رمان نبردی به نام زندگی | کوثر طهماسبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر طهماسبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
23
امتیاز واکنش
130
امتیاز
111
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت نوزدهم:
نگار که تا آن لحظه سرجایش میخکوب شده بود با دیدن این صحنه.دیگر کنترلش دست خودش نبود و نمیدانست چکار میکند.با بالاترین سرعتی که میتوانست خودش را به آرش رساند و با ترسی که در صدایش مشهود بود گفت
-آرش چیشده؟چه بلایی سرت اومده؟
آرش که روی زمین افتاده بود.با بیحالی سرفه ای کرد،میخواست جواب دهد اما حتی نمیتوانست کلمات را ادا کند.
-باید بیای. بیا،بیا توی کانکس من.
نگار حتی نمیدانست چگونه کلمات را ادا کند. با هول و ولا در کانکسش را با دستانی لرزان باز کرد و آرش را کشان کشان به داخل کانکس برد.
***
آرش با احساس سردرد شدیدی در ناحیه پشت سرش از خواب پرید.دستی به سرش کشید و چشمانش را باز کرد.با دیدن نگار که زانو به بغـ*ـل روبرویش نشسته بود و با خواب میجنگید،کمی یکه خورد،نگاهی به اطرافش انداخت.چند لحظه ای طول کشید تا به خودش بیاید.بی صدا و با سختی تقلا کرد که از جایش بلند شود و بنشیند.درحالی که چشم هایش را از درد بسته بود و دندان هایش را محکم روی هم فشار میداد موفق شد تا کمی جا به جا شود و بتواند بنشیند.دانه های درشت عرق را با پشت دست از روی پیشانی اش پاک کرد و متوجه شد که تب دارد.هنوز کمی گیج بود،تمام تنش کوفته بود و به یاد نمی آورد چه اتفاقی برایش افتاده است.تمرکز کرد و مغزش را به کار انداخت.کم کم صحنه های مبهم و نامفهومی مقابل چشمانش پدیدار شد.زد و خوردش با دزدهایی که کیف پولش را میخواستند،صدای جیغ های نگار را هم به یاد می آورد.کم کم متوجه شد کوفتگی بدنش در اثر چیست.نگاهی به نگار که حالا زانو به بغـ*ـل و با حالتی نا راحت به خواب فرو رفته بود انداخت.تصمیم گرفت به کانکس خودش برود. با سختی و به زحمت از جایش بلند شد،پای چپش کمی لنگ میزد.میخواست در کانکس را باز کند که لحظه ای عذاب وجدان گرفت.سر بر گرداند و به نگار نگاهی انداخت،انصاف نبود اگر اینگونه رهایش میکرد و میرفت آن هم در این وضعیت که به نوعی نجاتش داده بود.دهان باز کرد تا اسم نگار را ادا کند اما تنها صدای خفه و گرفته ای از دهانش خارج شد.تازه پی بـرده بود که گلویش به شدت میسوخت،سرفه ای کرد تا شاید کمی صدایش صاف شود.نگار با شنیدن همان سرفه های خشک از خواب پرید.به دور و ورش نگاه کرد و وقتی آرش را ایستاده و در حال سرفه دید پرسید
-سلام،خوبی؟کجا میری؟
آرش با همان صدای خفه و گرفته جواب داد
-سلام،میرم کانکس خودم
و با گفتن این حرف در کانکس را باز کرد،میخواست پایش را بیرون بگذارد اما لحظه ای سربرگرداند
-ممنون که کمکم کردی،شاید اگه نبودی...
و حرفش را خورد اما باز ادامه داد
-بازم ممنون
و بدون آنکه منتظر جواب بماند در کانکس را بست و با زحمت به سمت کانکس خودش رفت.
نگار همچنان به جای خالی آرش خیره شده بود.دلش میخواست بفهمد که چه بلایی سر آرش آمده و چه اتفاقی تا این حد او را از پا در آورده،اما توان پرسش این سوال ها را نداشت. ناخودآگاه به چندساعت پیش و به لحظه هایی که آرش از درد ناله میکرد فکر کرد.حتی یادش آمد که از درد قطرات اشک گوشه چشمش جمع شده بودند و این را هم میدانست که علاوه بر درد و ضرباتی که دیده بود در اثر ماندن زیرباران سرماخوردگی سختی برایش پیش آمده است،بیهوش بود اما گـه گاهی هزیان میگفت.مادرش را صدا میزد و چند اسم دیگر که نگار نمیشناخت. آن لحظات که آرش با پیشانی خیس از عرق که سبب شده بود تا موهای مجعدش به پیشانی اش بچسبند و لب هایش پر از ترک و خشکی شوند را به یاد آورد و با یاد آوری صورت زجر کشیده آرش حس کرد قلبش مچاله شد.به طور عجیبی حس میکرد که امشب روی دیگری از آرش را دیده است.نمیدانست این خوب است یا بد اما سبب مطمئن بود چیزی تغییر خواهد کرد.
 
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا