون رو مدیون این عمارت هستیم. مکانی که دری رو به یک دنیای فراتر از واقعیت باز کرده. هدف اصلی و نهایی ما از این آزمایش، ترکیب کردن علم و ماورای‌‌ طبیعت هستش.»
    دکتر، به سمت یک شخص دیگر می‌چرخد و خطاب به او می‌گوید:
    - قربان، این مردی که می‌بینید روی تخت خوابیده، از اوایل شب تا اوایل صبح داخل عمارت بوده.
    شخص دیگری که رئیس دکتر است، چهره‌اش را با ماسک و عینک کاملا پوشانده است. سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. خود دکتر داخل آزمایشگاه قدم بر می‌دارد و با لبخندی می‌گوید:
    « آیا ممکنه کسانی که سال‌ها پیش از دنیا رفته‌اند، دوباره به زندگی بر گردن و از این همه نعمت خداوند، استفاده‌ ببرند؟ برای فهمیدنش باید تا آخرین روز آزمایش ما صبر کنید!»
    تصویر به آرامی تاریک می‌شود و ویدئو به پایان می‌رسد. آنتوان و کریس به سمت یکدیگر می‌چرخند و با چشمان وحشت زده‌ همدیگر را نگاه می‌کنند. کریس که نفس‌هایش نامرتب شده است، از انتهای گلویش صحبت می‌کند.
    - همین الان همه چیز رو متوجه شدم...این...این امکان نداره!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل آخر: درب‌ها

    آفتاب ملایمی روی میز صبحانه می‌تابد. امروز هوا بسیار لطیف و دلپذیر است. کریس کمی به بدن خود کش و قوس می‌دهد و خمیازه بلند مدتی می‌کشد. از پشت درب شیشه‌ای تراس، آلیس را می‌بیند که میز صبحانه را می‌چیند.
    درب‌ تراس را باز می‌کند و وارد می‌شود.
    خود کریس همراه با صدای گرفته‌ی اول صبحش، صحبت می‌کند.
    - صبح به خیر عشقم.
    آلیس لیوان آب پرتقال را به سمت کریس می‌گیرد و او را می‌بوسد. کریس بدون وقفه نیمی از آب پرتقال درون لیوان را می‌نوشد. آلیس که موهای طلایی رنگ و مواجش روی شانه‌هایش ریخته‌اند، با لحن بلندی می‌گوید:
    - دیشب خوب خوابیدی عزیزم؟
    کریس پشت میز صبحانه می‌نشیند و بدون فوت وقت می‌گوید:
    - در کنار تو من همیشه عالی می‌خوابم‌.
    آلیس لبخند می‌زند و پاسخ می‌دهد.
    - ممنون عزیزم، ولی من دیشب خونه‌ی خواهرم خوابیدم، یادت رفته؟
    کریس برای چند ثانیه به میز سفید رنگ صبحانه خیره می‌شود. پس از چند ثانیه به آلیس زل می‌زند و در پاسخ می‌گوید:
    - من دیشب رو اصلا یادم نیست!
    آلیس بی‌معطلی می‌گوید:
    - نوشیدنی مصرف نکردی؟
    کریس پیشانی خود را مالش می‌دهد و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.
    - نمی‌دونم...اصلا یادم نیست...ولی من هیچ وقت افراط نمی‌کنم.
    آلیس به صندلی پلاستیکی سفید رنگ تکیه می‌دهد و بلند صحبت می‌کند.
    - پس دیشب فقط برای من شب عجیبی نبوده!
    کریس بدون معطلی می‌گوید:
    - مگه دیشب چه اتفاقی برای تو افتاد؟
    آلیس مقداری از آب‌پرتقال خود را می‌نوشد و پاسخ می‌دهد.
    - حس عجیبی داشتم. فکر می‌کردم واقعی نیستم و به دنیایی که داخلش زندگی می‌کنم تعلق ندارم.
    کریس لب می‌زند.
    - پس وضع تو هم از من هم بد تر بوده!
    آلیس به سمت کریس خم می‌شود و دستان او را می‌گیرد؛ سپس به چشمان مشکی‌اش خیره می‌شود و صحبت می‌کند.
    - من احساس پوچی می‌کنم. انگار که واقعی نیستم. به نظرت ممکنه یک انسان به طور همزمان، هم مُرده باشه و هم زنده؟
    کریس با یک لبخند کمرنگ پاسخ می‌دهد.
    - گربه شرودینگر؟
    پیش از آنکه آلیس صحبت کند، خود کریس بحث را تغییر می‌دهد.
    - آنتوان زنگ زد بهم و گفت که شب ببرمت به یک کافه. برای شب داخل یه کافه می‌خوان سوپرایزت کنن. من چون از سوپرایز کردن خوشم نمیاد، بهت گفتم!‌
    آلیس، دست کریس را رها می‌کند و همراه با یک لبخند می‌گوید:
    - برنامه دوست‌هام رو خراب کردی.
    کریس پاسخ می‌دهد.
    - فقط آنتوان و دوست دخـ ترش هست.
    آلیس در جواب می‌گوید:
    ‌- به هرحال. در ضمن اون نامزدش هست.
    کریس با تقلید پاسخ می‌دهد.
    - به هرحال.‌
    کریس از روی صندلی بلند می‌شود و به سمت نرده‌های سفید رنگ تراس حرکت می‌کند. نفس عمیقی از هوای مطلوب امروز می‌کشد. ناخواسته چشمان او به قسمتی از خیابان می‌افتد که مردم تجمع کرده‌اند و صدای بوق اتومبیل‌ها به گوش می‌رسد. چشمان کریس ریز می‌شوند و با دقت دو چندان نگاه می‌کند. آلیس پهن آسفالت خیابان شده است. از سرش خون غلیظی جاری است و تکان نمی‌خورد.
    کریس، همراه با چشمانی که در کاسه درشت شده‌اند، به سمت عقب بر می‌گردد و به میز صبحانه خیره می‌شود. در کمال تعجب، هیچکسی پشت میز صبحانه وجود ندارد.
    کریس با لحن بلندی تکرار می‌کند.
    - نه، نه، این فقط یک کابوسه!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    اتاق در تیرگی مطلق فرو رفته است. نور اندکی از میان درب نیمه‌باز اتاق می‌تابد. کریس زیر تختخواب دراز کشیده است. قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش سُر می‌خورند و نفسش را داخل سـ*ـینه‌اش حبس کرده است.
    از زیر تخت پاهای دراز و لاغر یک زن را می‌بیند که داخل اتاق قدم بر می‌دارد. صدای گریه‌های یک نوزاد نیز از سمت او می‌آید. کریس، پاهای به شدت لاغر و کبود آن زن را از زیر تخت دنبال می‌کند. صدای گریه‌های نوازاد بیشتر می‌شود.
    کریس، به سختی بزاق دهانش را فرو می‌دهد.
    به طور ناگهانی درب اتاق بسته می‌شود. اکنون همان نور اندک نیز از دست می‌رود و کریس جایی را نمی‌بیند. فقط به وسیله‌ی صدای قدم‌های آن زن تشخیص می‌دهد او کجا است.
    برای ثانیه‌هایی صدای قدم زدن آن زن نیز قطع می‌شود؛ اما صدای گریه‌های نوزاد همچنان به گوش می‌رسد. کریس در تیرگی مطلق است و هیچ روزنه نوری وجود ندارد. به طور ناگهانی تختخوابی که بالا سر او وجود دارد، به سمت جلو کشیده می‌شود. اکنون، کریس فقط روی زمین دراز کشیده است. به آرامی بچه‌ی نوزاد روی بدن او گذاشته می‌شود. کریس که هیچ جایی را نمی‌بیند، بچه را به خوبی حس می‌کند. مجبور است بی‌تحرک بماند. نور اتاق برای ثانیه‌هایی روشن می‌شود. روی خود یک نوازد پلاستیکی می‌بیند؛ اما او یک انسان روی خود حس می‌کند. روبه‌روی او یکی از همان تابلو‌های نقاشی افراد اشرافی خانواده وجود دارد. تصویر عادی از چهره‌ی همان زن نقاشی شده است. ویل از روی زمین بلند می‌شود و نوزاد پلاستیکی را رها می‌کند. کریس با دقت به نقاشی زن خیره می‌شود. به آرامی نقاشی پاره می‌شود و یک جفت دست لاغر و کبود با انگشتان بسیار بلند، از پشت قاب نقاشی بیرون می‌آید. قلب کریس به سرعت در سـ*ـینه‌اش می‌تپد. چراغ‌های اتاق به سرعت روشن و خاموش می‌‌شوند. صدای گریه‌های نوزاد، مجددا به گوش می‌رسد. نقاشی پاره می‌شود و سر زن نیز از میان تابلو بیرون می‌زند. کریس به سمت درب اتاق می‌دود و چند مرتبه دستیگره را به سمت پایین می‌فشارد. فایده ندارد، قفل است. صدای پاره شدن تابلوی نقاشی به گوش می‌رسد. کریس با شانه‌ به درب اتاق ضربه می‌زند.
    یک زن به شدت لاغر و قد بلند که انگشتان دراز و کبو‌دی دارد، پشت سر کریس ایستاده است. همینطور که چراغ‌ها روشن و خاموش می‌شوند، کریس به سمت عقب بر می‌گردد و برای ثانیه‌هایی به چشمان سرخ و پوست به شدت سفیدش خیره می‌شود. صدای جیغ گوش خراش زن در اتاق می‌پیچد. در همین لحظه، تمام وسایل تیز داخل اتاق یکی پس از دیگری به سمت کریس پرتاب می‌شوند. کریس جای خالی می‌دهد؛ اما یکی از قیچی‌ها، مستقیم به کمر او فرو می‌رود.

    سرانجام موفق می‌شود درب چوبی اتاق را با ضربه‌‌های شانه‌اش باز کند. همینطور که نقشه‌ی کاغذی را در دست دارد، با نهایت سرعت داخل راه‌رو می‌دود. تلاش می‌کند قیچی بلند را از درون کمر خود خارج کند؛ اما دستش به آن نمی‌رسد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس با تمام سرعتش می‌دود و راه‌رو را طی می‌کند. همینطور که نفس‌هایش به سختی از حصار سـ*ـینه‌اش خارج می‌شوند، به پشت سرش نگاه گذرایی می‌اندازد. هیچ موجودی در تعقیب او نیست.
    دستش را روی میله‌ی راه‌پله می‌گذارد و با قدم‌های آهسته، پله‌ها را پایین می‌رود. آنتوان و جکس به همراه دختر بچه، داخل طبقه همکف منتظر او ایستاده‌اند. آنتوان با لحن بلندی می‌گوید:
    - توی دردسر افتاده بودی؟
    کریس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - مهم نیست. باید سریع‌تر در‌ها قفل عمارت رو پیدا کنیم.
    جکس با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و رو به کریس می‌گوید:
    - پیدا کردن در‌های قفل رو به من بسپر.
    کریس، بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - می‌تونی از روی نقشه بفهمی که کدوم راه رو باید بریم؟
    جکس، کوتاه و مرموز پاسخ می‌دهد.
    - فقط بهم اعتماد کن.
    کریس سرش را به نشانه‌ی پذیرفتن تکان می‌دهد و نقشه‌ی کاغذی را به سمت جکس می‌گیرد. آن مرد عینکی لاغر اندام، نقشه را از دست کریس می‌گیرد. با دقت به نقشه نگاه می‌کند. زمان زیادی نمی‌گذرد که آنتوان دستانش را محکم روی سر خود می‌فشارد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - صدای اون دلقک لعنتی رو می‌شنوم. صدای خنده‌هاش توی سرم می‌پیچه!
    کریس دستش را روی شانه‌ی آنتوان می‌گذارد و خونسردانه می‌گوید:
    - آروم باش رفیق، این‌جا هیچ موجودی نیست.
    جکس با لحن بلندی می‌گوید:
    - دنبالم بیاید، عجله کنید.
    کریس دست دختر بچه‌ی دورگه را می‌گیرد و به دنبال جکس می‌دود. آن مرد، همزمان که سرش رو به پایین است و نقشه را می‌بیند، سه تا پله را طی می‌کند. بقیه نیز به واسطه‌ی این سه تا پله‌ی چوبی، از هال اصلی عمارت خارج می‌شوند. جکس با سرعت زیادی داخل راه‌رو می‌دود و باقی به دنبالش حرکت می‌کنند. از کنار مجسمه‌ها و گلدان‌های بزرگ رد می‌شوند. از پیچ راه‌رو می‌گذرند و به سه پله‌‌ی جدید می‌رسند. به سرعت پله‌ها را بالا می‌روند. یک سالن بزرگ با سرامیک‌های شطرنجی پیش رویشان قرار دارد. آنتوان با لحن عصبی خود لب می‌زند.
    - این جا بیست تا در هست که هر کدوم به چند در دیگه می‌رسن. از کجا باید بفهمیم؟
    جکس با دقت بیشتری کاغذ را نگاه می‌کند. پاسخی به آنتوان نمی‌دهد. با قدم‌های سریع خود روی سرامیک‌های شطرنجی حرکت می‌کند. به یکی از درب‌های سالن نزدیک می‌شود، همزمان صحبت می‌کند.
    - من زمان زیادی داخل این عمارت هستم. فقط بهم اعتماد کنید. داریم درست پیش می‌ریم!
    باقی افراد بدون تفکر پشت سر جکس وارد یکی از اتاق‌ها می‌شوند. چاره‌ی دیگری نیز ندارند.
    به یک اتاق خواب می‌رسند که زن چاق و درشت اندامی، روی تختخواب دراز کشیده است. کریس دستش را جلوی دهان دختربچه می‌گیرد که جیغ نکشد. پوست آن زن چاق به شدت سفید است و دور لبانش زرد شده‌اند.
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با قدم‌های آهسته، به سمت شومینه‌ی خاموش حرکت می‌کنند. استرس‌ آن‌ها هر لحظه بیشتر می‌شود. زن روی تخت تکان می‌خورد. ضربان قلب کریس و دوستانش به شدت بالا است.
    جکس روی پاهایش خم می‌شود و درب شومینه را به آرامی باز می‌کند. درابتدا نیز خودش به طور سـ*ـینه‌خیز وارد دریچه‌ی مخفی می‌شود. پشت سرش دختربچه‌ حرکت می‌کند؛ سپس کریس به طور سـ*ـینه‌خیز وارد دریچه می‌شود.
    آنتوان که آخرین نفر است، برای لحظه‌ای به سمت عقب بر می‌گردد و زن را مشاهده می‌کند. همچنان با هیکل درشت خود روی تختخواب دراز کشیده است. آنتوان نیز روی زمین می‌خزد که وارد دریچه بشود؛ اما در میان مسیر، مچ پایش توسط زن اسیر می‌شود.
    خود آنتوان با فریاد می‌گوید:
    - شما برید...زودباشید.
    کریس به سمت عقب نگاه می‌کند. آنتوان دستش را روی دیوار‌ها گرفته است که به داخل اتاق کشیده نشود. کریس به طور سـ*ـینه خیز به سمت آنتوان بر می‌گردد. آنتوان با فریاد می‌گوید:
    - نه برنگرد...فقط برو.
    کریس، بدون توجه به گفته‌ی آنتوان، خودش را به او می‌رساند و دستش را به سمت او دراز می‌ کند. آنتوان نیز یکی از دست‌هایش را از روی دیوار بر می‌دارد و به دست کریس گره می‌زند. کریس همراه با دست نیرومند و ورزیده‌اش، اجازه نمی‌دهد آنتوان به داخل اتاق کشیده شود. آنتوان صدای جیغ و ناله‌‌های زن چاق را از پشت سرش می‌شنود. درحالی که از هر دو طرف به آنتوان فشار می‌آید، سرانجام زن چاق پای او را رها می‌کند. آنتوان به داخل دریچه بر می‌گردد. کریس با عجله می‌گوید:
    - زود باش، باید حرکت کنیم.
    آن دو روی زمین سـ*ـینه خیز می‌روند و خودشان را به دختر و جکس می‌رسانند. درنهایت از سمت دیگر این دریچه بیرون می‌روند. به یک قسمت جدیدی از عمارت می‌رسند. به اطراف خود نگاه می‌کنند و به دنبال درب می‌گردند؛ اما حتی یکی نیز وجود ندارد.
    با قدم‌های ‌آهسته پله‌های چوبی و فرسوده عمارت را پایین می‌روند. به یک سالن جدید می‌رسند که فقط یک درب داخلش وجود دارد.
    آنتوان با هیجان می‌گوید:
    - فکر کنم اولین در قفل عمارت رو پیدا کردیم.
    جکس نیز تایید می‌کند.
    - بی شک باید خودش باشه
    پیش از آنکه به اولین درب قفل عمارت برسند، تمام چراغ‌های داخل سالن خاموش می‌شوند. برای چند ثانیه عمارت در تیرگی مطلق فرو می‌رود. کریس بزاق دهانش را به سختی پایین می‌فرستد و دست دختر بچه را محکم می‌گیرد.
    پس از چند ثانیه، به طور ناگهانی تمام برق‌ها روشن می‌شوند. سونیا، تیلور و آلیس کنار یکدیگر ایستاده‌اند و همزمان می‌گویند:
    - سوپرایز!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان جا می‌خورد و به سمت خانم‌ها بر می‌گردد. دختر دوازده‌ ساله، به سمت سونیا می‌دود و خودش را در آغـ*ـوش او جا می‌دهد.
    سونیا با اشاره به دختر بچه‌، با لحن بلندی می‌گوید:
    - آقایون و خانم‌ها معرفی می‌کنم، ستاره کوچک بازیگری، دختر عزیزم!
    تیلور و آلیس که کلاه تولد روی سرشان گذاشته‌اند، برای دخترِ سونیا دست می‌زنند.
    آنتوان، یک قدم به سمت عقب بر می‌دارد و با لحن خشک و سردی می‌‌گوید:
    - این‌جا چه خبره؟
    آلیس با قدم‌های آهسته خودش را به کریس نزدیک می‌کند و همزمان پاسخ آنتوان را نیز می‌دهد.
    - همه‌اش زیر سر my friend شیطونته!
    آنتوان، سر خود را با سردرگمی تکان می‌دهد و در جواب می‌گوید:
    - منظورت چیه؟
    آلیس، دستانش را به دور گردن کریس حلقه می‌کند و او را می‌بوسد. کریس باری دیگر گرما و عطر خوش تن او را حس می‌کند. همینطور که ضربان قلبش به شدت بالا می‌رود، با لحن آرامی می‌گوید:
    - خودت نیستی، همه‌اش یک توهمه. درست میگم؟
    آلیس می‌خندد و پیشانی کریس را می‌بوسد. چشمان خاکستری رنگش را به کریس می‌دوزد و با لحن آرامی می‌گوید:
    - ببخشید که مجبور شدم دفعه پیش عجیب و غریب رفتار کنم. حتی برای این که دست و بدنم سرد باشه، مجبور شدم یک‌سری کار‌های سخت انجام بدم!
    سونیا، همراه با دختر خود به سمت کریس و آنتوان قدم می‌زند. تبلتی که در دست دارد را به سمت پسر‌ها می‌گیرد و روی پخش ویدئو کلیک می‌کند.
    تیلور، دوربین موبایلش را به سمت خودش گرفته است و درحالی که زیر نور خورشید قدم می‌زند‌، صحبت می‌کند.
    « سلام به همگی. امشب تولد بهترین دوستم هست. قصد دارم یک کار خفن انجام بدم. یک شرکت تفریحی پیدا کردم که شبیه به اتاق فرار هست؛ اما تفاوت بزرگی داره. داخل مغز ما یک سری میکروچیپ می‌کارن و داخل یک عمارت بزرگ ولمون می‌کنن. میکروچیپ، با توجه به ترس‌هامون، تصاویر یک‌سری موجودات زشت رو به طور سه بعدی برامون به نمایش می‌ذاره. فردا صبح، ولاگ این بازی خفن رو داخل چنل یوتیوبم آپلود می‌کنم. هرگز از دستش ندید. آلیس دوست دارم، ببخشید که قراره حسابی بترسی!»
    آنتوان به تاریخ پخش ویدئوی تیلور نگاه می‌کند. به دوازده ساعت قبل بر می‌گردد.
    آنتوان لبخند می‌زند و رو به تیلور می‌گوید:
    - چرا...چرا این کار رو انجام دادی. کم مونده بود سکته کنم.
    تیلور آنتوان را می‌بوسد و پاسخ می‌دهد.
    - همه‌اش هیجان کاذبه. عشقم اتفاقا برات مفید هم هست.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس، سرش را می‌چرخاند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - پس جکس کجاست؟
    آلیس که به بدن کریس تکیه داده است، با لحن آرامی می‌گوید:
    - عزیزم، جکس کیه؟
    آنتوان نیز به اطرافش نگاه می‌کند و با تعجب می‌گوید:
    - کریس راست میگه، جکس غیبش زده!
    سونیا با لبخند و آرامش همیشگی‌اش چندتا قدم بر می‌دارد و خطاب به کریس می‌گوید:
    - لطفا آروم باشید. میکروچیپ قابلیت شبیه‌سازی انسان‌هایی رو که می‌شناسید هم داره. بنابراین اون دوستتون فقط ساخته‌ی ذهنتون بوده!
    کریس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و لب می‌زند.
    - جکس کسی بود که نقشه رو خوند و ما رو تا به این‌جا رسوند. چه بلایی سرش اوردین؟
    سونیا بدون معطلی می‌گوید:
    - کدوم نقشه؟ شما پشت سر دختر من داشتید حرکت می‌کردید که تمام عمارت رو مثل کف دستش بلد هستش. خبری از جکس و نقشه نبود!
    آنتوان، نسبت به کریس ملایم‌تر صحبت می‌کند.
    - ما داخل یکی از اتاق‌ها، ویدئویی از رئیست دیدیم که داشت درمورد آزمایش‌هاش روی انسان‌های بی‌گـ ـناه صحبت می‌کرد. اون هم توهم بود؟
    تیلور با چشمانی که درشت شده‌اند، با تعجب به سونیا خیره می‌شود. سونیا لحظاتی سکوت می‌کند؛ اما درنهایت خطاب به آنتوان لب می‌زند.
    - ویدئو رو تا آخرش تماشا کردین؟
    آنتوان، بدون آنکه صحبت کند، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. سونیا همراه با تب‌لت خود به سمت آنتوان حرکت می‌کند. صفحه‌ی تب‌لت را به سمت او می‌گیرد و با همان اعتماد به نفس می‌گوید:
    - ویدئو همین بود؟
    آنتوان کمی از ویدئو را تماشا می‌کند؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - بله، همین بود.
    سونیا با انگشت خود روی صفحه می‌کشد و آخر ویدئو را می‌آورد. دکتر روبه‌روی قربانی ایستاده است و به او نگاه می‌کند. به طور ناگهانی دکتر و قربانی به سمت دوربین می‌چرخند و به طور همزمان صحبت می‌کنند.
    « نهایت ترس و هیجان رو با ما در یک مجموعه تفریحی امن تجربه کنید. منتظر تماس شما هستیم»
    سونیا، تب‌لت را پایین می‌آورد و خطاب به آنتوان و کریس می‌گوید:
    - فقط تیزر تبلیغاتی کارمون رو دیدید. یکم جلوه ویژه داشت، فکر کردین همه چیز واقعی هست.
    تیلور با لبخند به آنتوان نگاه می‌کند. آن مرد جوان نیز به سمت تیلور می‌چرخد و لبخندی به عشق خود هدیه می‌دهد.
    آلیس که کریس را در آغـ*ـوش کشیده است، با لحن آرامی می‌گوید:
    - عزیزم بریم خونه، من واقعا خسته‌ام!
    کریس، به آرامی دستش را بالا می‌آورد که روی موهای آلیس بکشد؛ اما دست او در میان مسیر روی هوا متوقف می‌شود.
    باری دیگر صدای سونیا شنیده می‌شود.
    - پسر‌ها، هرچی سریع‌تر باید میکروچیپ‌هاتون رو در بیارم. بیشتر از این زمان، می‌تونه آسیب جدی بهتون وارد کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان، موهای بلند و طلایی رنگش را به پشت گوش می‌زند و خطاب به سونیا می‌گوید:
    - یک بار دیگه هم می‌خواستی میکروچیپ رو از داخل سرمون در بیاری. حتی ما رو از عمارت خارج کردی، داستان اون چی بود؟
    سونیا کوتاه پاسخ می‌دهد.
    - همه‌اش نقشه‌ی دوسـ ت دخترت بود!
    تیلور با لحن بلندی می‌گوید:
    - حس می‌کردم زیاد نترسیدید، فقط می‌‌خواستم به بازی هیجان بیشتری بدم.
    آنتوان، تیلور را می‌بوسد و زیرلب می‌گوید:
    - تو همه جا باید شیطنت کنی؟
    سونیا، درابتدا میکروچیپ آنتوان را از پشت سرش جدا می‌کند و آن را به همه نشان می‌دهد. در ادامه، با قدم‌های آهسته و استوار به سمت کریس قدم بر می‌دارد و با خنده خطاب به او می‌گوید:
    - لطفا کلید‌هایی رو که از من دزدیدی تحویل بده!

    کریس یک قدم به سمت عقب بر می‌دارد و خطاب به سونیا می‌گوید:
    - صبر کن.
    آلیس که بازوی او را سفت چسبیده است، با اعتراض می‌گوید:
    -عزیزم من خسته‌ام، لطفا.
    کریس نفس عمیقی می‌کشد و خطاب به سونیا می‌گوید:
    - اول باید داخل اون اتاق رو ببینم.
    سونیا با لبخند پاسخ می‌دهد.
    - پشت اون در فقط انباری هستش، به خاطر همین قفلش کردیم!
    کریس بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - باشه مشکلی نداره، من می‌خوام انباری‌تون رو هم ببینم!
    سونیا، جدی می‌شود و با لحن بلندتری می‌گوید:
    - این کار برای من مسئولیت داره. خیلی وقت هستش که زمان بازی تموم شده. بیشتر از این زمان، میکروچیپ اثرات مخربی روی مغزت می‌ذاره. این هشدار من رو جدی بگیر!
    کریس، همچنان خونسردانه صحبت می‌کند.
    - باشه مشکلی نیست. همین‌جا منتظر باشید. پشت اون در رو می‌بینم و بعدش حرکت می‌کنیم.
    این بار آنتوان اعتراض می‌کند.
    - کارآگاه بازی کافیه رفیق. همه‌چیز به نظر منطقی و درسته. فقط بیا از این عمارت بریم.
    سونیا نیز اضافه می‌کند.
    - چون داخل سرت هنوز میکروچیپ وجود داره، ممکنه هرچیزی رو پشت اون در ببنی!
    کریس نیشخندی می‌زند و با قدم‌های آهسته به سمت درب حرکت می‌کند. دسته کلید را بالا می‌آورد و به نوبت هر سه کلید را امتحان می‌کند. خیلی زود، کلید مدنظر را می‌یابد. به آرامی کلید را داخل درب می‌چرخاند و آن را باز می‌کند. همینطور که قلبش با سرعت در سـ*ـینه‌اش می‌تپد، به داخل اتاق چشم می‌چرخاند. فقط تیرگی مطلق است. سرش را به سمت عقب می‌چرخاند و با چهره‌ی دوستان و سونیا مواجه می‌شود. آلیس، از راه دور صحبت می‌کند.
    ‌‌-‌ ‌‌عزیزم دیدی چیزی نیست؟ لطفا بیا بریم.
    کریس به سمت جلو می‌چرخد و با صدای گرفته‌اش زمزمه می‌کند.
    -نه، هنوز ندیدم.
    کریس به سرعت وارد اتاق می‌شود و درب را پشت سرش می‌بندد؛ سپس به وسیله‌ی کلید آن را قفل می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    همینطور که در تاریکی ایستاده است و به سرعت نفس‌نفس می‌زند، صدای دوستانش را از پشت درب می‌شنود.
    - کریس چه غلطی داری می‌کنی رفیق، همه چیز تموم شده، بی‌خودی کش نده!
    کریس حرف آنتوان را نادیده می‌گیرد. صدای آلیس به گوش می‌رسد که خسته و کلافه است.
    - عشقم، لطفا تمومش کن. چرا بیخیال نمی‌شی؟
    نفس کریس در سـ*ـینه حبس می‌شود و به روزنه نور انتهای اتاق نگاه می‌کند. کریس، چند لحظه‌ی دیگر می‌ماند؛ سپس با لحن بلندی می‌گوید:
    - اگه اشتباه کردم، من رو ببخشید.
    بدون آنکه منتظر پاسخ بماند، با نهایت سرعت به سمت روزنه نور می‌دود. پله‌های سنگی را دیوانه‌وار بالا می‌رود و به یک درب دیگر می‌رسد. با ضربه‌ی شانه‌ی خود درب را باز می‌کند و خود را به یک مکان جدید می‌رساند.
    یک سر‌خانه‌ی طویل و سوت و کور است که تعداد زیادی کشو به چشم می‌خورد. با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند. چشمانش ریز می‌شوند و به انتهای سردخانه نگاه می‌کند. با کودکی خواهرش مواجه می‌شود که لباس یک دست سفید بر تن دارد و همینطور که آواز می‌خواند، طناب می‌زند. کریس با قدم‌های آهسته نزدیک می‌شود و با لحن بلندی می‌گوید:
    - امیلی...امکان نداره!
    چشمان خود را به سرعت باز و بسته می‌کند. دیگر خواهر خود را مشاهده نمی‌کند. با قدم‌های آهسته پیش می‌رود و همزمان سرش را می‌چرخاند و به کشوی سردخانه‌ها نگاه می‌کند. در کمال تعجب، روی یکی از آن‌ها برچسبی وجود دارد. با قدم‌های آهسته پیش می‌رود و اسم روی کاغذ را می‌خواند.
    « آلیس»
    چشمان کریس درشت می‌شوند و سرش را چند مرتبه به نشانه‌ی نپذیرفتن تکان می‌دهد. دستش را به آرامی تکان می‌دهد و به سمت دستگیره کشو می‌برد. بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و کشو را باز می‌کند. با جسد نامزد خود مواجه می‌‌شود که پوستش همانند گچ دیوار سفید شده است و پارچه‌ای روی جسد برهنه او انداخته‌اند.
    کریس روی زانو‌هایش می‌افتد و همزمان از انتهای گلویش فریاد بلندی می‌زند. چند مرتیه مشتش را با تمام قدرت روی زمین می‌کوبد و همزمان می‌گوید:
    - لعنت بهتون حرومزاده‌ها. می‌دونستم که شما قاتل هستید.
    به سختی روی پاهایش می‌ایستد و باری دیگر به جسد نامزد خود نگاه می‌‌‌‌کند. چشمانش به کشوی مجاور می‌افتد که رویش با برچسب نوشته شده است.
    « آنتوان»
    همراه با دست و پاهایی که می‌لرزد و چشمان اشک‌آلودش، به سمت کشوی بعدی حرکت می‌کند. دستش را به سمت دستگیره می‌برد و کشو را می‌گشاید؛ بلافاصله با جسد آنتوان مواجه می‌شود. همانند آلیس پوست صورتش کاملا سفید و بی‌روح شده است و روی جسد برهنه‌اش پارچه انداخته‌اند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا