رمان دیوارهای یخی | مهسا کدخدایی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهسا کدخدایی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/06/09
ارسالی ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
71
نام رمان:دیوارهای یخی
نویسنده:مهسا کدخدایی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه_اجتماعی
ناظر محترم: @*SetAre
خلاصه:
راجع به دختری که گذشته ی سختی رو پشت سر گذاشته؛ برای همین تلاش می کنه تا با قبولی توی کنکور از خانواده اش جدا بشه و توی تهران زندگی مستقلی رو شروع کنه.
و اونجا با آدم هایی آشنا میشه که هرکدوم به نحوی تو زندگیش تاثیر می ذارن...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_دو
    خسته و بی حوصله روی نیمکت نشستم. دانشجوها هنوزم با کنجکاوی و بدبینی بهم نگاه می کردن! بی توجه گوشیمو درآوردم و اینستاگرام رو باز کردم. دایرکتم پر بود از تعریف و تمجید و درخواست؛ اما اینطوری نمی تونستم کار کنم. باید بیشتر وقتمو برای سفارش های گالری میذاشتم.
    بعضی هارو که ساده تر بود قبول و بعضی‌ها رو بالاجبار رد کردم.
    با نگاهی به ساعت بلند شدم و به طرف ساختمون دانشگاه به راه افتادم. طوری بودم که انگار وجود نداشتم؛ نه با کسی حرف می زدم نه کسی با من حرف می زد. اینطوری راحت بودم. از وقتی هشت سالم بود گوشه گیر شدم و این رفتارم توی نوجونی بیشتر هم شد. می دیدم هیچکی از این اخلاقم خوشش نمیاد اما دست من نبود مخصوصا پدرم که تمام سعیش رو میکرد که من با خانواده اش صمیمی باشم!
    **
    با بی حالی درو بستم و کوله امو روی مبل انداختم و اسپیلت رو روشن کردم. از توی یخچال پارچ شربت رو برداشتم، توی لیوانم ریختم و روی اپن گذاشتم و مشغول درآوردن مقنعه و مانتوم شدم. با وجود اینکه موهامو تا زیر گوش کوتاه کرده بودم اما گردنم عرق کرده بود.
    صدای زنگ گوشیم تکونم داد. پوفی کشیدم و از جیب مانتو خارجش کردم: مریم!
    -الو
    -سلام اریکا جان خوبی؟ یه وقت یادی از ما نکنی؟!
    -سلام ممنون شما خوبین؟ بابا خوبه؟
    -خوبیم. خوش میگذره؟ منو بابات هرچقدر بهت زنگ نزنیم و منتظر تو بمونیم تو زنگ نمی زنی. مثل اینکه زیادی تهرون بهت خوش میگذره!
    -درگیر کارامم. شمام بدون من با اعصاب راحت به زندگیتون برسین.
    -خوبه والا تعطیلات نوروزم که نیومدی. هفت ماهه که جا خوش کردی تو اون خونه.
    -خونه توئه مگه؟ خونه باباس خداروشکر هنوز انقد ذلیلت نشده که بیرونم کنه.
    صدای جیغشو بلند کرد.
    -دختره ی پررو فکر کردی من انقد ظالمم که تورو آواره کنم؟ حقت بود نمی‌ذاشتم بری همین جا درس میخوندی. دخترایی مثل تورو باید زود شوهر داد که دم درنیارن برن هرجایی بشن.
    نفس بلندی کشیدم و گوشیو قطع کردم. جوابشو نمی‌دادم برای اعصاب خودم بهتر بود. همیشه به بهانه احوالپرسی زنگ می زد و آخرشم دعوا راه می انداخت. کیلومترها ازشون دورم ولی هنوزم نمی تونم آرامش داشته باشم...!
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_سه
    وقت برای فکر کردن به خونه و مریم رو نداشتم؛ بلند شدم و لباسهامو به اتاق بردم و تاپ و شلوار راحتی پوشیدم. مشغول آشپزی شدم و خودمو سرگرم کردم. باید زودتر به نقاشی هام می رسیدم. آرش گفته بود پرتره پیرمرد رو تا فردا کامل کنم و هنوز کار زیادی داشت.
    این وسط سفارش هایی که از اینستاگرام می گرفتم هم وقتمو می گرفت. هرچند اونا ساده تر بودن چون اونا از نقاشی چیز زیادی سر در نمیاوردن و نهایت درخواستشون پرتره ی سیاه قلم بچه یا عشقشون بود.
    ظرف هارو توی سینک گذاشتم تا بعداً بشورم و به سمت بوم رفتم. از گوشیم اهنگ بی کلام گذاشتم و مشغول شدم.
    نقاشی کردن منو به دنیای دیگه ای می برد. از کارم نهایت لـ*ـذت رو می بردم و اینکه از لحاظ مالی وابسته هیچکس و مخصوصاً پدرم نیستم باعث افتخارم بود.
    رفتارم طوری نبود که دوستی پیدا کنم؛ربا اینکه جزوه های خوبی می نوشتم اما کسی ازم درخواست نمی کرد. ترم اول که بودم به خواستنا و حتی التماساشون بی توجهی می کردم و این باعث شد همه بفهمن که نباید از من چیزی بخوان. می ترسیدم با رد و بدل کردن جزوه ها ارتباط ها بیشتر بشه. از مکالمه زیاد خوشم نمی اومد... گاهی اوقات خودم هم از خودم حالم بهم می خورد! اگه نقاشی نمی کشیدم شاید از افسردگی دست به خودکشی می زدم!
    منو بابام اینطوری کرد... شایدم مامانم... نمی دونم کدومشون بیشترین تأثیر رو داشت اما می دونم که دوری از اون خونه و اون آدما به نفع منه...!
    ***
    بوم رو روزنامه پیچیدم و دم در گذاشتم. توی آینه قدی کنار در به خودم نگاه کردم؛ تی شرت آستین حلقه ای سبز تیره و لگ مشکی.:دستی به موهام کشیدم و به چشمای عسلیم خیره شدم.تماما به مامانم رفته بودم. هروقت به آینه نگاه می کردم یادش می افتادم و نیشخند روی لبم می نشست... دلم تنگ شده؟ نه... نه برای اون... نه برای هیچ کس دیگه... احساس من تو هشت‌ سالگیم جا موند...و دنیام توی هجده سالگی...!
    با زنگ گوشیم به خودم اومدم و به دنیای حال برگشتم. آرش بود.
    -الو
    -سلام اریکا من پایینم.
    -باشه الان میام.
    قطع کردم. مانتو و شالی که همونجا آویزون کرده بودم و پوشیدم و بوم رو برداشتم و بیرون زدم.
    خونه من طبقه 5 یه ساختمون 8 طبقه بود که توی محله های متوسط تهران بود. سوار آسانسور شدم و دکمه رو زدم.
    آرش مثل همیشه شلوار پارچه ای و پیراهن پوشیدن بود.
    عینک آفتابی شو برداشت و بهم لبخند زد.
    -سلام خانم هنرمند! در چه حالی؟
    لبخند کوچیکی زدم.
    -سلام. خوبم ممنون.
    بوم رو ازم گرفت و گفت:
    -اون یکی کارو به کجا رسوندی؟
    -هنوز هیچی؛ همینو‌ امروز تموم کردم.
    -کند شدیا! حواست هست؟
    به ماشینش تکیه دادم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_چهار
    _یه چندتا سفارش از اینستاگرام گرفتم. اصرار کردن و پول خوبی هم میدن.
    _آها.
    نگاش کردم و سریع گفتم:
    _ولی هروقت بگی اونو آماده می کنم.
    دستی به چونه اش کشید.
    _اونو فعلا بذار، یه کار جدید برات دارم.
    گوشیشو درآورد و باهاش مشغول شد. بعد از چند لحظه جلوم گرفتش. عکس خندون یه پسر مو قهوه ای بود که چشماش می درخشید. از نگاهش شادابی و سرزندگی می بارید. ناخودآگاه به لبخندش لبخند زدم.
    آرش-برای پنجشنبه می‌خوام. همه تمرکزت و بذار روش مهمه.
    ابرو بالا دادم.
    -کیه؟
    -رفیقمه، تولدشه!
    سری تکون دادم و خدافظی کردیم. در طول چهار-پنج ماهی که با آرش کار می کردم این اولین سفارش ویژه اش بود.
    **
    امروزم کلاس نداشتم. با خیال راحت شروع کردم به تمیز کردن خونه و آشپزی. همیشه عادت داشتم اول بخورم تا انرژی بگیرم. گاهی وقت ها که حوصله نداشتم به خوردن بستنی اکتفا می کردم.
    طبق معمول ظرف هارو توی سینک گذاشتم تا آخر شب بشورمشون و به سمت بوم رفتم. تا پنجشنبه پنج روز وقت داشتم و می تونستم کار خوبی تحویل آرش بدم. این یکی دیگه برای گالری نبود، سفارش شخصیش بود.
    پرده ها رو کنار زدم تا نور خورشید خونه رو روشن کنه وآهنگ گذاشتم.
    عکس رو روی تلویزیون نمایش دادم و رو به اون وایسادم.
    حالت خاصی توی نگاهش بود که اونو دوست داشتنی می کرد. انگار شیطنت و مهربونی از چشماش می ریخت.
    قلم رو برداشتم و شروع کردم.
    گاهی وای میستادم و گاهی روی صندلی پایه بلند مخصوصم می نشستم. گاهی به عکس و گاهی به بوم طولانی نگاه می کردم و گاهی هم برای استراحت کوتاه چندتا پسته می خوردم. اونقدر غرق توی کارم شده بودم که با خستگی شدید دستم به خودم اومدم و کش و قوسی به بدنم دادم، به استراحت نیاز داشتم.
    ***
    خمیازه ای کشیدم و سرمو روی دستام گذاشتم. بچه ها کلاسو روی سرشون گذاشته بودن. هیچکس بجز من ساکت نبود. همینطور بی حال و منتظر نشسته بودم که کسی کنارم نشست. توجهی نکردم که صدای سلامشو شنیدم.
    نگاش کردم. دختر مو فرفری و بور با چشم های رنگی. چیزی که بیشتر از همه تو صورتش جلب توجه می کرد لبهای پروتزیش بود.
    لبخندی زد.
    -توام اینجا کسی و نمی شناسی؟ تازه اومدی؟
    چند لحظه سکوت کردم تا حواسم رو جمع حرفش کنم.
    -نه.
    به قیافه اش میخورد منتظر ادامه حرفمه اما چیزی نگفتم.
    -خب... پس چرا تنهایی؟
    بدون اینکه منتظر جوابم باشه ادامه داد:
    -من اسمم سوگنده. تنهام، از تبریز اومدم. تو چی؟
    آروم و بی حوصله جواب دادم:
    -اریکام.
    -همینجا؟
    -شیراز.
    دوباره لبخندی زد و خودشو به طرفم کشید.
    -چه خوب. من شیراز رفتم، خیلی قشنگه!
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم. مثل اینکه چونه ی گرمی داشت!
    به حرف زدن باهام ادامه داد و جوابشو یکی درمیون می دادم تا اینکه استاد اومد و دیگه چیزی نگفتیم.
    بعد از کلاس به سمت بوفه به راه افتادم و کیک و قهوه ه ای گرفتم و نشستم.
    مشغول بودم که اون دختر با کیک و قهوه ی تو دستش پیشم نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_پنج
    با تعجب نگاش می کردم که خندید.
    اولین آدمی بود که رفتارم براش مهم نبود. معمولا هرکس دو کلمه باهام حرف می زد دیگه ادامه نمی داد و هیچ وقت دیگه دوروبرم نمی اومد!
    سوگند-من فکر می کنم تو دوست خوبی بشی. ازت خیلی خوشم اومده!
    -از چی من خوشت اومده؟
    مکث کردم و ادامه دادم:
    -من هیچ دوستی ندارم. نه خودم علاقه به دوستی دارم نه کسی مایل به دوست شدن با منه!
    خندید.
    -چه عجیب!
    لبخند یه وری و کوتاهی زدم که گوشیم زنگ خورد. آرش!
    -سلام.
    -سلام خوبی؟ نقاشی به کجا رسید؟
    -فکر می کنی اگه هر دقیقه زنگ نزنی من ادامه نمیدم؟
    -نه... می دونی... آخه فردا باید تموم بشه دیگه؟!
    -نگران نباش، برای فردا ظهر تمومه.
    **
    مثل همیشه مانتو و شال پوشیدم، بوم و برداشتم و از خونه بیرون زدم. آرش اومده بود دنبالش.
    وقتی منو دید با هیجان اومد نزدیک و بوم و از دستم گرفت.
    -به پسرا نمیاد انقد هیجان!
    در حال باز کردن روزنامه ی دور نقاشی، گفت:
    -خداییش امیر خیلی خوشحال میشه!
    به نقاشی نگا کرد و نیشش باز شد.
    -دمت گرم اریکا، آفرین به این دست!
    -دیگه ویژه بود دیگه!
    چند لحظه با سکوت به نقاشی نگاه کرد و بعد سرشو بالا آرود.
    -اریکا! میشه یه خواهش ازت داشته باشم؟
    سرمو تکون دادم.
    دستی به چونه اش کشید.
    -توام میای تولدش؟ تو کافه می گیریم.
    یکم فکر کردم. بد نبود! شاید منم یه تغییر روحیه، یه سرگرمی چند ساعته نیاز داشتم. لبخندی زدم .
    -میام.
    اونم لبخند زد.
    -میام دنبالت.
    -نه آدرسو بفرست خودم میام.
    -باشه هرجور راحتی. ولی منتظرتما، نپیچونی؟
    -نه خیالت راحت میام.
    ***
    به لباسام نگاه کردم؛ خداروشکر که توی رستورانه! آخه لباس مجلسی نداشتم. شلوار لی یخی و مانتو گل‌بهی ام رو بیرون اوردم. از وقتی اومده بودم نپوشیده بودمش،چون جای خاصی نرفته بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_شش
    موهامو به یک طرف شونه کردم و آرایش کمی روی صورتم نشوندم و یه خودم توی آینه لبخند زدم. شال سفیدم با کتونی های سفیدم رو پوشیدم. کیف کوچیک سفید رو هم برداشتم و بیرون زدم. این اولین تیپ زدن من و اولین بیرون رفتن منه... لبخندی زدم، حس خوبی داشتم....
    انتظار این شلوغی رو نداشتم. کافه پر از دختر پسر جوون بود که می رقصیدن و بلند بلند حرف می زدن. آرش جلو اومد و بهم لبخند زد.
    -خیلی خوشحالم که اومدی اریکا!
    لبخند شو جواب دادم و چیزی نگفتم.
    دستشو به سمتی دراز کرد.
    -بیا بریم پیش بچه ها!
    به اونطرف نگاه کردم. امیری که پرتره اشو کشیده بودم با ذوق و تکون خوردن های زیاد با کناریش حرف می زد. کنارش پسر قد بلند و چشم و ابرو مشکی ای وایساده بود که برعکس امیر خبری از ذوق و شیطنت تو نگاهش نبود و فقط ساکت بهش گوش می کرد.
    بهشون نزدیک شدیم و آرش کمی صدا بلند کرد.
    -بچه ها!
    توجه کسایی که اون طرف بودن بهمون جلب شد.
    آرش-ایشون دوست جدیدمون هستن؛ اریکا!
    اول یه دختر اومد جلو. خیلی شبیه آرش بود بجز چشمای سبزش که مشخص بود لنز گذاشته و آرایش قشنگی کرده بود. دستشو به طرفم دراز کرد.
    -سلام عزیزم من بهارم، خواهر آرش. درمورد تو بهم گفته بود.
    دستشو فشردم و لبخند زدم.
    -خوشبختم.
    بهار دستشو به سمت پسر کناریش گرفت که قیافه اش تقریبا بچه مثبت می زد.
    -نامزدم محمدرضا!
    سری برای هم تکون دادیم و لبخند زدیم.
    امیر با لبخند سلام داد.
    امیر-آرش از اون موقع منتظر شماس که بیاین بعد کیکو ببرم و کادوهارو بگیرم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -آرش لطف داره.
    امیر دستشو دراز کرد و باهم دست دادیم.
    -خوشبختم.
    -همچنین.
    نگاهم رفت به سمت پسر کناری امیر که نه جلو اومد و نه چیزی گفت. وقتی دید دارم نگاش می کنم سرشو به نشونه سلام کمی خم کرد که واکنشی نشون ندادم. چرا اینطوریه؟
    نگاهم و ازش گرفتم و به امیر دادم که با دخترای دورش حرف میزد که یه دختر با صدای بلند گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_هفت
    -امیر نمیخوای شمعارو فوت کنی؟ خسته شدیم از بس رقصیدیم.
    -چرا چرا...بی صبرانه منتظر کادوهاتونم.
    همه خندیدن و به سمت میز دیگه ای رفتیم. بدون اینکه آرزویی بکنه دستاشو به نشونه سکوت بالا برد و بعد لبه میز گذاشت و فوت کرد. صدای دست و جیغ دخترا به هوا رفت.
    امیر-حالا لطف کنید و کادوهاتونو بیارین.
    همه بهش کادوهاشونو دادن و بازشون کرد و از همه تشکر کرد.
    رو به آرش کرد.
    -تو نمیخوای بدی؟
    آرش-از کیانمهر و باز کن تا من بیارمش.
    ابرویی بالا انداخت و آرش رفت. پسر کنارش که ظاهراً کیانمهر بود کادوشو داد. یه ساعت صفحه بزرگ خیلی قشنگ بود که امیر وقتی دستش کرد، دستشو بالا گرفت و چرخی زد. بعد کیانمهر و بغـ*ـل کرد و گفت:
    -مرسی عشقم...!

    با تعجب و خنده نگاش کردیم که آرش با تابلوی کادو پیچ شده ی توی دستش اومد و نگاها به سمتش کشیده شد.
    محمدرضا با تعجب پرسید:
    -تابلو؟
    کیانمهر-حتما و ان یکاده!
    آرش پوزخند مغرورانه ای زد و کادوشو به دست امیر داد.
    امیر سریع و با کنجکاوی بازش کرد و حیرت تو چشماش دوید. دهنش باز مونده بود و چشماش برق می زد.
    همه‌ی کسایی که تابلو رو می دیدن متعجب شده بودن از جمله کیانمهر!
    امیر با شوق به آرش نگاه کرد و گفت:
    -داداش دمت گرم! از کجا؟
    کیانمهر به من نگاه کرد و ابروشو بالا داد. آرش گفت:
    -اریکا جان زحمتشو کشیده.
    بهار-وای اریکا جون چه هنری ماشاالله!
    لبخندی زدم. امیر با لبخند بهم نگاه کرد. مرسی اریکا واقعا خیلی قشنگ کشیدی.
    -خواهش می کنم.
    -آرش گفته بود نقاشی ولی اصلا فکرشو نمی کردم امروز اینو هدیه بگیرم...
    **
    از ایستگاه اتوبوس تا دانشگاه رو پیاده رفتم؛ هرچند راه زیادی نبود و با وجود کفشام که همیشه کتونی بود اما بازم خسته می شدم. توی راه پله های ورودی سوگند و دیدم که با لبخند به طرفم اومد. ایندفعه لبهای برجسته اشو رژ مسی زده بود و موهای فرفریشو فرق کج درست کرده بود. چقدر این دختر دل خجسته ای داشت.
    بهم سلام دادیم و به طرف کلاس هم قدم شدیم.
    -تو خیلی درس میخونی اریکا؟
    -چطور؟
    -اخه شنیدم درست خیلی خوبه.
    -اهوم.
    -میشه جزوه هاتو بدی کپی بگیرم؟
    کنار هم روی صندلی های ردیف اول نشستیم. جوابشو ندادم. نمی دونستم باید این کارو بکنم یا نه! بهرحال مثل اینکه خیلی از کلاسارو باهم بودیم و هرچند عجیب اما باید قبول می کردم که دلش رو بـرده بودم!!!
    -باشه اما نباید به کسی بدیش.
    -باشه بابا خیالت راحت!
     

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_هشت
    بعد از کلاس باهم به بوفه رفتیم و همونجا هم جزوه‌هایی که همراه داشتم و اونایی که پی دی افشون کرده بودم رو به سوگند دادم و شماره هم رد و بدل کردیم. مشغول حرف زدن بودیم که گوشیم زنگ خورد. مثل همیشه آرش بود.
    -الو؟
    -سلام اریکا میگم اون نقاشی خانمه هنوز تموم نشده؟
    -چرا تمومه ولی من الان دانشگاهم.
    -کی تموم می کنی؟
    -دو ساعت دیگه.
    -باشه. ببین من حواسم نبوده خانمه برای امروز خواسته بودش.
    -خب تا چهار و نیم من خونه ام.
    **
    ساعت چهار بود که از دانشگاه بیرون زدم. به سمت ایستگاه پا تند کردم که ماشینی چند بار پشت سر هم بوق زد. استرس کمی به جونم افتاد ولی توجهی نکردم.
    با صدا کردنم فهمیدم آشناست و نگاهمو به طرفش چرخوندم، امیر بود.
    -سلام؛ بیا برسونمت، نقاشی رو هم من تحویل می گیرم.
    با تردید جلو رفتم. با لبخند اطمینان بخشی نگام می کرد.
    -آرش نگفته بود تو میای.
    -دیگه گفت سر راهمی هم برسونمت، هم کارو تحویل بگیرم.
    سری تکون دادم و در شاگردو باز کردم. وقتی نشستم با خنده نگام کرد و گفت:
    -میترسی بدزدمت؟
    با تعجب نگاش کردم و چشم غره ای بهش رفتم.
    -نخیر چرا ازت بترسم؟
    -آخه یه لحظه قیافه ت خیلی بامزه شده بود.
    دوباره خندید. تمام مسیر رو تا خونه با بگو و بخند گذروند و باعث شد سرحال بشم و اون حالت تقریبا معذب ازم دور بشه.
    از ماشین پیاده شدیم و همراهم وارد آسانسور شد. آرش هیچ وقت این کارو نکرده بود.
    درو که باز کردم رو بهش گفتم:
    -الان میارمش.
    تکیه اشو به دیوار داد و خندید. بی توجه بهش وارد خونه شدم. خب اینجا رو دیگه بهتر بود همین اولین بار اجازه ورود ندم! هنوز که مطمئن نیستم بهشون!
     

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_نه
    با تابلوی روزنامه پیچ شده برگشتم و به دستش دادم.
    امیر-راستش می دونی؟
    منتظر نگاهش کردم.
    -حس می کنم مثل خواهر نداشته ام می مونی!
    لبخندی به این محبتش زدم و تشکر کردم. اونم لبخندی زد و سرشو پایین انداخت. اصلا بهش نمی اومد اینطوری احساساتی بشه!
    -راستی...
    نگاش کردم.
    -میای پنجشنبه دورهم جمع بشیم؟
    -کجا؟
    -ویلای بابای کیان، خانوادش رفتن ترکیه.
    متفکر چیزی نگفتم که ادامه داد:
    -همه بچه ها هستن بهارم هست. نگران نباش، جمع میشیم والیبال می زنیم خوش میگذره...توام دوستمونی!
    و چشمکی بهم زد. لبمو توی دهنم کشیدم و لبخندی زدم.
    -باشه، میام.
    هیجانم برای رفتن به دورهمی بچه ها برای خودمم جالب بود. سرو سامونی به خونه دادم و دوش کوتاهی گرفتم.
    موهامو سشوار کشیدم و شروع کردم به آرایش کردن. ضدآفتاب زدم و کمی رژ نارنجی و یکم هم ابروهامو کشیدم. چون موهای اضافه اشون خیلی کم بود و به چشم نمی اومد بهشون دست نمی زدم؛ فقط برای مرتب کردنشون یکم سایه ابرو می کشیدم.
    لگ مشکی و تی شرت طلایی آستین کوتاه تابستانه ای پوشیدم و روش مانتو و شال طلایی. با رضایت به تیپ خودم نگاهی انداختم و با برداشتن کیف سفیدم و پوشیدن کتونی های سفیدم به ساعت نگاه کردم. دقیقا 5 بود. قرار بود آرش و امیر بیان دنبالم تا باهم بریم.
    با تک زنگ آرش بیرون رفتم.
    با شگفتی به ویلای رو به روم نگاه کردم و پیاده شدم. نمای کاملا سفید و دو طبقه. ورودیش هفت-هشت تا پله می خورد و در باز بود. تو حیاط به غیر از ماشین امیر، دوتا ماشین دیگه ام بود که هردو شاسی بلند و خارجی بودن.
    سه نفری وارد شدیم. خونه خلوت به نظر می رسید. رو به رو چندتا پله به پایین میخورد و ورودی ای که مشخص بود آشپزخونه و میز غذاخوری اونجاست. سمت راست پله ها و سمت چپ یک دست کاناپه و در بزرگ دیگه ای که وارد اون شدیم.
    سالن بزرگی بود که کیانمهر، محمدرضا و بهار و دختر و پسر دیگه ای نشسته بودن. سلام کردیم و نشستیم. بهار به اون دختر و پسر اشاره کرد.
    -شیدا و بنیامین توی تولد امیر بودن اگه یادته.
    -نه متاسفانه دقت نکردم.
    جوری نشسته بودن که انگار دوست بودن اما بنیامین مدام به من نگاه می کرد. شیدا تاپ و ساپورتی پوشیده بود و موهای بلندش باز بود. برعکس اون بهار با تی شرت آستین کوتاه و شلوار کتون نشسته بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا