رمان به فاصله‌ی یک رویا | M£Riya کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M£Riya
  • بازدیدها 344
  • پاسخ ها 71
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M£Riya

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/05/25
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
24
امتیاز
66
دست‌هایم را روی شانه‌‌ی خاکی شده‌اش قرار دادم. میان خودم و او فاصله دادم. به چشم‌های مشکی‌اش که ناباوری و بهت در آن موج میزد، خیره شدم. این نگاه آشنا، همان نگاهی که روی آوار‌ها قفل شده بود، همان نگاهی که دیگر دنیا برایش رنگ باخت.
خون از روی پیشانی‌اش سُر می‌خورد و از فکش روی زمین چکه می‌کرد. دستم را زیر چشم‌های ترش کشیدم. لبخند زدم و آرام زیر گوشش زمزمه کردم:
- من عادت کردم خودم اشکام رو پاک کنم، عادت کردم که منتظر دستمال بقیه نباشیم.
آستین پیراهن نخی تنم را روی زخم پیشانی‌اش گذاشتم، که به آنی خون در لایه لایه‌ی الیافش فرورفت و رنگ خاکستری‌اش به سرخی گرائید.
- از همون وقتی که هر شب توی پرورشگاه از ترس اینکه سقفش رو سرم خراب شه به خودم لرزیدم و شب تا صبح از وحشت تنهاییم اشک ریختم. از همون وقتی که فهمیدم دیگه هیچکس رو زمین نمی‌دونه سبحانی هم وجود داره.
آنچه پیرامون رخ می‌داد، همان وقایع ثبت شده در ناخودآگاهم بود با پیش زمینه‌ی همان جیغ‌ها و شیون‌های آشنا. یعنی بعد از تصادف مرده بودم؟ یعنی مرگ همان تکرار بی‌رحمانه‌ی خاطرات بود؟ یا برعکس، قدم زدن در گذشته‌ی قاتل مرگ بود؟
دست‌های کوچک افتاده‌اش را دور گردنم قفل کردم و ادامه دادم:
- ببین من دوست داشتم، اشکاتو، زخم رو پیشونیتو لکه‌های دورش رو می‌تونم تمیز کنم؛ ولی خوب هیچ وقت قرار نیست خونش بند بیاد، بیا قبول کنیم تا همین جاشم خیلی سگ جون بودم که دووم آوردم، پس بهتره که همین لحظه تمومش کنیم! امیرعلی به اندازه‌ی کافی زجر کشیده، آها راستی اشکم دیگه خشکیده، بخیه زخم پیشونیم هم دیگه نمی‌سوزه.
صورتم را نزدیک چشمان ثابت شده‌اش کردم و هیستریک لبخند زدم:
- صورتمو نیگا، این واسه یه آدم بیست و هشت ساله‌است؟
هیچ چیز به اندازه‌ی سکوتش عذاب‌آور نبود. تپش قلبم بالا گرفته بود و پی‌درپی می‌زد، دستم را روی سـ*ـینه‌ام کوبیدم و فریاد کشیدم:
- می‌بینی هنوز می‌زنه این لعنتی! نمی‌دونم خودکشی تو خیالات هم گنـ*ـاه کبیره‌است یا نه؟ ‌ولی تو هرچقدر حرص داری می‌تونی رو رگای گردن من خالی کنی!
من می‌دونم که این دستا چقدر از عالم و آدم حرص دارن، می‌دونم که اون ذهن چقدر اشباع شده. پس بهتره تمومش کنیم. من آماده‌ام.
صورتش از هر حسی تهی بود. فقط بریده بریده نفس‌ می‌کشید. ناگهان لـ*ـب‌هایش که از خشکی به تنه‌ی درختان هزار ساله می‌ماند، تکان داد:
- دروغ می‌گی تو هیچ‌ وقت منو دوست نداشتی.
دوباره لبخند زدم و سرم را بالا گرفتم، به آسمان نگاه کردم. به هرحال آخرین تصویر باید زیبا می‌بود!
ناگهان احساس کردم حصار دست‌هایش دور گلویم تنگ‌تر شده است؛ اما نگاهم را روی آبی لاجوردی آسمان نگه داشتم، آسمان رنگ آخرین لباس مادر شده بود و چه زیبا شده بود.
لحظه به لحظه نفس کشیدن برایم سخت‌تر می‌شد، پره‌های بینی‌ام می‌لرزید و دهانم برای ربودن اکسیژن باز شده بود، برای همکاری با او دست‌هایم را روی دهان و بینی‌ام فشردم. همه‌ی جانم تقلا شده بود و من خودم را به اختناق می‌برد. قلبم بی‌تابی می‌کرد و آخرین زجه‌هایش را می‌زد. تمام تنم ملتهب شده بود و در حسرت هوایی برای تنفس می‌سوخت و من چه قدر این التهاب را دوست داشتم! نفس نکشیدن را دوست داشتم.
دیگر آسمان به سیاهی می‌زد، زیرپایم سست شد و روی آوار‌های ضمیرم افتادم. انگار قلبم آرام گرفته بود، سـ*ـینه‌ام خس‌خس نمی‌کرد و گردنم رها‌تر از همیشه شده بود.
- بابا، بابا!
صدایی گوش نواز دخترکی انگار هنوز قصد نداشت دست از سرم بر دارد. تُن آوایش، کلماتش، زیبایی لحنش خون شد در رگ‌هایم، تپش در قلب ایستاده‌ام، نور شد در چشمانم و نفس شد در سـ*ـینه‌ی تنگم.
 
  • پیشنهادات
  • M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    پلک‌هایم را از هم فاصله دادم تا به دنبال صاحب صدا بگردم. به چهره‌ی طلبکار دختری که روبه‌رویم ایستاده بود، نگاهم را دوختم. سرم را گرفتم و از روی تـ*ـخت نسبتا کوچکی که معلوم بود صاحیش همان دخترک عصبانی است بلند شدم. زیر لـ*ـب غریدم:
    - خدای من! این کابوس قصد تموم شدن نداره؟
    دخترک ابروهای صاف قهوه‌ای رنگش را در هم برد و پایش را به زمین کوبید. کشیده و با صدای نسبتا جیغی گفت:
    - بابا! به مامان می‌گم به من گفتی کابوس.
    به دیوار‌های صورتی رنگ و اطراف خیره شدم، اینجا دیگر آشنا نبود. نمی‌شد باور کرد به فاصله‌ی چشم بستنی از بم به اینجا آمده باشم. گیج‌تر از قبل نالیدم:
    - اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار می‌کنم؟ مگه من نمُردم؟ چرا دست از سرم بر نمی‌دارین؟
    بی‌توجه به حرفم سمت کمد بلند سفید رنگ گوشه‌ی اتاق رفت، دستگیره‌ای که به شکل توت فرنگی بود عقب کشید و در کمد را باز کرد. مانتو و شلوار کوچک کالباسی رنگ را بیرون کشید و با نادیده گرفتن تمام لباس‌ها را روی تـ*ـخت انداخت. سر جمع یک وجب هم نمی‌آمد اما از عجله‌ایی که نمی‌دانم ناشی از چه بود تند و تند این طرف و آن طرف می‌رفت. سمت میز آرایش صورتی کنار کمد رفت و شانه سفید رنگش را بلند کرد، کشوی اول را باز کرد و بعد از به گمانم ده بیست سی چهل کردن، یک کش موی صورتی برداشت و سمتم دوید. شانه را روبه‌رویم گرفت. متعجب به چشم‌های عصبانی قهوه‌ایی رنگش نگاهم را دوختم.
    - زود باش بابا، داره دیرم میشه.
    مستاصل غریدم.
    - چی میگی؟ من بابای تو نیستم بچه، من اصلا زن ندارم!
    انگار که کفر گفته باشم، هینی کشید و دستش را روی دهانش کوبید. به چشم‌های گرد شده‌اش خیره شدم، هیچ سرنخی در تاریخچه‌ی ذهنم از این چشم‌ها نبود.
    - بابا خیلی بی‌تربیتی، بخدا به مامان میگم.
    پوف کلافه‌ایی کشیدم و به موهای قهوه‌ایی ژولیده‌اش نگاهی انداختم.
    - یعنی یه بزرگ‌تر تو این خونه پیدا نمیشه جواب منو بده؟ من نباید بدونم الان اینجا چه غلطی می‌کنم؟
    با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت و شانه و کش مو به دست به کنج اتاق خزید و زانوهایش را در بـ*ـغل گرفت.
    - بابای بدجنس، خوبه من مَهدم دیر بشه؟ هروقت مامان از سرکار برگشت بهش می‌گم که موهامو شونه نکردی.
    نطقش را کرد بعد هم شروع به گریه کردن کرد. در بهت غلت می‌زدم؛ اما هیچ چیز سوزناک‌تر از گریه‌ی دختربچه‌ها نیست. با چند قدم خودم را به همان کنج رساندم، دستم را روی چانه‌اش گذاشتم و سرش را بلند کردم. بله! اشک‌ش دم مشک بود و صورتش کاملا خیس شده بود. ولوم صدایم که تا قبل از آن به داد و فریاد می‌ماند پایین آوردم و آرام گفتم:
    - ببین خانم خوشگله! من که بابات نیستم؛ ولی بیچاره بابات.
    با شنیدن جمله نیم‌نگاهی مملو از خشم به چشم‌هایم انداخت و دوباره اشک‌هایش جاری شد. دست‌هایم را به بالا گرفتم:
    -من تسلیمم، غلط کردم. هر کاری بگی می‌کنم فقط گریه نکن. بیا بشین خودم موهاتو می‌بندم به جای بابای الدنگت میرسونمت هر جا که بخوای فقط باید به منم کمک کنی، باشه؟
    لبخندی زد و از کنج اتاق روی صندلی میز آرایش تغییر مسیر داد. شانه و کش مو که روی زمین جا گذاشته بود، برداشتم و سمت میز آرایش رفتم. پایین صندلی نشستم و با طمانینه شانه را روی موهای بلند قهوه‌ایی رنگش که تا نیمه‌ی کمرش می‌آمد، کشیدم. شانه کردن موهایش عجیب آرامش می‌داد، طوری که وقایع را از یادم می‌برد.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    بوی مو‌هایش شیدایم می‌کرد، مثل طعم یک چایی داغ در آ*غو*ش مادر، زیر بارش لطیفِ ابرهای بهاری. ناخواسته سرم به سمت موهایش کشیده می‌شد، عطر موهایش را به سلول‌هایم فرستادم و گلی در گلزار سرش کاشتم. موهایش را از همه سمت جمع کردم و در کش موی صورتی رنگش محصورشان کردم. ذوق زده از روی صندلی سفید رنگش بلند شد و سمت تـ*ـخت رفت. از روی موکت کف بلند شدم و مقابل آیینه ایستادم.
    با دیدن آدمی که در آیینه به من زل زده بود، سر جا خشکم زد. ته ریش نامنظم همیشگی‌ام به ریش پرفسوری مشکی رنگ مرتبی تبدیل شده بود. صورت همیشه مچاله و در همم شاداب به نظر می‌آمد، زیر چشم‌هایم دیگر گود نبود. متحیر به پشت سرم نگاهی انداختم، یعنی این واقعا انعکاسی از تصویر خودم بود؟ صورتم را جلو بردم، دستم را روی ته ریش کشیدم تا از واقعی بودن آنچه که می‌بینم اطمینان حاصل کنم!
    همه چیز مثل یک رویا مقابل دیدگانم اتفاق می‌افتد، رجوعم به گذشته و حالا این ناکجا آبادی که در آن حبس شده‌ام.
    ناخودآگاه به چهره‌ی خشمگین دخترک که از آینه مشهود بود، لبخندی زدم. دست‌هایش را به کمر گرفته بود و احتمالا با خودش فکر می‌کرد یک دیوانه‌ی تمام عیارم! مقابلش رفتم و با نگاهی که سعی کردم کمی دلش را به رحم بیاورد، گفتم:
    - خب دختر قشنگم، دیدی من به قولم عمل کردم و موهاتو شونه کردم، میشه یه موبایلی تلفنی چیزی بدی به من؟
    دستی به موهای جمع شده‌اش که به نظر کمی سفت بسته بودمشان، کشید و گفت:
    - موبایل خودت که رو میزه!
    کلافه سمت میز رفتم و به موبایل قاب مشکی روی میز را برداشتم. با روشن شدن صفحه متوجه قفل صفحه شدم.
    - اینکه رمز داره! رمزش چیه؟
    مانتوی کالباسی رنگ روی تـ*ـخت را برداشت و روی تیشرت سفید رنگش سوار کرد و با دقت از بالا شروع به بستن دکمه‌های گرد کوچکش کرد.
    - پنج، یک دوباره یک، سه، هفت، دو. انگلیسیشم بلدم، بگم؟
    بی‌آنکه منتظر تایید یا رد من شود ادامه داد.
    - فایو، وان...
    دوباره صفحه را روشن کردم. و مشغول زدن اعداد گفته شده شدم، پنجِ یکِ هزار و سیصد و هفتاد و دو؟ این همان تاریخ تولد نکبتی خودم بود. از روی صندلی بلند شدم و به پیشانیم کوبیدم، دیوانه وار به زیر لـ*ـب گفتم:
    - نه! اینا همش یه سوء تفاهم مسخرست، مگه فقط من این تاریخ به دنیا اومدم؟
    تلفن را باز کردم و با دست‌های لرزان شماره‌ی بنیامین را به ترتیب وارد کردم. تنها کسی که ممکن بود مرا از این وهم نجات بدهد او بود. موبایل را پای گوشم گذاشتم و از اتاق بیرون زدم و سمت نشیمن رفتم، از نشیمن به آشپزخانه و از آشپزخانه به اتاق خواب دیگر، سرک کشیدن به خانه و زندگی مردم را کار درستی نمی‌دانستم؛ اما از شدت استرس اتاق‌ها را نمی‌دیدم، صرفا آنها را برای طی کردن مسیرم انتخاب می‌کرد و مضطرب فقط این سو و آن سو می‌رفتم.
    -مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد لط...
    نمی‌دانم چندمین بار بعد از شنیدن این پیغام عصبی شدم و گوشی را پرت کردم. دست‌هایم را به اُپن طرح چوب تکیه دادم و به نقطه‌ی مقابل که همان اتاق صورتی رنگ‌بود، خیره شدم.
    طولی نکشید که دخترک آماده شده و مرتب مقابلم ظاهر شد و لبخند دندان نمایی زد.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    هیکل کوچک و ریزش در مانتو و شلوار کالباسی با‌مزه‌تر شده بود. با دستش لـ*ـختی از موهای قهوه‌ایی رنگ که از مقنعه سفیدش بیرون ریخته بود، مرتب کرد و به سرعت به اتاق مجاور رفت. آرام روی زمین نشستم. دستم را دور سرم قلاب کردم. اینکه نه می‌دانستم کجا هستم و نه اینکه چه بلایی بر سرم آمده دیوانه کننده بود. تا همین چند دقیقه پیش مجنون‌وار با سبحان ده ساله جدال می‌کردم و حالا با این دختر بچه‌‌ سر و کله می‌زنم.
    به آنی دخترک از اتاق بیرون امد و سمت آشپزخانه پا تند کرد. صدای باز شدن در یخچال می‌آمد.
    - بابا همون لباسایی که خودم برات گذاشتمو بپوشیا. یادت که نرفته امروز چه روزیه.
    به دست‌هایم تکیه دادم و بلند شدم. با قدم‌های آرام روی پارکت‌ چوبی سمت همان اتاق رفتم. اتاق نسبتا بزرگی که تـ*ـخت دو نفره‌ی طرح چوب کرم رنگ میانه‌اش قرار داشت. روی تشک سفید رنگش یک دست کت و شلوار سرمه‌ای قرار داشت. کاغذ دیواری کرم طلایی هارمونی جذابی با سایر اثاث اتاق داشت. در اتاق را بستم و سمت کت و شلوار رفتم.
    دستم را روی کت کشیدم، آنقدر تمیز و خوشبو بود که بی‌معطلی تنم کردم و چه عجیب که انگار واقعا آن لباس‌ها برای من دوخته شده بود. به چهره‌ی مرد مقابلم در آینه‌ی میز آرایش خیره شدم. انگار امیرعلی آشفته مُرده بود، خبری از آن پریشانی روحی در صورتم نبود. خبری از یاس و سرخوردگی در چشمانم نبود.
    قاب عکس فانتزی که دور تا دورش به گل‌های رز کرم رنگ مزین شده بود را با دقت از کنار ادکلن و سایر ابزار‌ها بلند کردم. با دیدن سه نفر در عکس برق از سرم پرید. من و همان دخترک و یک زن! چشم‌هایم را با دست‌هایم مالاندم و چند تقه به سرم زدم. من خواب بودم؟ یا دیوانه شده بودم؟ با بلند شدن صدای اعتراض‌ دخترک، کلافه عکس را سر جایش گذاشتم و بلند شدم.
    ناچار دخترک را به مهدکودکی که نزدیکی همان خانه بود رساندم و سراغ بوتیک رفتم. شگفت آور بود که به فاصله‌ی چشم بر هم نهادنی از بم به تهران برگشته بودم. باید بنیامین پیدا می‌شد و همه‌ی ماجرا را برایش تعریف می‌کردم، شاید او جواب قانع کننده‌ایی برای سوال‌هایم داشت. با رسیدن به همان پاساژ سمت بوتیک پا تند کردم؛ ولی نه خبری از بوتیک بود و نه بنیامین. بوتیک به مغازه‌ی شیرینی فروشی تغییر کرده بود و کسی نه من و نه بنیامین را نمی‌شناخت. انگار همه‌ اوضاع و احوالات در هم پیچیده بود و دست به دست هم داده بود تا جنون را در من شعله‌ور کند. نفس عمیقی کشیدم و بی‌توجه به رفت و آمد مردم روی پله‌های پاساژ نشستم.
    با صدای زنگ خوردن موبایل که بعد از پرت شدن هنوز سالم مانده بود، افکارم در هم پاشیده شد. صدای نازک زنی که به اسم خانم عطایی ثبت شده بود، در گوشم پیچید.
    - سلام وقت بخیر آقای مهندس، امروز تشریف نمی‌آرید شرکت؟ آقای...
    موبایل را از کنار گوشم پایین کشیدم. صدای شلوغی‌ رفت و آمد و ناپدید شدن بنیامین، تکرار همان جملات، مهندس خطاب شدنم، بابا گفتن دخترکی که میان صحبت‌هایش فهمیدم نامش نورا است، عکس سه نفره! سرم گیج می‌رفت و عضلاتم سست شده بود. با صدای دوباره زنگ موبایل به خود آمدم. نورا با صدای بغض آلودی بی‌مهلت دفاع دادن شروع به صحبت کرد.
    - بابا چرا نمیا‌ی دنبالم؟ همه رفتن، فقط من و خانوم مربی موندیم. نکنه یادت رفته؟
    برای من شنیدن دوباره‌ی این‌ حرف‌ها تیر خلاص بود.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    با شنیدن بغض صدایش به سرعت از روی پله‌ها بلند شدم و ناخودآگاه گفتم:
    - اومدم بابا، پنج دقیقه‌ی دیگه پیشتم.
    با اینکه خودم هم از این چنان حرف زدن تعجبم گرفته بود؛ اما وقت برای تلف کردن نداشتم. با شتاب سمت مهدکودک رفتم‌. همان راه رفته را بازگششتم تا بالاخره رسیدم. با دیدن چهره‌ی مغموش دم درب مهدکودک که اطرافش پر بود از طرح‌های کارتونی سمتش دویدم و در آ*غو*شم کشیدم. همین اتفاق کافی بود تا دوباره آبشار اشک‌هایش به راه بیفتد. از مربی که منتظر مانده بود تشکر کردم و سمت همان خانه‌ای که صبح از آن بیرون آمده بودیم راهم را کج کردم؛ اما گریه‌ی نورا که در آ*غو*شم سر بر شانه‌ام داشت، تمامی نداشت.
    - من بگم غلط کردم شما آروم می‌گیری؟
    در همان حال که گریه می‌کرد، گفت:
    - یه شرط داره.
    سر جایم ایستادم و از آ*غو*شم به روی زمین جا‌به‌جایش کردم.
    از خدا خواسته و کلافه از صدای گریه‌اش گفتم:
    - هر چی که باشه نشنیده قبوله، فقط دیگه گریه نکن.
    دستم را گرفت و با نگاهی معصومانه و چشم‌های اشکی‌اش گفت:
    - بریم بیمارستان پیش مامان، دلم خیلی براش تنگ شده.
    شانس نداشته یعنی همین که همسر خیالی‌ام هم بیمار بود! متعجب گفتم:
    - مامانت بیمارستانه؟! چش شده؟
    پاهای را به آسفالت کوبید و با صدای کش‌داری گفت:
    - بابا! شوخی نکن دیگه. بریم پیش مامان ناهار بخوریم؟ اصن خودت دلت تنگ نشده؟ سه روزه که مامان شیفته ها.
    آهانی زیر لـ*ـب گفتم و با دست‌های کوچک و سفیدش را در دستم بازی بازی کردم. انگشت‌های کوچک و کشیده‌اش، مدل ناخان‌‌هایش بی اندازه به من شبیه بود. لـ*ـبم را گزیدم و به چشم‌های قرمز شده‌اش زل زدم.
    - این بیمارستانه رو بلدی؟ چون باید پیاده بریم و پدر گرامیت یک قرون پول نداره.
    بله‌ی کشیده‌ای گفت و دستم را رها کرد. با سرخوشی در خیابانی که خالی از آمد و شد ماشین‌‌ها بود، دوید. دست‌هایش را به پهنای شانه‌اش باز کرد و از وسط خیابان به گوشه کنار‌ها و لای درخت‌های کنار ساختمان‌ها دوید. کودکی کردن را دوست داشتم، چنین آسوده و سبک بال دویدن را بیشتر؛ اما من خود قاتل کودک درونم شده بودم، خودم کمر به زنده به گور کردنش بسته بودم. سبحان راست می‌گفت، من هیچ وقت دوستش نداشتم، من او را به خاطر زنده ماندنش مقصر می‌دانستم. من سال‌ها وجودش را سرکوب کردم. حق با پدرم بود، من در لجنزار غرق بودم، هر روز ناامید تر از روز قبل می‌گذشت. پیش از مردن، خودم را کشته بودم. من حق زیستن را از خود سلب کرده بودم.
    با صدای نورا رشته‌ی افکارم از هم گسست.
    - بابا بیا دنبالم دیگه.
    نفس عمیقی کشیدم و کوله‌ی صورتی رنگش را در دستم محکم گرفتم و سمتش دویدم. با دیدن من که سمتش هجوم می‌آورم جیغش بلند شد و سرعتش را بیشتر کرد. انگار بعد از مدت‌ها قلبم خون پمپاژ می‌کرد و عضلاتم زنده شده بود. انگار طعم هوا را استشمام می‌کردم، صدای قهقهه‌ و جیغ نورا در گوچه پس کوچه‌های ذهنم به دنبال یک تابوت می‌گشت، یک مرده که گویا وقت زنده شدنش فرا رسیده بود. بی‌تابانه از بین ماشین‌های پارک شده و درخت‌ها سمتش می‌دویدم، سمت همان نورایی که انگار به قلبم نور بخشیده بود.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    اگر خیال بود اگر رویا اگر توهم، من دوست نداشتم تمام شود. می‌خواستم در این رویا چنان جان بدهم که انگار زادروزی نداشتم.
    با دیدن ورودی بیمارستان نورا که در آ*غو*شم خوابیده بود، را تکان دادم. با اولین تکان چشم‌هایش را ذوق زده باز کرد و با صدای خواب آلودش گفت:
    - به مامان زنگ بزن بگو بیادش تو همین چمن‌های روبه‌روی بیمارستان.
    مِن مِن کنان موهایم را صاف کردم و کتم را مرتب کردم.
    - مَن؟ خودت بگی بهتره، به هر حال مامان توئه نه مامان من!
    موبایل را از جیب کتم بیرون کشیدم و دستش دادم. بی‌اعتراض شروع به گرفتن شماره کرد. از روبه‌رو شدن با مادر نورا می‌ترسیدم، بی‌شک او می‌فهمید که من پدر نورا نیستم و رویای شیرینم را خاتمه می‌داد.
    با شنیدن صدای نازک جانم گوی پشت تلفن تپش‌های قلبم شدت گرفت و عرق‌های روی پیشانی‌ام شروع به چکیدن کردند. ترسناک به نظر می‌آمد، وقتی پاسخی برای بودنم در این مکان و زمان را نداشتم.
    نورا تلفن را قطع کرد و لبخند دندان نمایی زد، دست‌هایش را به هم مالید و با ذوق گفت:
    - آخ جون آخ جون! بریم مامان گفتش زودی میاد پیشمون.
    این را گفت و بی‌درنگ دستم را گرفت و به جلو کشید. از نگهبانی ورودی بیمارستان عبور کردیم و به همان چمن‌های سبز محوطه‌ی بیمارستان خود را رساندیم.
    نورا بی‌معطلی مقنعه‌اش را از سر جدا کرد و شروع به باز کردن دکمه‌های مانتوش کرد. مقنعه و مانتو را در همان کوله کوچک جا دادم.
    - بابا، بیا بـ*ـو*س بـ*ـو*س کتکی بازی کنیم.
    ابروهایم را در هم کشیدم و متعجب پرسیدم.
    - ها؟
    منتظر تایید یا رد کردن نماند و از کَت و کوله‌م بالا رفت. خودش را به شانه‌ام رساند و پاهایش را دور گردنم قفل کرد. دستش را روی موهایم گذاشت و شروع به کشیدنشان کرد. روی سبزه‌ها غلت می‌خوردم تا بلکه از دست شیطنت‌هایش رهایی یابم؛ اما انگار به خوبی به این بازی خودساخته مسلط شده بود. تقلاهایم دوباره قهقهه‌اش را شدت داده بود. در یک حرکت دستش‌هایش را گرفتم و از روی شانه‌ام به چمن‌ها منتقلش کردم، دست‌هایم را دور دست‌هایش قفل کردم، و با حرص ساختگی گفتم:
    - فکر کردی فقط خودت بلدی، ننه نوری! حالا کتکا رو من خوردم بـ*ـو*س‌ها رو شما باید نوش جون کنی.
    سر و صورتش را غرق بـ*ـو*سه کردم و قلقلکش می‌دادم؛ از قهقهه قرمز شده بود. کش موهایش باز شده بود و صورتش زیر موهای لـ*ـختش پنهان شده بود.
    با شنیدن صدای که از پشت سر می‌آمد، ناگهان به بازی خاتمه دادم.
    - به به! چشم و دلم روشن!
    آب دهانم را قورت دادم و سرم را به سمت صاحب صدا چرخاندم. احتمالا مادر نورا بود که دست به کمر ما را تماشا می‌کرد، پوست سفیدش در حصار مقنعه‌ی مشکی رنگ می‌درخشید و عقیق سبز چشمانش هوش از سرم می‌پراند. برعکس چهره‌ی خشک زده‌ام قلبم مشتاقانه به جداره‌های سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. نگاهم به چشمانش گره خورده بود و رد حرکاتش را پی‌ می‌گرفت، آرام قدم برداشت و روی چمن‌ها مقابل من نشست. نورا به سرعت خودش را در آ*غو*ش مادرش انداخت.
    - چطوری نفسم؟
    سرش را از روی آ*غو*ش مادرش بلند کرد و نگاه مرموزانه‌ایی به من کرد. بعد هم دهانش را نزدیک گوش مادرش برد و دستاش را جلوی صورتش گذاشت تا متوجه صحبت‌هایش نشوم. مادرش با اخم رو به من گفت:
    - که اینطور!
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    آستین‌های روپوش سفید رنگش را بالا کشید، که ساعت مچی طلایی‌‌اش نمایان شد.
    - کی جرئت کرده به نورای من بگه کابوس؟ هان؟
    نورا دست به سـ*ـینه بین ما نشست، زیر لـ*ـب نالیدم:
    - همه رو گفتی؟
    لبخند خبیثانه‌ایی زد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
    - من هیچیو از مامان نیلوفرم قایم نمی‌کنم که.
    پس نام صاحب عقیق‌های زیبا، نیلوفر بود. همان نیلوفری که پدر از استقامتش می‌گفت. نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا بترسم؟ باید بفهمم یا بی‌تفکر لـ*ـذت ببرم؟ یعنی همان سبحانی که من کشتم دوباره به اوج بازگشته بود، یعنی نیلوفر آن خورشید بود؟
    با تکان خوردن دست‌های نیلوفر جلوی صورتم به خود آمدم. نورا روی چمن‌ها دراز کشیده بود و به آسمان خیره شده بود.
    - خوبی سبحان؟
    نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم.
    - خوبم، خیلی خوبم.
    نگاهم را از سبزه‌های لطیف زیر پایمان آرام سمت صورتش بردم، لبخندی که مهربانی‌اش را به رخ می‌کشید را در هم شکست. دستش را جلو‌تر آورد و یقه‌ی پیراهن سفید رنگ زیر کت را صاف کرد. از نزدیکی دستانش خجالت می‌کشیدم و بدنم گُر گرفته بود. دمای گردنم به هزاران درجه می‌رسید.
    - می‌خواستم بگم که مرسی که اومدین. دلم براتون یه ذره شده بود.
    با تنظیم یقه دوباره به عقب برگشت. ابروهای مشکی صافش را درهم کشید که صدای نورا بلند شد.
    - بابا بیا ببین آسمونو، نگاه ابرا چه قدر قشنگن.
    دستم را تکیه گاه سرم کردم و کنار نورا روی چمن‌ها دراز کشیدم. نیلوفر هم سرش را روی گوشه‌ی دیگر نورا گذاشت، یعنی حد فاصل ما نورا بود.
    به آسمان خیره شدم، من هم مثل نورا از تماشای آسمان لـ*ـذت می‌بردم.
    - این آسمونه یا دریا؟ انگار داره منو غرق می‌کنه.
    قهقهه‌ی نورا و نیلوفر بلند شد.
    - این خوابه یا واقعیه؟ انگار دارم باورش می‌کنم.
    گویی تماشای آسمان هیپنوتیزمم می‌کرد که چنین چشم‌هایم گرم شده بود.
    ***
    در سیاهی مطلق بودم که صداهایی ناآشنا به گوشم می‌رسید. گلویم بی‌اندازه می‌سوخت و تلخی وحشتناکی احساس می‌شد. سلول به سلولم تیر می‌کشید. از همه بیشتر سرم بود که درد می‌کرد. حتی توان ناله کردن هم نداشتم. صرفا آواهای بی‌معنی از دهانم خارج می‌شد. به سختی چشم‌هایم را باز کردم که حجم زیاد نور ورودی باعث شد همه چیز تار به نظر بیاید. در میان دنیایی که تار دیده می‌شد، چهره‌ی نیلوفر را تشخیص دادم. به سختی لـ*ـب‌های خشکم را جابه‌جا کردم.
    - نیل...نیلوفر.
    می‌خواست دور شود، دستش که روی تـ*ـخت بود گرفتم.
    - باید به دکترتون اطلاع بدم، شما...
    بی‌توجه به صحبت‌هایش به سختی ادامه دادم.
    - نورا کج...کجاست، نیلو؟ چه ات...اتفاقی اُف...تاده؟
    مچ دستش را بیرون کشید و به سرعت دور شد. هنوز نمی‌توانستم تشخیص بدهم، چه اتفاقی در حال وقوع است؟
    طولی نکشید که دکتر و بنیامین بالای سرم ظاهر شدند. دکتر هم به معاینه‌ای بسنده کرد.
    - خب، بگو ببینم مرد جوان، اسم و فامیلت رو یادت میاد؟
    هنوز هم به واسطه‌ی درد بی‌امان صحبت کردن برایم دشوار بود.
    - سبحان سلطانی.
    بنیامین متاسف سرش را تکان داد و نچی کرد.
    - سبحان کیه امیرعلی؟
    دکتر به او اشاره کرد.
    - این آقا که کنار منه رو به یاد میاری؟
    آب دهانم را قورت دادم.
    - صاحب کارمه آقا بنیامین.
    بنیامین که از آن طور خطاب شدن توسط من بیزار بود کلافه دستش را لای موهای صافش کشید.
    - آقای دکتر این خوب یادش مونده چجوری من بدبختو حرص بده سالمه سالمه.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    کمی بعد دکتر رفت و من راه با انبوه پرسش‌های ذهنی‌ام تنها گذاشت.
    بنیامین کمپوت به دست روبه‌رویم نشسته بود. دست شکسته‌ام وبال گردنم شده بود و بدتر از آن سرم بود که درد می‌کرد و می‌سوخت. اتفاقات در ذهنم مرور می‌شد، دوست نداشتم مثل یک خواب به فراموشی سپرده شودند. ماجرا را جسته گریخته برای بنیامین تعریف کردم که گیلاسی در دهان گذاشت.
    - ببین امیرعلی، این سی هفت و هشت روز تو کما بودی، این خانم هم پرستارت بوده ممکنه چیزایی ک دیدی به خاطر همین باشه، اصلا دکترت به من می‌گفت بیام بالا سرت جمع و تفریق اعدادو ازت بپرسم، یعنی تو اون زمان شاید خودت نفهمی؛ ولی کله‌ی پوکت هوشیاره و همه چیو می‌بینه و می‌شنوه.
    نچی کردم و به چشم‌های طوسی بنیامین خیره شدم.
    - صد بار بهت گفتم دیگه منو امیرعلی صدا نکن، امیرعلی مرد، خدا رحمتش کنه.
    سویشرت مشکی رنگش را صاف کرد و صندلی فلزی اش را به تـ*ـخت نزدیک تر کرد.
    - من هفت ساله امیرعلی صدات کردم، انتظار نداری که یه روزه به سبحان عادت کنم. اصن جریان سبحان چیه؟
    کلافه دستم را روی سرم کشیدم.
    - امیرعلی اسم شناسنامه‌ایمه، اسمی که آقام انتخاب کرد، سبحان بود. بعد اومدن به تهران من خیلی ساکت و منزوی شدم، بقیه هم همون چیزی که ثبت شده بود صدام میزدن.
    آهانی زیر لـ*ـب گفت و دستی به ته‌ریش مرتبش کشید.
    - چی بگم والا، راستی من تو خوابت نبودم؟ زن و بچه نداشتم؟ مامان بابام آشتی نکردن؟
    لبخند نیمه جانی زدم و جعبه‌ی دستمال کاغذی کنار تـ*ـخت را سمتش پرتاب کرد.
    - تو لعنتی هیچ وقت در دسترس نبودی، نصف این چند روزه من فقط دنبال تو می‌گشتم.
    از روی صندلی بلند شد و سمت سطل زباله رفت، قوطی کمپوت را انداخت.
    - یاللعجب! کار دنیا رو می‌بینی، من بیچاره چهل روزه کنار تـ*ـخت جنابعالی نذر و نیاز می‌کردم اون وقت آقا برا خودش تو اون دنیا تشکیل خانواده داده. از این شهر به اون شهر می‌رفته.
    دست‌هایش را رو به آسمان گرفت.
    - خدایا از این تصادفا نصیب ما هم بگردان.
    دستم را روی ملحفه‌ی آبی رنگ کشیدم و به آرم بیمارستان خیره شدم.
    - اینجا بیمارستان خصوصیه بنیامین؟! کی پولشو داده؟
    رویش را برگرداند و دوباره سمت یخچال کوچک گوشه‌ی اتاق رفت.
    - چیز، یعنی همون رانندهه که باهاش تصادف کردی مقصر اون بود. دیگه هزینه‌ها هم افتاد گردنش.
    می‌دانستم پنهان کردن چشمانش همان حیله‌ی همیشگی‌اش است. وقتی دروغ می‌گفت، چشم‌هایش را می‌دزدید چون آنها دروغگوی خوبی نبودند.
    - مطمئنی؟
    پاکت آبمیوه را از یخچال بیرون کشید و محتویات نارنجی رنگش را در لیوانی که روی سقف یخچال بودند، منتقل کرد.
    - راستی می‌دونستی پشت سرت رو تراشیدن و الان نمی‌تونی دیگه برای نیلوفر خانوم دلبری کنی؟
    آرام سینی را روبه‌‌رویم گرفت. دست‌هایم را دور لیوان یک بار مصرف قلاب کرد. بی‌معطلی لیوان خودش را سر کشید.
    - از قحطی برگشتی؟
    - من؟ می‌دونی که هر وقت هیجانی میشم پرخور میشم؟ تو بخور که چهل روزه فقط از لوله بهت آب و دون می‌دن.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    به آبمیوه نارنجی رنگ درون لیوان نگاهم را دوختم. رویای عجیبی بود انگار هم می‌دانستم که رویاست هم نمی‌دانستم. مرور حوادث گذشته‌، مواجه شدن با خودم، چشیدن دوباره‌ی زهر زلزله و از دست دادن عزیزانم، صدای خنده‌ی کودکانه‌ی نورا که هنوز آشنای گوشم بود، نگاه نیلوفر. همین وجود داشتن نیلوفر اثبات می‌کرد که آنچه بر من گذشته توهم نبوده است.
    - پاهات درد نمی‌کنه؟ می‌خوای ماساژشون بدم؟
    چشم‌هایم را بستم و به متکا تکیه دادم. گرمای دست‌هایش را روی زانو‌‌هایم احساس می‌کردم. می‌شد به بنیامین رفیق گفت، از کاهش وزن شدیدی که داشت، پیدا بود چقدر در نبود من نگرانی و اضطراب تحمل کرده، شاید کمی از نظرم دور بود که موجود زنده‌ای نگران مرگ یا زندگی من باشد.
    - همه‌ی بدنم کرخته. پاهام حس نداره. سرم انگار صد کیلو وزنشه، این فکرای لعنتی هم شده سوهان روحم. ای کاش می‌مُردم بنیامین.
    با بیشتر شدن فشار دست‌هایش که انگار از عمد هم بود، آخ نیمه جانی گفتم و چشمم را باز کردم. تای ابرویش را بالا داد.
    - می‌دونی که من به عنوان صاحب کارت فقط به زبونت احتیاج دارم، که شکر خدا هیچ مشکلی نداره.
    دستم را روی چانه‌ام کشیدم، هنوز زبری ته ریشم حس می‌شد. به دستم نگاه کردم، از شدت لاغری می‌شد تک تک رگ‌های عبوری را شمرد. جای کبودی‌ها روی پوست نسبتا سفیدم زار می‌زد.
    - بنیامین اگه تو دختر بودی، به من بله می‌گفتی؟
    خنده‌ی صدا داری کرد و دستش را از دور مچ پایم رها کرد. آرام از صندلی بلند شد و سمت پرده‌ی مقابلم رفت. پرده‌ی سفید رنگ را کنار کشید و دستگیره پنجره را هم باز کرد.
    - یکم هوای تازه واست لازمه. واقعا مُخت جا به جا شده. نه از اون موقعت که کل جملاتت تویه روز یه خط هم نمی‌شد نه از الان که...
    نگاهم را به بیرون از پنجره دوختم. درخت‌های سر سبز محوطه و مردمی که می‌آمدند و می‌رفتند پنحره را به یک بوم زیبا تبدیل کرده بود؛ ولی دیدن آسمان آبی بوم آزارم می‌داد.
    - نکنه می‌خوای این خواب و خیالایی که فقط اثر اغماست و به من گفتی رو به خانوم کریمی تحویل بدی؟ باید با دکترت حرف بزنیم حتما. ببینم امیدی به برگشتنت به تنظیمات کارخونه هست یا نه!
    پاهایم را با دست آزادم بلند کردم و دستم را دورشان قلاب کردم.
    - خیلی درب و داغونم؟ نه؟
    نچی کرد و دست به کمر مقابل پنجره به بیرون زل زد. حق داشت باور نکند و وقتی او حرف‌های مرا باور نکند، یعنی نگفتنش بهتر از بیان کردنشان است. با دو تقه‌ای که به در خورد. سرش را سمت در چرخاند.
    با دیدن نیلوفر در چارچوب در آب دهانم در گلویم حلقه بست و به سرفه افتادم. نگاهم را به سرامیک‌های سفید براق کف دوختم تا از نگاهی که قلبم را دیوانه می‌کند، فرار کنم. عدالت نبود که رویای تلخ زلزله یک عمر طول بکشد و داشتن نورا و نیلوفر به سرعت به پایان برسد، خیال پوچ تلقی شود و کنار گذاشته شود؟ من تمام عمر کورسوهای امید را به دست خود خاموش کردم و این بار نمی‌خواستم فرصت زندگی کردن از دستم بجهد.
    نیلوفر ویلچر را به جلو هل داد. بنیامین از سمت پنجره به مقابل نیلوفر تغییر مکان داد.
    - آقای دکتر گفتن که بیمارتون رو ببرید بیرون، ترجیحا اگه تونستن چند قدمی با کمک شما راه برن.
    با تشکر بنیامین، نیلوفر هم اتاق را ترک کرد. نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    ویلچرنشین شدنم کمی می‌ترساندم؛ اما سعی می‌کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم. بنیامین هم به این بی‌تفاوتی‌ها عادت داشت. به کمک زور دستانش روی ویلچر سوار شدم و سمت محوطه‌ی بیمارستان رفتیم. در گذر از ایستگاه پرستاری چشم‌هایم دنبال نیلوفر می‌گشت؛ اما نبود. نمی‌دانم حرف‌های ابتدایی‌ام را اصلا شنید یا به پای هذیان گذاشت؟ ولی باید می‌گفتم، باید می‌دانست که نورایی انتظار ما را می‌کشد. باید می‌‌فهمید که باعث تابیدن نور بر یک مستغرق نیمه مرده‌ بود.
    هوا نسبتا سرد بود و به همین خاطر پتوی مسافرتی چهارخانه‌ی قهوه‌ای رنگ را روی پاهایم انداخته بودم. محوطه‌ی بیمارستان شلوغ بود، بعد از ظهر بود و وقت ملاقات فرا رسیده بود. بنیامین ویلچر را مماس با درختان را به جلو هل می‌داد.
    چشم‌هایم به خاطر نور می‌سوخت و ترجیح دادم روی هم بگذارمشان. هنوز هم آن صحنه جلوی چشمانم بود، سبحانی که با نفرت تمام سعی می‌کرد امیرعلی را با دستانش خفه کند. انگار از امیرعلی به ستوه آمده بود، انگار وقتش رسیده بود جوانه‌ایی دل سنگی امیرعلی را بشکند، جلد سرسختانه‌ی امیرعلی به یک باره ترک برداشت.
    - گوشت با منه؟
    با صدای بنیامین دوباره چشم‌هایم را باز کردم.
    - میگم کی فکرشو می‌کرد امروز صبح تو بعد این همه مدت به هوش بیای و دوباره من بتونم باهات حرف بزنم؟ بعد اینکه دو روز پیش تب کردی و اوضاعت بهم ریخت واقعا امیدم رو از دست داده بودم.
    با صدای گرفته و خنده‌ی مصنوعی ادامه داد.
    - فکر می‌کردم قراره از شرت راحت شم.
    دست سالمم را به عقب برگرداندم و روی دست سردش گذاشتم. تنها بود و شاید من را تنها همدم خودش می‌دانست، هرچند که من به غیر از یک هم‌خانه‌ی افسرده‌ ارمغانی برایش نداشتم. من فقط هر از گاهی گله‌های قلبش را می‌شنیدم؛ اما گاهی آدم بدجور محتاج دو گوش شنوا می‌شود.
    بینی‌اش را بالا کشید و با صدای که انگار جان دوباره گرفته بود اددمه داد.
    - بذار یکم روپا شی، گچ دستت رو باز کنیم، موهای سرت رشد کنه، تو این مدت هم خودم ته ریشت رو اصلاح می‌کردم و قشنگ گند زدم به خط ریشت.
    خنده‌ای کرد و ادامه داد، به گمانم هیجانی سدن هم پر خورش می‌کرد و هم پرحرف!
    - آره خودم اصن برات میرم خواستگاری. اتفاقا خانم کربمی از بهترین پرستارای همین بخشه، یکم راجع بهش تحقیق کنیم، تو پول جمع کنی، خونه بخری، بری دنبال اون کاری که لیاقتشو داری...
    به پسر بچه‌ی مقابلم که با گریه و لگد در آ*غو*ش پدرش از بیمارستان خارج می‌شد، نگاهم را دوختم. بی‌تابی مادرش را می‌کرد و پدر کشان کشان سمت خروجی می‌رفت. یاد نورا را برایم زنده می‌کرد. پوف! واقعا دیوانه شده بودم که این چنین دلتنگ صدای خنده‌هایش بودم. برای بیرون آمدن از فکرش صحبت با بنیامین تنها راه بود.
    - بنیامین مرده و زنده‌ی من واسه تو چی فرقی می‌کنه؟
    گلویش را صاف کرد.
    - می‌دونی امیرعلی.
    نچی کرد و شتاب حرکت ویلچر را پایین آورد.
    - چیز یعنی ببخشید سبحان، به نظرم آدما دو تا جون دارن، یه جون که واسه خودشونه و خیلی بود و نبودش فرقی نمی‌کنه، یه جون که برای آدمایی که دوسشون داره. اگه اولی بره و دومی بمونه روح و روان آدم زنده‌است هر چند جون به قالب نداشته باشه؛ ولی وای به حال وقتی که دومی بره و اولی بمونه، اونجاست که مردن شروع میشه. می‌فهمی که چی‌ میگم؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا