- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
لبش را با ذوق گازمیگیرد و خوراک استوریهای جدیدش حالا جور شده بود، با عجله روصندلی عقب مینشیند تا نمای مناسبی برای گرفتن سلفی پیدا کند جوری سقف ماشین مشخص باشد، از اینکه از هرچیزی میخواست برای جلب سامی استفاده کند برایش ناراحت کننده، اما حس ناشناختهی درونش با کینه ونفرت ترکیب شده بود و خودش هم نمیدانست چه هدفی و نقشهای پشت اینکارهای بچگانهاش دارد. به محض باز شدن درب جلو ماشین تیرداد روی صندلی جلو مینشیند، موبایلش ارام توی کیفش میگذارد و میپرسد:
- چی شد؟ چرا اومدی اینجا پس، رئیست رو واسه چی تنها گذاشتی، اینجوری که خیلی زشته..
تیرداد به معنای منفی سری تکان میدهد:
- الان که رئیسم نیست بیرون محل کار دوستمه، نگران نباش منو حجت اصلا از این حرفها باهم نداریم..
ندا سرش را مابین دو صندلی نزدیک میکند و به نیم رخ تیرداد کنجکاه خیره میشود:
- میگم چه ماشین قشنگی داره، خارجیه نه؟ به نظرت قیمتش چقدره؟
تیردادبه سمتش متمایل میشود، حالا که بحث مادیات را پیش کشیده بود میتوانست فرصت مناسبی برای شناخت باشد.
- نمیدونم دقیق، خوشت میاد از این ماشین؟
نیمچه لبخندی میزند و آرام مردمک چشمانش را میچرخاند:
- آره خب کیه که بدش بیاد، خوش به حال بچه پولدارها تا چشم باز میکنن به هرچیزی که دلشون بخواد و اراده کنن میرسن، نمیخوام قضاوت کنم شاید بدجنسی به نظر برسه هرچند منظورم این رفیقت نیست، ولی طرف تو عمرش یه دونه آجر جابه جا نکرده اصلا نمیدونه بی پولی و سختی چی هست، بعد مینشینه پشت فرمون همچین ماشینی همچین قیافه میگیره که انگار برای داشتنش خودش زحمت کشیده، ولی در اصل یه بچه مفت خور به درد نخوره که از جیب باباجونش تغذیه میشه که حتی عرضه بالا کشیدن دماغش رو هم نداره، آدم دلش میخواد رو همچین آدمهایی تا میتونه فقط بالا بیاره..
تیرداد گُر میگیرد، شخصیتی که ندا داشت با نفرت تشبیهش میکرد بی شباهت به خودش نبود، دستی به گردن داغش میکشد و به دفاع از خود جواب میدهد:
- خب همه که اینطور نیستن، اکثرا پا به پای پدرهاشون تلاش میکنن یعنی همش بیکار..
پوزخند صدا دار ندا صحبتش را قطع میکند:
- آره ارواح عمشون، فقط یکم دوتادوتا کنی میفهمی توی قشر مرفه پدرها سختی واقعی رو به دوش میکشن تا مسیر رو برای بچههاشون هموار بکنن. یعنی یه نسل دهنشون سرویس میشه تا نسل بعد راحت مفت بَری کنن، وگرنه پول و قدرت پدرهاشون نباشه، اصلا کسی حسابشون میکنه؟
تیرداد عصبی مشتش را جمع میکند، نفس عمیقی میکشد و تا باخونسردی جوابش را بدهد:
- خب تقصیری بچههاشون چیه؟ مگه به دنیا اومدن تو یه خانواده مرفه جرمه؟ یا جرم اینکه یه پدری ترجیح میده با تلاشی که میکنه آینده بچههاش رو تضمین کنه تااز زندگیشون لـ*ـذت ببرن..
ندا کلافه دستش را زیر چانهاش میگذارد و بی حوصله جواب میدهد:
- معلومه که جرم نیست اتفاقا بهترین کار رو در حق بچههاشون میکنن، فکر کنم اشتباه متوجه شدی منظور من آدمهای مدعی بود که با پولی ومالی که براش زحمت نکشیدن به بقیه فخر فروشی میکنن، بیخیال توضیح دادنش سخته فقط بدون که از این دسته آدمها به شدت متنفرم همین..
تیرداد که هنوز شوکه بود، کلاهش را از سرش برمیدارد دستی به موهای کوتاهش میکشد انتظار شنیدن این حرفها را نداشت. ندا این بار با حالت غمگینی ادامه میدهد:
- توهم فهمیدی، تابلوعه دارم حسودی میکنم، نه؟ هرچقدر میخوام ادای آدمهای منطقی دربیارم اما نمیشه، درسته ازشون متنفرم ولی دوست دارم برای یه مدت کوتاهم شده جاشون باشم ببینم بچه پولدار بودن چه حالی میده!
حرفهای پراز تناقضش تیرداد را آشفته میکند، نیم نگاهی به نیمرخ متفکرش میاندازد این دختر یا صفر بود یا صد اصلا حد وسطی نداشت، همین کارش را هربار سخت تر میکرد. پس به گفتن جوابی کوتاه بسنده میکند:
- بیخیال..
منحی لبهایش خمیده میشود، آهسته پلکی میزند:
- آره بیخیال، فکر کردن به اتفاقهای غیر ممکن بدتر حال آدمرو خراب میکنه، راستی نمیخوای بری پایین؟ امداد خودرو اومد رفیقت هم دست تنهاست..
تیرداد به روبهرو خیره میشود تعمیرکار با حجت مشغول حرف زدن بود، دلیلی برای رفتن نداشت اما ناچار بود که از ماشین پیاده شود تا نقشش را ایفا کند.
چند دقیقهای میگذرد، ندا منتظر انگشتش را روی شیشهی تیرهی پنجره حرکت میدهد و با رد محو انگشت اشارهاش قلب های کوچک و بزرگی را میِکشد. حواسش پرت ماشین آلبالویی میشود که به مزدا دوکابین یدک شده بود. فقط چند لحظهی کوتاه طول میکشد تا بلاخره تیرداد همراه حجت سوار میشود. نگران خودش را بین درز دوصندلی جلو میچسباند:
- چرا بُردنش پس؟ نتونست درستش کنه؟
حجت درحالی که مشغول کمربند است بی اختیار جواب میدهد:
- نه اوضاعش خیلی داغون بود..
ندا هوفی آرام زیر لب میگوید، نگاه حجت از توی آینهی به چشمانش میافتد و باتردید میپرسد:
- خیلی خوب الان کجا باید برم؟
تیرداد سربرمیگرداند تا زودتر از تصمیمش باخبر شود، ندا بی رمق شانهای تکان میدهد:
- بریم خونه..
تیرداد مُردد میپرسد:
- مطمئنی نمیخوای جایی بریم، چیزی بخوریم؟
- نه تا همین الانش هم کلی دیر کردم، باید برگردم خونه..
فقط حجت میتوانست شدت عصبانیت تیرداد را در این لحظات حس کند، ضایع شدن و به هم خوردن قرارش، دردسر امروزش، همه چیز و همه کَس دست به دست هم داده بود تا یک بمب ساعتی کنارش بنشیند، خوب میدانست با رفتن ندا به زودی منفجر میشود و ترکَش هایش نصیبش میشود، حتی اجازه حرف زدن با ندا را تیرداد از او سلب کرده بود و فرصتی برای از بین بردن این جَو سنگین را نداشت.
با پیچ و خم در کوچه و پس کوچههای شهر بالاخره ماشین کمی دورتر از کوچهی آبان متوقف میشود.
ندا نگاهی به اطراف میاندازد و هوا کاملا تاریک شده بود، تحت تاثیر جو سنگین معذب زیر لب تشکری میکند، با تیرداد کلی حرفی برای گفتن داشت اما حضور حجت کارش سخت میکرد، پس با تردید نگاهی به تیرداد میکند:
- میشه یه لحظه باهام بیای؟
تیرداد که انتظار شنیدن کلمهای جز خداحافظی نداشت، متعجب از ماشین پیاده میشود و پشت سرش حرکت میکند. ندا چند قدمی دور میشود و در گوشهی پیاده میایستد و با لحن دلجویانهای میگوید:
- ببخشید امروز دوباره به خاطر من خیلی به زحمت افتادی، میدونم همش برات دردسر درست میکنم معذرت میخوام!
تیرداد که هنوز معنی این عذرخواهی را درک نمیکند و باگنگی میپرسد:
- نمیفهمم، چه دردسری؟ اتفاق امروز چه ربطی به تو داره؟
دستش را در جیب پالتواش فرو میبرد و شرمنده جواب میدهد:
- فکر کنم من برات خوش یُمنی نمیارم، اگه من نبودم که این اتفاقها برات نمیافتاد، بخاطر ماشینت این همه تو خرج نمیافتادی، به رئیست رو نمینداختی و جلوش ضایع نمیشدی، خودم میدونم چه حسی داری، تو راه فهمیدم خیلی شاکی و عصبی هستی، حتی بهت حق میدم این آخرین باری باشه که بخوای دیگه منو نبینی..
تیرداد لبخندی میزند عصبانیتش با چند جملهی خام و نامرتبط فروکش کرده بود، دنیا از دید این دختر چقدر ساده و مسخره بود و مدام خودش را محکوم میکرد، انگار عادت کرده بی ربطها را به هم وصله کند و از خود داستانی مجزا بسازد، بی آنکه بداند اصل ماجرا خودش است. تیرداد برای آرام کردنش دست به کار میشود تا بار عذاب وجدان را از روی دوشش بردارد:
- هیچکدوم از این اتفاقهای امروز تقصیر تو نیست حتی اگه تو نبودی هم اتفاق میافتاد، ناراحتیم بیشتر به خاطر اینکه نتونستم ببرمت یه جای جدید و قرارمون به هم خورد، دلیل دیگهای نداره..
ندا حس بدی که وجودش را تسخیر کرده بود به یکباره رهایش میکند، جملهی آخر تیرداد برایش ارزشمند بود، اینکه همه ناراحتیاش بخاطر خودش بوده خوشحالش میکرد.
- واقعا بخاطر همین ناراحت بودی، باور کنم؟
- باور کن همین بوده دیگه هیچوقت خودت رو مقصر ندون...
ندا لبخند دندان نمایی میزند حالا که همه چیز برایش روبه روال شده میگوید:
- خیلی خوب برو دیگه رئیست رو منتظر نذار، یادت نره باهاش راجع کار من باهاش صحبت کنی، تو ماشین دیدم اخمات توهمه جرات نکردم باهاش حرفی بزنم..
تیرداد قدمی به عقب برمیدارد:
- گفتم که رئیسم نیست رفیقمه..
ندا قدمهای معکوسش را به سمت کوچه برمیدارد و با سماجت جواب میدهد:
- حالا هرکی فقط کار منو فراموش نکنی، راستی آلبالو رو زودتر از تعمیرگاه در بیار میخوام روز اول کاریم رو با آلبالو برم سرکار..
آلبالو اسم جدیدی بود که همین حالا برای ماشین قراضهاش انتخاب کرده بود. بخاطر فاصلهای که ایجاد شده ولوم صدایش را بالا میبرد:
- نمیذارم زیاد تو تعمیرگاه بمونه، برو دیگه مراقب خودت باش..
ندا دستی تکان میدهد و به سمت کوچه میرود، تیرداد با عجله سوار ماشین میشود، دیگر خبری از اخم روی صورتش نبود و بلعکس خوشحالی زیر پوستش دویده بود فلشی که موقع آمدن از ضبط ماشین برداشته بود را از جیبش بیرون میکشد، حالا وقت شنیدن آهنگهایی بود که ندا گوش میداد، حجت متعجت نگاهی به تیرداد میاندازد، انگار کسی توی گوشش وِرد خوانده بود و با چوب جادویی مخصوصی حالش را زیر رو کرده بود، این همه تفاوت در رفتارش فقط در عرض چند دقیقه کوتاه فقط ازدست یک جادوگر برمیآمد.
- چی شد؟ چرا اومدی اینجا پس، رئیست رو واسه چی تنها گذاشتی، اینجوری که خیلی زشته..
تیرداد به معنای منفی سری تکان میدهد:
- الان که رئیسم نیست بیرون محل کار دوستمه، نگران نباش منو حجت اصلا از این حرفها باهم نداریم..
ندا سرش را مابین دو صندلی نزدیک میکند و به نیم رخ تیرداد کنجکاه خیره میشود:
- میگم چه ماشین قشنگی داره، خارجیه نه؟ به نظرت قیمتش چقدره؟
تیردادبه سمتش متمایل میشود، حالا که بحث مادیات را پیش کشیده بود میتوانست فرصت مناسبی برای شناخت باشد.
- نمیدونم دقیق، خوشت میاد از این ماشین؟
نیمچه لبخندی میزند و آرام مردمک چشمانش را میچرخاند:
- آره خب کیه که بدش بیاد، خوش به حال بچه پولدارها تا چشم باز میکنن به هرچیزی که دلشون بخواد و اراده کنن میرسن، نمیخوام قضاوت کنم شاید بدجنسی به نظر برسه هرچند منظورم این رفیقت نیست، ولی طرف تو عمرش یه دونه آجر جابه جا نکرده اصلا نمیدونه بی پولی و سختی چی هست، بعد مینشینه پشت فرمون همچین ماشینی همچین قیافه میگیره که انگار برای داشتنش خودش زحمت کشیده، ولی در اصل یه بچه مفت خور به درد نخوره که از جیب باباجونش تغذیه میشه که حتی عرضه بالا کشیدن دماغش رو هم نداره، آدم دلش میخواد رو همچین آدمهایی تا میتونه فقط بالا بیاره..
تیرداد گُر میگیرد، شخصیتی که ندا داشت با نفرت تشبیهش میکرد بی شباهت به خودش نبود، دستی به گردن داغش میکشد و به دفاع از خود جواب میدهد:
- خب همه که اینطور نیستن، اکثرا پا به پای پدرهاشون تلاش میکنن یعنی همش بیکار..
پوزخند صدا دار ندا صحبتش را قطع میکند:
- آره ارواح عمشون، فقط یکم دوتادوتا کنی میفهمی توی قشر مرفه پدرها سختی واقعی رو به دوش میکشن تا مسیر رو برای بچههاشون هموار بکنن. یعنی یه نسل دهنشون سرویس میشه تا نسل بعد راحت مفت بَری کنن، وگرنه پول و قدرت پدرهاشون نباشه، اصلا کسی حسابشون میکنه؟
تیرداد عصبی مشتش را جمع میکند، نفس عمیقی میکشد و تا باخونسردی جوابش را بدهد:
- خب تقصیری بچههاشون چیه؟ مگه به دنیا اومدن تو یه خانواده مرفه جرمه؟ یا جرم اینکه یه پدری ترجیح میده با تلاشی که میکنه آینده بچههاش رو تضمین کنه تااز زندگیشون لـ*ـذت ببرن..
ندا کلافه دستش را زیر چانهاش میگذارد و بی حوصله جواب میدهد:
- معلومه که جرم نیست اتفاقا بهترین کار رو در حق بچههاشون میکنن، فکر کنم اشتباه متوجه شدی منظور من آدمهای مدعی بود که با پولی ومالی که براش زحمت نکشیدن به بقیه فخر فروشی میکنن، بیخیال توضیح دادنش سخته فقط بدون که از این دسته آدمها به شدت متنفرم همین..
تیرداد که هنوز شوکه بود، کلاهش را از سرش برمیدارد دستی به موهای کوتاهش میکشد انتظار شنیدن این حرفها را نداشت. ندا این بار با حالت غمگینی ادامه میدهد:
- توهم فهمیدی، تابلوعه دارم حسودی میکنم، نه؟ هرچقدر میخوام ادای آدمهای منطقی دربیارم اما نمیشه، درسته ازشون متنفرم ولی دوست دارم برای یه مدت کوتاهم شده جاشون باشم ببینم بچه پولدار بودن چه حالی میده!
حرفهای پراز تناقضش تیرداد را آشفته میکند، نیم نگاهی به نیمرخ متفکرش میاندازد این دختر یا صفر بود یا صد اصلا حد وسطی نداشت، همین کارش را هربار سخت تر میکرد. پس به گفتن جوابی کوتاه بسنده میکند:
- بیخیال..
منحی لبهایش خمیده میشود، آهسته پلکی میزند:
- آره بیخیال، فکر کردن به اتفاقهای غیر ممکن بدتر حال آدمرو خراب میکنه، راستی نمیخوای بری پایین؟ امداد خودرو اومد رفیقت هم دست تنهاست..
تیرداد به روبهرو خیره میشود تعمیرکار با حجت مشغول حرف زدن بود، دلیلی برای رفتن نداشت اما ناچار بود که از ماشین پیاده شود تا نقشش را ایفا کند.
چند دقیقهای میگذرد، ندا منتظر انگشتش را روی شیشهی تیرهی پنجره حرکت میدهد و با رد محو انگشت اشارهاش قلب های کوچک و بزرگی را میِکشد. حواسش پرت ماشین آلبالویی میشود که به مزدا دوکابین یدک شده بود. فقط چند لحظهی کوتاه طول میکشد تا بلاخره تیرداد همراه حجت سوار میشود. نگران خودش را بین درز دوصندلی جلو میچسباند:
- چرا بُردنش پس؟ نتونست درستش کنه؟
حجت درحالی که مشغول کمربند است بی اختیار جواب میدهد:
- نه اوضاعش خیلی داغون بود..
ندا هوفی آرام زیر لب میگوید، نگاه حجت از توی آینهی به چشمانش میافتد و باتردید میپرسد:
- خیلی خوب الان کجا باید برم؟
تیرداد سربرمیگرداند تا زودتر از تصمیمش باخبر شود، ندا بی رمق شانهای تکان میدهد:
- بریم خونه..
تیرداد مُردد میپرسد:
- مطمئنی نمیخوای جایی بریم، چیزی بخوریم؟
- نه تا همین الانش هم کلی دیر کردم، باید برگردم خونه..
فقط حجت میتوانست شدت عصبانیت تیرداد را در این لحظات حس کند، ضایع شدن و به هم خوردن قرارش، دردسر امروزش، همه چیز و همه کَس دست به دست هم داده بود تا یک بمب ساعتی کنارش بنشیند، خوب میدانست با رفتن ندا به زودی منفجر میشود و ترکَش هایش نصیبش میشود، حتی اجازه حرف زدن با ندا را تیرداد از او سلب کرده بود و فرصتی برای از بین بردن این جَو سنگین را نداشت.
با پیچ و خم در کوچه و پس کوچههای شهر بالاخره ماشین کمی دورتر از کوچهی آبان متوقف میشود.
ندا نگاهی به اطراف میاندازد و هوا کاملا تاریک شده بود، تحت تاثیر جو سنگین معذب زیر لب تشکری میکند، با تیرداد کلی حرفی برای گفتن داشت اما حضور حجت کارش سخت میکرد، پس با تردید نگاهی به تیرداد میکند:
- میشه یه لحظه باهام بیای؟
تیرداد که انتظار شنیدن کلمهای جز خداحافظی نداشت، متعجب از ماشین پیاده میشود و پشت سرش حرکت میکند. ندا چند قدمی دور میشود و در گوشهی پیاده میایستد و با لحن دلجویانهای میگوید:
- ببخشید امروز دوباره به خاطر من خیلی به زحمت افتادی، میدونم همش برات دردسر درست میکنم معذرت میخوام!
تیرداد که هنوز معنی این عذرخواهی را درک نمیکند و باگنگی میپرسد:
- نمیفهمم، چه دردسری؟ اتفاق امروز چه ربطی به تو داره؟
دستش را در جیب پالتواش فرو میبرد و شرمنده جواب میدهد:
- فکر کنم من برات خوش یُمنی نمیارم، اگه من نبودم که این اتفاقها برات نمیافتاد، بخاطر ماشینت این همه تو خرج نمیافتادی، به رئیست رو نمینداختی و جلوش ضایع نمیشدی، خودم میدونم چه حسی داری، تو راه فهمیدم خیلی شاکی و عصبی هستی، حتی بهت حق میدم این آخرین باری باشه که بخوای دیگه منو نبینی..
تیرداد لبخندی میزند عصبانیتش با چند جملهی خام و نامرتبط فروکش کرده بود، دنیا از دید این دختر چقدر ساده و مسخره بود و مدام خودش را محکوم میکرد، انگار عادت کرده بی ربطها را به هم وصله کند و از خود داستانی مجزا بسازد، بی آنکه بداند اصل ماجرا خودش است. تیرداد برای آرام کردنش دست به کار میشود تا بار عذاب وجدان را از روی دوشش بردارد:
- هیچکدوم از این اتفاقهای امروز تقصیر تو نیست حتی اگه تو نبودی هم اتفاق میافتاد، ناراحتیم بیشتر به خاطر اینکه نتونستم ببرمت یه جای جدید و قرارمون به هم خورد، دلیل دیگهای نداره..
ندا حس بدی که وجودش را تسخیر کرده بود به یکباره رهایش میکند، جملهی آخر تیرداد برایش ارزشمند بود، اینکه همه ناراحتیاش بخاطر خودش بوده خوشحالش میکرد.
- واقعا بخاطر همین ناراحت بودی، باور کنم؟
- باور کن همین بوده دیگه هیچوقت خودت رو مقصر ندون...
ندا لبخند دندان نمایی میزند حالا که همه چیز برایش روبه روال شده میگوید:
- خیلی خوب برو دیگه رئیست رو منتظر نذار، یادت نره باهاش راجع کار من باهاش صحبت کنی، تو ماشین دیدم اخمات توهمه جرات نکردم باهاش حرفی بزنم..
تیرداد قدمی به عقب برمیدارد:
- گفتم که رئیسم نیست رفیقمه..
ندا قدمهای معکوسش را به سمت کوچه برمیدارد و با سماجت جواب میدهد:
- حالا هرکی فقط کار منو فراموش نکنی، راستی آلبالو رو زودتر از تعمیرگاه در بیار میخوام روز اول کاریم رو با آلبالو برم سرکار..
آلبالو اسم جدیدی بود که همین حالا برای ماشین قراضهاش انتخاب کرده بود. بخاطر فاصلهای که ایجاد شده ولوم صدایش را بالا میبرد:
- نمیذارم زیاد تو تعمیرگاه بمونه، برو دیگه مراقب خودت باش..
ندا دستی تکان میدهد و به سمت کوچه میرود، تیرداد با عجله سوار ماشین میشود، دیگر خبری از اخم روی صورتش نبود و بلعکس خوشحالی زیر پوستش دویده بود فلشی که موقع آمدن از ضبط ماشین برداشته بود را از جیبش بیرون میکشد، حالا وقت شنیدن آهنگهایی بود که ندا گوش میداد، حجت متعجت نگاهی به تیرداد میاندازد، انگار کسی توی گوشش وِرد خوانده بود و با چوب جادویی مخصوصی حالش را زیر رو کرده بود، این همه تفاوت در رفتارش فقط در عرض چند دقیقه کوتاه فقط ازدست یک جادوگر برمیآمد.