رمان بازگشت او‌ | سارا ترسه کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Saratarseh
  • بازدیدها 247
  • پاسخ ها 39
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saratarseh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/21
ارسالی ها
39
امتیاز واکنش
127
امتیاز
131
سن
19
مسخ شده نگاهش می‌کنم، نمی‌دانم از کی توانستم بی‌پروا نگاهش کنم.
رو‌به‌رو‌‌ام ایستاد و با لبخند محوی نگاهم می‌کرد. زانیار ناگهان کمی خم شد و دستش را گوشه لبم گذاشت. سر‌‌انگشت، انگشت شستش را بالای لب بالایی‌ام کشید و به من که با چشمان گشاد شده و قلبی که بی‌مهبا خودش را به در و دیوار سـ*ـینه‌ام می‌کوبید و افکاری که در کثری از ثانیه به منحرف‌ترین راه پا به دویدن گذاشته بودند، گفت:
- وقتی داشتی من رو دید می‌زدی رژلبت رو دور لبت پخش کردی
و در نهایت به چهره‌ی بهت زده‌ام یکی از آن لبخند‌های اختصاصی بی‌نظیرش را زد و پشتش را به من کرد و به سمت کمد رفت.
آخرین بار که این لبخند را دیدم کی بود؟
نفسم را بیرون می‌دهم و حس می‌کنم حالا که قصد دارد شلوارش را تعویض کند و بدون خجالت به همان لبخندش اما این‌بار مرموز‌تر ادامه می‌دهد.
خیلی پرویی است هم چنان به نگاهم ادامه دهم، پس با همان صورت سرخ شده‌ام به سرعت پشتم را به او می‌کنم و او این بار خنده‌های با نمکش که هزار بار دلم برایشان قیلی‌ ویلی رفت، به پرواز در آمدند.
و با خودم فکر می‌کنم امروز چقدر خوش خنده شده است!
دقایقی بعد او که زودتر آماده شده بود بیرون رفت و من هم پس از خداحافظی از سودی و مهیار و زهره از خانه خارج شدم.
در حیاط را پشت سرم بستم و زانیار را دیدم که با پوزخندی که روی صورتش بود به ماشین تکیه داده است.
زانیار: کجا موندی دو ساعته خوشگله!
ابرو‌هایم از کلمه آخرش بالا می‌پرد، لبخند کجی می‌زنم. او یک چیزیش هست! خوشگله را دیگر از کجا آورد؟
در ماشین را برایم باز کرد و من درحالی که می‌نشستم فکر کردم اگر مهسا اینجا بود الان با آن چشم‌هایی که مژه‌هایش کاشتنی بود پشت چشمی برایم نازک می‌کرد یا احتمالاً عاطفه‌ای که هنوز در عمرم ندیده‌ام ولی نامش این همه سال روی قلبم سنگینی می‌کرد، تک‌تک موهایم را می‌کند.
تصمیم گرفتم او را که امروز فکر دست انداختن من گویا به سرش زده است را نادیده بگیرم و از پنجره بیرون را تماشاکنم.
چند دقیقه بعد او در محوطه پارکینگ فروشگاه پارک کرد. وقتی پیاده شدیم او دستم را میان دستان بزرگ و گرمش قرار داد.
باز‌هم حس خجالت گریبان گیرم شد.
در حالی که از در فروشگاه گذر کردیم و وارد شدیم گفتم:
- لازم نیست دستم رو بگیری
بله واقعا لازم نبود، اما دلم که این حرف‌ها را قبول نداشت.
لحظه‌ای می‌ایستد، می‌چرخد و رو به من می‌ایستد دست راستش را که آزاد است به سمت صورتم می‌کشاند.
منتظرم ببینم قصدش چیست، که مو‌های فر و مهار نشدنی‌ام را پشت گوشم می‌زند، انگشتانش روی گونه‌ام کمی مکث می‌کنند.
عصبی روی دستش می‌کوبم:
- این کارت خجالت آوره، برو کنار.
زانیار: مشکل چیه؟
- معنی رفتار‌هات رو نمی‌فهمم!
زانیار: تو چرا داری دنبال معنی می‌گردی؟
به طرف صندوق‌های مواد غذایی حرکت می‌کند.
 
  • پیشنهادات
  • Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    نمی‌دانم هدفش چیست؟
    من خودم هم سعی می‌کنم بدون فکر کردن به گذشته کنار او به زندگی ادامه دهم اما واقعا نشدنی است، خیلی چیز‌ها واقعا فراموش نمی‌شوند شاید به مرور کم‌رنگ شوند و بی‌اهمیت اما فراموش هرگز!
    اما زانیار جوری رفتار می‌کند حس می‌کنم دختری هستم که تا کنون ندیده و به تازگی با او آشنا شده و سعی در برقراری ارتباط دارد!
    انگار نه انگار یک گذشته‌ای حداقل گوشه قلب من چنبره زده است و از درد به خود می‌پیچد.
    زانیار طبق لیست خریدی که مامان سوری‌اش داده است، خرید می‌کند.
    وقتی به قسمتی می‌رسیم که خوراکی‌های موردعلاقه من قرار دارند، صبر می‌کند و می‌گوید:
    - مو فرفری چی دوست داری؟
    این صفت‌ها دل بی‌جنبه مرا به تکاپو می‌اندازد ولی به روی خودم که نمی‌آورم!
    - هیچی نمی‌خوام!
    زانیار: هوم، باشه پس برا زهره بر می‌دارم.
    و جلوی چشم‌های نادم من شروع به برداشتن آلوچه، چیپس، پفک و مهم‌تراز این‌ها آن پاستیل‌های دیوانه کننده، می‌کند.
    در نهایت بعد از برداشتن وسایل مورد نیاز به سمت پیش خوان رفت تا پولشان را حساب کند.
    من هم با خیال راحت قسمتی منتظرش ایستاده بودم تا به محض اتمام کارش فروشگاه را ترک کنیم که یک پسر جوان کنارم آمد و با حالتی که اغواگرانه بود، گفت:
    - به‌به سلام!
    سیخ سر جایم ایستادم، ترسیده نگاهش کردم. باز همان حس مزخرفی که وقتی جنس مذکری قصد داشت به من نزدیک شود یا حتی با حرف‌های چندش سعی در مخ زدن من کند، به سراغم آمد و من باز‌هم به نادر لعنت فرستادم که باعث چنین ضعفی در من شده است.
    از کنارش گذشتم تا قبل از اینکه از ترس سکته کنم زانیار را پیدا کنم.
    دستم را گرفت و گفت:
    - هی کجا میری؟
    از ترس قلبم فرو ریخت، حس می‌کردم جایی میان کفش‌هایم می‌زند.
    با صدایی که لرزشش مشهود بود گفتم:
    - لطفا مزاحم نشو!
    پسر: قصد مزاحمت ندارم، فقط خواستم ببینم نظرت چیه با‌هم آشنا بشیم.
    دستم را کشیدم تا رهایش کند اما انگشتانش دور مچم محکم‌تر شد.
    احساس حالت تهوع می‌کردم.
    در دلم از خدا خواستم زانیار را برساند.
    زیر لب نجوا کردم:
    - زانیار کمکم کن!
    می‌دانم‌ مشمئز، ترسان و ضعیف به نظر می‌رسم اما حقیقت این است که من از نزدیک شدن به مرد‌ها الخصوص غریبه‌ها متنفر بودم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    دستی دور دست دیگرم مثل پیچک می‌پیچد و من بدون اینکه بخواهم برگردم خوب می‌دانم این بوی شیرین که پرز‌های بینی‌ام را نرم‌نرمک نوازش می‌کند مال کیست.
    آن پسر که با دیدن زانیار فوراً مرا رها کرد و عقب کشید، ترسیده زانیار را نگاه کرد. من هم که قلبم از ترس تلپ‌تلوپ می‌کرد خودم را به زانیار نزدیک کردم و به پهلو‌اش خودم را فشردم که فکر می‌کنم شاید به او آسیب زده باشم.
    - مشکلی پیش اومده؟
    زانیار این جمله را با حالتی معمولی گفت اما من می‌توانستم خشم خوابیده میان صدایش را به خوبی حس کنم.
    همیشه سپنتا بود که شش دنگ حواسش به من بود و نمی‌گذاشت آب در دلم تکان بخورد، او همیشه بیش از اینکه برادر باشد یک محافظ خوب بود و من دلم به او همیشه گرم بود حتی گرم‌تر از شعله‌های بخاری روشن زمستانی که هنوز از راه نرسیده است.
    سپنتا برای من یک برادر بی‌نظیر است.
    من به خوبی می‌دانم پشت حرف‌هایش، پشت نوازش‌ها، سرزنش‌ها، پشت تمامی نگاه‌های معنی‌دارش، پشت سکوتش، پشت لبخند‌های پر از رازش حتی پشت تمام اذیت کردن‌هایش، عشقی است پنهان‌تر از تمام محبت‌های دنیا.
    پسرک ترسیده از زانیار، به دروغ متوصل می‌شود و مِن‌مِن کنان می‌گوید:
    - به هیچ وجه، فقط یک سوال پرسیدم.
    پسرک دروغ گفت و دستش را با بی‌تقصیری بالا گرفت.
    زانیار دستش را پشت کمرم قرار داد و مرا به سمت در هدایت کرد.
    زانیار: خوبی؟
    با نگرانی که در چشمانش قُل‌قُل کنان می‌جوشد، نگاهم می‌کند.
    حالم خوب است؟
    من هنوز مانده‌ام آن لحظات مزخرف را چگونه دوام آورده‌ام؟!
    از اینکه فهمیده است من حالم بد شده بود و ترسیده بودم می‌فهمم او هنوز بعضی چیزها را درمورد من به خاطر دارد.
    انگار از یاد نبرده است که نادر هنوز هم برای من کابوس بزرگی است.
    با قدر دانی نگاهش می‌کنم و بابت رسیدن به موقع‌اش تشکر می‌کنم.
    - مرسی
    قبل از اینکه به سمت در راننده برود در را برای من باز کرد تا سوار شوم.
    یک مرتبه چیزی را روی پاهایم انداخت. به آن نگاه کردم که همان خوراکی‌هایی است که چند دقیقه قبل دلم هزار بار برایشان قیلی ویلی رفت و او گفت که برای زهره برخواهد داشت.
    با لبخند ذوق زده‌ای که گوشه لبم چنبره زده است نگاهش می‌کنم و او بدون حرفی در را می‌بندد و خودش ماشین را دور می‌زند تا سوار شود.
    بعد از خرید‌ها، شام را باهم در یک رستوران خوردیم و در نهایت به خانه برگشتیم.
    وقتی رسیدم دیگر آخر شب بود بعد از شب بخیر به اتاق‌مان رفتیم.
    لباس‌هایم را که عوض کردم روی تخت دراز کشیدم.
    من زانیار امروز را دوست دارم او همان زانیاری بود که حواسش به من بود، وقت‌هایی که باهم تنها می‌شویم با من مهربان است.
    وقتی فکر می‌کنم به لحظاتی که با نگاه‌های مهربانش و آن صورتش که گاهی وقت‌ها معصوم و دوست داشتنی به نظر می‌رسد نگاهم می‌کرد، نمی‌تواستم به گذشته اجازه دهم که مثل اسب سرکشی چهار نعل در مغز، به قول سپنتا، فندقی‌ام بتازد.
    وقتی به‌ این خانه قدم گذاشتم فکر می‌کردم قرار است تمام این روز‌ها یک زانیار بدخلق را تحمل کنم و روز‌های که قرار است بر من گذر کند به قدری سخت و طاقت فرسا است که نگو و نپرس؛ ولی حالا چیزی که از زانیار می‌بینم بسیار فرق دارد و او تمام این مدت با من حتی یک بار بدخلقی نکرد هر چند خیلی وقت‌ها سعی دارد به من زور بگوید.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    بالا پایین شدن تخت خبر از آمدنش می‌دهد.
    لحظه‌ای بعد دست پیچک‌وارش را روی کمرم حس می‌کنم و او برای نخستین مرا در آغـ*ـوش گرمش که بوی خوش عطر شیرینش را به خوبی به سخاوت می‌دهد دعوت می‌کند.
    پشت سرم زمزمه کرد و لبش را به مو‌هایم فشرد.
    زانیار: شب بخیر مو فرفری
    من هم با همان لبخند رضایت از آغوشش چشمان را روی هم می‌گذارم و زمزمه می‌کنم:
    - شب بخیر!
    و قبل از اینکه دل از بیداری بکنم می‌گویم:
    - اگر عشق، عشق باشد، زمان حرف احمقانه‌ای است.
    ***
    (زانیار)
    چشمانم را باز می‌کنم و اولین چیزی که حس می‌کنم جسم کوچک دختری زیبا و بسیار دوست داشتنی در آغوشم است که موجب می‌شود روی لبم خنده بنشیند.
    با همان لبخند و صورتی که یقین دارم از صد فرسخی هم معلوم است شادی‌اش دستم را نرم‌نرمک از دورش بر می‌دارم تا بیدار نشود و یاد زمزمه آخرش قبل از خواب دوباره یک چیزی را درونم فرو می‌ریزد.
    شاید با خودش فکر می‌کرد من نمی‌شنوم اما من خوب شنیدم چه گفت و لحظه‌ای از ذهنم خارج نمی‌شود.
    هرلحظه با خودم فکر می‌کنم، یعنی عاشق من است؟
    معنی جمله‌اش این بود زمان عشق‌اش را کم نکرد؟
    اصلا آن موقع او زیادی کم سن و سال بود محال است عاشق من شده باشد.
    حوله را بر می‌دارم و به حمام می‌روم تا هر چه زود تر به قرارم با محسن که شریک و همچنین یار غار‌ام هست برسم.
    دوش آب گرم هم انگار اثری در فکرهایی که برای خودشان می‌تازند ندارد.
    در عین اینکه حتی نمی‌خواهم درصدی این فکرها حقیقت داشته باشد‌ قلبم از شادی تلپ‌تلوپ می‌کند و چشم‌هایم ستاره باران شده است. لعنت به من با این فکرهای دیوانه کننده!
    معلوم نیست چه مرگم شده است.
    کاش می‌شد یک پاک‌کن برداشتو تمام لحظاتی که گذشت به جز دیشب، تمامشان را پاک کنم.
    حوله را دور خودم می‌پیچم و با حوله کوچک دیگری هم موهایم را خشک می‌کنم، وقتی ازحمام خارج می‌شوم اولین چیزی که به چشمم می‌آید، اوست که لبه‌ی تخت نشسته است و سرش را با دستانش گرفته.
    نگران می‌پرسم
    - چیزی شده؟
    او که حالا تازه متوجه حضور من شده است سرش را، راست می‌کند و با حالتی دست‌پاچه و هول می‌گوید:
    - نه چیزی نیست.
    - زود بیدار شدی! صدای آب بیدارت کرد؟
    سارا: نه نه خودم بیدار شدم.
    - من باید با محسن برم دنبال کارهای شرکت.
    نگاه سرگردانش را به من می‌دهد.
    سارا: اها، باشه. من میام برات صبحانه آمده می‌کنم.
    -لازم نیست، تو بخواب چشمات بزور بازه، من خودم یک چیزی می‌خورم.
    لباس‌هایم را می‌پوشم و او را که دوباره در تخت خزیده است در اتاق تنها می‌گذارم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    (سارا)
    به محض بسته شدن در اتاق اشک‌هایم گوله‌گوله به پایین سقوط می‌کنند.
    من چقدر خوش‌خیال بودم و چقدر احمق که یادم رفت او مرا دوست ندارد و اگر مهربان است از سر لطف است.
    وقتی در حمام بود گوشی‌اش زنگ خورد و مرا از خواب بیدار کرد، بلند شدم و از سر کنجکاوی نگاه کردم ببینم کیست کله سحر زنگ زده است ولی کاش قلم پایم می‌شکست و سمت گوشی‌اش نمی‌رفتم، زیرا دیدن نام عاطفه مثل این می‌ماند که سیخ داغ روی قلبم بگذاری تا به جلز‌ ولز بیفتد.
    خدا لعنت کند این دل را که حرف حالی‌اش نمی‌شود.
    مردک دروغگو! می‌گوید با محسن می‌خواهد برود، یکی نیست بگوید پس این خاله قزی صبح خروس خون چه مرگش هست زنگ می‌زند.
    من خوش خیال بودم که فکر می‌کردم این عاطفه در همان چند سال پیش مانده است هر چند خودم هم تردید داشتم ولی همه چیز که نباید به مراد من باشد.
    ساعتی بعد که حسابی چشم‌هایم را چلاندم و رمقی برایم از گرسنگی نمانده بود با چشم‌هایی که از فرت گریه مثل بادام ریز و قرمز شده بود و دماغی قرمز و پف کرده به آشپزخانه رفتم تا کنار بقیه صبحانه بخورم.
    - صبح بخیر!
    دایی عطا: صبح بخیر گل دختر.
    با همان سر مانده در یقه‌ام صندلی کنار مهیار را عقب می‌کشم که صدای قیژ قیژی ایجاد می‌کند.
    - چی‌شده؟
    این سؤال را مهیار با چشم‌های گشاده شده و صدایی نگران می‌پرسد و توجه بقیه را جلب می‌کند.
    سودی: وای خدا چشم‌هاش رو ببین! چی شده قربون شکل ماهت بشم؟ زانیار چیزی گفته؟
    بغص دوباره پیدایش می‌شود و توی گلوی من جا خوش می‌کند.
    این لوس بودن من هم تقصیر سپنتا و مامان است وگرنه چرا با یک سوال دوباره اینطور بهم بریزم.
    دماغم را بالا می‌کشم:
    - هیچی.
    مهیار: برای هیچی گریه کردی.
    دستش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بالا می‌دهد در چشم‌هایم زل می‌زند.
    مهیار: داداش چیزی گفته؟
    - نه به خدا!
    دایی: لا الی الله لا، یعنی چی؟ پس چته دختر!
    - هیچی دایی فقط کمی دلم گرفته بود.
    مهیار: باور کنیم راست می‌گی؟
    -آره.
    سودی: وای من بمیرم! خوب این دختر به زهرا و سپنتا وابسته بود. معلومه دلش می‌گیره، ماهم که حواسمون به گل دخترم نبوده‌‌، من امشب میگم بیان همه دورهم باشیم! باشه جانم؟
    - نه سودی جون نیازی نیست، من خودم به مامان سر می‌زنم.
    دایی‌عطا: نه دایی جان همین که سودی میگه بهتره، امشب بیان دور هم باشیم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    سودی جان طبق حرفی که زده بود به خیال خودش برای شاد روان شدن من به مامان زنگ زد و از او خواست امشب به اینجا بیاید.
    انتظار به طور عجیب و سنگینی روی مغزم پهن شده است و ذهنم را مه آلود کرده است.
    ضمیر درونم بسیار مغموم گوشه‌ای نشسته است و به حال منی که کنج تختم در خودم جمع شده‌ام و اصلاً حوصله هم صحبتی با زهره‌ای که به هر بهانه‌ای به اتاقم می‌آید تا جویای حالم باشد و من هر بار نقاب خوب بودن را سرسختانه روی صورتم پهن می‌کنم، غصه می‌خورد.
    از این‌ها گذشته اصلاً دوست ندارم وقتی مثل برگ‌های خزان در حال سقوطم و ویرانی سایه‌اش را تا سـ*ـینهِ دیوارهای قلبم کشیده است با سپنتا رو به رو شوم، سپنتایی که محال است چشم‌های مرا ببیند و چیزی از غم و اندوه‌ام نفهمد.
    سپنتای همیشه همراه خواهد فهمید ولی ای‌کاش من شجاعت درد و دل کردن را با او داشتم.
    ضمیر درونم بیشتر این لحظه‌ها سرم فریاد می‌کشد:
    - زوده برای قضاوت کردن سارا!
    ولی من پس گردنش می‌زنم و می‌گویم:
    - برو پی کارت، همه چیز معلومه، چیزی برای صبر کردن نیست مگر بدتر از این را.
    شب شده است و چیزی تا آمدن برادر و مادر دل بندم نمانده است اما غم من وام دار زانیار نیامده است.
    سعی کردم با گلگون کردن گونه‌های رنگ پریده و خط چشم کشیدن، چشم‌های بی‌فروغم کمی واقعیت سارا را پنهان کنم و فکر کنم به جز آن نگاه سردم همه چیز خوب به نظر خواهد رسید.
    به پیشنهاد زهره که به نظر من هم خیلی خوب است، زیر اندازی را در حیاط با‌صفای خانه پهن کنیم و در این هوای خوب کنار هم بنشینیم.
    صدای زنگ در خبر از آمدن می‌دهد و دقایقی بعد من مامان را سخت در آغوشم می‌گیرم، از آغوشش مهر و محبت ساطع می‌شود و من دلم می‌خواهد به اندازه تمام روز‌هایی که حس بی‌کسی می‌کنم در آغوشش باشم بدون هیچ حرفی فقط نفس‌های‌مان باشد و حس خوبی که به من می‌دهد.
    - منم هستم سارا جان، یادت که نرفته.
    اوه، سپنتای عزیزم راست می‌گوید.
    در حالی که با همان لبخند حمایت‌گر و دلم گرم کننده‌ی جذابش مرا نگاه می‌کند او را هم بغـ*ـل می‌کنم.
    - دلم برات تنگ شده بود سپنتا.
    سپنتا: منم همین طور عزیزم.
    همه روی زیر انداز در این هوای خنک تابستانی کنار هم می‌نشینیم و به قول دایی عطا چایی‌های لبریز و لب‌سوز و لب‌دوز سودی خانم خوردن دارد مخصوصاً در این لیوان‌های کمر باریک که از جهیزیه سودی جان است.
    وقتی در حیاط باز می‌شود و قامتش میان قاب در قرار می‌گیرد دروغ است اگر نگویم هزار پروانه به یک باره به قلبم هجوم آورد.
    و من از این احساس خوشایند ناراضی‌ام و دلم می‌خواهد خودم را تنبیه کنم و بگویم او را نباید دوست داشته باشی!
    بعد از سلام کردن، کفش‌هایش را گوشه‌ای در می‌آورد و کنار من می‌نشیند.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    نگاهم شاپرکی می‌شود که هر سو می‌رود اِلّا صورت او.
    بایدحداقل یک جوری به او بفهمانم که از دستش ناراحت هستم یا نه؟
    این درگیری با خودم چندان‌هم طول نمی‌کشد چون دست گرمش، دست رنگ پریده و کوچکم را در آغـ*ـوش می‌کشد. چون می‌دانم این حرکتش از چشم‌های تیزبین بقیه دور نمانده است از خجالت سرخ می‌شوم.
    تلاش برای رها کردن دستم‌هم بی نتیجه ماند، زیرا او محکم‌تر دستم را گرفت.
    سرش را نزدیک می‌آورد، و با آن صدای دلنشینش که زیباترین ملودی دنیا است پچ‌پچ وار می‌گوید:
    - مو فرفری چرا نگاهم نمی‌کنی؟
    دختر درونم لجباز است و محال است به این سادگی‌ها کنار بکشد، برای همین بازهم نگاهش نمی‌کنم.
    - میشه دستم رو ول کنی؟
    با اینکه نگاهش نمی‌کنم اما می‌توانم لبخندش را که دندان‌های زیبا و یک‌دست سفیدش را به نمایش گذاشته ‌است را حس کنم.
    دوباره سرش را نزدیک می‌آورد و با همان لحن شیرین قبلی‌اش می‌گوید:
    - نچ، نمیشه.
    سپس با انگشت دستش، پشت دستم را شروع به نوازش می‌کند.
    جوجه‌های آماده و به سیخ کشیده شده وبال گردن سپنتا و مهیار شدند.
    سودی جلوی پسرش‌هم از آن چای خوش‌طعمش و کمی آجیل گذاشت.
    چندباری که زانیار سعی کرد مرا به حرف بکشم با جواب‌های کوتاه توی پرش زدم و کمی، فقط کمی دلم خنک شد.
    وقتی دیدم سپنتای شکمو دور از نگاه‌ما چطور به جوجه‌های روی منقل ناخنک می‌زند تصمیم گرفتم در این کار به او کمک کنم.
    سپس دمپایی‌های گُل مَنگُی که فکر می‌کنم مال سودی جان باشد را به پا کردم و به جمع دو نفره آن دو اضاف شدم.
    کف دستم را به پشت سپنتایی که هنوز متوجه من نشده است و همچنان دارد به جوجه‌ها ناخنک می‌زند، می‌زنم و می‌گویم:
    -گربه به دمبه افتاد سگ به شکمبه افتاد.
    مهیار می‌خندد و سپنتا چشم غره‌اش را نصیبم می‌کند.
    سپنتا: باز تو اینو به من گفتی؟!
    - اینقدر شکمو نباش تا منم نگم.
    بعد دستم را دراز می‌کنم تا منم ناخنک بزنم ولی پشت دستم می‌زند.
    سپنتا: اینو گفتی که خودت شروع کنی.
    مهیار: اوه اوه دلت میاد می‌زنیش سپنتا؟ این امروز چشماش کور شده بود از گریه!
    نگاه شوخ سپنتا رنگ می‌بازد و جدی می‌شود.
    سپنتا: گریه کرد؟
    رو به من می‌کند؟.
    سپنتا: گریه کردی؟ برای چی؟
    - هیچی، مهیار شوخی می‌کنه.
    مهیار: نه والا شوخیم کجا بود داداش، باور نمی‌کنی از مامان بپرس، خودش که گفته به خاطر دوری از شما دلش گرفته
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    مامانم گفت امشب دور هم باشیم.
    عصبی به مهیار که نخود در دهانش خیس نمی‌خورد نگاه می‌کنم.
    - می‌مردی اگر نمی‌گفتی؟
    مهیار هم جدی می‌شود.
    مهیار: میگم چون می‌خوام بدون اونطور که تظاهر می‌کنی نیستی! شاید سپنتا حداقل بتونه وقتی ناراحتی یک کاری کنه، من فقط نگرانتم سارا.
    سپنتا: مهیار کافیه! تو برو پیش بقیه من خودم این ها رو کباب می‌کنم.
    چشمکی به مهیار می‌زند و مهیار ما را ترک می‌کند.
    لب‌هایش را روی‌هم فشار می‌دهدو دستس را لای موهایش می‌کشد.
    این یعنی او کلافه شده است، من او را خوب می‌شناسم.
    سپنتا: سارا! کسی به من چیزی نگه من حودم می‌تونم حس کنم ناراحتی، تو چشم‌هات لو میده و هیچ وقت دروغگوی خوبی نبودی! می‌خوام بدونم چه چیزی ناراحتت کرده؟
    - داری بزرگش می‌کنی سپنتا، من فقط کمی دلم گرفته بود.
    سپنتا: چرا باید دلت بگیره؟ من مطمعنم چیزی شده!
    - نه سپنتا! همینه که گفتم لطفا ادامه ندیم.
    نفسش را عمیق بیرون می‌دهد.
    سپنتا: باشه وقتی نمی‌خوای بگی تحت فشارت نمی‌ذارم، فکر می‌کردم زانیار که برگرده حداقل اینجا می‌تونم سارای شاد رو ببینم.
    - به قول صائب تبریزی به هر کجا که روی آسمان یک رنگ است.
    بلاخره سگرمه‌هایی که اصلا به چهره مهربانش نمی‌آیند محو می‌شوند و جایش را لبخندش می‌گیرد.
    سپنتا: اوه فسقلی شاعر شدی؟
    می‌خندم، یک خنده‌ی واقعی، همه چیز کنار او واقعی است. سپنتای درست یکی از آن آدم هایی است که نیاز است یکی‌اش را کنارت داشته باشی، یکی که خیالت راحت است، هرطور که باشی، "خودت" هستی.
    - آره دیگه!
    دستش را دور شانه‌ام می اندازد.
    سپنتا: هیچ وقت یادت نره سارا، من همیشه کنارتم.
    لبخند می‌زنم.
    - می‌دونم
    صدای زانیار ما را ازهم جدا می‌کند.
    زانیار: خواهر، برادر خلوت کردین.
    سپنتا لبخند می‌زند، خم می‌شود و گونه‌ام را می‌بوسد و به زانیار می‌گوید:
    - هم جوجه‌ها هم خواهر کچولوم رو قرض میدم بهت.
    و ما را کنارهم تنها می‌گذارد.
    پشت چشمی برای نگاهش که پر از شیطنت است، نازک می کنم و رویم را بر می‌گردانم.
    - مار از پونه بدش میاد، در لونه‌اش سبز میشه!
    زانیار: میشه بگی چی باعث شده خانم خوشگل من اخم کنه برام؟
    چی؟
    این الآن گفت خانم من؟
    یعنی با من بود؟
    ضمیر درونم از شنیدن این کلمه پس از پرسیدن سؤال‌هایش از هوش رفت.
    لعنتی این دیگر برای قلب من سنگین است.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    - شنیدی میگن باران که آمد ترک‌ها هم رفتند، ولی من میگم، صدتا بارون‌هم بیاد هیچ ترکی نمیره.
    ظاهر شوخش از بین می‌رود و حالا با چشم‌های جدی و خونسردش نگاهم می‌کند.
    زانیار: میشه بگی چیشده؟
    - از آدم‌های دو رو بدم میاد.
    زانیار: من آدم دو رویی‌ام؟ چیشده آخه؟
    - تمومش کن.
    زانیار: اوهو! حرفات رو زدی حالا تمومش کنم؟ میگم چیشده؟
    نمی‌خواهم جوابش را بدهم اما واقعاً دست خودم نبود وقتی که دهانم را باز کردم.
    - تو داری به من خ**یا*نت می‌کنی، درست مثل تمام این سال‌ها.
    ضمیر درونم برایم دهن کجی می‌کند و با کف دستش بر فرق سرم می‌کوبد که چرا مثل ور ور جادو هر چیزی می‌گویم.
    حالا ریش ریش‌های شالم را به بازی گرفته‌ام تا از نگاهش فرار کنم.
    زانیار: پس منظورت تماس صبح و تو چیزی نگفتی! خیلی احمقی اگر فکر می‌کنی من هنوز با اون آدمم.
    - چه دلیلی می‌تونه داشته باشه برای زنگ زدنش؟
    - هیچ چیزی اونطور که فکر می‌کنی نیست سارا! اما الان زمان مناسبی هم نیست برای توضیح.
    - تو داری...
    زانیار: ساکت شو سارا!
    این را با صدای خفه‌ای داد می‌زند. واقعا ساکت می‌شوم. وقتی عصبانی‌ است خیلی ترسناک به نظر می‌رسد. ندیم که از من خاستگاری کردن همین مانده بود شهر را به هم بریزند از خشم ولی این شاه پسرخاندان هر کاری هم که کند عیب نیست.
    تکه کوچک جوجه‌ای جلوی چشم‌هایم که تکان می‌خورد ذهنم را خالی می‌کنم.
    از دستش می‌گیرم.
    اوه خیلی داغ است. در دست‌هایم مدام بالا پایینش می‌کنم تا پوست دستم نسوزد ولی اویی که دوباره مهربان شده است، آن را از من می‌گیرد و فوت می‌کند. قسمتی از آن را می‌کند و به سوی لب‌هایم می‌آوردو من دهانم را باز می‌کنم. سر انگشتش لبم را لمس می‌کند و هزار پروانه رنگی درونم به پرواز در می‌آیند و چه کسی می‌فهمد من اصلا نفهمیدم جوجه چه طعمی داشت.
    حس می‌کنم نگاه او هم مثل من عجیب و سرگردان است، تمام این اتفاق شاید کم‌تر از دو دقیقه باشد ولی برای من خیلی طول کشید، گاهی وقت ها آدم دلش می‌خواهد زمان بایستد، الخصوص شب‌هایی که به دور از تمام سال‌های غصه وناراحتی‌ام، دور از نگاه تمام آدم‌ها و به دور از کابوس‌های نادر که کنار او دست از سرم بر می‌دارند، در آغوشش هستم، اما حیف که این زمان بیست و چهار ساعته کار خودش را می‌کند و می‌چرخد و هی می‌چرخد و به یک طرفش هم نیست دل من چه می‌خواهد
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    شب نشینی را با تمام خوبی‌هایش پشت سر گذاشتیم و هر کسی در تختش برای یک خواب به دور هیچ دل نگرانی خزید.
    باز هم امشب او سخاوت‌مند بود و مرا به آغوشش مهمان کرد و من بی‌شک سر نهادن روی بازوانش را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.
    وقتی فقط من بودم و او، دوباره پرسیدم که اگر نامردی نیست چرا به تو زنگ زده است ولی او اینبار اخم نکرد بلکه با انگشت روی نوک بینی‌ام کوبید و با آن لحن دلنشینش گفت:
    - مو فرفری بگیر بخواب، اینقدر فکر نکن.
    و مگر من می‌توانم دوباره چیزی بگویم؟!
    ***
    صدای جیغ!
    ضمیر درونم لباس سیاه پوشیده است و گوشه‌ای نشسته و گریه می‌کند.
    نه اینبار انگار کسی موهایش را می‌کشد و او جیغ می‌کشد.
    ضمیر درونم بلند می‌شود و بر سرم می کوبد، فکر کنم دایی دارد سودی را می‌زند و او جیغ می‌کشد.
    با صدای جیغ خودم از خواب بیدار می‌شوم و بازوی زانیار را که بی‌قید روی من انداخته با دو دستم تکان می‌دهم و او هم مثل من، که انگار جن دیده‌ام، از خواب می‌پرد.
    - زانیار، جیغ، صدای جیغ
    ثانیه‌ای نگاهم می‌کند و بعد انگار که نه خانی آمده نه خانی رفته سرش را در بالشت فرو می‌کند.
    با مشت به کمرش می‌زنم.
    -با تؤام، بیدار شو.
    محل نمی‌دهد.
    دوباره صدای جیغ.
    این بار او هم مثل من سیخ سر جایش می‌نشیند.
    زانیار: چخبره؟
    - به گمانم بابات داره مادرتو میزنه!
    خیره خیره نگاهم می‌کند و بعد چشم غره می‌رود.
    انگشت شصتش را گوشه لبش می‌کشد ولی من از چین خوردن گوشه چشمش می‌فهمم نمی‌خواهد خنده‌اش را ببینم.
    زانیار: دیوونه، صدای مامان اینطوریه؟ بعدش کی بابا مامان رو زده که این دومیش باشه؟
    من هم متقابلاً چشم غره می‌روم.
    - خب حدس زدم.
    زانیار: پاشو، پاشو بریم بیرون تا حدس‌هات خاک‌بر سری نشده.
    لعنتی فکر کنم دوباره البالویی شدند گونه‌هایم.
    او به سرویس بهداشتی که در اتاق است می‌رود و من منتظرش می‌مانم.
    وقتی هر دو لباس مناسب پوشیدیم از اتاق خارج شدیم. همه چیز عادی و مثل گذشته بود.
    دایی عطا که طلا فروشی دارد به مغازه‌اش رفته بود، زهره مشغول صبحانه بود، سودی جان هم در مقر فرماندهی‌اش، یعنی همان آشپزخانه با ادویه‌ها نقشه کشی می‌کرد و با کفگیرش جنگ به راه انداخته بود.
    مهیار هم، مهیار را هم نمی دانم.
    زانیار کنار زهره می نشیند و گونه‌اش را می بوسد.
    ضمیر درونم فریاد می‌زند" کوفتت شه زهره"
    چه ضمیر حسودی دارم من!
    زانیار با صبح بخیر گپ زدن را آغاز می‌کند و در پرسبدن از اینکه صدای چه بود از من پیش دستی می‌کند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا