رمان دختر کوچه آبان|mrs.zmکابرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
لبش را با ذ‌وق گازمی‌گیرد و خوراک استوری‌های جدیدش حالا جور شده بود، با عجله روصندلی عقب می‌نشیند تا نمای مناسبی برای گرفتن سلفی پیدا کند جوری سقف ماشین مشخص باشد، از اینکه از هرچیزی می‌خواست برای جلب سامی استفاده کند برایش ناراحت کننده، اما حس ناشناخته‌ی درونش با کینه ونفرت ترکیب شده بود و خودش هم نمی‌دانست چه هدفی و نقشه‌ای پشت این‌کارهای بچگانه‌اش دارد. به محض باز شدن درب جلو ماشین تیرداد روی صندلی جلو می‌نشیند، موبایلش ارام توی کیفش می‌گذارد و می‌پرسد:
- چی شد؟ چرا اومدی اینجا پس، رئیست رو واسه چی تنها گذاشتی، اینجوری که خیلی زشته..
تیرداد به معنای منفی سری تکان می‌دهد:
- الان که رئیسم نیست بیرون محل کار دوستمه، نگران نباش منو حجت اصلا از این حرف‌ها باهم نداریم..
ندا سرش را مابین دو صندلی نزدیک می‌‌کند و به نیم رخ تیرداد کنجکاه خیره می‌شود:
- میگم چه ماشین قشنگی داره، خارجیه نه؟ به نظرت قیمتش چقدره؟
تیردادبه سمتش متمایل می‌‌شود، حالا که بحث مادیات را پیش کشیده بود می‌توانست فرصت مناسبی برای شناخت باشد.
- نمی‌دونم دقیق، خوشت میاد از این ماشین؟
نیمچه لبخندی می‌زند و آرام مردمک چشمانش را می‌چرخاند:
- آره خب کیه که بدش بیاد، خوش به حال بچه پولدارها تا چشم باز می‌کنن به هرچیزی که دلشون بخواد و اراده کنن می‌رسن، نمی‌خوام قضاوت کنم شاید بدجنسی به نظر برسه هرچند منظورم این رفیقت نیست، ولی طرف تو عمرش یه دونه آجر جابه جا نکرده اصلا نمی‌دونه بی پولی و سختی چی هست، بعد می‌نشینه پشت فرمون همچین ماشینی همچین قیافه می‌گیره که انگار برای داشتنش خودش زحمت کشیده، ولی در اصل یه بچه مفت خور به درد نخوره که از جیب باباجونش تغذیه‌ میشه که حتی عرضه بالا کشیدن دماغش رو هم نداره، آدم دلش می‌خواد رو همچین آدم‌هایی تا می‌تونه فقط بالا بیاره..
تیرداد گُر می‌گیرد، شخصیتی که ندا داشت با نفرت تشبیهش می‌کرد بی شباهت به خودش نبود، دستی به گردن داغش می‌کشد و به دفاع از خود جواب می‌دهد:
- خب همه که اینطور نیستن، اکثرا پا به پای پدرهاشون تلاش می‌کنن یعنی همش بیکار..
پوزخند صدا دار ندا صحبتش را قطع می‌کند:
- آره ارواح عمشون، فقط یکم دوتادوتا کنی می‌فهمی توی قشر مرفه پدر‌ها سختی واقعی رو به دوش می‌کشن تا مسیر رو برای بچه‌هاشون هموار بکنن. یعنی یه نسل دهنشون سرویس میشه تا نسل بعد راحت مفت بَری کنن، وگرنه پول و قدرت پدرهاشون نباشه، اصلا کسی حسابشون می‌کنه؟
تیرداد عصبی مشتش را جمع می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و تا باخونسردی جوابش را بدهد:
- خب تقصیری بچه‌هاشون چیه؟ مگه به دنیا اومدن تو یه خانواده مرفه جرمه؟ یا جرم این‌که یه پدری ترجیح می‌ده با تلاشی که می‌کنه آینده بچه‌هاش رو تضمین کنه تااز زندگیشون لـ*ـذت ببرن..
ندا کلافه دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و بی حوصله جواب می‌دهد:
- معلومه که جرم نیست اتفاقا بهترین کار رو در حق بچه‌هاشون می‌کنن، فکر کنم اشتباه متوجه شدی منظور من آدم‌های مدعی بود که با پولی ومالی که براش زحمت نکشیدن به بقیه فخر فروشی می‌کنن، بیخیال توضیح دادنش سخته فقط بدون که از این دسته آدم‌ها به شدت متنفرم همین..
تیرداد که هنوز شوکه بود، کلاهش را از سرش برمی‌دارد دستی به موهای کوتاهش می‌کشد انتظار شنیدن این حرف‌ها را نداشت. ندا این بار با حالت غمگینی ادامه می‌دهد:
- توهم فهمیدی، تابلوعه دارم حسودی می‌کنم، نه؟ هرچقدر می‌خوام ادای آدمهای منطقی دربیارم اما نمی‌شه، درسته ازشون متنفرم ولی دوست دارم برای یه مدت کوتاهم شده جاشون باشم ببینم بچه پولدار بودن چه حالی میده!
حرف‌های پراز تناقضش تیرداد را آشفته می‌کند، نیم نگاهی به نیمرخ متفکرش می‌اندازد این دختر یا صفر بود یا صد اصلا حد وسطی نداشت، همین کارش را هربار سخت تر می‌کرد. پس به گفتن جوابی کوتاه بسنده می‌کند:
- بیخیال..
منحی لب‌هایش خمیده می‌شود، آهسته پلکی می‌زند:
- آره بیخیال، فکر کردن به اتفاق‌های غیر ممکن بدتر حال آدم‌رو خراب می‌کنه، راستی نمی‌خوای بری پایین؟ امداد خودرو اومد رفیقت هم دست تنهاست..
تیرداد به روبه‌رو خیره می‌شود تعمیرکار با حجت مشغول حرف زدن بود، دلیلی برای رفتن نداشت اما ناچار بود که از ماشین پیاده شود تا نقشش را ایفا کند.
چند دقیقه‌ای می‌گذرد، ندا منتظر انگشتش را روی شیشه‌ی تیره‌ی پنجره حرکت می‌دهد‌ و با رد محو انگشت اشاره‌اش قلب های کوچک و بزرگی را می‌ِکشد. حواسش پرت ماشین آلبالویی می‌شود که به مزدا دوکابین یدک شده بود. فقط چند لحظه‌ی کوتاه طول می‌کشد تا بلاخره تیرداد همراه حجت سوار می‌شود. نگران خودش را بین درز دوصندلی جلو می‌چسباند:
- چرا بُردنش پس؟ نتونست درستش کنه؟
حجت درحالی که مشغول کمربند است بی اختیار جواب می‌دهد:
- نه اوضاعش خیلی داغون بود..
ندا هوفی آرام زیر لب می‌گوید، نگاه حجت از توی آینه‌ی به چشمانش می‌افتد و باتردید می‌پرسد:
- خیلی خوب الان کجا باید برم؟
تیرداد سربرمی‌گرداند تا زودتر از تصمیمش باخبر شود، ندا بی رمق شانه‌ای تکان می‌دهد:
- بریم خونه..
تیرداد مُردد می‌پرسد:
- مطمئنی نمی‌خوای جایی بریم، چیزی بخوریم؟
- نه تا همین الانش هم کلی دیر کردم، باید برگردم خونه..
فقط حجت می‌توانست شدت عصبانیت تیرداد را در این لحظات حس کند، ضایع شدن و به هم خوردن قرارش، دردسر امروزش، همه چیز و همه کَس دست به دست هم داده بود تا یک بمب ساعتی کنارش بنشیند، خوب می‌دانست با رفتن ندا به زودی منفجر می‌شود و ترکَش هایش نصیبش می‌شود، حتی اجازه حرف زدن با ندا را تیرداد از او سلب کرده بود و فرصتی برای از بین بردن این جَو سنگین را نداشت.
با پیچ و خم در کوچه و پس کوچه‌های شهر بالاخره ماشین کمی دورتر از کوچه‌ی آبان متوقف می‌شود.
ندا نگاهی به اطراف می‌اندازد و هوا کاملا تاریک شده بود، تحت تاثیر جو سنگین معذب زیر لب تشکری می‌کند‌، با تیرداد کلی حرفی برای گفتن داشت اما حضور حجت کارش سخت می‌کرد، پس با تردید نگاهی به تیرداد می‌کند:
- میشه یه لحظه باهام بیای؟
تیرداد که انتظار شنیدن کلمه‌ای جز خداحافظی نداشت، متعجب از ماشین پیاده می‌شود و پشت سرش حرکت می‌کند. ندا چند قدمی دور می‌شود و در گوشه‌ی پیاده می‌ایستد و با لحن دلجویانه‌ای می‌گوید:
- ببخشید امروز دوباره به خاطر من خیلی به زحمت افتادی، می‌دونم همش برات دردسر درست می‌کنم معذرت می‌خوام!
تیرداد که هنوز معنی این عذرخواهی را درک نمی‌کند و باگنگی می‌پرسد:
- نمی‌فهمم، چه دردسری؟ اتفاق امروز چه ربطی به تو داره؟
دستش را در جیب پالتواش فرو می‌برد و شرمنده جواب می‌دهد:
- فکر کنم من برات خوش یُمنی نمیارم، اگه من نبودم که این اتفاق‌ها برات نمی‌افتاد، بخاطر ماشینت این همه تو خرج نمی‌افتادی، به رئیست رو نمینداختی و جلوش ضایع نمی‌شدی، خودم می‌دونم چه حسی داری، تو راه فهمیدم خیلی شاکی و عصبی هستی، حتی بهت حق می‌دم این آخرین باری باشه که بخوای دیگه منو نبینی..
تیرداد لبخندی می‌زند عصبانیتش با چند جمله‌ی خام و نامرتبط فروکش کرده بود، دنیا از دید این دختر چقدر ساده و مسخره بود و مدام خودش را محکوم می‌کرد، انگار عادت کرده بی ربط‌ها را به هم وصله کند و از خود داستانی مجزا بسازد، بی آنکه بداند اصل ماجرا خودش است. تیرداد برای آرام کردنش دست به کار می‌شود تا بار عذاب وجدان را از روی دوشش بردارد:
- هیچ‌کدوم از این اتفاق‌های امروز تقصیر تو نیست حتی اگه تو نبودی هم اتفاق می‌افتاد، ناراحتیم بیشتر به خاطر اینکه نتونستم ببرمت یه جای جدید و قرارمون به هم خورد، دلیل دیگه‌ای نداره..
ندا حس بدی که وجودش را تسخیر کرده بود به یکباره رهایش می‌کند، جمله‌ی آخر تیرداد برایش ارزشمند بود، این‌که همه ناراحتی‌اش بخاطر خودش بوده خوشحالش می‌کرد.
- واقعا بخاطر همین ناراحت بودی، باور کنم؟
- باور کن همین بوده دیگه هیچوقت خودت رو مقصر ندون...
ندا لبخند دندان نمایی می‌زند حالا که همه چیز برایش روبه روال شده می‌گوید:
- خیلی خوب برو دیگه رئیست رو منتظر نذار، یادت نره باهاش راجع کار من باهاش صحبت کنی، تو ماشین دیدم اخمات توهمه جرات نکردم باهاش حرفی بزنم..
تیرداد قدمی به عقب برمی‌دارد:
- گفتم که رئیسم نیست رفیقمه..
ندا قدم‌های معکوسش را به سمت کوچه برمی‌دارد و با سماجت جواب می‌دهد:
- حالا هرکی فقط کار منو فراموش نکنی، راستی آلبالو رو زودتر از تعمیرگاه در بیار می‌خوام روز اول کاریم رو با آلبالو برم سرکار..
آلبالو اسم جدیدی بود که همین حالا برای ماشین قراضه‌‌اش انتخاب کرده بود. بخاطر فاصله‌ای که ایجاد شده ولوم صدایش را بالا می‌برد:
- نمی‌ذارم زیاد تو تعمیرگاه بمونه، برو دیگه مراقب خودت باش..
ندا دستی تکان می‌دهد و به سمت کوچه می‌رود، تیرداد با عجله سوار ماشین می‌شود، دیگر خبری از اخم روی صورتش نبود‌ و بلعکس خوشحالی زیر پوستش دویده بود فلشی که موقع آمدن از ضبط ماشین برداشته بود را از جیبش بیرون می‌کشد، حالا وقت شنیدن آهنگ‌هایی بود که ندا گوش می‌داد، حجت متعجت نگاهی به تیرداد می‌اندازد، انگار کسی توی گوشش وِرد خوانده بود و با چوب جادویی مخصوصی حالش را زیر رو کرده بود، این همه تفاوت در رفتارش فقط در عرض چند دقیقه کوتاه فقط ازدست یک جادوگر برمی‌آمد.
 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ******
    بیتا ازپشت پنجره نگاهی به تیرداد می‌اندازد که تازه از راه رسیده است مشغول حرف زدن با حجت است تغیررفتار این روزهایش کنجکاوش کرده، صدای مادرش از پشت سر می‌شنود که انگار ذهنش را خوانده:
    - هرچی هست زیر سر حجتِ، معلوم نیست زیرزیرکی دارن چی‌کار می‌کنن، آدمی سال به سال از اتاقش بیرون نمی‌اومد رنگ آسمون رو نمی‌دید، حالا دَم به دقیقه بیرونِ فقط خدا بهمون رحم کنه...
    بیتا قدمی از پنجره فاصله می‌گیرد و به چشمان مادرش که خشم در آن موج می‌زد خیره می‌شود:
    - من که براش خیلی خوشحالم، هرچی هست بهتر از این‌که خودش رو تو چهاردیواری اتاق حبس کنه روزبه روز افسرده‌تر و داغون‌تر بشه، واقعا دلیل نگرانیت رو نمی‌فهمم..
    شایسته خانم عصبی روی مبل استیل تک نفره می‌نشیند و حالت چهره‌اش عبوس می‌شود:
    - از روزی که پام گذاشتم تو این خونه نرمال نبود، همیشه عصبی پریشون، آدم به دور، با عالم و آدم دعوا داشت می‌دونی چقدر خون به دل من و بابات کرد با اخلاق‌ها و رفتارهای عجیب غریبش، این همه مدت باهاش ساختم، اصلا کدوم زنی دوست داره بچه‌ی تخس و لجباز یه زن دیگه رو این همه سال تحمل کنه؟ از بچه‌ی خودم گذشتم تا بچه‌ی مردم رو بزرگ کنم..
    کمی مکث می‌کند و بغض آلود ادامه می‌دهد:
    - اون روزهایی که آقاتیرداد کنج اتاقش نشسته بود و با عالم و آدم قهر بود این سینا پسر من بود که مثله یه مرد کنار بابات وایستاد و نذاشت آب تو دلش تکون بخوره‌، جای پسر بی عُرضش رو واسش پر کرد، این بشر حتی روحشم خبر نداره همه مسئولیت شرکت یه تنه روی دوش پسر من بود، فکر می‌کنه با چهارتا تلفن و امضای زیر برگه‌ و اوراق رئیس شرکته و جانشین پدرشه..
    سینا پسر ارشد شایسته خانم از ازدواج اولش بود، کسی که پشت پرده این سال‌ها پا به پای حاج آقا سهروردی در شرکت مشغول کار بود و بیشتر امور را دست گرفته بود و از جای خالی تیرداد نهایت استفاده را می‌کرد تا خودش را به سهروردی نزدیک کند.
    بیتا خسته از حرف‌های تکراری مادرش آهی زیر لب می‌کشد، از این که مادرش اورا وادار به مقایسه دوبرادرش می‌کرد عاصی شده بود، سینا و تیرداد باهمه تفاوت‌هایی که باهم داشتند هردو به یک اندازه دوستداشتنی و قابل احترام بودند، هرچند هیچ‌وقت از هیچ‌کدام توجه خاصی دریافت نکرده بود.
    باز شدن درب خانه ورود تیرداد، شایسته خانم غرغرهایش را تمام می‌کند، صدای بلند تیرداد در فضای خانه می‌پیچد:
    - بیتا یه لحظه میای؟
    شایسته خانم مضطرب می‌پرسد:
    - برو ببین داره تورو صدا می‌زنه؟
    بیتا متعجب و کنجکاو باعجله از پذیرایی بیرون می‌آید و نگاهی به تیرداد که توی پاگرد پله‌هایی که طبقه بالا منتهی میشد می‌اندازد بی وقفه می‌پرسد:
    - سلام صدام کردی، چیزی شده؟
    تیرداد در حالی که راه پله‌ها در پیش می‌گیرد جواب می‌دهد:
    - اره دنبالم بیا، کارت دارم..
    بیتا که کنجکاوی‌اش دوچندان شده پشت سرش راه می‌افتد، تیرداد درب اتاقش را برایش باز می‌کند، دری که به سختی به روی کسی باز می‌شد حالا برای او گشوده شده بود، هیجان زده به داخل اتاقش قدم می‌گذارد و نگاهی به اتاقی که سال‌ها تو ذهنش تصور می‌کرد می‌اندازد، همه چیز به هم ریخته و آشفته بود، وسایل کوچک و بزرگی که بی نظم در گوشه‌ گوشه‌ی اتاق بی نظم چیده شده بود و طول و عرض اتاق را اشغال کرده بود. نگاهش به قاب عکس‌های خاک خورده‌ای که روی کنسول چیده شده می‌افتد، نزدیک ‌تر می‌رود و با دیدن عکس‌های قدیمی از مادر تیرداد نفسش در سـ*ـینه حبس می‌شود زنی که سال‌هاست فوت کرده اما هنوز کابوس این سال‌های شایسته خانم است چون نام و خاطرش از یادِ پدرش هنوز پاک نشده، صورت معصوم و لبخند ملیحش که زیبایی صورتش را دوچندان کرده و حس زنده بودن را القا می‌کند، چشم‌های میشی و موهای طلایی رنگِ زن شباهتش را با تیرداد بی اندازه می‌کند..
    هنوز محو تماشای بانوی با وقار توی قاب است که صدای تیرداد را می‌شنود:
    - بهم بگو کدومش بهتره؟
    سر برمی‌گرداند و به پیراهن‌های مردانه‌ آویخته در روی رگال کمددیواری خیره می‌شود:
    - می‌خوای کجا بری؟
    تیردادپیراهن مردانه‌ی خاکستری را بیرون می‌کشد:
    - می‌خوام برم شرکت، دنبال یه تیپ معمولی و کارمندی‌می‌گردم..
    متحیر ابروهای رنگ شده و باریکش را بالا می‌برد:
    - واقعا می‌خوای بری کارخونه پیش بابا کار کنی؟ قضیه چیه، تیپ کارمندی برای چی؟
    پیراهنش را روی تخت پرت می‌کند:
    - کارخونه نه میخوام یه سر برم دفتر، اصلا تو کاریت نباشه فقط می‌خوام بهم نظر بدی همین، اگه هم که نمی‌تونی هم که برو..
    قبل از این‌که پشیمان شود بیتا دست می‌جنباند به سمتش می‌رود و مشغول جستجو بین لباس‌هایش می‌شود، اکثر تناژ رنگ‌ لباس‌هایش تیره بود و انتخاب یک پیراهن کار سختی نبود، اما این وسواسی که تیرداد به خرج می‌داد خبر از یک راز با پس زمینه‌ی عاشقانه می‌داد، بیتا پیراهن کاربنی را از توی رگال جدا می‌کند:
    - به نظرم همین خوبه بهت میاد، حالا کت چی می‌خوای بپوشی؟
    جلوی آینه می‌ایستد و مردد به پیراهن نگاه می‌کند و جواب می‌دهد:
    - کت نمی‌خوام. دیگه هیچ‌کدوم از کت‌هایی که دارم اندازم نیست..
    بیتا لبخندی می‌زند و با شیطنت می‌پرسد:
    - اگه بهم بگی کیه بیشتر می‌تونم کمکت کنم..
    تیرداد چشم ریز می‌کند گنگ می‌پرسد:
    - کی کیه؟
    جسارتش را جمع می‌کند:
    - همون که داری بخاطرش خوشتیپ می‌کنی!
    تیرداد گُر می‌گیرد و از این که اینقدر تابلو به نظرش رسیده عصبی می‌شود، بیتا آخرین کسی بود که ترجیح می‌داد در مورد ندا با او حرف بزند.
    - دیگه داری چرت و پرت میگی بسه دیگه برو بیرون..
    بیتا شانه‌ای تکان می‌دهد قدم زنان از اتاق بیرون می‌رود اما درسر نقشه دیگری برای به دام انداختنش دارد:
    - اگه مشاورت تو مسائل عشقی و عاطفی حجتِ که از همین الان فاتحه‌ی رابطتت رو ازهمین الان بخون، اگه راهنمایی خواستی به خودم بگو به هرحال من همجنس‌هام بهتر از حجت می‌شناسم می‌تونم چندتا فوت و فَن طلایی بهت یاد بدم..
    فقط چند ثانیه‌ کوتاه می‌گذرد که تیرداد پشیمان می‌شود، پیشنهاد خواهرش وسوسه انگیز بود پس غرورش را کنار می‌گذارد درب اتاق را باز می‌کند:
    - کجا داری میری؟ بیا تو..
    لبخند موفقیت روی لب‌های سرخ و برجسته‌ی بیتا نقش می ‌بندد مغروانه دست به سـ*ـینه مقابلش می‌ایستد:
    - اول بگو تو کدوم مرحله‌ای؟ بعد بگو که واقعا جدی هستی؟
    تیرداد با اکراه جواب می‌دهد:
    - تازه باهم آشنا شدیم، فعلا دوستیم یه دوستِ معمولی، اگه جدی نبودم که الان این‌جا نبودی..
    بیتا ذوقش کنترل می‌کند، اولین بار بود که تیرداد را این‌قدر به خود نزدیک می‌دید و حالا که محرم رازهایش شده باید برای برادرش سنگ تمام می‌گذاشت:
    - اخلاقش چطوره؟ از چی خوشش میاد، از چی بدش میاد، یکم از دختره اطلاعات بده بدونم با کی طرفیم، چی‌کار می‌تونیم بکنیم..
    تیرداد برای معرفی‌اش تردید دارد اما حالا که بیتا ناخواسته ازهمه چیز باخبر شده، نباید سخت می‌گرفت این روزها به بیشترین چیزی که نیاز داشت کسی بود که بتواند با او حرف بزند:
    - اسمش نِداست، دختر خوبیه خیلی هم مهربونه، فقط نپرس چطوری و از کجا باهم آشنا شدیم چون بهت نمیگم، مشکل فعلیم این‌که می‌خوام بهش نزدیک بشم ولی نمی‌تونم، انگار تو یه عالم دیگست توی یه دنیای دیگه سِیر می‌کنه..
    بیتا دست زیر چانه‌ی استخوانی‌اش می‌گذارد:
    - کارمند شرکت خودمونه؟
    سری به معنای منفی تکان می‌دهد:
    - نه هنوز نیست، قرار به شرکت معرفیش کنم برای کار دارم سعی می‌کنم بهش نزدیک بشم ولی نمی‌دونم بعدش چی می‌شه، فقط نمی‌خوام برم سراصل مطلب و ریسک کنم ممکنه ازم بدش بیاد بذاره بره..
    ناامیدی و بی اعتمادی را در چشمان برادرش می‌خواند، بخاطر اعتماد به نفس کمش ترس از دست دادن دختری که دوستش داشت را چندبرابر می‌کرد، کمی فکر می‌کند و با ارامش به او دلداری می‌دهد:
    - به بعدش فکر نکن فعلا مهم اینکه الان پیداش کردی، می‌تونی نزدیکش باشی، خیلی خوبه که حست رو نادیده نگرفتی داری تلاشت رو می‌کنی، بذار یه مدت بگذره شناختتون از هم بیشتر بشه قول می‌دم همه چیز درست میشه.
    تیرداد که انتظار شنیدن فوت و فن طلایی را دارد می‌پرسد:
    - نمی‌خوای بهم بگی چیکار باید کنم؟
    بیتا در حالی راه خروج را در پیش می‌گیرد جواب می‌دهد:
    - اول از همه اعتماد به نفس داشته باش، زن‌ها عاشق مردایی هستن که به خودشون می‌بالن و از وجود خودشون راضی و متشکرن..
    - همین؟!
    بیتا با گفتن حرف پایانی درب اتاق می‌بندد:
    - آره همین، همین هم که گفتم باور کن چیز کمی نیست. بقیه موارد بمونه واسه وقتی که نزدیکش شدی فعلا خیلی زوده..
    تیرداد خودش را روی تختش رها می‌کند، به سقف اتاقش خیره می‌شود، اعتماد به نفسش زیر صدها کیلوگرم چربی خوابیده بود، هیچ راهی برای احیایش نداشت. فقط خدا می‌دانست توی همین قرارهای کوچک و بزرگی که با ندا می‌گذاشت از شدت خجالت و ترس صدها بار درون خودش خورد می‌شد فرو می‌ریخت، تنها چیزی که قوتش را برای ادامه این رابـ ـطه زیاد می‌کرد، نگاه عادی ندا بود که هیچ وقت رنگ تحقیر و تعجب و وحشت نداشت، بی پروا توی چشمانش نگاه می‌کرد و می‌خندید و از فکرهای عجیب و غریب توی سرش می‌گفت، نه توقعی داشت و نه خبری از منت بود. همین نشانه‌ای بود تا اورا دنبال کند‌.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    شایسته خانم انتهای پله‌های خانه در انتظار بیتا کمین کرده با دیدن لبخند وسیعی که بر لب دارد با نگرانی می‌پرسد:
    - چی می‌گفت؟ چی‌کارت داشت؟
    بیتا از کنار مادرش عبور می‌کند و بی تفاوت پاسخ می‌دهد:
    - هیچی، چیز خاصی نبود.
    شایسته خانم کفری می‌شود و دنبالش راه می‌افتد:
    - وقتی سوال می‌پرسم مثله بچه‌ی آدم جواب بده، پرسیدم چی‌کارت داشت؟
    بیتا متوقف می‌شود تا با جوابی خودش را هرچه زودتر رها کند:
    - مامان گفتم چیزی خاصی نیست، ازم کمک خواست چند دست لباس انتخاب کنه مثله این‌که از فردا می‌خواد بره شرکت.
    شایسته خانم شوکه با صدای بلند تکرار می‌کند:
    - یعنی چی که می‌خواد بره شرکت؟
    بیتا که هنوز دلیل واهمه‌ی مادرش را نمی‌فهمد کلافه جواب می‌دهد:
    - یعنی چی نداره مامان، لابد دیگه خسته شده نمی‌خواد تو اتاقش بنشینه از راه دور چندتا کار سطحی و کوچیک انجام بده، می‌خواد بره ‌کنار بابا بمونه و کار کنه..
    گوشه‌ی پلک شایسته خانم تیک‌وار می‌پَرد، صدای پدر که تازه از راه رسیده طنین انداز می‌شود:
    - کی می‌خواد کنارمن کار کنه؟
    بیتا بادیدن پدر که هنوز در آستان در ایستاد با خوشحالی جواب می‌دهد:
    - سلام باباجون، تیرداد قرار از فردا بیاد شرکت مشغول بشه..
    شایداین بهترین جمله‌ای بود که بعد از مدت‌ها شنیده بود، خستگی کل این سال‌ها یک باره از روی دوش مهندس سهروردی برداشته شده بود. کیف مردانه‌ی چرمش را کنار کمدی کنار درب سالن رها می‌کند و به سمتش قدم برمی‌دارد و باتعجب می‌پرسد:
    - مطمئنی، خودش گفت؟
    بیتا با ذوق سری به معنای تایید تکان می‌دهد:
    - آره، همین الان بهم گفت..
    پدر سراز پا نمی‌شناسد و دیگر منتظر نمی‌ماند، با عجله از پلکان بالا می‌رود، شایسته خانم با چشم‌های وق زده و رنگ و روی پریده‌اش با خشم زیر لب می‌غُرد:
    - ببین چطوری خوشحال شد بخاطر پسر روان‌پریش خل و چِلش، آخه اون چی بارشه؟ پِ رو از بِ نمی‌تونه تشخیص بده، دقیقا می‌خواد چه کار کنه برای شرکت؟ بذار دو روز بره گند بالا بیاره می‌فهمه بودن تو همون اتاق به نفعشه..
    بیتا که از حرف‌های مادر پر از انرژی منفی می‌شود، با تردید سوال می‌کند:
    - این حرف‌ها به خاطر سیناست؟ می‌ترسی تیرداد بره جای اونو توی شرکت خراب کنه؟
    مادر روی پا بند نمی‌شود و به سمته پذیرایی می‌رود:
    - هیس صدات بیار پایین یکی می‌شنوه بدبخت می‌شم، این سوال‌های مسخره چیه داری ازم می‌پرسی‌، تو که می‌دونی من تیرداد به اندازه پسر خودم دوست دارم، من فقط نگرانم چون ناشی و بی تجربست یه وقت یه اتفاقی بیفته همین..
    بیتا خوب می‌داند که مادرش هیچ کس را به اندازه‌ی سینا توی دنیا دوست ندارد حتی خودش را، حالا یقین می‌آورد که نگرانی‌اش از بی تجربگی تیرداد نیست و ترس به خطر افتادن موقعیت سینا حقیقت ماجراست.
    تیرداد از که حسابی زیر ذره بین پدر رفته احساس ناامنی می‌کند، اما حالا پدر خوشحال در مقابلش ایستاده مدام سوال می‌پرسد. برای اینکه جو را آرام نگه دارد جواب می‌دهد:
    - ببین بابا فقط یه مدت می‌خوام تو دفتر مرکزی باشم با حساب کار و اوضاع احوال شرکت بیشتر آشنا بشم، فقط همین.
    پدر با تایید سری تکان می‌دهد:
    - آفرین برای شروع جای خوبی رو انتخاب کردی، اینطوری وظایف بینمون تقسیم میشه. ببینم گفتی از فردا میری دیگه؟
    هوفی می‌کشد و هنوز تصمیم دقیقی نگرفته، زیرلب جواب مثبت می‌دهد تا کمی از فشار روانی پدرش خلاص شود.
    ******
    ندا بی حوصله شبکه تلوزیون را عوض می‌کند و غلتی می‌خورد متکا را از زیر سرش برمی‌دارد و زیر سـ*ـینه‌اش می‌گذارد، با صدای ویبره موبایلش نیم ‌خیز می‌شود سر می‌چرخاند تا پیدایش کند، صدای ویبره هنوز می‌آمد اما خبری از موبایلش نبود باعجله بلند می‌شود و مُتکا را کنار می‌زند و با دیدن شماره سیو شده به نام آشغالِ خیانتکار هینی بلند می‌گوید و با اضطراب زیر لب می‌گوید:
    - این عوضی چرا داره به من زنگ می‌زنه؟
    صدای مادر را از پشت سرش می‌شنود:
    - کدوم عوضی؟
    بی معطلی تماس را وصل می‌کند و به سمته اتاقش می‌دَود، حرفی نمی‌زند تا اول شخص پشت صحبت کند، چند ثانیه کوتاه می‌گذرد که صدای سامی تو گوشش می‌پیچد:
    - الو چرا حرف نمی‌زنی؟
    با اینکه استرس دارد اما تند جواب می‌دهد:
    - تو زنگ زدی، کاری داری بگو وگرنه قطع کن وقتمو نگیر سرم شلوغه.
    صدای خنده‌اش بلند می‌شود با تمسخر جواب می‌دهد:
    - یه جور میگه وقتم رو نگیر، انگار وسط اورانیوم غنی کردن بهش زنگ زدم، حالا نهایت کار سختی تو عُمرت انجام دادی نشستی تو هوا با دستت پشه شکار کردی اینو دیگه به من نگو.‌.
    ندا مجال نمی‌دهد حرفش را ادامه دهد:
    - نظرت چیه انگشتت روی دکمه قرمز فشار بدی، بزنی به چاک؟ به اندازه کافی نطق کردی دوست ندارم سردرد بگیرم..
    سامی که انتظار این برخورد را از دختری که تا چند روز پیش برای شنیدن صدایش دست و پا می‌زد ندارد، دست روی نقطه‌ی ضعفش می‌گذارد:
    - الکی ادای حال خوب‌ها رو درنیار، می‌خوای بگی تو همین مدت ازم دِل کَندی فوری از نو ساختی و روبه راه شدی؟ بعید بدونم ازم متنفر باشی چون هنوز صدای گریه‌هات تو گوشمه، کلی پیام التماس ازت دارم که فقط خواستی یک لحظه صدام رو بشنوی..
    ندا قلبش فشرده می‌شود و هاله‌ی اشک تو چشمان سیاهش پرده می‌زند:
    - اون پیام‌ها رو زنگ‌ها رو بزن به حساب بچگیم، ببینم نکنه با خودت فکر کردی زندگی من لنگ توئه؟ خیلی احمقی بهتره فکر خیال رو بذاری کنارچون الان تنها حسی که بهت دارم دلم می‌خواد بالا بیارم..
    سامی جری می‌شود:
    - خوشم اومد خیلی مقاومت می‌کنی، می‌خوای قطع کنم که بنشینی یه دل سیر گریه کنی؟
    اینبار ندا بود که از این همه بی رحمی‌اش خنده‌اش می‌گیرد:
    - از نامزدت اجازه گرفتی که به من زنگ زدی؟ اصلا ببینم خبر داره؟ طفلی خبر نداره یه خائن همیشه خائن می‌مونه..
    سامی عصبی می‌غُرد:
    - نامزد خر کیه؟ چقدر ساده‌ای دلم به حالت می‌سوزه خیلی زود باوری، ببین ندا زنگ زدم بهت بگم با استوری‌هایی که می‌ذاری فقط ترحمم رو جلب می‌کنی، بیخود زحمت نکش اصلا برام مهم نیست باکی میری باکی میای، کجا می‌ری، اون بدبختی هم که باهاش ریختی روهم تا منو بسوزنی چند وقت دیگه وقتی که اخلاق‌های گندت رو واسش رو کردی مثله یه تیکه آشغال می‌ذارتت کنار..
    حرف‌های سامی شبیه پوتک بر سرش فرود می‌آید اما او کسی نبود که کم بیاورد توهین‌هایش را بی جواب باقی بگذارد:
    - بیخود نگرانم نباش مطمئن باش بیشتر از تو قدرمو می‌دونه و دوستم داره، همه که مثله تو نامرد و بی وجود نیستن، به جای اینکه اکانت فیک استوری‌هام دنبال وقت بذار روی خودت کار کن شاید تونستی مابقی عمرت رو مثله یه انسان زندگی کنی.‌
    با دست‌های لرزانش تماس را قطع می‌کند اجازه نمی‌دهد بیشتر از این تحقیرش کند، بغضش می‌شکند و اشکش جاری می‌شود، قلبش هزار تکه شده بود از اینکه اورا به یک آشغال تشبیه کرده بود وجودش را به آتش کشیده بود.
    روی تخت می‌نشیند صورتش خیسش را بین دست‌هایش مخفی می‌کند، خود را سرزنش می‌کند که چرا با یک آدم سَمی عمرش را تلف کرده و حالا کارش به اینجا کشیده، جایی که وجود عشق حقیقی انکار می‌شود و لمس آن خیال باطل..
    بازهم صدای ویبره موبایل سربلند می‌کند برخلاف تصورش این‌بار تیرداد که به او داشت زنگ می‌زد، بد موقع‌ترین وقت ممکن چرا این بشر زمان زنگ زدنش دقیقا مصادف با بدترین حال ممکنش می‌شد.
    گریه را به تایم دیگر موکول می‌کند چند نفس عمیق و نقاب سرخوشی را دوباره بر روی صورتش می‌گذارد:
    - سلام، کل روز منتظر زنگت بودم کُل روز نبودی..
    قند در دل تیرداد آب می‌شود این که کُل روز را به انتظارش نشسته بودچقدر برایش ارزشمند بود:
    - سلام ببخشید سرم شلوغ بود، خواستم بهت بگم فردا میام دنبالت باید بریم سرکار مدارکی که گفتم آماده کردی؟
    - آره فقط اصل دیپلمم نیست، کُپیش رو می‌تونم بیارم؟
    - آره مشکلی نداره، فردا ساعت هشت میام دنبالت امشب زود بخواب..
    روی تخت دراز می‌کشد و با لحن ملتمسانه‌ای جواب می‌دهد:
    - نمیشه ساعت نُه بیای، هشت خیلی زوده آخه من چطوری بیدار شم خیلی سختمه!
    تیرداد در مقابلش رئوف‌تر از آن بود که به او جواب منفی بدهد:
    - باشه ساعت نُه میام، ولی فقط فردا می‌تونی یک ساعت تاخیر داشته باشی!
    لبخندی می‌زند و در دل خدا شکر می‌کند:
    - وای ممنونم، تو بهترین آدمی هستی که می‌شناسم، راستی آلبالو رو از تعمیرگاه آوردی، حالش خوبه؟
    تیرداد که دل خوشی از ماشینش ندارد می‌گوید:
    - آره بهتره، حداقلش اینکه کارمونو راه می‌ندازه، پس فردا میام دنبالت آماده باش خواهش می‌کنم دیر نکن..
    - نه خیالت راحت راس ساعت نُه سرکوچم دیگه هیچ‌وقت منتظر نمی‌ذارمت..
    با قولی که می‌دهد تیرداد دلش قُرص می‌شود، خوب می‌دانست هیچ زمانی کُندتر از وقتی نیست که سرکوچه منتظرش می‌ماند.
    - باشه فردا می‌بینمت.
    با چند تشکر پر پیمانه و خداحافظی گرم تماس را قطع می‌کند و بلافاصله گریه را از سَر می‌گیرد.

     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    چند لقمه‌ای کوچکی و بزرگی که برای اولین روزکاری‌اش را آماده کرده بود را باعجله می‌دارد و به مادرش که مشغول دیدن سریال تُرکی بود با حسرت نگاه می‌کند:
    - مامان شب میام واسم تعریف کن فضلیت خانم چی‌کار کرد، من برم دیگه دیرم شد..
    عاطی خانم که محو تماشای سریال شده با باشه‌ای کوتاه این را اطمینان می‌دهد که مو به مو روزمرگی فضلیت خانم را برایش تعریف کند.
    از راه پله باریک خانه به سمت حیاط میدَود وکتانی سفیدش را از گوشه‌ی دیوار برمی‌دارد بدون اینکه چسبش را باز کند کفش را به پا می‌کند و از خانه بیرون می‌زند‌.
    نگاهی انتهای کوچه می‌اندازد هنوز خبری از تیرداد نبود پس نفس راحتی می‌کشد و کنار تیر برق می‌ایستد، خیلی وقت بود که این موقع صبح از خانه بیرون نیامده این زمان از روز محله عجیب رنگ آرامش داشت، آینه‌ی جیبی کوچکش را از کیفش بیرون می‌آورد به چشمان پف کرده‌اش که ارمغان هم صحبتی دیشبش با سامی بود خیره می‌شود، لعنتی در دل نثارش می‌کند زشت‌تر از وقت دیگر به نظر می‌امد با صدای تک بوق کوتاه ماشین که به نزدیک بود، آینه را پایین می‌آورد و با دیدن تیرداد با لبخندی به پیشوازش می‌رود، به محض نشستنش روی صندلی جلو به سمت تیرداد متمایل می‌شود:
    - دیدی گفتم دیگه منتظرت نمی‌ذارم الوعده وفا، تازه یه بیست دقیقه‌ای زودتر اومدم!
    تیرداد سر می‌چرخاند خوب نگاهش می‌کند، از نزدیک با مقنعه‌ و مانتوی ساده‌ی مشکی که پوشیده بود شبیه یک دختر بچه‌ای شده که راهی دبیرستان است، از همان دخترهایی که تمام طول مسیر را لِی لِی کوچه و پس کوچه‌ها را طی می‌کنند. ندا با نگاه طولانی تیرداد شک در دلش جوانه می‌زنه:
    - چرا اینجوری نگام می‌کنی، اگه خیلی ضایعم همین الان بگو برم یه لباس دیگه بپوشم؟ آره خیلی بَدم؟
    تیرداد غبطه می‌خورد چرا نمی‌تواند به زبان بیاورد که در خواستنی ترین و بانمک‌ترین حال ممکن است.
    - نه خیلی خوبی، واقعا خوبی..
    ندا سرگمه‌هایش در هم گره می‌خوره:
    - این‌جوری که تو نگاهم کردی یه لحظه‌ حس کردم شبیه احمقام، ببین می‌تونی باهام راحت باشی، تعارف بذار کنار اگه خوب نیستم بگو..
    تیرداد از این‌که با نگاه اولش اینقدر بد منظورش را رسانده بود دستپاچه می‌شود:
    - نه باور کن خوبی، فقط به نظرم جالب اومدی آخه هیچ‌وقت این‌جوری ندیده بودمت..
    لبخند دوباره لب‌هایش برمی‌گردد و به حرفش اعتماد می‌کند:
    - اگه دروغ بگی می‌فهمم، حالا ببین چی واست اوردم؟
    در کیفش را باز می‌کند و با ذوق لقمه‌هایش را بیرون می‌کشد:
    - امروز یکم زود بیدار شدم، بتونم این لقمه‌ها رو درست کنم، ببین چقدر قشنگ شده؟ توش پُره پنیر گردوعه، این بزرگه هم مال توئه ویژه درستش کردم..
    تیرداد قدرشناسانه نایلون را از دستش می‌گیرد و تشکری زیر لب می‌کند، با خوشحالی نهفته در وجودش به سمت شرکت حرکت می‌کند.
    با پیچ و خم در خیابان‌ها و پشت سرگذاشتم یک چهار راه، بلاخره ماشین در مرکزی ترین نقطه‌ی شهر متوفف می‌شود‌، ساختمان قدیمی سه طبقه‌ای که میان آسمان خراش‌ها سربه فلک کشیده خودنمایی می‌کند، نگهبان با اینکه که از قبل آماده ورودشان بود اما تیرداد را با هاشبک آلبالویی شناسایی نمی‌کند و مانع را برای ورودش به پارکینگ برنمی‌دارد.
    تیرداد ناچار دنده عقب می‌گیرد و ماشین را درگوشه‌ای پارک می‌کند، در دل خدارا شکر می‌کند که ندا با دستمال‌ کاغذی که در دست دارد مشغول تمیز کردن کتانی‌هایش است و این صحنه را ندیده.
    ندا با هیجان مقنعه‌اش را روی سرش مرتب می‌کند:
    - باهم بریم تو؟
    - آره اگه آماده‌ای بریم.
    معطل نمی‌کند و از ماشین پیاده می‌شود و به سمت ساختمان حرکت می‌کند هنوز چند قدم برنداشته که به سمتش برمی‌گرد:
    - برام آروزی موفقیت نمی‌کنی؟
    تیرداد باعجله تکرار می‌کند:
    - برات آرزوی موفقیت می‌کنم!
    آروزی موفقیت تیرداد آخرین مهر تاییدی بود که می‌توانست با خیال راحت پا به داخل ساختمان بگذارد. سر بلند می‌کند نگاهی وبه راه پله می‌اندازد حجت توی پاگرد در حالی که مشغول صحبت کردن با مرد جوانی بود با دیدنشان مکالمه‌اش را تمام می‌کند. ندا مضطرب سلام می‌کند، حجت که در نقش ریاستش فرو رفته شاکیانه نگاهی به هردو نفر می‌اندازد:
    - چه عجب بلاخره اومدین، آقای تیرداد تاخیر امروزتون بخاطر چیه؟
    تیرداد در حالی سعی می‌کند شبیه کارمندی آرام و مطیع به نظر برسد با پوزخندی جواب می‌دهد:
    - ببخشید رئیس، کار پیش اومد دیگه تکرار نمی‌شه!
    حجت که حسابی از این حال تیرداد سرکیف آمده متکبرانه جواب می‌دهد:
    - مطمئن باش در صورت تکرار با یه عذرخواهی کوتاه نمیام خودت که منو بهتر می‌شناسی پس حواست جمع کن که زیاد اهل بخشش نیستم، خیلی خوب بهتره این خانم محترم رو به سمت اتاقش راهنمایی کنی بعدش‌هم بدون فوت وقت تشریفتون بیاری تو اتاق من..
    ندا قصد دارد از پله‌ها بالا برود که حجت مانعش می‌شود و تشر می‌زند:
    - کجا خانوم؟ محل کار شما طبقه پایینه..
    ندا عقب گرد می‌کند و تیرداد نگاه عصبی‌اش را از حجت می‌گیرد به سمت پله‌های زیر زمین می‌رود:
    - بیا بریم بهت نشون می‌دم.
    ندا دستپاچه پشت سرش حرکت می‌کند و ارام زیر لب می‌غرد:
    - ببخشیدا ولی رئیس عوضی داری..
    تیرداد توی پاگرد می‌ایستد و اشاره‌ای به درب نیمه باز اتاق بایگانی اشاره می‌کند:
    - برو پیش خانم روحی خودت معرفی کن، کاری داشتی بهم زنگ بزن.
    ندا دمق از پله‌ها پایین می‌رود و باشه‌ای زیر لب می‌گوید..
    آرام به داخل اتاق سرک می‌کشد و با سرانگشتش ضربه‌ای به در می‌زند، زن میانسالی پشت میز شلوغ و در همش مشغول تمیز کردن شیشه‌ی عینکش است بی آنکه سر بلند و نگاهش کندبا صدای بی جانش پاسخ می‌دهد:
    - بیاتو..
    ندا چند قدم دیگر برمی‌دارد و با فاصله‌‌ای کوتاه روبه روی میزش می‌ایستد:
    - سلام من غفاری هستم.
    خانم روحی بلاخره کارش با عینکش تمام می‌شود و آن را روی دماغ استخوانی قوزدارش می‌گذارد نیم نگاهی گذرا به ندا می‌اندازد، پس کارمند جدید سفارشی که به هیچ وجه نیازی به او نداشت حالا روبه رویش ایستاده بود:
    - سلام خوش اومدی، میز کارت اونه..
    میزی کار جدید و صندلی چرخدار گران قیمتی که از روز قبل برایش آماده شده بودهیچ تناسبی با محیط نمور و آشفته‌ی اتاق بایگانی نداشت، ندا معذب پشت میزش می‌نشیند، روحی هنوز نمی‌داند چه وظیفه‌ای را به نورچشمی که به طور مرموز به این بخش راه پیدا کرده بود محول کند، پس سالها کار خالصانه در خلوت خود حالا باید حضور اضافه‌ی دخترجوانی را تحمل می‌کرد.
    ندا که هنوز در حال برانداز کردن فضای نسبتا بزرگ اتاق است، دست روی کیبورد سیستمی که روی میزش است می‌کشد و از اینکه چند دقیقه‌ای در سکوت گذشته صبرش تمام می‌شود می‌پرسد:
    - ببخشید الان من باید چی‌کار کنم؟!
    روحی ابروهای پرپشتش را که خیلی وقت بود اصلاح نکرده بالا می‌بَرد:
    - خیلی عجله داری زودتر کارت رو شروع کنی؟
    ندا شانه‌ای تکان می‌دهد، خصومت را در کلامش حس می‌کند با حاضر جوابی پاسخ می‌دهد:
    - خب آره، اومدم این‌جا که کار کنم!
    در دل حرفش را ادامه می‌دهد:《نیومدم که تورو نگاه کنم میمون خانم!》
    روحی که استارت جنگ در ذهنش می‌خورد، باید یک حال حسابی از این تازه واردی که با باندبازی به حریمش تجـ*ـاوز کرده بود می‌گرفت، از روی صندلی فنر دررفته‌اش بلند می‌شود هیکل بزرگ و تنومندش نمایان می‌شود، قدمی به سمت قفسه‌های آهنی برمی‌دارد و انگشتت را روی لبه‌ی قفسه می‌کشد و رد گرد و غبار روی سرانگشتش سیاهی می‌اندازد:
    - پس بهتره از اینجا شروع کنی!
    تیرداد روی صندلی اتاقش می‌نشیند و از پنجره‌های شیشه‌ای چهار گوش اتاقش به کارمند‌هایی که وانمود می‌کردند سخت مشغول کار هستند نگاهی گذرا می‌اندازد، حجت با دو ماگ بزرگ نسکافه‌ای در دست دارد با سختی درب اتاق را باز می‌کند:
    - اینم از نسکافه، حیدری فرستادم برات پای سیب بگیره..
    تیرداد دست‌هایش در سـ*ـینه قفل می‌کند و هنوز از رفتار چند دقیقه قبلش شکار است، نگاه سنگینش حجت را به اعتراف وامی‌دارد:
    - بابا اون‌طوری نگاه نکن دیگه، پیشنهاد خودت بود رئیس باشم، به این خوبی نقشم بازی کردم..
    تیرداد ماگ را از روی میز به سمت خودش می‌کشد شروع به داد اخطار می‌کند:
    - جلوی طرف گند زدی به هیکلم نکنه انتظار داری بهت جایزه بدم، ببین حجت بار آخرت باشه جلوی دختره بامن بد صحبت کنی، عوضی کارمندتم بَردَت که نیستم..
    حجت روی مبل چرمی وِلو می‌شود و سعی می‌کند لبخند مرموزش را پنهان کند:
    - ببخشید خب، من فقط می‌خواستم نقشم باورپذیرتر باشه، حالا که اتفاقی نیفتاده تا الان کُلی دلش به حال و روزت سوخته، مگه همینو نمی‌خواستی؟
    هوفی زیر لب می‌گوید، کلافه دستی به ته ریش نامرتبش می‌کشد:
    - این‌ها همیشه این‌جوری کار می‌کنن یا من دیدن اینقدر فعال شدن؟
    حجت خودش را از روی مبل بالا می‌کشد و سر می‌چرخاند به کارمند‌های بخش هرکدام مشغول کاری بودند:
    - چی بگم آخه؟ قبلا کم کاری که نمی‌کردن، ولی الان بخاطر ابهتت ژاپنی طور به نظر می‌رسن، راستی به یوسفی بگم بیاد می‌خواد چندتا پیشنهاد ویژه واسه امور بازاریابی داره؟
    لیوان را به لبش نزدیک می‌کند با تایید سری تکان می‌دهد:
    - بگو بیاد
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ندا دستمال نمدار روی زونکن های غبار آلود می‌کشد و زیر چشمی به روحی که دانه دانه ساقه‌ای طلایی‌هایش را درون لیوان چایی‌اش فرو می‌برد نگاه می‌کُند، هوفی زیر لب می‌گوید آرام موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و سلفی دوربینش را روشن می‌کند طوری که دستمال گردگیری‌اش و روحی که پشت به او نشسته بود در کادر بی‌افتد، چند عکس متوالی می‌گیرد و با کمی بالا و پایین کردن عکسی که باب میلش بود را انتخاب می‌کند و برای تیرداد ارسال می‌کند با مضمون؛ یک روز کاری سخت!
    فقط چند لحظه می‌گذرد که تیرداد در جوابش می‌نویسد:
    -《داری چیکار می‌کنی؟》
    ندا با عجله به گوشه بایگانی می‌رود تا صدایش به گوش روحی نرسد، دستش را روی ضبط صدا نگه می‌دارد آرام زمزمه می‌کند:
    - باورت نمی‌شه از سرصبح دارم گردگیری می‌کنم، یه دستمال داده دستم پرونده‌های چهل سال پیشو تمیز میکنم..
    صدا را ارسال می‌کند، باسرعت صدای دیگری ضبط می‌کند:
    - این زنِ که اینجاست انگار باهام مشکل داره، تا حلا یه کلمه حرفم باهام نزد، نمی‌دونم چه مرگشه، اینطوری بخواد پیش بره امروز فقط یکیمون از این اتاق میاییم بیرون حالا ببین کِی گفتم..
    ارام می‌خندد، با شیطنت وُیس را ارسال می‌کند، از پشت کمد‌های فلزی بیرون می‌رود و پشت سَر روحی می‌ایستد:
    - میگم خانم روحی، وقت ناهار ساعت چنده؟
    روحی سربرمی‌گرداندو ابروهای پروپشتش را در هم گره می‌دهد:
    - ردیف چهار تمیز کردی؟
    ندا مردد جواب می‌دهد:
    - اره، فقط یه طبقش مونده!
    روحی بی اعتنا دوباره بیسکویتش را داخل چایی‌اش فرو می‌برد:
    - خیلی خوب اون یه طبقه رو هم تمیز کن، نیم ساعت دیگه وقته ناهاره‌..
    ندا خسته نفسش را بیرون می‌فرستد، دوباره به سمته قفسه ها باز می‌گردد، ویبره موبایلش بلند می‌شود و با دیدن شماره تیرداد گوشه‌‌ای پناه می‌گیرد ارام نجوا می‌کند:
    - الو بگو می‌شنوم؟
    تیرداد متعجب می‌پرسد:
    - چرا اینقدر آروم حرف می‌زنی؟ اینطوری نمیشه بیا تو راه پله ها ببینمت..
    تماس راقطع می‌شود، ندا دستمال را توی دستش مچاله می‌کند مانند طمعه‌ای که می‌خواست از کنار شیری عبور کند پاورچین به سمته خروجی قدم برمی‌دارد، هنوز چند قدم برنداشته که صدای روحی را از پشت می‌شنود:
    - خانم غفاری کجا؟
    ندا مضطرب لبخندی می‌زد:
    - چیزه، یه کاری پیش اومده باید برم بالا همین الان میام..
    دیگر منتظر نمی‌‌ماند و با عجله از اتاق خارج می‌شود، روحی تاکیدهای حجت برای اجازه خارج نشدنش را ازاین بخش را تازه بخاطر می‌آورد باعجله تلفن را برمی‌دارد تا به حجت خروجش را اطلاع دهد.
    ندا توی پاگرد می‌ایستد و سربلند می‌کند به تیرداد که باسختی از پله‌ها پایین می‌اید نگاه می‌کند، عصبی نجوا می‌کند:
    - این خراب شده چرا یه آسانسور نداره؟ اینطوری که تو این پله‌ها رو بالا پایین می‌ری پدر صاحاب زانوهات در میاد‌..
    تیرداد که نمی‌دانست از توهینش ناراحت شود یا از نگرانی‌ که برای او داشت خوشحال، روبه رویش می‌ایستد و ظرف یکبار مصرف را به سمتش می‌گیرد:
    - بیا واسه تو آوردمش..
    ندا بی معطلی درب ظرف را باز می‌کند و با دیدن پای سیب‌ها لبخندی روی صورتش می‌نشیند و با احتیاط به اطراف نگاه می‌کند:
    - وای دستت درد نکنه، از کجا می‌دونستی گرسنمه؟
    با عجله تیکه‌ای از کیک را برمی‌دارد و در دهانش فرو می‌بَردو همانطور که می‌خورد ادامه می‌دهد:
    - چقدر خوشمزست، خودت خوردی؟
    تیرداد از این‌که بی هیچ نازو ادا و تعارفی روبه روی خودش مشغول خوردن شده بود خنده‌اش می‌گیرد:
    - آره نوش جونت خودت بخور، امروز خیلی کار کردی؟
    ندا بی رمق پلک هایش روی هم می‌گذارد و با لحن اغراق آمیزی می‌گوید:
    - اوهوم، نگاه کن دستام پینه بسته از صبحه دارم می‌سابم، من چقدر سادم باخودم فکر می‌کردم قراره پشت میز بشینم خانمی کنم، وضعمو ببین شدم مثله کوزت، از کارگر معدن هم بیشتر کار کردم ..
    تیرداد که چند دقیقه قبل پیگیر کارهایش بود دلداری‌اش می‌دهد:
    - بذار پای این‌که روز اولِته، قول میدم از فردا همه چیز درست میشه‌..
    ندا تکه‌ای دیگری از کیک را از ظرف برمی‌دارد:
    - خداکنه، لقمتو که دادم خوردی؟
    تیرداد با تایید سری تکان می‌دهد و به صورتش خیره می‌شود لبخندی می‌زند:
    - اره حرف نداشت..
    ندا خوشحال سری تکان می‌دهد و قدم معکوسی برمی‌دارد:
    - حالا که دوست داشتی فردا ناهار مهمون، برو دیگه الان رئیست میاد شاکی می‌شه،‌ جفتمون پرت می‌کنه بیرون..
    تیرداد که دل کَندن برایش مشکل است با عجله جواب می‌دهد:
    - موقع رفتن پایین تو ماشین منتظرت می‌مونم، یه وقت تنها واسه خودت برنگردی..
    ندادستی تکان می‌دهدو با عجله از پله‌ها پایین می‌رود، روحی که هنوز فکرش در گیر برخورد چند لحظه قبل حجت است، تازه می‌‌فهمد این رقیب کوچکش را زیادی دست کم گرفته است همه رفتارهای امروز را یک جا تحویل مدیریت داده بود، ناچار رویه‌اش را عوض می‌کند تا بیش از این برایش دردسر درست نکند.
    با ورود ندا از روی صندلی‌اش برمی‌خیزد و ندا بی توجه از کنارش می‌گذرد و به سمت قفسه ها می‌رود.
    - خانم غفاری یه لحظه؟
    ندا متعجب عقب گرد می‌کند:
    - بله؟
    مضطرب لبخندی می‌زند و می‌پرسد:
    - کجا داری می‌ری شما؟
    ندا دستمالش را توی دستش جابه جا می‌کند:
    - دارم میرم قفسه هارو تمیز کنم!
    روحی به سمتش می‌رود و دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد و به سمت میزش هدایتش می‌کند:
    - نمی‌خواد عزیز دلم، برای امروز کافیه بقیش بامن، شما برو بشین، باید بهت نحوه کار باچند تا برنامه کلیدی رو یاد بدم وقتمون کَمه باید نهایت استفاده رو کنیم، هرچند می‌دونم دختر باهوشی هستی زود یاد می‌گیری.
    از این تغییر رفتار ناگهانی متعجب می‌شود، به سمت میزش می‌رود، حتی روحش خبر ندارد که چطور همکار عُنق و گند اخلاقش درطول چند لحظه زمین تا آسمان رفتارش عوض شده است.
    حوالی عصر بود و ندا به مانیتور همچنان چشم دوخته بود، به حال خودش تاسف می‌خورد که حتی ذره‌ای از توضیحات روحی را نفهمیده و بدتر گیج شده است، عصبی با پشت انگشت شصتش ضربه‌ای به وسط پیشانی‌اش می‌زند:
    - خدایا این دیگه چه سَمی هستش، من الان از کجا بفهمم چی به چیه چرا قاطی شد..
    روحی کیفش را برمی‌دارد و مشغول جمع کردن وسایل می‌شود و نگاهی به ندا می‌اندازد که هنوز درگیر به نظر می‌رسد، با عجله می‌گوید:
    - عزیزم تو که هنوز پای نشستی‌؟ پاشو بقیش رو بذار واسه فردا امروز به اندازه کافی به خودت فشار آوردی خودت اذیت نکن!
    ندا درمانده نفسش را بیرون می‌فرستد، از روی صندلی کنده می‌شود:
    - آره حق باشماست، امروز خیلی به خودم فشار آوردم، بهتره برم دیگه. راستی خسته نباشید!
    روحی باخداحافظی بدرقه‌اش می‌کند، کیفش را روی کولش می‌اندازد و آهسته قدم‌زنان از ساختمان می‌اید. نگاهی به خیابان می‌اندازد تا ماشین تیرداد را پیدا کند، هیچ خبری از ماشین آلبالویی نبود، قدمی به سمت ساختمان برمی‌دارد روی سرا شیبی که به پارکینگ منتهی می‌شد پشت مانع می‌ایستد و با کنجکاوی به تاریک و روشن فضای ورودی پارکینگ خیره می‌شود، با صدای بوق آشنا سرمی‌چرخاند بادیدن تیرداد منحی لبش خمیده می‌شود و دستش را توی بغلش قفل می‌کند و سرش را خم می‌کند تندو قدم برمی‌دارد.
    تیرداد که با این حالت غمگین و افسرده‌اش به خوبی آشنایی دارد به محض سوارشدنش می‌پرسد:
    - چی شده، باز کی اذیتت کرده؟
    ندا که سری به علامت منفی تکان می‌دهد:
    - هیچکی، از خودم ناراحتم آبروم رفت دوساعت طرف کار با برنامه رو بهم توضیح داد آخرش هیچی به هیچی، اصلا متوجه نشدم هیچی یاد نگرفتم باورت میشه؟ هیچی نفهمیدم، آخه یه آدم چطور می‌شه یه چیز ساده رو یادنگیره، یعنی اینقدر خنگم؟
    تیرداد از روی صندلی عقب پاکت را برمی‌دارد و به سمتش می‌گیرد:
    - نه خنگ نیستی، بیا این برای توئه..
    با تعجب پاکت کوچک قهوه ای رنگ‌را از دستش می‌گیرد:
    ‌- این چیه؟ برام همبرگر خریدی..
    - گفتم ناهار نخوردی حتما خیلی گرسنته؟
    ندا که مشکلش را در کسری از ثانیه فراموش کرده، بادیدن این سوپرایز کوچک انرژی دوباره میگرد:
    - اخه چرا اینقدر خوبی تو‌؟ واقعا گشنم بود کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستم!
    ندا دیگر مجال نمی‌دهد ضبط ماشین را روشن می‌کند تا همراه با موزیک همبرگرش رابخورد، تیرداد خشنود از این که حواسش را پرت کرده و لبخند می‌زند، شاد کردن این دختر اصلا کار سختی نبود، کاش می‌توانست این بازی پوشالی و دروغین رازود تر تمام کند تا با سوپرایز های بزرگ تری خوشحالش کند‌.
    *****
    حجت که به دستور مهندس سهروردی به کارخانه فرا خوانده شده بود، خودش را در اسرع وقت به شرکت رسانده بود بیشتر از همیشه مضطرب بود چون دلیل آمدنش را نمی‌دانست . اخر شب بود و سوله و انبارها خالی بود و کارگرها رفته بودند و جز چند نگهبان در محوطه مشغول کشیک دادن بودند.
    قدم های بلندش را به سمت ساختمان کوچک اداری که در ضلع جنوبی کارخانه می‌رساند.
    از پله ها بالا می‌رود وبا دیدن سینا که تازه از توی اتاق مهندس سهروردی بیرون آمده بود، شاخک‌هایش خطر را حس می‌کند‌‌.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سینا با همان چشمان سیاه و مرموزش به پیشوازش گام برمی‌دارد، تنفر او از حجت به اندازه تیرداد بود، همیشه قلاده‌ای بزرگ و آهنین دور گردن دور گردن حجت تصور می‌کرد که زنجیرش به دست تیرداد بود، پادو یا جیره خور یا مگس مزاحم القابی بود که به او نسبت می‌داد.
    حجت که یک سر گردن از او کوتاه بود روبه رویش می‌ایستد و از پشت شیشه‌ شفاف عینکش بی پروا نگاهش می‌کند:
    - مشتاق دیدار خیلی وقت بود که ندیدمت..
    سینا دستش را درون پالتوی مشکی رنگ فطرش فرو می‌برد، با تمسخر نگاهی تحقیر آمیز به سرتا پایش می‌اندازد و جواب می‌دهد:
    - مشغله، کارهای مهم‌تری تو این شرکت دارم، گمون نکنم حتی مسیرت به راهی که من توش سرکار دارم بخوره، ببینم هنوزهم کبوتر نامه رسونی، خبر می‌بری و خبر میاری؟
    حجت از شدت عصبانیت فکش منقبض می‌شود و فاصله‌اش را کم می‌کند:
    - نمی‌فهمم منظورت از کار مهمت چیه؟ وقتی جفتمون شغلمون یکیه، تو پادویی پدری، من پادوی پسر زیاد خودت رو ازمن دور فرض نکن..
    سینا با تنه‌ی محکمی که به او می‌زند از کنارش می‌گذرد:
    - خیلی بیچاره‌ای دلم برات می‌سوزه..
    حجت سرخورده نفسش را بیرون می‌فرستد و به سختی شانه‌‌ی خمیده‌اش را راست می‌کند. به سمت اتاق مهندس می‌رود. با چند تقه‌ای به درب چوبی می‌‌کوبد وارد اتاق می‌شود.
    مهندس سهروردی مشغول اب دادن سانسوریهای سبز رنگ بود، با دیدن حجت لیوان بلوری دسته دارش را روی میزش می‌گذارد:
    - دیر کردی حجت..
    محتاط به سمت میزش می‌رود:
    - سلام ببخشید، تو ترافیک بودم.
    مهندس پشت میزش می‌ایستد و با دست اشاره‌ای می‌کند که بنشیند:
    - روزی که پدرت فوت کرد و اومدی اینجا تا بهت کار بدم بهت ازت پرسیدم می‌تونی مثل پدرت باشی؟ جواب دادی یعنی چه جوری گفتم یعنی صادق رو راست بی دوز و کلک..
    حجت مضطرب نگاهش روی پیرمردی که سال‌هاست از او حساب می‌برد می‌لغزد:
    - حاجی اتفاقی افتاده؟
    آرام روی صندلی‌اش می‌نشیند و با تایید سری تکان می‌دهد خونسرد جواب می‌دهد:
    - بی صداقتی کردی حجت، می‌دونستی ولی بهم نگفتی تیرداد این روزها سرش به چی گرمه، قرارمون این بود نزدیکش باشی مو به مو بهم گزارش بدی چه فعل و انفعالاتی توسرشه، دور از چشم من دست یه دختر گرفته بـرده دفتر مرکزی، دختری که معلوم نیست سرو کلش یک باره از کجا پیدا شده، با این بچه چی‌کار کرده که حاضر شده بخاطرش برگرده و خودش رو مشغول کنه!
    سیب گلوی حجت بالا و پایین می‌رود، رفاقت و راز داری راز باید کنار می‌گذاشت و خودش را تبرئه می‌کرد:
    - حاجی باور کنید می‌خواستم بهتون بگم، ولی تیرداد اصرار کرد بین خودمون بمونه، من فقط صبر کردم خودش بهتون بگه، اگه من می‌گفتم که نسبت بهم بدبین می‌شد و شاید دورمو خط می‌کشید..
    مهندس بی آنکه توجهی به حرفایش کند محکم می‌پرسد:
    - دختره کیه؟ از کجا پیداش کرده؟
    حجت از روی ناچاری جواب می‌دهد:
    - خیلی اتفاقی همو پیدا کردن، من احمق دیدم حالشو خوب می‌کنه اصلا فکر نمی‌کردم ایت قضیه اینقدر براتون مهم باشه..
    خم ابروهای سفیدش درهم گره می‌خورد و با صدای بلند می‌غُرد:
    - هرچیزی که به پسر من مربوط می‌شه برای من مهمه، مگه فکر می‌کنی بچم رو از سر راه پیداش کردم که اجازه بدم با هربی سرپایی که از راه رسید دَم خور بشه؟ اگه ازش بخواد سواستفاده کنه چی؟ خیلی خوب دوباره می‌پرسم بگو دختره کیه چه جوری باهاش اشنا شده؟ وای به حالت حجت اگه بخوای دروغ بگی..
    حجت شرمنده سرخم می‌کند و جواب می‌دهد:
    - دروغم کجا بود حاجی، باور کنید خیلی اتفاقی تو خیابون بهم برخوردن، اصلا رابطشون اونجوری که شما فکر می‌کنید نیست دوتا دوست معمولی هستن هنوز رابطشون جدی نشده، اصلا دختر روحشم خبر نداره اصلا تیرداد کیه فکر می‌کنه، یعنی خود تیرداد حواسش جمع بود نخواست اطلاعاتی ازخودش بهش بده یه هویت دیگه برای خودش ساخته کلا یه داستان دیگه داره توضیحش مفصله..
    گره ابروهایش باز می‌شود، این داستان مفصل را باهمه جزئیاتش را باید می‌دانست:
    - یعنی چی که یه هویت دیگه برای خودش ساخته؟
    حجت که احساس آدم فروشی را دارد، با حس گناهش ادامه می‌دهد:
    - می‌دونم شاید بچه بازی به نظرتون برسه ولی روزی که با ندا آشنا شد خیلی خوشحال بود ولی شک داشت یه وقت بخاطر پول و موقعیتی که داره نخواد ازش سواستفاده کنه برای همین خودش رو کارمند معمولی همین شرکت معرفی کرد، تازه با ماشین داغونی که برای شوهرخواهرم هست میره دنبالش، جاهای عادی و کم خرج میرن، تا بتونه بهش اعتماد کنه‌.‌
    مشکوک می‌پرسد:
    - اگه نمی‌خواد بفهمه کیه، پس برای چی ببردتش دفتر مرکزی مشغول به کارش کرده، اینطوری که لو میره؟
    حجت با انکار سری تکان می‌دهد:
    - نه دختره تو یه بخش جدا تو بایگانی مشغول شده، رفت و آمدی با جاهای مهم نداره به کارمندی که کنارشه سپردیم حواسش باشه تا یه مدت می‌تونیم کنترلش کنیم چیزی نفهمه..
    دلش از حرف‌های حجت قرص می‌شود، از لحاظ منطقی بازی احمقانه‌ای بود اما اصلا هم بد نبود، کسی که پسر افسرده‌اش را پس از سالها از اتاقش بیرون کشانده و تحت تاثیرش قرار بود ناجی نگرانی‌ها و دلواپسی های خودش هم بود از هر روانکاوی ماهری که می‌شناخت بهتر عمل کرده بود، حال خوب تیرداد برگشتن به روال زندگی آرزوی دیرینه‌ای بود که برای دُردانه‌اش داشت. چه چیزی در این دنیا برایش مهم‌تر از این بود؟ اتفاقی که سال‌ها منتظرش بود داشت به دست دخترک ناشناسی رقم می‌خورد، حالا باید نهایت استفاده را از این بازی می‌کرد، پسرش را با دنیای کار و کاسبی هرچه آشنا می‌کرد و میخ محکم را هرچه زودتر به نفع خودش می‌کوبید.
    حجت به مهندس خیره می‌شود که غرق افکار جدیدش بود مردد سوال می‌پرسد:
    - می‌‌خوایین بگم دیگه نیاد شرکت، حاجی باور کن دختر خوب و ساده‌ای مطمئنم نیتی نداره. از همه مهم تر تیرداد واقعا دوستش داره..
    با هیجان دستش را روی میز می‌کوبد:
    - نه نه، اصلا نیازی نیست کاریش نداشته باش، به هیچ وجه به تیرداد نمی‌گی که من از این قضیه باخبرم، یعنی بفهمم از قرار امروزمون چیزی بهش گفتی میونمون بدجوری شکرآب می‌شه، مگه نمیگی دوستش داره؟ بهتر که هرجور که دلش می‌خواد ادامه بده، توهم کم نذار یه کاری کن رابطشون خوب پیش بره..
    حجت با حیرت از تغییر رفتارش که صدوهشتاد درجه‌ عوض شده بود ناباور تکرار می‌کند:
    - واقعا مطمئنید؟
    لبخند خفیفی روی صورتش می‌نشیند و با تایید سری تکان می‌دهد:
    - گفتم که هیچ چیز تو این دنیا با ارزش تر تیرداد نیست، اجازه نده کسی مزاحمش بشه یا نقشش رو خراب کنه، اینطوری بهتره به جوون‌های امروز باید فضا داد..
    ******
    ندا پاهای خسته اش را به دیوار سرد اتاقش می‌چسباند و خیار حلقه‌ شده را روی چشم‌هایش می‌گذارد، لیدا و عاطی خانم منتظرنشسته تا از شغل جدیدش تعریف کند، ندا با حالت متکبرانه‌ای ادامه می‌دهد:
    - خلاصه یه کارمند زیر دستمه، برام چایی میاره ازم پذیرایی می‌کنه، کارها رو برام توضیح می‌ده، تازه چپ میره راست میره بهم می‌گـه خانم مهندس غفاری، منم از اونجایی که هوشم زیاده کار با برنامه رو توهمون چند دقیقه‌ی اول یاد گرفتم طرف پشماش ریخته بود میگفت من که این همه وقت اینجا بودم هنوز این برنامه رو کامل بلد نیستم، چقدر از هوش و ذکاوتم تعریف کرد مامان برام اسفند دود کن می‌ترسم چشمش شور باشه..
    لیدا از ترشی نارنگی که در دهانش گذاشته چشمانش ریز می‌شود:
    - بخدا این داره زِر می‌زنه، باور نکن حرف‌هاش رو مامان من می‌شناسمش سرکارمون گذشته..
    عاطی خانم با چشم غره‌ای جواب می‌دهد:
    - نزن تو ذوق بچم دیگه، باشه دخترم برات اسفند دود می‌کنم..
    خیار را از روی چشمانش برمی‌دارد و نگاه تیزی به لیدا می‌اندازد:
    - چیه حسودیت می‌شه یه زن مستقل و بادرآمد و خودساخته شدم؟
    لیدا با اکراه چینی به گوشه‌ی دماغ گوشتی ورم کرده‌اش می‌دهد:
    - به چیت حسودی کنم آخه بنده‌ی خدا، حالا یه ماه برو سرکار حقوقت رو بگیر بعد به خودت بگو زن بادرآمدو خودساخته، چقدر عقده‌ای هستی!
    ندا پوزخند لجوجانه‌ای می‌زند و به مادرش نگاه می‌کند:
    - مامان جون چندتا کوفته تبریزی واسم تو یه ظرف جداگونه بذار می‌خوام بدم به دوستم امروز برام همبرگر و پای سیب خرید..
    عاطی خانم از جایش بلند می‌شود:
    - باشه، می‌خوای برات دمنوش درست کنم بریزم تو فلاکس فردا باخودت ببری؟
    - آره بذار
    لیدا عصبی پرخاش می‌کند:
    - مامان جان چرا اینقدر بهش باج می‌دی مگه می‌خواد بره کوه بِکَنه؟ این همه آدم میرن سرکار این همه نازو ادا ندارن.‌.
    ندا به پهلو می‌خوابد و دست زیر گوشش می‌گذارد مغرورانه جواب می‌دهد:
    - عزیزم تو اصلا با شغل من آشنا نیستی نمی‌دونی زیر چه فشاری هستم. بهت حق می‌دم اینطور قضاوتم کنی، هر وقت فهمیدی پشت کلمه خانم مهندس غفاری چه حجمی از مسئولیت خوابیده اون موقع درکم می‌کنی‌‌...
    لیدا که حسابی از دست اداهای ندا به ستوه آمده تحملش طاق می‌شود حتی ثانیه‌ای دیگر نمی‌خواهد حرف‌های مسخره‌اش را بشنود، از روی جایش بلند می‌شود:
    - سر ماه حقوقت رو که گرفتی اول بدهی‌هایی که به من داری رو صاف می‌کنی، تو برگه نوشتم قرض‌هایی که به من داری خانم مهندس غفاری!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ندا باشنیدن نام بدهی مثله فنر از جایش می‌پَرد و متعجب می‌پرسد:
    - چی داری میگی، من چه قرض و بدهی به تو دارم؟
    لیدا که ریز جزئیات پول‌هایی که خرجش کرده را به خاطر دارد جواب می‌دهد:
    - سه بار تو این دوماه برات بسته‌ی اینترنت خریدم، یه بار دویست تومن پول برات کارت به کارت کردم، تازه پول اتومویی که آنلاین سفارش دادی پستچی آورد جلوی در من حساب کردم. دیگه بهت بگم...
    معترض می‌نالد:
    - آخه یزید، چقدر بی انصافی اتومو رو که باهم داریم استفاده می‌کنیم؟
    لیدا انگشت تهدیدش را به سمتش می‌گیرد:
    - غلط کردی، من کلا دو سه بار مجبور شدم ازش استفاده کنم. اینم جای اون لاک هایی که ازم کِش رفتی..
    ناباور می‌خندد دستش را بین موهای پریشانش فرو می‌برد، اصلا دلش نمی‌خواست قسمتی حقوق ماه اولش را دو دستی تقدیم خواهرش کند، پس غمی ته نشین صدای بی جانش می‌کند تا بلکه رامش کند:
    - فکر کردی قراره چقدر در بیارم؟ باور کن چُس تومن حقوقمه، حتی خرج رفت آمدم نشه، این تن بمیره کوتاه بیا نمیگم نمی‌دم ولی بذار یه چندماه بگذره یکم جون بگیرم به خدا پس میدم.
    لیدا که دست بردار نیست تکرار می‌کند:
    - به من هیچ ربطی نداره، من پولمو می‌خوام خانم مهندس غفاری.
    ندا با سماجت اصرار می‌کند:
    - خانم مهندس غفاری خر کیه، باور کن دروغ گفتم من یه کارمند زپرتی‌ام که قفسه‌‌های خاک خورده‌ی بایگانی یه شرکت ورشکسته رَده چهار رو تمیز می‌کنم تازه اونم زیر دست یه کارمند بلانسبت، بلانسبت گاو که صبح تا شب ساقه طلایی تو چایی هم می‌زنه..
    لیدا خوشحال از اعترافی که گرفته برقی در چشمانش می‌درخشد:
    - خاک تو سرت از اول هم می‌دونستم بلوف می‌زنی و همه حرفات پَشمه، پس بار آخرت باشه تو جمع از استقلال و خود ساختگی حرف بزنی، باشه تا به دنیا اومدن بچم بهت مهلت میدم..
    مطیعانه تعظیم می‌کند، تا این بحث هولناک را خاتمه دهد:
    - چشم، هرچی تو بگی..
    در خانه‌ی مهندس سهروردی یک شب آرام سپری می‌شد، حال همه خوب بود به جز شایسته خانم که با روش های مرموزانه و زیرکانه از زبان دخترش بیتا راز تیرداد راشنیده بود، با این حال بیکار ننشسته بود و خبر را اولین نفر به پسر خود سینا منتقل کرده بود، تا به هر نحوی به گوش شوهرش برساند.
    اما بی خبر از این که مهندس سهروردی با آغـ*ـوش باز از این اتفاق استقبال کرده بود.
    آقای سهروردی با آرامش چای آویشن درون فنجانش را می‌نوشد و به تیرداد که سرش گرم برگه‌های روی میز است نگاهی می‌کند و می‌گوید:
    - فردا باید بیای کارخونه، یه جلسه مهم داریم با بیاتی ...
    تیرداد پیامی که از ندا دریافت کرده را بلافاصله باز می‌کند و لبخندی می‌زند، پیامی خبراز کوفته‌ای می‌داد که قرار بود برای ناهارش بیاورد.
    - چه ساعتی؟ واقعیتش من سرم توی دفتر خیلی شلوغه..
    پدر دلیل شلوغ بودن سرش را می‌داند لبخندی مرموز می‌زند:
    - می‌دونم سرت شلوغه، جلسه برای صبحونست، اصلا می‌خوای صبح مستقیم باهم از اینجا بریم؟
    تیرداد برای رساندن ندا به شرکت به فکر می‌افتد:
    - نمیشه شما بری، بعد من خودم برسونم؟
    پدر سری به معنای منفی تکان می‌دهد:
    - نه خیلی دیر میشه، چه کاریه صبح از همین جا باهم میریم.
    تیرداد چاره‌ای جز قبول کردن ندارد:
    - باشه. ولی بعد جلسه باید برگردم دفتر، یوسفی چندتا طرح جدید داده باید روش خیلی کار کنیم.
    منتظر تایید پدر نمی‌ماند باید هرچه زودتر خبر نیامدنش را به ندا می‌داد، با عجله بلند می‌شود و شماره‌اش را می‌گیرد، با تاخیر بلاخره صدای خواب‌آلودش را می‌شنود:
    - سلام، چی شده؟
    - سلام ببخشید مثله اینکه خواب بودی، زنگ زدم بهت بگم فردا مستقیم میرم کارخونه اگه می‌تونی فردا رو خودت برو..
    در میان خمیازه‌اش بی رمق می‌پرسد:
    - یعنی فردا کلا نمیای دفتر؟
    - نه اگه کارم تموم بشه فوری برمی‌گردم.
    با مکثی جواب می‌دهد:
    - باشه ولی اگه دیر برگردی اونوقت کوفته‌هاتو خودم می‌خورم گفته باشم..
    آرام می‌خندد و به او اطمینان می‌دهد:
    - به خاطر کوفته هام که شده خودمو می‌رسونم!
    *****
    باز صبحی دیگر شروع دومین روز کاری که تقریبا ذوق دیروز را برایش نداشت، تمام طول مسیر را چُرت زنان به میله‌ای اتوبوس چسبیده بود اگر خودش را صندلی رها می‌کرد تا آخرین ایستگاه اتوبوس در شب را می‌خوابید.
    ژاکت گشادش را از سرما دور خودش می‌پیچد بسته‌ی چوب شوری را از جیب بزرگش بیرون می‌کشد تا طعم دهانش را عوض کند.
    دانه‌ای از چوب شور را روی لباش می‌گذارد آرام سُق می‌زند و لعنتی در دل بی دلیل نثار سامی می‌فرستد کله‌ی صبح انگار افسردگی‌‌اش تازه اوت کرده بود.
    هنوز به درب ورودی شرکت نرسیده که باترمز شدید موتوری درست در چند سانتی‌متری‌اش با وحشت جیغ می‌زند و خشم نفهته در وجودش یک‌جا بیرون می‌ریزد:
    - هوی مگه کوری؟ چه خبرته تعارف نکن زیرم کن..
    سینا کلاه کاسکتش را از روی سرش برمی‌دارد و نگاهی به دخترک وحشی روبه رویش نگاه می‌کند که بی نهایت گستاخ به نظر می‌رسید:
    - خیلی خب بابا نزدم بهت که، چرا جِنی میشی..
    ندا بسته‌ی چوب شورش را توی جیبش می‌گذارد برای نبرد آماده میشود‌، انگشتش را به سمته زمین نشانه می‌گرد:
    - اینجایی که من هستم اسمش پیاده ر‌وئه، متوجهی پیاده رو؟ نگاه کن باهاش اشنا شو بهش میگن پیاده رو جایی که انسان ها در آن قدم می‌زنند!
    سینا کلافه دستی به موهای پرپشت و خوش حالتش می‌کشد و دستش را به سمت پارگینگ می‌گیرد:
    - خانم انسان پارکینگ، آقای پارکینگ خانم انسان حالاهم رد شو می‌خوام برم تو یالا..
    ندا متعجب به پارکینگی متعلق به ساختمان شرکت نگاه می‌کند و کنجکاو می‌پرسد:
    - یعنی شماهم پرسنل همین شرکتی؟
    سینا نگاهی به سرتاپای دختری که بعید می‌رسید معشـ*ـوقه‌ی رقیبش باشد نگاه می‌کند:
    - آره، ببینم نکنه شما هم اینجا کار می‌کنی؟
    ندا که سوژه خوشتیپ و جنتلمنی برای وراجی‌ صبحگاهی‌اش یافته چوب شورش را از جیبش بیرون می‌کشد:
    - آره اگه خدا بخواد، تازه دو روزه مشغول به کار شدم، ببینم شما تو کدوم بخشی؟
    سینا با اطلاعاتی که دختر داشت به او می‌داد، یقین می‌اورد کسی که در گلوی تیرداد گیر کرده همین شخص است زیرکانه جواب می‌دهد:
    - پس همکاریم، دقیق نمیشه گفت ولی من تو همه جای این شرکت کار می‌کنم، ببینم شما همون کارمند جدید بخش بایگانی هستی؟
    ندا چوب شور دیگری در دهانش می‌گذارد:
    - آره خودمم، ببخشید نمی‌خواستم بی ادبی کنم، خواهش میکنم این قضیه بین خودمون بمونه..
    سینا پوزخندی می‌زند و با تایید سری تکان می‌دهد:
    - خیالت تخت به کسی نمی‌گم.
    ندا قدمی به عقب برمی‌دارد و وارد راهروی باریک ساختمان می‌شود و زیر لب نجوا می‌کند:
    - لعنتی چه کِراشی بود، تا باشه از این تصادف‌ها..
    حوالی ظهر بود که تیرداد به همراه حجت خودش را به دفتر می‌رساند، پشت سر گذاشتن یک جلسه کسل کننده با چند پیرمرد که مدام در حاله چانه زدن بودند این همه مدت فقط در جریان معاملات بود و نظارت می‌کرد اما امروز به درخواست پدرش باید با کلام و تدبیرش طرفین قرارداد را راضی می‌کرد، کاری که خوب پسش برنیامده بود و روحیه‌‌‌ی منزوی‌اش سازگار نبود.
    با پا گذاشتن به دفتر دیدن سینا درون اتاقش شوکه نگاهش می‌کند، چندسالی از او بی خبر بود اما حالا روبه رویش نشسته بود و با همان شرارتی که سالها پیش در چشمانش موج می‌زد بی آنکه سلام کند سوالش را می‌پرسد:
    - تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
    سینا که برای بازی با روانش آمده بود بی اجازه خودنویسی روی میز کارش را برمی‌دارد و مشغول نوشتن می‌شود:
    - حاجی منو فرستاد اینجا، گفت مثله این‌که نیاز به کمک و راهنمایی داری، به هرحال هرچی باشه تو این مدتی که نبودی تجربم تو یه سری از مسائل کاری بیشتره، گمون نکنم حجت به کارت بیاد.
    با لبخند پلیدی انتهای حرفش امضای خود را پایین برگه حک می‌کند و نگاهی به سرتاپای تیرداد می‌اندازد:
    - می‌بینم که زیاد عوض نشدی تو این مدت، شبیه آخرین باری هستی که دیدمت...
    در دل ادامه حرفش را کامل می‌کند:《 خیکی، بچه ننه، بی مصرف》
    با قدم‌های محکمش در حالی که از اتاقش بیرون می‌رود می‌گوید:
    - کاری داشتی می‌تونی تو حسابداری پیدام کنی..
    با بسته شدن درب اتاق تیرداد مثله کوره آتشین سرخ و گُر گرفته می‌شود، وجود آدم تمام سیستم اعصابش را مختل می‌کند، آخرین خاطراتش از او در دروان نوجوانی بود، یاد تحقیرات و کتک‌هایی که از او خورده بود در دلش زنده می‌شود، سالها پیش سینا مدت کوتاهی که به بهانه‌ی مادرش شایسته پا به خانه‌ی مهندس سهروردی گذاشته بود و جهنمی پر عذاب‌های کوچک و بزرگ برایش ساخته بود، پسری شرور و ناسازگار، لجباز که هربار تیرداد را باشیوه‌ی خودش می‌کوباند و زیر پا لِه می‌کرد..
    نفس داغش را از سـ*ـینه‌اش بیرون می‌فرستد پاهایش تحمل وزن سنگینش را نداشت روی صندلی اتاقش وِلو می‌شود، باید زودتر دست به کار می‌شد تا جایی که می‌توانست اورا از خود دور می‌کرد
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حجت به محض خروج سینا باعجله وارد اتاقش می‌شود:
    - پاشو، پاشو، یالا تابلو نکن..
    تیرداد بلافاصله دست را از روی تلفن می‌کشد از زنگ زدن به پدرش منصرف می‌شود:
    - چی شده؟
    حجت بی آنکه سربچرخاند زمزمه می‌کند:
    - جلوی در وایساده، داره توی سالن دید می‌زنه، می‌خوای بگم بچه ها ردش کنن؟ آخه این روحی پس چرا حواسش نیست چطوری گذاشته بیاد بالا..
    تیرداد مانعش می‌شود:
    - نه، نمی‌خواد بذار خودم می‌رم..
    باعجله از توی اتاق خارج می‌شود و به ندا بیرون درب سالن توی پاگرد ایستاده نگاه می‌کند، معلوم نبود با چه ترفندی باز روحی را پیچانده خودش را به اینجا رسانده‌. تیرداد لبخندی می‌زند و مضطرب می‌پرسد:
    - چطوری اومدی بالا؟ نمی‌گی رئیس می‌بیندت؟
    ندا فلاسک تک نفره‌اش را در بغلش می‌فشارد:
    - کِی اومدی؟ از صبح منتظرتم اصلا چرا زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟
    تیرداد در حالی که اورا به طرف طبقه بالا هدایت می‌کند:
    - برو بالا الان یکی می‌بینه دردسر میشه زودباش..
    ندا از پلکان بالا می‌رود و شاکیانه جواب می‌دهد:
    - گوشیت کجاست؟ می‌دونی چندبار زنگ زدم، برات دمنوش چای کوهی نگه داشتم..
    با سرعت از طبقه‌ای که مربوط به بخش مالی بود می‌گذرد ودر آخرین پله هایی که پشت بام ختم می‌شود می‌ایستد:
    - ببخشید گوشیم رو سایلینت بود اصلا متوجه نشدم. روحی چی‌کار کردی، می‌دونه اینجایی؟
    نفس خسته‌اش را با شیطنت می‌خندد:
    - وقت ناهارمه خب پیچوندمش، مثله کوآلا می‌مونه تا به خودش بیاد ببینه من نیستم میرم پایین نگران نباش..
    ظرف استیل غذا را همراه فلاسک توی بغـ*ـل تیرداد جای می‌دهد:
    - نترس، کسی چیزی نمی‌فهمه کارمو تمیز انجام می‌دم..
    تیرداد به احتیاط به پاگرد طبقه پایین نگاه می‌کند:
    - امروز چی‌کار کردی، بلاخره کار با آرشیو یاد گرفتی؟
    سری با تایید تکان می‌دهد:
    - آره بابا، کاری نداشت بیخودواسه خودم سختش کردم. راستی امروز نزدیک بود تصادف کنم با یکی از پرسنل همین شرکت، یارو از این موتور قشنگ‌ها داشت ولی خیلی بچه پرو بود.‌.
    تیرداد نگران نگاهش می‌کند:
    - خودت خوبی چیزیت که نشد؟
    ندا خودش را لوس می‌کند، تا کمی ترحم بخرد:
    - جسمی که نه چیزیم نشد، ولی روحم آسیب دید فکر کن اول صبحی یکی با سرعت جلوی پات ترمز کنه، بخدا فشارم هنوز سرجاش نیست تپش قلب گرفتم..
    عصبی لبش را گاز می‌گیرد:
    - نفهمیدی یارو کی بود، فامیلیش رو نپرسیدی؟
    شانه‌ای با بی تفاوت تکان می‌دهد:
    - نه بابا اصلا فرصت نشد آمارش دربیارم، ولی طرف خیلی خوشتیپ بود، یه پلیور بافت آبی تو تنش بود قدشم بلند بود، از توهم بلندتر..
    با شنیدن کلمه بافت آبی رنگ جستجوی ذهنی‌اش روی لباسی که امروز سینا به تن کرده متوقف می‌شود، از شدت خشم دستش می‌شود، این که اورا یک آدم قد بلند خوشتیپ توصیف کرده بود حسادت توی قلبش پمپاژ می‌شود و بی اختیار می‌غرد:
    - اون عوضی کجاش خوشتیپه؟
    ندا متحیر می‌پرسد:
    - مگه شناختی کی رو می‌گم؟ خب نمی‌دونم خوشتیپ به نظرم اومد..
    تیرداد حالش زیر رو می‌شود احساس ضعف و کوچکی می‌کند ، در این لحظه هیچ دردی بزرگ تر از این نبود دختری که دوستش داشت از کسی که سالها از او نفرت داشت پیش رویش تعریف و تمجید کرده بود، ندا که هنوز از عمق فاجعه بی خبر است ادامه می‌دهد:
    - واقعا طرف عوضیِ، من که اصلا نمی‌دونستم کیه، یکم باهاش حرف فهمیدم از کارمندهای همین شرکته، حالا کدوم بخش کار می‌کنه؟
    عصبی نگاهش می‌کند و این که از مرحله پرت بود اینبار اصلا شیرین و دوستداشتنی به نظر نمی‌امد، بلکه عذاب آور و مخرب بود:
    - میشه با هرکی از راه نرسه پسرخاله نشی؟ میشه اینقدر راحت نباشی؟
    منحی لبانش از تشری که تیرداد برای اولین بار به او زده خم می‌شود، هنوز دلیل این همه گارد گرفتن را نمی‌داند، قدمی برعکس برمی‌دارد و قصد رفتن می‌کند:
    - مگه من چیکار کردم اینجوری باهام حرف می‌زنی؟
    تیرداد که حالا دنیا برایش تیره شده زودتر از او از پله‌ها پایین می‌رود و بی انکه نگاهش کُند می‌گوید:
    - از این به بعد کاری داشتی بهم زنگ بزن، دیگه همینجوری پانشی بیای بالا..
    ندا هاج و واج به رفتن خیره می‌شود، اولین بار بود این روی بد خُلقی‌اش را می‌دید، بی اختیارارام زیر لب نجوا می‌کند:
    - تُپلِ بداخلاق..
    تیرداد هنوز ذهنش آشفته بود، خدا می‌دانست چقدر روی لفظ خوشتیپی که از دهان ندا خارج شده بود خودش را درمانده و بی‌چاره احساس می‌کرد، دلش می‌خواست همه تعریف های خوب و قشنگش را برای خودش داشته باشد، به فلاسک روی میزش نگاه می‌کند از رفتار چند دقیقه‌ قبلش با او پشیمان بود اما عصبانیتش فروکش نکرده بود.
    لیوانش را برمی‌دارد تا کمی از دمنوشی که برایش آورده بود بخورد، حجت بدون اینکه در بزند وارد اتاقش می‌شود:
    - یه کاری کن دیگه، طرف رفته تو مالی همه پرونده ها رو داره زیرو رو می‌کنه، به حاجی زنگ بزن بگو جمعش کنه باتوام تیرداد نمی‌خوای کاری کنی؟
    ارام از محتوای لیوانش می‌نوشد:
    - امشب باهاش حرف می‌زنم، تلفنی نمیشه..
    حجت نزدیکش می‌شود و متوجه صورت رنگ پریده و پریشانش می‌شود:
    - چته پسر؟ بخاطر این اسگل به این روز افتادی..
    سرخم می‌کند و به شکم بزرگش نگاهی می‌اندازد:
    - ندا بهش گفت خوشتیپ، به همین عوضی که دلم می‌خواد سر به تنش نباشه گفت خوشتیپ، به نظرت باید حالم خوب باشه؟
    عینکش را روی دماغش بالا می‌کشد:
    - نه بابا؟ اصلا کِی دید این مرتیکه رو..
    آهی می‌کشد و ته مانده‌ی لیوانش را سرمی‌کشد:
    - صبح باهاش اتفاقی رو در رو شده، حجت میگی چیکار کنم؟ فقط بگو باید چیکار کنم..
    حجت کلافه نگاهش می‌کند:
    - بیخیال بابا چرا باخت دادی‌؟ یه کلمه که این دپرسی نداره، شاید منظوری نداشته، فعلا یه کاری کن این شرش رو از اینجا کم کنه..
    تیرداد که تنها راه نجاتش را رفتن سینا می‌بیند، متفکر دست زیر چانه‌اش می‌گذارد:
    - همین کارو می‌کنم مطمئن باش، حالا به حیدری بگو واسم یه قاشق بیاره می‌خوام کوفتمو بخورم!
    *****
    ندا بی آنکه منتظر تیرداد بماند با اولین اتوبوس خودش را به خانه رسانده بود، سرشب شده بود دریغ از نه زنگی و پیامی، اسدالله خان از سفر دو روزه‌ای که به اصفهان داشت به خانه برگشته بود و پاهای خسته‌ از کلاج و ترمزش را در اختیار ندا گذاشته بود تا با ماساژ ناشیانه‌اش کمی سر حال بیاورد، ندا کف پای پدر را محکم فشار می‌دهد حالا چشم لیدا رو دور دیده یک دل سیر از خودش تعریف می‌کند:
    - آره داشتم می‌گفتم خلاصه اونجا صدام می‌کنن خانم مهندس غفاری، یه کارمندم زیر دستم دارم، هشت ساعت تموم پشت میز می‌نشینم با کامپیوتر کار می‌کنم، نمی‌دونی بابا چقدر کارم سخته، اگه سرماه باهام قرار داد ببندن گمونم بتونم ضامن وامی که می‌خوای بگیری بشم دیگه نمی‌خواد به عمو فتح الله رو بندازی..
    اسدالله خان چشم‌های خسته‌اش را آهسته روی می‌گذارد:
    - اگه اینجوری باشه که عالی میشه، پاهامو سوراخ کردی بیا پشتمو لگد کن خانم مهندس...
    ندا با جفت پا روی کمرش می‌رود و بی تعادل قدم برمی‌دارد:
    - میگم اگه ضامنت بشم یه درصدی رو واسه خودم برمی‌دارم از همین الان گفته باشم پورسانت می‌خوام.
    صدای خروپف پدر بلند می‌شود‌، ندا می‌دانست با امدن بحث پول خودش را به خواب زده:
    - یه مقدار کم در حد یکی دو تومن، باشه؟
    پدر تکانی می‌خورد و پاهای ندا می‌لغزد و روی زمین می‌افتد:
    - آخ بابا..
    اسدالله خان سر از متکایش برمی‌دارد چشم‌های خواب الودش را باز می‌کند:
    - زهر مار بابا، مگه آدم واسه باباشم پولی کار می‌کنه؟ خجالت نمی‌کشی از من پورسانت می‌خوای؟
    ندا که پخش زمین شده تندو تیز جواب می‌دهد:
    - خب زندگی خرج داره، مگه من ادم نیستم؟ نکنه فکر کردی گیاهم فتوسنتز می‌کنم؟
    پدر چشم غره‌ای می‌رود شاکی می‌‌غرد:
    - توهم که یاد گرفتی هر سری اینو میگی، مگه من گیاهم؟ اصلا موندم به کی رفتی اینقدر پولکی شدی..
    عاطی خانم که انگار منتظر برای شنیدن این سوال
    کمین کرده با عجله جواب می‌دهد:
    - میگم که به خواهرت صبورا کشیده، اونم قد همین بچه پول پرسته..
    اسدالله خان که با انکار سرش را تکان می‌دهد:
    - نه گمونم به خواهرت عفت کشیده، حتی واسه راه رفتنشم از شوهر بیچارش پول می‌گیره!
    با شروع شدن بحث روتین قدیمی، ندا فرار را به قرار ترجیح می‌دهد‌، انگار این دعوای مسخره که به صبورا و عفت مربوط میشد هیچ وقت تمامی نداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    مهندس سهروردی که می‌دانست از حضور سینا توی شرکت تیرداد جبهه می‌گیرد خودش را کامل برای برخورد با این قضیه آماده کرده بود، با همان خونسردی همیشگی‌اش جواب منفی را کف دستش می‌گذارد:
    - سینا پسر خوبیه، تو این مدت که ندیدیش واقعا تغییر کرده بهتره باهاش مدارا کنی، کینه کدورت های قدیمی بریز دور آدم‌ها عوض میشن بخاطر یه سری مشکلاتی که تو بچگی باهم داشتین نمیشه تا آخر عمر باهم دشمن باشید ..
    تیرداد عصبی درحالی که لبش را به دندان گرفته معترض به پدرش نگاه می‌کند:
    - باباجان من نخوام این آدمو تو محل کارم نبینم کی رو باید ببینم، چرا آخه اینقدر یه کاری رو به من تحمیل می‌کنی؟ اصلا من نمیخوام از تجربیات این آدم استفاده کنم، باور کن بودنش تو اون شرکت کنار من به نفع هیچ کدوممون نیست، بدتر گند میزنه به همه چیز..
    پدر که روی تصمیمش مصمم است جواب می‌دهد:
    - بهتره روی روابط با آدمها کار کنی، سینا هم مثله برادرت می‌مونه یکم منطقی باش مثله یه ادم عاقل و متمدن از در صلح وارد شو..
    تیرداد از شنیدن کلمه برادر خونش به جوش می‌آید:
    - من هیچ نسبت خونی با اون عوضی ندارم، اون یارو برادر نیست، باور کن اگه فردا دوباره ببینمش جمع می‌کنم برمیگردم خونه یا جای اون تو اون شرکته یا جای من، انتخابش با خودته‌‌؟
    پدر که خیالش از حضور دختری مورد علاقه‌اش در شرکت مطمئن است، تهدیدش را پوچ و تو خالی حساب می‌کند درحالی که از تراس خارج می‌شود با بی تفاوتی جواب می‌دهد:
    - باشه هرطور که راحتی..
    تیرداد از شدت عصبانیت دست‌هایش روی میله‌های یخ زده آهنی تراس قفل می‌شود، نگاهش را به محوطه می‌دوزد، تهدیدش افاقه نکرده بود. چطور باید وجود چنین آدمی را کنار خودش تحمل می‌کرد.
    کینه و نفرتی که در قلب داشت به سال‌ها پیش مربوط می‌شد، روزهایی که سینا او را مانند موش آزمایشگاهی به چالش می‌کشید، تخریب و تحقیرش می‌کرد، یاد روزی می‌افتد که در زیر زمین را به روی او بسته بود و هشت ساعت تمام او را زندانی کرده بود، آن روز کسی در خانه نبود که به نجاتش بیاید، گرسنگی و ترس و در نهایت خیس کردن شلوارش ارمغان حبسی بود که پسر بچه‌ی شرور نامادری اش برایش اورده بود، حتی تا مدت ها از مکان های تاریک و سربسته به شدت هراس داشت، ببخش و فراموش کردن این ناحقی به هیچ وجه در خود نمی‌دید، حتی اگر فرصتی پیش می‌امد انتقامش را می گرفت.
    تیرداد هنوز روحش در کودکی جا مانده بود، طعم روزهای تلخ چاشنی ذهنش بود، کینه‌ای یا حساس هرچه نامش بود اجازه نمی‌داد این نفرت پایان یابد..
    *****
    ندا برای سومین روز خودش به شرکت آمده بود و بی اعتنایی تیرداد نسبت به خودش را درک نمی‌کرد‌، تنها دوست دوران سختش هم اورا قال گذاشته بود، روحی دهانش را اندازه یک تمساح باز می‌کند و خمیازه ای بلند می‌کشد، نگاهی به ندا که روی صندلی گران قیمتش بیکار نشسته بود می‌اندازد باید او را مشغول کاری می‌کرد تا لایق حقوقی که سرماه قرار بگیرد باشد:
    - عزیزم جزئیات اون اسنادی که گفتم وارد سیستم کردی؟
    ندا رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و با عجله‌ی روی میزش اوراق را بالا پایین می‌کند:
    - کجا گذاشته بودمش، اصلا حواسم نبود، الان انجام میدم.
    همزمان صدای مردی آشنایی که توی اتاق می‌پیچد:
    - سلام خانم روحی صبحتون بخیر..
    روحی که انگار گل از گلش شکفته لبخند دندان نمایی می‌زند:
    - سلام آقای رهنما، چه عجب از این وَرا پارسال دوست امسال اشنا، کِی اومدین شرکت چرا مارو خبردار نکردی..
    ندا متعجب به مرد تصادفی دیروز نگاه می‌کند، سینا دستی به یقه‌ی تک کت سرمه‌ایش می‌کشد و با خوش رویی جواب می‌دهد:
    - اومدم یکم اوضاع اینجا رو سرسامون بدم، می‌دونی که نباشم هیج کاری تو این شرکت درست انجام نمیشه، الان هم اومدم چندتا کپی از فیش‌های حقوقی پرسنل ببرم، اجازه هست دیگه؟
    روحی باتایید سری تکان می‌دهد:
    - البته شما صاحب اختیارین، فقط برای کدوم برج تقدیمتون کنم؟
    سینا سرمی‌چرخاند و نگاه کوتاهی به ندا می‌اندازد که خودش را مشغول کار کرده:
    - برای ماهای اول سال، فقط بگید کجاست شما بشینید من خودم پیدا می‌کنم..
    روحی که چاپلوسی اش تمامی ندارد از روی صندلی بلند می‌شود و به سمت قفسه ها بایگانی می‌رود:
    - نه من اصلا وظیفم همینه، شما چرا جناب..
    سینا که شر روحی را کم کرده به سمته میز ندا می‌رود:
    - سلام وقت نشد دیروز باهاتون اشنا بشم، من رهنما هستم، سینا رهنما..
    ندا دستپاچه برگه ها را کنار می‌گذارد، خجل سرخم می‌کند:
    - سلام بله متاسفانه قسمت نبود، منم غفاری هستم خوشوقتم.
    سینا کنجکاو به دختر مودب و خجالتی که دیروز می‌خواست گردنش را بشکند نگاه می‌کند:
    - از دیروز تا امروز خیلی فرق کردین، یادم نمیاد این همه خجالتی بوده باشین..
    حالا که تا این حد نزدیک شده بوی ادکلنش را حس می‌کند، نمی‌داند چرا این سوال در ذهن نارسش تداعی می‌شود که این مرد خوشتیپ باچهره‌ی شرقی‌اش می‌تواند جایگزین سامی بی معرفت باشد؟
    تشری در دل به خودش می‌زند تا از سست عنصری و هَوَلی بودن نجات یابد:
    - خواهش می‌کنم حرف دیروز اصلا نزنید، خودتون می‌دونید که سوتفاهم بود..
    سینا با احتیاط به قفسه ها نگاهی می‌اندازد:
    - معلومه که سوتفاهم بود، به هرحال همکاریم قراره یه مدت طولانی باهم باشیم، اگه کاری سوالی داشتین می‌تونید روم حساب کنید خوشحال میشم کمکتون کنم.
    ندا باتایید سری تکان می‌دهد و تشکری زیر لب می‌کند، با امدن روحی به طور خودکار این مکالمه به اتمام می‌رسد، سینا با گرفتن فیش های حقوقی از اتاق خارج می‌شود، روحی که هنوز لبخندش از روی چهره‌اش پاک نشده با نگاه مشتاقش اورا بدرقه می‌کند.
    ندا کنجکاو سوالی که در ذهن دارد را می‌پرسد:
    - ببخشید میپرسم ولی این اقا تو کدوم بخش کار می‌کنه؟
    روحی لبخندش تبدیل به چشم غره‌ای تبدیل می‌شود:
    - همه جا، آقای رهنما یه جورایی دست راست صاحب کارخونست، ایشون وارثش این شرکت هستن..
    ندا بی تعطل سوال دیگری می‌پرسد:
    - یعنی پسرشه؟
    به معنای منفی سری تکان می‌دهد:
    - نه ایشون پسر خوندشه، رییس این شرکت یه پسر داره که جدیدا اومده تو شرکت تا خودی نشون بده. ولی بین خودمون باشه میگن زیاد نرمال نیست یه جورایی خیلی بی عُرضست به درد اینکه این شرکت سرپا نگه داره نمی‌خوره، خدا کنه وارث بعدی آقای رهنما باشه ..
    ندا حجت را به خاطر می‌اورد، هرجور در ذهنش حساب می‌کرد آنرمال نمی‌توانست تصور کند. با روشن شدن صفحه موبایلش پیامی که از تیرداد دریافت کرده بود را باز می‌کند که روز بخیر کوتاهی به او گفته بود، آهسته اهی می‌کشد زیر لب نجوا می‌کند:
    - این تپل چرا هنوز تو قیافست بداخلاقه؟!
    طاقتش تمام میشود، کار کارِ خودش بود باید دوباره محبت دوستش را جلب می‌کرد، با ذکاوت برایش می‌نویسد:
    - سلام آقای بداخلاق، برای ناهار براتون ساندوبچ الویه آوردم کِی خدمتتون برسم؟
    کمی می‌گذرد که جواب کوتاه دیگر دریافت می‌کند:
    - موقع ناهار بیا همون جای دیروز ساندویچ خودتم بیار..
    ندا لبخند محوی می‌زند، این دوستی ارزش این را داشت که حتی از سهم ناهار خودش بگذرد.
    با رسیدن وقت ناهار ندا طبق معمول چشم روحی را دور می‌بیند و باعجله خودش را به طبقه آخر می‌رساند و روی پلکان منتظر می‌ایستد، موش و گربه بازی این چند روز حسابی سرگرمش کرده بود و ادرنالین در قلبش پمپاژ می‌شد.
    موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد با عجله پیام دیگری تایپ می‌کند:
    - بیا بالا دیگه من منتظرم!
    کمی می‌گذرد که سرو کله تیرداد با دو بطری نوشابه‌ای که در دست دارد پیدا می‌شود در چشمانش هنوز دلخوری پیداست زیر چشمی نگاهی به ندا می‌اندازد و دسته کلید رااز توی جیب شلوار کتانش بیرون می‌کشد و مشغول باز کردن قفل بزرگ کتابی درب پشت بام می‌شود، ندا با شیطنت پاپیچش می‌شود:
    - باز کن دیگه اخماتو، اینقدر لوس نباش!
    تیرداد که مشغول باز کردن قفل است اهسته جواب می‌دهد:
    - اخم نکردم که..
    ندا سرش را نزدیک می‌برد و تا صورتش را واضح ببیند:
    - پس این چیه؟ تو به این نمیگی اخم؟
    در پشت بام باز می‌شود، تیرداد خودش را کنار می‌کشد تا راه ورود را برایش باز کند، ندا باعجله قدم برمی‌دارد و با تعجب به میز دونفره‌ای که همراه سایبان در گوشه‌ی بام بود خیره میشود:
    - اینجا رو نگاه کن، بیین چه میز صندلی گذاشتن..
    تیرداد خودش این تدبیر را اندیشیده بود، تا وقت ناهار را با او بگذارند بی تفاوت شانه ای تکان می‌دهد دوباره قفل از پشت به چفت در می‌آویزد :
    - می‌دونستم گفتم بیای ناهار باهم اینجا ..
    ندا خوشحال روی صندلی می‌نشیند:
    - من فکر کردم واسه اینکه می‌خوای سهم ناهار منو بخوری گفتی ساندویچ خودمو بیارم!
    تیرداد نوشابه‌ها را روی میزمی‌گذارد و با سردی جواب می‌دهد:
    - اشتباه فکر کردی!






     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ندا دیگر تاب نمی‌آورد و نامش را کلافه صدا می‌زند:
    - تیرداد نمی‌خوای بس کنی؟
    دلش می‌لرزد این اولین بار بود که نامش را به زبان اورده بود و چه زیبا بود این آوا و کاش دوباره تکرار می‌کرد، ندا که سردرگم ادامه می‌دهد:
    - حداقل بگو دلیل این رفتارهات چیه؟ من حتی دلیل این قهر بچگونت رو نمی‌دونم، مگه از دیروز چه اتفاقی افتاده؟ ببینم نکنه بخاطر اینکه از اون یارو تعریف کردم دلخوری؟ باور کن بی منظور بود!
    باید کمی حرف می‌زد تا خودخوری او را از پا در نیاورده:
    - برام مهم نیست، از هرکسی که دلت میخواد آزادی تعریف و تمجید کنی، به هر حال تو این شرکت آدم خوشتیپ کم نیست که بخوای ازشون ساده رد بشی..
    حرف‌های تیرداد سیگنال هایی به مغزش می‌فرستد، سیگنال‌هایی که از حسادتش گواه می‌داد، لبخندی بی اختیار روی لبش می‌نشیند فکرش را نمی‌کرد مرد گنده روبه رویش قلبش اندازه گنجشک است اینطور بخاطر جمله‌ی ساده و کوتاهی غُصه می‌خورد. دستش را در بغلش قفل می‌کند و شانه‌ای بالا می‌اندازد:
    - آره حق باتوئه، نمیشه ازشون ساده رد شد. نمونش روبه روم نشسته داره باهام یه ریز بد خُلقی می‌کنه، واقعا راست میگن مردهای خوش قیافه اخلاق ندارن..
    تیرداد خودش را جمع و جور می‌کند، با تندو تیز جواب می‌دهد:
    - من کجام خوش تیپ و خوش قیافست، بهتره یه دکتر چشم پزشکی بری و دست از مسخره کردن من برداری کیس مناسبی برای شوخی‌هات نیستم.
    ندا متعجب نگاهش می‌کند:
    - دیوونه بی شوخی گفتم، چرا ناراحت میشی؟ فکر می‌کنی دارم دروغ میگم؟
    خشمگین دستش مشت می‌شود و تیک وار پاهایش ضرب می‌گیرد:
    - یا فکر می‌کنی احمقم، یا واقعا سرووضع منو نمی‌بینی؟ خواهش می‌کنم بس کن این بحث رو ادامه نده نتیجه خوبی نداره دلخوری پیش میاد.
    ندا که دست بردار نیست جواب می‌دهد:
    - سرو وضعت چشه؟ نه جدی بهم بگو سرو وضعت چِشه تا منم جریان باشم، واقعا من نمی‌دونم چه مشکلی داری؟
    تیردا بی اختیار ولوم صدایش بالا می‌رود و می‌توپد:
    - مشکل من چاقیمه؟ واقعا نمی‌خوای منو ببینی، من یه ادم چاق بدقواره خیکی هستم که هر کی منو می‌بینه اول از ترس زهره ترک میشه، بعد حالت تهوع می‌گیره، خوب نگام کن و دست از نقش بازی کردن بردار، چرا هربار یه جور باهام رفتار می‌کنی که یه آدم عادی و معمولی روبه روت نشستم و هیچ مشکلی ندارم، توی همه چیز صداقت داری به جز این یه مورد، پس خودت رو به اون راه نزن و باهام راحت باش، بهم بگو اندازه یه گاو یا گرازم، بهم بگو حالت از این شکم و غبغب مسخرم به هم می‌خوره، بگو که خیلی چندشم و به زور داری تحملم می‌کنی؟
    ندا که انتظار شنیدن این حرف‌ها را ندارد، شاکی نگاهش می‌کند و باصدای نسبتا بلند شبیه ماده شیری به سمت مهاجم حمله می‌کند:
    - معلومه که تو یه آدم عادی، این چرت و پرت‌ها چیه که داری تحویل من میدی؟ تو کجات چاقه، کی همچین مزخرفاتی رو تو سَرت کرده؟ کی حالش ازت به هم می‌خوره، بگو برم تا روزگارش رو سیاه کنم؟ خدایا باورم نمیشه این حرف‌ها رو از زبون تو دارم می‌شنوم، می‌خوای باهات صادق باشم؟ باشه، از نظر من تو یه مرد تُپلی، یه تپل به شدت با نمک، جذابیت خاص خودت رو داری فوق العاده دوست داشتنی به نظر می‌رسی حتی اون لپ‌هات اینقدر کیوت که چند بار خواستم بِکشمِش اما جلوی خودم رو گرفتم، واقعا ناسپاسی بهتره روی آدم‌های سَمی دور و اطرافت تجدید نظر کنی تا چرندیات به خوردت ندن و بیشتر از این مسمومت نکنن..
    تیرداد ضربان قلبش بالا می‌رود، نمی‌توانست این حجم از حرف‌های پروایش را توی ذهنش هلاجی کند، ندا که هنوز عصبی‌است از روی صندلی بلند می‌شود و ساندویچش را از توی نایلون برمی‌دارد و زیر لب می‌غرد:
    - بار اخرت باشه بهم تهمت بزنی و منو دروغگو فرض کنی، اصلا بار اخرت باشه جلوی من به خودت توهین کنی، به چه حقی به خودت میگی خیکی و بدقواره‌؟ فکر نمی‌کردم اینقدر بی درک و شعور باشی، یعنی اینقدر دلم می‌خواد اینقدر بزنمت که خون و کَف بالا بیاری، نمی‌دونی که چقدر از دستت شِکارم!
    چند قدم به سمت در برمی‌دارد و دوباره برمی‌گردد و باعجله بطری نوشابه‌اش را بر می‌دارد و خط و نشان دیگر می‌کشد:
    - ساندویچت رو تا آخر می‌خوری، دیشب تا یک نصف شب داشتم سیب زمینی آبپز می‌کردم، تا وقتی هم نظرت در مورد خودت تغییر ندادی نزدیکم نمیشی، فهمیدی؟!
    بدون اینکه منتظر پاسخی از سمتش شود راه پله‌ها را در پیش می‌گیرد، تیرداد شوکه لبخندی می‌زند، همه چیز برایش شبیه رویا بود، خشم و اندوه جایش را به عشق و محبت داده بود، ندا اینقدر مصمم از او در مقابل خودش دفاع کرده بود که مطمئن بود هیچ کدام از حرف‌هایش را تا عمر دارد فراموش نمی‌کند، تک به تک کلامش به صداقت آغشته شده بود، چشمانش فریاد می‌زد که ناعادلانه قضاوت شده است، در دنیای تاریک دریچه نوری باز شده بود که اورا دعوت به آرامش می‌کرد.
    ندا خسته میله‌های اتوبوس را رها می‌کند و همراه با موج جمعیت پیاده می‌شود ، سردردی که از ظهر شروع شده بود سوغاتی جرو بحثش با تیرداد بود، دلش حسابی پُر شده بود و دلش می‌خواست یک نفر را پیدا کند و تن به تن با او مبارزه کند، عصبی قدم‌های تندش را به سمت کوچه‌ی آبان برمی‌دارد و جای کلیدی پشمالویش را از جیب ژاکتش بیرون می‌کِشد و هنوز کلید روی سوراخ در ثابت نشده که صدای سامی را از پشت سر می‌شنود:
    - کجا بودی، چرا زنگ می‌زنم گوشیت خاموشه؟
    ندا مضطرب هینی زیر لب می‌گوید و قدمی به سمتش برمی‌دارد:
    - تو اینجا چیکار می‌کنی، بیا برو تا یکی ندیده..
    دستش را در جیب کاپشن چرمش فرو می‌بَرَد و با قاطعیت جوابش را می‌دهد:
    - باید باهم حرف بزنیم..
    ندا لبش را از خشم گاز می‌گیرد و توی چشمان درشت و لجوجش خیره می‌شود:
    - من باتو هیچ حرفی ندارم، دیوونه شدی عقلت کَمه، پاشدی اومدی اینجا‌؟ چی می‌خوای، مگه تمومش نکردیم؟
    - بیا بریم تو ماشین حرف می‌زنیم، اینجا نمیشه یه لحظه باهام بیا ندا قول می‌دم پشیمونت نمی‌کنم..
    ندا با عجله کلیدش را توی قفل در می‌اندازد و خصمانه زیر لب می‌غُرد:
    - برو به درک، برو بمیر، روانی خودشیفته..
    با عجله وارد حیاط می‌شود در را محکم به هم می‌کوبد، مضطرب دور خودش چرخی می‌زند، باورش نمی‌شد دیگر دلش برای سامی نمی‌لرزید و بلعکس پر از خشم و نفرت شده بود، اگر ندای روزهای اول بود به سمتش پرواز می‌کرد اما حالا فقط دوست دارد از این اشتباه بزرگ زندگی اش کیلومترها فرار کند، نفسش را از دهانش با شدت بیرون می‌فرستد، از پلکان خانه بالا می‌رود، عاطی خانم بی توجه به رنگ و رُخ پریده‌اش از توی اشپزخانه صدایش بلند می‌شود:
    - خسته نباشی مادر..
    ندا کیفش را روی راحتی پرت می‌کندو دنبال شارژر موبایلش می‌گردد:
    - سلام، مامان شارژرمو ندیدی؟
    - برو تو اتاقت گذاشتم..
    باعجله توی اتاقش می‌رود و موبایلش را به شارژ متصل می‌کند منتظر میماند تا کمی شارژ شود، مادر پشت سرش به همراه کیف و ژاکتی که توی پذیرایی رها کرده بود می‌آید:
    - این چه عادت گندی که تو داری؟ از راه نرسیده هرکدوم از لباس‌هاتو یه گوشه پرت می‌کنی؟
    ندا که اصلا گوشش بدهکار حرف‌های عاطی خانم نیست باعجله به سمت پنجره اتاقش می‌رود، توی کوچه را دید می‌زند تا مطمئن شود که سامی رفته است..
    عاطی خانم بی توجه به حال پریشان ندا ادامه می‌دهد:
    - انار دون کردم، برات بیارم؟ باتوام..
    ندا کلافه مقنعه‌اش را از سرش در می‌آورد:
    - نه مامان، خودم خواستم میام می‌خورم.
    موهای به هم ریخته‌اش را با گیره‌ی مشکی بالای سرش گلوله می‌کند و روی تختش می‌نشیند صفحه موبایلش را روشن می‌کند با اینکه فقط پنج درصد شارژ شده بود با عجله روشنش می‌کند، با چند ثانیه تاخیر پیام های تماس های از دست رفته‌اش را دریافت می‌کند، شماره سامی را می‌گیرد، به محض وصل شدن تماس صدایش را می‌شنود:
    - این دیوونه بازی‌ها چیه درمیاری، من هنوز سر کوچتونم، تا نیای حرف‌هام نشنوی از اینجا نمی‌رم.
    ندا کفری جواب می‌دهد:
    - نیازی نیست چرت و پرت‌هایی که می‌خوای بگی رو گوش کنم جواب من از همین حالا منفی، زنگ زدم فقط بگم دست از سر من بردار، یادت رفته اون کسی که گند زد به این رابـ ـطه تو بودی نه من، اون که خــ ـیانـت کرد تو بودی نه من، مگه من مسخرتم یه روز بهم بگی برو یه روز میگی برگرد، اصلا اون دختره که نامزدت بود چی شد؟ نکنه اون هم مثله من خوابوندی تو آب نمک؟
    - ندا یه دقیقه گوش کن ببین چی میگم، باور کن اونطوری فکر می‌کنی نیست، اون دختر خالم بود فقط می‌خواستم سر به سرت بذارم همین، اصلا میخوای شمارش رو بدم از خودش بپرس بهت میگه اصل قضیه چیه، چرا لجبازی می‌کنی؟ ببین من هنوز دوستت دارم، همه‌ی اون کارایی که باهات کردم رو جبران می‌کنم، باشه؟
    از اینکه اورا تا این حد ساده لوح و احمق فرض کرده پوزخندی می‌زند:
    - شرمندتم، ولی من دیگه نیستم، دورم رو خط بکش، محض اطلاع باید بهت بگم بیخود تلاش نکن من یکی دیگه رو دوست دارم، سِری قبل هم بهت گفتم، بهتره با موضوع کنار بیای، یه لطف کن که دیگه شمارت رو تو روی گوشیم نبینم..
    مهلت حرف زدن نمی‌دهد و تماس را قطع می‌کند، نفس راحتی می‌کشد، از این که برای چنین آدم پست فطرتی روزها گریه کرده بود احساس پشیمانی می‌کند، حالا می‌فهمد احساسات زود گذرش را باعشق اشتباه گرفته بود، عشق چیزی نبود که آن را در وجود سامی پیدا کند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا