- عضویت
- 2021/05/25
- ارسالی ها
- 73
- امتیاز واکنش
- 24
- امتیاز
- 66
دستهایم را روی شانهی خاکی شدهاش قرار دادم. میان خودم و او فاصله دادم. به چشمهای مشکیاش که ناباوری و بهت در آن موج میزد، خیره شدم. این نگاه آشنا، همان نگاهی که روی آوارها قفل شده بود، همان نگاهی که دیگر دنیا برایش رنگ باخت.
خون از روی پیشانیاش سُر میخورد و از فکش روی زمین چکه میکرد. دستم را زیر چشمهای ترش کشیدم. لبخند زدم و آرام زیر گوشش زمزمه کردم:
- من عادت کردم خودم اشکام رو پاک کنم، عادت کردم که منتظر دستمال بقیه نباشیم.
آستین پیراهن نخی تنم را روی زخم پیشانیاش گذاشتم، که به آنی خون در لایه لایهی الیافش فرورفت و رنگ خاکستریاش به سرخی گرائید.
- از همون وقتی که هر شب توی پرورشگاه از ترس اینکه سقفش رو سرم خراب شه به خودم لرزیدم و شب تا صبح از وحشت تنهاییم اشک ریختم. از همون وقتی که فهمیدم دیگه هیچکس رو زمین نمیدونه سبحانی هم وجود داره.
آنچه پیرامون رخ میداد، همان وقایع ثبت شده در ناخودآگاهم بود با پیش زمینهی همان جیغها و شیونهای آشنا. یعنی بعد از تصادف مرده بودم؟ یعنی مرگ همان تکرار بیرحمانهی خاطرات بود؟ یا برعکس، قدم زدن در گذشتهی قاتل مرگ بود؟
دستهای کوچک افتادهاش را دور گردنم قفل کردم و ادامه دادم:
- ببین من دوست داشتم، اشکاتو، زخم رو پیشونیتو لکههای دورش رو میتونم تمیز کنم؛ ولی خوب هیچ وقت قرار نیست خونش بند بیاد، بیا قبول کنیم تا همین جاشم خیلی سگ جون بودم که دووم آوردم، پس بهتره که همین لحظه تمومش کنیم! امیرعلی به اندازهی کافی زجر کشیده، آها راستی اشکم دیگه خشکیده، بخیه زخم پیشونیم هم دیگه نمیسوزه.
صورتم را نزدیک چشمان ثابت شدهاش کردم و هیستریک لبخند زدم:
- صورتمو نیگا، این واسه یه آدم بیست و هشت سالهاست؟
هیچ چیز به اندازهی سکوتش عذابآور نبود. تپش قلبم بالا گرفته بود و پیدرپی میزد، دستم را روی سـ*ـینهام کوبیدم و فریاد کشیدم:
- میبینی هنوز میزنه این لعنتی! نمیدونم خودکشی تو خیالات هم گنـ*ـاه کبیرهاست یا نه؟ ولی تو هرچقدر حرص داری میتونی رو رگای گردن من خالی کنی!
من میدونم که این دستا چقدر از عالم و آدم حرص دارن، میدونم که اون ذهن چقدر اشباع شده. پس بهتره تمومش کنیم. من آمادهام.
صورتش از هر حسی تهی بود. فقط بریده بریده نفس میکشید. ناگهان لـ*ـبهایش که از خشکی به تنهی درختان هزار ساله میماند، تکان داد:
- دروغ میگی تو هیچ وقت منو دوست نداشتی.
دوباره لبخند زدم و سرم را بالا گرفتم، به آسمان نگاه کردم. به هرحال آخرین تصویر باید زیبا میبود!
ناگهان احساس کردم حصار دستهایش دور گلویم تنگتر شده است؛ اما نگاهم را روی آبی لاجوردی آسمان نگه داشتم، آسمان رنگ آخرین لباس مادر شده بود و چه زیبا شده بود.
لحظه به لحظه نفس کشیدن برایم سختتر میشد، پرههای بینیام میلرزید و دهانم برای ربودن اکسیژن باز شده بود، برای همکاری با او دستهایم را روی دهان و بینیام فشردم. همهی جانم تقلا شده بود و من خودم را به اختناق میبرد. قلبم بیتابی میکرد و آخرین زجههایش را میزد. تمام تنم ملتهب شده بود و در حسرت هوایی برای تنفس میسوخت و من چه قدر این التهاب را دوست داشتم! نفس نکشیدن را دوست داشتم.
دیگر آسمان به سیاهی میزد، زیرپایم سست شد و روی آوارهای ضمیرم افتادم. انگار قلبم آرام گرفته بود، سـ*ـینهام خسخس نمیکرد و گردنم رهاتر از همیشه شده بود.
- بابا، بابا!
صدایی گوش نواز دخترکی انگار هنوز قصد نداشت دست از سرم بر دارد. تُن آوایش، کلماتش، زیبایی لحنش خون شد در رگهایم، تپش در قلب ایستادهام، نور شد در چشمانم و نفس شد در سـ*ـینهی تنگم.
خون از روی پیشانیاش سُر میخورد و از فکش روی زمین چکه میکرد. دستم را زیر چشمهای ترش کشیدم. لبخند زدم و آرام زیر گوشش زمزمه کردم:
- من عادت کردم خودم اشکام رو پاک کنم، عادت کردم که منتظر دستمال بقیه نباشیم.
آستین پیراهن نخی تنم را روی زخم پیشانیاش گذاشتم، که به آنی خون در لایه لایهی الیافش فرورفت و رنگ خاکستریاش به سرخی گرائید.
- از همون وقتی که هر شب توی پرورشگاه از ترس اینکه سقفش رو سرم خراب شه به خودم لرزیدم و شب تا صبح از وحشت تنهاییم اشک ریختم. از همون وقتی که فهمیدم دیگه هیچکس رو زمین نمیدونه سبحانی هم وجود داره.
آنچه پیرامون رخ میداد، همان وقایع ثبت شده در ناخودآگاهم بود با پیش زمینهی همان جیغها و شیونهای آشنا. یعنی بعد از تصادف مرده بودم؟ یعنی مرگ همان تکرار بیرحمانهی خاطرات بود؟ یا برعکس، قدم زدن در گذشتهی قاتل مرگ بود؟
دستهای کوچک افتادهاش را دور گردنم قفل کردم و ادامه دادم:
- ببین من دوست داشتم، اشکاتو، زخم رو پیشونیتو لکههای دورش رو میتونم تمیز کنم؛ ولی خوب هیچ وقت قرار نیست خونش بند بیاد، بیا قبول کنیم تا همین جاشم خیلی سگ جون بودم که دووم آوردم، پس بهتره که همین لحظه تمومش کنیم! امیرعلی به اندازهی کافی زجر کشیده، آها راستی اشکم دیگه خشکیده، بخیه زخم پیشونیم هم دیگه نمیسوزه.
صورتم را نزدیک چشمان ثابت شدهاش کردم و هیستریک لبخند زدم:
- صورتمو نیگا، این واسه یه آدم بیست و هشت سالهاست؟
هیچ چیز به اندازهی سکوتش عذابآور نبود. تپش قلبم بالا گرفته بود و پیدرپی میزد، دستم را روی سـ*ـینهام کوبیدم و فریاد کشیدم:
- میبینی هنوز میزنه این لعنتی! نمیدونم خودکشی تو خیالات هم گنـ*ـاه کبیرهاست یا نه؟ ولی تو هرچقدر حرص داری میتونی رو رگای گردن من خالی کنی!
من میدونم که این دستا چقدر از عالم و آدم حرص دارن، میدونم که اون ذهن چقدر اشباع شده. پس بهتره تمومش کنیم. من آمادهام.
صورتش از هر حسی تهی بود. فقط بریده بریده نفس میکشید. ناگهان لـ*ـبهایش که از خشکی به تنهی درختان هزار ساله میماند، تکان داد:
- دروغ میگی تو هیچ وقت منو دوست نداشتی.
دوباره لبخند زدم و سرم را بالا گرفتم، به آسمان نگاه کردم. به هرحال آخرین تصویر باید زیبا میبود!
ناگهان احساس کردم حصار دستهایش دور گلویم تنگتر شده است؛ اما نگاهم را روی آبی لاجوردی آسمان نگه داشتم، آسمان رنگ آخرین لباس مادر شده بود و چه زیبا شده بود.
لحظه به لحظه نفس کشیدن برایم سختتر میشد، پرههای بینیام میلرزید و دهانم برای ربودن اکسیژن باز شده بود، برای همکاری با او دستهایم را روی دهان و بینیام فشردم. همهی جانم تقلا شده بود و من خودم را به اختناق میبرد. قلبم بیتابی میکرد و آخرین زجههایش را میزد. تمام تنم ملتهب شده بود و در حسرت هوایی برای تنفس میسوخت و من چه قدر این التهاب را دوست داشتم! نفس نکشیدن را دوست داشتم.
دیگر آسمان به سیاهی میزد، زیرپایم سست شد و روی آوارهای ضمیرم افتادم. انگار قلبم آرام گرفته بود، سـ*ـینهام خسخس نمیکرد و گردنم رهاتر از همیشه شده بود.
- بابا، بابا!
صدایی گوش نواز دخترکی انگار هنوز قصد نداشت دست از سرم بر دارد. تُن آوایش، کلماتش، زیبایی لحنش خون شد در رگهایم، تپش در قلب ایستادهام، نور شد در چشمانم و نفس شد در سـ*ـینهی تنگم.