رمان به فاصله‌ی یک رویا | M£Riya کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M£Riya
  • بازدیدها 340
  • پاسخ ها 71
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M£Riya

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/05/25
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
24
امتیاز
66
صدای زنانه‌ی لهجه‌دار آشنایی که نسبتمان را با قبر از بنیامین جویا شده بود، باعث شد گوش‌هایم را تیز کنم. بنیامین با ولوم پایین تری سعی کرد، جواب زن را بدهد.
- بله، پسرشونه.
ذهنم دوباره به کندوکاو افتاده بود، این صدا چه قدر آشنا بود و این سنگ قبر پس از سال‌ها نبود من، چه قدر تمیز!
با قرارگیری دست‌هایی رو کمرم و صدایی نیمه جان که روی سین سبحان وقفه زده بود، دل کندم و سرم را بلند کردم.
- سُ...سُب...
تصویر یک زن شصت ساله، با چروک‌های به قدمت یک غم روی پیشانی مقابل عنبیه‌ی مشکی‌ام باعث شد که ناخودآگاه خودم را در حصار دستانش جا بگذارم و خالی که گوشه‌ی چانه‌اش جا خشک کرده بود مرا مطمئن می‌کرد که او همان خاله فاطو است. همان که در دوران طفولیت بواسطه‌ی شیر دادن به من در طول بیماری ننا مادر رضاعیم شده بود و دوستی نزدیکی با ننا داشت. تا قبل از آن گمان می‌بردم که او هم به سرنوشت بقیه‌ی نزدیکانم دچار شده، چرا که در وانفسای بعد از زلزله اثری از او نیافتم.
به خانه‌ی دوباره تعمیر شده‌اش دعوتمان می‌کرد نه می‌توانستم و نه دلم می‌آمد دعوتش را رد کنم.
به دیوار‌های سفید خانه‌ که تا نیمه با کاشی‌های سفید طلایی طرح دار پر شده بود، خیره شدم، هنوز هم بوی فقر را می‌شد شنید. خاله فاطو مقابلم نشسته بود و انگار در چهره‌ی من خاطرات را زندگی می‌کرد. شال مشکی رنگ که در زبان محلی مَینا می‌نامیدنش دور سرش تاب داده بود و زلف‌های سفید رنگش از زیر شالش گریخته بودند. بنیامین هم با پسرک هفت هشت ساله‌ی که نوه‌ی خاله بود، خودش را مشغول کرده بود. خاله دستش را سمت گوشه‌ی دیوار که با قاب عکس‌هایی پر شده بود دراز کرد. سه قاب عکس، دو کودک و یک پدر. هر سه را خوب می‌شناختم.
- اَ خواب که وخیدم وَر نماز صبح، یهو زمین رَم کرد، خونه رو سرمون خراب شد، همسایه‌ها می‌گفتن بچه‌ام حسینو که از زیر آوار بیرون کشیدن بدنش گرم بوده.
آستین پیراهن بلند آبی رنگش را زیر چشم‌هایش کشید.
- می‌گفتن حسن از درد ناله می‌کرده؛ ولی وقتی تو بیمارستان شیراز چشم باز کردم هیچکدومشون نبودن. آقا مجتبی هم رفت تا پسراش تنها نباشن.
بینی‌اش را بالا کشید و ادامه داد.
- خدا سمیه و سمیرا رو به من برگردوند تا از غم حسن و حسین دق نکنم. هفده ساله که بعد نماز صبح می‌رم قبرستون، حسن همیشه از تاریکی وحشت داشت. فانوس می‌ذارم، قربان سرش میرم تا آروم بگیره.
هر کدام از بازمانده‌ها برای خودشان یک غمکده بودند، حکایت این زلزله همان آتش زیر خاکستر بود که خاموش نشده فقط از نفس افتاده.
- سمیه و سمیرا چه میکنن؟
دختر نوجوانی در چوبی اتاق را باز کرد و سینی به دست سمت ما آمد، روسری گل گلی‌ قرمزش را جلوتر کشید و سینی حاوی لیوان‌های پر از شربت را روی فرش قرمز رنگ سالخورده گذاشت، باوقار و متین کنار خاله نشست. به چهره‌ی دخترک خیره شدن و او از خجالت نگاهش را دزدید، بی‌اندازه شبیه سمیه دختر بزرگ خاله فاطو بود و چشم‌های درشت قهوه‌ای رنگش مرا می‌برد به دورانی که با حسین، سر به سر سمیه می‌گذاشتیم؛ اوضاع می‌توانست بهتر باشد اگر زمین کمی مهربان‌‌تر می‌بود.
خاله دستی به سر دخترک کشید.
- سهیلا دختر سمیه است، دخترم سیرجان زندگی می‌کنه، شکر خدا شوهرش آدم خوبیه، سمیرا هم معلمی قبول شد و به بچه‌های همینجا درس می‌ده.
 
  • پیشنهادات
  • M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    لبخندی زدم و شکری زیرلب زمزمه کردم. و چه قدر این حرف زدن و ملاقات دوباره سبکم کرده بود. دست‌های‌ چروک خورده‌اش را روی دستم گذاشت و با چهره‌ی تبسم بارش گفت:
    - ننو ماشالا نوم خدا ور جونت مردی شدی برا خودت، تهرون زن و زندگی دست و پا کردی؟ وَخدا خیلی دنبالت گشتم؛ یکی می‌گفت دور از جونت مُرده یکی می‌گفت تهران یه خانواده قبولش کردن، یکی می‌گفت منتقل شده اصفهان.
    بنیامین که تا پیش از آن مشغول املا گرفتن از پسرک خردسال بود، کتاب را کنار گذاشت و دستش را لای موهای مشکی صافش کشید و نطق باز کرد.
    - نه حاج خانوم هنوز عَذَبه؛ ولی به زودی قراره زن بگیره، آدم بشه.
    خاله خنده‌ی نمکینی زد و با اشاره‌ به لیوان شربت‌های آلبالو تعارف کرد.
    - به میمنت و مبارکی ایشالا، خودم برا سبحانم بهترین دختر رو می‌گیرم.
    سرم را پایین انداختم و به گل‌های مشکی رنگ که روی سرخی فرش می‌درخشیدند خیره شدم.
    - دلوم وا شد ننو، انگار حسینم برگشته. الایی تصدقت بشم این همه سال دیر و دراز چرا ایقدر دور کردی.
    از خودم و نگاه خاله خجالت می‌کشیدم، مردمک‌هایش دریچه‌ای شده بود، برای فهمیدن عمق اشتباهی که مرتکب شده بودم، حق مادری بر گردنم داشت و من با کمترین جست و جویی او را هم به جمع مردگان افزودم! از شدت شرمندگی حرفی برای گفتن نداشتم و اغلب سوالاتش را بنیامین پاسخگو بود.
    خاله و دختر سمیه اتاق را به قصد تدارک شام ترک کردند و من و بنیامین و پسر کوچکی که حمید نام داشت در اتاق دیگری به نیت استراحت و رفع خستگی مسیر آمده بودیم. بنیامین آن قدر با پسرک خو گرفته بود که با وجود اصرارهای خاله بیرون نمی‌رفت.
    روی تشک کرم رنگی که به گل‌های سرخ مزین شده بود دراز کشیدم و سقف سفید گچ کاری شده را در تیررس نگاهم قرار دادم. هیچ چیز به اندازه‌ی نگاه کردن به سقف من را نمی‌ترساند، پنکه سقفی جیر جیر می‌کرد و می‌چرخید تا بلکه هوا رد و بدل شود.
    بنیامین کنار حمید دراز کشیده بود و سعی می‌کرد شمارش و ریاضی آموزش دهد. صدای بنیامین مابین صحبت‌های آموزشی‌اش به من خطاب می‌شد.
    - می‌دونستی خیلی نامردی که این همه سال یه سر به اینجا نزدی؟ دلت سنگه بخدا، سنگ.
    سرم را به نشانه‌ی تایید حرفش تکان دادم و دست چپم را روی چشم‌هایم گذاشتم، آفتاب از پنجره‌ی کوچک اتاق سمت پیشانی‌ام شلیک می‌شد و یادآوری می‌کرد که بعد‌از ظهر است.
    صدای کودکانه‌ی حمید بلند شد:
    - بنیامین یعنی چی؟
    از لای انگشت‌هایم حرکات بنیامین را پی‌گرفتم.
    با انگشت ابروهای مشکی پرپشتش را مرتب کرد و به چشم‌های منتظر حمید خیره شد.
    - یعنی پسری که دست راست باباشه، یعنی پسری که رئیسِ سبحانه، وجودش مایه‌ی برکته، در کل پسر خوب و خفن مثل خودم دیگه.
    نیمچه خنده‌ای روی لـ*ـب‌هایم آمد که حمید سوال بعدی را مطرح کرد.
    - سبحان یعنی چی؟
    بنیامین بی‌ مکث گفت:
    - اینو دیگه باید از صاحبش بپرسی که داره ادای آدمای خوابیده رو در میاره بپرسی.
    این نام را آقا از قرآن برایم انتخاب کرده بود و همیشه معنیش را یادآور می‌شد. سبحان یعنی منزه، پاک شده و من حالا چه قدر محتاج این بودم که سبحان باشم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    محتاج یک تکان درست حسابی، تا از تیرگی‌های که خودم را در سلولش حبس کرده بودم نجات بدهم. در این سلول صبح امید به خورد خودم می‌دادم و شب یأس را به ریه‌ام می‌فرستادم. ظلم سرنوشت من را در میانه‌ی طوفان رها کرد و من هم بدون ذره‌ای تلاش بی‌چارگی را پیش گرفتم، ساده‌ترین راه را انتخاب کردم چون آن قدر که باید جسارت جنگیدن نداشتم.
    - داش حمید مامان بابات کجان؟
    با صدای بنیامین چُرتم نصفه نیمه ماند، غالب چرت‌هایم همین شکل بود یعنی میان خواب و بیداری آن قدر فکر می‌کردم تا صدایی یا نوریی باعث پایان دادن به آنها شود.
    - رفتن شیراز بابام زانوشو عمل کنه، دیگه من حنانه رو گذاشتن پیش فاطو جان.
    از حالت دراز کش بلند شدم. فضای نسبتا تاریک‌ اتاقک گذشت ساعت را بیش از یک چرت گوشزد می‌کرد! بنیامین و حمید تاس به دست مشغول مار و پله بازی بودند! این شدت علاقه‌ی بنیامین به بچه‌ها غیرقابل باور بود، هرچند تنها بودنش در این موضوع بی‌تاثیر نبود. با دیدن من تاس توی دستش را رها کرد و آستین‌های پیراهن نخی یشمی رنگش را بالا کشید.
    - حریف می‌طلبیم!
    با شنیدن صدای الله و اکبری که از فاصله‌ی نه چندان دوری می‌آمد دستپاچه بلند شدم و ایستادم. ضربان قلبم بالا گرفته بود و احساس می‌کردم چند دیگ آب جوش روی سرم پاشیده می‌شود، این لحظه را دیده بودم!
    بنیامین متعاقبا برخواست و مقابلم قرار گرفت.
    - چیزی شده؟ سرت درد می‌کنه؟
    دستش را مقابل چشم‌هایم تکان داد.
    -خوبی؟
    صدای نوجوانی که بزرگی خداوند را فریاد می‌کشید برایم آن شب را یادآور می‌شد. هول زده گفتم:
    - من باید برم مسجد، باید اونجا نماز بخونم.
    سمت حمید که مبهوت و به حالتی که انگار از حرف‌هایمان سر در نمی‌آورد، نگاهی ملتمسانه انداختم.
    - تو می‌دونی مسجد کجاست؟
    مهره‌های رنگی منچ را آرام جمع کرد و سریع پاسخ داد.
    - چرا می‌دونم، هرشب با فاطو جان و حنانه و خاله سمیرا می‌ریم اونجا.
    با صدای بسته شدن در حیاط، حمید آخ جانی فریاد کشید و از اتاق خارج شد. سمیرا از کار برگشته بود. آخرین تصویری که از سمیرا در ذهنم حک شده بود، دخترک پنج ساله‌ایی بود که میان جمعیت زار می‌زد و در غلغله‌ی فریاد‌ها فریادرسی نبود، با همان لباس پفی‌هایی که خاله فاطو همیشه بر تنش می‌کرد، او حالا خانم معلم محبوب روستا شده بود و این همه رشد و بالندگی من را امیدوارتر می‌کرد. من هم می‌توانستم، می‌شد دوباره در طلب جرعه‌ای نور قید و بند‌ها را کنار زد و از میان این خاک خشکیده‌ی سالیان دراز خود را رهاند.
    وضویی که در آن رویا جا مانده بود، یادآوری می‌کرد نباید ذره‌ای تعلل کنم و یک اتفاق می‌توانند حرکاتم را بی‌هدف کند. یک فراموشی می‌تواند ثواب نماز جماعتی را باطل کند. دیدن دوباره‌ی فضای مسجد ایمانی را یادآوری می‌کرد که به یک لحظه پرید و با یک رویا طلسمش شکست، روحم به این ذکر‌ها نیاز داشت و من به خیال خودم با خدای خودم قهر کرده بودم.
    منی که روزی قدقامت اصلاه را سر می‌دادم و با افتخار به پدر و رحمان که صف اول بودند خیره می‌شدم، خودم را از داشتن عبادات روزمره هم محروم کرده بودم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    مسجد را در همان جای قبلی برآورده بودند؛ اما بزرگتر، چند ستون بلند گچ کاری شده هم در میانه‌ها بود تا استحکام بخش سازه‌ شود. پرده‌ی طرح ترمه‌ی سبز رنگی حایل میان جمعیت زنان و مردان شده بود و خاله و سمیرا و حنانه را از ما فاصله می‌داد.
    نماز که تمام شد از کنار بنیامین و حمید به پهلوی طلبه‌ای که پیش نماز بود تغییر مکان دادم. ماجرا را باز هم با کمی دخل و صرف تعریف کردم. متفکرانه دستی به ریش نسبتا بلند مشکی‌اش که به چندین تار سفید مزین شده بود، کشید.
    - روح کسی که به حالت کما رفته، هنوز در دنیا هست و به صورت کامل از بدن جدا نشده و به نوعی به بدن تعلق داره و چون تعلقی به بدن دارد، به همان اندازه در دنیا است، منتها ممکنه در این حالت مثل این‌که انسان خواب می‌‌بیند صوری را مشاهده ‌کنه و اصواتی را بشنوه. گذشته‌ی انسان‌ها که در ضمیر ناخودآگاه‌شون ساری و جاری هستش.
    عمامه‌ی سفید رنگش را روی موهای کوتاهش جابه‌جاکرد.
    - درمورد بخش دوم وقایعی که برای اولین بار شاهد بودید، باید بگم که پیامبر اکرم فرمودن خواب و رؤیا بر 3 قسمه، بشارتی از جانب خدا، غمی که شیطان به وجود می آورد، و حدیث نفس های انسان با خویش که آن ها را در خوابش می بینه. علی ای الحال رویای صادقه را هر کسی نمی‌تواند ببیند و دیدنش بشارتی از جانب خداونده.
    تشکری کردم و حاج آقای نسبتا جوان بعد از مطمئن شدن از نبود پرسش دیگری بلند شد. به عقب که برگشتم با بنیامینی که سجده وار بدنش در حال لرزش بود خیره شدم. من رفیق خوبی نبودم؛ اما خوش حال بودم که خلوتی برای بیان کردن رازهایش یافته بود. من و بنیامین درد مشترک داشتیم او هم انچنان که باید و شاید از وجود پدر و مادرش بهره‌ای نبرده بود.
    - آقای... یه لحظه تشریف میاری برادر.
    از نگاه کردن به بنیامین دست کشیدم و سمت حاج آقا که میانه‌ی مسیرش به سمت درب فازی آبی رنگ خروجی متوقف شده بود رفتم.
    - جانم حاج آقا؟
    به مردمی که یکی یکی خارج می‌شدند نیم نگاهی انداختم. حاج آقا مهره‌های سبز رنگ تسبیح در دستش را قدری جابه جا کرد.
    - جانت سلامت، شما فرمودی که با اون بنده‌ خداهایی که تو زلزله فوت شدن چه نسبتی داری؟
    دست چپم را در شلوار کتان مشکی رنگم فرو بردم.
    - پسر اون خانواده بودم.
    سرش را به زیر انداخت.
    - حقیقتش قبرهایی که توی کوه هستن، هر سال متحمل برف و سرما و گرمای شدید میشن، اون بندگان خدا هم دستشون از دنیا کوتاهه و درست نیست که سنگ ها تخریب شده باشه، معصیت داره. من هر از گاهی آشنایی میاد ازشون درخواست می‌کنم اگه ممکنه سایه‌بونی روی آرامگاه عزیزانشون بسازن. مستحضر هستید الان دیگه اونجا به همین علت کسی دفن نمیشه و قبرستون اصلی...
    دهانش باز و بسته می‌شد و من هیچ کدام از کلماتش را نمی‌شنیدم. او از من خواسته بود سقفی بسازم برای عزیزانم و این تعبیر همان لحظه‌ای بود که سقف مخروب خانه‌ی خشتی قدیمی‌مان را با دست‌های خودم تعمیر می‌کرد.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم و آزادنه بغضم را بیرون راندم. آنها وجود داشتند، حقانیت خوابم اثبات می‌شد اثبات می‌شد که تنها سوار شدن در موج خاطرات نبوده!
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    ***
    دستم را با تکه پارچه‌ی قرمز رنگ کهنه‌ تمیز کردم و چند قدم عقب رفتم تا نمای چهار طاقی که زده بودم را بهتر ببینم. طرح‌ اسلیمی آبی رنگ که روی سقف سایه‌بان کار کرده بودم با آسمان در هم آمیخته بود. حالا فضایش درست مانند یک عبادتگاه شده بود. هنوز هم برایم باور کردنی نبود، که به خواست آنها تا به اینجا آمدم و پس از چند سال دوری از معماری دوباره دست به طراحی زده باشم. به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا هیچ وقت پا روی ترس همیشگی‌ام نگذاشتم.
    بنیامین موبایل به دست از روی تپه‌ی که نزدیک به کوه بود سمتم آمد.
    - اصلا آنتن نمی‌ده.
    به عادت آستین‌های پیراهن جین آبی رنگش را بالا کشید و کنارم ایستاد تا مقبره ساخته شده را بهتر ببیند.
    - حاجی دمت گرم. ایولا داری. با یه دست شکسته و یه تنه تو هفت روز هم چین چیزیو این قد تمیز درآوردن کار هر کسی نیست، تو داری تو اون چهار وجب بوتیک حروم می‌شی.
    هوای بالای کوه نسبت به فضای روستا و شهر بم خنک‌تر بود و باعث می‌شد آستین‌های بلوز طوسی رنگم را که به خاطر کار بالا زده بودم پایین بکشم. این سفر حالم را دگرگون کرده بود، عجیب احساس تازگی می‌کردم، به تمجید بنیامین لبخند رضایتی زدم و از کنار بقیه‌ی قبرها گذر کردم.
    - وقتی بدونی فقط یه کاره که می‌تونه خوشحالشون کنه با جون و دل انجامش می‌دی، تنها کاریم که همیشه از من می‌خواستن درس خوندن بود. منم خوندم و کنکور و بعدشم دانشگاه، مدرک رو که گرفتم دیگه انرژی واسه ادامه نداشتم.
    روی هر قبر اسم آشنایی قید شده بود و از هر کدام که رد می‌شدم یک خاطره زنده می‌شد، آدم‌هایی که جز نامی و سنگی هیچ چیز در این دنیا باقی نگذاشته بودند. مانده بودم باید برای آنها اشک ریخت یا برای آنهایی که جا مانده‌اند؟
    - اَه، فکرشو بکن یه بچه‌ی تُخس که به زور دو کلمه حرف می‌زد واقعا حق داشتن تو پرورشگاه نیان طرفت.
    راست می‌گفت، بچه‌های مثل من کم نبودند؛ اما هیچکدام به بدخلقی و لجبازی من نبودند. البته که چه بهتر که خانواده‌ایی با قبول کردن من خود را بدبخت نکرده بودند.
    بعد از فاتحه خواندن سر قبرها دوباره به معبد خودم برگشتم. سنگ قبر جدید جایگزین سنگ قدیمی و تَرک برداشته کرده بودم. به نام‌هایشان که با رنگ سفید و خط نستعلیق روی سنگ تیره حک شده بود، نگاهم را گره زدم.
    - چیزه، امیر یعنی سبحان.
    هر وقت سعی می‌کرد سبحان صدایم بزند، یعنی خواسته‌ای داشت! نگاهم را به چشم‌های طوسی رنگش که در اثر برخورد با نور خورشید می‌درخشیدند، دادم و منتظر ادامه‌ی صحبت‌ ماندم.
    - می‌گم سمیرا خانوم چن سالشونه؟
    با چشم‌های گرد شده تعجبم را نشان دادم.
    - چیه خب؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟
    بـ*ـو*سه‌ایی بر سنگ سرد زدم و بلند شدم.
    - ما یه ساعت دیگه داریم بر می‌گردیم تهران، اون وقت تو حالا یادت افتاده بپرسی سمیرا خانوم چن سالشه؟
    از قبرستان به سمت روستا سرازیری بود و سعی می‌کردم آهسته‌تر قدم بردارم؛ اما بنیامین دست به کمر هنوز کنار ورودی قبرستان که خالی از جاندار دیگری بود، ایستاده بود.
    - امیر خودتو دیدی چطور این چند روزه راه افتادی؟ دیدی بدون واکر مثل اوایل داری راه میری و اخلاقت عوض شده؟
    فریاد می‌زد و صدایش در کوه منعکس می‌شد.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    بدون برگشتن و نگاه کردن به او داد زدم:
    - خب که چی؟
    - منم یه حال عجیب غریبی دارم. یه حس جدید از نفس کشیدن می‌گیرم، من... من همین شش هفت روزه یه چیزایی دیدم که تو تهران گم کرده بودم. از حُجب و حیایی که تو چشمش دیدم، از منش و مهنمون نوازیش. این قدر خوب و بی‌نقصه که نمی‌تونم تحمل کنم. امیرعلی، منِ خاک بر سر عاشق شدم!
    متحیر سمتش برگشتم. آفتاب پوست سفیدش را هدف گرفته بود و این باعث می‌شد اخم‌هایش در هم برود. از رفتار‌هایش و طرز گفتارش باید می‌فهمیدم که دل را باخته؛ ولی آن قدر درگیری خودم را مشغول کرده که هیچ توجه‌ای به مشکلات بنیامین نداشتم، برعکس او که در اوج مشغله‌هایش به فکر من بود.
    درمانده پرسید:
    - امیر چه غلطی کنم؟
    سراشیبی را به سرعت پیمود و مقابلم قرار گرفت. در چشم‌های نمناکش خیره شدم.
    - به مامان و بابات چیزی گفتی؟
    فی‌الفور جواب داد.
    - اونا اصلا وجود دارن که من بخوام چیزی بگم؟ خیر سرم دارم به رفیقم میگم.
    لـ*ـبم را گزیدم و تکه سنگ روی خاک را با پایم جا‌به‌جا کردم.
    - اخه اینجوری که نمیشه، این همه عجله، بحث یه عمر زندگیه. اصلا تو تهرانی اونا اینجا.
    دستش را روی ته ریشش کشید و چشم‌هایش را ریز کرد.
    - آخه و اما نیار تو کار خیر. تو به حاج خانوم بگو، اگه اون قبول کرد من مامان بابا رو راضی می‌کنم بیان. پرواز امروز هم کلی تاخیر داره نگران تهران رفتن نباش. هرجا بگه میرم شده میام تو همین روستازندگی کنم.
    به حال نزارش قهقهه‌ای زدم و با هم از کوه پایین رفتیم. آن قدر عجله داشت و بی‌تاب بود که از روستا سمت بم رفتیم و در اولین طلا فروشی پیاده شدیم. دنبال این بود که هر طور شده سمیرا را از آن خود کند. وجنات سمیرا هم آن قدری بود که انتخاب بنیامین را بی‌ایراد بدانم و نتوانم به هیچ صراطی منصرفش کنم.
    انگشتری را جلوی صورتم گرفت.
    - این چطوره؟
    نیمه انگشتر ساده بود و نیمه‌ی دیگر را چهار شکوفه‌ی طلایی رنگ نگین کار شده پر می‌کرد. در زیر چراغ‌های زرد طلافروشی می‌درخشید و زیبا به نظر می‌آمد.
    - چی بگم بنیامین؟ چی می‌تونم بگم؟
    سرخوشانه انگشتر را روی میز شیشه‌ایی به پیرمرد صاحب مغاز داد و قصد خرید کرد.
    - مثلا با برادر عروس اومدم خرید رضاکنون.
    از اینکه مراحل ازدواج به سبک کرمانی را از بر بود خنده‌ام گرفت.
    - آقای بنیامین خان، رضاکنون شیرینی می‌برن جهت رضایت گرفتن از مادر عروس نه طلا جهت دلبری از خود عروس، تو بله برون انگشتر می‌برن.
    پیرمرد صاحب مغازه که در حال وزن کردن انگشتر بود عینکش را عقب کشید و موهای سفید کم پشتش را خاراند.
    - نه کاکا، رضاکنون نشون بندی هم می‌کنن جدیداً.
    بنیامین لبخند مقتدرانه‌ایی زد و مشغول حساب هزینه شد. نگاهم را در طلاها چرخاندم که روی ساعت طلایی که در وبترین بود توجهم را جلب کرد.
    ساعت طلایی ظریفی که زنجیر وار حلقه‌های طلایی و نقره‌ایی رنگش بهم متصل شده بودند و مرا درگیر می‌کرد که این ساعت را کجا دیدم.
    همان لحظه که نیلوفر آستین روپوشش را بالا کشید تا مجازات ساختگی من را پیش روی نورا رقم بزند، همین ساعت بود. بنیامین را تکان دادم و دیوانه‌وار به ساعت اشاره کردم.
    - بنیامین این خواب داره ذره ذره تعبیر میشه، بنیامین به خدا توهم نبوده.
    بنیامین مبهوت به من خیره شد. هر چه بیشتر پیش می‌رفتم به حقانیت رویا‌یم بیش‌تر ایمان می‌آوردم. ساعت را با ته مانده‌ پولی که در حسابم خاک می‌خورد خریدم تا به خیال خودم قدمی برای به حقیقت پیوستن رویای شیرینم برداشته باشم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    حالا بیشتر مطمئن می‌شدم که نامزدی در کار نبود و نیلوفر و نورا به قول همان روحانی، بشارتی از سمت خداوند برای روزگار آتی من هستند.
    به خانه‌ی خاله برگشتیم و حرف‌ها و شرایط بنیامین را بازگو کردم. خاله فاطو مقابل‌ من و بنیامین نشسته بود. حمید و حنانه را هم به اصطلاح دنبال نخود سیاه فرستاده بودند تا کنجکاوی نکنند.
    - سمیرام خاطرخواه زیاد داره، خودشم عاقل و بالغه، هر چی او بگه حرف منه.
    به چهره‌ی خجل و رو به زمین بنیامین خیره شدم، از همان لحظه که جدا شدن پدر و مادرش را مطرح کردم سرش را پایین انداخت. انتخاب اشتنباه آنها گریبان بنیامین را هم گرفته بود؛ اما خاله فاطو فهمید‌ه تر از آن بود که به این مسئله کلید کند. بنیامین مضطرب چاقوی میوه خوری را در دست می‌چرخاند و پوست سیب بی‌نوا را می‌کند.
    خاله سمیرا را صدا زد و سمیرا سینی به دست واردشد. چایی را به من و خاله که داد سراغ بنیامین رفت و کنار خاله نشست.
    چادر سفید رنگ گلدارش را روی سرش تنظیم کرد و روسری ساتن صورتی رنگش را طوری هنرمندانه گره زده بود که هیچ تارمویی مشخص نباشد. خاله نظر سمیرا را پرسید و او در حالی که چشم‌های بادامی مشکی رنگش را به من دوخت با لحن آرام شروع به صحبت کرد.
    - کاکا من ایشونو خیلی نمی‌شناسم، پایه‌های زندگی رو هم شناخت دو طرفه و درک متقابل می‌سازه.
    از سطح فهم و شعورش تعجب نکردم، چون کمالاتش را در روز‌های قبل اثبات کرده بود. بنیامین مضطرب شده بود و صدای کندن پوست میوه‌ی بعدی یعنی پرتقال بلند شد. خوشحال بودم که حداقل نمی‌خورد و آبروریزی بیش‌تر نمی‌کند!
    - من هفت ساله که با بنیامین زندگی می‌کنم و تو مغازه‌اش کار می‌کنم.
    دستم را روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم.
    - از هر منظری من تضمینش می‌کنم. ان شاءالله سر فرصت هم با خانواده‌اش خدمت می‌رسه که رسم و رسومات از قلم نیوفته.
    سمیرا با آستین پفی کرم رنگش چادر را روی پاهایش پخش کرد و ابروی مشکی هشتی شکلش را پایین آورد.
    - حرف شما متینه کاکا؛ ولی من قسم خوردم فقط تو همین روستا کار کنم، در صورتیکه اقا بنیامین محل کارشون تهر...
    صدای بهم فشرده شدن دندان‌های بنیامین باعث نیمه تمام ماندن حرف سمیرا شد. به بنیامین نگاهی انداختم دستش را بریده بود و خون سرخ از دستش روی پیش دستی چینی سفید رنگ فواران می‌زد. سمیرا هینی کشید و شتابان از اتاق بیرون رفت.
    خاله از دیدن خون وحشت داشت و با صورت مچاله شده جعبه دستمال کاغذی که کنار ظرف شیرینی گذاشته بود سمت من هلید. چند تا خارج کردم و روی دست بنیامین فشردم.
    سمیرا در را باز کرد و با عجله جعبه‌ی کمک‌های اولیه را باز کرد و چسب زخم را دستم داد و دوباره کنار خاله نشست. از حجم نگرانیش می‌شد گمان برد که احساس بنیامین یک جانبه نیست!
    در حالی که چسب را روی زخم نسبتا عمیق بنیامین قرار می‌دادم، شروع به زدن حرف‌هایش کرد.
    - حاج خانوم من بچه‌ی طلاقم، یه عمر یا بابام نبود یا مامانم، خیلی خوب معنی اشتباه و انتخاب رو می‌فهمم یعنی با پوست گوشت و استخونم لمسش کردم. من هر کاری که بگید می‌کنم. سمیرا خانوم، اون بوتیک تهران رو هم اگه نگه داشتم فقط به خاطر بابام بود. این مدتی که به خاطر مشکل امیر...
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    سرش را تکان داد و ادامه داد.
    - یعنی سبحان، اومده بودم، معنویت و عشق رو تجربه کردم، نمی‌خوام از دستش بدم. من هیچ وقت نماز نخوندم؛ ولی اولین رکعتی که تو مسجد همین روستا خوندم مجذوبم کرد. تو این روستا هم بالاخره کار و خونه واسه یه جوون جور میشه.
    خاله از صحبت‌های موجه بنیامین لبخندی زد و استین‌های پیراهن نخی سرتاپای گل گلی سرمه‌ایی رنگش را از روی النگو‌های طلاییش بالا کشید.
    - سمیرا ننو نظر خودت رو بگو فعلا تا به امید خدا که خانواده آقا بنیامین قدم رنجه کنن و سمیه و شوهرش هم بیان.
    سمیرا که انگار از سخنرانی بنیامین تا حدودی قانع شده بود از موضع قبلش عقب نشینی کرد.
    - هر چی شما بگین ننا. زحمت منو کشیدین من حرفی رو حرفتون نمی‌زنم.
    خاله لبخندی زد و سمیرا را در آ*غو*ش کشید. سقلمه‌ایی به بنیامین که هم چنان سر به زیر بود زدم و به خود آمد و انگشتر نشان را روبه‌روی سمیرا گرفت.
    مشغول تماشای صحنه روبه رو بودم که حمید جیغ جیغ کنان از زیر پرده‌ی سبز رنگ کنار دست بیرون پرید و شروع کرد و به دست زدن و بالا پایین پریدن. سمیرا ریز ریز می‌خندید و خاله فاطو همراه با لبخنده‌ی روی لـ*ـب‌های نازک رنگ رفته‌اش اشک می‌ریخت. بنیامین همیشه عجول بود؛ اما این دفعه عجله‌اش را تحسین می‌کردم. آوایی در ذهنم زمزمه می‌کرد که یاد بگیر!
    ***
    وارد فضای فرودگاه شدیم. حمید به پاهای بنیامین چسبیده بود و جدا نمی‌شد. خاله چادر مشکی طرح دارش را زیر چشم‌های نیمه ترش کشید و فاصله‌اش را با من کم کرد.
    - فاطوجان دردا بلات مدنگ سرم، نَگریو دلوم می‌گیره. یه هفته زحمتت دادیم ببخش ترو خدا.
    نزدیک‌تر آمد و در آ*غو*شم کشید، آ*غو*شش بوی ننا می‌داد، بوی زندگی دوباره. از تنفس عطر وجودش جان دوباره می‌گرفتم. چه قدر دلگرم می‌شدم وقتی حمایت‌های او را احساس می‌کردم به زحمت از آ*غو*شش بیرون کشیدم. صندوقچه‌ای از زیر چادرش بیرون کشید و در دستانم گذاشت.
    - ننو دردات تِ سرم وظیفمه تو پسر خودمی. چیزایی که تو ای صندوقچه است از زیر آوار بیرون کشیدن، من نگه‌شون کردم تا برگردی چون امید داشتم به زنده بودنت.
    صدای زنی که شماره پرواز را می‌خواند، یادآوری می‌کرد که وقت تنگ است. سمیرا چادر مشکی‌اش را روی مقنعه‌ی سرمه‌ای تنظیم کرد و به من خیره شد.
    - هادر (مواظب) خودت باش کاکا.
    روی کمر بنیامین کوبیدم. و به چشم‌های مشکی سرمه کشیده‌ی سمیرا نگاه کردم.
    - هادر آقا بنیامین چی؟
    لبخند خجلی زد و با گونه‌های سرخ شده سرش را پایین انداخت. بنیامین به حمید که چسبیده به پاهایش بود نگاهی انداخت.
    - داش حمید مواظب خودت و مادربزرگ و خاله‌‌ات باش تا من دوباره بیام پیشتون.
    حمید بی‌اندازه وابسته شده بود و هیچ کس جلو دارش نبود. سمیرا تی‌شرت حمید را در دست گرفت و سعی در جدا کردنش کرد. حرصی حمیدی زیر لـ*ـب گفت که بی‌فایده بود.
    - حمید بر می‌گردم بمولا، من دیگه بچه‌ی همین شهرم، این قدر حاج خانوم و خاله خانومتو حرص نده. بیا بزن قدش اصلا.
    حمید اشک‌هایش را پاک کرد و از پاهای بنیامین دل کند. وداع کردیم و سوار بر هواپیما شدیم. دل در دلم نبود که محتویات جعبه را ببینم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    بنیامین باز هم از دریچه‌ی بیضی شکل هواپیما نگاهش را به آسمان که کاملا تاریک شده بود، فراری داد.
    - هنوزم فکر می‌کنی آسمون ترسناکه؟
    سرش را برگرداند و هدفون مشکی رنگ را از دور گوشش کنار زد. انگار که هیچ چیز پخش نمی‌شد.
    - یه چیزی می‌گم بهم نخندی.
    جدی سرم را تکان دادم و منتظر ماندم.
    - الان تو آسمون فقط رنگین کمون می‌بینم. حسم مثه یه کور مادرزاده که برای بار اول چشماش رو به دنیا باز کنه، انگار تا حالا خیلی چیزا رو نمی‌فهمیدم. اونجا که بودیم غذا‌ها یه مزه‌ی دیگه داشت، صبح که می‌شد کسل نبودم، اتمسفرش عجیب بود.
    دستم را سمت پیشانی‌اش بردم، عجیب بود که هذیان می‌گفت؛ اما تب نداشت.
    - حس خانواده داشتن، اینکه برای یه نفر مهم باشی صرفا به خاطر تکه‌ی قلبش که دزدیدی نه به خاطر حس مسئولیت یا وظیفه شناسی.
    دستم را روی سرش کشیدم و صلواتی سمتش فوت کردم.
    - خوب میشی به امید خدا.
    تمام تلاشم برای بیرون کشیدنش از حالتی که در آن غرق بود، می‌کردم؛ اما فایده‌ای نداشت، انگار که او هم از این غرق شدن بدش نمی‌آمد.
    - می‌دونی من تو بوتیک یا فامیلای مامان دختر زیاد دیدم؛ ولی هیچ وقت این جوری نشدم، اصلا وقتی حرف می‌زد حس می‌کردم پوچ‌ترین آدم روی زمینم. چجوری بگم...
    او از عشق می‌گفت و من ناخواسته وضعم را قیاس می‌کردم، من واقعا نیلوفر را بنیامین وار دوست داشتم؟
    آستین پیراهن نخی بادمجانی‌اش را بالا کشید.
    - تو باعث شدی من به این حس برسم سبحان، من همه‌ی عمر بهت مدیونم، تا ابدو یه روز پایتم، هر کاری می‌کنم که به نیلوفر خانوم برسی، به هر قیمتی که می‌خواد باشه، هر وقتم سر و سامون گرفتی هرچی تو تهران دارم و ندارم می‌فروشم و میرم جایی که بتونم سرمو بگیرم بالا هواشو بفرستم به جونم و نگران نگاه‌های مردمی نباشم که فکر می‌کنن چون بچه‌ی طلاقم هر جوری که بخوان می‌تونن با هم برخورد کنن.
    دستم را سمت شانه‌اش بردم و سرش را به سرم تکیه دادم.
    - مبارکت باشه.
    به صندوقچه مستطیلی شکل قهوه‌ای سوخته رنگ که هنوز هم از بازگشایی‌اش دلهره داشتم اشاره کرد.
    - بازش کن دیگه.
    انگار که منتظر یک تلنگر برای گشوده شدن راز صندوقچه بودم، آب دهانم را قورت دادم و آهسته درب صندوق چوبی که ابعاد متوسطی داشت باز کردم. ده پانصد تومانی قدیمی که تقریبا پوسیده بود، گوشواره‌ها طلایی به شکل ماه که هنوز هم می‌درخشیدند. تسبیح با هسته‌ی خرما آقا را که دیدم کند و کاو را متوقف کردم.
    تسبیح را سمت دست‌‌های بنیامین گرفتم.
    - این باشه واس تو، تا از این به بعد مرد و مردونه پای حرفای امشبت وایسی، سمیرا مثه خواهر نداشته‌ی منه، یه عمر بدون حمایتای پدرونه خودشو تو این جامعه بالا کشید، باید قول بدی همون مردی باشی که لیاقتشو داره.
    تسبیح را گرفت و بـ*ـو*سید.
    - به حرمت همین تسبیح قسم می‌خورم.
    سمت شی که در صندوقچه برق می‌زد برگشتم، با دیدن ساز دهنی طلایی رنگ لبخندی زدم. سالم بود فقط گوشه‌اش کمی سائیده شده بود، پس به غیر از من هم کسی جان به در بـرده بود. بنیامین در حالی که با تسبیح ور می‌رفت کنجکاوانه به ساز دهنی اشاره کرد.
    - امیرعلی این مال توعه؟ می‌تونی باهاش کار کنی؟
    آن قدر تمیز بود که به غیر از بخش کوفته‌اش در سایر قسمت‌هایش می‌توانستم تصویر خودم را ببینم، سر خاله فاطو سلامت.
    ناخودآگاه ساز دهنی را روی لـ*ـب‌هایم کاشتم و بی‌اهمیت به همهمه‌ی درون هواپیما دمیدم. چشم‌هایم را بستم و با هر دم انگار نهالی تنومند می‌شد و شاخه می‌پروراند. با هر آوایش انگار گجنشک‌ها روی شانه‌ی سبحان لانه می‌کردند و همراهش می‌خواندند. شکوفه‌ها باز می‌شدند، کودکان دوباره می‌خندیدند، چشمه‌ها دوباره روان می‌شود، آسمان هنوز آبی بود؛ اما دلم!
    چشم‌هایم را که باز کردم، نگاه سنگین جمعیت را منعطف روی خودم احساس کردم و شرمنده ساز را از دهنم فاصله دادم. با ببخشید آرامی سرجایم خزیدم. که به یک آن صدای تشویقشان بلند شد! فردی از میان حمعیت جوگیرانه سوتی کشید. و صدایی که پشت بندش گفت:
    - کنسرت سیاره
    از شدت خجالت دلم می‌خواست خودم و بنیامین را از شیشه‌ی هواپیما پرت کنم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    ***
    دکتر آخرین قسمت گچ را هم برش داد و از روی صندلی بلند شد. دست راستم از خواب زمستانی بلند شده بود؛ اما هنوز خشک و بی‌حرکت بود. بنیامین کمک کرد تا آستین پیراهن کتان کرمی رنگ را روی دستم بکشم. قرار بود بعد از باز شدن گچ دوباره به دیدن نیلوفر بروم و حرف‌های مانده را بازگو کنم. بنیامین بدون ملاحظه از اینکه دکتر هنوز کنار ماست شروع به نصیحت کردن کرد. روبه‌رویم قرار گرفت و یقه‌ی پیراهنم را روی تی‌شرت سفید تنظیم کرد و دکمه‌های جلو را باز کرد‌.
    - یادت نره چی بهت گفتم، موقر و متین همون جوری که جلو حاج خانوم برای من صحبت می‌کردی، حرفت رو می‌زنی.
    عقب تر رفت تا از دور نگاهی به تیپی که سلیقه‌ی خودش بود، بندازد.
    - عالی شدی، فقط استرس که نداری؟
    شب قبل خواب به چشمم‌ نیامده بود و بعد از نماز صبح جز کابوس‌های چرند چیزی ندیده بودم؛ دروغ چرا؟ برخورد دوباره با نیلوفر و بیان جملاتی که کل دیشب به لحن و گفتارم روی آنها فکر می‌کردم ترسناک بود؛ آن هم برای من که دفعه قبل با اولین تند خویی نیلوفر از هم پاشیدم.
    به چهره‌ی آشفته و درهمش اشاره کردم.
    - من که نه ولی تو انگار خیل...
    جمله‌ام در دهانم ماند که با دو تقه به در در چوبی سفید رنگ گشوده شد و خانمی روپوش دار وارد شد. به پزشک که گوشه‌ی اتاقک مشغول بود رفت و از او خواهش کرد بیرون برود. مقنعه‌ی مشکی رنگش را عقب کشید و موهای رنگ شده‌ی طلاییش را به یک کنج صورتش هدایت کرد. بنیامین که انگار او را می‌شناخت سلامی کرد.
    - لطف می‌کنید چند دقیقه ما رو تنها بذارید.
    - چیزی شده به منم بگید خانم؟
    کلافه و عصبی دستش را به پیشانی نسبتا بلند سبزه‌اش کشید.
    - خیر یه حرف خصوصیه.
    متعجب از اینکه کسی که مرا نمی‌شناسد چرا باید حرف خصوصی داشته باشد. از روی تـ*ـخت سفید رنگ بلند شدم و به بنیامین اشاره کردم که اتاق را ترک کند. مقابلش ایستادم، قدش تا نزدیکی شانه‌ام می‌رسید.
    - ببین آقای امیرعلی سلطانی نمی‌دونم کی و چه طور به گوشت رسوندن که آخر هفته عقد نیلوفره تا بهمش بزنی؛ حتی نمی‌فهمم چطوری تو اون حالت تونستی اسمش رو از روی اتیکت بخونی و نیلوفر خطابش کنی و با مزخرفاتت اونقدر ذهنشو مشغول کنی که مراسمش رو عقب بندازه.
    انگشت اشاره‌اش را سمت چشم‌هایم گرفت.
    - فقط می‌خوام بدونی که نیلوفر به زودی میره سر خونه زندگیش و یه پاپاسی هم به توی مزاحم عوضی نمی‌رسه، خیلی بهتره تا قبل از اینکه کار به پلیس و پلیس‌کشی برسه محترمانه گورتو گم کنی و دیگه به هیچ بهونه‌ای پا تو این بیمارستان نذاری.
    از شدت غضب دندان‌هایم را بهم سائیدم و ناخودآگاه دست‌هایم به لرزه افتاد.
    - گوش کن خانوم.
    ابروهای نازک رنگ شده‌اش را بالا داد و انگار که ترسیده باشد یک قدم عقب رفت.
    - نه تو گوش کن، نیلوفرو چی فرض کردی؟ فکر کردی هر چی زیر گوشش بخونی خرش می‌کنی و مال و اموال باباشو می‌کشی بالا؟
    دست به کمر گرفت.
    - نه واقعا شیوه‌های جدید کلاهبرداری عجیب شده.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا