رمان متحدان پردردسر | ریسا آیوزاوا کاربر ا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریسا آیوزاوا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/07/07
ارسالی ها
83
امتیاز واکنش
229
امتیاز
136
پارت نوزدهم

اون پیرزن زیبا با قدم های آهسته خودش رو به سنگی که نزدیکش بود رسوند و به کمک عصاش روش نشست.
-اول از همه باید بگم که اسم من ماهروئه، دوم باید بگم که اینجا یه قانون داره و اونم اینه که اگه کسی بدون اجازه واردش بشه تا زمانی که خواسته های نگهبان رو انجام نده نمی تونه ازش خارج بشه، سوم...
پویا اخم کرد، با عصبانیت چند قدم به ماهرو نزدیک شد و گفت:
-هی پیرزن بهتره به جای این چرت و پرتا بهمون بگی چطور باید از اینجا بریم؟اصلا خودت چطور از اینجا سر در اوردی؟!
ماهرو نگاهش رو به پویا دوخت و لبخند مرموزی زد.
پویا با بهت به ماهرو نگاه می کرد و نمی تونست نگاهشو ازش برداره، معلوم نیست یهو چش شد!
بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من انگار یه سال گذشت لباش از هم باز شد و گفت:
-اون چشما... تو جنگل...
ماهرو سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
-درسته، اون چشمایی که دیدی مال من بود.
گیج شده بودم و نمی دونستم چه خبره، یعنی پویا اون شب تو جنگل توهم نزده بود؟! واقعا یه چیزی پشت سر من دیده بود؟!
صدای متعجب سام باعث شد بهش نگاه کنم.
-میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟!
ماهرو نفس عمیقی کشید و گفت:
-سپیده سر زده، دیگه داره صبح میشه...
سام عصبی شد و با عجله به سمت ماهرو قدم برداشت.
-پیرزن به جای این حرف ها جواب منو بده!
ماهرو تو یه حرکت سام رو ضربه فنی کرد و با عصاش محکم زد تو سرش، بعدشم با خونسردی گفت:
-تو یکم ادب نداری بچه؟بهت یاد ندادن با بزرگترت درست رفتار کنی؟
سام در حالی که دستش رو به سرش گرفته بود عصبی به ماهرو نگاه کرد.
ماهرو سری از روی تاسف تکون داد و نچ نچی کرد.
-اول برام یه چیزی بیارید که بخورم،بعدش نکته سوم رو میگم!

نازنین و دانیال که پیش هم وایساده بودن دهنشون از پرویی ماهرو باز موند،سام هم می خواست بزنه صورتشو داغون کنه که پویا نگهش داشت،اسرا هم کم مونده بود از بیخوابی و عصبانیت و خستگی و هزار تا چیز دیگه که من ازش بی خبرم از حال بره،منم که اینقدر پلکم پرید که فک کنم تنظیم عصب هاش به هم خورد!
.............................................................
-اسرا-
یه مقدار تمشک جنگلی روی پارچه کوچیکی که به عنوان سفره برای ماهرو خانوم پهن کرده بودیم انداختم و چپ چپ بهش نگاه کردم.
نگاه تروخدا چجوری داره عین گاو می خوره و یه تعارف کوچیکم نمی کنه!
دور دهنشو با گوشه شنلش پاک کرد و گفت:
-اینجوری نگام نکن دختر، هرکسی ممکنه گرسنه بشه.
چشم غره ای بهش رفتم و با پرویی کنارش نشستم،یکی از سیب های قرمز و رسیده روی پارچه که مطمئنا دانیال چیده رو برداشتم و گاز زدم.
ماهرو از این همه پر رویی من چشماش گرد شد،انگار اولین باریه که یه نفر پرو تر از خودش می بینه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت بیستم

    اینقدر گفتم پرو دهنم کف کرد والا!
    هنوز سیب رو کامل نخورده بودم که از دور نازنین رو دیدم که با یه سطل بزرگ آب به سمتمون می اومد،از جام بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم،لبخندی زدم و دسته سطل رو گرفتم تا خودم بیارمش اونم با کمال میل سطل رو بهم داد.
    بدن نازنین خیلی قوی نیست و نمی تونه زیاد کار های سنگین انجام بده به خاطر همین من نباید بزارم اینجا بهش فشار بیاد.
    همینطور که سطل رو زیر درخت بیدی که همون نزدیکی بود می ذاشتم به سام و پویا که به هم تکیه داده بودن و خوابشون بـرده بود نگاه کردم.
    نازنین آروم خندید و گفت:
    -دیشب هیچ کدوممون نخوابیدیم، همه خستن...
    هومی گفتم و به سمت اون دوتا رفتم تا بیدارشون کنم،ماهرو به اندازه کافی غذا خورده دیگه وقتشه بهمون بگه چطور می تونیم از اینجا بریم،مطمئنا خانواده هامون تاحالا خیلی نگران شدن...احتمالا ساعت نه صبح باشه دقیق نمی دونم چون شارژ گوشی هممون تموم شده و حتی اگه جایی پیدا کنیم که آنتن بده نمی تونیم با کسی تماس بگیریم،تنها وسیله ای که برامون مونده ماشین پویاست که اگه اونم نبود مطمئنا سخت می تونستیم زنده بمونیم!
    نازنین رفت پیش صدف و دانیال که با یه عالمه میوه برگشته بودن منم شونه سام رو تکون دادم و گفتم:
    -دیگه خواب بسه، مرد گنده بیدار شو!
    سام خرخر کرد و یکم تکون خورد اما چشماش رو باز نکرد، ای خدا حالا کی اینارو بیدار کنه!
    بیخیال سام شدم و رفتم سر وقت پویا، می خواستم اون رو هم تکون بدم اما یهو یه فکر شیطانی به ذهنم رسید، بزور خندم رو خوردم و پایین شال سبزم که ریش ریش شده بود رو به دماغ پویا رسوندم و شروع به قلقلک دادنش کردم،دست خودم نیست والا نمی توتم جلوی کرمای درونم رو بگیرم.
    پیشونی پویا چین خورد و دماغش رو خاروند، داشتم ریز ریز می خندیدم که یهو دیدم سام مثل ازرائیل بالا سرم وایساده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه.
    وای این کی بیدار شد؟!تا همین دو دقیقه پیش که عین خرس خوابیده بود!
    -مگه آزار داری که اینجوری می کنی؟
    اخم کردم و حق به جانب گفتم:
    -منم به سرگرمی نیاز دارم خب!
    سام اومد یه چیزی بهم بگه که پویا چنان عطسه ای کرد که از جا پرید و سرش خورد تو دماغ سام، به محض اینکه این صحنو رو دیدم زدم زیر خنده، یادم رفته بود که هنوزم داشتم دماغ پویا رو قلقلک می دادم.
    سام با حرص و پویا با گیجی بهم نگاه می کردن، اینقدر خندیده بودم که صورتم سرخ شده بود و نفسم بالا نمی اومد، چند تا سرفه کردم تا خندم بند بیاد اما وقتی دوباره به دماغ قرمز سام و قیافه گیج خواب پویا نگاه کردم نتونستم خودم رو کنترل کنم و دوباره زدم زیر خنده.
    صدف با صدای بلند صدامون کرد و گفت:
    -زود بیایین اینجا،ماهرو می خواد باهامون صحبت کنه.
    با شنیدن این حرف خود به خود خندم بند اومد و جدی شدم،اصلا نمی دونم سر و کله این پیرزن از کجا پیدا شده ولی فعلا تنها راه نجاتمونه و مجبوریم بهش اعتماد کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت بیست و یکم

    جلو تر از پسرا به سمت ماهرو و بقیه رفتم تا حرفاش رو بشنوم، سام و پویا هم متعجب از تغییر رفتارم دنبالم اومدن.
    طولی نکشید که همه مثل یه دایره دور و ور ماهرو نشستیم و منتظر شدیم تا شروع کنه به حرف زدن،
    ماهرو نگاهش رو بین همه چرخوند و گلوش رو صاف کرد.
    -سومین نکته ای که دیشب قرار بود بگم اما این پسره که بهش می گید پویا اجازه نداد این بود که برای رفتن از این جنگل باید خواسته های نگهبان رو انجام بدین...
    پویا مثل قاشق نشسته پرید وسط حرفش و گفت:
    -اینو که دیشب به عنوان دومین نکته گفتی!
    ماهرو عصاش رو تو یه حرکت ماهرانه بالا برد و شترق زدش تو سر پویا.
    -اگه اجازه بدی ادامش رو میگم بچه جون.
    دیگه داشت دود از کله پویا میزد بیرون،بیچاره تو این چند روز اندازه هفت سال حرص خورده.
    ماهرو آهی کشید و حرفش رو ادامه داد:
    -من سه تا بچه داشتم... دو پسر و یک دختر، دخترم خیلی زیبا و باهوش بود و پسرام یکی تنومند و قوی و اون یکی اما ثروت طلب اگه بین مردم زندگی می کردن مطمئنم که خیلی محبوب می شدن اما من هیچوقت اجازه ندادم پاشون رو از این جنگل بیرون بزارن چون خودم ضربه بدی از انسان ها خورده بودم البته با اینکه دلم نمی خواست بچه هام برن بین اونا اما ازشون در برابر خطرات جنگل محافظت می کردم ، سر انجام اونا همینجا آرزو به دل مردن،هرکدومشون یه چیزی داشتن که براشون خیلی ارزشمند بود و من اون شئی ها رو روی قبر هاشون گذاشتم،ولی حیوون های جنگل به خاطر اینکه من هیچوقت اجازه نمی دادم به انسان ها یا موجودات دیگه صدمه بزنن ازم کینه به دل گرفته بودن،به همین خاطر گنج های بچه هام رو دزدیدن و هر کدومشون رو به یه جایی بردن و دور از دسترس من قرار دادن.
    ماهرو اشک های جمع شده گوشه چشم هاشو پاک کرد و نفسش رو لرزون بیرون داد.
    دانیال فکش رو از رو زمین جمع کرد و پرسید:
    -نکنه ما باید اون چیزا رو برات پس بگیریم؟!
    ماهرو لبخند زد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
    بهت زده با صدای بلند گفتم:

    -بلهههه؟!
    پویا دستی به ریش نداشتش کشید و مثل این فیلسوفا گفت:
    -ما باور می کنیم که تو نگهبان جنگل هستی، چون چاره ای جز این نداریم، اون چیزا رو هم برات پس می گیریم....
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -هی از خودت مایه بزار!
    ولی پویا محل پشه هم بهم نداد و ادامه حرفش رو زد:
    -اما از کجا باید مطمئن باشیم که راه خروج رو بهمون نشون میدی؟
    ماهرو به کمک عصاش از روی زمین بلند شد، خاک های روی شنلش رو تکوند و گفت:
    -اگه اون اشیاء رو برام پس بگیرید راه خروج رو بهتون نشون میدم و کاری می کنم دیگه کسی تو جنگلم گرفتار نشه... ولی اگه این کار رو نکردم می تونید بکشینم...
    صدف ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -عه نه بابا،اینقدر خشونتم دیگه خوب نیست!
    دانیال دستاش رو به هم کوبید و ذوق زده گفت:
    -حالا از کجا باید اون شئی ها رو پیدا کنیم؟ اصلا اونا چی هستن؟
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت بیست و دوم

    ماهرو با چشمای کهربایش که خالی از هر حسی بودن به دانیال نگاه کرد و گفت:
    -فقط می تونم چند تا راهنمایی کوچیک بکنم...یکی شون یه گوهر ارزشمنده که تو عمیق ترین بخش این جنگل قرار داره،یکی دیگه شون یه خنجره که بین کندوی عسله و یه خرس ازش محافظت می کنه،و آخری یه کتابه....اون کتاب مال دخترمه و حتی منم نمی دونم کجاست...
    کلاه شنلش رو روی سرش تنظیم کرد و گفت:
    -زمانی که هر سه شئی رو پیدا کنید من دوباره به اینجا میام.
    سام با شکایت گفت:
    -هی این چیزا رو اگه نمی گفتی که بهتر بود، یه چیز درست و حسابی بهمون بگو!
    اما تو به چشم به هم زدن دیگه ماهرو اونجا نبود، با بهت به جایی که تا همین یه دقیقه پیش ماهرو اونجا وایساده بود اشاره کردم و گفتم:
    -الان... چی شد؟!
    دانیال با خوشحالی مشتی تو هوا زد و گفت:
    -این عالیه! ما تو یه داستان تخیلی گیر افتادیم!
    صدف یه پس گردنی بهش زد و چپ چپ نگاش کرد.
    -تو اصلا بچه آدمی زادی؟ هرکی بود الان از ترس غش کرده بود.
    دانیال با خود شیفتگی دستی لای موهاش کشید و
    گفت:
    -آه، من شاهزاده طلسم شده دربار جنیان هستم بانو!
    اینبار پویا بهش پس گردنی زد و گفت:
    -شاهزاده طلسم شده بجای این کارا بیا یه نظری بده که چطوری اون اشیاء رو پیدا کنیم.
    نازنین با قیافه متفکرانه ای که موقع درس خوندن به خودش می گیره گفت:
    -یه گوهر با ارزش که تو عمیق ترین نقطه این جنگله...بنظرتون کجا می تونه باشه؟!
    سام بدون توجه به بقیه به سمت سطل های آب رفت و با استفاده از کاسه چوبی که صدف چند روز پیش ساخته بود یکم آب خورد.
    منم روی یکی از سنگ هایی که همون نزدیکی بودن نشستم. خلاصه بگم هرکی خودش رو با یه چیزی سرگرم کرد.
    تو این مدت چیزای زیادی راجب بقیه فهمیدم برای مثال اینکه دانیال تک فرزنده و پدرش وقتی بچه بوده مرده یا اینکه خانواده صدف مخالف بودن که کیهان شناسی بخونه و به خاطر این مسئله صدف مجبور شده مستقل زندگی کنه،فهمیدم مادر پویا مرده و پدرش رفته خارج،و از همه مهم تر اینم فهمیدم که سام سختی های زیادی تو زندگیش کشیده تا بتونه ادامه تحصیل بده...
    -یافتمم!
    با صدای جیغ صدف یه متر که نه ده متر پریدم هوا.
    -چیه؟ چی شده؟ کی مرده؟
    صدف با نیش باز به چهره وحشت زده من نگاه کرد و گفت:
    -من می دونم عمیق ترین بخش جنگل کجاست!
    سام بیچاره آب پریده بود تو گلوش و با تمام توان سرفه می کرد، فک کنم اگه کسی به دادش نرسه لوزالمعده و معده و روده هاشو همه دسته جمعی میاره بالا،عه شاید زخمش هم بدتر بشه!
    بنابراين من دهقان فداکار شدم و به سمتش شتافتم، دستمو بردم بالا و تو یه حرکت غیر منتظره همچین زدم تو کمرش که شک ندارم جاش تا یه مدت می مونه.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت بیست و سوم

    به دقیقه نکشید که چشماش گرد شد و سرفش بند اومد، صورتش کبود شده بود و دستشو به شکمش فشار می داد.
    -مردی یا زنده ای؟!
    به محظ اینکه این حرف رو زدم سام از جا پرید و به سمتم خیز برداشت اما وسط راه پاش به کاسه چوبی که روی زمین افتاده بود گیر کرد و پخش زمین شد.
    خندیدم و سری از روی تاسف تکون دادم، صدف و دانیال بزور خندشون رو نگه داشته بودن و در مرز انفجار بودن اما پویا اخم کرده بود و نازی با نگرانی بهمون نگاه می کرد.
    سام از جاش بلند شد و آه کشید.
    -راحت باشید بخندید...
    فقط کافی بود این حرف رو بزنه تا هممون بزنیم زیر خنده البته به جز پویا،پسره عصا قورت داده انگار اصلا بلد نیست بخنده!
    آقای عصا قورت داده اجازه نداد زیاد بخندیم و با جدیت گفت:
    -خب، صدف گفتی می دونی که عمیق ترین بخش جنگل کجاست؟!
    صدف سرفه ای کرد تا آخرین اثرات خندش هم ار بین برن و گفت:
    -وقتی که رفته بودم تو دریاچه تا شنا کنم و اون هشت پا کشیدم داخل آب فهمیدم که عمق آب خیلی زیاده...
    نگاهی به چهره های کنجکاومون انداخت و اضافه کرد:
    -البته اینم باید بگم که روی سر هشت پا پر از جواهر و سنگ های قیمتی بود، یکی از اون سنگ ها از بقیشون بزرگ تر و درخشان تر بود...
    -و تو فکر می کنی اون سنگ همون گوهر با ارزشه؟
    نازنین اینو در حالی که با چشم های ریز شده به صدف نگاه می کرد گفت.
    -خب آره، از نظر من باید همون باشه!
    دانیال طبق عادت همیشگیش خودش رو انداخت وسط و گفت:
    -پس منتظر چی هستید؟ بیاید بریم گوهر رو پس بگیریم!
    سام لباس دانیال که داشت به سمت دریاچه می رفت رو از پشت گرفت و با کلافگی گفت:
    -عجبه نکن بچه، هشت پا که نمیاد دو دستی بهت تقدیمش کنه، مطمئنا باید باهاش مبارزه کنیم تا بتونیم گوهر رو ازش بگیریم، یا حتی ممکنه مجبور بشیم بکشیمش!
    چشم های نازنین گرد شدن و با ترس گفت:
    -سام تو خیلی خشنی!
    دانیال هم بادش خالی شد و با لب و لوچه آویزون یه گوشه وایساد.
    پویا تریپ فرمانده ها رو برداشت و با غرور گفت:
    -سام درست میگه، اول از همه باید یه نفر رو انتخاب کنیم که بره زیر آب، بعدشم ما به سلاح و یه نقشه نیاز داریم نمیشه بدون برنامه ریزی کار رو پیش ببریم.
    -منم همینطور فکر می کنم اما کی میره زیر آب؟ باید کسی رو بفرستیم که بتونه برای مدت طولانی نفسش رو حبس کنه.
    صدف نفس عمیقی کشید و گفت:
    - من چند وقت پیش قهرمان مسابقات شنا شدم، می تونم مدت زیادی نفسم رو حبس کنم.... اما.... از وقتی اون موجود منو کشید داخل آب یکم می ترسم...
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت بیست و چهارم

    لبخندی زدم و دست صدف رو گرفتم و فشردم، در واقع با اینکار بهش دلگرمی دادم.
    -اشکالی نداره، با هم حلش می کنیم، فعلا بیاید به فکر درست کردن یه چاقو یا همچین چیزی باشیم.
    پویا چاقوی جیبی کوچیکش رو از جیب شلوارش در اورد و گفت:
    -احتمالا همین خوب باشه، درسته؟
    صدف فورا دستاشو بالا اورد و کفشون رو به پویا نشون داد.
    -برای اینکه چند تا کاسه چوبی با اون چاقو درست کنم کف دستام پر از زخم شده، چطور انتظار داری باهاش به اون هشت پا آسیب بزنم!
    پویا دستی به گردنش کشید و گفت:
    -پس دقیقا از کجا باید سلاح گیر بیاریم؟
    سام به پویا نگاه کرد و پوزخند زد.
    - خودمون درست می کنیم، با سنگ و چوب...
    دانیال مثل بچه ها دستاش رو به هم کوبید و با ذوق گفت:
    -من میرم چند تا سنگ تیز پیدا کنم!
    اگه با دانیال برم کارمون سریع تر راه می افته، در ضمن مجبور نیستم اینجا بمونم و قیافه عصا قورت داده پویا و اخم های همیشه در هم سام رو تحمل کنم بنابراین گفتم:
    -منم باهات میام.
    ..............................................................
    -پویا-
    وسایل توی داشبورد رو بیشتر گشتم اما نبود، یعنی چی؟ مطمئنم همین جا گذاشته بودمش...
    -دنبال این می گردی؟
    سرم رو بالا گرفتم و از پنجره ماشین به صدف که با یه لبخند مسخره پوشه سبز رنگی رو تو دستش گرفته بود نگاه کردم، اخم کردم و تند و تیز گفتم:
    -مدارک من دست تو چیکار می کنه؟!
    صدف با آرامش لبخند زد، در ماشین رو باز کرد و سمت شاگرد نشست، پوشه رو به سمتم گرفت و گفت:
    -متاسفم که بهشون دست زدم وقتی داشتم دنبال جعبه کمک های اولیه می گشتم اتفاقی دیدمشون و برشون داشتم...
    حالتم رو حفظ کردم و پوشه رو ازش گرفتم.
    -نباید بدون اجازه برشون می داشتی، اصلا نباید بدون اجازه بهشون دست می زدی چه برسه که برشون داری!
    صدف آه کشید و با شرمندگی گفت:
    -متاسفم... لطفا منو ببخش...
    -خیلی خب اشکالی نداره...

    لبخند خوشحالی زد و بدون حرف به پشتی صندلی تکیه داد، منم خودم رو مشغول ور رفتن با فرمون کردم.
    از گوشه چشم به صدف نگاه کردم، انگار میخواست یه چیزی بگه ولی برای گفتنش تردید داشت چون مدام با گوشه شالش بازی میکرد و هر چند دقیقه یه بار سرش رو تکون می داد.
    -می خوای چیزی بگی؟
    هول شد و نگاهش رو به بیرون دوخت، بعد از یه مدت کوتاه صدای آرومش به گوشم رسید.
    -راستش... تو معمولا تو خودتی و از جمع فاصله می گیری، بیشتر وقتا یا ناراحتی یا با بقیه بد رفتاری می کنی... فکر کردم شاید مشکلی داری که باید با کسی در میون بزاریش...
    دستام رو پشت سرم گذاشتم و از شیشه جلوی ماشین به آسمون نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت بیست و پنجم

    -هعی... درست فهمیدی، من یه مشکلی دارم...
    چشم های صدف برق زد و با خوشحالی گفت:
    -خب بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم.
    این دختر بیش از حد مهربونه، برای من که مهر و محبتی ندیدم زیادی مهربونه... دلم نمی خواد با تعریف گذشتم باعث ناراحتیش بشم،از طرفی نمی خوام با ملایمت باهاش رفتار کنم که فردا پس فردا فکر کنه خبریه،اصلا از کجا معلوم داره راست میگه شاید فیلمشه... بنابراین دوباره اخم کردم و گفتم:
    -سال هاست خودم دارم با مشکلاتم دست و پنجه نرم می کنم بدون اینکه کسی کمکم کنه... تو هم مطمئنا مثل خیلی از دخترای دیگه هستی و می خوای با این کار ها مخ منو بزنی...ولی بزار بهت بگم من گول این چیزا رو نمی خورم...خیلی آدما مثل تو هستن که گرگن ولی با لباس بره میان سراغت و موقش که میشه بدنتو می درن!
    صدف با ناباوری بهم نگاه می کرد و نمی دونست چی بگه، چشماش پر از اشک شده بود و سیبک گلوش دائم بالا و پایین می شد و من فهمیدم که سعی داره بغضش رو قورت بده.
    -اشتباه می کنی، اینطور که فکر می کنی نیست، همه اینجوری نیستن...
    اجازه ندادم حرفش رو کامل کنه و بهش توپیدم:
    -لطفا تمومش کن و از اینجا برو!
    نفس عمیقی کشید و اجازه نداد اشکاش بریزن، با عجله از ماشین پیاده شد و در رو محکم بست.
    از صدای بلند در از جا پریدم، لعنتی گند زدم نباید اونقدر تند بر خورد می کردم، ولی دیگه برای پشیمونی دیره چون کار از کار گذشته.
    نفسم رو بیرون دادم و سرم رو روی فرمون گذاشتم، اینبار با صدای اسرا که داشت می گفت برم پیششون از جا پریدم، مدارکم رو تو داشبورد گذاشتم و شیشه های ماشین رو دادم بالا تا یوقت وقتی حواسمون نیست چیزی نره توی ماشین، بعدش دویدم و خودم رو به بچه ها که زیر سایه درخت بید نشسته بودن رسوندم.
    -سنگ ها رو پیدا کردین؟
    اسرا و دانیال کف دستاشون رو به هم کوبیدن و همزمان گفتن:
    -حلش کردیم.
    -هان؟!
    دانیال خندید و گفت:
    -آخه تو چرا اینقد خنگی پویا جون، شعار جدید منو اسرائه دیگه!
    چشم هام رو تو کاسه چرخوندم و بدون توجه به کنایه دانیال کنار سام نشستم، زخم سام هنوز به طور کامل خوب نشده اما چون بدن قوی داره زود سر پا شد و این جای شکر داره.
    اسرا یه سنگ بزرگ و تیز دستش گرفته بود و جوری نگاش می کرد که انگار اتم کشف کرده.
    نازنین از جاش بلند شد و با تعجب اطرافمون رو نگاه کرد.
    -نمی دونید صدف کجاست؟
    سرم رو پایین انداختم و پلک هامو به هم فشار دادم.
    اسرا تو همون حالتی که بود گفت:
    -شاید رفته از پیش هیزم ها چند تا چوب بیاره.
    نازنین نفس راحتی کشید و در حالی که به سمت پشت درخت بزرگ و تنومند بید می رفت گفت:
    -پس منم میرم کمکش کنم، شما هم یه سنگ خوب پیدا کنید.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت بیست و ششم

    -نازنین-
    معلوم نیست این دختر واسه چی داره اینجوری گریه می کنه...
    من فکر می کردم اومده اینجا چند تا چوب بیاره نه اینکه جایی برای گریه کردن پیدا کنه، با ناراحتی کنارش نشستم و به توده هیزم های پشت سرمون تکیه دادم.
    -چی شده که داری اینجوری گریه می کنی؟
    صدف آب دماغش رو بالا کشید و با صدای گرفته گفت:
    -چیزی نیست، فقط دلم گرفته.
    به صورت نمایشی اخم کردم و مثل مامانا گفتم:
    -بچه من تو رو بزرگت کردم، زود تند سریع بگو چی شده؟!
    صدف آروم خندید و اشکاش رو پاک کرد، بعدشم مثل من به هیزم ها تکیه داد و گفت:
    -تو این مدت کوتاه دوستای خوبی شدیم، مگه نه؟
    -اره
    آه کشید و حرفش رو ادامه داد:
    -شاید اینو بدونی که من به خاطر اینکه کیهان شناسی بخونم مجبور شدم مستقل زندگی کنم مستقل شدن یعنی تمام هزینه های زندگی با خودته یعنی خودت باید بری سر کار، پس انداز کنی، درس بخونی با مشکلات دست و پنجه نرم کنی و خیلی چیزای دیگه...ولی من رفتم دنیال چیزی که بهم حس آزادی و استقلال می داد.

    من فقط یه دختر درس خون بودم که در کنار تلاش برای بیست گرفتن تو امتحان ها گاهی هم پسرای خوشگل رو دید می زدم،هیچ وقت نخواستم کاری انجام بدم که در شان خودم نیست، اما چی شد که کارم به اینجا کشید؟
    دستش رو گرفتم و با اطمینان گفتم:
    -من تو تمام سال های عمرم دختری به خیر خواهی
    و مهربونی تو ندیدم، اینم بدون که اگه با هم همکاری کنیم می تونیم هر چه سریع تر از اینجا بریم.
    نفس عمیقی کشید و با لبخند از جاش بلند شد.
    -ممنونم...راستی تو برای چی اومده بودی؟!
    از جا پریدم و وای بلندی گفتم.
    -زود باش چند تا چوب بردار باید برگردیم پیش بقیه!
    -صدف-
    چاقوی بزرگی رو که بچه ها به کمک یه سنگ تیز و چند تا تیکه چوب درست کرده بودن رو از اسرا گرفتم.
    -ام... این یکم زیادی بزرگ نیست؟
    دانیال دسته چاقو رو لمس کرد و گفت:
    -نه بابا کجاش بزرگه خیلیم خوبه، برای بستنش از سوییشرت پویا استفاده کردیم برای همین خیلی محکمه.
    -هوم... پس خوبه.
    نگاهی به پویا که باقی مونده سوییشرتش رو تو دستش گرفته بود و غمگین به نظر می رسید انداختم، اما اون وقتی متوجه نگاهم شد روشو بر گردوند،تیکه پارچه ها رو روی زمین انداخت و سریع از جاش بلند شد و گفت:
    -بیاید بریم و هرچه سریع تر اون سنگ رو پس بگیریم!
    اسرا و دانیال همراهیش کردن و یک صدا گفتن:
    -بزنید بریم.
    هوفی کردم و در حالی که چاقوی بزرگ و سنگین رو تو دستم گرفته بودم پشت سر بقیه راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت بیست و هفتم

    باید بگم که الان دقیقا کنار دریاچه روی گیاه های سبز و خوش بو وایسادم و باد خنک لای انگشت های پا های برهنم می چرخه، در حالت عادی این باید حس خوبی بهم بده اما الان که دارم از ترس و استرس پس می افتم نه، شال و مانتو و کفشام رو دراورده بودم تا خیس نشن ولی نمی تونم برم توی آب، چون می ترسم... از اون هیولایی که تو دریاچه ست از غرق شدن...
    سام هوفی کرد و گوشه لباس آستین کوتاه صورتیم رو تکون داد و گفت:
    -چرا رفتی تو هپروت؟ زود باش برو دیگه...
    چاقو از لای انگشتام سر خورد و روی زمین افتاد، چند قدم به عقب برداشتم و لب زدم:
    -نمی تونم...وقتی به اون هیولا فکر می کنم... نمی تونم!
    با ناراحتی همونجایی که بودم نشستم و خودم رو بغـ*ـل کردم.

    کلافگی از سر و روی همه می بارید و کاملا مشخص بود که ازم نا امید شدن.
    سام لگدی به یکی از سنگ هایی که روی زمین بود زد و با گفتن کلمه لعنتی از اونجا دور شد، اسرا و دانیالم با افسوس و تاسف از اونجا رفتن،نازنین با استرس دستاشو به هم فشرد، با چند قدم بلند خودش ذو بهم رسوند و کنار گوشم لب زد:
    -ناراحت نباش، هرکس دیگه ای هم بود می ترسید...
    بعدش خودش رو به اسرا و دانیال که حالا خیلی دور شده بودن رسوند و همقدم با اونا ازم دور شد.
    از اولشم نباید فکر می کردم که ممکنه درکم کنن، تو این دنیا هرکسی به فکر منافع خودشه.
    چند دقیقه ای بود که نشسته بودم و به رقـ*ـص پرتو های نور روی موج های آب نگاه می کردم البته فقط نگاه می کردم و فکرم یه جای دیگه بود، به این فکر می کردم که چرا اون اتفاق باید برای من می افتاد برای منی که همیشه سعی کردم آزاد زندگی کنم، هیچ وقت نخواستم بدون اینکه اشتباهی مرتکب بشم از چیزی بترسم اما چرا الان از اون هشت پا می ترسم؟!شاید چون یه هیولاست و ممکنه بکشتم...
    با عصبانیت جیغ زدم و موهام رو کشیدم، این عصبانیت به خاطر ترس خودم بوجود اومده به خاطر همین از جام بلند شدم و با نفس نفس به سمت دریاچه رفتم، دیگه چیزی نمونده بود به آب برسم و حالت شیرجه زدن به خودم گرفته بودم که یه نفر از پشت لباسم رو گرفت و متوقفم کرد،
    با عصبانیت برگشتم و دستشو پس زدم.
    -چرا داری سعی می کنی متوقفم کنی؟
    پویا دستاش رو بالا گرفت و با احتیاط گفت:
    -متاسفم... چاقو رو جا گذاشته بودی.
    چاقویی که دستش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
    -من... من می خواستم به خاطر اون حرفایی که زدم ازت معذرت خواهی کنم...
    با یاد آوری حرفایی که تو ماشین بهم زد اخم وحشتناکی کردم و چاقوی سنگی رو از دستش کشیدم،بعدشم بی توجه بهش پامو توی آب گذاشتم اما حرفی که زد باعث شد کنجکاو بشم و برای شنیدن بقیه حرفاش صبر کنم.
    -مادرم وقتی دوازده سالم بود مرد... پدرمم بعدش من و خواهرم رو ول کرد و رفت ما پیش مادر بزرگمون بزرگ شدیم،پدرم عاشق مادرم بود و بعد از مرگش خیلی غمگین شد البته اون پزشک بود و عاشق کمک به مردم هم بود به همین دلیل به مناطق محروم رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت بیست و هشتم

    به سمتش برگشتم و با اخم ریزی که روی صورتم جا خوش کرده بود بهش نگاه کردم.
    نسیم خنک بهاری موهای زیتونیش رو حرکت می داد و نور خورشید باعث شده بود چشماش شفاف تر از هر زمان دیگه به نظر بیان، همونطور که به ابر های سفید و پنبه ای نگاه می کرد روی زمین دراز کشید و دستاش رو زیر سرش گذاشت.
    -درسته که پدرم یه آدم خوبه ولی من ازش متنفرم چون من و خواهر بزرگم رو ول کرد اونم درست زمانی که بهش نیاز داشتیم...
    اون یکی پام رو هم توی آب گذاشتم و لبه رودخونه نشستم،پویا با اینکه داشت حرف های سنگینی رو بیان میکرد اصلا تحت فشار نبود و با آرامش حرف میزد،این خونسردیش قابل تحسینه.
    -الان خیلی از اون موقع گذشته چهارده سال... من بزرگ شدم خواهرم ازدواج کرد پدرم پیر شد مادر بزرگم مرد... اما هنوزم نتونستم ببخشمش و یه جورایی نسبت به همه آدما شکاک شدم و سخت می تونم اعتماد کنم... اون حرفارم بدون فکر زدم بدون اینکه به عواقبشون فکر کنم... لطفا منو ببخش!
    صورتم رو به سمتش برگردوندم و گفتم:
    -منم سختی های زیادی کشیدم، خیلی چیزا رو تحمل کردم اما بجای اینکه کمبود هام رو سر بقیه خالی کنم بجاش سعی کردم کمکشون کنم...
    مطمئن نیستم می تونم ببخشمت یا...
    حرفم با صدای گرومپ افتادن چیزی قطع شد، هول شدم و با عجله به سمت دانیال که روی زمین افتاده بود و آه و ناله می کرد رفتم، پویا هم نیم خیز شد و
    با تعجب به دانیال نگاه کرد.
    -معلوم هست داشتی روی درخت چیکار می کردی؟!
    دانیال مثل بچه ها سرش رو خاروند و خندید.
    -راستش دلمون نیومد تنهات بزاریم به خاطر همین قایم شدیم.
    بعد از حرفشم با انگشت به درخت بالای سرمون اشاره کرد، با دنبال کردن مسیر انگشت دانیال به کله اسرا و نیش بازش رسیدم، چشمام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
    -لطفا از اونجا بیا پایین، بقیه هم بهتره خودشون رو نشون بدن!

    به محض اینکه این حرف رو زدم اسرا مثل میمون از شاخه درخت آویزون شد و پرید پایین، نازنین از بین بوته ها اومد بیرون و شاخه و برگ های رو لباسش رو تکوند، سامم از یه گوشه ای عین جن ظاهر شد.
    پویا با بهت از حالت نیم خیز بیرون اومد و سر پا وایساد و گفت:
    -مثل اینکه همتون اینجا بودین...
    اسرا اضافه کرد:
    -و حرفاتون رو هم شنیدیم!
    پویا موهاشو چنگ زد و نفسشو بیرون داد.
    -واقعا که یه ذره فضای شخصی هم نداریم.
    نازنین به سمتم اومد، با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:
    -تو دوستمی نمی تونستم بزارم و برم.
    ممنونمی زمزمه کردم و دوباره به آب دریاچه نگاه کردم، من باید برم به خاطر دوستام باید برم و اون سنگ رو بیارم.
    -فک نمی کنی بهتر باشه بری و حساب هشت پای دریاچه رو برسی؟البته چون می ترسی شاید نتونی!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا