- عضویت
- 2021/10/21
- ارسالی ها
- 39
- امتیاز واکنش
- 127
- امتیاز
- 131
- سن
- 19
مسخ شده نگاهش میکنم، نمیدانم از کی توانستم بیپروا نگاهش کنم.
روبهروام ایستاد و با لبخند محوی نگاهم میکرد. زانیار ناگهان کمی خم شد و دستش را گوشه لبم گذاشت. سرانگشت، انگشت شستش را بالای لب بالاییام کشید و به من که با چشمان گشاد شده و قلبی که بیمهبا خودش را به در و دیوار سـ*ـینهام میکوبید و افکاری که در کثری از ثانیه به منحرفترین راه پا به دویدن گذاشته بودند، گفت:
- وقتی داشتی من رو دید میزدی رژلبت رو دور لبت پخش کردی
و در نهایت به چهرهی بهت زدهام یکی از آن لبخندهای اختصاصی بینظیرش را زد و پشتش را به من کرد و به سمت کمد رفت.
آخرین بار که این لبخند را دیدم کی بود؟
نفسم را بیرون میدهم و حس میکنم حالا که قصد دارد شلوارش را تعویض کند و بدون خجالت به همان لبخندش اما اینبار مرموزتر ادامه میدهد.
خیلی پرویی است هم چنان به نگاهم ادامه دهم، پس با همان صورت سرخ شدهام به سرعت پشتم را به او میکنم و او این بار خندههای با نمکش که هزار بار دلم برایشان قیلی ویلی رفت، به پرواز در آمدند.
و با خودم فکر میکنم امروز چقدر خوش خنده شده است!
دقایقی بعد او که زودتر آماده شده بود بیرون رفت و من هم پس از خداحافظی از سودی و مهیار و زهره از خانه خارج شدم.
در حیاط را پشت سرم بستم و زانیار را دیدم که با پوزخندی که روی صورتش بود به ماشین تکیه داده است.
زانیار: کجا موندی دو ساعته خوشگله!
ابروهایم از کلمه آخرش بالا میپرد، لبخند کجی میزنم. او یک چیزیش هست! خوشگله را دیگر از کجا آورد؟
در ماشین را برایم باز کرد و من درحالی که مینشستم فکر کردم اگر مهسا اینجا بود الان با آن چشمهایی که مژههایش کاشتنی بود پشت چشمی برایم نازک میکرد یا احتمالاً عاطفهای که هنوز در عمرم ندیدهام ولی نامش این همه سال روی قلبم سنگینی میکرد، تکتک موهایم را میکند.
تصمیم گرفتم او را که امروز فکر دست انداختن من گویا به سرش زده است را نادیده بگیرم و از پنجره بیرون را تماشاکنم.
چند دقیقه بعد او در محوطه پارکینگ فروشگاه پارک کرد. وقتی پیاده شدیم او دستم را میان دستان بزرگ و گرمش قرار داد.
بازهم حس خجالت گریبان گیرم شد.
در حالی که از در فروشگاه گذر کردیم و وارد شدیم گفتم:
- لازم نیست دستم رو بگیری
بله واقعا لازم نبود، اما دلم که این حرفها را قبول نداشت.
لحظهای میایستد، میچرخد و رو به من میایستد دست راستش را که آزاد است به سمت صورتم میکشاند.
منتظرم ببینم قصدش چیست، که موهای فر و مهار نشدنیام را پشت گوشم میزند، انگشتانش روی گونهام کمی مکث میکنند.
عصبی روی دستش میکوبم:
- این کارت خجالت آوره، برو کنار.
زانیار: مشکل چیه؟
- معنی رفتارهات رو نمیفهمم!
زانیار: تو چرا داری دنبال معنی میگردی؟
به طرف صندوقهای مواد غذایی حرکت میکند.
روبهروام ایستاد و با لبخند محوی نگاهم میکرد. زانیار ناگهان کمی خم شد و دستش را گوشه لبم گذاشت. سرانگشت، انگشت شستش را بالای لب بالاییام کشید و به من که با چشمان گشاد شده و قلبی که بیمهبا خودش را به در و دیوار سـ*ـینهام میکوبید و افکاری که در کثری از ثانیه به منحرفترین راه پا به دویدن گذاشته بودند، گفت:
- وقتی داشتی من رو دید میزدی رژلبت رو دور لبت پخش کردی
و در نهایت به چهرهی بهت زدهام یکی از آن لبخندهای اختصاصی بینظیرش را زد و پشتش را به من کرد و به سمت کمد رفت.
آخرین بار که این لبخند را دیدم کی بود؟
نفسم را بیرون میدهم و حس میکنم حالا که قصد دارد شلوارش را تعویض کند و بدون خجالت به همان لبخندش اما اینبار مرموزتر ادامه میدهد.
خیلی پرویی است هم چنان به نگاهم ادامه دهم، پس با همان صورت سرخ شدهام به سرعت پشتم را به او میکنم و او این بار خندههای با نمکش که هزار بار دلم برایشان قیلی ویلی رفت، به پرواز در آمدند.
و با خودم فکر میکنم امروز چقدر خوش خنده شده است!
دقایقی بعد او که زودتر آماده شده بود بیرون رفت و من هم پس از خداحافظی از سودی و مهیار و زهره از خانه خارج شدم.
در حیاط را پشت سرم بستم و زانیار را دیدم که با پوزخندی که روی صورتش بود به ماشین تکیه داده است.
زانیار: کجا موندی دو ساعته خوشگله!
ابروهایم از کلمه آخرش بالا میپرد، لبخند کجی میزنم. او یک چیزیش هست! خوشگله را دیگر از کجا آورد؟
در ماشین را برایم باز کرد و من درحالی که مینشستم فکر کردم اگر مهسا اینجا بود الان با آن چشمهایی که مژههایش کاشتنی بود پشت چشمی برایم نازک میکرد یا احتمالاً عاطفهای که هنوز در عمرم ندیدهام ولی نامش این همه سال روی قلبم سنگینی میکرد، تکتک موهایم را میکند.
تصمیم گرفتم او را که امروز فکر دست انداختن من گویا به سرش زده است را نادیده بگیرم و از پنجره بیرون را تماشاکنم.
چند دقیقه بعد او در محوطه پارکینگ فروشگاه پارک کرد. وقتی پیاده شدیم او دستم را میان دستان بزرگ و گرمش قرار داد.
بازهم حس خجالت گریبان گیرم شد.
در حالی که از در فروشگاه گذر کردیم و وارد شدیم گفتم:
- لازم نیست دستم رو بگیری
بله واقعا لازم نبود، اما دلم که این حرفها را قبول نداشت.
لحظهای میایستد، میچرخد و رو به من میایستد دست راستش را که آزاد است به سمت صورتم میکشاند.
منتظرم ببینم قصدش چیست، که موهای فر و مهار نشدنیام را پشت گوشم میزند، انگشتانش روی گونهام کمی مکث میکنند.
عصبی روی دستش میکوبم:
- این کارت خجالت آوره، برو کنار.
زانیار: مشکل چیه؟
- معنی رفتارهات رو نمیفهمم!
زانیار: تو چرا داری دنبال معنی میگردی؟
به طرف صندوقهای مواد غذایی حرکت میکند.