رمان آنیما و آنیموس | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 3,984
  • پاسخ ها 137
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
برخلاف انتظارات، ویل روی صحنه می‌ایستد و رو به‌روی لوسی قرار می‌گیرد. کمی به چشمان درشت لوسی خیره می‌شود؛ سپس به آرامی جلوی او زانو می‌زند.
لوسی شوکه می‌شود و زیر لب می‌گوید:
- ویل، چی‌کار می‌کنی؟
ویل از داخل جیب شلوار گشاد بنفش رنگ دلقکی‌اش، یک جعبه بیرون می‌آورد. این عمل ویل تمام انسان‌های داخل آمفی‌ تئاتر را در شوک فرو می‌برد. حتی عوامل نمایش نیز از این حرکت اطلاع نداشتند.
ویل، درب جعبه‌ی قرمز رنگ را باز می‌کند که داخلش یک حلقه‌ی طلایی ظریف با نگین بزرگی وجود دارد. لوسی از فرط تعجب دستانش را جلوی دهانش می‌گیرد و سرش را تکان می‌دهد. ویل که همچنان گریم دلقک‌ها را دارد، با لحن بلندی جلوی هزاران تماشاگر صحبت می‌‌کند.
- این یک سالی که همدیگه‌ رو می‌شناسیم و سه ماهی که از نزدیک کنار هم زندگی کردیم، با تموم سختی‌هاش، بهترین دوران زندگی من بودن. من واقعا می‌خوام باقی زندگیم رو کنار تو باشم. تو زیباترین دختر جهان هستی. من بیست و سه سال با شیاطین دست و پنجه نرم کردم، الان وقتش رسیده به یک فرشته برسم!
تمام حضار سکوت کرده‌اند و فقط صدای ویل به گوش‌ها می‌رسد. آن پسر همراه با صدای رسایی ادامه می‌دهد.
- شاید یکم زود باشه و بخوای که بیشتر آشنا بشیم؛ ولی من آدم عجولی هستم. تصمیم گرفتم این پیشنهاد رو موقعی بدم که اصلا فکرش رو نمی‌کنی.
پس از مکث کوتاهی، با لحن آرام‌تر ادامه می‌دهد.
- زیباترین دختر جهان، با من ازدواج می‌کنی؟
لوسی نگاهش را از چشمان مشکی رنگ ویل پس می‌گیرد و به حلقه‌ای خیره می‌شود که جلویش گرفته است. درون آن دختر مملو از انرژی و حس شاد است. برای ثانیه‌هایی سرش را می‌چرخاند و به تماشاگران خیره می‌شود که منتظر و مشتاق، نگاهشان می‌کنند.
لوسی مجددا به چشمان مشکی رنگ ویل باز می‌گردد. دستان ظریف و نحیفش را به یکدیگر گره می‌زند و با لحن بلندی می‌گوید:
- تو هم شجاع و قوی ترین شخصی هستی که من توی زندگیم دیدم، با کمال افتخار پیشنهادت رو قبول می‌کنم.
تماشاگران بدون معطلی از روی صندلی بلند می‌شوند و دست می‌‌زنند. ویل حلقه‌‌ی طلایی را از داخل جعبه بیرون می‌آورد و به انگشت ظریف و قلمی لوسی می‌اندازد.
همینطور که صبر ویل به سر آمده است، روی پاهایش می‌ایستد و لوسی را با تمام وجود می‌بوسد. لبان لوسی همانند تخته است که لبان ویل، هچون قلم رویش یک نقاشی عاشقانه می‌کشد. ویل با ملایمت صورت لوسی را می‌گیرد و با لحن آرامی خطاب به او می‌گوید:
- امشب بهترین دقایق عمرم رو گذروندم.
لوسی نیز لبخندی می‌زند که چال‌‌گونه‌هایش پدید می‌آیند. در جواب به ویل می‌گوید:
- اولش خیلی ترسیدم، فکر کردم واقعا افتادی زمین. یک لحظه با خودم گفتم تو هم مثل من حالت بد شده.
ویل بدون آنکه صحبت کند، برای چند ثانیه به چهره‌ی لوسی خیره می‌شود. صورت لوسی کمی تغییر می‌کند و با لحن جدی‌تر ادامه می‌دهد.
- اون اتفاق که واقعی نبود‌؟
ویل پس از چند ثانیه لبخندی می‌زند و در جواب می‌گوید:
- البته که نه، همه‌اش بخشی از نقشه‌ام بود که بیشتر سوپرایز بشی.
لوسی بدون آنکه حرف دیگری بزند، ویل را به آغـ*ـوش می‌کشد. ویل نیز کمر باریک لوسی را لمس می‌کند و لبخندش به آرامی از روی صورتش پاک می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آن زوج جوان، همچنان روی صحنه‌ی آمفی‌تئاتر ایستاده‌اند. حضار نیز کما‌کان دست می‌زنند و هورا می‌کشند. ویل دست لوسی را می‌گیرد و رو به تماشاگران صحبت می‌کند.
    - خیلی ممنونم. اول برای تشویق‌هاتون و دوم برای این که اومدید و نمایش من رو تماشا کردید. امشب برای من یک شب استثنایی هست. امیدوارم برای شما هم همینطور باشه.
    پرده‌های قرمز رنگ از دو طرفِ صحنه حرکت می‌کنند و به یکدیگر نزدیک می‌شوند. لوسی به سمت ویل می‌چرخد و با لبخند صحبت می‌کند.
    - دیگه برام اهمیت نداره فردا جواب آزمایش‌هام چی هستن. امشب حس فوق‌العاده‌ای بهم دادی که احساس کردم به همه‌چیز توی زندگیم رسیدم!
    ویل نیز بدون آنکه صحبت کند، با لبخند به دختر مورد علاقه‌اش خیره می‌شود. پرده‌های قرمز‌ رنگ نمایش به یکدیگر می‌رسند. در ادامه نیز آن دو لحظات زیبا و به یاد ماندنی سپری می‌کنند.
    ***
    لوسی، پیراهن دکمه‌ای زرشکی رنگ بر تن دارد و موهای بلند و صافش را به یک طرف شانه کرده است. ویل نیز کنار لوسی روی صندلی نشسته است و دست او را درون دست خود می‌فشارد.
    پزشک که مرد مسن با موهای جوگندمی است، عینک طبی را به چشمانش می‌زند و باری دیگر جواب آزمایشات لوسی را نگاه می‌کند.
    حلقه‌ی طلایی رنگ با نگین الماس، همچنان روی انگشت لوسی خودنمایی می‌کند. آن دو که در اوج استرس و سردرگمی به سر می‌برند، دستان یکدیگر را محکم می‌فشارند. مرد مسن که یونیفرم سفید رنگ بلندی بر تن دارد، نگاهش را مستقیم به لوسی می‌دوزد و صحبت می‌کند.
    - خبر‌های خوبی براتون ندارم. متاسفانه ما داخل سرت یک چیز‌هایی پیدا کردیم.
    لوسی خشکش می‌زند. ویل به سختی از میان لب‌هایش می‌گوید:
    - لطفا رک باشید. چی پیدا کردین؟
    دکتر عینک طبی را از روی چشمانش بر می‌دارد و کمی پیشانی‌ بلندش را می‌مالد؛ سپس کوتاه پاسخ می‌دهد.
    ‌- تومور‌های بدخیم.
    لوسی سرش را پایین می‌اندازد و برای چند ثانیه به سرامیک‌های مطب خیره می‌شود. نفس تنگی می‌گیرد و چشمانش سیاهی می‌روند. همینطور که رمق از تن ویل نیز رفته است، حتی نمی‌تواند صحبت کند. دکتر، با لحن قبلی‌اش ادامه می‌دهد.
    - درمان رو باید سریع‌تر شروع کنیم، با دو روش می‌تونیم خانم مورفی رو معالجه کنیم. اولین روش عمل جراحی هست که هزینه‌ی زیادی داره. در دومین روش شیمی درمانی می‌کنیم. خودتون باید تحقیق کنین و روش درمان رو به من بگید.
    لوسی سرش را بالا می‌آورد و به چهره‌ی دکتر خیره می‌شود؛ سپس با صدای گرفته و آرام می‌گوید:
    - اگه درمان رو شروع نکنیم، چه قدر وقت دارم؟
    دکتر، بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - شاید سه ماه. در روزهای آتی علائم شدید تر می‌شن و سرگیجه‌های بیشتری سراغتون میاد. بینایی‌تون ضعیف می‌شه و اشتها‌تون رو از دست می‌دین. هر کدوم از این علائم، خودشان یک سری علائم دیگه به دنبال دارن. برای مثال اشتهاتون رو از دست می‌دین و مواد مورد نیازتون رو تامین نمی‌کنین.
    ویل که داخل چشمانش قرمز شده‌اند و قطرات اشک حلقه زده‌اند، با صدای گرفته‌اش می‌گوید:
    -‌ کدوم روش درمان رو پیشنهاد می‌دین؟
    دکتر پاسخ می‌دهد.
    - چون زمان زیادی نداریم، به نظر من عمل جراحی مناسب‌تره. هرچند ریسک بیشتری نسبت به شیمی درمانی داره. برای شیمی درمانی باید دوره فشرده‌ای رو شروع کنیم.
    لوسی از روی صندلی بلند می‌شود و با لحن
    آرام و مصممی می‌گوید:
    - من هیچ کدوم از روش‌ها رو انتخاب نمی‌کنم، چون اصلا نمی‌خوام درمان رو شروع کنم.
    بدون آنکه منتظر پاسخ شخصی بماند، با قدم‌های بلند مطب را ترک می‌کند.
    ویل با لحن بلندی می‌گوید:
    - لوسی، کجا می‌ری؟
    ویل نیز از روی صندلی بلند می‌‌شود و به دنبال لوسی می‌دود. اتاق را ترک می‌کند و وارد سالن انتظار می‌شود. درحالی که بیماران و پرستاران زیادی در سالن رفت و آمد می‌کنند، ویل با لحن بلندی از میان‌ آن‌ها به لوسی می‌گوید:
    - عزیزم، اصلا رفتارت رو متوجه نمی‌شم. لطفا صبر کن.
    درکنار صندلی‌های پلاستیکی آبی رنگ که کنار یکدیگر هستند، ویل به لوسی می‌رسد و دست او را از پشت می‌گیرد. لوسی همزمان که به سمت عقب می‌چرخد، لب می‌جنباند.
    - من درمان رو شروع نمی‌کنم، چون خودت هم می‌دونی که آخرش هیچ فایده‌ای نداره‌.
    ابرو‌های ویل داخل یکدیگر فرو می‌روند و با تعجب می‌گوید:
    - کی گفته فایده نداره؟ پس این همه آدم رو که سرطانشون خوب شده، تا به حال ندیدی؟
    لوسی سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با لحن آرامی می‌گوید:
    - سیستم این دنیا انقدر کثیفه که کسی به یک بیمار سرطانی هم رحم نداره، فقط فکر پول بیشتر هستن. کافیه یک نگاه به آمار سرطانی‌ها بندازی، تا متوجه بشی این سیستم فقط به دنبال پول هستش، نه درمان بیمار سرطانی.
    لوسی آرنجش را از دست ویل رها می‌کند و با لحن پیشین ادامه می‌دهد.
    - رسما درمانی برای سرطان وجود نداره. یک‌سری از آدم ها خوب میشن، صرفا چون خوب شدن، هیچ دلیل پزشکی نداره!
    ویل بدون آنکه صحبت کند، مستقیم به چشمان درشت سبز رنگ لوسی خیره شده است. اولین قطره اشک ویل بی‌صدا روی گونه‌اش سُر می‌خورد. به سختی پاسخ می‌دهد.
    - به همین زودی می‌خوای من رو ترک کنی؟ اصلا هیچ تلاشی برای بهودی نمی‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و فاصله‌اش با ویل را به حدقل می‌رساند. با همان لحن آرام و بغضی که در گلویش رخنه کرده است، پاسخ می‌دهد.
    - ما سه ماه تموم کنار همدیگه هستیم. توی این سه ماه می‌تونیم بریم سفر، گردش، تفریح. چرا باید این زمان باقی مونده رو خرج بیمارستان و جراحی بکنم؟
    همینطور که وسط لابی ایستاده‌اند و مردم و کادر بیمارستان از کنارشان عبور می‌کنند، ویل بدون معطلی می‌گوید:
    - تو مال منی و من مال توأم. اگه قراره بمیریم بذار بمیریم؛ اما اول زندگی می کنیم.
    لوسی سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و پاسخ می‌دهد.
    - متاسفم. من توی همین بیست و یک سال به خیلی چیز‌ها رسیدم. به پسری که عاشقش هستم، به موفقیت توی کار، تمجید و تعریف منتقد‌ها، حتی یک زمانی به معنای خانواده. پس دیگه نمی‌خوام برای چند سال زندگی بیشتر، هر طور که می‌تونم به این دنیای لعنتی التماس کنم. من قوی تر از این‌حرف ها هستم، تو من رو خوب می‌شناسی!
    ویل بدون آنکه صحبت کند، چشمانش را می‌بندد و لوسی را درآغوش می‌کشد. باری دیگر عطر تن لوسی داخل بینی ویل می‌پیچد و او را مجنون می‌کند. لوسی که لباس دکمه‌ای شکلاتی رنگ را با یک شلوار مشکی بر تن دارد، همراه با اندام کشیده و باریکش به سمت درب خروجی قدم بر می‌دار‌د. موهای صاف و مشکی رنگش تا به اواسط کمرش امتداد دارند.
    ویل نیز به سختی پاهایش را روی سرامیک تمیز و براق بیمارستان حرکت می‌دهد. همینطور که رمقی در وجود آن پسر باقی نمانده است، موهایش جلوی صورتش ریخته‌اند. لوسی از کنار ایستگاه پرستاری عبور می‌کند و جلوی درب شیشه‌ای و تمام اتوماتیک بیمارستان می‌ایستد. چراغ‌ سنسور سبز می‌شود و درب‌ کنار می‌رود.
    لوسی سوار اتومبیل می‌شود و پشت فرمان می‌نشیند. ویل پله‌های جلوی ساختمان را به آرامی پایین می‌رود. همینطور که نور خورشید مستقیم به چشمانش می‌تابد، یکی از دست‌هایش را بالا می‌آورد.
    با قدم‌های آهسته به اتومبیل می‌رسد و درب سمت شاگرد را باز می‌کند. لوسی پنجره را پایین می‌دهد و با صدای بلندی می‌گوید:
    - امروز هوا خوبه، کجا بریم؟
    ویل با لحن تلخ و کوتاهی پاسخ می‌دهد.
    - خونه.
    لوسی، فرمان را می‌چرخاند و بدون آنکه صحبت کند، از ساختمان بیمارستان فاصله می‌گیرند. در طول مسیر، ویل نگاهش را از پنجره به بیرون می‌دوزد و به فکر عمیقی فرو می‌رود. ناگاه به خود می‌آید و متوجه می‌شود از کلبه‌ی وسط جنگل عبور کرده‌اند.
    ویل به سمت لوسی می‌چرخد و خطاب به او می‌گوید:
    - بهت گفتم بریم خونه، الان خونه رو رد کردی!
    لوسی که آستین پیراهن دکمه‌ای‌ خود را تا زده و نگاهش مستقیم به جاده است، پاسخ می‌دهد.
    - زمانی که ده سالم بود، همراه با خانواده‌ام، یک مدت کوتاهی داخل این شهر زندگی کردم. یک منطقه‌‌ای بود که همیشه مامانم من رو اون‌جا می‌برد. دوست دارم وقتی خبر بیماریم رو بهش میدم، همون‌جا باشم.
    ویل چشمانش را می‌بندد و پشت سرش را به صندلی تکیه می‌دهد. جاده خلوت است و لوسی با سرعت می‌راند. برای ثانیه‌ای لوسی سرش را به سمت ویل می‌چرخاند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - چرا ناراحتی؟
    ویل با عصبانیت چشمانش را باز می‌کند و اندوه خود را تخلیه می‌کند.
    - پس انتظار داری خوشحال باشم، گوش‌هات هنوز سالمن؟ دکتر گفت که اگر درمان نشی فقط سه ماه فرصت زندگی داری!
    لوسی شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و همینطور که باد موهای او را پریشان می‌کند، پاسخ می‌دهد.
    - از الان چرا نگران سه ماه دیگه هستی؟ مگه تو کلی تلاش نکردی که آخرش کنار من باشی، خوب الان کنار همدیگه هستیم. شاید حتی درمان هم جواب نمی‌داد. چرا قدر همین ‌لحظه‌ای که کنار من هستی رو نداری؟
    ویل نگاهش را به جاده می‌دوزد و با لحن آرام‌تری می‌گوید:
    - من فقط نمی‌خوام از دستت بدم،
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل نگاهش را از لوسی پس می‌گیرد و چشمانش را می‌بندد. با لحن آرام و ناراحتش ادامه می‌دهد.
    - تو خیلی لجبازی، فقط فکر می‌کنی خودت درست میگی. اصلا حرف هیچکسی رو گوش نمی‌دی، حتی فوق متخصص مغز و اعصاب!
    لوسی از سرعت اتومبیل می‌کاهد و همزمان می‌گوید:
    - من فقط می‌خوام طوری زندگی کنم که خودم علاقه دارم، اصلا قوانین رو دوست ندارم.
    ویل با اعتراض می‌گوید:
    - کی گفته شیمی درمانی برای بهبودیت، یک قانون هستش؟
    لوسی ترمز دستی را می‌کشد و پیش از آنکه از اتومبیل پیاده بشود، کوتاه پاسخ می‌دهد.
    - اگه یکم بهش فکر کنی، این هم یک قانون هست!
    ویل نیز درب را باز می‌کند و از اتومبیل مشکی لوسی پیاده می‌شود. وارد یک محوطه‌ی نسبتا خلوت شده‌اند که دریاچه‌ زیبایی به چشم می‌خورد. لوسی به میله‌های فلزی تکیه می‌دهد و چشمانش را به دریاچه می‌دوزد که نور خورشید پس از برخورد با سطح آب، منعکس می‌شود.
    نسیم خنکی می‌وزد که گوش‌های داغ و پوست قرمز صورت ویل را التیاب می‌بخشد. لوسی تلفن همراهش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد. بسیار مردد و دو به شک است؛ اما در نهایت با مادرش تماس می‌گیرد.
    لحن صدای لوسی هنگام صحبت با مادرش سرد و بی‌روح است.
    - سلام. زیاد راضی نبودم که تماس بگیرم، فقط می‌خواستم یک موضوعی رو بهتون بگم.
    کمی مکث می‌کند. مادر او بسیار خوشحال می‌شود و استقبال گرمی از تماس لوسی می‌کند. آن دختر همچنان با لحن پیشین حرف می‌زند.
    - دوست ندارم دیگه در مورد مشکلمون توضیح بدی. من دیگه نگاهم به گذشته نیست، به یک مورد جدید خوردم که نمی‌دونم تا چه اندازه برای تو و بابا مهم هست.
    لوسی مکث می‌کند و چشمان سبز رنگش را به پرندگان ماهی خوار می‌دوزد. لوسی با صدای گرفته‌اش صحبت مادرش را قطع می‌کند.
    - بس کن مامان، دوست ندارم به من ثابت کنی چه قدر پدر و مادر خوبی بودین. فقط به من گوش بده. من سرطان دارم، دکتر بهم گفت کم‌تر از سه ماه وقت دارم.
    درحالی که لوسی دارد صحبت می‌کند، سرگیجه دارد و چشمانش تار می‌شوند. مادرش به دلیل شوکی که بهش وارد شده است، سکوت می‌کند. خود لوسی ادامه می‌دهد.
    - صدای من رو می‌شنوی؟ در هر صورت من به درمان فکر نمی‌کنم. دوست دارم باقی زندگیم رو کنار پسری سپری کنم که همیشه وجودش رو انکار کردین!
    مادر لوسی به خاطر شوک بزرگی که بهش وارد شده است، بریده‌بریده و به سختی صحبت می‌کند؛ اما لوسی با لحن بلندی می‌گوید:
    - من دیگه باید برم. فقط می‌خواستم همین موضوع رو بهتون بگم. دیگه دوست ندارم حتی تلفنی هم صحبت کنیم.
    لوسی تماس را قطع می‌کند و چشمانش را می‌بندد. ویل قدم بر می‌دارد و آن دختر را به آرامی از پشت در آغـ*ـوش می‌کشد؛ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
    - ببخشید تند باهات صحبت کردم.
    لاله‌ی گوش لوسی را از پشت سر می‌بوسد و محکم‌تر او را در آغـ*ـوش می‌کشد. لوسی به سمت عقب بر می‌گردد و همینطور که چشمانش اشک‌آلود است، لبخندی روی لبانش می‌نشیند. با خوش‌رویی خطاب به ویل می‌گوید:
    -‌ به نظرت توی این سه ماه، چه کار‌هایی می‌تونیم باهمدیگه انجام بدیم؟‌
    محلی که آن‌ها داخلش ایستاده‌اند، بسیار دنج و خلوت است. درحالی که آفتاب مستقیم می‌تابد، فقط صدای ملایم دریاچه و پرندگان ماهی‌خوار به گوش می‌رسد. ویل نیز با آرامش می‌گوید:
    - هر کاری که دوست داری.
    لوسی لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند که منجر به پدید آمدن چال‌گونه‌هایش می‌شود. با لحن فریبنده‌ای پاسخ می‌دهد.
    - هرکاری من بخوام انجام می‌دی؟
    ویل سرش را به آرامی تکان می‌دهد و تاکید می‌کند.
    - هرکاری که تو بخوای.
    لوسی بی‌معطلی می‌گوید:
    - پشت سرت یک پل هستش. با من بیا تا قبل از این‌که به خاطر سرطان بمیرم، با همدیگه بریم بالای پل و خودکشی کنیم!
    ویل سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد؛ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
    - آره ایده‌ی خوبیه.
    پس از مکث کوتاهی، خود ویل می‌گوید:
    - یا که می‌تونم مثل یک خون‌آشام تموم روز گازت بگیرم!
    پیش از آنکه لوسی تکان بخورد، ویل به سمت او هجوم می‌برد و به آرامی گردن آن دختر را گاز می‌گیرد. لوسی که با صدای بلندی می‌‌خندد و جیغ می‌کشد، به سمت‌های مختلف می‌چرخد و تلاش می‌کند خود را از دستان او آزاد کند. ویل دستان ظریف آن دختر را محکم گرفته است و اجازه نمی‌دهد تکان بخورد.
    خورشید به آرامی غروب می‌کند و هوا رو به تاریکی می‌رود. اکنون، ویل پشت فرمان نشسته است و رانندگی می‌کند. لوسی که با دقت لاک‌ جدید صورتی رنگش را به ناخن‌هایش می‌کشد، خطاب به ویل می‌گوید:
    - سال ۲۰۱۲‌ دوران خودت، چه طوری بود؟
    ویل که تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگ بر تن دارد، شانه‌ای بالا می‌اندازد و در پاسخ می‌گوید:
    - اگه بخوام رو راست باشم، خیلی نمی‌تونم در مورد اون دوران زندگیم توضیح بدم. یک نوجوون احمق بودم که بیشتر اوقاتش با دعوا کردن و دختر بازی گذشته. بیشتر اوقات با دو تا دختر، به طور همزمان دوست بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لبخند لوسی به شرارتی خفته آغشته می‌شود و یک ابرویش با هوشمندی بالا می‌رود.
    ویل نگاهش را از جاده پس می‌گیرد و به چهره‌ی لوسی می‌دوزد؛ سپس با تعجب می‌گوید:
    - این لبخند شیطانی که روی صورتت نشسته، یعنی دوباره یک نقشه شوم برای من ریختی؟‌
    لوسی با چشمان درشتش به دست ویل اشاره می‌کند و همزمان می‌گوید:
    - ناخن‌هات!
    ابرو‌های ویل داخل یکدیگر فرو می‌روند و به دستانش نگاه می‌کند. از تعجب فریاد می‌کشد و دستان خود را از روی فرمان بر می‌دارد. لوسی که با صدای بلندی می‌خندد، با نگرانی خطاب به ویل می‌گوید:
    - فرمون رو بگیر الان تصادف می‌کنیم.
    ویل باری دیگر به ناخن‌هایش نگاه می‌کند که لاک‌های صورتی لوسی، همانند زخم‌هایشان کپی شده است. ویل با لحن جدی خود می‌گوید:
    - سریع پاکشون کن، تا انگشت‌هام رو دونه به دونه قطع نکردم!
    لوسی که چشمانش را بسته است و از عمق وجود می‌خندد، مرموزانه می‌گوید:
    - حدس می‌زدم خیلی خجالت می‌کشی.
    ویل که لبخند کم‌رنگی دارد، بلند‌تر اعتراض می‌کند.
    -‌ خیلی ضایعس، باربی‌های کارتون دیزنی‌ هم روشون نمیشه این رو بزنن، چه برسه به من، با این همه زخم و تتو!
    لوسی خیلی مصمم پاسخ می‌دهد.
    - حق نداری پاکشون کنی. باید با همین ناخن‌هات بیای رستوران و غذا سفارش بدی. خودت گفتی توی این سه ماه هرکاری من بگم انجام میدی!
    ویل با پوسخندی می‌‌گوید:
    - مگه این که توی خواب ببینی من همچین کاری رو انجام بدم.
    ***
    ویل همراه با دست‌هایی که لاک صورتی روی ناخن‌هایش به چشم می‌خورد، منوی رستوران را از دست گارسون می‌گیرد. لوسی با لبخند محو که روی لبانش نشسته است، دستانش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرده است و مستقیم به ویل نگاه می‌کند. آن پسر که از شدت خجالت دقت و تمرکز کافی ندارد، منوی رستوران را به گارسون بر می‌گرداند و خطاب به او می‌گوید:
    - انتخاب رو می‌ذارم به عهده‌ی سرآشپز.
    مرد جوان، به سمت لوسی بر می‌گردد و رو به آن دختر می‌گوید:
    - شما هم همینطور خانم؟
    لوسی که حلقه‌ی طلایی رنگ نامزدی‌اش داخل انگشتش می‌درخشد، منو را به گارسون تحویل می‌دهد و کوتاه می‌گوید:
    - بله، متشکرم.
    ویل دستانش را زیر میز می‌برد و با لحن آرامی به لوسی می‌گوید:
    - حرفم رو پس می‌گیرم، تو خیلی بی‌جنبه‌ای. دیگه خواسته‌های مسخره‌ات برام مهم نیستن.
    لوسی که موهای بلند و صافش تا اواسط کمرش رسیده‌اند، با افسوس سرش را تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید‌:
    -‌ حیف که لوازم آرایشم همراهم نیست. وگرنه حسابی حالت رو جا می‌اوردم.
    ویل بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - ماشینت رو باید بذاری همین‌جا بمونه، چون تموم مسیر رو روی دوش خودم هستی. انتقام سختی می‌خوام ازت بگیرم!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    داخل رستوران بسیار مجللی نشسته‌اند که تمام ظروف و لیوان‌‌های روی میز از تمیزی برق می‌زنند. یک گروه کوچک موسیقی نیز مشغول نواختن آهنگ ملایمی است. لوسی پد پاک کننده لاکش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و خطاب به ویل می‌گوید:
    - دوست ندارم بیشتر از این اذیتت کنم. پسر خوبی بودی.
    ویل که همچنان دستانش را زیر میز پنهان کرده است، با اعتراض می‌گوید:
    - آبروی من رو جلوی صد نفر بردی، بعد میگی دلت سوخته؟
    لوسی که مشغول پاک کردن لاک صورتی رنگش است، بسیار مصمم می‌گوید:
    - فقط داشتم انتقام می‌گرفتم. این اواخر خیلی من رو اذیت کردی.
    به طور ناگهانی چشمان ویل تار می‌شوند و بسیار نا واضح صورت لوسی را می‌بیند. ابرو‌های آن دختر داخل یکدیگر فرو می‌روند و آرام می‌گوید:
    - همه چیز مرتبه؟
    ویل پیشانی‌اش را مالش می‌دهد و همزمان سرش را به نشانه‌ی مثبت به حرکت در می‌آور‌د. لوسی با چشمان نگران، به ویل خیره می‌شود. به محض آنکه نگاهش به ناخن‌های دست ویل می‌افتد که همراه با ناخن‌های خودش پاک شده‌اند، فکری به سرش خطور می‌کند که همانند شوکی بدنش را می‌لرزاند.
    ویل با نگرانی می‌پرسد.
    - چرا اینطوری نگاهم می‌کنی؟ چی شده؟
    لوسی با لحن بسیار آرام و غمگینی صحبت می‌کند.
    - چرا بهم نگفتی تو هم حالت بد شده؟
    شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد.
    - حالا که من تومور مغزی دارم، به مرور زمان این تومور توی مغز تو هم رشد می‌کنه. باید از همدیگه فاصله بگیریم که این اتفاق رخ نده!
    ویل به سرعت دست ظریف لوسی را روی میز می‌گیرد و مصمم می‌گوید:
    - من فقط می‌خوام کنار تو باشم، باقی مسائل برام اهمت نداره.
    لوسی دستش را آزاد می‌کند و همزمان سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد. باری دیگر به چشمان ویل زل می‌زند و با نگرانی می‌گوید:
    ‌- هنوز حال تو خیلی وخیم نشده. باید از من فاصله بگیری، اگه کنار من باشی، یعنی رسما داری خودکشی می‌کنی.
    ویل بدون توجه به موهای بلند و آشفته‌اش، پاسخ لوسی را می‌‌دهد.
    - حال من هم به اندازه‌ی تو وخیم هستش. اون روز وقتی داشتم روی صحنه اجرا می‌کردم، افتادنم جزوی از برنامه نبود.
    لوسی سرش را پایین می‌اندازد و انگشت‌های قلمی‌اش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد. با لحن آرام و صدای گرفته‌اش، دل ویل را به درد می‌آورد.
    - چرا این موضوع رو از من پنهون کردی؟ چطوری تونستی این کار رو با من بکنی؟
    ویل در سکوت مطلق به چهره‌ی درهم و پکر لوسی خیره می‌شود. هیچگاه او را تا به این اندازه ناراحت ندیده است. گارسون با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و ظروف غذا را روی میز می‌چیند. درنهایت، با صدای مردانه‌اش خطاب به ویل می‌گوید:
    - این پاکت رو هم یک مرد داد و گفت که باید به شما برسونم. امیدوارم از شامتون لـ*ـذت ببرین.
    ویل پاکت را از دست گارسون می‌گیرد و با تعجب می‌گوید:
    - اون مرد چه شکلی بود؟
    گارسون پیش از آنکه فاصله بگیرد، پاسخ می‌دهد.
    - صورتش رو با ماسک و عینک پوشونده بود.
    لوسی سرش را به آرامی بالا می‌آورد و خطاب به ویل می‌گوید:
    - چی داخلش هست؟
    ویل یک کاغذ از داخل پاکت بیرون می‌آورد و پاسخ می‌دهد.
    - یک دست نوشته!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی به سرعت نامه را از دست ویل می‌گیرد و با ناراحتی و عصبانیت می‌گوید:
    - من دیگه بهت اعتماد ندارم. خودم می‌خونم.
    ویل بدون آنکه صحبت کند، به صورت سفید و شفاف لوسی خیره می‌شود.
    درحالی که صدای لوسی گرفته‌ است، با لحن بلندی نامه را می‌خواند.
    « سلام، دوباره منم، جاستین. قبل از این که بخوام حرفی بزنم، باید یک اطمینانی بهتون بدم که صحبت‌هام الکی نیستن. گارسون نامه‌ی من رو به ویل تحویل میده؛ ولی لوسی نامه رو با عصبانیت از دست ویل می‌گیره و خودش با صدای بلند می‌خونه.»
    لوسی لحظه‌ای مکث می‌کند و آن دو با تعجب به چشمان یکدیگر خیره می‌شوند.
    لوسی با کنجکاوی ادامه می‌دهد.
    « بعدش لوسی لحظه‌ای خوندن رو متوقف می‌کنه و برای چند ثانیه با تعجب به ویل خیره می‌شه. فکر کنم تا همین‌جا هم کافی باشه. پس لطفا با دقت حرف‌های من رو بخونید. من اون آدمی نیستم که فکر می‌کنید، درسته که من به گذشته برگشتم و این کار‌ها رو با شما انجام دادم؛ ولی این دلیل نمی‌شه من دشمنتون باشم! همه‌چیز مثل زنجیر به همدیگه متصل شده. اصلا مشخص نیست ابتدای این زنجیر کجا هستش. ما داخل یک هزارتوی پیچیده از حوادث گرفتار شدیم که به نظر می‌رسه راه فراری وجود نداره. ویل، لطفا خوب گوش بده.»
    لوسی مکث می‌کند و به صورت ویل نگاه می‌کند. آن پسر با لحن آرامی می‌گوید:
    - ادامه بده.
    لوسی بدون اتلاف وقت ادامه نامه را می‌خواند.
    « تو هنوز تومور مغزی نداری؛ ولی اگه همچنان کنار لوسی زندگی کنی، زمان زیادی نمی‌گذره که تو هم مبتلا می‌شی. فقط لوسی رو متقاعد کن که جراحی کنه. خودت هم به دوران زندگی اصلیت برگرد و تا می‌تونی از لوسی فاصله بگیر. اینطوری احتمال زنده موندن هر دو تاتون زیاد میشه. در غیر این صورت لوسی پیشنهاد وحشتناکی میده که حتی نباید بهش فکر کنی. یادتون باشه... من هیچ وقت دشمن شما نبودم.»
    لوسی خواندن را متوقف می‌کند. ویل از روی صندلی بلند می‌شود و بدون آنکه حتی لب به غذا زده باشد، خطاب به لوسی می‌گوید:
    - بلند شو بریم بیرون صحبت کنیم. این‌جا احساس خفگی دارم.
    لوسی نیز همراه با سرگیجه‌ای که دارد، از روی صندلی بلند می‌شود. ویل، به سرعت دست آن دختر را می‌گیرد که تعادلش حفظ بشود؛ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
    - حالت خوبه؟
    لوسی چند ثانیه چشمان خود را بسته نگه می‌دارد و سکوت می‌کند، درنهایت پاسخ می‌دهد.
    - آره عزیزم، باید استراحت کنم. یکم سرگیجه دارم.
    ویل بدون معطلی می‌گوید:
    - نمی‌تونی راه بیای، من رو از پشت بگیر.
    به سمت لوسی می‌چرخد و کمر خود را کمی پایین می‌آورد. لوسی دستان ظریفش را به دور کمر ویل حلقه می‌کند و سوار دوش او می‌شود.
    ویل بدون آنکه خجالت بکشد، لوسی را داخل رستوران، روی دوش خود حمل می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل به سمت درب رستوران قدم بر می‌دارد. مرد قد بلند و شیک پوشی که آن‌جا ایستاده است، درب را برایشان باز می‌کند و آن‌ها را با کلمات گرم و صمیمی بدرقه می‌کند.
    لوسی سوئیچ اتومبیل را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌رود و به ویل تحویل می‌دهد؛ سپس با صدای ضعیف و آرام خود می‌گوید:
    - حالم بهتر شده، لطفا من رو بیار پایین.
    ویل پاسخ می‌دهد.
    - مطمئنی؟
    لوسی مصمم می‌گوید:
    - آره عزیزم.
    ویل با احتیاط لوسی را به زمین بر می‌گرداند. چند قدم دیگر بر می‌دارند و به اتومبیل مشکی رنگ خود می‌رسند. ویل پشت فرمان می‌نشیند و سوئیچ را می‌چرخاند. لوسی که سردرگم‌تر از همیشه شده است، حرفی می‌زند که شوک بزرگی به ویل وارد می‌شود.
    - باید تا می‌تونیم از همدیگه فاصله بگیریم!
    ویل لحظاتی سکوت می‌کند. بزاق دهانش را به سختی پایین می‌فرستد و با صدای گرفته‌اش پاسخ می‌دهد.
    - امکان نداره که من همچین کاری انجام بدم.
    لوسی دست ویل را می‌گیرد و سعی می‌کند با آرامش پاسخ بدهد.
    - ببین عزیزم، باور کن این کار برای من سخت ترین کار دنیا هستش؛ ولی نمی‌تونم باعث مرگ تو بشم. لطفا به من حق بده که همچین تصمیمی بگیرم.
    ویل روی پدال ترمز می‌فشارد و عصبی‌تر از همیشه صحبت می‌کند.
    - اون نامه رو فراموش کن، جاستین هیچ چیز نمی‌دو...
    لوسی صحبت ویل را قطع می‌کند.
    - باید منطقی برخورد کنیم. خودت هم می‌دونی که حرف‌های جاستین درست به نظر می‌رسن.
    اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌ی لوسی سُر می‌خورد و به سختی صحبت می‌کند.
    - من فقط سه ماه وقت دارم؛ ولی تو می‌تونی زندگی خودت رو نجات بدی. من اون‌قدر خود‌خواه نیستم که تو رو کنار خودم نگه دارم.
    ویل مستقیم به چشمان لوسی خیره می‌شود و در پاسخ می‌گوید:
    - اگه تو نباشی، من این زندگی رو نمی‌خوام.
    لوسی چشمانش را از چهره‌ی ویل پس می‌گیرد و سعی می‌کند قوی به نظر برسد؛ اما صدایش آشکارا می‌لرزد.
    - زندگی طوری که ما می‌خوایم پیش نرفت. باید از همدیگه فاصله بگیریم، خیلی خطرناکه. نگران نباش، دوباره می‌تونیم همدیگه رو از راه دور هم احساس بکنیم!‌
    ویل سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد.
    خودش را به لوسی نزدیک می‌کند که آن دختر را ببوسد؛ اما لوسی او را با دستش پس می‌زند.
    - نه ویل، نباید این کار رو انجام بدیم. خیلی خطرناکه. باید همین امشب از تونل استفاده کنی و به دوران زندگی خودت برگردی!
    ویل با لحن بلندی اعتراض می‌کند.
    - تو خیلی خود‌خواهی. اگه درمان رو قبول کنی، تا آخر عمر کنار همدیگه می‌مونیم. اون تومور لعنتی هم داخل سر من رشد نمی‌کنه!
    لوسی درب اتومبیل را باز می‌کند و همزمان پاسخ می‌دهد.
    - حتی دکتر‌ها هم گفتن که درمان‌ها کم‌تر از پنجاه درصد شانس موفقیت دارن. من نمی‌تونم با زندگیت بازی کنم. متاسفم، ولی من باید برای همیشه ترکت کنم. لطفا دنبال من نیا. تو هم از من فاصله بگیر. زندگیت رو نجات بده و این رو یادت باشه که تا آخرین لحظه زندگیم، عاشقتم.
    پیش از آنکه ویل پاسخ بدهد، لوسی از اتومبیل پیاده می‌شود و با قدم‌های بلند و استوارش از ویل فاصله می‌گیرد. آن پسر که پشت فرمان نشسته است، به لوسی نگاه می‌کند که هر لحظه از او دور تر می‌شود، گویا یک تکه از وجودش است که هر لحظه از او فاصله‌ی بیشتری می‌گیرد.
    تحمل دیدن همچین صحنه‌‌ای را ندارد. به سرعت درب اتومبیل را باز می‌کند و به دنبال لوسی می‌دود. با صدای بلندی صحبت می‌کند.
    - لوسی، صبر کن.
    آن دختر به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد؛ اما ویل با تمام وجود می‌دود و درنهایت خودش را به او می‌رساند. از پشت سر لوسی را در آغـ*ـوش می‌کشد و از عمق وجود صحبت می‌کند.
    - من نمی‌تونم از تو فاصله بگیرم و دوباره از راه دور احساست کنم. مهم نیست چه اتفاقی انتظارم رو می‌کشه، تا آخرین لحظه زندگیم می‌خوام کنار تو باشم.
    لوسی که تن گرم ویل را دوباره احساس می‌کند، بی‌تحرک سرجایش می‌ایستد. ویل به لوسی نزدیک‌تر می‌شود و با صدای گرفته‌ و آرامی می‌گوید:
    - برای من مهم نیست چه قدر خطرناکه، من می‌خوام ببوسمت.
    لوسی بدون تحرک سرجایش می‌ایستد و ویل نیز او را از عمق وجود می‌بوسد. خیابان خلوت است و به ندرت انسانی به چشم می‌خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل دست خود را به آرامی روی موهای صاف و بلند لوسی می‌کشد و با صدای گرفته و جذابش صحبت می‌کند.
    - حتی فکر از دست دادنت هم مثل کابوس می‌مونه. هراتفاقی که بیفته، من اجازه نمی‌دم دوباره از همدیگه جدا بشیم.
    لوسی که لباس دکمه‌ای زرشکی رنگ بر تن دارد، از آغـ*ـوش ویل جدا می‌شود و مصمم صحبت می‌کند.
    - تو خیلی کله‌شقی. پس بیا با هم دیگه یک توافق کنیم.
    ویل برای چند ثانیه سکوت می‌کند. لوسی که اجزای صورت ویل را می‌کاود، آرام تر می‌گوید:
    - باشه عزیزم؟
    موهای پریشان ویل، در دستان باد تکان می‌خورند و روی پیشانی‌اش سقوط می‌کنند. سرش را به آرامی تکان می‌دهد و با لحن نه چندان موافقی می‌گوید:
    - چه توافقی؟
    لوسی دست خود را روی صورت ویل می‌کشد و همزمان لب می‌زند.
    - من از فردا شیمی درمانی رو شروع می‌کنم، به شرطی که تو هم قبول کنی برای همیشه از همدیگه فاصله بگیریم. شاید دوباره جدایی بینمون باشه؛ ولی به این فکر کن که هر دوی ما شانس زنده موندن خودمون رو افزایش می‌دیم.
    لوسی جمله‌اش را تمام می‌کند و در ادامه با لحن آرامی می‌پرسد.
    - چطوره ویل؟
    ویل سرش را پایین می‌اندازد و باری دیگر با صدای گرفته‌اش صحبت می‌کند.
    - اگه من کنارت نباشم، جلسات شیمی درمانی رو با نظم نمیری.
    لوسی بلافاصله پاسخ می‌دهد.
    - همه‌‌ی جلسات رو میرم، بهت قول میدم. من سرطان دارم، درست نیست تو هم قربانی بشی. حتی اگه من کنارت نباشم، قسمتی از وجودم همیشه باهات می‌مونه.
    لوسی به آسمان تیره‌ی پر ستاره اشاره می‌‌کند و صحبتش را تکمیل می‌کند.
    - هر وقت دلت برای من تنگ شد، فقط کافیه به یکی از ستاره‌‌های بالای سرت نگاه کنی. من هم همین کار رو انجام می‌دم.
    ویل که بیش از این نمی‌تواند صحبت کند، به سرعت لوسی را در آغـ*ـوش می‌کشد. به قدری سفت و محکم بدن ظریف لوسی را می‌فشارد که گویا آخرین لحظه‌‌ای است که کنار یکدیگر ایستاده‌اند.
    ویل، چشمانش را می‌بندد و با تک‌تک سلول‌های بدنش وجود لوسی را در آغوشش حس می‌کند. در همین لحظات، نزدیک گوش لوسی لب می‌زند.
    - لطفا اجازه بده فردا رو هم کنارت باشم، تا بهتر برای خداحافظی آماده بشم.
    لوسی خیلی سعی دارد جلوی خود را بگیر‌د که قطرات اشکی روی گونه‌اش نریزد. پس از سکوت کوتاه مدتی، لوسی پاسخ می‌دهد.
    - باشه عزیزم، فردا آخرین روز ما هستش.
    ***
    به وسیله‌ی پنجره‌های متعددی که داخل اتاق وجود دارند، آقتاب بهاری اتاق را فرا گرفته است. لوسی روی صندلی چوبی کنار پنجره نشسته است و جلوی میز لوازم آرایشش قرار دارد. ویل، همراه با موهای کاملا تراشیده، ماشین اصلاح را در دست دارد.
    لوسی لبخند کمرنگی روی لبانش سوار می‌کند و با تکان دادن سرش لب می‌زند.
    - اصلا هیچ ایده ای ندارم که قراره بدون مو چه شکلی بشم. فکر کنم چهره‌ام خیلی خنده‌دار بشه.
    ویل تلفن همراهش را به سمت لوسی می‌گیرد و عکس پس زمینه‌‌اش را به او نشان می‌دهد. همان عکسی است که لوسی داخل خانه‌اش گرفت و روی موبایل پس زمینه‌ی ویل تنظیم کرد. لوسی با اعتراض می‌گوید:
    - این‌جا موهام رو از ته نتراشیدم، فقط مدلش پسرونه به نظر می‌رسه.
    ویل، ماشین اصلاح را روشن می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - موهات رو که پسرونه زدی، لباس دکمه‌ای با طرح پسرونه هم که پوشیدی، تتو گرگ یک چشم هم که داری، فقط یک دختر کم بود که به جای من عاشقش می‌شدی. تا مطمئن بشم پسر هستی.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی نفس عمیقی می‌کشد که شانه‌های ظریفش بالا و پایین می‌شوند. با لحن آرام و با حوصله‌ای پاسخ ویل را می‌دهد.
    - تو هیچ وقت به جای من زندگی نکردی، پس اصلا نمی‌تونی قضاوتم کنی. من فقط خسته شده بودم از بس که همه بهم می‌گفتن چه قدر ظریفم. پوستم مثل خامه سفید و لطیفه. چشم‌های خوشگلی دارم و صد تا مورد دیگه. من فقط می‌خواستم قوی تر به نظر برسم. موی پسرونه و لباس پسرونه همه‌اش ساخته ذهنه، در حقیقت هر دختری می‌تونه جوری که دوست داره لباس بپوشه و موهاش رو کوتاه کنه.
    ویل که پشت لوسی ایستاده، وسط سر او را می‌بوسد و کوتاه می‌گوید:
    - منظورت رو می‌فهمم عزیزم، فقط شوخی کردم. حالا برای این که قوی تر به نظر بیای، عاشق اسکارلت شدی یا نه؟
    لوسی با آرنج دست خود به پهلوی ویل ضربه می‌زند و با اعتراض صحبت می‌کند.
    - تو هیچ وقت حرف‌های من رو جدی نمی‌گیری. همیشه باید کرم خودت رو بریزی و هرچی که می‌گم رو مسخره کنی.
    ویل با لحن بلندی پاسخ می‌دهد.
    - حرف بدی نزدم که فقط خواستم نظرت رو در مورد صمیمی ترین دوستم بدونم.
    لوسی بدون معطلی می‌گوید:
    - دختر دوست داشتنی هست. حدقل حرف‌هام رو مسخره نمی‌کنه.
    ویل بحث را تغییر می‌دهد.
    - خیلی خوب عزیزم، آماده هستی؟
    لوسی سرش را با قاطعیت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - فقط این موهای لعنتیم رو بتراش.
    ویل در ابتدا قسمت زیادی از موهای لوسی را به وسیله‌ی قیچی کوتاه می‌کند. مو‌های او برای لحظاتی دوباره حالت پسرانه می‌گیرد. در ادامه، ماشین اصلاح را بالا می‌آورد و موهای لوسی را از ریشه می‌‌زند. لوسی چشمان سبز رنگش را می‌بندد. ویل به کمک آیینه چهره‌ی لوسی را می‌بیند که پلک‌هایش بسته هستند. ویل با دقت موهای لوسی را کوتاه می‌کند که حالت یک‌دست داشته باشد. در نهایت لوسی نیز همانند ویل، موهایش تا حد امکان کوتاه شده است که در هنگام شیمی درمانی، اذیت نشوند. ویل، دستش را به دور گردن لوسی حلقه می‌کند و گونه‌ی او را می‌بوسد؛ سپس با لحن بلند و پرانرژی لب می‌زند.
    ‌- عزیزم چشم‌هات رو باز کن. ببین چه قدر خوشگل شدی.
    لوسی به آرامی چشمان شهلای رنگی‌اش را باز می‌کند و به انعکاس تصویر خود خیره می‌شود. آن دختر، حتی بدون مو‌های صاف و مشکی‌اش نیز زیبایی‌هایش را حفظ کرده است. به مرور زمان لبخندی روی صورت لوسی می‌نشیند و پاسخ می‌دهد.
    ‌- اگه به خاطر تو نبود، هیچوقت خودم رو این شکلی نمی‌دیدم. شبیه شخصیت کارتون آواتار شدم.
    ویل دستش را از دور گردن لوسی جدا می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - باید جنگنده باشی، حتی اگه می‌دونی هیچ شانسی برای پیروزی نداری. مثل فرمانده‌ای که همه‌ی سرباز‌هاش کشته شدن؛ ولی باز هم تک‌نفره با اسب و نیزه به سمت ارتش دشمن حمله می‌کنه.
    لوسی نیز از روی صندلی بلند می‌شود و کوتاه می‌گوید:
    - من تموم لحظات زندگیم این‌جوری جنگیدم، شاید الان وقتش رسیده که این فرمانده هم شکست بخوره. امروز رو حوصله ندارم نهار درست کنم، یک چیزی سفارش بده.
    ویل پاسخ می‌دهد.
    - چرا نریم بیرون غذا بخوریم؟
    لوسی سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - دوست دارم آخرین روزمون رو فقط توی خونه باشیم و از هر لحظه‌اش استفاده کنیم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا