رمان متحدان پردردسر | ریسا آیوزاوا کاربر ا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریسا آیوزاوا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/07/07
ارسالی ها
83
امتیاز واکنش
229
امتیاز
136
پارت چهل و نهم

شیشه خرد شد و روی سر و صورتم ریخت، فورا چشم هام رو بستم و دستام رو سپر صورتم کردم.
صدف و دنی جیغ زدن و کنترل ماشین از دست پویا خارج شد.
با سرعت فوقالعاده زیادی حرکت می کردیم، گرگ چنگال هاش رو داخل ماشین می فرستاد تا منو زخمی کنی ولی چون چسبیده بودم به صندلی نمی تونست و فقط ماشین پویای بدبخت بیچاره ننه مرده رو خط خطی می کرد.
چشم هام رو بسته بودم و با تمام توانم روح و اموات ماهرو و اون سه نفری که مارو اینجا جا گذاشتن رو مورد عنایت قرار می دادم.
-خدا بگم چیکارتون نکنه که اون موتور قراضه تون نتونست دو کیلومتر راه بره... آی ماهرو الهی با اون صورت خوشگلت بیوفتی تو آتیش من دیگه چشمم به چشمت نیوفته...خدا کنه روح بچه هات بیان به خوابت خوابو بهت حروم کنن...
یه دقیقه به خودم اومدم و دیدم همه ساکت شدن و با تعجب به من نگاه می کنن، گلوم رو صاف کردم و دقیقا همون لحظه ای که می خواستم دهنم رو باز کنم که دو کلوم از خودم دفاع کنم چهار چرخ ماشین رفت رو یه تپه و پیش به سوی پرواز!
عملا ماشین تو آسمون بود و ما از ته دل جیغ می زدیم، گرگ قهوه ای هم بیخیال من شده بود و چسبیده بود به در،یه پرنده هم این وسط باهامون تصادف کرد و پهن شد رو شیشه جلو ماشین.

این است عاقبت در افتادن با انسان ها...
گرگ از در ماشین کنده می شود و با زوزه ای که دل برایش کباب می شود روی دو تن از هم گله ای هایش می افتاد و باعث می شود کل گله متوقف شود و حالا ما درون انبوهی از بوته های جنگلی فرود می آییم...
و سر من با شیشه برخورد می کند و حس می کنم مغزم از پیشونیم زد بیرون و افرادی که عقب نشسته اند به جلو پرتاب می شوند و سر پویا محکم به فرمان بر خورد می کنه و احتمالا بیهوش می شود...
فکر کنم شوک بهم وارد شده چون مثل داور های فوتبال حرف زدن اونم تو این شرایط چیز عادی نیست والا!
نمی دونم چند وقته همینطوری گیج و منگ اینجا نشستم اما اینو می دونم که زمان زیادی گذشته چون هوا تاریک شده، صدای زوزه گرگ ها از دور شنیده میشه و خرناس های حیوون های وحشی رو هم از دور و ورمون می شنوم.

آه و ناله سام بلند شده بود و مدام دستش رو به پشتی صندلی من میزد ،نمی تونم تو این تاریکی ببینمش ولی به احتمال زیاد صدف و دانیال افتادن روش چون با صدای خفه ای گفت:
-دارم خفه میشم...کمک کن...بیام بیرون...
سر جام چرخیدم و شاکی گفتم:
-تو این تاریکی چیکار کنم آخه؟!
خیلی آروم جوری که فقط خودم بشنوم اضافه کردم:
-کاش هِه اوچِه خَفَه بای دِ دَسِت راحت بویم!(ای کاش همونجاخفه شی از دستت راحت بشیم!)
-نمی دونم...یه کاری بکن دارم خفه... می... شم...در ضمن شنیدم چی گفتی...من...حالا حالا ها نمی میرم...
چشمام از تعجب گرد شد، خودمم بزور شنیدم چی گفتم اون چطور شنید؟!برای اینکه ضایع نشم گفتم:
-گفتم که بشنوی، ولی از اونجایی که دوست ندارم باعث مرگت بشم کمکت می کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجاهم

    روی صندلی نشستم و دانیال رو حول دادم که افتاد زیر صندلی ها، برخوردش با کف ماشین صدای بلندی ایجاد کرد اما به دقیقه نکشید که سیخ سرجاش نشست و گفت:
    -چی شده؟!اینجا کجاست؟!اصلا من کیم؟! چرا هیچ جارو نمی بینم؟!... وای نه خدا جون نکنه کور شدم!
    هوفی کردم و گفتم:
    -کور نشدی دنی فقط اینجا تاریکه،به جای این حرفا کمک کن صدف و بزاریم اونطرف که سام داره خفه میشه.
    آهانی گفت و پا های صدف رو گرفت منم شونه هاش رو گرفتم و سام هم خودش کمک کرد تا حولش دادیم و گذاشتیمش پیش در.
    سام نفس عمیقی کشید و به سرفه افتاد،سرش رو از زیر صندلی ها بیرون اورد، به سختی پاهاش رو از رو صندلی پایین برد و بلند شد و من تازه فهمیدم تو چه وضعیتی بوده.
    -وزنش اینقدر زیاده که داشتم له می شدم!
    دانیال از یه گوشه گفت:
    -وزن من دقیقا یک سوم وزن صدفه!راستی اسرا تو داشتی به چه زبونی حرف می زدی؟!
    سام خندید و گفت:
    - اسرا و من و نازنین لریم، اون زبان هم لری بود.
    -عه منم کوردم!
    دیگه اجازه ندادم بیشتر از ابن حرف بزنن و گفتم:
    -باید بریم بیرون سر پویا خونریزی کرده صدف هم بیهوشه ممکنه مشکل جدی داشته باشن...
    یه جورایی دوباره یاد نازی افتاده بودم برای همین حالم گرفته شد... خواهرم زیر اون سنگ ها... نه نه اون زندست مطمئنم زندست.
    دستگیره در رو گرفتم و همزمان که باهاش کشتی می گرفتم گفتم:
    -دلم نمی خواد یه نفر دیگه رو هم از دست بدیم...
    سام خودش رو جلو کشید و قفل مرکزی رو باز کرد،بعدش هم چراغ ها رو روشن کرد.
    بالاخره تونستم در رو باز کنم و برم بیرون، نور چراغ ها یکم محیط رو روشن می کرد و می تونستم خسارت هایی که به ماشین وارد شده رو ببینم، یکی از شیشه ها شکسته و بدنه پر از جای خراشه و لاستیک ها پنچر شدن.
    دانیال در عقب رو با لگد باز کرد و پرید بیرون.
    -لعنتی در گیر کرده بود...
    وقتی چشمش به ماشین افتاد دو دستی تو سرش کوبید و گفت:
    -ماشین!... حالا چطوری باید برگردیم؟!
    آه کشیدم و ماشین رو دور زدم تا به در سمت پویا برسم، درو باز کردم و به پشتی صندلی تکیش دادم، سرش خونریزی کرده بود و لباساش تو بغلش مچاله شده بودن، خدا این بشر تو هر شرایطی هم که باشه باز محتاطه... کمر بندش رو باز کردم و صندلی رو خوابوندم.
    سام هم صندلی سمت شاگرد رو خابوند و با کمک دنی صدف رو گذاشتن روش.
    سام گفت:
    -اگه آتیش روشن کنیم ممکنه حیوونا متوجه همون بشن، باید صبر کنیم صبح بشه تا آب و غذا پیدا کنیم.
    نیش دانیال باز شد و مزه پروند:
    -پس چراغ ماشین رو هم خاموش کنید و بیاید سه نفری تو تاریکی امشب رو سر کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجاه و یکم

    -صدف-
    تو سیاهی فرو رفته بودم و درکی از اطرافم نداشتم، ذهنم خالی بود خالی خالی...
    با شنیدن صداهایی از دور و ورم آروم آروم چشم هام رو باز کردم،همه چیز تار بود و چند بار پلک زدم تا دیدم واضح بشه،تو ماشین بودم و روی صندلی دراز کشیده بودم، برگ های سبز درختی که ماشین زیرش بود مانع تابش مستقیم نور خورشید می شدن و پرنده ها با سرخوشی آواز می خوندن ...یه پرنده هم چسبیده بود به شیشه جلوی ماشین...
    من چرا بیهوش شدم؟!چه اتفاقی افتاد؟!بقیه بچه ها کجان؟!
    سر جام نشستم و شقیقه هام رو فشار دادم، حالا یادم اومد... گرگ ها... فرارمون با ماشین...از جا کنده شدن ماشین.... و بعدشم بیهوش شدنم...
    سرم رو بلند کردم تا یه نگاهی به اطراف بندازم اما اولین چیزی که دیدم باعث شد جیغ خفه ای بکشم و نفسم رو حبس کنم.
    پویا با بدن باند پیچی شده روی صندلی راننده خوابیده بود... یا... یا شایدم بیهوش بود...
    خودم رو بهش رسوندم و خون خشک شده رو پیشونیش رو لمس کردم.
    -چه بلایی سرت اومده؟!
    آه کشیدم و بغضم رو قورت دادم، اما هرچقدر تلاش کردم نتونستم جلوی اشک هایی که از گوشه چشمم پایین می ریختن رو بگیرم.
    به صورت آرومش نگاه کردم و لبم رو گاز گرفتم تا صدای گریم بلند نشه، به خودم که نمی تونم دروغ بگم دلم نمی خواد برای پویا اتفاقی بیوفته...
    نمی دونم چرا ولی من تو این مدت کوتاه به این پنج نفر بدجور وابسته شدم و به پویا بیشتر از بقیه، شاید به خاطر این باشه که نجاتم داد یا به خاطر اینکه داستان زندگیش رو برام گفت... شایدم دارم بهش علاقه مند میشم...
    هوف نمی دونم این فکرا از کجا میان تو سرم...
    اشکام رو پاک کردم، شالم رو روی سرم مرتب کردم و از ماشین رفتم بیرون.

    سام و اسرا و دانیال کنار ماشین به هم تکیه داده بودن و خوابشون بـرده بود،سام یه چوب رو محکم تو دستش گرفته بود، شال اسرا افتاده بود رو صورتش و یه بخشش هم رفته بود تو دهن بازش، دانیال هم تو خودش جمع شده بود و سرشو گذاشته بود رو زانو هاش.
    لبخند زدم و بی سر و صدا به سمت صندوق رفتم و سعی کردم بازش کنم اما گیر گرده بود، با این وضعی که ماشین داره بایدم گیر کنه!
    هوف، حالا چیکار کنم همه وسایل تو صندوق عقبن...
    ناگهان یه لامپ بالای سرم روشن شد و بشکن زدم.
    خیلی آروم به طرف بچه ها رفتم و چوب سام رو از دستش کشیدم بیرون و دوباره برگشتم سر جام.
    نفس عمیقی کشیدم و چوب رو لای در صندوق گذاشتم و فشارش دادم،دستام سفید شده بود و به نفس نفس افتاده بودم اما این در لعنتی باز نمیشد که نمیشد.
    -الکی خودت رو خسته نکن!
    با صدای سام چوب رو ول کردم و به سمتش چرخیدم.
    -جعبه کمک های...
    اجازه نداد جملم رو کامل کنم و گفت:
    -تو صندوق نیست، جاش گذاشتیم.
    اَه یادم رفته بود که آخرین بار داشتم بدن پویا رو باند پیچی می کردم، مطمئنا زیر درخت بید جا مونده.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجاه و دوم


    خطاب به سام گفتم:
    -حالا باید چیکار کنیم؟ نه آب داریم نه غذا ماشینم که داغون شده!
    اسرا که حالا بیدار شده بود گفت:
    -باید ماهرو رو ببینیم.
    سام سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
    -اره باید ازش بپرسیم که چرا حیوونا بهمون حمله کردن!
    -ولی چطور می تونیم ببینیمش؟!
    دانیال در حالی که خمیازه می کشید از جاش بلند شد و در جواب من گفت:
    -شاید طلسمی چیزی لازم باشه!
    سام پوزخند زد و گفت:
    -اولا واقعیت رو با تخیل اشتباه نگیر دوما حتی اگه طلسم بخواد ما نمی تونیم انجامش بدیم، سوما تا حالاشم جای شکر داره که گرگ ها نیومدن سراغمون و باید عجله کنیم!
    فکر می کردم اسرا الان حاضر جوابی می کنه و یه چیزی به سام میگه اما این کار رو نکرد، از همون روزی که نازی... مرد اینجوری شده، سرد و بی روح چشماش خالی از هر حسی شده.
    دانیال با شیطنت دست هاش رو به هم کوبید و گفت:
    -اصلا بیاید همه باهم صداش بزنیم!
    بعدشم بدون اینکه منتظر جواب بمونه شروع به داد زدن کرد:
    -ماهرووو... پیرزن کجایی؟!... ماهرو...
    سام و اسرا باهاش همکاری کردن و داد زدن:
    -ماهرو... باید ببینیمت!...
    چشمام رو تو کاسه چرخوندم، با اینکه دلم نمی خواد داد بزنم اما به خاطر پویا و به خاطر اینکه زود تر برگردم خونم منم همراهیشون کردم.
    -کجایی ماهرو؟... ماهرو!...
    -دانیال-
    -باید ببینیمت...ماهرو...
    -آهای!
    -ماه...
    هنوز اسم ماهرو رو کامل نگفته بودم که یه چیزی از آسمون نازل شد و درست فرود اومد تو فرق سرم.
    -آخ... خدا بگم چیکار نکنه اونی رو که...
    اون شئی یه بار دیگه کوبیده شد تو سرم و بعدش صدای شاکی ماهرو بلند شد:
    -دو دقیقه دهن گشادت رو ببند بچه!
    در حالی که سرم رو مالش می دادم با بهت برگشتم سمتش و گفتم:
    -کی اومدی؟!
    سام کلافه گفت:
    -خوب شد که اومدی به کمکت نیاز داریم.
    ماهرو کلاه شنل کهنش رو عقب داد و گفت:
    -چه کمکی از من ساختس؟!
    سام دهنش رو باز کرد که چیزی بگه اما صدف سریع تر بود و فورا پرسید:
    -می تونی زخم های پویا رو خوب کنی، بهمون بگی نازنین واقا مرده یا نه و بگی کتاب دخترت کجاست؟!
    ماهرو عصاش رو برد بالا و زدش تو سر صدف بیچاره،قشنگ صدای برخورد دندوناش به هم رو شنیدم، عصا نیست که شمشیره ساموراییه!
    -دختر مگه دنبالتن یکی یکی بپرس.
    - با اینکه دوست ندارم بهش اعتراف کنم... ولی به کمکت نیاز داریم پس لطفا به سوال ها جواب بده.
    ماهرو تیکه ای از موهای سفیدش رو از جلوی چشمش کنار زد، سرش رو بالا گرفت و با اون چشم های کهربایی ترسناکش به سام نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجاه و سوم

    -زخم های اون پسره رو خوب می کنم...راجب دوستتون ولی نمی تونم چیزی بگم چون دنیا باید چرخه خودش رو طی کنه و من اجازه ندارم نظم این دنیا رو به هم بزنم.... راجب کتاب هم که قبلا بهتون گفتم من ازش خبر ندارم خودتون باید پیداش کنید.
    چند قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:
    -حداقل یکم کمکمون کن، حیوون های وحشی چند وقته که دارن بهمون حمله می کنن اگه به این روال پیش بره زنده نمی مونیما ماهرو جون اونوقت دیگه کسی نیست کتاب رو برات پیدا کنه!
    ابروهای نازک و سفیدش رفت توهم و به فکر به فرو رفت.

    بعد از پنج دقیقه طاقت فرسا سرش رو تکون داد و گفت:
    -مار ها چون وارد محدوده شون شده بودین می خواستن نیشتون بزنن، هشت پا و خرس چون شئی ها رو ازشون گرفتید عصبانی هستن و گرگ ها... شما جایی ساکن شدین که مکان دور همی های اوناست به همین خاطر بهتون حمله کردن.
    اسرا مثل اسفند رو آتیش دود از کلش بلند شد و با عصبانیت افسانه ای گفت:
    -تو که گفتی اجازه نمیدی حیوون ها به انسان ها صدمه بزنن!
    ماهرو نفسش رو بیرون داد و با کلافگی گفت:
    -یکم فکر کن دختر، شما دقیقا اومدین وسط جنگل و اونارو تحـریـ*ک کردین هرکی باشه اگه بوی خطر حس کنه سعی می کنه از خودش و اطرافیانش محافظت کنه، فقط تحریکشون نکنید تا کاری به کارتون نداشته باشن.
    اسرا فحشی زیر لب داد و شک ندارم تو دلش جد و آباد ماهرو رو شسته و پهن کرده گذاشته خشک بشن!
    البته بعد از رفتن نازی دیگه اون انرژی اولیه رو نداره...
    آقای نردبون سام عزیز هوفی کرد و گفت:
    -پس وسایلمون چی، بدون اونا دقیقا چطور زنده بمونیم؟!
    -گرگ ها فقط گاهی به اونجا میرن فردا برین برشون دارین ولی به هیچ وجه اونجا...
    نیشم باز شد و اضافه کردم:
    - نمی مونیم.
    ماهرو بهم اخم کرد که قیافم رو مظلوم کردم،یکی نیست بگه آخه پسر تو که می دونی بدش میاد بپرن وسط حرفش چرا این کار رو کردی؟!
    خوشبختانه صدف نجاتم داد چون با حرفی که زد ماهرو به طرف ماشین رفت.
    -دیگه کافیه، لطفا بیا زخم های پویا رو درمان کن...
    -پویا-
    چند دقیقه ای بود که بهوش اومده بودم اما نمی تونستم از جام تکون بخورم، درد تو تک تک سلول های بدنم ریشه زده بود و نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود، بیشترین درد رو تو ناحیه سرم احساس می کردم و همین باعث شده بود نتونم چشم هام رو باز کنم.
    صدای باز شدن در ماشین رو شنیدم و بعدش صدای حرف زدن چند نفر رو ولی درد اجازه نمی داد رو حرفاشون تمرکز کنم، مثل کوره آتیش بودم و سرم نبض میزد .
    دست هایی از روی صندلی ماشین بلندم کردن و به جای دیگه ای منتقلم کردن.

    تب کرده بودم و تماس کمرم با زمین سرد برام لـ*ـذت بخش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجاه و چهارم

    اینو خوب می دونستم که زهر زنبور ها بدنم رو خیلی ضعیف کرده، شاید اینجا آخر کار من باشه...
    خوشحالم که کنار دوستای واقعیم دارم می میرم اما از این ناراحتم که بهشون نگفتم چقدر دوسشون دارم...

    چهره صدف با اون لبخند آرامش بخشش تو ذهنم نقش بست، موهای مشکیش تو باد می رقصیدن و هر لحظه ازم دور تر میشد.
    تا جایی دور شد که دیگه نمی دیدمش و اونجا بود که منتظر فرشته مرگ بودم اما به جای اومدن اون درد وحشتناکی تو تنم پیچید، سلول های بدنم داشتن متلاشی می شدن و حس می کردم پوستم کش اومده، رگ های پیشونیم زده بود بیرون و چیزی نمونده بود چشمام از کاسه دربیاد، فریاد بلندی کشیدم و خواستم از جام بلند شم اما دست ها و پاهام رو محکم گرفته بودن.
    کمرمو به زمین کوبیدم داد می زدم و تلاش می کردم دست ها و پاهام رو آزاد کنم، اصلا نمی دونستم دارم چیکار می کنم فقط می خواستم از شر این درد خلاص شم، درد برای صدم ثانیه به اوج خودش رسید و راه نفسم قطع شد و بعد انگار از اول هیچ دردی وجود نداشته آروم گرفتم.
    چشمام تا آخرین درجه باز شد و مثل کسی که تازه هوا بهش رسیده نفس عمیقی کشیدم و به سرفه افتادم.
    نگاهم بین بچه ها چرخید،بالای سرم وایساده بودن و نگرانی از سر و روشون می بارید، آرنج هامو به زمین تکیه دادم و سعی کردم بلند شم که سام و اسرا شونه هام رو گرفتن و کمکم کردن.

    ماهرو رو به روم بود و با چشم هایی که بشدت می درخشیدن بهم نگاه می کرد پلک زدم و دیگه اونجا نبود، بازم غیبش زده بود،این پیرزن خیلی مرموز و عجیبه...
    صدف خودش رو انداخت تو بغلم و زد زیر گریه،با صدای بلند گریه می کرد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرده بود.
    -فکر کردم داری می میری...خیلی ترسیدم... خداروشکر که حالت خوبه...
    خشکم زده بود و نمی تونستم واکنشی نشون بدم، این اولین باریه که ینفر اینقدر نگرانم شده...
    لبخند زدم و سر صدف رو نوازش کردم.
    -هی من حالم خوبه، آروم باش.
    ازم جدا شد و دماغشو بالا کشید، نوک دماغش قرمز شده بود و شبیه دختر بچه ها نشسته بود.
    دستام رو روی شونه هاش گذاشتم، تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
    -ترسیدم دیگه هیچ وقت نبینمت...
    صدای سرفه سام باعث شد ارتباط چشمی مون قطع بشه و از هم فاصله بگیریم.
    اسرا که دست به سـ*ـینه به ماشین تکیه زده بود گفت:
    -نترس فوقش اون دنیا همو می دیدین.
    اومدم جواب اسرا رو بدم که دانیال از ناکجا آباد ظاهر شد و پرید رو کولم.
    -بی انصافیه فقط صدف رو بغـ*ـل کنی منم خیلی نگرانت بودما!
    یکی زدم تو سرش و گفتم:
    -بیا پایین بچه پرو مثلا من مریضم!
    همه حتی خود دانیال به خاطر این حرفم زدن زیر خنده و نشنیدن که زیر لب گفتم:
    -خوشحالم که کنارمین بچه ها.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجاه و پنجم

    ........................…………………………………
    -سام-
    از پشت سنگ ها با دقت اطراف رو برسی می کردم و منتظر بودم دانیال که بالای درخت بود بهم علامت بده،انتظارم طولانی نشد و دستش رو به نشونه همه جا امنه تکون داد و شروع به پایین اومدن کرد.
    منم با احتیاط خودم رو زیر درخت بید رسوندم و با عجله دوتا سطل که روی زمین افتاده بودن رو برداشتم.
    دانیال جعبه کمک های اولیه که حالا تیکه پاره شده بود رو برداشت و نچ نچ کرد.
    -گرگ های بی فرهنگ نگا چیکارش کردن!
    پوفی کردم و درحالی که به سمت پشت درخت می رفتم گفتم:
    -عجله کن.
    شونه ای بالا انداخت شروع به پر کردن جیب های شلوار شیش جیبش از میوه هایی که قبلا جمع کرده بودیم کرد.
    دوتا سطل رو تویه دستم گرفتم و با دست دیگم توده بزرگ هیزم ها که چند دسته موی گرگ روشون به چشم می خورد رو برداشتم و رو کولم انداختم.
    دانیال درخت رو دور زد و خودش رو بهم رسوند، تو دستاش جعبه کمک های اولیه و چندتا برگ شبیه کاسه بود، شلوارش هم از بس سنگین بود که بزور دور کمرش مونده بود.
    نیشش رو باز کرد و گفت:
    -نمی دونستم اینقدر خوشگلم!
    پوزخند زدم و گفتم:
    -اره خیلی خوشگلی، اصلا تمام زیبایی های جهان در تو خلاصه شده!
    تنه ای بهم زده و گفت:
    -مسخره نک...
    گوشام تیز شد و صدای خش خش شنیدم برای همین حرفش رو قطع کردم و لب زدم:
    - ساکت باش...
    گیج نگاهم کرد که با سر به بوته هایی که نزدیکمون بودن اشاره کردم، رفتیم پشتشون و بدون سر و صدا قایم شدیم.
    صدای خش خش هرلحظه بیشتر میشد و چشمای من هر لحظه تیز تر، طولی نکشید که یه گرگ بزرگ قهوه ای از پشت درخت بیرون اومد.
    دانیال نفسش رو حبس کرد و من آب دهنم رو قورت دادم، خدا بهمون رحم کنه با این هیبت اگه پیدامون کنه فاتحمون خوندس.
    گرگ بدنش رو کش داد و خمیازه کشید، با دیدن آرواره های بزرگ و دندون های تیزش چشم هام گرد شد و جعبه کمک های اولیه از دست دانیال افتاد.
    گوش هاش تکون خورد و با شک به بوته ای که ما پشتش بودیم نزدیک شد.
    دست هام رو مشت کردم و دندون هام رو روی هم ساییدم، دانیال چسبیده بود بهم و تند تند آب دهنش رو قورت می داد، با نزدیک شدن گرگ به بوته چشم هام رو بستم و فکر کردم دیگه کارمون تمومه اما درست وقتی که داشتم فاتحه می خوندم صدای خش خش از یه سمت دیگه بلند شد و گرگ قهوه ای بیخیال ما شد و مسیرش رو عوض کرد.
    نفس راحتی کشیدم و بدون درنگ از پشت بوته بیرون اومدم و تو جهت مخالف گرگ شروع به دویدن کردم البته دنی هم پشت سرم بود.
    بعد از نیم ساعت با تمام سرعت دویدن وایسادیم و خودمون رو کنار دریاچه پیدا کردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجاه و شمم

    پویا هم اونجا بود و به حالت نیم خیز نشسته بود، با دیدن ما با تعجب نگاهمون کرد و پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟!
    دانیال خودش رو انداخت رو زمین و نفسش رو با صدا بیرون داد.
    منم سطل هارو گذاشتم زمین و در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
    -رفتیم.... وسایل رو... بیاریم...یه گرگ دیدیم...مجبور شدیم تا اینجا... بدویم...
    از جاش بلند شد و گفت:
    -خوبه که سالمین ولی اگه بهمون می گفتین بهتر نبود؟!
    دانیال با هیجان سرجاش نشست و گفت:
    -آخه همتون رفته بودین دنبال یه کاری ماهم گفتیم بریم وسایل رو بیاریم،تازه خیلی باحال بود... کیف کردیم!
    با دهن باز نگاهش کردم، ما دقیقا کی کیف کردیم؟! این واقعا همون پسریه که موقع دیدن گرگ چهار ستون بدنش می لرزید؟!
    پویا دستی به موهاش کشید و گفت:
    -من سطل ها رو پر می کنم، شما برگردید و آتیش روشن کنید چون دخترا رفتن دنبال غذا!
    نیشخند زدم و گفتم:
    -چشم فرمانده!
    -نازنین-
    وقتی دستم از دست دانیال جدا شد و به داخل دره سقوط کردم وحشتناک بود... اینکه بدونی تا چند دقیقه دیگه قراره بدنت تیکه پاره بشه واقعا وحشتناکه... من تجربش کردم ولی به طرز معجزه آسایی زنده موندم و به جای اینکه تمام ارتفاع رو طی کنم روی برگ های یه درخت بزرگ افتادم،اون درخت روی یه سخره که با ته دره فاصله زیادی داشت رشد کرده بود.
    یک روز زمان برد تا به ترسم غلبه کنم و خودم رو راضی کنم تا از اونجا بپرم،ولی خب پریدنم بدون دردسر نبود و مچ پام پیچ خورد اما با این امید که بچه ها منتظرم هستن و اینکه چون هوا تاریکه ممکنه حیوون ها بهم حمله کنن از دره رفتم بیرون.
    یکم طول کشید تا خروجیش رو پیدا کنم چون با یه عالمه بوته مخفی شده بود ولی تونستم انجامش بدم و شب رو بین درخت ها و بوته های تمشک سر کردم.
    اون شب با تمشک شکمم رو سیر کردم و مچ پام رو جا انداختم بهتره اینم بگم که خیلی گریه کردم...
    من هیچ وقت تو چنین موقعیتی نبودم... یعنی مامان و بابا و اسرا هیچ وقت اجازه ندادن سختی بکشم،نذاشتن دردی احساس کنم و تنها باشم...
    آه کشیدم و اشک های رو گونه هام رو پاک کردم، به شعله های سرخ آتیش چشم دوختم و دوباره به فکر فرو رفتم.
    صبح که شد به سختی خودم رو به جای همیشگیمون رسوندم ولی نه تنها هیچ کدوم اونجا نبودن بلکه یه گله گرگ دور تا دور اونجا رو محاصره کرده بودن،اونموقع از ترس خشکم زده بود و نمی تونستم از جام تکون بخورم به همین خاطر یکی از گرگ ها دستم رو گاز گرفت و زخمی شدم...
    با جیغ بلندی که کشیدم گرگ ولم کرد و آدرالین خونم که رفته بود بالا باعث شد با سرعت باد بدوم.
    بعد از چند ساعت تعقیب و گریز از دست گرگ ها با دستی که شدیدا خونریزی داشت و بدنی که قدرتش هر لحظه تحلیل می رفت خودم رو به یه غار رسوندم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجاه و هفتم

    هنوز نمی دونم چطور با اون جراحت زنده موندم ولی اینو می دونم که کار من تو این دنیا هنوز تموم نشده و باید زنده بمونم...حداقل تا وقتی که اسرا رو دوباره ببینم...
    شب رو تو غار سرد و تاریک سپری کردم و تنها کسی که کنارم بود اشکام بودن...
    فرداش اول رفتم پیش دریاچه و دستم رو شستم و با شالم بستمش، بعد دوباره رفتم جایی که بچه ها قبلا بودن، اینبار گرگی ندیدم اما بچه ها یا ماشین و حتی کوچک ترین چیزی هم ازشون ندیدم به جز چاقویی که برای مبارزه با هشت پای داخل دریاچه درست کرده بودیم.
    اشک هام رو پس زدم و با دست هایی که می لرزید برش داشتم،درست زیر درخت بید بود...
    درخت رو دور زدم تا پشتش رو هم برسی کنم ولی چشمم به یه گرگ قهوه ای افتاد که دهنش رو باز کرده بود و خمیازه می کشید،هیچ وقت فراموشش نمی کنم...
    همون گرگی بود که دستم رو گاز گرفت...
    آب دهنم رو قورت دادم و عقب عقب رفتم ولی دقیقا وقتی که از ناحیه دیدش خارج شدم پام رفت روی یه شاخه خشک و توجهش به سمتی که من بودم جلب شد،اینبار وقت طلف نکردم و با تمان توانی که برام مونده بود از اونجا دور شدم.
    بغضم رو قورت دادم و چندتا هیزم داخل آتیش رو به روم انداختم،الان نه روزه که تنهام...
    پوزخندی به ذهن دقیقم زدم و سرم رو تکون دادم...
    صدای سوختن چوب های داخل آتیش و زوزه گرگ ها شده بود موسیقی شب هام اما انگار امشب یه موسیقی دیگه هم دارم چون صدای پا به گوشم می رسید.
    سریع یه مشت خاک روی آتیش انداختم تا خاموش بشه و بدون سر صدا روی زمین دراز کشیدم، دسته چاقو رو فشار دادم و به موجودی که به جز یه حاله سیاه چیزی ازش نمی دیدم نگاه کردم، تو همون حالت منتظر موندم تا به اندازه کافی دور بشه.

    -اسرا-
    واقعا زمان مثل برق و باد می گذره، یک هفته از اون روزی که سام و دنی وسایل رو اوردن گذشته...
    تو این مدت هرجایی که به فکرمون رسیده رو گشتیم تا کتاب دختر ماهرو رو پیدا کنیم، حتی جاهایی که به عقل جن نمی رسه رو هم گشتیم اما پیداش نکردیم که نکردیم.
    یه وقتایی به این ماهرو قشنگه شک می کنم، آخه پیرزن با موی سفید مگه میشه تو جنگل زندگی کنه و اینقدر سرحال باشه؟!اصلا مگه نگهبان جنگل داریم؟!
    راستی اینکه همه زخم های پویا رو در عرض پنج دقیقه درمان کرد باعث میشه بیشتر بهش شک کنم!
    دانیال که رفته بود یه مقدار میوه بچینه از پشت درخت ها بیرون اومد و سیب های تو بغلش رو انداخت رو زمین.
    -اینم از میوه تازه!
    سام سری روی تاسف تکون داد و گفت:
    -تو بعد از ظهر رفتی میوه بیاری و الان ساعت چنده؟
    دانیال یکی از سیب ها رو گاز زد و گفت:
    -شرمنده ساعت ندارم.
    اخم های سام رفت توهم و دانیال با خنده گفت:
    -بیخیال، خب طول کشید تا بچینمشون!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت پنجاه و هشتم


    صدف دستاش رو به کمرش زد و شاکی گفت:
    -هیچ کدومتون نمی تونین مثل ما دخترا دنبال میوه بگردین!
    دنی با دهن پر غر زد:
    -شما فقط یه بار چندتا توت فرنگی پیدا کردینا هی می کوبینش تو سر ما!
    پویا برای حمایت از صدف پشتش وایساد و گفت:
    -خودتم خوب می دونی که خیلی خوشمزه بودن.
    لبخند کوچیکی به بحثشون زدم و چندتا چوب از توده هیزم ها برداشتم و داخل آتیش انداختم.
    -هیزم هامون داره تموم میشه باید سر فرصت یه مقدار جمع کنیم.
    با حرفی که سام زد ناخودآگاه به هیزم ها نگاه کردم، درست می گفت خیلی کم شده بودن و اگه می خواستیم فردا شب تو تاریکی سر نکنیم باید هیزم جمع می کردیم، چشمم به طناب نارنجی دورشون افتاد و بهش خیره شدم.
    با یادآوری ماجرا هایی که با این طناب داشتیم لبخندم کش اومد، یادش بخیر انگار همین دیروز بود که مار ها من و سام رو محاصره کرده بودن...
    چی داری می گی دختر ؟چرا مثل مادر بزگ های هفتاد ساله حرف می زنی؟همین چند هفته پیش بود که اتفاق افتاد.
    وایسا ببینم... مارها...
    از جا پریدم و با هیجان گفتم:
    -فهمیدم...فهمیدم کجاست!
    اون سه تا که داشتن با هم بحث می کردن با تعجب به سمت من برگشتن، سام هم پوف کلافه ای کرد و گفت:
    -چی کجاست؟!
    دوباره روی سنگ کنار آتیش نشستم و گفتم:
    -ما اون جایی که مارها بودن رو نگشتیم، شاید کتاب...
    سام مثل قاشق نشسته پرید وسط حرفم و در حالی که دستاش رو تو هوا تکون می داد گفت:
    -حتی فکرشم نکن، من پامو اونجا نمی ذارم، پام که هیچی انگشت کوچیکمم اونجا نمی ذارم!
    یه جوری که انگار دارم میگم حالا می بینیم بهش نگاه کردم که سرش رو به نشونه نه بالا پایین کرد، ابرویی بالا انداختم و سرم رو به نشونه آره تکون دادم.
    دستاش رو ضربدری قرار داد و دوباره سرش رو بالا پایین کرد، یکی از هیزم های نمیه سوخته رو از داخل آتیش برداشتم و با دودش تو هوا نوشتم
    «حالا می بینیم ».
    صدف با دستاش دود های قشنگم رو خراب کرد و گفت:
    -عه بسه دیگه، دیوونه نبودین که اونم شدین.
    هیچ کدوم جوابی بهش ندادیم و سکوت کردیم،بنده خدا راست می گفت هرکی این کار ها رو می دید فکر می کرد دیوونه شدیم.

    دانیال روی سنگ نزدیک سام نشست و گفت:
    -وقتی داشتم می اومدم از دور انگار نور آتیش دیدم مال خودمون نبود چون خیلی کوچیک بود فکر کردم کسی تو جنگل گم شده باشه و رفتم دنبالش اما تا یکم نزدیک شدم خاموش شد و کسی رو پیدا نکردم.
    پویا که پیش سطل ها بود و می خواست آب بخوره گفت:
    -هیچ کس به جز ما اینجا نیست... حتما خیالاتی شدی.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا