- عضویت
- 2021/11/08
- ارسالی ها
- 120
- امتیاز واکنش
- 200
- امتیاز
- 186
یا لطیف
پارت هفتاد و هشت
مادرم از ساعتی که رسیده بود،مشغول تعریف و تمجید از فرش و پرده و ظروف خاله راضی بود.
اما من چشمانم پی چهره ی پدرم بود که جلوی آینه ی کنسول سبیل های جوگندمی اش را رو به بالا تاب می داد.بعد دستی به موهای سفید و سیاهش کشید و از چند زاویه ابعاد اندامش را وارسی کرد!پیژامه اش را تا حد امکان بالا کشید و بعد نگاه ناراضی به شکم اش انداخت.
آرام پشت سرش ایستادم.به محض دیدنم در انعکاس آینه خندید. سوالی نگاهش کردم.
_چیزی شده بابا؟
متفکر چانه اش را مالید.
_می گم گلاره به نظرت من چاقم؟
_نه بابا شما فقط یه کم شکم داری .خوب چون از قدیم میل میزنی، طبیعیه!خودت می گی باستانی کارا شکم دارن!
_می گم به نظرت فرم عینکم رو عوض کنم؟
_آره به نظرم این دیگه خیلی قدیمیه.
_بابا؟
_ها.
_کش شلوارتم سفت کن!!!
متعجب نگاهی به شلوارش انداخت.
_این که سفته!
_ا چرا من فکر کردم شله؟
راستی بابا می خواستم یه چیزی بگم!
_بگو بابا.
سعی کرد تن صدایم را پایین بیاورم.
_می گم این لیلا دوستم...
منتظر عکس العملش ماندم. که ابرو در هم کشید.
_خوب؟
_ خواستم بگم روال قانونی کارتون واسه استخدام منشی یا چه می دونم هر سمت دیگه ای هر طوری که هست، همون رو به کار بگیرید، یه وقت محض خاطر من نباشه ها، چون شما به جز خودتون دو تا دیگه شریک دارید،نکنه یه وقت بمونید تو رودربایستی و این حرف ها ...
_منظور؟؟؟
_هیچی خوب خواستم بگم لیلا هم مثل یه غریبه فرقی نداره.من هیچ کس رو تأیید نمی کنم،کارتون رو سفت و محکم کنید.
_تو سرت به کار خودت باشه در ضمن عمه وجیهت هنوز منتظر یه جواب درست و درمونه!
خجالت و حیا به گونه ام آتش انداخت.
_نکنه بد گویی های مادرت یه وقت نظرت رو منفی کنه!
_بابا، مامان جز خدمت و ملزم کردن ما به احترام نسبت به خانواده ی شما حرف و عملی نداشته!
_حالا گفتم حواست رو جمع کنی!
عمق خستگی ام به حدی بود که خواب را چون نوش دارویی خوش گوار نوشید،برای تمام شب هایی که از فردا بی خوابی برایم به ارمغان می آورد!
پارت هفتاد و هشت
مادرم از ساعتی که رسیده بود،مشغول تعریف و تمجید از فرش و پرده و ظروف خاله راضی بود.
اما من چشمانم پی چهره ی پدرم بود که جلوی آینه ی کنسول سبیل های جوگندمی اش را رو به بالا تاب می داد.بعد دستی به موهای سفید و سیاهش کشید و از چند زاویه ابعاد اندامش را وارسی کرد!پیژامه اش را تا حد امکان بالا کشید و بعد نگاه ناراضی به شکم اش انداخت.
آرام پشت سرش ایستادم.به محض دیدنم در انعکاس آینه خندید. سوالی نگاهش کردم.
_چیزی شده بابا؟
متفکر چانه اش را مالید.
_می گم گلاره به نظرت من چاقم؟
_نه بابا شما فقط یه کم شکم داری .خوب چون از قدیم میل میزنی، طبیعیه!خودت می گی باستانی کارا شکم دارن!
_می گم به نظرت فرم عینکم رو عوض کنم؟
_آره به نظرم این دیگه خیلی قدیمیه.
_بابا؟
_ها.
_کش شلوارتم سفت کن!!!
متعجب نگاهی به شلوارش انداخت.
_این که سفته!
_ا چرا من فکر کردم شله؟
راستی بابا می خواستم یه چیزی بگم!
_بگو بابا.
سعی کرد تن صدایم را پایین بیاورم.
_می گم این لیلا دوستم...
منتظر عکس العملش ماندم. که ابرو در هم کشید.
_خوب؟
_ خواستم بگم روال قانونی کارتون واسه استخدام منشی یا چه می دونم هر سمت دیگه ای هر طوری که هست، همون رو به کار بگیرید، یه وقت محض خاطر من نباشه ها، چون شما به جز خودتون دو تا دیگه شریک دارید،نکنه یه وقت بمونید تو رودربایستی و این حرف ها ...
_منظور؟؟؟
_هیچی خوب خواستم بگم لیلا هم مثل یه غریبه فرقی نداره.من هیچ کس رو تأیید نمی کنم،کارتون رو سفت و محکم کنید.
_تو سرت به کار خودت باشه در ضمن عمه وجیهت هنوز منتظر یه جواب درست و درمونه!
خجالت و حیا به گونه ام آتش انداخت.
_نکنه بد گویی های مادرت یه وقت نظرت رو منفی کنه!
_بابا، مامان جز خدمت و ملزم کردن ما به احترام نسبت به خانواده ی شما حرف و عملی نداشته!
_حالا گفتم حواست رو جمع کنی!
عمق خستگی ام به حدی بود که خواب را چون نوش دارویی خوش گوار نوشید،برای تمام شب هایی که از فردا بی خوابی برایم به ارمغان می آورد!
آخرین ویرایش: