رمان دیوارهای یخی | مهسا کدخدایی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهسا کدخدایی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/06/09
ارسالی ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
71
پارت_ده
کیانمهر_بچه ها می دونید که خدمه نداریم...
امیر-منظورت اینه که چیزی نمیدی بخوریم؟
به امیر چشم غره ای رفت و رو به بهار گفت:
-بهار میشه به اریکام کمک کنی لباسشو عوض کنه؟
بهار از جاش بلند شد و باهم از اونجا بیرون اومدیم و به سمت اتاق دیگه ای که نزدیک آشپزخونه بود رفتیم.
-شیدا و بنیامین همیشه باهاتونن؟
لبخندی زد.
-نه. امروز فقط اتفاقی فهمیدن و خودشونو دعوت کردن، کیانمهرم چیزی نگفته دیگه!
سری تکون دادم و مانتو و شالمو درآوردم و برگشتیم. همزمان امیر و بهار با میوه و آجیل از آشپزخونه بیرون اومدن.
شروع کردیم به خوردن و از هر دری حرف زدن. البته من بیشتر شنونده بودم.
کیانمهر-بچه ها اول فیلم ببینیم یا بریم بازی؟
امیر-بریم الان بازی کنیم یکم که هوا تاریک شد میایم فیلم می بینیم.
همه موافقت کردیم و بلند شدیم. به حیاط رفتیم و ساختمون ویلا رو دور زدیم. محوطه چمنی بود که یه گوشه اش آلاچیق خیلی قشنگی قرار داشت. تور والیبال هم قبلاً بسته بودن.
آرش-خب بچه ها دوتا گروه چهار نفره میشیم.
شیدا-منو بنی رو باهم بذارید فقط.
بنیامین لبخند مزخرفی بهش زد.
امیر-منو اریکا و کیانمهر و بهار، شماها.
بچه ها قبول کردن و دو طرف تور وایسادیم و بازی شروع شد.
با هیجان بازی می کردیم. اکثرا به کیانمهر پاس می دادیم و اون می انداخت تو زمین حریف. کاملا پایا پای جلو می‌رفتیم و این بازی رو قشنگ تر می کرد.
آخرای بازی که بود هی اونا یکی جلوتر می افتادن و ما هی سرویس مساوی رو می زدیم و این بچه ها رو به تکاپو واداشته بود.
توپ کیانمهر و شیدا زد زیرش، محمدرضا پاس داد به آرش و اون رو زمین ما انداخت و اونا بردن و صدای جیغ و هوراشون به هوا رفت و شروع کردن به مسخره کردن ما و فخر فروشی...
خسته و نفس زنون از در کوچیکی که همون طرف بود وارد ویلا شدیم. در به آشپزخونه باز می شد؛ همونجا شربت خنک خوردیم و بعد به سالن رفتیم.
بعد از استراحت و گپ و گفتی، کیانمهر فیلم گذاشت.
 
  • پیشنهادات
  • مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_یازده
    مشکلی با فیلم ترسناک نداشتم اما از وقتی تنها زندگی می کردم نگاه نکرده بودم!
    چراغ رو خاموش کردیم . روی مبل سه نفره ی روبه تلویزیون، کیانمهر و آرش نشسته بودن. امیر روی تک نفره، و زوج ها هم کنار هم.
    ناچار رفتم و کنار کیانمهر نشستم و به دسته مبل چسبیدم.
    فیلم با آهنگ ترسناکی شروع شد و کم کم صحنه های ترسناک، رد شدن سایه ها، یهو ظاهر شدن ها و اتفاقات دیگه می افتاد و من قشنگ قالب تهی کرده بودم.
    جاهایی که یهو ظاهر می شدن یا می ترسوندن، منو بهار و شیدا باهم جیغ می‌زدیم.
    زانوهامو تو بغلم گرفته بودم و فشار می دادم. بهار و شیدا رسماً توی بغـ*ـل زیدشون بودن!
    کاش حداقل پتویی بود که خودمو توش گم می کردم... همیشه ی خدا همین بودم؛ فیلم ترسناک رو اول نگاه می کردم بعد پشیمون می شدم..!
    تا آخر فیلم به همین منوال گذشت. البته تمام صحنه های ترسناک و حساسشو من نگاه نکردم و صورتمو تو دستام قایم کردم. می ترسیدم برم خونه و تا یه هفته بترسم!اونجا دیگه راهی نداشتم، تنهایی از ترس سکته می کردم.
    فیلم که تموم شد شیدا چراغارو روشن کرد. امیر و آرش به من نگاه کردن.
    امیر-ترسیدی؟
    نگاه بقیه هم به من کشیده شد. نفس بلندی با دهن باز کشیدم و سرمو رو زانوم گذاشتم. پسرا بجز محمدرضا و کیانمهر خندیدن.
    آرش-اخه بهار و شیدا محافظ داشتن جن نمیاد بخورتشون!
    امیر-آخیی آبجی می گفتی خودم کنارت می نشستم، از این کیانمهر که آبی گرم نمیشه!
    بچه ها خندیدن. کوسن مبل و پرت کردم طرفش و با عصبانیت گفتم:
     
    آخرین ویرایش:

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_دوازده
    _من هیچم به محافظ نیاز نداشتم. قبل فیلمم می دونستم تنهام و نشستم به نگاه کردن!
    کیانمهر با ابروهای بالا رفته اش بهم نگاه کرد.
    -اوکی خانم شجاع! نزنیمون!
    چشم غره ای رفتم و چیزی نگفتم.
    امیر-اریکا جان شوخی کردم بخدا...
    آرش-هزار بار گفتم اول فکر کن.
    محمدرضا-تو دیگه هیچی نگو که تقصیر خودته....!
    امیر-دیگه گهم بخورم فایده نداره نه؟
    بچه ها باز خندیدن و یه کوسن دیگه ام طرفش پرت کردم.
    کیانمهر-بسه بچه ها بیاین خودتونو سیر کنین که خبری از شام نیست!
    امیر مظلوم نگام می کرد. چشم غره ای بهش رفتم و یه مشت آجیل برداشتم. آرش و محمدرضا و بهار هنوز بهم نگاه می کردن و می خندیدن. دلم میخواست برم موهای امیر و بکنم...!
    شام کیانمهر برای همه مون پیتزا سفارش داد. امیر انقد مظلوم نمایی کرد که آخرش نتونستم نخندم. من توی این جمع واقعا حالم بهتره و اینو با تمام وجودم دارم حس می کنم....
    ***
    تمام لامپ های خونه روشن بود. گوشیمو به تلویزیون وصل کرده و آهنگ گذاشته بودم. چیز زیادی از اون فیلم ترسناک یادم نبود اما بعضی وقتا که خونه توی سکوته، یاد صداهای ترسناک فیلم میافتم.
    با آهنگ همخونی می کردم و مشغول آشپزی بودم. خیلی کم پیش می اومد هم وقت داشته باشم و هم حوصله برای آشپزی درست و حسابی! امشب شام برای خودم قرمه سبزی درست کردم. با ذوق اپن رو چیدم و نشستم.
    مشغول خوردن بودم که گوشیم زنگ خورد، نادیا بود.
    خیلی وقت بود که از حالش خبر نداشتم...همیشه اون ازم خبر می‌گرفت...
    -سلام نادی!
    -سلام و کوفت!
    -چته؟
    -می میری یه بار حالمو بپرسی؟ نه فامیل نه دوست؟ فکر کردی تنهایی چقد دووم میاری؟ بخدا افسردگی می گیری...
    -نفس بگیر دختر چته تو؟
     

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_سیزده
    _اریکا! حواست هست که ما هنوز فامیلیم؟اینکه مامانت دیگه نیست دلیل نمیشه فامیل مادریتو هم دور بندازی!
    _امشب مثل اینکه با توپ پر اومدی!
    _مامانم دیشب خوابتو دید.چند ماهه که هیچ خبری ازمون نمی گیری... بخدا نزدیک بود گریه کنه...
    _راستش...می دونم خیلی بی معرفتم؛ولی بخدا من به بابامم زنگ نمیزنم.کلا زیاد وقت ندارم تو که می دونی!
    _هنوزم با هیشکی دوست نشدی؟
    سکوت کردم.هنوزم با کسی دوست نبودم؟امیر و آرش دوست حساب می شدن؟بهار چی؟سوگند...؟
    _چرا یه دوستایی جدیدا پیدا کردم.ولی هنوز اول راهیم...
    خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _خب مامانم میخواد باهات حرف بزنه کاری نداری؟
    ***

    کوله امو رو شونه ام جا به جا کردم و سعی کردم تندتر قدم بردارم.دیشب تا دیر وقت به مامانم و خونواده ام فکر می کردم و خوابم نبرد.خاله ناهید باهام حرف می زد و گریه می کرد.اما من چم بود؟
    اونا منو یاد مامانم میندازن و این منو اذیت می کنه!نادیا گفت شاید یه روز بیاد پیشم...خاله اصرار داشت چند روزی برم دیدنش...
    نفسی کشیدم و به این آوارگی ها لعنت فرستادم.ما هیچ وقت جمع دوستانه و صمیمی نداشتیم.مادرم با خانواده اش خیلی فرق می کرد...اهل تجملات و دورهمی ها بود...بابام مخالف این کاراش بود و همیشه بحث داشتن... بابام از رفت آمد با خاله‌ام خوشش نمی اومد و مامانم از رفت و آمد با عموم...!
    شنیدن اسمم باعث شد از فکر بیرون بیام و قدم هام متوقف بشه.
    -مبین؟
    -آره همین دختره جزو درسخونای دانشگاهم هست؛همیشه نمره هاش خوبه!
    -چه فایده مثل سنگ می مونه. خیلی ساکت و مرموزه!
    -هه! این جور آدما هزار بار بدترن.
    -همین هفته ی پیش بود یه پسر اومد دنبالش. این تو دانشگاه قدیسه است!!
    - آره والا معلوم نیس چه غلطایی می کنه!
     

    مهسا کدخدایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/09
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    65
    امتیاز
    71
    پارت_چهارده
    نفسم تند شده بودو لبمو زیر دندون گرفته بودم. این اولین بارم نبود که این حرفا رو می شنیدم. در حالی که من نه رفتارم مشکلی داشت نه پوششم. تنها مشکلم حرف نزدنم و گرم نگرفتنم بود...!
    از جون من چی می خواستن؟
    باید چیکار می کردم که راحتم بذارن؟
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بیخیال باشم. از کنارشون رد شدم که یکی از پسرا نگاهم کرد و بی توجه به اینکه حرفاشونو شنیدم، پوزخندی بهم زد.
    سرد نگاش کردم و بدون هیچ حرفی به سمت کلاس رفتم.
    مهم نیست... مثل خیلی چیزای دیگه... مثل این زندگی کوفتی...
    کنار سوگند نشستم که لبخندی بهم زد. سعی کردم لبهامو وادار کنم به لبخندش جواب بده، اما مثل اینکه موفق نبودم که نگاه سوگند عوض شد.
    -چیزی شده اریکا؟
    سری به طرفین تکون دادم و چیزی نگفتم. دستشو روی ساعدم گذاشت و خودشو بهم نزدیک کرد.
    -اریکا؟ ناراحتی انگار؟
    نفسی گرفتم و گفتم:
    -سوگند! اینجا همه از من بدشون میاد... باید بدونی که با کسی دوستی که ساکت بودنش باعث شده کلی حرف پشت سرش ایجاد بشه.... اگه اینطوری ادامه بدی... اگه... اگه دوست من بمونی...
    -بیخیال دختر! برای من که این چیزا مهم نیست. توام سعی کن بهشون فکر نکنی... حتما چون درست خوبه حسودیشون میشه؛ یا چون بهشون توجه نمی کنی...!
    لبخندی زورکی از این حمایت و محبتش زدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا