پارت نه:
بعد از آشنایی اعضای سیرک با نگار،همه با کمک یکدیگر بساط صبحانه را پهن کردند و مشغول شدند.نگار آخرین باری را که در یک جمع صمیمی بود به یاد نمی آورد.صبحانه با شوخی ها و خنده های فراوان گذشت و حتی آرش که نگار تا به حال خنده اش را ندیده بود هم با خنده صبحانه میخورد و شوخی دوستانش را بی جواب نمیگذاشت.بعد از صبحانه آقای امیری هم وارد چادر شد.نگار متوجه توجه ویژه ی آقای امیری به آرش شده بود و تا حدودی برایش روشن شد که دلیل بیزاری آرش از او،حسادت است.فکر میکرد که به احتمال زیاد آرش با خودش اینگونه فکر میکند که نگار قصد دارد جای آرش را در دل آقای امیری بگیرد.تصمیم گرفت تا وقت هست و تا کسی هنوز سر تمرینش برنگشته است،حرفی که میخواست را بزند.سرفه مصلحتی ای کرد و با صدای بلند شروع کرد:
-ببخشید!ببخشید!
همه افراد موجود در چادر با کنجکاوی به سمت نگار برگشتند.نگار ادامه داد.
-من میخواستم برای شروع فعالیتم و هم برای اینکه شما کار منو ببینید،دعوتتون کنم که هرکسی که دوست داره الان بیاد و یه اجرای کوچیک من با شیر رو ببینه.
اکثریت از این موضوع استقبال کردند و آقای امیری هم حرفی نداشت.اعضای سیرک به سمت چادری که قفس زال در آن قرار داشت راه افتادند و نگار پس از برداشتن وسایلش به آنها ملحق شد.میخواست خودش را به آنها ثابت کند.استرس اندکی در نگاه های جمعیت ملموس بود.نگار وارد قفس زال شد و در را پشت سرش قفل کرد.زال که سرحال بود روی چهار پا ایستاد و غرش کوتاهی کشید.استرس میان اعضای سیرک بیشتر شد.با آنکه همه اعضا در کار خودشان خبره بودند و سال ها در سیرک فعالیت داشتند، اما در مقابل شکوه و عظمت این شیر نمیتوانستند دوام بیاورند یا حتی لحظه ای فکر رام کردنش را به ذهنشان راه بدهند.نگار نفس عمیقی کشید و با اطمینان کامل به خودش شروع کرد.احتمالش را میداد که به دلیل اتفاق شب گذشته زال کمی بدخلقی کند.تصمیم گرفت با حرکتی که دیروز در حضور آقای امیری انجام داده بود کارش را شروع کند.جو سنگینی که در فضا حاکم بود گواهی دهنده استرسی بود که در وجود اعضای سیرک موج میزد.حرکت اول را با موفقیت و هرچند بدخلقی های شیر انجام داد.نگار معتقد بود که شیرها همانند انسان ها هستند و هرکدام اخلاق خاصی دارند.بعد از اولین حرکت موفقیت آمیز اعضای سیرک نفس های حبس شده شان را رها کردند و صدای تشویقشان به هوا رفت.اما این پایان ماجرا نبود نگار میخواست کاری کند که شیر روی دوپایش بایستد.پس با قدرت شروع کرد.چوبدستی اش را به زمین کوبید و به چشم های وحشی و روشن شیر زل زد.تمام تعالیمی که در این سال ها آموخته بود را از ذهن گذراند و با مهارت چوبدستی را بالای سر شیر گرفت و باعث شد شیر به آرامی حرکت کند و روی دوپا بایستد.صدای تشویق جمعیت دوباره به هوا رفت.به نظر نگار این چند حرکت برای ثابت کردن خودش کافی بود.از قفس بیرون آمد و درش را قفل کرد.همه اعضا با هیجان به او تبریک میگفتند .
-واقعا عالی بود خانم سهیلی.
-نگار جون انشالله برای اجرا هم بترکونی.
-عالی بود دخترم.
و تعاریف دیگر.به جز آرش همه از نگار راضی و خوشحال بودند.اما آرش جایی دور از چشم نگار،دست به سـ*ـینه ایستاده بود و واکنشی نشان نمیداد.هرچند ته دلش از اجرای کوچک نگار خوشحال بود و به خودش اعتراف میکرد که این دختر حرفه ای است.اما کسی به آرش توجه نمیکرد و کسی نمیدانست در ذهنش چه میگذرد.شاید اگر از دور او را میدیدی شبیه یک پسربچه به نظر میرسید که سخت در فکر است و در دنیای خودش به چیزهایی که فقط خودش میداند فکر میکند.
بعد از آشنایی اعضای سیرک با نگار،همه با کمک یکدیگر بساط صبحانه را پهن کردند و مشغول شدند.نگار آخرین باری را که در یک جمع صمیمی بود به یاد نمی آورد.صبحانه با شوخی ها و خنده های فراوان گذشت و حتی آرش که نگار تا به حال خنده اش را ندیده بود هم با خنده صبحانه میخورد و شوخی دوستانش را بی جواب نمیگذاشت.بعد از صبحانه آقای امیری هم وارد چادر شد.نگار متوجه توجه ویژه ی آقای امیری به آرش شده بود و تا حدودی برایش روشن شد که دلیل بیزاری آرش از او،حسادت است.فکر میکرد که به احتمال زیاد آرش با خودش اینگونه فکر میکند که نگار قصد دارد جای آرش را در دل آقای امیری بگیرد.تصمیم گرفت تا وقت هست و تا کسی هنوز سر تمرینش برنگشته است،حرفی که میخواست را بزند.سرفه مصلحتی ای کرد و با صدای بلند شروع کرد:
-ببخشید!ببخشید!
همه افراد موجود در چادر با کنجکاوی به سمت نگار برگشتند.نگار ادامه داد.
-من میخواستم برای شروع فعالیتم و هم برای اینکه شما کار منو ببینید،دعوتتون کنم که هرکسی که دوست داره الان بیاد و یه اجرای کوچیک من با شیر رو ببینه.
اکثریت از این موضوع استقبال کردند و آقای امیری هم حرفی نداشت.اعضای سیرک به سمت چادری که قفس زال در آن قرار داشت راه افتادند و نگار پس از برداشتن وسایلش به آنها ملحق شد.میخواست خودش را به آنها ثابت کند.استرس اندکی در نگاه های جمعیت ملموس بود.نگار وارد قفس زال شد و در را پشت سرش قفل کرد.زال که سرحال بود روی چهار پا ایستاد و غرش کوتاهی کشید.استرس میان اعضای سیرک بیشتر شد.با آنکه همه اعضا در کار خودشان خبره بودند و سال ها در سیرک فعالیت داشتند، اما در مقابل شکوه و عظمت این شیر نمیتوانستند دوام بیاورند یا حتی لحظه ای فکر رام کردنش را به ذهنشان راه بدهند.نگار نفس عمیقی کشید و با اطمینان کامل به خودش شروع کرد.احتمالش را میداد که به دلیل اتفاق شب گذشته زال کمی بدخلقی کند.تصمیم گرفت با حرکتی که دیروز در حضور آقای امیری انجام داده بود کارش را شروع کند.جو سنگینی که در فضا حاکم بود گواهی دهنده استرسی بود که در وجود اعضای سیرک موج میزد.حرکت اول را با موفقیت و هرچند بدخلقی های شیر انجام داد.نگار معتقد بود که شیرها همانند انسان ها هستند و هرکدام اخلاق خاصی دارند.بعد از اولین حرکت موفقیت آمیز اعضای سیرک نفس های حبس شده شان را رها کردند و صدای تشویقشان به هوا رفت.اما این پایان ماجرا نبود نگار میخواست کاری کند که شیر روی دوپایش بایستد.پس با قدرت شروع کرد.چوبدستی اش را به زمین کوبید و به چشم های وحشی و روشن شیر زل زد.تمام تعالیمی که در این سال ها آموخته بود را از ذهن گذراند و با مهارت چوبدستی را بالای سر شیر گرفت و باعث شد شیر به آرامی حرکت کند و روی دوپا بایستد.صدای تشویق جمعیت دوباره به هوا رفت.به نظر نگار این چند حرکت برای ثابت کردن خودش کافی بود.از قفس بیرون آمد و درش را قفل کرد.همه اعضا با هیجان به او تبریک میگفتند .
-واقعا عالی بود خانم سهیلی.
-نگار جون انشالله برای اجرا هم بترکونی.
-عالی بود دخترم.
و تعاریف دیگر.به جز آرش همه از نگار راضی و خوشحال بودند.اما آرش جایی دور از چشم نگار،دست به سـ*ـینه ایستاده بود و واکنشی نشان نمیداد.هرچند ته دلش از اجرای کوچک نگار خوشحال بود و به خودش اعتراف میکرد که این دختر حرفه ای است.اما کسی به آرش توجه نمیکرد و کسی نمیدانست در ذهنش چه میگذرد.شاید اگر از دور او را میدیدی شبیه یک پسربچه به نظر میرسید که سخت در فکر است و در دنیای خودش به چیزهایی که فقط خودش میداند فکر میکند.