- عضویت
- 2022/07/07
- ارسالی ها
- 83
- امتیاز واکنش
- 229
- امتیاز
- 136
پارت چهل و نهم
شیشه خرد شد و روی سر و صورتم ریخت، فورا چشم هام رو بستم و دستام رو سپر صورتم کردم.
صدف و دنی جیغ زدن و کنترل ماشین از دست پویا خارج شد.
با سرعت فوقالعاده زیادی حرکت می کردیم، گرگ چنگال هاش رو داخل ماشین می فرستاد تا منو زخمی کنی ولی چون چسبیده بودم به صندلی نمی تونست و فقط ماشین پویای بدبخت بیچاره ننه مرده رو خط خطی می کرد.
چشم هام رو بسته بودم و با تمام توانم روح و اموات ماهرو و اون سه نفری که مارو اینجا جا گذاشتن رو مورد عنایت قرار می دادم.
-خدا بگم چیکارتون نکنه که اون موتور قراضه تون نتونست دو کیلومتر راه بره... آی ماهرو الهی با اون صورت خوشگلت بیوفتی تو آتیش من دیگه چشمم به چشمت نیوفته...خدا کنه روح بچه هات بیان به خوابت خوابو بهت حروم کنن...
یه دقیقه به خودم اومدم و دیدم همه ساکت شدن و با تعجب به من نگاه می کنن، گلوم رو صاف کردم و دقیقا همون لحظه ای که می خواستم دهنم رو باز کنم که دو کلوم از خودم دفاع کنم چهار چرخ ماشین رفت رو یه تپه و پیش به سوی پرواز!
عملا ماشین تو آسمون بود و ما از ته دل جیغ می زدیم، گرگ قهوه ای هم بیخیال من شده بود و چسبیده بود به در،یه پرنده هم این وسط باهامون تصادف کرد و پهن شد رو شیشه جلو ماشین.
این است عاقبت در افتادن با انسان ها...
گرگ از در ماشین کنده می شود و با زوزه ای که دل برایش کباب می شود روی دو تن از هم گله ای هایش می افتاد و باعث می شود کل گله متوقف شود و حالا ما درون انبوهی از بوته های جنگلی فرود می آییم...
و سر من با شیشه برخورد می کند و حس می کنم مغزم از پیشونیم زد بیرون و افرادی که عقب نشسته اند به جلو پرتاب می شوند و سر پویا محکم به فرمان بر خورد می کنه و احتمالا بیهوش می شود...
فکر کنم شوک بهم وارد شده چون مثل داور های فوتبال حرف زدن اونم تو این شرایط چیز عادی نیست والا!
نمی دونم چند وقته همینطوری گیج و منگ اینجا نشستم اما اینو می دونم که زمان زیادی گذشته چون هوا تاریک شده، صدای زوزه گرگ ها از دور شنیده میشه و خرناس های حیوون های وحشی رو هم از دور و ورمون می شنوم.
آه و ناله سام بلند شده بود و مدام دستش رو به پشتی صندلی من میزد ،نمی تونم تو این تاریکی ببینمش ولی به احتمال زیاد صدف و دانیال افتادن روش چون با صدای خفه ای گفت:
-دارم خفه میشم...کمک کن...بیام بیرون...
سر جام چرخیدم و شاکی گفتم:
-تو این تاریکی چیکار کنم آخه؟!
خیلی آروم جوری که فقط خودم بشنوم اضافه کردم:
-کاش هِه اوچِه خَفَه بای دِ دَسِت راحت بویم!(ای کاش همونجاخفه شی از دستت راحت بشیم!)
-نمی دونم...یه کاری بکن دارم خفه... می... شم...در ضمن شنیدم چی گفتی...من...حالا حالا ها نمی میرم...
چشمام از تعجب گرد شد، خودمم بزور شنیدم چی گفتم اون چطور شنید؟!برای اینکه ضایع نشم گفتم:
-گفتم که بشنوی، ولی از اونجایی که دوست ندارم باعث مرگت بشم کمکت می کنم.
شیشه خرد شد و روی سر و صورتم ریخت، فورا چشم هام رو بستم و دستام رو سپر صورتم کردم.
صدف و دنی جیغ زدن و کنترل ماشین از دست پویا خارج شد.
با سرعت فوقالعاده زیادی حرکت می کردیم، گرگ چنگال هاش رو داخل ماشین می فرستاد تا منو زخمی کنی ولی چون چسبیده بودم به صندلی نمی تونست و فقط ماشین پویای بدبخت بیچاره ننه مرده رو خط خطی می کرد.
چشم هام رو بسته بودم و با تمام توانم روح و اموات ماهرو و اون سه نفری که مارو اینجا جا گذاشتن رو مورد عنایت قرار می دادم.
-خدا بگم چیکارتون نکنه که اون موتور قراضه تون نتونست دو کیلومتر راه بره... آی ماهرو الهی با اون صورت خوشگلت بیوفتی تو آتیش من دیگه چشمم به چشمت نیوفته...خدا کنه روح بچه هات بیان به خوابت خوابو بهت حروم کنن...
یه دقیقه به خودم اومدم و دیدم همه ساکت شدن و با تعجب به من نگاه می کنن، گلوم رو صاف کردم و دقیقا همون لحظه ای که می خواستم دهنم رو باز کنم که دو کلوم از خودم دفاع کنم چهار چرخ ماشین رفت رو یه تپه و پیش به سوی پرواز!
عملا ماشین تو آسمون بود و ما از ته دل جیغ می زدیم، گرگ قهوه ای هم بیخیال من شده بود و چسبیده بود به در،یه پرنده هم این وسط باهامون تصادف کرد و پهن شد رو شیشه جلو ماشین.
این است عاقبت در افتادن با انسان ها...
گرگ از در ماشین کنده می شود و با زوزه ای که دل برایش کباب می شود روی دو تن از هم گله ای هایش می افتاد و باعث می شود کل گله متوقف شود و حالا ما درون انبوهی از بوته های جنگلی فرود می آییم...
و سر من با شیشه برخورد می کند و حس می کنم مغزم از پیشونیم زد بیرون و افرادی که عقب نشسته اند به جلو پرتاب می شوند و سر پویا محکم به فرمان بر خورد می کنه و احتمالا بیهوش می شود...
فکر کنم شوک بهم وارد شده چون مثل داور های فوتبال حرف زدن اونم تو این شرایط چیز عادی نیست والا!
نمی دونم چند وقته همینطوری گیج و منگ اینجا نشستم اما اینو می دونم که زمان زیادی گذشته چون هوا تاریک شده، صدای زوزه گرگ ها از دور شنیده میشه و خرناس های حیوون های وحشی رو هم از دور و ورمون می شنوم.
آه و ناله سام بلند شده بود و مدام دستش رو به پشتی صندلی من میزد ،نمی تونم تو این تاریکی ببینمش ولی به احتمال زیاد صدف و دانیال افتادن روش چون با صدای خفه ای گفت:
-دارم خفه میشم...کمک کن...بیام بیرون...
سر جام چرخیدم و شاکی گفتم:
-تو این تاریکی چیکار کنم آخه؟!
خیلی آروم جوری که فقط خودم بشنوم اضافه کردم:
-کاش هِه اوچِه خَفَه بای دِ دَسِت راحت بویم!(ای کاش همونجاخفه شی از دستت راحت بشیم!)
-نمی دونم...یه کاری بکن دارم خفه... می... شم...در ضمن شنیدم چی گفتی...من...حالا حالا ها نمی میرم...
چشمام از تعجب گرد شد، خودمم بزور شنیدم چی گفتم اون چطور شنید؟!برای اینکه ضایع نشم گفتم:
-گفتم که بشنوی، ولی از اونجایی که دوست ندارم باعث مرگت بشم کمکت می کنم.
آخرین ویرایش: