رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 891
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت بیست و نهم

باید قیل و قالی راه می انداختم تا بازی نصفه بماند خواستم مشتی شن ریزه که گوشه ی کوچه کنار درب پاسبان محله جهت تعمیر ساختمان کوپه شده بود ،بردارم که یک سوسک تنبل را دیدم. داشت سالانه ،سالانه به سمت منفذ دیوار می خزید .
چشمم را به روی فوبیای حشرات بستم و سوسک بیچاره را یک لنگه پا ، روانه ی چاک پشتش کردم .
اول متوجه نشد ،چند بار دست برد و پشتش را خاراند، انگار خنده ی ریز ریز بچه ها به مساله موقوفش کرد که چند متر پرید هوا و لنگه دمپایی اش بر اثر جهش یکباره از پایش درآمد و پرت شد وسط ردیف تیله ها ...
بی حیا خواست شلوار از تن بکند که نعیم قوطی تیله هایش را جمع کرد ، دستش را روی چشمانم گذاشت و بعد تا خود خانه دویدیم. درب خانه را باز کرد ،فوری داخل شدیم و درب را محکم روی هم کوفتیم نگاهی به صورت های سرخ و عرق کرده ی هم انداختیم و غش غش زدیم زیر خنده ،که نعیم گفت:
- خر چوسونه بدبخت...!

با یادآوری خاطرات گذشته لبخند نیشتر لب هایم شد
-سلام داداش نعیم خوبی؟

-مرض و سلام این وقت شب زنگ زدی حالمو بپرسی یک ساعته دارم میگم الو الو خواب نما شدی این ساعت ؟

- ببخشید آره خوابت رو دیدم ،یهو دلم هواتو کرد دلم خواست صداتو بشنوم. بیدارت کردم؟

چقدر دلم میخواست خاطرات شیرینمان را یاد آوری کنیم مثل همان روز ها که با نریمان و نعیم سه تایی تا خود صبح تخمه و نخود دوآتیشه می خوردیم و درباره ی بچه محل ها که حالا هر کدام بزرگ شده و سرنوشت خاصی داشتند، تعریف کنیم، بعد نریمان عزیزم تایید کند ونعیم یک بالشت پرت کند سمت نریمان و بگویید

-آخه بزغاله تو اون موقع سه سالت بود اکبر چاقال و پری پرو و مجتبی دماغو، علی درازه رو از کجا یادته؟
من غش غش بخندم و بعد بگوید

_ کوفت تو تا میتونی نخود دو آتیشه بلمبون بد بخت نخود خور...

صدایش دوباره به گوش رسید
بگیر بکپ نصفه شبی... مردم از دلهره زنگ زدی برا من سوسه بیای خاله سوسکه ؟
مامان و بابا خوبن؟راستی بابا صبح کار درمانی داره یادت نره ها.باز گیج بازی در نیاری!

ناراحت و سرخورده چشمی گفتم و تماس را قطع کردم
از وقتی نریمان ترکمان کرد نعیم طفلکم از داغ برادر آنقدر ارکان روانش مخدوش شد که مدت ها با ضرب و زور قرص های آرام بخش میتوانستند آرامش کنند ! دقیقا از وقتی خبر شوم خودکشی برادر را شنید چونان با سر به سمت شیشه های گلخانه خیز برداشت که مدت ها در بیمارستان بر اثر جراحت بستری بود.
از آخرین دیدار برادر جوانمرگ اش به خاطر شرایط بد جسمی محروم شد. مدت ها میگریست و لباس های نریمان را می بویید بعد از مرخصی از بیمارستان تمام شب ها را در بهشت زهرا چون دیوانگان میچرخید‌.دست آخر تن رنجور و بیهوش اش را از روی سنگ قبر جمع میکردند .دو روزی پرستاری میشد و بر اثر آرام بخش به خواب می رفت و فردا روز از نو روزی از نو .
کم کم ترحم و دلسوزی نوعروسش تبدیل به مشاجره و درخواست طلاق شد که خبر بارداری مهیسا همسرش و آخرین تهدید مادر زنش، مبنی بر مراجعه به روانپزشک و پیگیری جدی درمان روح و روان ویرانش کار ساز،اما آبادی حاصل نشد‌.
نعیم چونان خودش را در فراغ برادر باخته بود که ،طبق تشخیص پزشک معالج قوی ترین داروهای اعصاب و روان به خوردش داده میشد.
 
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سی ام

    آرام آرام تبدیل شد به انسانی که تمام ساعات روز را در خواب و خور به سر میبرد.
    گاها در عالم خواب یا می خندید یا می گریست .کم کم کار را تعطیل کرد. صاحب خانه جوابش کرد و باز همسرش بقچه قهر و تمکین زیر بغـ*ـل زد و روانه خانه ی مادرش شد. پدرم تمام اسباب و اثاثیه شان را در طبقه ی پایین خانه کلنگی که ارثیه آبا اجدادی بود، جا داد و از اجاره ای که کمک خرج زندگی بود، چشم پوشید. مستاجر را جواب کرد.
    مستمری بازنشستگی اش را با مهیسا نصف کرد و با بزرگان فامیل منت کش عروسی شد، که یار لحظات خوشی بود و جلاد روزهای تنگ...
    به دنیا آمدن مهبد اکثیری از جنس معجزه شد.
    ظاهر الامر روح و روان نعیم نم نمک بهبود پیدا کرد اما در باطن تبدیل به موجود بی خیال ، کم عاطفه وبه شدت دهن بین و زیاده خواه شد ،تا جایی که اختیار تام زندگی ،روابط،حتی نحوه پوش اش را دو دستی تقدیم همسر کرد . به اعتبار ریش گرو گذاشته پدرم کار و فعالیت اش را در کارگاه تراش کاری مجدد از سر گرفت. کم کم سر ناسازگاری ها دوباره ساز شد ! اما به شیوه ای جدید تر...
    اینبار نعیم مدعی ملکی شد که از سر مرحمت پناهشان شده بود. مادرم دیگر تاب نیاورد ،اولین علائم بی نام و نشان بیماری ام اس خودش را پر رنگ تر از قبل بر مسند نشاند .
    داغ فرزند و سر ناسازگاری با پدر و حالا دشمن تازه نفس تری بنام مهیسا که از فرزند یک یاغی خانگی ساخته بود!

    صدای فریاد مادرم بلند شد

    -یعنی تو میگی غلط کردیم نزاشتیم زندگی تون از هم بپاشه حالا واسه من اثاث زیر زمین رو خالی میکنی زیر بارون و قفل زیر زمین رو عوض میکنی شدی صاحب اختیار؟
    نصف حقوق رو که تقدیمت می کنیم! نصف خونه رو هم شریک شدی! دیگه چی میخوای؟ یعنی میگی خونه و ماشین و حقوق رو یکجا تقدیم کنیم و خودمون بریم وسط کوچه بساط کنیم؟

    _آره آره. آباریکلا آدم چیز فهم .دقیقا .
    این منم که دارم پسر مجنونت رو تحمل میکنم باید خیلی هم ازم ممنون باشید!

    -پسر من مجنونه؟ چه طور اونوقت که سر و دستت پر طلا بود و ییلاق و قشلاق شمال تا جنوبت به راه بود مجنون نبود ؟حالا اخ شد؟ خدا برادرها تو ببخشه برات، داغ برادر سخته بچم کمرش خم شد !

    _اونا در باغ سبز بود نشونم میدادید!
    همچین هم خوشبخت نشدم! کی رو سراغ داری بیاد زیر مادر شوهر بشینه؟ فیس و چس و اَخ و تف به جون بخره؟؟؟

    _ از چشم هات بزنه بیرون تا به حال از گل کمتر بهت گفتیم ؟که اینطور هار شدی ؟مادر جون ناراحتی به سلامت مگه ما اجبارتون کردیم اینجا باشید؟

    -کی بود هشت ماه پیش اومد موس موس در خونه ی بابام ؟من که همون وقت طلاق خواستم بچه رو هم که نمیخواستم .
    الانم دیر نشده یه پسر بهم دادی دو تا هم اشانتیون میزارم روش بهت پس میدم لیاقت گیس سفید شما هم باشه گوه شوری بچه ی من!
    مادرم رنگ رخساره اش کبود و سرخ شده بود! محکم روی دستش کوبید و بعد آب دهانش را با شتاب کف دستش انداخت و گفت :

    -تف به این دستم که نمک نداره!
    نه ماه که دارم ویارانه میریزم تو خرتناقت این جوابمه؟؟؟

    چشم گرفتم و مات به هنگامه ای ماندم که مهیسا به پا کرد
    با آن شکم و اندام ورم کرده اش هلک و تلک پنج پله ی منتهی به ساختمان را پایین خزید
    تند تند چمدان و لباس هایش را حتی لباس خواب و لبـاس زیر هایش را از دهان ولنگار پنجره ی متشبه به دهان خودش پرت کرد وسط حیاط!
    لباس خواب قرمزش وسط حوض پهن شد و خیس خورد. دوبنده ی صورتی مادامی اش، از سر انگشت درخت انجیر آویزان شد . مثل شاگردی که درس استاد را از حفظ باشد،خوب
    میدانستم که عمداً علم شنگه به پا میکند! چون مادر و پدرم حساسیت خاصی به داد و قال کردن و حفظ حرمت داشتند. دقیقا هرچه مخالف عفت و حیا بود را برای حرص دادن انجام میداد.نقطه ضعف مادرم حیا بود !این مسئله را دست آویزی برای به اجرا در آوردن اعمال و خواسته اش ساخته بود. هر گاه از مادر یا پدرم دلخوری داشت به عمد در جمع و مهمانی از کلمات رکیک که در شان هیچ بنی بشری نبود یا حرکات لوندانه و اغواگرش بهره می جست . و این در صورتی بود که در طایفه ی طول و دراز پدر و مادرم کوچکترین حرف و حدیث می شد همان مَثَل کَک و تنبان جماعت حراف !

    نعیم هم کیفور از زن به اصطلاح امروزی اش با آنچنان آب و تابی از حرکات و سکنات هفتگی اش از دعوا با در و همسایه و مرافه با راننده ی بی اعصاب پشت چراغ قرمز می گفت انگار که مقام المپیاد کسب کرده باشد! پدر و مادرم رنگ میدادند و رنگ میگرفتند!
    مهیسا عمدا یک پایش را روی پای دیگر می انداخت تا ساق پای تتوشده اش پدرم را تحـریـ*ک به جر و بحث پدر و پسری کند یا وقتی جمع در سکوت محض بود با صدای قژ قژ سوهانش روی ناخن های مانیکور شده اش در حالی که با نیش خند می گفت "مامان مرضی خودم با دستای خودم واست کتلت پختم."
    سعی میکرد اعصاب مادرم را تحـریـ*ک کند و قوت زن بیچاره و وسواسی را کور کند!
    مهیسا تا به این صرافت رسید که نعیم نزد صاحب کارش دوباره مشغول شده ، پیشنهاد جابجایی و استقلال داد ،اما وقتی با مخالفت نعیم روبرو شد ،ناسازگاری اش عیان تر و صورتی وقیح تر به خود گرفت به بهانه ی گرمایی بودن با لباس خواب تا وسط حیاط سرک میکشید و با بدنی عـریـ*ـان و عور جلوی پدرم سان میدید !
    پدرم عاشق فرزند پسرش بود چنان که عرصه را بر من و مادر تنگ میکرد تا مبادا عروسش برنجد و شب مشق گلایه یا شکایت را کف دست پسرش بگذارد.
    یکبار دست بر قضا پدرم با دیدن پوشش نامناسب مهیسا در مهمانی و دید زدن های یکی از مردان فامیل بدجور رگ غیرتش جنبیده بود
    مثل بچه گربه ای دم گوش نعیم اخطار داد که دیگر تحمل این حد از وقاحت را ندارد و خواستار نصیحت آن هم از زبان شوهر به همسرش شد
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سی و یکم

    پس از ثانیه ای از رفتن نعیم صدای هوار ،هوار مهیسا بلند شد !انگار عمدا مرافه را به راهرو کشید که تنوره های بی احترامی و آتش زبانش به گوش پدر بنشیند

    -ای داد ای فریاد خسته شدم . اینی که هست هر کی ناراحته بشینه تو تشت آب سرد! روزی که زن امروزی میگرفتی و باد به غبغب می انداختی که مهریه ی زن من باید از همه ی فامیل بالاتر باشه میخواستی فکر همه جاش رو بکنی.چیه یادت دادن؟پرت کردن؟
    اگر گمان کردی چادر و چاقچور سرم کنم و ور دل مامانت بشورم و بسابم وسرکه بندازم و لحاف و تشک ملافه کنم کور خوندی!

    _خلایق هر چی لایق ! از صبح تا شب چسبیدی به آینه یا موچین دسته یا سوهان ناخن شام و نهار هم که کشک!اگر این مادر بد بخت من یه کاسه یا بشقاب غذا پایین نده من و این طفل معصوم از گشنگی باید قرشمال بریم !دریغ از یه استکان چای!پرسینگ دماغت برات عزیز تره تا من. خونه زندگی رو خاک و کثافت گرفته سرش!راست میگن" زن چون زن نبود خرمن زن اَن بُود"

    -اونوقت کی گفته این حرف رو؟ خواجه مرضی شیرازی؟به پسرش بگه این حرف ها رو که به بهانه ی افسردگی یه دهن داره هم کنه یه کو...
    ادامه ی حرفش با صدای شکستن شیشه بریده شد
    مادرم ناله کرد

    - مرد چیکار داشتی دیدی شر به پا شد؟

    _زن دیگه برام تو فامیل آبرو و عزت نمونده !تو میگی چیکار کنم ؟پشت سرم میگن فرخ کلاهش پشم و پرز نداره!من فقط به پسر کله خرابت گفتم با نرمش و نوازش به زنش رسم خانمی یاد بده

    _واه واه واه رطب خورده منع رطب میکنه تو رسم نوازش هم بلدی خودت ،که یاد پسرت بدی؟

    -لا اله الا الله ملاحظه ی دختر عذبت رو بکن زن

    خلاصه مهیسا آنطور که طبع سرکشش میطلبید به فراخور تربیت و میلش می تاخت و می تاراند
    حالا هم در کمال پر رویی چون مثل دیوانه ی زنجیر بریده ای که عالمان گویندش
    "دیوانگی چرا؟ و او گوید چون از دست برآید"
    هر آنچه از دست و توانش بهر نفاق می آمد مضایقه نمیکرد!
    دوباره بیداد سر داد:

    -کسی که گنده گنده حرف میزنه باید فکر همه جاش رو بکنه سهم الارث نعیم رو بدین یا مِهرم رو بده یا یه خونه ی دیگه واسم بگیره وسلام

    دست از دهان بر داشتم

    -مهیسا خجالت بکش چرا حرمت میشکنی سزاوارت یه تو دهنیه تا حدت رو بدونی مگه مادر من چی گفت بهت که اون جمله لایق خودت رو بارش کردی؟

    مادرم که دیگر تحمل این حجم از بد دهانی را نداشت، روی پله های حیاط بیهوش شد.
    همزمان با شتاب پاهایم برای یاری رساندن به مادر
    کلید در قفل درب حیاط چرخید و نعیم با دو تا پلاستیک میوه ی نوبرانه برای ویار همسرش ،دست در دست مهبد سه ساله ، سر رسید.
    مهیسا تله تاترش را شروع کرد با آن شکم خربزه ای بزرگ وسط حیاط معرکه گرفت شروع به اشک ریختن کرد و خودش را پرت کرد بغـ*ـل نعیم و گفت :
    _عزیزم چند بار گفتم از این خونه بریم ...دیدی؟
    آخرش اسبابمون رو پرت کردن وسط حیاط!
    مادرت میگه پشیمونی طلاق بگیر خودم مثل شیر بچه هات رو بزرگ میکنم

    شروع به هق هق کرد ودوباره یاوه بافت

    -میگه داغ برادرهات بمونه رو دلت بفهمی داغ فرزند یعنی چی!

    بهت زده و ناباور دست از مالیدن شانه های مادرم کشیدم و با تعجب گفتم چرا دروغ میگی؟ تو خودت معرکه گرفتی...
    نعیم یک باره با دیدن لبـاس زیر آویزان روی شاخه ی درخت از زور تعصب مردانه دیوانه شد دیگر مجال توضیح نداد
    کیسته های میوه از دستش رها شد نگاه خشمگینی به سمت من و مادر روانه کرد.پله ها را تند تند به سمت
    پایین سرازیر شد و وارد طبقه ی زیرین ساختمان شد.
    مهیسا نیشخند دندان نمایی زد و تکیه اش را به درخت انجیر داد و با حض مشغول تماشا شد.
    مهبد نازنینم هراسان به سمتم بنای دویدن نهاد که مهیسا دست کودک را پیچاند

    -هوی کجا بچه ؟

    همانطور که سعی داشت فاصله ی کودک را حفظ کند، منتظر به زغال نشستن هیزم هایی شد که در آتش عصبانیت و دیوانگی نعیم انداخته بود ...
    دقایقی بعد یک پشته زغال کبابی ناب وسط حیاط به جا ماند که بوی کباب مهیسا از آن بلند شد!

    نعیم تمام اثاثیه خانه اش را مثل تیر از چله رسته یک به یک پرتاب میکرد وسط حیات!
    نمیدانم به یک باره آن همه زور و قدرت را از کجا پیدا کرده بود از مبل و تلویزیون و تابلو ...در طرفه العینی همه وسط حیاط بود!
    مهین تاج زن فضول همسایه دیوار به دیوار گردن درازی کرد و با پرتاب میز تلفن هینی کشید و آنسوی حیات پنهان شد.
    مادرم که تازه به هوش آمده بود ،بی حال و لرزان کوفت وسط سرش و گفت خاک بر سرم سی ساله تو این محل آبروداری کردم آخرش همش به باد رفت!از فردا تموم روگذر و زیر گذر پشت کوچ و کلفت فرخ همایونی دایره و دنبک میزنن و هو میکشن؟
    مهیسا پشت درخت انجیر پناه گرفته بود و با وحشت اشک میریخت ، با دیدن اسباب و وسایل درب و داغان اش وسط باغچه خیس نشست و دو بار روی ران پایش کوبید
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سی و دوم

    نعیم فرش لول شده را هم که گویا آخرین تکه از وسایلشان بود پرت کرد وسط حیاط و با تن عرق کرده و پیراهن کج و کوله و شلوار خاکی و آویزان، نفس بریده، کنار شیر حوض آب ولو شد. چشمان مخمور و خسته اش را به مهیسا دوخت و گفت:

    - پاشو زنگ بزن باربری!

    وقتی تعلل مهیسا را دید غرید دِ یا الله پاشو تا روی سگم بالا نیومده باز...

    _کجا ؟کجا بار بزنیم؟ بعدش چی بشه؟

    هیچ کس جرئت لب باز کردن نداشت مادر گوشه ی پله کز کرده بود و مدام از سر حرص و استرس با کف دست زانو هایش را میمالید
    خوب میدانستیم که حرف زدن مساوی با برپا شدن فاجعه ی دیگریست!

    -مگه همین رو نمی خواستی خانم ؟تیش افتاده بود به تنت حالا راحت شدی؟

    باغیض شماره باربری را گرفت و ساعتی بعد چهار کارگر افغانی تمام وسایل را بار زدند
    خوب میدانستم مادرم اگر لب به شکایت باز نمیکند به خاطر ترس از شرایط مهیسا و اعصاب متشنج نعیم است .فقط موقع رفتن مثل بچه گربه ای نالید مادرت بمیره الاهی کجا میخوای بری توی این هوا ؟با زن پا به ماه و یه طفل ؟اصلا جواب پدرت رو چی بدم؟تو که خونه نگرفتی...
    صدای هیس بلند و کش دار نعیم با چسباندن انگشت مرتعش اشاره اش به نوک بینی، همان لابه و زجه ی مادرانه را هم در دم خفه کرد

    -هیسسسسسسس! خسته شدم از این همه زجه موره ی شما زن زوله ها ! دیگه تموم شد . بسه دیگه از این جنگ گازنبوری دیگه کلافه شدم!
    تو مادرمی اونم مادر بچه ها مه دیگه نمیدونم چی غلطه ؟چی درست؟ !

    مادرم آخرین کلامش قسم به روح نریمان بود تا نعیم را لحظه ای معطل کند، بلکم بتواند کمی از نگرانی اش را با مختصر اندوخته ی جوانی اش لای یک مفشوی مخمل سرخ گلابتون دوزی شده تقدیم خزانه ی حیات فرزندش بکند .همان خزانه ای که مالامال از صرف لحظه ،لحظه های عمر بی بازگشت موجودی بنام مادر است .! قربانگاه هزاران تار موی سیاه و چراغ عمری که سوختی جز خون و سرشک ندارد! خزانه ی هزاران فرصت سوخته ی بالندگی ،بستری از آسمان مواج بی عروج یک زن ...
    کیسته را کف دستان خشک شده و متعجب نعیم گذاشت و با سر انگشتانش ،انگشتان پسرش را قدرتمند و استوار بست و پلکی از اطمینان به صورت نعیم پاشید

    -حالا که نمیزاری حرف بزنم حداقل اینو با خودت ببر چند تا تیکه طلا و مقداری پوله شاید گره از کارت باز کنه
    منو از خودت بی خبر نزار...
    دریای بغض متلاطم اش چونان سر بر عصیان نهاد که زورق لرزان کلماتش را بر صخره ی پلک های موج شکن اش کوفت و به هزاران حروف سرگردان وگرداب آه فرو برد!
    نگاه کینه توزش را از مهیسا گرفت وآغوشش را برای مهبد گشود.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سی و سوم

    سر بر جدار سرد و بخار آلود شیشه ی اتوبوس،غرق در نرم آهنگ خیال بودم که همسفر کنار دستم سقلمه ای به بازویم زد و گفت:

    -کجایی دختر؟

    -ببخشید متوجه نشدم بفرمایید کاری داشتید؟

    -خواستم بدونم چای میخوری باز؟سر دردت خوب شد؟

    -بله ،بله خوبم ممنون از تعارفتون نه میل ندارم نوش جونتون

    -منم وقتی سوار اتوبوس میشم سر درد و تهوع میگیرم قرص دارم ها بدم؟

    -نه.ممنونم

    همانطور که به لیوان چای پرنگ و سر پر اشاره میکرد گفت:

    - اعتیاد به چایی دارم دست خودم نیست که بد بختی مسـ*ـتانه ام هم کوچیکه الان هاست که دست به آب لازم بشم.

    بعد غش غش خندید

    با تعجب نگاهش کردم و گفتم :

    -ببخشید ها فکر کنم ایراد از بزرگی فلاکستونه

    احساس کردم دلش کمی هم صحبتی میخواهد .داشت بساط تخمه سنقری اش را میچید که کلافه گفتم:

    -نوش جونتون من خوابم میاد
    فورا سرم را به شیشه اتوبوس تکیه دادم و نقش خواب را بازی کردم .چشمم خیره به سیلی باران بر صورت شیشه ماند. دم توفنده ی باد هر قطره ی باران را چون دوک ریسان پیر و قهار به هزاران رشته ی باریک و بلند می سرشت و سر رشته ی خاطرات را بار دیگر به دست خیالم می سپرد

    نعیم رفت!
    نمیدانم مهیسا پشت سرمان چه قصه ای ساخته و پرداخته بود که صدای داد و هوار پدرم تا ساعت ها در حیاط خانه میپیچید
    بیچاره مادرم تمام پس انداز و دست رنجش رابه همراه حرمتش و عشق فرزند یک روزه باخت!
    پدرم عاشق و سر سپرده فرزند ارشدش بود خصوصا بعد از مرگ نریمان که به نوعی هم مقصر بود ؛سعی بر این داشت که عذاب وجدانش را که چون نگهبان دروازه ی جهنم پیوسته در تمام ساعاتش حضور داشت را آرام و مطیع گرداند! محبت های بی مثال و نایابش روز به روز زوج جوان را جریح تر و چون چاقوی قصابان آهیخته تر از قبل میکرد .به قول مادرم نیکی را از حد گذرانه و نادان را بد گمان ساخته بود.
    ضرب المثلی ساخته بود و پیوسته لق لقه ی دهانش بود
    پسر پشت و پسر زاده هم پشت .درخت بی پسر کی کند رشد!
    مادرم دندان میگزید و به نوعی ملاحظه ی حسادت نداشته ی من را به پدر گوشزد میداد

    -فرخ اون برادره. برادر !چرا تو ضرب المثل دست میبری؟

    -نه خیر پسره! پسر !حال شاعرش خوش نبوده! قافیه چون به تنگ آید شاعر به جفنگ آید!

    برای به دنیا آمدن نوه پسری به حدی ذوق زده بود که روز ها را میشمرد .

    _فرخ دیگه شورش رو درآوردی حساب روز و ماه عروست رو از قابله بهتر و دقیق تر میدونی!

    بعد در حالی که حواس اش جمع بود که صدایشان از پس دیوار ها به من نرسد به طور آرامی با خنده گفت:

    -اصلا انگار حین هنر نمایی نعیم خودت اونجا تشریف داشتی!

    پدرم کیفور خنده ای میکرد و میگفت:

    _به خدا مرضی جفت شیش آوردم

    -جون به جونت بکنن پسری هستی !

    حالا با رفتن پسر و عروس تمام کاسه و کوزه ها را یک باره بر سر مادر و من شکست.بدون این که حقیقت ماجرا را بپرسد و برای دو کلام حرف حساب امان بدهد.او موجود پرخاشگر و عصبانی بود عادت داشت یک تنه به قاضی برود .در محکمه ی پدر هر طور رفتار میکردی محکوم بودی . شاید به گمان شنونده آنچه میگویم اغراق آمیز باشد اما او از جنس زن برای خودش نمادی از هند جگر خوار و قطام و سلاله ای از زنان جانی و عاصی که در یک دست جام اغوا و در دست دیگر جام زهر بهر تعارف دارند ساخته بود .خمیر مایه تقار ور آمده ی ذهن امثال پدرم ، سخنان گذشتگان زد زن و همان منبر گرم کن هایی بودند که جهلشان را سـ*ـینه به سـ*ـینه به میراث میگذاشتند وقصه هایی شبیه نسل ددان میبافتند و بر گردن فهم جماعت می آویختند از همان قبیل حرف ها که میگوید زن یک تخته اش کم است و زن را چه به شور و مشورت!

    بعد از کلی تخریب شخصیت و خود رایی و عدم تمایل برای دفاع گفت:
    جنگ مردان ،خوش خوشان زنان!

    همین اجازه حرف نزدن ،همین عدم شور و مشورت مزین به محبت،همین سر یک حرف هنگامه ی جنگ برپا کردن ،همین ترس ،سلاح مخوف مرگ تفکر، عادت ناپسند سکوت مخوفی را ساخت که باعث سلسله ای از حماقت و شروع یک نابودی بود .!
    آن روز ها خودش را بیشتر مشغول امور دفتر سیاحتی و زیارتی که به تازگی با تنی چند از همکاران ایام قدیمش افتتاح کرده بودند مشغول کرد.
    با مادر چونان سرسنگین ودمغ رفتار میکرد که انگار مسبب خون ریخته ی هابیل مادر بود و قائله ی اقلیما از دامان من!
    با رفتن نارنجک بدون ضامن یعنی همان مهیسا از خانه و گرفتاری های پدر جو خانه غمگین اما آرام مینمود.
    مدت کوتاهی بود که پدرم با کلی واسطه و سفارش و باج زیارت رایگان به یکی از آشنا های قدیمی اش توانست در یکی مراکز حقوقی مشغول به کارم کند.
    دقیقا اوایل مهر ماه بود کار های مربوط به انتخاب واحد دانشگاه را انجام میدادم که لیلا زنگ زد از سرانه ی اشتغالم لیلا به طرز عجیبی خودش را صمیمی تر و شفیق تر نشان میداد
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سی و چهارم

    لابه لای خروار ها رخت خواب و ملافه خسته و وا مانده از اوامر مادرم، صدای تلفن همراه بلند شد، همانطور که در جستجوی دستگاه تلفن همراه، ملافه های سفید و صابون کشی شده و درنیل خیسانده مادر را وارسی میکردم، مادر با سینی چای و نان روغنی خودش را وسط ملافه ها انداخت و بوی مواد شوینده را با جان و دل استشمام کرد. زیر لب گفت :
    -آخیش چقدر تمیزی خوبه خدایا
    اصلا الله جان به قول خدا بیامرز مادرم "از عمرم بگیر بده به تمیزیم"

    -قبل از برقراری تماس درنگی کردم و گفتم:

    -آخرش که چی ؟آقاجون رفت سرش زن گرفت! خودش هم درست موقع شستن فرش وسط کف و صابون جان به جان آفرین تسلیم حق شد.
    آخه این چه دعایی مادر من؟

    بعد با حرص تماس را برقرار کردم و نگاه از نگاه شماتت بار مادر گرفتم:

    _الووووو گلی کجایی دختر ؟یک ساعته دارم زنگ میزنم

    -آره میدونم! دستت رو گذاشتی رو ایکون تماس ول هم نمیکنی!شاید دستم بنده

    _اِ دستت بند کجات بود ؟

    بعد با لودگی غش غش خندید

    _کوفت !امر کن .

    - رفتم محل کارت نبودی !دانشگاه هم که چند روزه نیستی،کجایی پس؟راستی راستی امروز چیکاره ای ؟بریم یه کباب بناب بزنیم یا سر داشی ؟نه نه بریم گردنه؟ الان هوا پاییزیه لبو داغ یا بلال کبابی میچسبه!شایدم باقالی داغ و سرکه با گلپر.

    _یه کم نفس بگیر خفه نشی ؟ ویار هفته ات رو جمع کردی یه شبه بخوری؟نترکی یه وقت
    یکی یکی

    -خوب بابا نزن حالا .کجایی اصلا؟

    _خونه .کجا میخوای باشم ؟امروز رو هم مرخصی گرفتم مادرم کار داشت.

    در حال خوردن چیزی بود بی خیال و کش دار گفت
    -حالا چه کاری بود این کارستون که چند روز خونه نشینت کرده ؟
    -هیچی مرضی خانم در حال گرفتن امر خطیر و حساس دوده ی پاییز هستند حسن آقای وانتی رو مامور کرده تموم سبزه میدون رو بار کنه براش میخواد ترشی هفتاد و دو لشکر درست کنه! آخر هفته مهمون داریم . عمه خانم و خان عمو دارن از تهران شرف یاب میشن.
    به سلامتی بعدشم نوبت لحاف و تشک ها شد.

    -علییییییییییی پس ترم پاییزت رو قشنگ، تر به تر میشی ها

    -بی ادب! این چه طرز حرف زدنه مامانم میگه با این دختره نگرد ها من حیام نمیشه

    -حیات تو حلقم ، به مرضی جون بگو خیلی خودش رو نکشه به مامان خودمم گفتم لحاف و تشک تمیز میکنه پسون فردا قوم الظالمین بیان بکپن و دود کنن توشون و براش پشت چشم و ابرو بیان؟ دست آخر هم میشیم بچه شهرستانی!
    اصلا این زنای شهر ما به مرض مسری پاییز مبتلا هستند انگار تف کردن تو دهن هم

    با دیدن مادرم رنگم پرید
    چشم غره ای نثارم کرد .از لیلا خوشش نمی آمد البته حق داشت لیلا آنقدر بد دهان و چاله میدانی حرف میزد که از یک دختر جوان و تحصیل کرده بعید بود!اما هر بار به بهانه ای میخواستم فاصله ام را رعایت کنم به طرز شگفت آوری از جایی سر و کله اش پیدا میشد .بسیار مهربان و بزله گو بود برای آن روزهای من که سراسر کش مکش و غصه بود، بودن با لیلا همان طبل پر سر و صدای بی عاری بود که دمی بی خیالی و خنده به ارمغان می آورد

    -لیلا انتخاب واحد کردی؟

    _آره بابا اما !راستش قسط وام دانشگاه عقب افتاده اون ها هم امروز فرداست کتاب دفترم رو بدن زیر بغلم بگن هرری .راستی برای همین زنگ زدم به خدا شرمنده ام گلی میگم ها میشه به بابات بگی دست منم جایی بند کنه ثواب داره به خدا
    _چی بگم لیلا تو خودت با خبری منم با چه بد بختی کارم رو درست کرد به خدا هر روز تنم تو تکانه که نکنه به بهانه ی مازاد نیرو عذرم رو بخوان آخه من پشتوانه ی فامیلی ندارم که بیچاره بابا دیگه به آدم نمونده رو نندازه! یه شهر یه وجبی با تعداد محدود کارخونه و شرکت و ادارات دولتی که اونم هرکی خونش غلیظ تره صف اوله اولویته دیگه جایی برای ماها نیست اما باشه شب بیاد خونه بهش میگم .توکلت به خدا باشه.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سی و پنجم

    راستی گلی این پسره ی موقشنگ امروز سراغت رو میگرفت.
    با ترس نگاهی به مادرم انداختم که ظاهرا خودش را مشغول کندن برگ های خشک گلدان حسن یوسف کرده بود ،اما گوشش بد طوری بدهکار حرف هایم بود!

    -کدوم؟
    کدوم رو میگی؟

    -مرضی جون کنارته این جور به تِتِه پِتِه افتادی ؟

    -آره .دقیقا.

    _آها فهمستم.تو لو نده .فقط بگوش.

    _بمیری با این فرهنگ لغتت.

    با لوده گی خندید و گفت

    -همون سیف رو میگم دیگه پسره دیلاقه فکر کنم سال آخری باشه

    با احتیاط از گوشه ی چشم مادرم را زیر نظر گرفتم

    _دیلاق سال آخری زیاد داریم آخه!

    _بابا سیف از بچه های دانشکده ی دندان پزشکی ،همون که یک شنبه ها میاد انجمن مادستان .

    _آقای صدا؟

    -آره بابا آقای صدا رو میگم ‌دیگه. از صدای خوانش شعر تو خوشش اومده بود . به تو تیکه انداخت جای علوم سیـاس*ـی بهتر بود بری تو کار صدا و دوبله!

    _خوب این کجاش تیکه بود.؟تعریف کرد بنده ی خدا.
    _د نشد دیگه ! تو برنامه ی انجمن رو ندونسته تو جمع لو دادی و دست بر قضا مسئول امور فرهنگی هم اونجا بود کلاً آرمان های انقلابی انجمن رو به باد فنا دادی اونم غضب کرد و بهت تیکه بست.

    _بابا مسئول امور فرهنگی که مرد نازنینیه چرا باید چوب لای چرخ سیف بکنه؟

    _چوب رو که جای دیگه کرد،که اینطور بلبشو راه افتاد همین مرد نازنین یه لاپرت چی تراز اوله برای خودش!

    -ها؟آها حالا فهمیدم.

    _آ ماشاله دختر باااااااااریکلا به تو !
    بعد یک سال گند زدن حالا تازه دوزاریت افتاده چه گندی بالا آوردی؟برای همینه که بهت تیکه انداخت دیگه آخه تو رو چه به علوم سیـاس*ـی ؟بعد سه سال دود چراغ و مطالعه وضعیتت اینه ایشاله به یومن ماشاله! برای مقطع دکترا دست راستت رو از چپ تشخیص میدی.!

    _مرض بگیری خدای ترور شخصیتی ها!

    _خوب حالا چی میگفت؟

    -هیچی یه چند تا سوال راجع بهت پرسید انگار میخواست بدونه به طبعش سازگار هستی یا نه که منم آب پاکی رو یه جوری ریختم رو دستش که بدونه گلی ما مثل ماهی بی استخون لیز نیست راحت از گلو پایین بره پر تیغ ماهیه !قشششششنگ از اون بالا تا پایین رو جر واجر میده!

    - خاک بر سرت لیلا

    کلی خندید و بعد گفت حواس ت به مرضی جون باشه شماره خواست دادم بهش.

    _خیلی اشتباه کردی لیلا خیلی

    -برو بابا امل...

    الان دختر پسر ها تا یه جاهایی با هم پیش میرن ببینن میتونن خوب پوزیشن بگیرن یا نه اونوقت تو از دو کیلومتری یه پسری رو میبینی رم میکنی

    -چی چی شن؟

    -کلا آکبندی ها!ای بابا تو خیلی کار میبری، اینجوری نمیشه باید یه کم روت کار کنم.

    -قربونت لیلا جون مامانم به اندازه ی کافی داره روم کار میکنه!دیگه گنجایش اضافه کاری ندارم.

    مادرم باغیظ فریاد زد

    -اگر بحر طویلت تموم شد پاشو، برنج ته گرفت. من دستم بنده.
    بعد ریز ریز ته حلقش شروع به غرولند کرد
    _لیلا من برم هوا ابری شد الان مامان رعد و برق میزنه
    _گلی اگر بهت زنگ زد خبرم کن ها منتظرم
    درضمن به پدر گرامت سلام برسون بگو حاج آقا التماس دعا.

    -برو کم زبون بریز

    -ای بابا کرم که نمیزاری بریزم زبونم نریزم

    -لیلااااااااااا
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سی و ششم

    فورا گوشی را قطع کردم لیلا آنقدر انرژی کلامی اش زیاد بود که اگر مجال داشت تا خود صبح توفان یاوه گویی هایش بر تار و پود مغزم بتازد
    مادرم با اخم همانطور که گل کلم ها را ریز ریز خرد میکرد گـه گاه زیر چشمی نگاهم میکرد
    بوی دل انگیز کوفته تبریزی و صدای جوشش مدام کتری تمام خانه ی منظم و پاکیزه را غرق لـ*ـذت و آرامش کرده بود
    وسواس شدیدی به دوده ی پاییز داشت تمام ملحفه ها و فرش ها و پرده تماما شسته شده بود از کف تا سقف خانه حتی لامپ ها دستمال کشی شده بود و حالا نوبت ترشی و مربا و خشکبار بود بعد از فارغ شدن از مرحله دوم نوبت میل و کاموا میرسید تنها چیزی که سالها بود رنگ و غبار فراموشی گرفته بود رابـ ـطه ی متروک او و پدرم بود
    صدای پیامک تلفن همراه با صدای اف اف بنای رقابت گذاشت .همانطور که به سمت آیفون میرفتم نگاهی به پیام نمایان روی صفحه ی گوشی انداختم.شماره ی ناشناس در دلم بلوای دخترانه ای به راه انداخت .صدای پدرم که نامم را ندا میداد، باعث شد گوشی را کنجی پنهان کنم و سمت حیاط قدم بردارم
    پدرم همانطور که کیسته های پلاستیک میوه را داخل حوض سرریز میکرد به سردی سلامم را پاسخ داد.
    صدای هوار مادر بلند شد

    -فرخ باز میوه ها رو ریختی تو حوض؟ آب سرده دستام درد میکنه نمیتونم دست به آب بزنم بدبخت جونم، از صبح تو آبم.

    -علیک سلام باز این وزه شروع کرد.بزار برسم بعد جفت پا بپر رو اعصابم!

    آرام آرام بساط یک دعوای جانانه در حال پهن شدن بود که قربان صدقه ی پدر رفتم نقطه ضعفش کمی زبان بازی بود تا مثل بچه گربه ای رام ،آرام بگیرد

    -دورت بگردم بابا جون خودم میشورم شما خسته ای اوقاتت رو تلخ نکن بیا ببین مرضیه بانو چه کرده ؟

    غرید
    -چه کرده پدر صلواتی؟ شستن و رفتن رو که زنگ بزنی شرکت خدماتی واست انجام میدن تهیه غذای سر کوچه هم همیشه شام و نهار محیا داره آدم زن میگیره که همسر و هم زبون داشته باشه.

    -بابا جون شرکت خدماتی و تهیه غذا چراغ خونت رو روشن نگه نمیداره!

    -پدر سوخته باز تو طرف مامانت رو گرفتی؟علی به دین خود ولی با دین خود شده زندگی من! چراغ به چه کارم میاد وقتی ...لا اله الا الله

    -غلط بکنم ، طرف بگیرم !من کلا بابایی هستم !

    دقایقی بعد که پدرم یک چای تازه دم نوشید فورا آتش بس اعلام شد
    بارها به مادر گفته بودم هر حرفی را در زمان معین خودش بگوید اما مادرم همیشه اسب زبانش حاضر به یراق و آماده ی تاختن و تاراندن بود!
    فقط در جوار در و همسایه و فامیل آرام ترین زن دنیا بود چون به شدت از آبرو ریزی هراسان بود.

    اسباب سفره که جمع شد و صدای اخبار پدر همچون افیونی از دنیا بی خبرش کرد دویدم سمت تلفن همراه خودش بود متین سیف
    شاگرد سال آخر رشته ی دندانپزشکی.

    بسیار موقر و متین،قد بلند و کشیده اندام ، پوست گندم گون و مو های عـریـ*ـان و بی حالتش یک چهره ی کاملا معمولی از او ساخته بود اما جذبه ی ادب و متانتش به حدی بود که باعث میشد ناخودآگاه احساس احترام را در حد اعلا برایش به جا بیاوری !
    لیلا میگفت
    "نمیدونم این پسره ی دیلاق چی داره آدم در کنارش احساس میکنه بیشخصیته..."
    یک پیامک کوتاه و مختصر نوشته بود
    "سلام خانم همایونی عصر بخیر متین سیف هستم خواستم اگر مایل باشید و شرایط تون مساعد هست جهت آشنایی کمی باهم صحبت کنیم"
    آنچنان ضربان قلبم بالا رفت که لحظه ای احساس کردم قلبم توانایی پمپاژ خون به رگ هایم را ندارد!
    پسر خاص و مودب و همین طور دست نیافتنی دانشگاه به من پیامک داده؟برایم یک ناباوری شیرین بود!
    بدون این که تلاشی در جهت جلب توجه اش کرده باشم!

    انگشت اشاره ام را گزیدم وبا خودم گفتم
    "اصلا مگه اون به جز نوک کفش ها و جزوه هاش کس دیگه ای رو هم نگاه میکنه ؟! "

    تا جایی که به خاطر داشتم هر بار از جلوی کافه تریا دانشگاه یا سالن دانشگاه عبور میکردم و اتفاقا میدیدمش به شدت مشغول مطالعه یا خواندن تابلو اعلانات بود
    تلفن را روی تخت رها کردم و فورا جلوی آینه ایستادم
    بارها خودم را از زاویه های مختلف برانداز کردم جز یک جفت چشم زیتونی تیره زیر سایه بان دو ابروی کمانی و پوست پریده رنگ و لب های معمولی و کوچک هیچ چیز خاصی ندیدم
    نه قد بلند بالایی نه اندام پر پیچ و خمی
    با خودم فکر کردم "شاید موهای خرماییم؟.."
    بعد دوباره بادم خالی شد" این گیس که همیشه زیر مقنعه است
    منکراتی جلو در هم همیشه حواسش به همه هست .من که لیلا نیستم از پس زبونم بر نیاد! "

    خانم احمدی همیشه در نگهبانی جلوی درب دانشگاه کشیک میداد تا حواسش به وضعیت حجاب دانشجو ها باشد بارها به لیلا تذکر داده بود یک بار لیلا با پرویی تمام گفت" خانم احمدی این موهای من مثل زبون دراز شما فضولن هرچی میزنمشون تو باز میان بیرون
    آنروز لیلا به خاطر پرویی و توهین بد جوری توبیخ شد دست آخر بعد از ده روز محرومیت و یک تعهد وقتی دوباره از جلوی نگهبانی رد میشد عمدا موهایش را توی صورت ریخت و رو به احمدی شانه بالا انداخت و به موهایش اشاره کرد "
    " گفتم که فضوله! "
    آخر سر احمدی بیچاره را از رو برد
    با یاد آوری لیلا پوزخندی زدم و مایوس از ظاهر نچسبم دوباره خزیدم میان تخت و بعد پتو را روی سرم کشیدم
    جواب متین سیف را دادم
    سلام آقای سیف؟؟؟؟؟
    به جا نمیارم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سی و هفتم

    پیام فورا سین شدو مخاطب شروع به تایپ کرد.
    همزمان یک پیامک از لیلا دریافت کردم.

    -گلی چه خبر؟؟؟

    شکلک خنده فرستادم و تایپ کردم

    _لیلا مزاحم نشو دارم با سیف چت میکنم.

    _به به دختر چشم و گوش بسته ی ما رو باش چه زود شروع کردی!

    نمیدانم چرا یکباره احساس بدی از پیامک لیلا پیدا کردم،که آقای سیف پیام دومش را ارسال کرد.

    _ گمان نمیکنم به جا نیاورده باشید دوستتون که میگفت با هم کلاسی ها تون بار ها غیبت منو کردید!
    نفسم بریده شد در دلم دو صد لعنت به لیلا دادم که سیف دوباره شروع با تایپ کرد
    با خودم فکر کردم حاشا کردن دیگر عاقلانه نیست.چقدر ساده لوح بودم که میخواستم نقش بازی کنم از سر دوستی خاله خرسه لیلا یک به هیچ سیف جلو افتاد! فورا برایش تایپ کردم

    -بله متوجه شدم شما کدوم آقای سیف هستید
    به خاطر این که دیر جواب دادم عذر خواهی میکنم دستم بند بود.درضمن بنده به حدی مشغله دارم که فرصت شرکت توی جلسات و دورهمی یک مشت بیکاره رو اونهم در خصوص آقایان ندارم!
    لزومی هم برای آشنایی بیشتر نمیبینم شب خوش.
    پیام سوم لیلا را با بی میلی باز کردم
    -گلی دختر باز سادگی به خرج ندی ها یه کم سیاست داشته باشه

    لیلا راست میگفت من همیشه در ورطه ی آرامش و بی خیالی ،مزین به لفت و لعاب خوش خیالی غوطه ور بودم .تمام دنیا را از منظر آینه ی بی پیرایه ام دیده و همه کس را متشبه به حال خودم میدیدم. ملات کار و عملم را با سهولتی دلپسند،نقش بسته و سفته میکردم
    همیشه تمهیدی از لبخند برای هر بد منظری وسر ستیزه جو در آستین داشتم
    به قول مادرم همیشه در جهبه ی صلح بودم ودر هر نزاعی یک دستمال سفید بر سر چماغ خریت بسته و به آسمان می افراشتم.همیشه از تعجب لبش را دندان میگزید و میگفت"در عجبم با این مهیسا سگ سلوک نمیکنه تو چطور آدمی هستی که تمام بد ادا بازی هاش رو به خنده میگیری؟اصلا تو عار داری"
    در حال مواخذه ی خودم بودم که سیف دوباره پیامی ارسال کرد

    -چرا ناراحت شدید بانو بنده قصد جسارت نداشتم بابت تاخیرتون نیاز به عذرخواهی نیست. خانم مجد گفتن که شما خانواده سنتی و حساسی دارید و ممکنه نتونید با من صحبت کنید.
    من یک ماهی میشه که پیوسته مزاحم خانم مجد میشم برای گرفتن شماره، اما ایشون گفتن که گرفتار یک سری مسائل خانوادگی هستید. شرایطتون رو درک میکنم.
    قصد مزاحمت ندارم، اگر در حال حاضر شرایطتون مساعد نیست من صبر میکنم

    آه لیلا...لیلا با تمام خوبی های ظاهریش گاهی اوقات به شدت دوستی و دشمنی را در یک فنجان میریخت و به خوردت میداد
    کاش آنروز ها آنقدر مسخ سادگی خودم نبودم کاش کمی ریزبینانه تر به حوادث و اتفاقات زندگیم می نگریستم.
    لیلا شبیه یک کاپ کیک شکلاتی با ظاهری به مراتب وسوسه انگیز تر بود!
    آنقدر خوش عطر و طعم به نظر میرسید که مجبور شوی یک گاز لـ*ـذت بخش از این خوراکی شیرین تناول کنی. هنوز در حض اولین جویدن بودی که با صدای چرق و چروق مشمئزکننده ای میفهمیدی قناد بی مروت تمام تخم مرغ ها را با پوست داخل موادش مخلوط کرده!
    مصداق لیلا هم همین بود!
    با عجله و عصبانیت شماره لیلا را گرفتم با اولین بوق جواب داد
    الووووو گلی...

    -کوفت و گلی به تو هم میگن دوست؟هست و نیست منو واسه پسره مشق کردی واقعا که!

    _تند نرو ببینم چی شده

    _چی میخواستی بشه میگه یک ماه ازت شماره میخواسته تو امتناع میکردی بعدشم گفتی خانواده ی من سنتی هستند و یک سری مشکلات خانوادگی داشتم تازه گفتی من و تو راجع بهش صحبت کردیم و من میشناسمش
    من احمق رو بگو خواستم طاقچه بالا بزارم واسش گفتم به جا نمیارم

    _خوبه خوبه چایی نخورده چه پسرخاله ، دختر خاله از آب دراومدید چایی می خوردید تا کجا پیش میرفتید؟
    تازش هم مگه دروغ گفتم همش راست بود.
    هر راست نشاید گفت! جزء راست هم نباید گفت.

    _رو تو برم !،اینجوریاست؟به نظرت اگر فردایی پس فردایی یکی اومد راجع به تو تحقیق کرد منم باید تموم مسائل خصوصی تو رو بگم ؟بگم پدرت معتاده؟مادرت تو شرکت خدماتی کار میکنه؟

    با عصبانیت فریاد زد

    - تو الان داری تو روی من میزنی؟

    _با خدای محمد قسم که چنین قصدی ندارم من و تو نون و نمک خوردیم برای هم درد و دل کردیم مادرم همیشه میگه سـ*ـینه ی دوست باید صندوقچه ی اسرار دوستش باشه حرف من اینه که تو دوست منی باید ماله کش ترک های زندگیم باشی! برام کلاس بزاری اول بسم الله جلو پسره خوردم کردی؟ در ضمن یک ماه ازت شماره میخواد چرا بهم نگفتی؟؟؟
    -من چه میدونستم اینقد هولی
    -لیلا حرفم سر اینه که چرا نگفتی ؟فقط همین.

    آنشب با تمام مغلطه های لیلا به سر آمد، اما نمیدانستم که فصل جدیدی از حوادث را برایم وعده خواهد دید...
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سی و هشتم

    پاییز روز به روز بیشتر از روز قبل در پناه سرما قد میکشید و از سر و کول درختان بالا میرفت .صدای قار قار چند کلاغ که بر سر درخت های زبان گنجشک معرکه گرفته بودند، در آن ساعات صبح عجیب مینمود!
    نوای دل انگیز استاد بدیع زاده حال و هوای آن ساعات صبح را در حجمه ی عطر چای تازه دم ،بسی سکر آور کرده بود.
    پدرم با ذوقی وصف نشدنی همنوا با خواننده می سرود

    -شد خزان، گلشن آشنایی
    باز هم آتش به جان زد،جدایی
    عمرمن،ای گل...طی شد،بهر تو...
    وز تو ندیدم جز،بدعهدی و بی وفایی
    با تو وفا کردم تا به تنم جان بود...
    عشق و وفا داری، با تو چه دارد سود؟
    آفت خرمن مهرو وفایی
    نوگل گلشن جور و جفایی
    از دل سنگت،آه...
    دلم از غم ،خونین است
    روش بختم،این است...
    از جام غم ،مستم
    دشمن میپرستم ،تا هستم!
    تو و مـسـ*ـت از می،به چمن...
    چو گل خندان،از مـسـ*ـتی بر گریه ی من
    با دگران در گلشن ،نوشی می
    من ز فراغت، ناله کنم تاکی؟
    تو و نی،چون ناله کشیدن ها
    من و چون گل،جامه دریدن ها
    ز رقیبان،خواری دیدن ها...
    دلم از غم خون کردی...چه بگویم؟چون کردی
    دردم،افزون کردی
    برو...ای از مهر و وفا،عاری...
    برو ای آری از ز وفا داری

    دلم نمیخواست بستر را ترک کنم. مـسـ*ـت می ناب صدای خواننده بودم، که زنگ هشدار گوشی معذبم کرد
    همانطور که تند تند آماده می شدم. بار دیگر صدای غرغر مادر بلند شد

    -باز صبحونه نخورده داری فرار میکنی؟ آخرش زخم معده میگیری!
    فرخ خاموش کن اون لامصب رو کله ی سحر چل شدم به خدا!

    پدر میل های زور خانه را کناری رها کرد و حوله به دوش راهی حمام شد
    بر سر پنج انگشتش ،که به هم چسبانده بود بـ..وسـ..ـه ای زد و به سمت گرامافن قدیمی اش پرتاب کرد و گفت:

    - استاد رو عشقه...

    علامت لایک نشانش دادم .چشمکی زد و ابرو هایش را به سمت روی ترش مادر بالا انداخت. با لبخند چادرم را که جز لاینفک حجاب محل کارم بود را سر کردم و گونه ی مادر را بوسیدم.
    _برو پدر سوخته ی بابایی!

    ***
    لیلا خواسته بود که با پدر بر سر موضوع کارش صحبت کنم اما دلخوری دیشب که در نهایتا باعث عدم پاسخ آقای سیف شده بود
    سبب مسکوت ماندن موضوع شد!
    امروز از هر روز دیگری شعبه حقوقی شلوغ بود کلی اخطاریه و احضاریه روی هم تلمبار شده بود همکارم هم، که این روزها پیوسته در حال مشاجره با همسرش بود وبه خاطر همین مسئله به گوشه ی حیاط اداره پناه میبرد و برای اینکه از دید مدیر داخلی پنهان باشد جایی پشت شمشادها می نشست و به جنگ خانگی اش ادامه میداد ، همین مسئله بیشتر به این بی نظمی و شلوغی شعبه دامن زده بود. دست تنها نمیتوانستم جواب گوی آن حجم از مراجعین باشم!
    در همین گیر و دار پیر زنی بساط درد و دلش را باز کرده بود و از فرزندان بی وفا و پول پرستش گلایه و شکایت میکرد.
    در کشاکش این اوضاع در حال شیرازه زدن به پرونده ای بودم که کسی با کلید محکم چندین بار روی شیشه ی میز ضرب گرفت و با حالت طابکارانه ای بلند گفت:

    _الوووووووووووو
    کجایی خانم؟

    از این حرکت بی ادبانه ،غضبناک شدم و فورا سرم را بالاگرفتم جوان بلند قامت چشم و ابرو مشکی با موهای فر درشت و خیس خورده در هیئتی نامتعارف با خشم نگاهم میکرد. دکمه های بالایی پیراهنش باز بود و با دهان کجی موهای مجعد سـ*ـینه ی فراخ اش را با زینت زنجیر طلای ضخیمی به نمایش گذاشته بود.
    ابرو های در همش عدد هشتاد و هشت کج و معوج و اخمو یی را نشان میداد

    _یه کم آروم تر آقا اینجا اداره است سر جالیز که نیست.

    با ته لهجه ملموسی غرید
    - اِ خوب شد گفتی من گمان کردم سر جالیزه ! یه مشت کارمند به کار نیا گذاشتن که از عهده ی پروندن یه میلیچ هم بر نمیان

    -دقیقا راست میگید اگر کاربلد بودیم که میلیچ هایی مثل شما اینجا رو با جالیز اشتباه نمیگرفتن و جولان بدن الان هم بفرما بیرون تا حراست رو خبر نکردم.

    _نه بر عکس دستات زبونت خوب کار میکنه.

    _مودب باش آقا

    _مثلا اگر مودب نباشم چی میشه؟

    فورا سرباز جلوی درب سالن را صدا کردم و گفتم :
    -ایشون مزاحم کار ما شدن آقای ملکی
    اگر دید زیاد شلوغش کردن به حراست اطلاع بدید.
    خواهان پرونده ی دویست و دو کیه؟

    مثل شیر زخمی غرید و سرباز کم جان و کم سن و سال را به عقب هول داد

    -بشین بینیم بابا!

    درحال بیرون کشیدن پرونده دویست و دو از زومکن فلزی با تهدید گفتم:

    _اگر بیشتر از این بی احترامی کنید صورتجلسه میکنم که مزاحمت ایجاد کردید
    حالا به سلامت

    فریاد زد
    - اصلا مدیر اینجا کیه
    تنی چند از اربـاب رجوع ها و کارمندان شعب دیگر سرشان را از اتاق هایشان بیرون آوردند چند لحظه ی بعد نمایشی سرگرم کننده شروع شد. لا به لای هم همه ها با بی حوصلگی به پیر زنی که از هشت صبح تا ساعت یازده از شـب زفــ*ـاف گرفته تا زایمان و فوت شوهرش قصه بافته بود گفتم مادر من بفرما خواهشا کاری از دست من بر نمیاد پرونده شما داره روند قانونی اش رو طی میکنه .

    _وا !خدا به دور چه بد اخلاقی تو حالا خوبه یه میرزا نویس ساده ای قاضی بودی چی میکردی سه ساعته دارم التماست میکنم رحم و مروت چیز خوبیه والا!

    همچنان صدای عربده کشی مرد ناشناس در سالن انتظار شنیده میشد

    _مادر من آخه به من چه که مهریه شما یه گونی پوست پیازه ،هشت و یک شما هم از ارث همسرت کفاف زندگیت رو نمیده از هشت صبح داری قصه ی حسین کرد شبستری تعریف میکنی من یه دفتر دار ساده هستم بفرما مادر جون با بچه هات تکلیفت رو یکسره کن.

    داغ بحث بودم که لیلا با لبخند همیشگی اش جلوی در ظاهر شد و سلام داد

    جواب سلامم با صدای سرباز ملکی در هم آمیخت

    -خانم همایونی آقای مدیر شما رو خواستن...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا