نام رمان: سَرنوشتت را به من بسپار!
نام نویسنده : کیمیا.ق ( کـآف جانا ) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی
نام ناظر: @*LARISA*
سطح رمان: حرفه ای
خلاصه داستان :
داستان در مورد دختری است که با ضربه ای سوی چشمانش را از دست می دهد، او با ترس هایی که دارد عشقش را رها می کند، اما ناگهان تمام پرتوهای امید در چشم هایش جاری می شود و حال اوست که باید برای ادامه و سرنوشتش تصمیم بگیرد...
جلد رمان:
طراح و نویسنده شعر جلد: سدنا بهزاد
برای حمایت از نویسنده تشکر فراموش نشه♡
کپی از این اثر پیگرد قانونی دارد.
از آنیتای عزیزم متشکرم که کمک حال بنده بود و هست
زمان پارت گذاری: هر چهارشنبه و یا پنج شنبه ( 2 یا 4 پارت)
قسمتی از رمان:
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
- نمی خواستم مجبورت کنم که با من باشی اما حق این رو داشتم که از حالت با خبر بشم، حق این رو هم نداشتم؟
من هنوز حرفام رو آماده نکرده بودم که بهش بگم، جدی نگاش کردم:
- الان جلو روتم و داری حالم رو می بینی، چشمام دارن تورو میبینن، حتی بهتر از قبل ...
رامبد سرش رو بالا آورد و چشم هاش رو بست، ادامه دادم:
- اما رامبد این رو بفهم، ما نمیتونیم با هم ادامه بدیم، بیا و این علاقه رو هردو توی قلبمون چال کنیم!
چند لحظه ای بهم خیره شد و در آخر گفت:
- میدونی آرام؟ بعضی حرفا از مواد رادیواکتیو هم مخرب ترن!
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- امیدوارم بدون من زندگیه خوبی رو داشته باشی، برات آرزوی خوشبختی می کنم.
ازم دور شد و نتونستم بگم، نرو نشد که بگم منم برات آرزوی خوشبختی می کنم، توی زندگی بعضی مواقع مجبوری بر خلاف چیزی که قلبت میگه حرف بزنی و شاهد شکستن قلب خودت و حتی دیگران هم باشی.
نام نویسنده : کیمیا.ق ( کـآف جانا ) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی
نام ناظر: @*LARISA*
سطح رمان: حرفه ای
خلاصه داستان :
داستان در مورد دختری است که با ضربه ای سوی چشمانش را از دست می دهد، او با ترس هایی که دارد عشقش را رها می کند، اما ناگهان تمام پرتوهای امید در چشم هایش جاری می شود و حال اوست که باید برای ادامه و سرنوشتش تصمیم بگیرد...
جلد رمان:
برای حمایت از نویسنده تشکر فراموش نشه♡
کپی از این اثر پیگرد قانونی دارد.
از آنیتای عزیزم متشکرم که کمک حال بنده بود و هست
زمان پارت گذاری: هر چهارشنبه و یا پنج شنبه ( 2 یا 4 پارت)
قسمتی از رمان:
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
- نمی خواستم مجبورت کنم که با من باشی اما حق این رو داشتم که از حالت با خبر بشم، حق این رو هم نداشتم؟
من هنوز حرفام رو آماده نکرده بودم که بهش بگم، جدی نگاش کردم:
- الان جلو روتم و داری حالم رو می بینی، چشمام دارن تورو میبینن، حتی بهتر از قبل ...
رامبد سرش رو بالا آورد و چشم هاش رو بست، ادامه دادم:
- اما رامبد این رو بفهم، ما نمیتونیم با هم ادامه بدیم، بیا و این علاقه رو هردو توی قلبمون چال کنیم!
چند لحظه ای بهم خیره شد و در آخر گفت:
- میدونی آرام؟ بعضی حرفا از مواد رادیواکتیو هم مخرب ترن!
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- امیدوارم بدون من زندگیه خوبی رو داشته باشی، برات آرزوی خوشبختی می کنم.
ازم دور شد و نتونستم بگم، نرو نشد که بگم منم برات آرزوی خوشبختی می کنم، توی زندگی بعضی مواقع مجبوری بر خلاف چیزی که قلبت میگه حرف بزنی و شاهد شکستن قلب خودت و حتی دیگران هم باشی.
آخرین ویرایش: