رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 899
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت هفتاد و هشت

مادرم از ساعتی که رسیده بود،مشغول تعریف و تمجید از فرش و پرده و ظروف خاله راضی بود.
اما من چشمانم پی چهره ی پدرم بود که جلوی آینه ی کنسول سبیل های جوگندمی اش را رو به بالا تاب می داد.بعد دستی به موهای سفید و سیاهش کشید و از چند زاویه ابعاد اندامش را وارسی کرد!پیژامه اش را تا حد امکان بالا کشید و بعد نگاه ناراضی به شکم اش انداخت.
آرام پشت سرش ایستادم.به محض دیدنم در انعکاس آینه خندید. سوالی نگاهش کردم.

_چیزی شده بابا؟

متفکر چانه اش را مالید.
_می گم گلاره به نظرت من چاقم؟

_نه بابا شما فقط یه کم شکم داری .خوب چون از قدیم میل میزنی، طبیعیه!خودت می گی باستانی کارا شکم دارن!

_می گم به نظرت فرم عینکم رو عوض کنم؟

_آره به نظرم این دیگه خیلی قدیمیه.

_بابا؟

_ها.

_کش شلوارتم سفت کن!!!

متعجب نگاهی به شلوارش انداخت.

_این که سفته!

_ا چرا من فکر کردم شله؟
راستی بابا می خواستم یه چیزی بگم!

_بگو بابا.

سعی کرد تن صدایم را پایین بیاورم.
_می گم این لیلا دوستم...

منتظر عکس العملش ماندم. که ابرو در هم کشید.
_خوب؟

_ خواستم بگم روال قانونی کارتون واسه استخدام منشی یا چه می دونم هر سمت دیگه ای هر طوری که هست، همون رو به کار بگیرید، یه وقت محض خاطر من نباشه ها، چون شما به جز خودتون دو تا دیگه شریک دارید،نکنه یه وقت بمونید تو رودربایستی و این حرف ها ...

_منظور؟؟؟

_هیچی خوب خواستم بگم لیلا هم مثل یه غریبه فرقی نداره.من هیچ کس رو تأیید نمی کنم،کارتون رو سفت و محکم کنید.

_تو سرت به کار خودت باشه در ضمن عمه وجیهت هنوز منتظر یه جواب درست و درمونه!

خجالت و حیا به گونه ام آتش انداخت.

_نکنه بد گویی های مادرت یه وقت نظرت رو منفی کنه!

_بابا، مامان جز خدمت و ملزم کردن ما به احترام نسبت به خانواده ی شما حرف و عملی نداشته!

_حالا گفتم حواست رو جمع کنی!

عمق خستگی ام به حدی بود که خواب را چون نوش دارویی خوش گوار نوشید،برای تمام شب هایی که از فردا بی خوابی برایم به ارمغان می آورد!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتاد و نهم

    [۲/۷،‏ ۲۱:۱۶] سلیمانی مهر: خوب به یاد دارم آن روز پاییزی را که طبق معمول هر روز راس ساعت هفت صبح آرام بی صدا از درب خانه خارج شدم.همچنان که درحال یاد آوری برنامه های روزانه بودم ،هنوز سر کوچه نرسیده بودم که صدای بلند و فریاد گونه ی مادرم را شنیدم.
    -آهای گلاره؟

    پنجره ی بالای درب ورودی مشرف به خیابان را باز کرده بود و صدایش در میان کوچه ی بن بست در حالی که سعی میکرد، حواس اش به داخل راه پله های ساختمان دو طبقه هم باشد ، طنین انداخت.
    -گلاره ،مادر نهار چی برات بار بزارم؟

    با تعجب نگاهش کردم. تازه از خواب بیدار شده بود و موهای مجعدش بر فراز سرش مثل تکه ای ابر سیاه و سفید ، تُنک و رعد و برق زده، نمایان بود .
    راه رفته را سریعاً برگشتم و زیر پنجره دقیقاً زیر عمود نگاهش ایستادم.
    -مامان چه خبرته ترسیدم به خدا! برو تو الان باز بابا صداش در میاد!

    دستی به نشانه ی بی خیالی به هوا پرتاب کرد.
    -اونو ولش کن کلاً سوزنش گیر کرده رو کلمه ی مرضی! نگفتی نهار چی درست کنم برات ؟

    -پیله کردی اول صبح ها !چه میدونم. خورشت آلو بخارا!ملس و پُر چاشنی.

    -آی قربون هـ*ـوس دلت برم.
    میگما گلاره...

    دوباره به داخل سرک کشید وقتی مطمئن شد کسی نیست آرام تر از قبل ادامه داد.
    -جواب این عمه ی ورپریده ات رو چی بدم؟

    سوالی نگاهش کردم. سرش را به داخل چرخاند و دوباره داخل راهرو و راه پله را چک کرد و گفت:
    -بابا وجیهه رو میگم دیگه ،یک هفته است اومده بست نشسته خونه ی عمو پرویزت منتظر جوابه مادر!

    -اِ مگه برای سالگرد برادر شوهرش نیومده بود!؟

    دوباره به داخل سرک کشید کلافه گفتم:
    -مامان اون تو چه خبره هی کشیک میدی؟

    _خبر بد بختی!این یک هفته که وزیر جنگ، قشون کشیده، خونه ی عمو پرویزت ، بابات تخم گذاشته خونه! از جاش تکون هم نمیخوره پشت هر دیوار و دری کشیک میده! دیشب ،پشت در مستراح، رو پله ها ،مثل جن بُغ کرده بود ،کم مونده بود پس بیفتم.

    -وا چرا؟

    -برای این که چشمات درآ !

    -اِ الان که مهربون بودی !چت شد یهو؟یادت رفت ؟آلو؟ بخارا؟ملس؟

    -مرض و ملس!همش تقصیر توه چندساله اینا رو تو آب نمک خوابوندی ،حالا میگی چرا؟

    -من خوابوندم یا شما؟من که هر بار گفتم نه. شما هر بار، گفتید گلاره کنکور داره یا گفتید داره درس میخونه.گـ ـناه من چیه شما موندید تو رودرواسی مادر من؟

    -دیشب بابات می گفت عمو پرویزت گفته دختره دلشه ،کار ،کار مرضیه است .اون پری ور پریده رو بگو! باز نعل بسته کف پای من بدبخت، که مرضی گفته کم خودم از دست طایفه ی فرخ کشیدم ،حالا بیام دختر بدم به اینا ؟مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه. خلاصه بابات رو حسابی مثل چاقوی سلاخی ساختنش ، برا گردن من بدبخت!
    هی میره و میاد ، میگه تقصیر توه!

    -حالا واقعا گفتی؟راستی مامان چرا من از هیچ کدوم از این ها خبر ندارم؟

    -تو از کجا میخوای خبر دار بشی مااااادرت مُرد!تو اصلا هستی که خبر دار بشی؟صبح تا ظهر که تو اون خراب شده ای ،نهارت رو تو بوفه ی دانشگاه میخوری تا شش عصرم که دانشگاهی ،شب هم همون بخواب تو پارک جلو دانشگاه خیالت راحت بشه!

    -ای بابا ! مامان وقت گیر آوردی اول صبحی ها!
    وای دیرم شد، باز تاخیر میخورم. از دست تو مامان! نمی شد این شرح مصیبت رو تو خونه برام بگی؟ جلو در جای این حرف هاست آخه ؟ دعا کن اقدس پاسبون رو پشتبون نباشه که بساط غیبت یک سال محله جور میشه!

    -مگه جا پیدا می کنم یه دو کلوم با بچم اختلاط کنم از ترس بابات لال شدم!

    محکم با کف دست میان دهانش کوفت و دوباره ادامه داد.
    -دِ آخه پیر شده تو بیست و سه سالته، میخوای از این گنده تر بشی؟ من هم سن تو بودم سه شیکم زایده بودم !دوتا هم سقط کرده بودم!!!

    -ماشااله! ماشااله! کنترات گرفته بودی مامان !

    همانطور که به حرف های من می خندید خجالت زده و پشیمان گفت:
    -چه می دونم مادر ترسیدم آخر زمون بشه تخم و تُروم فرخ نامی رو ملخ بخوره و نسلم ابتر بمونه!

    -وای دیرم شد.

    به سمت دهانه ی باز کوچه دویدم که بلند ندا داد.
    -گلاره جواب چی شد؟

    -نه.وسلام، قائله تمام.
    [۲/۷،‏ ۲۱:۱۹] سلیمانی مهر: لحظه ی آخر سرم را چرخانم ، در حالی که دهانه ی پنجره را هر لحظه تنگ تر میکرد ،از میان همان شیار‌ باریک پنجره تکان های دست پر مهرش را به نشانه ی خداحافظی بدرقه ی راهم کرد . بـ..وسـ..ـه ای بر سر انگشتانم نشاندم و بر بال نسیم آذر ماه سوغاتی اش دادم!
    به راستی کیست که بداند آخرین دیدار،آخرین بار، آخرین لبخند،آخرین امید،آخرین اشک،آخرین نگاه و آخرین ،آخرین چه زمانیست ؟ چقدر ما انسان ها به آینده ی ندیده دلبسته و امیدواریم !چقدر به بودن بی اعتبارمان غره و خوش بین هستیم!من آخرین بارهای زیادی را تجربه کردم... از همان دست،آخرین بارها ،که این فراست را در گوش درک و فهم ام فریاد میزند : دنیا گذرگاه و منزلگاه کوتاهیست!
    چون تار های تنیده ی عنکبوت ها، چقدر تارهای اطمینان بشر سست است.! چقدر دست هایمان کوچک و تو خالیست...!

    خوب به خاطر دارم وقتی آقاجان با شال سبز سیدی اش،کمر بسته به بندگی معبود ،بر روی سجاده یشمی رنگ مخملی و یراق دوزی شده اش ،همان طور که تسبیح شاه مقصود را در لابه لای انگشتان پیر و لرزانش میچرخاند ،درخویش و بی خویش ذکر یا حق میگفت ؛طبق معمول همیشه آرام و بی صدا می خزیدم و کنار سجاده ی گشوده، بر بستر زانوان پیر و فرتوت اش می غنودام ،در انعکاس نور تسبیح در کشاکش پر کرشمه ی آفتاب و منشور رنگ های پنجره ی اوروسی ،از نکتار آرامش و سکوت ،لبریز از عطر حرم می گفتم:
    -آقاجون امروز برام قصه چی داری ؟دیروز قصه ی موسی و اسماعیل رو گفتی.میشه امروز قصه صالح پیامبر رو بگی؟

    درک بسیاری از مسائل حیات ام را مدیون این سید پیر و کمر بسته هستم! آن روز تفسیر سوره ی تکویر و زلزال را گفت:
    " بالام جان ،قیامت وعده داده شده، زمانی واقع میشه که همه ی آدم ها مشغول امور روزانه ی خودشون هستند.چنان یکباره گریبان بشر رو میگیره که همه مات و متعجب میشن!اینقدر این واقعه ترسناک و یکباره اتفاق میفته که مادر از هیبت ترس، فرزندش رو از آغوشش زمین میزاره و فرار میکنه!خدا برسه به فریادمون.

    دونیا یالان دونیا دور بالام.چوخ یالان."

    سوالی نگاهش می کردم لبخندی مهربان به چروک صورتش عمق میداد.با انگشت شصت و اشاره از گوشه ی چشم هایش نم اشک را می سترد و شعر مولانا را با صدای لرزانش می سرود.
    -(( دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ای هیچ ،برای هیچ،برهیچ مپیچ ))

    بعد انگشت اشاره اش را در هوا تکان میداد و نصیحت گونه میگفت :
    -بشر اگر آدم باشه چنان کار و عملش رو نگه داری و مراقبت میکنه که هروقت موعود وعده ی حق، رسید باکی از قیام و قیامت و روز حساب نداشته باشه،همان روز که از هیبت تفکر درباره ی کار و اعمالش یه وقتی به خودش میاد که تا آرنج دستش رو جویده.! کاش حساب کار و عمل مون با خودمون و خدا و بنده هاش صاف صاف باشه،مثل کف دست ! آره بالام هیچ کس نمی دونه آخرین هاش چه زمانیه!


    ۲۷ آذر بود، پاییز درتب برف، غریبانه می سوخت.

    قامت ات، قیامت دنیایم شد !
    چشم هایت تفسیر سوره ی زلزال بود!
    رسول رسالت عشق شدی ،که مومن شدم به آیه های نفس هایت!

    کاش آن لحظات بی خبری را بیشتر ارج می نهادم لحظاتی که هنوز کنفیکون عشق برپا نشده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هشتاد

    راهرو های شلوغ.مردم گرفتار،همکار های زیر آب زن،بوی تند عرق ،طعم بد مزه ی چای ارزان قیمت، پوشه های آبی و سبز ،حجمه ی اصوات منفی و فحاشی،انبوه اخطاریه و نامه های ارسال نشده، رمق اعصاب و تنم را چیده بود!
    صدای خانم کرم لو ذهن ملولم را به خودش جلب کرد!
    _خانم همایونی تلفن اتاقتون رو بد گذاشتید .هر کاری می کنم وصل نمی شه ،تلفن داری ،یک ساعته مادرت پشت خطه!

    فورا گوشی تلفن را برداشتم.
    _الو؟

    صدای اعتراض مادرم آخرین تیغ تیز روی رگ انرژیم شد.
    _خدا بگم چی کارت کنه.اون تلفن غیر همراهت رو جواب بده !

    _ سلام ‌.مامان آروم تر.من سر کارم آخه نمی تونم گوشی دستم بگیرم.مگه فراموش کردی چند ماه پیش تلفنم رو از رو میز دزدیدن!اینجا شلوغه!
    حالا کارت رو بگو.

    _من از دست شما ها چی کار کنم؟به خیالت دیگه الان وقت بد و بیراه شنیدنمه؟

    نگران شدم.
    _مامان درست حرف بزن ببینم چی شده؟

    _چی می خواستی بشه؟ صبح که بابات یه دنیا حرف بارم کرد و رفت سر کار!این روزا همش پاچه می گیره!

    پریدم وسط حرفش.
    _چرا؟؟؟

    _می گـه تو رای این دختره رو زدی!به کی می خوای شوهرش بدی بهتر از سیاووش؟

    _ای بابا اون که تموم شد، رفت.به خود سیاووش هم گفتم ! وقت نشد برات تعریف کنم،اصلا سیاووش کس دیگه ای رو دوست داره.

    _کجا تموم شده پیر شده! یک ساعت پیش این خمپاره ی صد و هشتاد مستقیم فرود اومد، وسط حیاط!

    _کی؟؟؟

    _وجیه!
    الم شنکه ای به پا کرد اون سرش نا پیدا.یالقوز پا شد اومد، وسط حیاط معرکه ای به پا کرد اون سرش نا پیدا!
    با اون قد و هیکل علم حضرت عباسش شروع کرد ، وسط حیاط بشکن زدن که «من دست رو هر دختری بزارم از خوشحالی بشکن می زنن! حالا کارتون به جایی رسیده که اسم بچه ی منو تو دهن لق فامیل بندازین؟مشتش رو صد بار کوبید وسط جناق سـ*ـینه اش و واگذارمون کرد ،به چهارده معصوم! آخرشم گفت «هوا دخترت رو برداشته ،خیال کرده دو کلاس درس خونده پخی شده واسه خودش؟
    حالا می بینی چه عروسی بیارم واسه پسرم ! فقط نشستم تماشا ببینم، این دخترت که جفتک انداخت به بختش زن کدوم آسمون جلی می شه ؟»
    خلاصه کلی چک و چیلی بار سر و سـ*ـینه اش کرد و گورش رو گم کرد و رفت.
    این قدر از خودشون مطمئن بودن که با انگشتر و خلعتی اومدن نشستن، خونه ی پرویز که جواب مثبت بگیرن و قند بشکنن مادر.من نمی دونستم که اینا به هوای یه همچین هوسی اومدن شهرستان!
    گلاره رو خطی؟؟؟

    ماتم بـرده بود و مغزم تهی...
    _خدای من .

    _میگما گلاره کاش این نعیم زلیل شده، این پسره آقای سیف رو نپرونده بود. مهیسا میگه طرف دندونپزشک بوده!

    _مامان من به چی فکر می کنم، تو به چی فکر می کنی؟ حالا فکر و ذکرت از فردا پیدا کردن شوهر دهن پر کنه برای منه ؟؟؟

    _از فردا دیره از همین حالا !
    چنان چشم این جماعت کاسه لیس رو کور کنم که انگشت به دهن بگیرن! زنیکه ی اشتلم گو گلوی پسرش جای دیگه گیره غلط کرده بساط چیده!حالا طرف کی هست؟

    _ مامان اصلا برات مهم نباشه!
    الانم باید قطع کنم اینجا اداره است، نمی شه تلفن رو مشغول نگه دارم.

    _نه گلاره قطع نکن ، از حرص دارم می ترکم به خدا! نمی دونم چرا اینقدر دلم آشوبه ؟اتکاری سگ پاچه ام رو قاپیده!

    چشم در چشم مردی ریشو و درشت اندام که دقیقا از صبح تا به این ساعت به طرز عجیبی از جلوی در اتاق بارها عبور کرده بود شدم . نگاه موشکافانه اما گذرایی به صورتم انداخت و از جلوی درب گذر کرد.
    دیدن همچین نگاه هایی در محیط کارم عادی بود. قشر و قماشی که تا رسیدن، نوبت رسیدگی به امورشان،بدشان نمی آمد که سرکی به صورت و احوال جنس لطیف بیندازند!

    _مامان نیم ساعت مونده تا پایان تایم کارم یه کم تحمل کن به خدا که بیام خونه هم جواب اون عمه رو می دم، هم جواب بابا رو می دم! حسابم با اون سیاووش بچه ننه که بماند...! دردت به جونم تا یه آبی به صورتت بزنی و یه شربت گلاب بخوری رسیدم.


    رسیدم،اما دیر....
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هشتاد و یکم

    تایم خروج ثبت شد.به امید دیدار ها گفته شد.خیابان بلند سیاه بید، از اتومبیل های رهگذران خالی شد. سرباز های کشیک برای خوردن وعده ی نهار داخل شدند و درب بزرگ و فلزی اداره بسته شد اما از نعیم خبری نشد.
    نعیم صبح هنگام رساندم تاکید کرده بود برای بازگشت منتظرش بمانم‌.
    دقیقا بعد از جریان ضرب و شتم آقای سیف،خودش با وسواس خاصی آمد و رفتم را کنترل می کرد.
    پوف کلافه ای کشیدم و برای آخرین بار پایین و بالای خیابان بلند و ساکت سیاه بید، را در ردیف خانه های ویلایی از نظر گذراندم.
    در حالی که غرغر می کردم آرام آرام به سمت پایین خیابان راه افتادم.
    تلفن همراهم را از کیفم بیرون کشیدم و به قصد گرفتن شماره ی نعیم قفل صفحه را باز کردم.دو تا رد تماس مادرم با پیامک نعیم هویدا شد‌.

    صندوق پیامک را گشودم.
    «گلاره امروز مهیسا چکاپ بارداری داره نمی تونم بیام دنبالت،خودت برو»

    سر از گوشی برداشتم حالا به تقاطع خیابان که به چند مسیر پر، درخت ختم می شد، رسیده بودم .ماشین شاسی بلند سیاه رنگی را دیدم ، که سر نبش خیابان پارک شده بود. دو مرد تنومند و سیاه پوش که کلاه تریکوی سیاهی روی سرشان بود ،به محض دیدنم حرفشان را بریدند.
    لحظه ای بی دلیل تمام تنم مور مور شد‌.
    نرم و سریع از مقابلشان عبور کردم ،که صدایی از پشت سر روی گرده ی ادراکم خنجر شد!

    _خانم ببخشید؟

    حالا وسط مغناطیس یک برمودا بودم!قلبم ، قالب تهی کرد و میان جمجمعه ام نبای نبض گذاشت!
    خودم را به نشنیدن زدم و به سرعت پاهایم افزودم.
    یکی از دو مرد سمت چپی ام که جلوی درب سمت شاگرد اتومبیلشان ایستاده بودند،خطابم داد.

    _آبجی اون آقا با شما کار داره!

    دستش پشت سرم را نشانه رفت.
    مردد مسیر انگشت اشاره اش را مرور کردم وبه سمت عقب بر گشتم.
    خودش بود همان مرد ریش بلند و درشت اندام، شبیه سگ های بولداگ چانه و گونه های آویزانش از زیر ریش بلند و تنک و جو گندمی اش پیدا بود.

    _باس ببخشید. عرضی داشتم!

    سرانگشتان تیز دستی با سرعت روی غدد لمفاوی کنار گوشم کات شد و آتلانتیسی از سکوت ، ترس ، ابهام و سیاهی مطلق مرا در خود بلعید...!
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هشتاد و دوم

    ***

    صدای بوق ممتد کامیونی که قصد سبقت از اتوبوس را داشت،خواب همسفرم را بر هم زد تکانی خورد و بسم الله گفت:
    _سر می بره ؟؟؟

    لبخندی زدم که پرسید.
    _چای می خوری؟

    _نه مرسی.به نظرم شما هم نخوری بهتره.

    با صدای آرام و شیطنت باری خندید.
    _آری.راست می گی.

    _مگه شما اهل کرمانشاه نیستی؟

    _آری،چرا؟؟؟

    _ پس چرا سوار ماشین ایلام شدی؟

    _داشتیم بر می گشتیم شهرمان،خبر رسید خواهرم دردشه!
    یعنی داره زایمان می کنه.منم به آقامان گفتم« طفلی کسی نیست بالا سرش یه قاشق غیماق کنه دهنش.»مجبور شدم ، نصف شبی راه بیفتیم تو جاده!

    لباس هایم را با چشم وارسی کرد.
    _ میگم سردت نیس!لباست نازکه؟

    _نه من گرمایی ام هوای پاییز برام سرگل بهاره!

    _ماشاله طبعت گرمه!
    مقصدت ایلامه؟

    _نه

    _پس کجا؟؟؟

    سرم را به تکیه گاه صندلی جلویی تکیه دادم و نگاه و لبخند محزونی روانه ی صورتش کردم . یاد اولین باری افتادم که بی نام و نشان ترین مسافر این جاده بودم!

    _خودمم دقیقا نمی دونم!

    _یعنی چی مادر؟؟؟مگه میشه؟

    صدایش را آرام کرد.
    _یه دختر جوان و خوش بر و رو این وقت شب تو دل بیابان خدا؟! نکنه از خانه فرار کردی ها؟؟؟

    خنده ای کردم.
    _ نه بابا می رم قریه ی سیاه رود.

    گیج و سوالی نگاهم کرد.
    _کجا هست ؟؟؟

    _وسط راه پیاده می شم.باید چند تا مسیر ،عوض کنم!

    _رد نکنی ؟مقصدتت رو حواست هست؟

    _آره به کمک راننده گفتم.

    _اونوقت وسط راه باچی می ری؟ شخصی می خوای سوار شی دختر؟؟؟

    _خوب حتما شهرستان میان راهی که پیاده می شم یه آژانس راهی چیزی هست دیگه از ترمینال دربست می گیرم اصلا.

    _خدا خیرت بده !چه خجسته ای رولکم!!!
    از جانت و آبروت سیر شدی؟؟؟
    اونوقت از ترمینال تا این قریه چقدر راه هس تا مقصد؟؟

    _ یه یکی دو ساعتی هست.البته فکر کنم.

    _مگه بی کس و کاری خدایی نکرده؟ زنگ بزن یکی بیاد عقب سرت روووووله!
    به خدا مو به جانم راست شد! این ساعت شب وسط راه یه دختر جوون.بیا این تلفن من به یکی زنگ بزن.

    نگاهی به ساعت صفحه ی گوشی انداختم که با یک درصد شارژ با جان کندن صفحه را روشن نگه داشته بود!
    ساعت سه و ده دقیقه ی صبح بود و سه پیامک باز نشده گوشه ی صفحه ی کم نور تلفن خود نمایی می کرد.
    به محض باز کردن بسته ی پیامک ،نام سپهر خودش را بالای پیام به رخ کشید.ابرو در هم کشیدم.

    «گلاره بیداری؟؟؟»
    «من که نمی تونم بخوابم،همش به تو فکر می کنم.به خاطر اتفاقات سر شب متاسفم. خودمم نمی دونم، یهو چی شد ؟ »
    «چرا جواب نمی دی؟قهری عشقم؟
    امشب رو بدون دلخوری با آرامش بخواب فردا روز بزرگیه!»

    چند ایموجی مهربان و لوده در حال چشمک زدن پایان پیامش خود نمایی می کرد.
    با خودم گفتم «اگر بدونی الان کجام پشم و پیلیت می ریزه،عشقم!»
    صفحه ی گوشی ،بی صدا جان داد و خاموش شد.

    همسفر کناری ام سوالی سری جنباند.
    _چی شد؟زنگ می زنی؟

    _ آخه الان سه صبحه!

    _ آخه نداره یا زنگ بزن یا به خودا خودم پشت سرت می افتم ،می رسونمت دست صاحبت.

    _صاحب؟؟؟

    _ها والا !

    خبر نداشت که تنها داریی و سهم من از آدم های دنیا ،مادری فرتوت و پدری بیمار و برادری وحشت آفرین و غاصبی عاصی ست!
    گوشی از رده خارج و غیر هوشمندش را کف دستم گذاشت و با اشاره ی چشم و ابرو به سمت یک تصمیم آنی هولم داد.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    [۲/۱۰،‏ ۱۴:۳۱] سلیمانی مهر: یا لطیف

    پارت هشتاد و سوم

    با خودم فکر کردم که زن میان سال کناری ام بی ربط هم نمی گوید.خودم هم دقیقا از مسیری که طی می کردم، اطمینان کامل نداشتم. اما آخرین بار هنگام بازگشت پر تب و تاب ،تاراز این مسیر را انتخاب کرده بود.
    طولانی اما به طرز کشنده ای کوتاه...!
    برای دلی که در قمار احساس باخته شده بود و می دانست یک شروع ،آغاز نشده در حال سقوط و پایان است...

    سقولمه ای با آرنجش به پهلویم زد .
    _د یا الله.

    گوشی میان دستانم شبیهه همان سلاح گرمی شد،که یک رزمنده برای اولین بار پشت خاکریز، میدان نبرد تجربه اش می کرد! مردد دستانم لرزید... ماشه به سمت سـ*ـینه ام نشانه رفت...!

    دلهره ،حالا نرم آهنگ مداوم و آرام،چند دقیقه ی قبل، قلبم را به صدای پتک محکم و کاری یک آهنگر خسته و پیل تن تبدیل کرد!
    رگ هایم تفدیده شد و قالب انگشتانم برای گرفتن شماره اش شکل گرفت.صدای هر بوق منقطع با چک چک قلبم هماهنگ شد.
    _الو؟

    صدای مسموم خستگی اش، آب سردی شد ،برای قلب گداخته و از کوره گریخته ام!
    یک جز پر گدازه ...و صدایی آرام در حال نوسان جان دادن...!
    _تاراز؟

    سکوتش با خاموشی اتوبوس در هم پیچید.
    _گلاره خودتی؟

    _آره خودمم.

    _آخه این پیش شماره؟

    _شماره ی همسفرمه.گوشی خودم شارژ تموم کرده.

    _همسفر؟

    _من... من تو راهم.

    _یک لحظه !تو راه کجایی؟؟؟ببینم نکنه راه افتادی؟؟؟

    _دقیقا.

    صدایش معترض آمیز شد.
    _این وقت شب ؟چرا خبرم نکردی؟؟دقیقا کجایی؟؟؟

    آهی کشیدم.
    _انتظار داشتی با اون همه حرف که مادرم بهت گفت، دوباره بهت زنگ بزنم؟

    [۲/۱۰،‏ ۱۵:۵۸] سلیمانی مهر:
    _الان که زنگ زدی؟ در ضمن مادرت هر حرفی گفت، حق داشت!

    _خوب الان قطع می کنم.ببخشید مزاحمت شدم.

    صدای بلندش رگه ی خشم گرفت.
    _چی چی رو قطع می کنم! وایسا ببینم دختر! منظورم این بود تو که می خواستی زنگ بزنی حداقل قبل از راه افتادن بهم زنگ می زدی؟

    _ اصلا نمی خواستم مزاحمت بشم.الانم ... مجبور شدم.

    صدایش شبیه زمزمه ای با احتیاط شد.
    _خوب حالا قهر نکن .تنهایی؟؟؟

    _آره .

    نفسی از سر آسودگی کشید که ادامه دادم.
    _از مسیرم مطمئن نیستم!

    _ببینم ساعت چند راه افتادی؟با چی داری میای؟

    _ ساعت نزدیکای دوازده بود.با اتوبوس های ایلام دارم میام.

    دوباره صدای بلند و متعجبش به گوش رسید.
    _ایلام؟؟؟ دیوونه شدی ؟چه ربطی داره؟ببین چه کارهای می کنی؟
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هشتاد و چهارم

    آرشه ی بغض روی تار های صوتی ام کشیده شد.
    _سرم داد نزن.

    نفسی آه وار کشیدو از در توجیه در آمد.
    _غلط بکنم سرت داد بزنم.ببخشید این روزا اعصابم خیلی داغونه!

    _خودت از این مسیر منو برگردوندی یادت رفته؟

    _اون سری مسأله فرق می کرد.مجبور شدم.سر مسیر باید چند تا کار رو باهم انجام می دادم،در ضمن من تموم جاده های غرب رو مثل خط های کف دستم حفظم .
    راهت رو دور کردی،حق بده به خاطر بی فکریت از دستت ناراحت باشم.اصلا کجای جاده می خواستی پیاده بشی؟ باقی مسیر رو با چی می خواستی بیای؟ ها؟

    در دلم به حماقتم و اطمینان کاذبی که به خودم داشتم لعنت فرستادم.
    _باشه حالا دعوام نکن.مهربون باش یه کم.
    لحظاتی سکوت کردو بعد انگار موج ارتعاشاتش رنگ دیگری گرفت!
    _گلاره؟

    دلم را به دریای بی خیالی سپردم وقتی برای اولین بار دم زدم.
    _جانم!

    باز سکوت شد. از خودم برای خودم نهیب سرزنش برپا شد.

    _هیچی... گوشی رو بده به کمک راننده ببینم کجای جاده ای؟

    مسیر عبور ببین صندلی ها را تا رسیدن به جلوی اتوبوس باز خودم را سرزنش کردم.«خاک بر سرم حالا چه فکری راجع بهم می کنه »

    با اشاره گوشی را به سمت کمک راننده گرفتم.
    _آقا میشه این تلفن رو جواب بدید.

    کمک راننده نگاه سوالی اش را به دستگاه تلفن همراه دوخت و بعد تماس را پاسخ داد.
    در کسری از ثانیه همانطور که حرف می زد انگار با چشم هایش کروکی می کشید.با یک فهمیدم و به روی چشم،گوشی را به سمتم گرفت.
    _خیالت راحت خواهر همونجا که آقاتون سفارش کرد،پیادت می کنم.

    _ آقامون؟
    به هر حال ممنون . ببخشید اسباب زحمت شدم.

    با شنیدن پاسخ خواهش می کنم کمک راننده آرام دوباره سر جایم خزیدم.
    _الو تاراز.

    _جانم.
    جان از تنم رمید و نفس محبوس سـ*ـینه ام شد.

    به ناگاه صدای زنی از آنسوی خط نام تاراز را با تن نازی خطاب کرد و از عالم بی خبری خبر آورد، تا حد مجاز این رابـ ـطه را در چه حدود است...

    با کنایه صدایش کردم.
    _ببخشید مثل این که بد موقع مزاحمتون شدم.

    با گفتن کلمه ی یک لحظه از فرد کناری اش فرصت گرفت .
    _ گلاره این حرف ها چیه .بیدار بودم که زنگ زدی؟
    انگار در حال رفتن به سمت و سویی خلوت تر بود. اما آن صدای زیر و بم زنانه مدام در سرم می پیچید و مغزم تبدیل به چهار راهی شلوغ و پر از صدا بود، که از هر سمتش صدایی در حال عبور بود !

    رعش و لرز خفیفی به دستانم چنگ انداخت که ادامه داد.
    _می دونی کجا بودم؟ دقیقا تو همون کفتر خونه ای که بیهوش و درب و داغون شده افتاده بودی؟ هنوز رد نقش سر انگشت های خونیت رو چهار چوب چوبی در مونده !رفته بودم با خیالت حرف بزنم مثل همیشه...!
    آهی کشید و انگار منتظر عکس العملم ماند.
    دوباره اصوات در ذهنم ردیف شد. «همیشه! خیال!»
    اما باز صدای زن در ذهنم به صخره های آهکی قلبم می خورد و پژواکش در سرم بی مهابا تکرار می شد.
    _تاراز ؟صدای زنت بود؟به نظرم دیگه باید خیالم رو مثل یه تیکه آشغال بزاری تو یه سطل زباله و بزاریش پشت در گذشته!
    دیگه قطع کن.

    حال و هوای صدایش برام ناشناخته بود.
    _گلاره خواهش می کنم... قطع نمی کنم!

    _اما من قطع می کنم!
    فقط بهم بگو بعد از پیاده شدن باید چی کار کنم؟؟؟

    قلبم از سـ*ـینه کنده شد وقتی گفت:
    _دارم راه می افتم خودم میاد دنبالت.

    _نه خواهش می کنم ،یا مسیر رو برام توضیح بده یا ادریس رو بفرست دنبالم ، اذیتم نکن.

    _من غلط بکنم تو رو اذیت کنم... به نظرت من این قدر بی غیرت هستم بزارم این وقت شب تنها بیای؟؟؟

    _چرا که نه ؟ تو هیچ مسولیتی در قبال من نداری!

    خواستم بگویم زنی که از پس عشق بر بیاید خود حادثه است ...
    اما به گفتن یک جمله اکتفا کردم.
    _تو فقط در قبال زنی که ازش یک لحظه فرصت خواستی تا با یه خاطره و خیال دور حرف بزنی مسولیت داری.به نظرت اون واقعی تره یا من؟؟؟
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    [۲/۱۰،‏ ۱۶:۵۷] سلیمانی مهر: یا لطیف

    پارت هشتاد و پنجم

    گوشی را قطع کردم ، قطره اشکی چون رمه ای که از گله گریخته باشد. روی گونه ام تاخت!
    حتی قطرات اشک هم تفسیر خودشان را دارند،جانی ترین اشک همان است که در یک قطره خلاصه می شود!
    گوشی را به سمت نگاه نگران و منتظر زن کناری ام گرفتم، ببخشید خیلی حرف زدم!

    _عشقت بود؟! آخه آدم فقط با عشقش اینقدر حرف برای گفتن داره !
    مثلا منو این اسد یه عمره جز خوراک و پوشاک و بچه ها حرفی برای گفتن نداریم.
    بعد با لهجه ی شیرین و غلیظ کوردی در حالی که با شیطنت لبخند محزونی می زد ،ملودی آرامی را زمزمه کرد.

    دلم زندانی زندان درده گل رخسارم له هجرانت زرده
    عزیزمآشفته حالم له غمت چه بکم اگر ننالم له غمت
    طاقتم طاق بی له هجرانتو ای جان شیرین و قربان تو
    عزیزم آشفته حالم له غمت چه بکم اگر ننالمله غمت
    غم هجرانت له بس کاریه هر شو تا و صو کارم زاریه
    عزیزمآشفته حالم له غمت چه بکم اگر ننالم له غمت
    تا کی بکیشم بارتنیایی بار شویلم تار تنیایی (؟ )
    عزیزم آشفته حالم له غمت چه بکم اگرننالم له غمت



    دلم زندانی زندان درده گل رخسارم لههجرانت زرده
    عزیزم آشفته حالم له غمت چه بکم اگر ننالم له غمت
    طاقتم طاق بی له هجرانتو ای جان شیرین و قربان تو
    عزیزم آشفته حالم له غمت چه بکم اگر ننالمله غمت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    آهی سرد شده کشید ، انگار در گذشته سیر میکرد که با صدایم چشمان نم دارش را به صورتم دوخت.گفتم:

    _عشقم بود،دیگه نیست!

    حالا لبخند تلخ تر از بغضش را به میهمانی خطوط صورتش دعوت کرد.
    _هست.همیشه هست! می تونی رخت خوابت ،قرص نانت ،نفست ،عمرت ، جوانیت،سیاهی موهات ،همه رو به قهر و جبر زمانه با کسی تقسیم کنی! اما قلبت و ذهنت مال کسی دیگه باشه
    [۲/۱۰،‏ ۱۷:۱۰] سلیمانی مهر: همگام با او از لای دو صندلی با احتیاط مرد پشت سری اش که حالا فهمیده بودم اسد نام دارد را نگاهی کردیم .اسد خرناسی کشید و در خواب غوطه خورد.
    _مثلا خود من پیر شدم اما دلم به آگر عشق جوانه !منتظرم مرگم برسه تا شاید صراط مرگ بشه طناب وصل ! ها رولکم عشق اینه!باهاش بجنگی زمینت می زنه ؟ سر تعظیم فرود بیار تا ارج بده بهت و آرام خیالت باشه.

    _درد داره خیلی درد داره.

    _ها درد داره ،قبولش کن تا دردش درمون بشه!
    [۲/۱۰،‏ ۱۸:۱۹] سلیمانی مهر: نشون کرده ی پسر داییم بودم. اواخرجنگ ایران و عراق بود که دشمن آخرین تلاششم کرد و عملیلت فروغ جاویدان رو راه انداخت ،تو همین گیر و دار شلوغی ها بود که شهید شدو سیاهش افتاد به سرم.

    اشک هایش را از سینهی گونه زدود.

    _یک سالی می شد که تو خونه, خودم رو زندانی کرده بودم که مادر خدا بیامرزم، بهم گفت« تا کی می خوای بشینی ناله سر بدی ؟ الان جوانی و خواهان داری باید جوانی کنی ،ریشه بدوونی، فردا روزی که ما مردیم بی سایه ی سر و بی چراغی روشن چطور می خوای سر کنی.الان آقات زنده است، یه لقمه نون میاره سر سفرمون.
    گفتم :«هنوز نتانستم فراموشش کنم ؟سیب سرخ میخک کوب شده اش هنوز سر طاقچه است !چطور رخت سیاهش رو بکنم از تن».

    دوباره بنای هق هق نهاد.
    _جواب چی داد؟گفت که
    «گرسنگی نکشیدی عشق از یادت بره،عشق عاروق از سر شکم سیریه دختر!»
    القصه به زور و بد بختی شوهرم دادن به اسد! بیست سال ازم بزرگ تر بود و زن اولش سر زا رفته بود .تازه عروس یک ماه شدم مادر سه تا بچه ی اسد!
    جوانی که نکردم! اما ریشه دووندم و مادر شدم.سایه ی سر دار شدم، پیر شدم گرسنگی کشیدم، اما عشق از سرم نپرید!
    اسد زمین کشاورزی داشت از سر تنبلی که حوصله ی آبیاری و رسیدگی نداشت، دیم می کاشت.
    زیاد مرد کار و فعالیت نبود. منتظر چشم به آسمان خدا می دوخت تا فرجی بشه و بذر دیمی که کاشته رو خدا آبیاری کنه ... تمام این سالها رو با گیوه بافی و دوخت پیرهن و جلیقه و سیخمه کوردی ،نان در آوردم .کاش مادرم بود و می دید یه زن رو اگر هی تو گوشش شوهر شوهر فرو نکنن ،خودش از صد تا مرد مردتره خودش سایه ی سره!
    الان پول تو جیب اسد رو هم من می دم! خلاصه سختی زیاد کشیدم ،گرسنگی و نداری رو با درد عشق تلیت کردم و خوردم...

    [۲/۱۰،‏ ۱۸:۲۲] سلیمانی مهر: _پس چاره اش چیه؟

    _بی چاره گی! این که قبولش کنی !

    _مادرم می گـه گذر عمر فراموشی میاره.

    _چرا برای من نیاورد؟ گذر عمر فقط تغییرش می ده پخته ترش می کنه اما تموم نمی شه!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هشتاد و ششم

    _چند شب پیش ها بود که خوابش رو دیدم ،گفت: «وعده ی دیدار نزدیکه ،خرامان »
    آخه من سرطان دارم از نوع بد خیمش !

    سعی کردم بر وحشت و تاسفم غلبه کنم.
    _خدا عافیت بده .نا امید نباشید .

    _نا امید؟؟؟ این درد، قاصد عشقه !به دیده ی منت! تو خیالته من تموم این سی ،چهل سال عمرم رو زنده بودم؟؟؟ بخواب رولکم، سرت رو درد آوردم.

    آهی کشید و لبخند امیدواری پهنای صورتش را به سیطره کشید.
    دوباره چشمان خواب آلودم را بستم وسرم را روی تکیه گاه صندلی جلویی تکیه دادم.

    ***
    همیشه با پاییز اجین بوده احوال تقدیرم،چو برگی از سر شاخه ی حیاط به دست تند باد توفنده افتادم و در دم تب آلود پاییز، سرگردان جاده ها ی سرنوشت شدم.
    گاه و بیگاه یک تکان شدید ،حرکات لندو وار اتومبیل را به سکته می کشید. اما بار خواب و بی هوشی چونان سنگین بود که هوشیاری به پلک هایم نمی رسید و سبکبال تسلیم می شدم.
    صدا ها کش دار و بم به گوشم می رسید،بدون این که چیزی از محتوای مکالمات بفهمم ، باز پذیرای سروش سیاهی می شدم!
    نمی دانم دقیقا چند ساعت گذشته بود، اما لحظه ای که با سیلی آرامی چشمان بی رغبتم را به تاریک و روشن فضای نا آشنایی گشودم ،احساس کسی را داشتم که در قصه ی دیو پریان، به طرفه العینی ،طیر الارض کرده باشد!
    انگار که به اندازه ی پلک بر هم زدنی از تقاطع کوچه ی سیاه بید پریده باشم، وسط این ناکجا آباد!
    شبیهه کسی که هنوز چشمانش به سیاهی کمرنگ فضا عادت نکرده باشد چند با پلک های خسته ام را با رعشه به هم کوفتم .تصاویر بی محتوا و بی کیفیت اطرافم چیزی نبود جز فضای بزرگی غوطه ور در تاریکی و اجسامی که برایم قابل تشخیص نبود جز ،سایه های سرگردان و متحرکی که روی دیوار روبرویی در کهنه و چوبی ، بر اثر روشنی نور زردی که از پنجره های مربع شکل چهار تایی اش در دو ردیف دو تایی می تابید متشکل شده بود . نور مرتعش و نوسان آمیز بود! حالا وضوح تصاویر سایه ها بیشتر شده بود شبیه تصاویر آپارات های قدیمی روی پرده ی سفید ،آمد و شد تن هایی را می شد در پیش پرده ی دیوار و بستر نور غلتان تشخیص داد.
    هنوز به صورت طاق باز میخکوب زمین بودم.انگار ستون فقرات کمرم در حال گسستن بود و گردنم در راستای گوشم و یک سمت سرم درد نرمی را تجربه می کرد.
    با حدقه ی چشمانم اطراف را از نظر گذراندم.
    پره های بینی ام رطوبت هوا را سنجید .بویی شبیهه کاه گل و نم و گیاه خشک ،به مشام می رسید ،قوه ی ادراکم در همان تاریکی توانست ابعاد و ارتفاع بلند دیواره ها و سقف را تشخیص دهد ، لحظه ای احساس کردم در سالن فوتسال یا بسکتبال هستم، اما تیزی نوک علف ها ی خشک کف دستانم و نرمی ناهموار بستر زیرین چیز دیگری می گفت.
    صدایی از بیرون آمد به محض سر چرخاندنم درد تندی در چشایی گردنم مزه شد!
    لاجرم مثل آفتاب پرست به چرخاندن حدقه ی چشم اکتفا کردم.
    _کجاست؟؟؟
    زیر و تیز بودن صدا می گفت ،کسی که سوال می پرسد، زنی جوان است.شور ،عصیان،عصبانیت،جدیت ،حالات مواج صدایش بود!

    _خانم تو انبار علوفه است.

    ((تویی آنکه در کارهای مهم بخوانندش، و در ناگواری‌ها بدو پناه برند. هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی، و هیچ اندوهی بر طرف نشود مگر تو آن را از دل برانی))
    آخرین حس ام قبل خاموشی دوباره ،دست مضطر بود به دامن نور طهورا ،و قلبی که گواهی اجابت می داد.
    بار دیگر منگی غاصب هوش و نگاهم شد.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    [۲/۱۹،‏ ۱۰:۰۳] سلیمانی مهر: یا لطیف

    پارت هشتاد و هفتم

    قبل از سقوط دوباره در مغاک سیاهی ،دست انداختم و حبل المتین حق را گرفتم .حول محور سرگیجه ،چرخ زدم.
    صدای کوبیده شده درهای چوبی به دیوار آستانه ی در،صدای جیر جیر دلخراش لولا های خشک، بوی تند عطری زنانه... !
    سعی کردم بر ضعف احوالم چیره شوم.
    اما پلک هایم سنگین تر از حد زور آزمایی ام بود!

    _دقیقا چه گوهی خوردید که پنج ساعته بیهوشه ؟؟؟ها ؟؟؟ نمرده باشه؟؟؟

    سنگینی حضوری را بالای سرم حس کردم.

    صدای مردانه ای که آشنا می نمود،جوابش را داد.
    _نه خانم راست و ریسته،مکدر نباش!
    راستیتش ،من از پشت سر صداش زدم،خواستم یه جور خفتش کنم،اما این صفدر سگ دست،زد ناکارش کرد!

    _دقیقا کجاش زده!

    _پشت بنا گوشش!

    _خاک بر سرتون بزارم.مگه می خواستید گاو زمین بزنید. با یه ماده ی بیهوشی ،چیزی ،بیهوشش می کردید.
    جسته اش برای شما اندازه ی شیشه ی مرباست ! دست و پاش رو می بستید، پرتش می کردید پشت ماشین.
    شما ها که کارتون همینه...!

    _صحیح می فرمای ، این صفدر بی پدر ، دستش سنگینه! اما غمت نباشه خانم،آخر الامر به هوش میاد.

    _برید دعا کنید،زنده بمونه، والا تک تکتون رو میسپرم ، به خر کله هایی لنگه ی خودتون!
    ببینم کسی که موقع اومدن ندیدتون؟

    _نه خانم شیش دنگ ،جمع جمع بودم!

    _مراقب باشید این قریه مردمش فوضول کار همن!

    بوی نفسی به صورتم خورد،صدای جویدن مکرر و بوی اسانس آدامس اکالیپتوس شامه ام را تحـریـ*ک کرد!
    به محض لرزش پلک هایم ، چانه ام اسیر ظرافت دستانی سرد و خشک شد !
    صاحب دست به سرعت ناخن های تیزش را در غبغب و چانه ام فرو برد و فریاد زد.
    _عیسی این بی پدر، هوشه!

    سوزش جای ناخن هایش کمکم کرد تا بالاخره بتوانم به پلک های لرزانم حکم بیداری بدهم.
    تصویر گنگ اما قابل تشخیص زنی را دیدم که روی صورتم مایل شده بود، دو رشته ی آویزان موهای مواج اش از دو سوی سرشانه ها آویزان بود و خشمگین نگاهش در حدقه ی چشمانم لنگر انداخته بود!
    بازدمش از پره های ظریف و نازک بینی اش تنوره کشید به حالت چندش کنج لبش به بالا جست و ردیف سفید دندان هایش را در حالت سایش به نمایش گذاشت .کمی از صورتم عقب کشید، دقیقا در لحظه ای که گمان کردم چنبره ی شومش را پس رفته، دستش ، کشیده ای محکم روی صورتم کوفت.
    درد سیلی و سیل درد گردنم ،مغروقم کرد.
    [۲/۱۹،‏ ۱۱:۰۳] سلیمانی مهر:
    _خودت رو به موش مرده گی زدی؟عوضی؟

    در بهت و حیرت خیره به صورت نا آشنای زنی شدم،که یقه ی مانتو ام در چنگ دستانش قلاب شده بود و به شدت تکانم می داد.
    در تاریکی محفظه ی اسارتم ،نیمه ی راست اجزای صورت خشمگین اش در نور شعله های نوسان آمیزی که به یقین بازتاب زبانه ی آتشی بود،که از بیرون می تابید.
    خاموش و روشن می شد!
    دستان مردی که عیسی خطابش کرده بود ،منجی بی پناهی ام شد. با احتیاط لبه ی آستین گشاد مانتو اش را کشید.به واسطه ی کشش اجباری چند قدمی دور شد.

    _خانم کشتی بد بخت رو.

    سعی کرد به طرز دلجویانه ای آرامش کند.
    _الان گیج و ویجه! یه کم رخصت بده خودم به حرفش می آرم.

    دست و پای لمس ولوس ام را با ناتوانی جمع کردم،تمام تنم خشک و درد ناک بود.
    سعی کردم نیم خیز شوم.

    مثل ماده پلنگ زخمی به سرعت باد سمتم خیز برداشت ، عیسی دوباره از عقب دستش را کشید. تمام تقلایش را در پاهایش جمع کرد و ضربه ای با نوک کفش پاشنه بلند اش روانه ی گونه و دهانم کرد.
    جهش گرم و بد طعم خون را حس کردم .
    صدای ناله ام با نفس نفس زدن هایش و صدای معترض عیسی که می گفت« خانم زدی دهنش رو سرویس کردی، اینطوری پیش بری دیگه نمی تونه حرف بزنه» در هم آمیخت.

    پره های بینی اش باز و بسته شد.
    عیسی بالاخره توانست به سختی فاصله ی مطمئنه را برایمان تعیین کند.
    همانطور که نفس نفس می زد از خشم صدایش لرزید.

    _کجاست؟کجاست لکاته؟

    درد تنها موجودیت ام شده بود! اما توهینش ،لهیبی شد تا به خودم نهیب ایستایی بزنم!
    سـ*ـینه از سـ*ـینه ی خاکی زمین کندم و تلو تلو خوران به سختی روی پا هایم ایستادم به سرگیجه و درد گونه ام بی اعتنا شدم.
    حالا در دستان عیسی مثل مگس بالا و پایین می پرید ، مانتو بلند و شل و وا رفته اش که با لاقیدی تن کرده بود و سـ*ـینه و گردنش را به نمایش گذاشته بود بر اثر نا آرامی اش تا روی آرنج سر خورده بود،شال از سرش افتاده بود. و ریسمان بلند و آشفته ی موهایش که حالا ته مایه ی رنگ سرخش بهتر قابل تشخیص بود از او زنی عاصی و جانی ساخته بود،دستان کشیده و استخوانی اش را که به مانیکور های سرخ ناخن هایش ختم می شد، به نشانه ی مرگ روی گردنش کشید!

    _ خودم می کشمت .عیسی این بی پدر های هرجایی رو من خوب می شناسم.سرشون که از تخم در میاد مشق زیر خواب بودن می کنن ،تا آتیش بندازن تو انبار باروت یه مرد!حالا هر چی احمق تر بهتر!

    خنده ی عصبی و تمسخر آمیز ی کرد.
    _واقعا من رو به این جا سوییچی فروخته!؟

    لب زدم ، انگارحنجره ام اصوات را گم کرده بود،سرفه ای کردم،خون با آمیخته ای از کلمات از دهانم بیرون پاشید.

    _مشکلت با من چیه؟

    _ بالاخره صدای کثیفت در اومد ؟
    چند قدمی به جلو برداشت،عیسی میان دار شد.

    _مشکل خود تویی! کجاست عوضی؟حرف بزن بی کم و کاست.
    انگشتان کرختم را روی گونه نشاندم و محل اصابت ضربه را مالیدم.
    _دقیقا حق مطلب رو ادا کن.من نمی فهمم چی می گی!

    اینبار دستان عیسی هم از مهارش عاجز ماند.
    با اندام ترکه ای و بلندش ،با دو قدم به سمتم یورش آورد.
    یقه مانتو ام را گرفت و به سمت درب چوبی کشید.
    _الان حق مطلب رو ادا می کنم.

    مثل گلوله ای با دستانش به سمت بیرون شلیکم کرد !
    عدم تعادل با عث شد سکندری بخورم و با سر به تیرک چوبی بار انداز جلوی در برخورد کردم.
    سرم روی گردن سنگینی می کرد ردیف منظم تیرک و حصیر های چوبی سقف بار انداز ،جلوی دیدگانم دو دو زد! نزدیک درب ،در جوار آتش دو نفر نشسته بودند!

    عیسی التماس کرد.
    _تصدقت خانم رخصت بفرما ،خودم حل و فلصش کنم!

    _ عیسی کم مثل زن جماعت ناله کن تو با منی یا این زنیکه؟ ببند دهنت رو.
    در ابتدای سقوط ، دوباره یقه ام را چنگ زد و مقنعه ی سیاهم را از سرم کشید.
    ناتوانی و عصبانیت ، هیچ کدام مانع از گذاشتن دو کف دستانم روی فرق سرم نشد.
    در حالی که کشان کشان به میانه ی حیاط تاریک و مشجر روانه ام می کرد .خجالت زده اطراف را کاویدم.
    جز عیسی که متاسف در دهانه ی در خشکش زده بود و دو مردی که امروز ظهر جلوی درب اتومبیل دیده بودمشان و حالا گرد آتش با بی خیالی نشسته بودند ،کسی نبود.
    به محض چرخاند سرم به روبرو ،چونان با فشار و عتاب دستانش به میانه ی حوض بزرگی که پاییز برگ هایش را فدایی پوشاندن سطح باتلاق نیمه یخ زده اش کرده بود، پرت شدم ،که فرصت نفس گرفتنم نماند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا