رمان سرنوشتت را به من بسپار | کیمیا.ق کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

- کـیـمـیا -

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/25
ارسالی ها
5,643
امتیاز واکنش
45,406
امتیاز
1,001
محل سکونت
بندر انزلی
نام رمان: سَرنوشتت را به من بسپار!
نام نویسنده : کیمیا.ق ( کـآف جانا ) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی
نام ناظر: @*LARISA*

سطح رمان: حرفه ای
خلاصه داستان :
داستان در مورد دختری است که با ضربه ای سوی چشمانش را از دست می دهد، او با ترس هایی که دارد عشقش را رها می کند، اما ناگهان تمام پرتوهای امید در چشم هایش جاری می شود و حال اوست که باید برای ادامه و سرنوشتش تصمیم بگیرد...
جلد رمان:

110004
nud1_img_20210112_005752_353.jpg
طراح و نویسنده شعر جلد: سدنا بهزاد
برای حمایت از نویسنده تشکر فراموش نشه♡

کپی از این اثر پیگرد قانونی دارد.
از آنیتای عزیزم متشکرم که کمک حال بنده بود و هست:aiwan_lggight_blum:
زمان پارت گذاری: هر چهارشنبه و یا پنج شنبه ( 2 یا 4 پارت)


قسمتی از رمان:
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
- نمی خواستم مجبورت کنم که با من باشی اما حق این رو داشتم که از حالت با خبر بشم، حق این رو هم نداشتم؟
من هنوز حرفام رو آماده نکرده بودم که بهش بگم، جدی نگاش کردم:
- الان جلو روتم و داری حالم رو می بینی، چشمام دارن تورو میبینن، حتی بهتر از قبل ...
رامبد سرش رو بالا آورد و چشم هاش رو بست، ادامه دادم:
- اما رامبد این رو بفهم، ما نمیتونیم با هم ادامه بدیم، بیا و این علاقه رو هردو توی قلبمون چال کنیم!
چند لحظه ای بهم خیره شد و در آخر گفت:
- میدونی آرام؟ بعضی حرفا از مواد رادیواکتیو هم مخرب ترن!
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- امیدوارم بدون من زندگیه خوبی رو داشته باشی، برات آرزوی خوشبختی می کنم.
ازم دور شد و نتونستم بگم، نرو نشد که بگم منم برات آرزوی خوشبختی می کنم، توی زندگی بعضی مواقع مجبوری بر خلاف چیزی که قلبت میگه حرف بزنی و شاهد شکستن قلب خودت و حتی دیگران هم باشی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    ♡به نام خدا♡

    مُـقدمـه:
    دوراهی
    میترسم از خودم
    صورت سرنوشتم جذامی ست
    بگذار بروم
    اختر بخت من تنهایی ست
    راست میگوید دلم
    تصمیم مهمی ست
    اما سر دوراهی هم
    انتخاب اجباری ست
    شاعر:
    @Maede_R
    ***

    -آرام مواظب باش!
    -آرام اونجا نرو!
    -آرام این کارو نکن!
    -آرام ...

    دیگه از همه چیز متنفر شده بودم، دلم میخواد این زندگی لعنتی تموم بشه و بره پی کارش اما ...
    عصای مخصوصم رو باز کردم تا بتونم راه درست رو تشخیص بدم. در بین راه آه هایی از روی دلسوزی و جمله هایی از همین جنس رو می شنیدم. هر روز کارم همین بود، این راه رو برم و بیام، دلسوزی های مردم، نگرانی های بی مورد خانوادم رو حس کنم. این ها همه خیلی وقت بود که جزء از زندگی من شده بود.
    کلید رو از داخل کیفم در میارم و در رو باز میکنم. بسم اللهی زیر لب میگم و از خدا طلب صبر میکنم، عصام رو می بندم، قدم به قدم این خونه رو از بر بودم، پس نیازی به عصا نبود. از پله ها بالا می اومدم که صدای جیغی از بالا توجه من رو به خودش جلب کرد.
    - آرام! چرا عصات رو بستی؟ دختر هزار بار بهت نگفتم از عصات همیشه استفاده کن؟
    اخمی کردم و بی توجه به حرف هاش بقیه پله ها رو هم بالا اومدم.
    راه اتاقم رو در پیش گرفتم که با احساس دستی توی دست هام که قطعا از روی کمک دست هام رو گرفته بود اخم هام بیشتر شد. با عصبانیت دستش رو پَس زدم و با داد گفتم:
    -بسه بسه بسه عصابم رو داغون کردین! بخدا خودم بلدم کارهام رو انجام بدم، بلدم مواظب خودم باشم. چشم هام نمی بینه اما دست هام، پاهام و مغزم که کار میکنه! گوش هام هم از قبل بهتر میشنوه! بس کنید، ولم کنید.
    و بعد با تمام سرعتی که می تونستم به اتاقم پناه آوردم. شالم رو در آوردم و روی تخت پرت کردم، بقیه لباس هام رو هم با حرص در آوردم و مثل شالم روی تخت انداختم.
    به سمت پنجره رفتم، سرم رو به پنجره چسبوندم، رطوبت و سرمایی که داشت التهاب درونم رو کمتر کرد. نفس عمیقی کشیدم؛ صدای پرنده ها رو از بیرون می شنیدم، تصویرشون رو توی ذهنم تجسم کردم.
    -خدا من میخوام عادت کنم اما بنده هات نمی ذارن.
    آهی کشیدم و دست هام رو روی تخت حرکت دادم و لباس هارو تک تک برداشتم و سرجاشون گذاشتم. خودم رو روی تخت رها کردم و سعی کردم بخوابم، نمیدونم چقدر تلاش کردم تا اینکه خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم.
    ***
    می خندیدم و دنبالش می دویدم.
    -وایسا، نفسم ... دیگه ... بالا نمیاد.
    قهقه ای زد و گفت:
    - دیدی گفتم نمیتونی من رو بگیری.
    ایستاد و با لبخند بهم نگاه کرد.
    -رامبد کشتی من رو ...
    من هم سر جام وایسادم و نفسی از روی آسودگی کشیدم و چشم بسته لبخند زدم.
    - لبخندت رو دوست دارم آرامم .

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا