- عضویت
- 2021/05/25
- ارسالی ها
- 73
- امتیاز واکنش
- 24
- امتیاز
- 66
صدای زنانهی لهجهدار آشنایی که نسبتمان را با قبر از بنیامین جویا شده بود، باعث شد گوشهایم را تیز کنم. بنیامین با ولوم پایین تری سعی کرد، جواب زن را بدهد.
- بله، پسرشونه.
ذهنم دوباره به کندوکاو افتاده بود، این صدا چه قدر آشنا بود و این سنگ قبر پس از سالها نبود من، چه قدر تمیز!
با قرارگیری دستهایی رو کمرم و صدایی نیمه جان که روی سین سبحان وقفه زده بود، دل کندم و سرم را بلند کردم.
- سُ...سُب...
تصویر یک زن شصت ساله، با چروکهای به قدمت یک غم روی پیشانی مقابل عنبیهی مشکیام باعث شد که ناخودآگاه خودم را در حصار دستانش جا بگذارم و خالی که گوشهی چانهاش جا خشک کرده بود مرا مطمئن میکرد که او همان خاله فاطو است. همان که در دوران طفولیت بواسطهی شیر دادن به من در طول بیماری ننا مادر رضاعیم شده بود و دوستی نزدیکی با ننا داشت. تا قبل از آن گمان میبردم که او هم به سرنوشت بقیهی نزدیکانم دچار شده، چرا که در وانفسای بعد از زلزله اثری از او نیافتم.
به خانهی دوباره تعمیر شدهاش دعوتمان میکرد نه میتوانستم و نه دلم میآمد دعوتش را رد کنم.
به دیوارهای سفید خانه که تا نیمه با کاشیهای سفید طلایی طرح دار پر شده بود، خیره شدم، هنوز هم بوی فقر را میشد شنید. خاله فاطو مقابلم نشسته بود و انگار در چهرهی من خاطرات را زندگی میکرد. شال مشکی رنگ که در زبان محلی مَینا مینامیدنش دور سرش تاب داده بود و زلفهای سفید رنگش از زیر شالش گریخته بودند. بنیامین هم با پسرک هفت هشت سالهی که نوهی خاله بود، خودش را مشغول کرده بود. خاله دستش را سمت گوشهی دیوار که با قاب عکسهایی پر شده بود دراز کرد. سه قاب عکس، دو کودک و یک پدر. هر سه را خوب میشناختم.
- اَ خواب که وخیدم وَر نماز صبح، یهو زمین رَم کرد، خونه رو سرمون خراب شد، همسایهها میگفتن بچهام حسینو که از زیر آوار بیرون کشیدن بدنش گرم بوده.
آستین پیراهن بلند آبی رنگش را زیر چشمهایش کشید.
- میگفتن حسن از درد ناله میکرده؛ ولی وقتی تو بیمارستان شیراز چشم باز کردم هیچکدومشون نبودن. آقا مجتبی هم رفت تا پسراش تنها نباشن.
بینیاش را بالا کشید و ادامه داد.
- خدا سمیه و سمیرا رو به من برگردوند تا از غم حسن و حسین دق نکنم. هفده ساله که بعد نماز صبح میرم قبرستون، حسن همیشه از تاریکی وحشت داشت. فانوس میذارم، قربان سرش میرم تا آروم بگیره.
هر کدام از بازماندهها برای خودشان یک غمکده بودند، حکایت این زلزله همان آتش زیر خاکستر بود که خاموش نشده فقط از نفس افتاده.
- سمیه و سمیرا چه میکنن؟
دختر نوجوانی در چوبی اتاق را باز کرد و سینی به دست سمت ما آمد، روسری گل گلی قرمزش را جلوتر کشید و سینی حاوی لیوانهای پر از شربت را روی فرش قرمز رنگ سالخورده گذاشت، باوقار و متین کنار خاله نشست. به چهرهی دخترک خیره شدن و او از خجالت نگاهش را دزدید، بیاندازه شبیه سمیه دختر بزرگ خاله فاطو بود و چشمهای درشت قهوهای رنگش مرا میبرد به دورانی که با حسین، سر به سر سمیه میگذاشتیم؛ اوضاع میتوانست بهتر باشد اگر زمین کمی مهربانتر میبود.
خاله دستی به سر دخترک کشید.
- سهیلا دختر سمیه است، دخترم سیرجان زندگی میکنه، شکر خدا شوهرش آدم خوبیه، سمیرا هم معلمی قبول شد و به بچههای همینجا درس میده.
- بله، پسرشونه.
ذهنم دوباره به کندوکاو افتاده بود، این صدا چه قدر آشنا بود و این سنگ قبر پس از سالها نبود من، چه قدر تمیز!
با قرارگیری دستهایی رو کمرم و صدایی نیمه جان که روی سین سبحان وقفه زده بود، دل کندم و سرم را بلند کردم.
- سُ...سُب...
تصویر یک زن شصت ساله، با چروکهای به قدمت یک غم روی پیشانی مقابل عنبیهی مشکیام باعث شد که ناخودآگاه خودم را در حصار دستانش جا بگذارم و خالی که گوشهی چانهاش جا خشک کرده بود مرا مطمئن میکرد که او همان خاله فاطو است. همان که در دوران طفولیت بواسطهی شیر دادن به من در طول بیماری ننا مادر رضاعیم شده بود و دوستی نزدیکی با ننا داشت. تا قبل از آن گمان میبردم که او هم به سرنوشت بقیهی نزدیکانم دچار شده، چرا که در وانفسای بعد از زلزله اثری از او نیافتم.
به خانهی دوباره تعمیر شدهاش دعوتمان میکرد نه میتوانستم و نه دلم میآمد دعوتش را رد کنم.
به دیوارهای سفید خانه که تا نیمه با کاشیهای سفید طلایی طرح دار پر شده بود، خیره شدم، هنوز هم بوی فقر را میشد شنید. خاله فاطو مقابلم نشسته بود و انگار در چهرهی من خاطرات را زندگی میکرد. شال مشکی رنگ که در زبان محلی مَینا مینامیدنش دور سرش تاب داده بود و زلفهای سفید رنگش از زیر شالش گریخته بودند. بنیامین هم با پسرک هفت هشت سالهی که نوهی خاله بود، خودش را مشغول کرده بود. خاله دستش را سمت گوشهی دیوار که با قاب عکسهایی پر شده بود دراز کرد. سه قاب عکس، دو کودک و یک پدر. هر سه را خوب میشناختم.
- اَ خواب که وخیدم وَر نماز صبح، یهو زمین رَم کرد، خونه رو سرمون خراب شد، همسایهها میگفتن بچهام حسینو که از زیر آوار بیرون کشیدن بدنش گرم بوده.
آستین پیراهن بلند آبی رنگش را زیر چشمهایش کشید.
- میگفتن حسن از درد ناله میکرده؛ ولی وقتی تو بیمارستان شیراز چشم باز کردم هیچکدومشون نبودن. آقا مجتبی هم رفت تا پسراش تنها نباشن.
بینیاش را بالا کشید و ادامه داد.
- خدا سمیه و سمیرا رو به من برگردوند تا از غم حسن و حسین دق نکنم. هفده ساله که بعد نماز صبح میرم قبرستون، حسن همیشه از تاریکی وحشت داشت. فانوس میذارم، قربان سرش میرم تا آروم بگیره.
هر کدام از بازماندهها برای خودشان یک غمکده بودند، حکایت این زلزله همان آتش زیر خاکستر بود که خاموش نشده فقط از نفس افتاده.
- سمیه و سمیرا چه میکنن؟
دختر نوجوانی در چوبی اتاق را باز کرد و سینی به دست سمت ما آمد، روسری گل گلی قرمزش را جلوتر کشید و سینی حاوی لیوانهای پر از شربت را روی فرش قرمز رنگ سالخورده گذاشت، باوقار و متین کنار خاله نشست. به چهرهی دخترک خیره شدن و او از خجالت نگاهش را دزدید، بیاندازه شبیه سمیه دختر بزرگ خاله فاطو بود و چشمهای درشت قهوهای رنگش مرا میبرد به دورانی که با حسین، سر به سر سمیه میگذاشتیم؛ اوضاع میتوانست بهتر باشد اگر زمین کمی مهربانتر میبود.
خاله دستی به سر دخترک کشید.
- سهیلا دختر سمیه است، دخترم سیرجان زندگی میکنه، شکر خدا شوهرش آدم خوبیه، سمیرا هم معلمی قبول شد و به بچههای همینجا درس میده.