- عضویت
- 2021/11/08
- ارسالی ها
- 120
- امتیاز واکنش
- 200
- امتیاز
- 186
یا لطیف
پارت بیست و نهم
باید قیل و قالی راه می انداختم تا بازی نصفه بماند خواستم مشتی شن ریزه که گوشه ی کوچه کنار درب پاسبان محله جهت تعمیر ساختمان کوپه شده بود ،بردارم که یک سوسک تنبل را دیدم. داشت سالانه ،سالانه به سمت منفذ دیوار می خزید .
چشمم را به روی فوبیای حشرات بستم و سوسک بیچاره را یک لنگه پا ، روانه ی چاک پشتش کردم .
اول متوجه نشد ،چند بار دست برد و پشتش را خاراند، انگار خنده ی ریز ریز بچه ها به مساله موقوفش کرد که چند متر پرید هوا و لنگه دمپایی اش بر اثر جهش یکباره از پایش درآمد و پرت شد وسط ردیف تیله ها ...
بی حیا خواست شلوار از تن بکند که نعیم قوطی تیله هایش را جمع کرد ، دستش را روی چشمانم گذاشت و بعد تا خود خانه دویدیم. درب خانه را باز کرد ،فوری داخل شدیم و درب را محکم روی هم کوفتیم نگاهی به صورت های سرخ و عرق کرده ی هم انداختیم و غش غش زدیم زیر خنده ،که نعیم گفت:
- خر چوسونه بدبخت...!
با یادآوری خاطرات گذشته لبخند نیشتر لب هایم شد
-سلام داداش نعیم خوبی؟
-مرض و سلام این وقت شب زنگ زدی حالمو بپرسی یک ساعته دارم میگم الو الو خواب نما شدی این ساعت ؟
- ببخشید آره خوابت رو دیدم ،یهو دلم هواتو کرد دلم خواست صداتو بشنوم. بیدارت کردم؟
چقدر دلم میخواست خاطرات شیرینمان را یاد آوری کنیم مثل همان روز ها که با نریمان و نعیم سه تایی تا خود صبح تخمه و نخود دوآتیشه می خوردیم و درباره ی بچه محل ها که حالا هر کدام بزرگ شده و سرنوشت خاصی داشتند، تعریف کنیم، بعد نریمان عزیزم تایید کند ونعیم یک بالشت پرت کند سمت نریمان و بگویید
-آخه بزغاله تو اون موقع سه سالت بود اکبر چاقال و پری پرو و مجتبی دماغو، علی درازه رو از کجا یادته؟
من غش غش بخندم و بعد بگوید
_ کوفت تو تا میتونی نخود دو آتیشه بلمبون بد بخت نخود خور...
صدایش دوباره به گوش رسید
بگیر بکپ نصفه شبی... مردم از دلهره زنگ زدی برا من سوسه بیای خاله سوسکه ؟
مامان و بابا خوبن؟راستی بابا صبح کار درمانی داره یادت نره ها.باز گیج بازی در نیاری!
ناراحت و سرخورده چشمی گفتم و تماس را قطع کردم
از وقتی نریمان ترکمان کرد نعیم طفلکم از داغ برادر آنقدر ارکان روانش مخدوش شد که مدت ها با ضرب و زور قرص های آرام بخش میتوانستند آرامش کنند ! دقیقا از وقتی خبر شوم خودکشی برادر را شنید چونان با سر به سمت شیشه های گلخانه خیز برداشت که مدت ها در بیمارستان بر اثر جراحت بستری بود.
از آخرین دیدار برادر جوانمرگ اش به خاطر شرایط بد جسمی محروم شد. مدت ها میگریست و لباس های نریمان را می بویید بعد از مرخصی از بیمارستان تمام شب ها را در بهشت زهرا چون دیوانگان میچرخید.دست آخر تن رنجور و بیهوش اش را از روی سنگ قبر جمع میکردند .دو روزی پرستاری میشد و بر اثر آرام بخش به خواب می رفت و فردا روز از نو روزی از نو .
کم کم ترحم و دلسوزی نوعروسش تبدیل به مشاجره و درخواست طلاق شد که خبر بارداری مهیسا همسرش و آخرین تهدید مادر زنش، مبنی بر مراجعه به روانپزشک و پیگیری جدی درمان روح و روان ویرانش کار ساز،اما آبادی حاصل نشد.
نعیم چونان خودش را در فراغ برادر باخته بود که ،طبق تشخیص پزشک معالج قوی ترین داروهای اعصاب و روان به خوردش داده میشد.
پارت بیست و نهم
باید قیل و قالی راه می انداختم تا بازی نصفه بماند خواستم مشتی شن ریزه که گوشه ی کوچه کنار درب پاسبان محله جهت تعمیر ساختمان کوپه شده بود ،بردارم که یک سوسک تنبل را دیدم. داشت سالانه ،سالانه به سمت منفذ دیوار می خزید .
چشمم را به روی فوبیای حشرات بستم و سوسک بیچاره را یک لنگه پا ، روانه ی چاک پشتش کردم .
اول متوجه نشد ،چند بار دست برد و پشتش را خاراند، انگار خنده ی ریز ریز بچه ها به مساله موقوفش کرد که چند متر پرید هوا و لنگه دمپایی اش بر اثر جهش یکباره از پایش درآمد و پرت شد وسط ردیف تیله ها ...
بی حیا خواست شلوار از تن بکند که نعیم قوطی تیله هایش را جمع کرد ، دستش را روی چشمانم گذاشت و بعد تا خود خانه دویدیم. درب خانه را باز کرد ،فوری داخل شدیم و درب را محکم روی هم کوفتیم نگاهی به صورت های سرخ و عرق کرده ی هم انداختیم و غش غش زدیم زیر خنده ،که نعیم گفت:
- خر چوسونه بدبخت...!
با یادآوری خاطرات گذشته لبخند نیشتر لب هایم شد
-سلام داداش نعیم خوبی؟
-مرض و سلام این وقت شب زنگ زدی حالمو بپرسی یک ساعته دارم میگم الو الو خواب نما شدی این ساعت ؟
- ببخشید آره خوابت رو دیدم ،یهو دلم هواتو کرد دلم خواست صداتو بشنوم. بیدارت کردم؟
چقدر دلم میخواست خاطرات شیرینمان را یاد آوری کنیم مثل همان روز ها که با نریمان و نعیم سه تایی تا خود صبح تخمه و نخود دوآتیشه می خوردیم و درباره ی بچه محل ها که حالا هر کدام بزرگ شده و سرنوشت خاصی داشتند، تعریف کنیم، بعد نریمان عزیزم تایید کند ونعیم یک بالشت پرت کند سمت نریمان و بگویید
-آخه بزغاله تو اون موقع سه سالت بود اکبر چاقال و پری پرو و مجتبی دماغو، علی درازه رو از کجا یادته؟
من غش غش بخندم و بعد بگوید
_ کوفت تو تا میتونی نخود دو آتیشه بلمبون بد بخت نخود خور...
صدایش دوباره به گوش رسید
بگیر بکپ نصفه شبی... مردم از دلهره زنگ زدی برا من سوسه بیای خاله سوسکه ؟
مامان و بابا خوبن؟راستی بابا صبح کار درمانی داره یادت نره ها.باز گیج بازی در نیاری!
ناراحت و سرخورده چشمی گفتم و تماس را قطع کردم
از وقتی نریمان ترکمان کرد نعیم طفلکم از داغ برادر آنقدر ارکان روانش مخدوش شد که مدت ها با ضرب و زور قرص های آرام بخش میتوانستند آرامش کنند ! دقیقا از وقتی خبر شوم خودکشی برادر را شنید چونان با سر به سمت شیشه های گلخانه خیز برداشت که مدت ها در بیمارستان بر اثر جراحت بستری بود.
از آخرین دیدار برادر جوانمرگ اش به خاطر شرایط بد جسمی محروم شد. مدت ها میگریست و لباس های نریمان را می بویید بعد از مرخصی از بیمارستان تمام شب ها را در بهشت زهرا چون دیوانگان میچرخید.دست آخر تن رنجور و بیهوش اش را از روی سنگ قبر جمع میکردند .دو روزی پرستاری میشد و بر اثر آرام بخش به خواب می رفت و فردا روز از نو روزی از نو .
کم کم ترحم و دلسوزی نوعروسش تبدیل به مشاجره و درخواست طلاق شد که خبر بارداری مهیسا همسرش و آخرین تهدید مادر زنش، مبنی بر مراجعه به روانپزشک و پیگیری جدی درمان روح و روان ویرانش کار ساز،اما آبادی حاصل نشد.
نعیم چونان خودش را در فراغ برادر باخته بود که ،طبق تشخیص پزشک معالج قوی ترین داروهای اعصاب و روان به خوردش داده میشد.