برخلاف انتظارات، ویل روی صحنه میایستد و رو بهروی لوسی قرار میگیرد. کمی به چشمان درشت لوسی خیره میشود؛ سپس به آرامی جلوی او زانو میزند.
لوسی شوکه میشود و زیر لب میگوید:
- ویل، چیکار میکنی؟
ویل از داخل جیب شلوار گشاد بنفش رنگ دلقکیاش، یک جعبه بیرون میآورد. این عمل ویل تمام انسانهای داخل آمفی تئاتر را در شوک فرو میبرد. حتی عوامل نمایش نیز از این حرکت اطلاع نداشتند.
ویل، درب جعبهی قرمز رنگ را باز میکند که داخلش یک حلقهی طلایی ظریف با نگین بزرگی وجود دارد. لوسی از فرط تعجب دستانش را جلوی دهانش میگیرد و سرش را تکان میدهد. ویل که همچنان گریم دلقکها را دارد، با لحن بلندی جلوی هزاران تماشاگر صحبت میکند.
- این یک سالی که همدیگه رو میشناسیم و سه ماهی که از نزدیک کنار هم زندگی کردیم، با تموم سختیهاش، بهترین دوران زندگی من بودن. من واقعا میخوام باقی زندگیم رو کنار تو باشم. تو زیباترین دختر جهان هستی. من بیست و سه سال با شیاطین دست و پنجه نرم کردم، الان وقتش رسیده به یک فرشته برسم!
تمام حضار سکوت کردهاند و فقط صدای ویل به گوشها میرسد. آن پسر همراه با صدای رسایی ادامه میدهد.
- شاید یکم زود باشه و بخوای که بیشتر آشنا بشیم؛ ولی من آدم عجولی هستم. تصمیم گرفتم این پیشنهاد رو موقعی بدم که اصلا فکرش رو نمیکنی.
پس از مکث کوتاهی، با لحن آرامتر ادامه میدهد.
- زیباترین دختر جهان، با من ازدواج میکنی؟
لوسی نگاهش را از چشمان مشکی رنگ ویل پس میگیرد و به حلقهای خیره میشود که جلویش گرفته است. درون آن دختر مملو از انرژی و حس شاد است. برای ثانیههایی سرش را میچرخاند و به تماشاگران خیره میشود که منتظر و مشتاق، نگاهشان میکنند.
لوسی مجددا به چشمان مشکی رنگ ویل باز میگردد. دستان ظریف و نحیفش را به یکدیگر گره میزند و با لحن بلندی میگوید:
- تو هم شجاع و قوی ترین شخصی هستی که من توی زندگیم دیدم، با کمال افتخار پیشنهادت رو قبول میکنم.
تماشاگران بدون معطلی از روی صندلی بلند میشوند و دست میزنند. ویل حلقهی طلایی را از داخل جعبه بیرون میآورد و به انگشت ظریف و قلمی لوسی میاندازد.
همینطور که صبر ویل به سر آمده است، روی پاهایش میایستد و لوسی را با تمام وجود میبوسد. لبان لوسی همانند تخته است که لبان ویل، هچون قلم رویش یک نقاشی عاشقانه میکشد. ویل با ملایمت صورت لوسی را میگیرد و با لحن آرامی خطاب به او میگوید:
- امشب بهترین دقایق عمرم رو گذروندم.
لوسی نیز لبخندی میزند که چالگونههایش پدید میآیند. در جواب به ویل میگوید:
- اولش خیلی ترسیدم، فکر کردم واقعا افتادی زمین. یک لحظه با خودم گفتم تو هم مثل من حالت بد شده.
ویل بدون آنکه صحبت کند، برای چند ثانیه به چهرهی لوسی خیره میشود. صورت لوسی کمی تغییر میکند و با لحن جدیتر ادامه میدهد.
- اون اتفاق که واقعی نبود؟
ویل پس از چند ثانیه لبخندی میزند و در جواب میگوید:
- البته که نه، همهاش بخشی از نقشهام بود که بیشتر سوپرایز بشی.
لوسی بدون آنکه حرف دیگری بزند، ویل را به آغـ*ـوش میکشد. ویل نیز کمر باریک لوسی را لمس میکند و لبخندش به آرامی از روی صورتش پاک میشود.
لوسی شوکه میشود و زیر لب میگوید:
- ویل، چیکار میکنی؟
ویل از داخل جیب شلوار گشاد بنفش رنگ دلقکیاش، یک جعبه بیرون میآورد. این عمل ویل تمام انسانهای داخل آمفی تئاتر را در شوک فرو میبرد. حتی عوامل نمایش نیز از این حرکت اطلاع نداشتند.
ویل، درب جعبهی قرمز رنگ را باز میکند که داخلش یک حلقهی طلایی ظریف با نگین بزرگی وجود دارد. لوسی از فرط تعجب دستانش را جلوی دهانش میگیرد و سرش را تکان میدهد. ویل که همچنان گریم دلقکها را دارد، با لحن بلندی جلوی هزاران تماشاگر صحبت میکند.
- این یک سالی که همدیگه رو میشناسیم و سه ماهی که از نزدیک کنار هم زندگی کردیم، با تموم سختیهاش، بهترین دوران زندگی من بودن. من واقعا میخوام باقی زندگیم رو کنار تو باشم. تو زیباترین دختر جهان هستی. من بیست و سه سال با شیاطین دست و پنجه نرم کردم، الان وقتش رسیده به یک فرشته برسم!
تمام حضار سکوت کردهاند و فقط صدای ویل به گوشها میرسد. آن پسر همراه با صدای رسایی ادامه میدهد.
- شاید یکم زود باشه و بخوای که بیشتر آشنا بشیم؛ ولی من آدم عجولی هستم. تصمیم گرفتم این پیشنهاد رو موقعی بدم که اصلا فکرش رو نمیکنی.
پس از مکث کوتاهی، با لحن آرامتر ادامه میدهد.
- زیباترین دختر جهان، با من ازدواج میکنی؟
لوسی نگاهش را از چشمان مشکی رنگ ویل پس میگیرد و به حلقهای خیره میشود که جلویش گرفته است. درون آن دختر مملو از انرژی و حس شاد است. برای ثانیههایی سرش را میچرخاند و به تماشاگران خیره میشود که منتظر و مشتاق، نگاهشان میکنند.
لوسی مجددا به چشمان مشکی رنگ ویل باز میگردد. دستان ظریف و نحیفش را به یکدیگر گره میزند و با لحن بلندی میگوید:
- تو هم شجاع و قوی ترین شخصی هستی که من توی زندگیم دیدم، با کمال افتخار پیشنهادت رو قبول میکنم.
تماشاگران بدون معطلی از روی صندلی بلند میشوند و دست میزنند. ویل حلقهی طلایی را از داخل جعبه بیرون میآورد و به انگشت ظریف و قلمی لوسی میاندازد.
همینطور که صبر ویل به سر آمده است، روی پاهایش میایستد و لوسی را با تمام وجود میبوسد. لبان لوسی همانند تخته است که لبان ویل، هچون قلم رویش یک نقاشی عاشقانه میکشد. ویل با ملایمت صورت لوسی را میگیرد و با لحن آرامی خطاب به او میگوید:
- امشب بهترین دقایق عمرم رو گذروندم.
لوسی نیز لبخندی میزند که چالگونههایش پدید میآیند. در جواب به ویل میگوید:
- اولش خیلی ترسیدم، فکر کردم واقعا افتادی زمین. یک لحظه با خودم گفتم تو هم مثل من حالت بد شده.
ویل بدون آنکه صحبت کند، برای چند ثانیه به چهرهی لوسی خیره میشود. صورت لوسی کمی تغییر میکند و با لحن جدیتر ادامه میدهد.
- اون اتفاق که واقعی نبود؟
ویل پس از چند ثانیه لبخندی میزند و در جواب میگوید:
- البته که نه، همهاش بخشی از نقشهام بود که بیشتر سوپرایز بشی.
لوسی بدون آنکه حرف دیگری بزند، ویل را به آغـ*ـوش میکشد. ویل نیز کمر باریک لوسی را لمس میکند و لبخندش به آرامی از روی صورتش پاک میشود.
آخرین ویرایش: