- عضویت
- 2022/07/07
- ارسالی ها
- 83
- امتیاز واکنش
- 229
- امتیاز
- 136
پارت نوزدهم
اون پیرزن زیبا با قدم های آهسته خودش رو به سنگی که نزدیکش بود رسوند و به کمک عصاش روش نشست.
-اول از همه باید بگم که اسم من ماهروئه، دوم باید بگم که اینجا یه قانون داره و اونم اینه که اگه کسی بدون اجازه واردش بشه تا زمانی که خواسته های نگهبان رو انجام نده نمی تونه ازش خارج بشه، سوم...
پویا اخم کرد، با عصبانیت چند قدم به ماهرو نزدیک شد و گفت:
-هی پیرزن بهتره به جای این چرت و پرتا بهمون بگی چطور باید از اینجا بریم؟اصلا خودت چطور از اینجا سر در اوردی؟!
ماهرو نگاهش رو به پویا دوخت و لبخند مرموزی زد.
پویا با بهت به ماهرو نگاه می کرد و نمی تونست نگاهشو ازش برداره، معلوم نیست یهو چش شد!
بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من انگار یه سال گذشت لباش از هم باز شد و گفت:
-اون چشما... تو جنگل...
ماهرو سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
-درسته، اون چشمایی که دیدی مال من بود.
گیج شده بودم و نمی دونستم چه خبره، یعنی پویا اون شب تو جنگل توهم نزده بود؟! واقعا یه چیزی پشت سر من دیده بود؟!
صدای متعجب سام باعث شد بهش نگاه کنم.
-میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟!
ماهرو نفس عمیقی کشید و گفت:
-سپیده سر زده، دیگه داره صبح میشه...
سام عصبی شد و با عجله به سمت ماهرو قدم برداشت.
-پیرزن به جای این حرف ها جواب منو بده!
ماهرو تو یه حرکت سام رو ضربه فنی کرد و با عصاش محکم زد تو سرش، بعدشم با خونسردی گفت:
-تو یکم ادب نداری بچه؟بهت یاد ندادن با بزرگترت درست رفتار کنی؟
سام در حالی که دستش رو به سرش گرفته بود عصبی به ماهرو نگاه کرد.
ماهرو سری از روی تاسف تکون داد و نچ نچی کرد.
-اول برام یه چیزی بیارید که بخورم،بعدش نکته سوم رو میگم!
نازنین و دانیال که پیش هم وایساده بودن دهنشون از پرویی ماهرو باز موند،سام هم می خواست بزنه صورتشو داغون کنه که پویا نگهش داشت،اسرا هم کم مونده بود از بیخوابی و عصبانیت و خستگی و هزار تا چیز دیگه که من ازش بی خبرم از حال بره،منم که اینقدر پلکم پرید که فک کنم تنظیم عصب هاش به هم خورد!
.............................................................
-اسرا-
یه مقدار تمشک جنگلی روی پارچه کوچیکی که به عنوان سفره برای ماهرو خانوم پهن کرده بودیم انداختم و چپ چپ بهش نگاه کردم.
نگاه تروخدا چجوری داره عین گاو می خوره و یه تعارف کوچیکم نمی کنه!
دور دهنشو با گوشه شنلش پاک کرد و گفت:
-اینجوری نگام نکن دختر، هرکسی ممکنه گرسنه بشه.
چشم غره ای بهش رفتم و با پرویی کنارش نشستم،یکی از سیب های قرمز و رسیده روی پارچه که مطمئنا دانیال چیده رو برداشتم و گاز زدم.
ماهرو از این همه پر رویی من چشماش گرد شد،انگار اولین باریه که یه نفر پرو تر از خودش می بینه!
اون پیرزن زیبا با قدم های آهسته خودش رو به سنگی که نزدیکش بود رسوند و به کمک عصاش روش نشست.
-اول از همه باید بگم که اسم من ماهروئه، دوم باید بگم که اینجا یه قانون داره و اونم اینه که اگه کسی بدون اجازه واردش بشه تا زمانی که خواسته های نگهبان رو انجام نده نمی تونه ازش خارج بشه، سوم...
پویا اخم کرد، با عصبانیت چند قدم به ماهرو نزدیک شد و گفت:
-هی پیرزن بهتره به جای این چرت و پرتا بهمون بگی چطور باید از اینجا بریم؟اصلا خودت چطور از اینجا سر در اوردی؟!
ماهرو نگاهش رو به پویا دوخت و لبخند مرموزی زد.
پویا با بهت به ماهرو نگاه می کرد و نمی تونست نگاهشو ازش برداره، معلوم نیست یهو چش شد!
بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من انگار یه سال گذشت لباش از هم باز شد و گفت:
-اون چشما... تو جنگل...
ماهرو سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
-درسته، اون چشمایی که دیدی مال من بود.
گیج شده بودم و نمی دونستم چه خبره، یعنی پویا اون شب تو جنگل توهم نزده بود؟! واقعا یه چیزی پشت سر من دیده بود؟!
صدای متعجب سام باعث شد بهش نگاه کنم.
-میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟!
ماهرو نفس عمیقی کشید و گفت:
-سپیده سر زده، دیگه داره صبح میشه...
سام عصبی شد و با عجله به سمت ماهرو قدم برداشت.
-پیرزن به جای این حرف ها جواب منو بده!
ماهرو تو یه حرکت سام رو ضربه فنی کرد و با عصاش محکم زد تو سرش، بعدشم با خونسردی گفت:
-تو یکم ادب نداری بچه؟بهت یاد ندادن با بزرگترت درست رفتار کنی؟
سام در حالی که دستش رو به سرش گرفته بود عصبی به ماهرو نگاه کرد.
ماهرو سری از روی تاسف تکون داد و نچ نچی کرد.
-اول برام یه چیزی بیارید که بخورم،بعدش نکته سوم رو میگم!
نازنین و دانیال که پیش هم وایساده بودن دهنشون از پرویی ماهرو باز موند،سام هم می خواست بزنه صورتشو داغون کنه که پویا نگهش داشت،اسرا هم کم مونده بود از بیخوابی و عصبانیت و خستگی و هزار تا چیز دیگه که من ازش بی خبرم از حال بره،منم که اینقدر پلکم پرید که فک کنم تنظیم عصب هاش به هم خورد!
.............................................................
-اسرا-
یه مقدار تمشک جنگلی روی پارچه کوچیکی که به عنوان سفره برای ماهرو خانوم پهن کرده بودیم انداختم و چپ چپ بهش نگاه کردم.
نگاه تروخدا چجوری داره عین گاو می خوره و یه تعارف کوچیکم نمی کنه!
دور دهنشو با گوشه شنلش پاک کرد و گفت:
-اینجوری نگام نکن دختر، هرکسی ممکنه گرسنه بشه.
چشم غره ای بهش رفتم و با پرویی کنارش نشستم،یکی از سیب های قرمز و رسیده روی پارچه که مطمئنا دانیال چیده رو برداشتم و گاز زدم.
ماهرو از این همه پر رویی من چشماش گرد شد،انگار اولین باریه که یه نفر پرو تر از خودش می بینه!
آخرین ویرایش: