رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 890
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت پنجاه و هشتم

عصبانیت اش را با آهی به فنا داد و آرام روی صندلی نشست .جرعت کردم کنارش جای بگیرم و خیره نگاهش کنم با وجود تمام نابه کاری هایش دلم برایش می سوخت. می دانستم که عقده ی حقارت سال های کودکی و نوجوانی اش بانی و مسبب چونین حال و هوای بیمارگونه ای شده. قلوه سنگی را زیر پایش به بازی گرفت.

_چی کار کنم گلی منم دلم به همین جنگولک کاری هام خوشه!
اون از مادرم که کلفتی و گدایی شده عادتش اونم از بابام که همیشه ی خدا تو چرته!

_لیلا کار که عار نیست جنبه ی مثبت داستان رو ببین با وضعیت پدرت اگر مادرتم تو رو به دندون نمی کشید الان تو چه وضعی بودی؟

_تو همین وضع مگه الان خیلی خوشبختم؟

_خودت می خوای خودت رو بدبخت جلوه بدی بحثش جداست.تو یه دختر درس خون و زرنگی زیبایی و خوش سر و زبون دو سال دیگه برا خودت یه وکیل خبره ای.

قلوه سنگ را از زیر پایش شوت کرد و دو گنجشک را متواری کرد.
_عموم...
بهم قول داده بفرستتم اونور آب.

متعجب نگاهش کردم.
_کدوم عموت!

_عمو نیما دیگه که شنبه و یک شنبه میاد دنبالم !
با یاد آوری پسرک ریز جسته و کوتاه قد تر از لیلا که با دویست و شش آلبالویی شیشه دودی نود درصد روزهای شنبه و یک شنبه آن سمت خیابان ظاهر می شد و لیلا بدون تعارف وتعجیل زده خودش را می آراست و بعد از سوار شدن در صدای موسیقی راک بلندی که از سیستم پخش می شد برای دو سه روز متوالی گم می شد.شکه لب زدم .

_لیلا پس پدر و مادرت رو چی کار می کنی تموم چشم امیدشون به توه. مادرت یه عمری با زحمت بزرگت کرده حالا نوبت توه که با تلاشت خستگیش رو در کنی،خوب بنده ی خدا همین از دستش بر میومده.
پدرت هم مریضه به این چشم بهش نگاه کن کمک کن ترک کنه.

_,چی می گی گلی بابای من چهل ساله که تریاکیه اگر تیغ بکشی رو پوستش عینهو گیاه خشخاش تریاک پس میده لامصب کار بابای من از درمون گذشته چارش فقط یه قبر و یه بیله!
متعجب از این حد از سنگ دلی بودم که جو را با نگاه به ساعتش عوض کرد.

_پاشو کم چایی بخور توالت دانشگاه رو خراب گذاشتی از بس چای خوردی،بریم یه دستی به سر و صورتون بکشیم.

_وا چرا ما که خوبیم.

_خوبتر و خوشگل تر!

دنبالش دویدم.

_اونم تو توالت عمومی دانشگاه!اصلا تو چطور میتونی یه ساعت اون تو رنج قنج به خودت بدی؟
وارد سرویس بهداشتی شد و اتو موی کوچکش را کنار آینه به برق زد و شروع به آرایش کردو همانطور که لب هایش را روی هم می مالید گفت تو هم یه کم به خودت برس شبیه میت شدی کله پاچه !
یه رج هم ابرو هاتو نازک تر کن این هشتی پهن بهت نمیاد.

دستی به زیر ابرویم کشیم و در آینه به پوست سفید و چشمان زیتونی ام خیره شدم.

_من واسه همین چند تا زیر ابرو و پشت لبم هم کلی استنطاق شدم .ولش کن.

_ای بابا یه کم به خودت برس شاید تو گلوی کسی گیر کردی.

_گیری که با آرایش من از توالت عمومی شروع بشه بوی گند میده من نمی خوام .تو خودت چند بار اینجوی تو گلوی کسی گیر کردی؟

خنده ای کرد.

_خیلیییییی‌، اصلا چشم هر کس به من بخوره گیر روده میگیره مسهل لازم میشه.

_پس به خاطر همین همیشه بوی گند می دی!
از توالت شروع می کنی به توالت ختم می شی.

نیش گونی از بازویم گرفت که سعی کردم جلوی جیغم را بگیرم.

_ول کن .من نبودم اصلا تو با همین بوی گندت از من خیلی خوش شانس تری خوب شد؟
هر کی قیافه ی منو میبینه کلی از کمالات و زیباییم می گـه بعد بیا به بازدهیش هر چی عنتره از تو کاسه ی من درمیاد!
البته تا وقتی پلنگ هایی مثل شما مونده دیگه واسه ما جا پارک نیست !
لیلا جون،مامانم راست میگه وقتی میگه «دوره ی ما تن و بدن و لب و دهن ظریف مد بود الان میرن همه جاشون رو سوزن می زنن قلمبه سلمبه بشه، دهن گنده جاش رو داده به لب غنچه ،بی ارزشی ارزش شده.نجابت معیار بود الان جوونا با نانجیبی بیشتر صفا میکنن .»
البته مهم نیست تا وقتی معیار یه آدم تهی یه تهی مغزی مثل خودش باشه .
دلم واسه نسل آینده می سوزه در کتاب فروشی ها تخته شده دکون بازار کلینیک و سالن های زیبایی رونق گرفته ،جنگ نرم که میگن همینه دیگه.
_خوبه باز رفتی بالای منبر خواستی بگی دانشجوی علوم سیـاس*ـی هستی و خیلی می فهمی؟ جای این خزعبلات یه کم بیشتر با مد روز پیش برو!

اشاره ای به پرتز سـ*ـینه و پایین تنه اش کردم.

_نه بابا منو چه به این حرف ها تو برو بالن هات رو بیشتر باد کن شاید سفینه ی نجاتت تو رو به جایی رسوند ،من رو زمین خدا راحت ترم.
 
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجاه و نهم

    موهای اتو خورده و شلاقی اش را با حرص به پشت سرش شلتاق کرد و گفت:

    _می رسم ! به نجات هم می رسم !عجله نکن !

    با انگشت اشاره و شصت دماغم را فشار دادم.

    _بریم بیرون لیلا دیگه فضای اینجا رو نمی تونم تحمل کنم.

    ادکلن shalini را با دست و دلبازی روی تنش پاف کرد.

    _بریم منم دیرم شده الانه که سام باز بگیرتم به رگبار حرف.

    _سام؟

    یکه خورده لحظه‌ای نگاهم کرد .

    _آره آره داداشمه ...سام...

    _خوب چرا یهو این ریختی شدی؟ راستی مگه نگفتی فقط یه برادر داشتی که اونم طی یه حادثه فوت شده؟

    _ها .... آره ... این برادر ناتنیمه .می گم گلی اگر عجله داری مزاحمت نباشم.

    اما به خدا که من گیج تر و لوده تر از این حرف ها بودم که متوجه معنی از سر باز کردن های لیلا باشم.لیلا هیچ گاه علاقه ای به بازگو کردن مسائل خصوصی زندگی اش نداشت بجز موارد نادری که کاملا اتفاقی متوجه موضوعی می شدم از مابقی امورات و روابطش به شدت محافظت می کرد.

    _نه کاری ندارم .داریم می ریم دیگه.

    روبروی درب های بلند و فلزی دانشگاه هیبتی قد بلند و تن آور با شلوار شش جیب خاکستری و هودی مشکی و پوتین های ارتشی مشکی تکیه اش را به موتور سیکلت سیاهش داده بود. موهایش که در اطراف سر به شدت کوتاه بود، در نگاه اول او را شبیه بوکسورها کرده بود. نزدیک تر که شدیم چهره و انرژی عجیبش هویدا تر شد. یک رد کمرنگ شبیهه خط چاقو روی یک لنگه ابرو های پرپشت و سیاهش دهن کجی می کرد و گوش های شکسته و مچاله و آبسه ی گوشت و پوست کرده اش حالم را دگرگون کرد . قسمت های بدون پوشش پوستش از سـ*ـینه ی دستش گرفته تا گردن گرزه اش تکه هایی از پازل تتو های عجیب تنش را نشان می داد، فقط نقش بال و پر را توانستم تشخیص بدهم .
    چیزی شبیهه ساقه ی خشک یک گیاه را گوشه لبش می جوید و به دلیل حواس پرتی اش به خیل دختران که با خنده نگاهش می کردند ،متوجه حضور ما نبود.
    لیلا یک هوی بلند کشید.

    _هووووووووی سامی درویش کن!

    گیج دنبال صدا گشت.وچشمانش روی لیلا ثابت ماند.
    لیلا انگشت اشاره و وسطی اش را مثل نیزه به سمت حدقه ی چشم های خودش نشانه گرفت.

    _چشماتو میگم.درویش کن.

    با عتاب ساقه ی گیاه را از دهانش قاپ زد و غرید.
    _ این عادت چندشت رو ترک کن سامی.

    انگار که تازه متوجه حضورم کنار لیلا شده بود. سوالی سر تا پایم را کاوید.

    _خانم کی باشن.

    _گلاره دوستمه .

    چشمکی حواله ی سام کرد.

    _بریم به کارمون برسیم دیره .

    نمی دانم چرا اما گویا از ترس هیبت غریب و عجیب این مرد بود که کنترل نگاهم را از دست داده بودم. سام رو به لیلا گفت:

    _طفلی گرخیده؟یا آدم ندیده فلک زده؟
    تعجبم با شنیدن لهجه و گویش غلیظ مربوط به شهرمان به نهایت رسید.باذخودم گفتم«مگه داریم ؟اصلا مگه تو نسل جدید دیگه کسی پیدا میشه که اینقدر لهجه داشته باشه»
    صدای خنده ی لیلا باعث شد به خودم بیاید.
    گیج نگاهش کردم
    _می شنوی گلی سام میگه از ترس خیس کردی.نگاهم به رد خیسی محو چای روی شلوار جین طوسی و مانتو اسپرت مشکی ام میخ شد.
    با اخم لیلا و سام را نگاه کردم
    _خوبه لیلا برادرت هم دست کمی از خودت نداره! براتون متاسفم . آشناییتون باعث انقباض خاطره جناب جفنگمن .
    تند قدم برداشتم تا فضای غیر صمیمی و مسموم را ترک کنم. باز به خودم غریدم«خاک بر سرت گلاره وقتی با آدم های بی ارزش نشست و برخواست می کنی باید منتظر زیر سوال رفتن شخصیتت هم باشی.آخه کجای این دختره به تو می خوره؟»
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شصت

    اما واقعیت امر این بود که من و لیلا دوستان صمیمی و گرمابه و گلستان هم نبودیم.
    سال اول دانشگاه مزاحمت های لفظی چند دانشجوی غریبه باعث مداخله و طرفداری لیلا شده بود.گرد و خاکی به پا کرد و بعد دستش را جلو آورد.خودش را لیلا معرفی کرد و با خنده گفت«ما همشهری ها باید هوای همو داشته باشیم مگه نه؟»
    این باب یک ارتباط کمرنگ و بی رغبت شد .هر بار که اتفاقی برخوردی با هم داشتیم،سر صحبت را با خون گرمی وصف نشدنی باز می کرد. جز همان مواقع کاملا اتفاقی در محوطه ی دانشگاه هیچ ارتباط دیگری نبود، اما از آنجا که عادت در یک رابـ ـطه چشم ها را به دیدن بدی های طرف مقابل خو می دهد، رفتار های لیلا هم عادت شده بود و رفته رفته رو به پرنگی رفت .

    _هوی گولاره خانم.

    متعجب از تلفظ نامم که به گویش شهرم به معنای چشم های سیاه بود، به عقب برگشتم‌.
    اولین نفر که این طور صدایم می زد خدا بیامرز مادربزرگم بود!
    با حالت لات مآبانه ای به سمتم قدم برداشت.
    لیلا از پشت بازویش را کشید.

    _ای همه جرعت باریکلا داره الله وکیلی!

    خواستم برای خودم راه باز کنم که دوباره دستانش را در مقابلم سد کرد.

    _خاله قزی معذرت خواهی نکرده رفتن نداریم!

    لیلا با التماس نگاهم کرد.

    جریح تر اما با صدای آرام مخاطب قرارش دادم.

    _باشه بخشیدمتون ! دیگه تکرار نشه!

    چشم دریده کرد وقصد خیز داشت که لیلا از پشت کلاه هودی اش را با جیغی کشید.

    _ گلی فرار کن.سام بسه تو رو خدا.

    به سمت خیابان فرعی جلوی دانشگاه قدم تند کردم از مقابل یک تاکسی جستم صدای بوق و همهمه در هم پیچید . بدون نگاه کردن به پشت سرم سوار ماشین ون جلوی درب دانشگاه شدم.آرام میان مسافران خزیدم.
    به محض پیاده شدن از ون تمام بازارچه سنتی هم مسیر تا خانه را مثل احمق های ترسو دویدم!گوشی تلفن همراهم را خاموش کردم و سعی کردم تمام وقایع مضحک ومسخره ی روزم را به فراموشی بسپارم.
    ***
    صبح فردا قبل از خروج از خانه پیامک لیلا را باز کردم.
    «آخرش اون زبون وامونده ات سرت رو به باد می ده. حالا می مردی یه معذرت خواهی کنی.یک هفته ای آفتابی نشو بمون خونه آخر هفته سام می ره شمال پی یکی از طلب هاش اوضاع آروم شد خودم خبرت می کنم.این عوضی کینه ی شتر داره !»
    بدون جواب دادن به پیامکش درب را باز کردم و بسم الله گویان تا سر کوچه ترسان و لرزان رفتم. در دل گفتم «مگه فیلم هندیه پسره ی بی ادب یه چی گفت یه چی شنید.کینه چیه دیگه؟ »
    از جلوی سنگکی گذشتم ،هنوز به محوطه ی چمن امامزاده نرسیده بودم که صدای موتور ی در خلوت محله پیچید. مردی سیاه پوش با کت چرمی و ملاه کاسکت محوطه را مثل مکس مزاحم و سمجی دور می زد .
    بی دلیل صدای گاز موتور بیچاره را در می آورد،هنوز به موقعیت واقعی اطرافم واقف نشده بودم ، از مقابلم چنان عبور کرد که روی سـ*ـینه ی دیوار آجر چین پخش شدم . زمانی شک ام به یقین بدل شد که دوباره قصد دور زدن محوطه ی مدور جلوی امامزاده را داشت با زیرکی و سرعت دست پیش گرفت و خودم را به در های فرتوت و چوبی امامزاده رساندم حالا نزدیک درب چوبی رسیده بود. دست انداخت به هوای بازویم !مثل ماهی لیز خوردم و حیاط امامزاده حوض پناهم شد! دست خالی اش به زنجیر های اذن دخول آویز شده ی جلوی درب خورد.
    صدای برخورد حلقه های قطور زنجیر در هم پیچید .مرید پیر امامزاده در حال جارو کشی سنگفرش های حیاط بود. سوالی و مشکوک نگاهم کرد.حواسم پرت پیر مرد بود که پاشنه ی کفشم روی گیره ی چاه صاحب الزمان گیر کرد و سکندری خوردم.سعی کردم به خودم مسلط باشم. کنار سکوی شبستان نشستم و در حالی که به سنگ قبر ها ی کف حیاط خیره بودم ، تند تند شماره نعیم را گرفتم.
    بعد از چند بوق ممتد و شنیدن صدای خواب آلودش فریاد زدم.
    _نعیم یه نفر افتاده پشت سرم.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شصت و یکم

    صدای رگه دار و خواب زده اش شیهه شد.افسار آرامش را برید و غرید.

    _این وقت صبح کدوم جهنمی هستی ؟

    نفس اش فراز و فرودی گرفت که نشان از جابجا شدنش در رخت خواب بود .

    _دانشگاه.دانشگاه کلاس دارم.

    _گل بگیرم دم در اون دانشگاهت رو.تمومش تقصیر باباست.

    صدای خش خش لباس هایش به گوشم رسید.

    _دقیقا کدوم گوری هستی؟

    ترسیده اما آرام از پشت دیوار سقا خانه سرک کشیدم، صدای گاز دادن های مداوم هنوز به گوش می رسید.

    _جستم تو امامزاده.

    _کدوم قسمتشی؟

    _تو حیاط پشتی .

    _تنهایی؟

    صدای باز و بسته شدن درب فلزی حیاط به گوشم رسید.

    _نه میرزا ایوب عریضه نویس داره برگ ها رو جمع می کنه.

    صدای کلمات بریده بریده و لرزان شده اش خبر از قدم های دوان شده اش می داد!

    _اون پیر مرد پیزوری چه کاری از دستش بر می یاد؟
    گوشی دستت باشه .قطع نکنی ها ،سر کوچه ام.

    _نعیم؟

    _مرررررض! بد بختی از جایی شروع شد که زن جماعت پاش به در کوچه و بازار باز شد،در دانشگاه که جای خود داره!

    _الان وقت این حرف هاست.من دارم از ترس می میرم.

    _نمیر ! رسیدم .

    _کو چرا نمی بینمت؟

    گیج و مستاصل روی سنگ قبر ها بنای دو گذاشتم .جز صدای قار قار کلاغ ها و صدای موتور روشنی که از فضای کوچه به گوش می رسید ،صدایی نبود.

    _از در جلویی تو خیابون وارد شدم همونجا بمون.

    در همین اثنا قامت شلخته و تعجیل زده ی نعیم پیدا شد . تنها رنگ رخساره اش یک جفت حدقه سبز روشن در بستر به خون نشسته ی چشمانش بود.
    چاقو ی جیبی را از جیب شلوارش بیرون کشید.
    دلم خواست از ترس بغلش کنم اما به گرفتن یقه ی پیراهن سفیدش اکتفا کردم.

    _مرگ گلاره پشیمونم نکن.

    خیره نگاهم کرد نفسی عمیق کشید و انگار خودش را از سر در گمی پیدا کرد! یک لنگه پا شد وچاقو را میان جوراب مشکی اش جا داد.
    دستم را گرفت و با احتیاط به محوطه کوچه سرک کشید.

    _ کو ؟کجاست این بی پدر و مادر؟

    به خاطر پناه گرفتن پشت دیوار سقا خانه فقط شعاع کمی از کوچه نمایان بود.

    _این صدای موتور رو می شنوی؟همینه!

    _سر به زیر برو جلو من عقب سرت دارمت!
    به هیچ قیمتی نمی خوام این ننه قمر رو از دست بدم!

    چنان هولم داد وسط کوچه که مجال مخالفتم نماند ترسیده و با احتیاط قدم برداشتم.
    صدای گاز دادن های مکرر و حرکت موتور دست و پاهایم را در هم گره زد. حالا محوطه ی دوار کوچه رزمگاه منی بود ،یکه و تنها در شورش بی امان دستی که به قصد تاراج دراز شده بود. موتور سوار یک دور قمری دور محوطه زد وبه نزدیک ترین حد ممکن در کنارم ترمز کرد. دست بلند شده اش کوتاه ماند ونفس به نفس بعدی نرسید. همه چیز روی دور کند چرخید.لگد نعیم مثل قلاب سنگ روی چرخ پشتی موتور نشست وباعث از دست دادن تعادل موتور سوار شد. جیغی از حنجره ام با زجه ی مرد نقش بر زمین و هیمنه ی خشم نعیم در هم پیچید.
    به محض نقش بر زمین شدن موتور سوار نعیم قلنج پنجه هایش را شکست و یک دور سرش را روی گردن چرخاند و سر و گردنی گرم کرد.پنجه هایش را چفت یقه ی مردی که روی زمین معکوس در حال حرکت بود، کرد و همزمان با بلند کردنش از زمین کلاه کاست را از روی سرش قاپید و بی چون و چرا پیشانی اش روی دماغ مزاحم پیاده شد.
    فوران خون و فریاد من وجماعت پر شتاب و میرزا ایوب عریضه نویس سیاهی لشکر سکانس سیاهی چشمانم شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شصت و دوم

    دم دستی ترین ستون دم دستم یقه ی میرزا ایوب بد بخت بود.
    در حالی که با صدای لاجانش فریاد می زد« بابامی ولش کن کشتی جوون مردم رو»
    بنده ی خدا سعی کرد فاصله ی حرمت محرم و نامحرم را حفظ کند.اما من بی حال تر و میان تهی تر از آن بودم که بتوانم چیزی را درک کنم.دستم را به دست پیر زن نان به دستی سپرد و فریاد زد «عباس شاطر زنگ بزن صد و ده»
    از ترس جرعت نگاه کردن به جنگ یک طرفه ی نعیم را نداشتم.نعیم به «نعیم کله» معروف بود.هر کس موی دماغش می شد به قول مادرم مثل گوسفند کرم های کله اش به وول وول کردن می افتاد،تا یک دماغ شکسته روی دست صاحبش نمی گذاشت ول کن داستان نبود !
    دو سال پیش هم همین خصلت بد و ناپسندش قاعله ای ساخت و پدرم مجبور شد برای یک معرکه ی نعیم که منجر به شکستن دماغ شده بود، به جهت پرداخت دیه ماشینش را بفروشد.

    صدای آژیر ماشین پلیس تا خود سالن انتظار کلانتری ۱۳ مرگ آور ترین لحظات آن روزم بود.
    وقتی سرباز جلوی در برای شنیدن شرح واقعه و صورت جلسه نام های طرف درگیری را صدا می کرد نعیم باز قلنج انگشتانش را شکست و خیره به مزاحم روبرویی لبش را به حالت یک دایره ی کج در آورد و با بی خیالی گوشه لبش را خاراند.
    به محض بلند شدن نعیم و شاکی مضروب که سرباز نامش را قاسم زارع خطاب کرده بود،هیبت اوفیده و خواب آلود مردی سیه چرده با مدل موهای بوکسوری و دماغ عقابی به همراه دو نفر همراهش از پشت شیشه های درب ورودی کلانتری هویدا شد.چهار ستون تنم لرزیدو شکم به یقین بدل شد وقتی با صدای بلندی قاسم را از پشت سر خطاب قرار داد.

    _هوی قاسوم .

    نعیم و قاسم زارع در حال وارد شدن به اتاق بازجویی بودندکه سر ها به سمت درب ورودی چرخید. سربازی که در را برای ورود دو مرد باز نگه داشته بود اشاره کرد.

    _خانم شما هم بفرمایید داخل.

    نعیم دستش را به نشانه ی یک لحظه فرصت بالا برد و گنگ به سام و قاسم چشم دوخت!
    سام تا نگاهش را از قاسم گرفت شکه نعیم را از دور برانداز کرد و پاهای تعجیل زده اش از جلو آمدن حذر کرد.
    تا هر دو خیره ی هم شدند،میان تهی کردم و چشمانم را بستم منتظر ضرب کله ی نعیم ماندم.اما سکوت کش دار شد ،پلک چشمانم به هم تعارف باز شدن زدند!
    حالا دستان فراخ نعیم و سام را دیدم که در تنگاتنگ یک آشنایی دیرینه برای هم بی تاب و بی دل بودند!
    قدم ها تند شد .آغـ*ـوش ها تعارف شد . بازوها به هم تکیه داده شد ، شانه به شانه، سـ*ـینه های فراخ دو مرد مامن امن یک روح شد!

    _مرامت رو

    _جمالت رو

    _پارسال دوست

    _امسال آشنا

    _حبس کشیدتم به مولا

    _شاهرگم حلالت به الله

    _صغیرتم

    _کبیرمی

    صدای سرباز افسار تعرف الفاضشان را کشید.

    _برید داخل وقت مردم رو نگیرید.

    هر دو خرسند از دیدار مجدد و من گیج حل مسئله ی این آشنایی غریب!
    نمی دانم واقعا سام متوجه ی حضورم نشد یا نخواست متوجه بشود، جذاب ترین پدیده ی حاضر برایش فقط نعیم بود.
    به محض ورود و شروع چند و چون مسأله نعیم غرید.

    _آقا ی باز پرس ،بدم میاد لقمه رو دور سرم بچرخونم من بی غی نیستم ! این بزمچه دم صبحی موی دماغ ناموس ما شد، من زدم بی ریختش کردم‌!

    صدای شپلق پس گردنی محکم و صدا دار سام که پشت سر قاسم چسباند ،فضا را پر کرد.

    _خاک بر سر هولت کنم قاسوم زنزوله!

    روبه نعیم گفت:

    _دستت طلا، حلالت دادا ،دس خوش!

    دلم به ناگاه برای مرد مغلوب و مغبون سوخت.
    نگاه شماتت باری به سام انداختم.
    لحظه ای گذرا از خط نگاهم گذر کرد! و با پررویی تمام رو به بازپرس ادامه داد.

    _جناب ای نفله شکایت نداره !نی گوه اضافه تناول کرده! .باید دل دردشم بکشه!قال رو ختم کنید بریم.

    نگاه مظلوم و عمیق قاسم از پس مشتی دستمال کاغذی و باند خونی با یقه ی دریده و شتک خون روی سام ثابت ماند. در نهایت ،سر افکنده چشمانش را رو کاشی های کف اتاق دوخت و با صدای کم جان دم زد.

    _شکایتی ندارم...

    هنگام خروج از سالن طویلی که سام مشتی وارانه و نعیم خسته اما سـ*ـینه سپر کرده، طی می کردند ، قاسم در نهایت ادب دو قدم عقب تر از آنها در حرکت بود. گوشم مسافر حرف هایشان شد.

    _سام کجا بودی دو ساله پی جورتم نیستی. اینه رسم برادری؟

    _شرمنده. رخ و روم سیا دادا ! گردنم از مو نازکتره به والله .محبس بودم.سر قاعله ی چک.

    _چک؟

    آهی کشید.

    _ فی الواقع اصل مطلب ،طلب نبود ! یه طلبی از یه بی ناموس داشتم چک کشیده بود.هر بار می رفتم پی پول مچلم می کرد.دفه ی آخر گفت «پول ندارم اما زنم خانه است شاید راضی شدی!»
    منم خون به مغزم نرسید زدم ناکارش کردم تا دیه زنشه تعارف نکنه!

    _عجب آدمایی پیدا می شن. حاشا به غیرتش!

    _آره نامرد روزگار ،زدم ترکاندمش .زن و دختر بچه اش رو هم سپردم به اصغر گویج و زنش تا زیر بال و پرشانه بیگیره .به یمن ابالفضل زنه الان دست به جیبه خرج خودش و دخترشم در میاره! به خود نادرسش ام گفتم طلبم بخشت!اما خدام خداست !دورو ور زن و دخترت پیدات بشه تا بزنم برا همیشه نا پیدا شی!
    _خدا خیرت بده.والا مثل تو دیگه پیدا نمی شه که برای تعصب ناموس یکی دیگه بره حبس بکشه.

    جلوی در ایستادند.نعیم در را باز کرد و با اشاره ی سر به جلو هدایتم کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شصت و سوم

    حالا از نعیم و سام جلو افتاده بودم و از پله های کلانتری سرازیر بود که صدای سام، آرام به گوشم رسید که نعیم را خطاب قرار می داد.

    _نعیم زیدته؟

    صدای اخم آلود نعیم پاسخ داد.

    _هم شیرمه .

    برای کسب تکلیف به سمت نعیم چرخیدم که سام را با ابروهای گره شده نگاه می کرد.

    ابروی سام با خجالت بالا پرید برق محوی از آسمان چشمانش رمید.
    پشت سرش را با خجالت خاراند.

    _ باز بابت قاسوم شرمنده شما و آبجی.

    _ربطتت با این بی ناموس چیه سام؟

    _ولش کن کوتاه بیا. خودم گوش مالیش می دم .می گم بریم سفره خانه ی حاج سفر یه چای بزنیم؟

    نعیم نگاهی به صورتم انداخت و گوشه ی لبش را خاراند.

    _الان وقتش نیست باید آبجیم رو برسونم خونه.حتما تا الان مادرم یه شهر رو اجیر کرده عقب سرم!

    سام انگار مه به خاطرات دور لبخند می زد،سوالی گفت:

    _هنو عین قدیماس ؟؟؟

    _بد تر از قدیم داغ نریمان طفلکی رو از تک و تا انداخت‌.

    سام سرش را با تاسف تکانی داد و به زمین خیره شد.

    _شنیدم جریانشه .سخته خیلی خیلی.سرم سیا تو او روزای تلخ نبودم کنارت .

    _خیالی نیست داداش تو مرامت ثابت شده است.
    سام آهی کشید .
    _ پس تعریف زیاد داریم برا هم ،باشه پس شمارته بهم بده بزنگم بهت.
    درگیر سوال های بی جواب ذهنم بودم.«چرا من این آدم عجیب و غریب رو ندیدم تا حالا حتی مامانم رو هم می شناسه» که نگاه نعیم به طرز مچ گیرانه ای خیره خیره نگاهم کرد. همزمان سام، قاسم را که مظلومانه گوشه ای ایستاده بود را صدا زد.

    _قاسوم یه گوهی خوردی از خانم و آقا عذر خواهی کن تموم بشه بره پی کارش.
    از این حجم از پرویی و نامردی سام که خود کینه ای اش را پشت قاسم مفلوک کاور می کرد،حالت تهوع گرفتم و غریدم.
    _نیازی به عذر خواهی نیست نعیم هم زده دماغش رو تو صورتش پخش کرده صاف صاف.
    نعیم به نشانه ی خفه شو چشم ریز کرد و سام کیفور با نگاه گله گشادش متعجب نگاهم کرد و بب خیال گفت:

    _ آبجی مون اسمش چیه.جهت عذر خواهی می پرسم؟

    نعیم مشکوک و عصبانی گفت :

    _ناصر،آبجی ناصر!
    با تعجب به نعیم نگاه کردم که قاسم بدبخت بی حال لب زد
    _آقا نعیم، آبجی ناصر شرمنده!

    بعد فورا جمع را ترک کرد.
    سام سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.
    که نعیم با عصبانیت توجیه کرد.

    _به چی می خندی سام ؟انتظار نداری بزارم اسم ناموسم رو هر بی ناموسی به دهن بگیره که؟

    _نه مولا دست مریزاد!
    منم برم دیگه.با اجازه دادا.

    ته مانده ی خنده اش اوج گرفت

    _باز متاسفم آبجی ناصر.

    با خداحافظی دو دوست قدیمی رفتن سام را نظاره کردم و غریدم.
    _خوشت میاد مضحکه بشم.
    صورتش را به نزدیک ترین حد ممکن در کنار صورتم ثابت کرد.
    _خوشت میاد باعث آبروم بشی؟راستش رو بگو چه کرمی ریختی؟؟؟

    _این چه طرز حرف زدنه نعیم؟

    _برای من سوسه نیا آخرش که می فهمم!

    برای گرفتن یک اتومبیل دربست دستش را به هوا برد.
    _ اگر مشکل از من بود به نظرت به تو سه پیچ زنگ می زدم ؟ حالا تو بگو این آدم خز و خل وضع کی بود؟ تو رو چه به این آدما!
    در اتومبیل را باز کرد و به داخل هدایتم کرد.خودش هم کنارم جا گرفت با حرکت اتومبیل شروع کرد.

    _سام از بچه های کوچه پشته است تو یادت نمی یاد.اصالت پدر و مادرش مال آبادانه .در واقع از جنگ زده های آبادان هستند مادرش حامله بوده که میان این شهر اینجا دنیا اومده و بزرگ شده.تو معرفت یکه تازه محله بود.یه چند صباحی با هم می رفتیم زور خونه.

    _چرا اینقدر لهجه داره؟

    _مدلش این طوریه بچه ی کف کوچه و پس کوچه های این شهره!باباش مه از رو داربست افتاد و قطع نخاع شد خودش از بچگی تو کاروانسرا شروع کرد پادویی بعد حاج صفدر علم کش دید بچه ی تیز و بز و دست پاکیه زیر بال و پرش رو گرفت و بردش تیمچه ی فرش .تعصب زیادی هم رو این شهر و لهجه اش داره میگه «تو سیاهی جنگ این شهر گهواره ی بی سامونیمون شد. خودش رو از من و تو محق تر می دونه»
    گنده لات محله بود به خدا که خودم دیدم سید جلیل و سید جلال از ترسش چادر سیاه ننه شون رو می پوشیدن و از کوچه گذر می کردن.
    تموم تنش خال کوبیه هر کدوم هم یه قصه داره !
    هر بار که یه اتفاق عجیب تو زندگیش می افته ،یه خال می کوبه به قول خودش تنش دفتر خاطرات بد بختی هاشه !جور کش ترین آدم دنیاست .خدا از مدلش فقط یکی خلق کرده جور گدای تو کوچه رو هم می کشه غریبه و آشنا نداره! از روزی که می شناسمش کتک زن و کتک خور دادخواهی بوده!
    با خودم گفتم «یقینا نعیم سام رو خوب نشناخته همون طور که زن عفریته اش رو خوب نشناخته!»بعد نگاه مظلوم قاسم زارع که قطعا اجیر کرده ی خود سام بود،جلوی دیدگانم هویدا شد.آهی کشیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شصت و چهارم

    به محض رسیدن به خانه مادرم شروع به سوال جواب کرد.

    _مادر کجا رفتید اول صبحی مردیم از نگرانی هیچ کدومتون هم که تلفن رو جواب نمی دید؟

    مهیسا در حالی چای می ریخت.با غضب نگاهم کرد.
    نعیم به سمتم چشم و ابرو آمد.اما از نگاه مهیسا پنهان نماند.

    _نعیم جون حرف می زنیم دیگه؟مگه نه؟

    _منظور؟؟؟مگه قراره من دست می کنم تو دماغم به تو گزارش بدم؟

    مادرم سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. صدای گریه ی مهبدکه از طبقه ی پایین به گوش رسید مجال زبان درازی از مهیسا را گرفت. نعیم ادامه داد.
    _گلاره فشارش افتاده بود .زنگ زد بهم. تمام شد؟ بابا کو؟

    _صبح زود تر از شما رفت سر کار. پاشو مادر برو تو هم یه کم استراحت کن.
    بعد از رفتن نعیم به طبقه ی پایین مادرم آرام پرسید.

    _ببینم گلاره مگه ماهانه‌ای که فشارت افتاده؟

    _ای بابا مامان چیز مهمی نیست شاید به خاطر رژیمه!

    _دیگه این روز هاست که از زور رژیم کلا محو بشی مادر.زن جماعت یه پرده گوشت لازم داره!

    صدای تلفن همراه نعیم که روی کانتر جا گذاشته بود بلند شد.
    _مامان میشه یه لیوان شربت لیمو بهم بدی سر درد دارم.
    مردد به تلفن نعیم نگاه کرد.

    _گلاره مادر جواب بده یا ببر بده بهش الان قطع می شه.شاید کسی کار واجب داره.

    نعیم بدش می آمد کسی دست به تلفن همراهش بزند، برای همین بی رغبت تماس را وصل کردم و در حالی که بی توجه به صدای مخاطب به سمت راه پله قدم بر می داشتم فورا گفتم:

    _سلام یک لحظه گوشی دستتون باشه.

    همانطور که گوشی دستم بود به سمت طبقه ی پایین قدم برداشتم.صدای مخاطب پشت خط شکه ام کرد.

    _الو آبجی ناصر؟؟؟

    سکوتم مجال خنده اش شد.

    _من ناصر نیستم.

    سعی کرد صدایش را صاف کند‌.اما باز خنده امانش نداد.

    _بله بله گولاره خانم!
    _امر بفرمایید.

    _نعیم هس؟

    با عصبانیت گفتم:

    _یه لحظه گوشی خدمتتون‌

    _حساب حساب کاکا برادر.فکر نکن حالا که همشیره ی نعیمی زبون درازیت رو بخشیدم.زدم به حسابت.!
    با تمسخر پرسیدم

    _راستی؟؟؟؟

    _راست وایسی!!!

    _بی ادبی هم حدی داره. فدای سرم که زدی به حسابم! نعیم خیلی برات یقه چاک می داد، اگر بدونه که رفیق شفیقش خودش رو پشت یه بدبخت دیگه قایم کرده ،حساب کتابت حسابی بهم می ریزه

    با حرص برگی از گلدان گوش فیلی میان راهرو کندم. که گفت:
    _خیالی نی! خواستم از خر کله گی نعیم نجاتت بدم!!!

    _چقدر پررویی شما! منو نجات بدی؟ نعیم خودش خبر داره، هر کی یکی بگه از من دوتا می شنوه!

    _خوشا به غیرتش ،خواهرش تو کوچه وایمیسته با مرد غریبه یکی به دو می کنه! در ضمن خبر داره رفاقتت با لیلا رو من جای تو باشم یه خیط قرمز می کشم دور لیلا!

    _دقیقا منم همین نظر رو رو شما دارم نعیم باید یه تجدید نظر بکنه رو شما.
    چطور دلت اومد؟ طفلی مرد بیچاره اجیر کرده ی خودت بود تازه بدهکار هم شد.راستی گیریم نعیم سر نمی رسید می خواستی با من چی کار کنی؟ها؟

    _اولندش نامه ی عمل من پاکه پاکه خواستم نعیم بهت پیله نکنه! دویومندش همین طفلی که می فرمایی شغلش همینه، فحش خوری!برای رول امروزش، سوییچ یه دویست و شش رو صاحب شد! ،سیومندش من آدم بی ناموسی نیستم فقط خواستم....چون...

    _ها چی شد تو چی خواستی؟

    _ بماند!!!!! گوشی رو بده به داداشت بچه ،باقیش بمانه برا بعد...

    _چی شد کم آوری جناب

    _نچ ننه گولاره

    حالا گوشیه بده بزرگترت جوجوی زشت!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شصت و پنجم

    دو هفته در بی خبری از لیلا و دانشگاه گذشت. حساسیت های نعیم باعث شد، خودم را در کنج خانه برای میانترم های دانشگاه آماده کنم. کم کم سام در ذهنم پررنگ ترین خاطره ی کم رنگ شده بود.
    فردا شنبه اولین میانترم ساعت یازده صبح برگزار می شد.
    تمام مسیر پیاده رو تا دانشگاه را مشغول زدن تست بودم، که با سر به حضور ستبری برخورد کردم! آنقدر محو سوال مجهول مقابلم بودم ،که پیشانی ام را ماساژ دادم و بدون بلند کردن سرم با عذر خواهی سعی کردم راه عبوری باز کنم ، اما متوجه شدم که تعمدا مسیرم بسته شد!

    _نوچ به جز زبون دراز و قیا فه ی زشتت ، گیجی رو هم باید بزارم به حساب خصوصیاتت!

    تکان سختی خوردم.

    _باز که گورخیدی!

    متعجب از دیدار بی موقع اش ابرو در هم کشیدم. کمی هم ترسیده بودم.

    _امرتون!؟

    _پ کو سلامت ؟؟؟خوردی بی تربیت زشت؟؟؟

    _من زشتم؟

    _خیلیییی اونم نافرم.

    خنده ای کرد.

    _خوب آبجی ناصر می بینم که خوب گوش کردی به حرفام.کو قولت؟

    گیج نگاهش کردم.

    _قولم؟

    _لیلا رو می گم کو کوجاس؟ نیس؟دوهفتس خاموشه؟

    _خبر ندارم.در ضمن قولم نیست!

    _ا بد شد که ! دو هفتس می رم و میام، دم در مکتب خانه تان نیس که نیس !خانه هم نرفته!

    اول خواستم به تلافی کار چند وقت پیشش بی محل اش کنم اما ترس باعث شد، مثل شاگرد سر براه و حرف گوش کن فقط درس پس بدهم.

    _چه می دونم لیلاست دیگه هر وقت دلش بخواد حاضره! هروقت دلش بخواد از نظر ها غایبه!

    _شما چطو رفیقایی هستین، که از هم اطلاع ندارین ؟

    فکری مثل برق ذهنم را روشن کرد.

    _شما خودت چطور برادری هستی که سراغ خواهرت رو از من می گیری!؟

    ابرویی بالا انداخت.

    _خودش گفته که من برادرشم؟

    _آره گفت شما برادر ناتنیش هستی؟

    پشت سرش را متفکر خاراند.

    _چی بگم والا؟خو حالا ای یه دفعه ر شما کوتاه بیا!
    چشمکی زد و اضافه کرد.

    _خبر داری ازش؟

    _خبر که ندارم، اما فردا یک شنبه است .دایی تون میاد دنبالش.

    _دایی مان؟کدوم داییمان؟

    _فکر کنم اسمش فرید بود .خودش یه بار گفت «یکشنبه ها جمع می کنن با خانواده می رن باغشون تا سه شنبه هم خاموشه!»

    _باغشان؟

    _آره باغشون،ببینم شما قطع رابـ ـطه هستید؟

    باز پشت سرش را خاراند.

    _ خوب ما ... یه کم رابـ ـطه مان پیچیده اس !بینم ،تو اصلا ای لیلا ر چقده می شناسی ؟

    _چند بار بگم من و لیلا یه رابـ ـطه ی سطحی اجتماعی داریم بیشتر آشنا هستیم تا دوست.

    چند بار با خودش زمزمه کرد داییش فرید ،داداش ناتنی ،باغ

    _کجا می تانم پیداش کنم حالا؟

    _نمی دونم لیلا خیلی پنهان کار و عجیب غریبه. من حتی آدرس خونه یا شماره ی خونشون رو ندارم فقط یه شماره موبایلشه که اونم ،یکی بود یکی نبود جواب می ده! دو هفته پیش یه حرفایی راجع به اونور آب و این حرف ها می زد. یهو دیدی سر از یه جای دیگه درآورد.مثلا امروز تو دانشگاه می بینمش فردا شب سر از کیش یا دبی در میاره!اعتباری بهش نیست والا.

    کلافه پشت سرش را خاراند که اضافه کردم.

    _اصلا دلیل دلگیری و این که بهش زنگ نزدم همین بود.انتظار یه احوال پرسی و رفع و رجوع برای کار برادرش که شما باشی رو داشتم اما زنگ نزد.عموما وقتایی که سرش گرم خوشیه آدم رو کلا می بـ..وسـ..ـه می زاره کنار!
    ببینم شما واقعا برادرشی؟؟؟

    _نوچ.

    _پس چی دوست...دوست پسرشی؟!

    با حالت عجیب و شرمنده ای نگاهم کرد.

    _فکر کنم دیگه نیستم.!

    مشت های گره شده اش رو به سفیدی زد و نفسی سرد، گرمای گونه هایم را به فراخوان زمستان برد وقتی با نیش خندی توام با زهر زمزه کرد.

    _پدرش رو در میارم پتیاره!

    به سرعت باد پشت موتورش جست و با پیچ و تاب پر سرعتی از لابه لای ماشین ها لایی کشید و از نظر ها پنهان شد.
    شانه ای بالا انداختم.

    _جماعت دیوانه خدا شفاتون بده!


    .
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شصت و ششم

    دقیقا یک ماهی بود که از لیلا بی خبر بودم دلشوره و نگرانی باعث و بانی چند تماس بود که همگی بی جواب ماند.نه آدرسی از محل زندگی اش داشتم نه شماره ای از محل سکونتش،طی این مدت بار ها به هر دلیلی از دادن شماره ی منزل یا آدرس امتناع می کرد،حتی یک بار به بهانه ی دادن نذری آدرس خواستم اما بهانه آورد که«مرسی گلی جون ما هیچ کدوم آش خور نیستیم»
    وقتی متوجه وضعیت پدر و مادرش شدم آن هم کاملا اتفاقی، دنبال بهانه ای بودم، تا شاید به واسطه ی نزدیکی بتوانم، از پدرم یا مادرم تقاضای کمکی برای خانواده ی لیلا داشته باشم، اما با غرور یا بهانه راهم را سد می کرد.

    کلافه در حال ورق زدن کتاب« صد سال صد چهره» بودم ،اما ذهنم حول محور لیلا با دلشوره ای غریب چرخ می خورد.صدای مادرم نادی شدو انگار که از غیب ندا داد.

    _گلاره مادر می دونی مادر این دوستت تو کدوم شرکت خدماتی مشغوله؟اختر خانم بنده ی خدا چند روزیه از رو چهارپایه افتاده دستش موترک شده !دنبال یه آدم مطمئن می گرده که هم دست پاک باشه، هم امین.
    یهو یاد حرف تو افتادم که گفتی مادر لیلا تو شرکت خدماتیه؟صواب داره...

    کتاب قطور را محکم بستم و مثل فنر از روی صندلی پریدم .گیج دور خودم چرخی زدم ! صدای بسم الله مادرم بلند شد.

    _توبه بسم الله دختر مگه جن دیدی یهو؟

    مانتو و شال خردلی ام را با تعجیل وسط زمین و هوا پوشیدم .

    _ می رم سراغ مادر لیلا.

    _نگفتم که الان دم غروبی بری دنبالش .فقط شماره ی اون شرکت خدماتی رو بده، تا بدم به خودش زنگ بزنه . نفهمه از سمت ما بوده بهتره یه وقت به غرور دوستت بر می خوره مادر.
    بی حوصله از توضیح و تفسیر مادرم ، جستم سمت حیاط .

    _باشه .باشه .جایی کار دارم ،زود بر می گردم...

    ***
    سعی کردم به ذهن فراموش کار و کندم فشار بیاورم . جز نام کمرنگ شمیم وسط بلوار شهرک بیمه هیچ رد و نشانی نداشتم.شماره ی صد و هجده را گرفتم و با شنیدن اپراتور گفتم:

    _سلام. خواستم بدونم شماره شرکت خدماتی بنام شمیم حول و حوش شهرک بیمه ثبت شده؟
    حالا شاید یه پیشوند و پسوندی هم داشته باشه .

    _یک لحظه گوشی خدمتتون.

    بعد از چند لحظه اپراتور اعلام کرد.

    _ یکی ثبت شده بنام شرکت شمیم پاک.

    _ممنون می شم همون رو لطف کنید.

    دستانم تک تک ارقامی که اپراتور اعلام کرد را با میـ*ـل یاداشت کردو به محض قطع تماس ، تند تند شماره ی مربوطه را گرفتم. بدون اینکه دقیقا بدانم قصد گفتن چه چیزی را دارم ، با پیچیدن صدای منشی در گوشم که می گفت :
    _شرکت خدماتی شمیم پاک بفرمایید.

    خوشحال و دستپاچه شدم.

    _سلام خانم ببخشید شما کارگری بنام...بنام فر... فریبا یا فرشته دارید ؟

    _شما؟دقیقا با کی کار دارید.

    _من...من راستش دقیقا نام خانوادگیشون رو نمی دونم اسم و فامیل دخترشون رو دارم لیلا مجد.ببخشید می دونم شاید خنده دار باشه مدتیه از دوستم اطلاعی ندارم. اما مطمئن هستم مادرش از کارگرای شرکت شماست.اسمش هم فریبا یا فرشته باید باشه.

    مکس کوتاهی کرد و مردد گفت:

    _ما اینجا یه فرح مجد داریم .امروز هم شیفت کاریشه.البته دیگه داریم تعطیل می کنیم.

    با شنیدن نام خانوادگی مجد خوشحال اما نا مطمئن ادامه دادم.

    _خواهش می کنم آدرس دقیقتون رو بدید. من نزدیک شما هستم، الان یه سر میام اونجا.فقط خواهشا نزارید این خانم مجد بره ،کار واجبی دارم باهاشون.

    لحظاتی نه چندان طولانی در حالی که به خاطر دویدن، نفس نفس می زدم وارد ساختمان قدیمی و مرتبی شدم.زنی حدودا شصت ساله با لباس فرم طوسی در حالی که دستانش را مغموم زیر بغلش فرو کرده بود و سرش روی شانه ی چپش افتاده بود خسته و درمانده چرت می زد!
    صدای سلامم که منشی را خطاب قرار داد،چرتش را پاره کرد.
    سوالی نگاهی به منشی و بعد زن میان سال انداختم . سعی کردم رد پای ژن های چهره ی لیلا را در او بیابم ،اما فورا با خود اندیشیدم، با حجم قابل توجه دستکاری ها ی صورت و آرایش لیلا ، این امر شدنی نیست . برای همین همانطور که مردد نگاهش می کردم رو به منشی گفتم:

    _سلام من چند دقیقه ی پیش باهاتون صحبت کردم با خانم فرح مجد کار داشتم.

    زن میان سال با شنیدن نام آشنای خودش از روی صندلی بلند شد و قدمی جلو گذاشت.
    نجابت و خستگی از حرکات و سکناتش هویدا بود.
    منشی بعد از پاسخ سلامم با اشاره ی دست زن فرتوت روبریی ام را نشان داد و ماگ خالی اش را از روی میز برداشت و راهی آبدارخانه شد.
    سلامی گیج دادم.

    _سلام خانم. ببخشید شما...شما مادر لیلا مجد هستید؟

    پاسخ سوالم را از هاله ی غم چشمان بی فروغش که حالا به فروغ اشک مزین شده بود گرفتم.
    بند دلم برید.

    _من...من دوستش گلاره همایونی هستم.

    ساکت و عمیق نگاهم کرد.سکوتش باعث شد دوباره خودم رشته ی کلام را به دست بگیرم.

    _چیزی شده مادر؟؟؟

    به نزدیک ترین و دم دستی ترین صندلی چنگ انداخت وتمام بی توانی اش را به پناه صندلی سپرد. در جای خودش چند بار مثل لندو تاب خورد و سر زانوان استخوانی اش را با کف دست ماساژ داد ، سوز داغ یخبندان دلش را با اشک تسلا داد!
    _چی بگم...؟ بچه ام رو با چاقو قنجه, قرمه اش کردن نا مردا !!!

    با حال خرابم روی صندلی کناری اش ویران شدم.

    _چی می گید ...؟ ترسیده از جواب سوال نپرسیده ام دوباره سوال کردم.
    _ز .... زنده است؟؟؟

    آهی توفنده کشید.

    _,آره زنده است اما با مرده توفیری نداره!

    _چرا؟ کی یه همچین کاری کرده؟!

    با انشگت اشاره و شصت نم گوشه ی چشمانش را گرفت.

    _چه بگم ؟ کار یکی از همین نامردایی که با هاشون می پلکید! پیر بشه الاهی. من که از عهده اش بر نمی یام.
    طرف خودش رو معرفی کرده، اما تا زبون باز می کنم که کار کیه وحشت زده، قشقرقی به راه می ندازه اون سرش ناپیدا !!!

    _آخه چرا؟

    _نمی دونم پا رو دم کدوم بی شرفی گذاشته ! این بچه کلا تنش می خواره ! از من نپرس که از هیچی این پدرسگ خبر ندارم ! منم بعد دو هفته فهمیدم . تو جاده ی شمال دعواش شده، با دوستش بوده انگار ،دو هفته تو بیمارستان رشت بستریش کردن . یکی از دوستاش تن لشش رو آورد، آش و لاش انداخت دم در و رفت .سه تا ضربه ی چاقو زدن تو شکمش و زیر دلش.
    گریه ی بی صدایش حالت زجه گرفت!

    _رحمش رو تخلیه کردن.!!!

    صدای شیون بلندش فضای کوچک اتاق انتظار را پر کرد.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شصت و هفتم

    منشی ی شرکت که انگار غیبتش از روی مصلحت بود، در حالی که اشک چشمانش را پاک می کرد،دماغش را بالا می کشید از آبدار خانه خارج شد. شانه های زن بیچاره را ماساژ دادو لیوان ی آب تعارفش کردو گفت:

    _خانم مجد به خودتون مسلط باشید.قرص های قلبتون همراهتونه؟

    زن بیچاره نفسی گرفت.

    _آه.هر چی راجع به چند و چون قضیه می پرسم مثل گرگ دندون نشون می ده ! می بینی بد بختی منو؟ نمی دونم به کی رفته؟ اینقدر پنهان کاره که خدا عالمه!
    چقدر بد بختم من که حتی اجازه ندارم بپرسم کی؟و چطور این بلا سرش اومده؟

    متاسف و کلافه گفتم:
    _الان خونه است؟میشه بیام دیدنش؟

    _خدا به دور !خودمم جرعت ندارم پا تو اتاقش بزارم.فقط آب و غذاش رو می برم و می زنم از اتاق بیرون ! قبلا چی بود؟الان د بدتر!
    فقط یه ریز با این گوشی واموندش فس ، فس می کنه!

    نگاهی حسرت بار به من و منشی شرکت انداخت و گفت:

    _خوش به حال مادراتون شما هم دخترید ،دختر منم دختره!جلو چشمم سوار ماشینش می کنن دو روز دو روز می برنش،جرعت ندارم لام تا کام حرف بزنم!

    _فرح خانم میشه یه شماره از خودتون به من بدید ،حداقل احوال لیلا رو از طریق شما مطلع بشم.خیلی نگرانم.

    ***
    صدای تقه ای به در از مرور خط به خط لیلا دورم کرد. گوشی تلفن همراه میان دستانم عرق کرده بود.
    گوشی را پرت کردم روی تخت و کف دستانم را روی بلوزم کشیدم.
    صدای مادرم پشت در اتاق با حرص ته مانده ی شاخه های اوهام و خیالاتم را حرس کرد.

    _بیا این در لعنتی رو باز کن.الان بابات می یاد.
    به نعیم و مهیسا هم سپردم پیش بابات حرفی نزنن!

    کلید را در منفذ قفل چرخاندم و دوباره روی لبه ی تخت نشستم. بالای سرم ایستاد و نفسی گرفت.

    _عمو یادگار خوابی یا بیدار؟اصلا حالیت شد چی گفتم؟

    _آره بابا کر که نیستم.

    طلبکار نگاهم کرد.

    _نمی خوای حرف بزنی چه غلطی کردی؟

    _من غلطی نکردم مامان. آقای متین سیف از هم دانشگاهی هامه امروز دعوتم کرده بود تاتر البته به قصد آشنایی.بنده ی خدا نه آدمه غرضه! نه مرض! باز نعیم غیرتش گل کرد و دسته گل به آب داد!

    _تو نمی دونی این پسره کله خرابه؟چرا حواست رو جمع نمی کنی؟به نظرت خانواده ی ما از اون مدل هان؟

    _کدوم مدل مامان ؟مگه عصر قجره؟

    _حالا از کجا فهمیده؟؟؟ ببینم تو به زن داداشت حرفی زدی؟؟؟

    _من غلط بکنم! مگه مریضم؟دیشب هم دیدی که چطور جوابش رو دادم!

    _چه می دونم آخه امروز از صبح یه جورین زن و مرد!همش مهیسا در گوش نعیم پچ پچ می کرد.

    صدای تلفن همراهم بلند شد.

    _مامان شما برو منم میام.

    جلوی درب لحظه ای مکس کرد و سوالی شانه ای بالا انداخت.

    _حالا نعیم چیکار کرد؟

    چشم از صفحه ی روش تلفن همراهم گرفتم.

    _اون سام لات گرفتش زیر مشت و لگد‌!خود دیوانه اش کم بود یکی از خودش دیوانه تر هم بسته به دمش!

    روی گونه ی استخوانی اش کوفت.

    _((دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید)).بی چاره جوون مردم.میگم نره شکایت کنه!؟

    _تهدیدش کردن گمان نکنم.حالا تو برو ببینم می تونم یه اطلاعاتی از احوالش پیدا کنم؟

    نگاهم دوباره روی گوشی همراه که بی محابا زنگ می خورد خیره ماند.به محض خروج مادرم از اتاق جستم به میانه ی بالکن و پشت گلدان ها ی شمع روغنی پناه گرفتم.

    _الو لیلا...

    _خفه بشی یک ساعته دارم زنگ می زنم جواب بده اون گوشیت رو ...

    _ول کن این حرفا رو بد بخت شدم!نمی دونم نعیم از کجا فهمید امروز با آقای سیف قرار دارم.بیچاره رو گرفتن زیر بار کتک!

    _نه...دروغ می گی !

    آهی کشیدم .

    _دروغم کجا بود .لیلا دلم برای بد بخت می سوزه.

    اشک مجالم نداد.

    _لیلا بگو کی گرفتش به باد کتک؟؟؟

    آرام و مطمئن گفت:

    _واقعا متاسفم .معلومه دیگه اون داداش مغز خرابت!

    _نه سام!

    لحظه ای سکوت و بعد فریاد بلند و متعجبش.

    _سام ؟؟؟

    _آره برادر قلابی تو!

    صدای سایش دندان هایش را شنیدم.

    _گربه نره ی عوضی!سر و کلش از کجا پیدا شد؟

    _خبر نداری ؟ رفیق شفیق نعیمه! اصلا خود نعیم اجیرش کرده! حالا اینا رو ول کن ببین می تونی یه سرنخی چیزی از این متین سیف برام پیدا کنی.می دونم که اونقدر رابـ ـطه و ضابطه با بچه های دانشگاه و گروه هنر داری که یه سر نخ بهم بدی.احساس عذاب وجدان داره دیوونم می کنه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا