رمان نبردی به نام زندگی | کوثر طهماسبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر طهماسبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
23
امتیاز واکنش
130
امتیاز
111
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت نه:
بعد از آشنایی اعضای سیرک با نگار،همه با کمک یکدیگر بساط صبحانه را پهن کردند و مشغول شدند.نگار آخرین باری را که در یک جمع صمیمی بود به یاد نمی آورد.صبحانه با شوخی ها و خنده های فراوان گذشت و حتی آرش که نگار تا به حال خنده اش را ندیده بود هم با خنده صبحانه میخورد و شوخی دوستانش را بی جواب نمیگذاشت.بعد از صبحانه آقای امیری هم وارد چادر شد.نگار متوجه توجه ویژه ی آقای امیری به آرش شده بود و تا حدودی برایش روشن شد که دلیل بیزاری آرش از او،حسادت است.فکر میکرد که به احتمال زیاد آرش با خودش اینگونه فکر میکند که نگار قصد دارد جای آرش را در دل آقای امیری بگیرد.تصمیم گرفت تا وقت هست و تا کسی هنوز سر تمرینش برنگشته است،حرفی که میخواست را بزند.سرفه مصلحتی ای کرد و با صدای بلند شروع کرد:
-ببخشید!ببخشید!
همه افراد موجود در چادر با کنجکاوی به سمت نگار برگشتند.نگار ادامه داد.
-من میخواستم برای شروع فعالیتم و هم برای اینکه شما کار منو ببینید،دعوتتون کنم که هرکسی که دوست داره الان بیاد و یه اجرای کوچیک من با شیر رو ببینه.
اکثریت از این موضوع استقبال کردند و آقای امیری هم حرفی نداشت.اعضای سیرک به سمت چادری که قفس زال در آن قرار داشت راه افتادند و نگار پس از برداشتن وسایلش به آنها ملحق شد.میخواست خودش را به آنها ثابت کند.استرس اندکی در نگاه های جمعیت ملموس بود.نگار وارد قفس زال شد و در را پشت سرش قفل کرد.زال که سرحال بود روی چهار پا ایستاد و غرش کوتاهی کشید.استرس میان اعضای سیرک بیشتر شد.با آنکه همه اعضا در کار خودشان خبره بودند و سال ها در سیرک فعالیت داشتند، اما در مقابل شکوه و عظمت این شیر نمیتوانستند دوام بیاورند یا حتی لحظه ای فکر رام کردنش را به ذهنشان راه بدهند.نگار نفس عمیقی کشید و با اطمینان کامل به خودش شروع کرد.احتمالش را میداد که به دلیل اتفاق شب گذشته زال کمی بدخلقی کند.تصمیم گرفت با حرکتی که دیروز در حضور آقای امیری انجام داده بود کارش را شروع کند.جو سنگینی که در فضا حاکم بود گواهی دهنده استرسی بود که در وجود اعضای سیرک موج میزد.حرکت اول را با موفقیت و هرچند بدخلقی های شیر انجام داد.نگار معتقد بود که شیرها همانند انسان ها هستند و هرکدام اخلاق خاصی دارند.بعد از اولین حرکت موفقیت آمیز اعضای سیرک نفس های حبس شده شان را رها کردند و صدای تشویقشان به هوا رفت.اما این پایان ماجرا نبود نگار میخواست کاری کند که شیر روی دوپایش بایستد.پس با قدرت شروع کرد.چوبدستی اش را به زمین کوبید و به چشم های وحشی و روشن شیر زل زد.تمام تعالیمی که در این سال ها آموخته بود را از ذهن گذراند و با مهارت چوبدستی را بالای سر شیر گرفت و باعث شد شیر به آرامی حرکت کند و روی دوپا بایستد.صدای تشویق جمعیت دوباره به هوا رفت.به نظر نگار این چند حرکت برای ثابت کردن خودش کافی بود.از قفس بیرون آمد و درش را قفل کرد.همه اعضا با هیجان به او تبریک میگفتند .
-واقعا عالی بود خانم سهیلی.
-نگار جون انشالله برای اجرا هم بترکونی.
-عالی بود دخترم.
و تعاریف دیگر.به جز آرش همه از نگار راضی و خوشحال بودند.اما آرش جایی دور از چشم نگار،دست به سـ*ـینه ایستاده بود و واکنشی نشان نمیداد.هرچند ته دلش از اجرای کوچک نگار خوشحال بود و به خودش اعتراف میکرد که این دختر حرفه ای است.اما کسی به آرش توجه نمیکرد و کسی نمیدانست در ذهنش چه میگذرد.شاید اگر از دور او را میدیدی شبیه یک پسربچه به نظر میرسید که سخت در فکر است و در دنیای خودش به چیزهایی که فقط خودش میداند فکر میکند.
 
  • پیشنهادات
  • کوثر طهماسبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    23
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    111
    سن
    22
    محل سکونت
    اهواز
    پارت ده:
    چند روزی بود که اوضاع آرام بود.نگار به سختی تمرین میکرد و در حال دیدن نتایج دلخواهش بود.کاملا با زال اخت شده بود و شیر کمتر بدخلقی میکرد.از طرفی رابـ ـطه اش با شیدا در همین چند روز خیلی صمیمی و دوستانه شده بود و گاهی اوقات مهسا،مادر و مربی همان دخترک کوچک که انعطاف بدنی فوق العاده ای داشت به جمع آنها اضافه میشد.و با اینکه سنش از آنها بیشتر بود اما رفتار کاملا صمیمی و خواهرانه ای داشت.
    ساعت مچی صفحه گرد نگار،از ساعت دو بعد از نیمه شب خبر میداد.نگار با خستگی ناشی از تمرین فراوان در کانکسش نشسته بود و احساس میکرد غم بزرگی روی سـ*ـینه اش سنگینی میکند.به گذشته فکر میکرد.سعی میکرد پدرش را به یاد بیاورد،سعی میکرد آخرین خنده های واقعی مادرش را به یاد بیاورد و با همه این ها احساس دلتنگی اش را برطرف کند،تنهایی ای که سال ها رفیقش بود را برای لحظه ای برطرف کند. ضبط قدیمی ای که زمانی مال پدر نگار بود در حال پخش یک آهنگ بود.صدای فرهاد بود،فرهاد مهراد. نگار زیر لب با آهنگ خواند:
    آیینه میگه تو همونی که یه روز،
    میخواستی خورشیدو با دست بگیری
    ولی امروز شهر شب خونه ات شده،
    داری بی صدا تو قلبت میمیری...
    با غم زانوهایش رابغل کرد،گاهی اوقات از این همه قوی بودن خسته میشد،از اینکه خودش برای خودش پدر و مادر و خواهر و برادر بود خسته میشد.گاهی اوقات خیلی دلش هـ*ـوس داشتن یک خانواده میکرد.دلش میخواست مادرش جای اینکه همش بهش غر بزند و جوری باهاش رفتار کند که انگار یک سربار است،مثل بیشتر مادرهایی که دیده بود با بچه اش رفتار کند.به تنها عکسی که با پدرش داشت نگاه کرد.نگار عکس را زده بود به دیوار کانکسش.توی عکس با یک پیرهن آبی گلدار در بغـ*ـل پدرش نشسته بود و پدرش دستانش را دور نگار حلقه کرده بود و با عشق به نگار زل زده بود،هردو از ته دل درحال خندیدن بودند.احساس تنهایی خیلی اذیتش میکرد.باز هم به تنهایی هایش فکر کرد.نگار هیچوقت حتی دوست صمیمی ای نداشت که باهاش درد و دل کند تا کمی از حجم غم روی دوشش کاسته شود،همه دردهایش و کمبود هایش را خودش به دوش کشیده بود.در شادی هایش خودش کنارش بود و توی غم هایش خودش بود که اشک هایش را پاک میکرد.همین ها باعث شده بودند قوی بودن را یادبگیرد،اینکه فقط به خودش تکیه کند و از خودش انتظار داشته باشد.اما بازهم گاهی اوقات حس میکرد تنها ترین آدم دنیاست. اما خبر نداشت پسری که به اندازه چهار دیوار باهاش فاصله دارد،مثل خودش همه این دردهارا کشیده و او هم مانند نگار بعضی وقت ها فکر میکند تنهاترین آدم دنیاست.
    ***
    آرش مثل همه وقت هایی که دلش میگرفت در حال ورق زدن آلبوم کوچکش بود،همین چند عکسی که از خانواده اش داشت برایش به اندازه یک دنیا ارزش داشتند.همیشه موقع دیدن عکس هایش با خانواده اش حال و هوایش عوض میشد.با آنکه دوازده سال بود که دیگر آن ها را نداشت اما همیشه هرسه نفرشان را کنار خودش حس میکرد.عکس های خانوادگی چهارنفره شان را رد کرد،عکس های مسافرت،تولد و مهمانی های خانوادگی.رسید به عکس دونفره اش با یکدانه برادرش آرمین.عکسی که خودش و آرمین لباس یک شکل پوشیده بودند.سرهمی جین و زیرش هم یه تیشرت سبز با کفش های مشکی یک شکل.آرش به قیافه آرمین با آن موهای صاف و قهوه ای نگاه کرد.یادش بود همیشه به خاطر موهایش اذیتش میکرد و میگفت نگاه کن آرمین نه بابا موهاش صافه نه مامان نه من،پس تو بچه سر راهی ای .و همیشه با این کار اشک آرمین را در میارد.آهی کشید و زیر لب با خودش گفت:کجایی داداشم که هجده سالگیتو ببینم،تولدتو یادم نرفته،بیست آبان؛ میدونم نزدیکه میام پیشت.بعد آلبوم را ورق زد و رسید به یکی دیگر از عکس های خانوادگیشان،عکسی که آرش هم عاشقش بود و هم ازش متنفر بود.چون این عکس، آخرین عکسی بود که با خانواده اش داشت.آخرین عکسی بود که در آن مادر شاداب بود،پدر میخندید و آرمین همبازی آرش بود.عکس را در خانه خودشان گرفته بودند. آرش بغـ*ـل پدرش نشسته بود و آرمین بغـ*ـل مادرش،همه شان توی عکس میخندیدند.حتی یادش بود که قبل از اینکه عکس را بگیرند تا نشسته بود در بغـ*ـل پدرش او به شوخی بهش گفته بود:ای پدرسوخته بزرگ شدی دیگه خرس گنده تو بغـ*ـل من چیکار میکنی؟ با یاد آوری این موضوع آلبوم را بست، خنده تلخی کرد و زیر لب گفت:چرا انقدر زود تنهام گذاشتین؟
    آرش هم دلش برای روزهای خوبی که از دست داده بود تنگ شده بود.برای لبخندهای مهربان مادرش برای شوخی های پدرش برای اینکه آرمین را اذیت کند،آرش دورش شلوغ بود، پر از دوست و رفیق اما هیچکدام برایش خانواده اش نمیشدند.خانواده ای که عاشقشان بود،خانواده ای که حالا زیر خروارها خاک دفن شده بودند...
     

    کوثر طهماسبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    23
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    111
    سن
    22
    محل سکونت
    اهواز
    پارت یازده:
    نگار صبح با بدخلقی بیدار شد،هیچوقت صبح ها خوش اخلاق نبود اما این بار احتمالا بدخلقی اش از اثرات شب قبل هم بود.اما با تمام بدخلقی اش وقتی صورتش را شست،تصمیمی گرفت.لباس هایش را عوض کرد و بسم الله گویان از کانکسش خارج شد.
    چند دقیقه بعد در دفتر آقای امیری بود.
    -نگار جان مطمئنی با پنج روز تمرین برای اجرا آماده ای؟اگه بخوای چند روز دیگه هم میتونم بهت وقت بدم.
    -آقای امیری اصلا نگران نباشین.من کاملا با زال تمرین کردم و واقعا از خودم مطمئنم.
    -پس حرفی نمیمونه،به شیدا بگو که برنامه اجرارو برات درست کنه،توی چادر اصلیه.
    نگار با شوق لبخندی زد و گفت
    -واقعا ممنونم آقای امیری نا امیدتون نمیکنم.
    -خداهمراهت باشه دخترم.
    نگار با شوقی که نمیتوانست پنهانش کند به سمت چادر اصلی رفت و بعد از سلام های سرسری با اعضای سیرک شیدا را به گوشه ای کشید.
    -خب شیدا خانوم بدو برای من یه جا باز کن واسه اجرای امشب.
    شیدا که کمی طول کشید تا حرف نگار را درک کند پس از گذشت چند لحظه به صورت ناگهانی تغییر حالت داد و با شادی گفت
    -یعنی امشب میخوای بری برای اجرا؟
    نگار با خنده گفت
    -اگه برام یه جا توی برنامه ی قشنگت باز کنی بله میخوام برم برای اجرا.
    -معلومه که برات جا باز میکنم،من از خدامه دختر.ببین خیالت راحت باشه تو فقط برو برای امشب آماده شو.
    نگار تشکری کرد و با عشق سر تمرین رفت.شیدا نیز مشغول برنامه ریزی شد.
    نگار سعی کرد سخت تمرین کند اما از طرفی خودش و زال را خسته نکند.حدودا بعد از چهار ساعت تمرین پیاپی نگار احساس کرد که تمرین کافی است و تصمیم گرفت خودش را برای شب آماده کند.تا به حال با عمویش و حتی بدون عمویش اجراهای زیادی کرده بود.اما اینبار نمیدانست چرا اما شوق بی سابقه ای در وجودش جوانه زده بود.احساس قدرت میکرد و دلش میخواست این انرژی و قدرتی که درونش جمع شده است را با مردمی که به تماشا می آیند در میان بگذارد.پس از چند ساعت انتظار بالاخره خودش را مقابل آیینه ای که دور تا دورش لامپ بود یافت.مهسا در حال گریم کردن نگار بود،با شوخی به نگار گفت.
    -خوشگل خانوم دیگه خودت باید یاد بگیری خودتو گریم کنیا.
    -به روی چشم.راستی دختر قشنگ اجرا کرد؟
    -آره بابا،اول از همه نوبتش بود.
    -چه خوب،راستی این خیلی خوبه که تو هم مربیش هستی هم مادرش.
    -اوهوم.قبل از بیتا مربی باشگاه ژیمناستیکم بودم ولی بعد از اینکه به دنیا اومد تصمیم گرفتم بیشتر وقتمو بذارم براش.اولش نمیخواستم بهش آموزش بدم ولی از دوسالگی دیدم که خیلی با استعداده و بدن نرمی داره.
    -واقعا هم با استعداده ماشالله بهش.
    -مرسی عزیزم.
    نگار و مهسا همچنان در حال گفت و گو بودند که صدای مضطرب و ترسیده ی شیدا توجهشان را جلب کرد.
    -بچه ها..
    شیدا در درگاه ایستاده بود و رنگ به رویش نداشت،نگار و مهسا نگران شدند.
    -چیشده شیدا؟
    شیدا نزدیک آمد و پیش پای نگار نشست،دست نگار را در دستش گرفت و با همان اضطراب گفت
    -نگار جانم ببین یه چیزی میخوام بگم ولی آروم باش،خب؟
    مهسا با اعتراض گفت
    -حرف بزن دیگه شیدا.جون به لبمون کردی.
    -ببین نگار،من پیش بابا بودم توی دفترش یهو آرش اومد تو.شروع کرد حرف زدن که میخواد امشب اجرا کنه،من کلی اعتراض کردم گفتم من برنامه ریزی کردم اصلا نمیتونم آرش رو توی برنامه جا بدم.بعد آرش به بابا اصرار کرد که امشب آخر هفته اس و شلوغه اگه نگار اجرا کنه و اتفاقی بیفته چی.بعدم کلی به بابا گفت که تمرین کرده و خیلی زحمت کشیده که حتما امشب توی برنامه باشه.بخدا من کلی اعتراض کردم ولی بابا حق رو به آرش داد و گفت که آرش راست میگه شاید بهتر باشه نگار یه وقت دیگه اجرا کنه...
    نگار فقط به دهان شیدا زل زده بود،دیگر چیزی نمیشنید.درخت ذوقی که در وجودش جوانه زده بود به یک باره پژمرده شده بود.همانند مسخ شدگان فقط نگاه میکرد.نمیدانست چند دقیقه در این حالت مانده است اما با تکان دادن دستی جلوی صورتش به خودش آمد،دست متعلق به مهسا بود.چهره های نگران مهسا و شیدا را روبرویش یافت.
    -نگار خوبی؟
    -چیشدی نگار؟
    نگار که به خودش آمده بود جواب داد
    -خوبم بچه ها،نگران نباشید.
    و لبخند تصنعی ای تحویلشان داد.
    -اگه میشه شما برین منم گریممو پاک کنم میام،نگران نباشین.
    با آنکه بچه ها از حال نگار مطمئن نبودند اما به حرف نگار احترام گذاشتند و برای بیرون رفتن از چادر برخاستند.نگار به رفتنشان نگاه کرد و در لحظه آخر شیدا گفت
    -توی محوطه منتظرتیم.
    نگار لبخندی زد و سری تکان داد.پس از خارج شدن مهسا و شیدا از چادر،نگار به صورتش در آیینه نگاه کرد.به گریمش که ناقص مانده بود چند لحظه زل زد و بعد برای پاک کردنش دست به کار شد.در حال پاک کردن گریمش بود که آرش وارد شد.نگار از توی آیینه به آرش نگاه کرد به تیشرت گشاد راه راه سفید مشکی و شلوار میدی مشکی اش نگاه کرد،کاملا آماده اجرا بود.
    آرش نیز دست به سـ*ـینه ایستاده بود و به نگار نگاه میکرد.نگار که گریمش را کامل پاک کرده بود از جایش برخاست و به قصد ترک کردن چادر حرکت کرد.زمانی که میخواست از کنار آرش رد شود،آرش بدون آنکه نیم نگاهی به نگار بیندازد تنها زیر لب گفت:اجرا کردن روی این صحنه لیاقت میخواد،هرکسی این لیاقت رو نداره.نگار بی حرف تنها پاتند کرد و سریعتر از چادر خارج شد. نمیدانست چه حسی دارد،خشم یا نفرت یا ناراحتی.تنها چیزی که میدانست این بود که دست از تلاش برنمیدارد و بازهم تا جایی که جان دارد
    تلاشش را میکند تا نه تنها به این پسرک با موهای مجعدش بلکه به همه ثابت کند که او برای این صحنه زاده شده است.
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر طهماسبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    23
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    111
    سن
    22
    محل سکونت
    اهواز
    پارت دوازدهم:
    آرش همانطور که به دست های زخم شده اش نگاه میکرد در فکر فرو رفته بود.حلقه بزرگی که وسیله کارش بود به دلیل اینکه خود آرش از مواد بازیافتی درستش کرده بود جنس سختی داشت و دستانش را زخم میکرد.اجرایش تمام شده بود.اما برای اولین بار از اینکه اجرا کرده بود احساس شادی و رضایت نمیکرد،احساس میکرد یک دزد است،یک آدم حق مردم خور.تا جایی که به خاطر داشت هیچوقت به عمد در حق کسی بدی نکرده بود، حتی با اینکه از خیلی ها بدی دیده بود و خیلی مواقع در حقش اجحاف شده بود اما باز هم خوب بودن را فراموش نکرده بود. و حالا عذاب وجدان رهایش نمیکرد.میدانست اگر خانواده اش زنده بودند و میدیدند که چطور با دختری تنها و مستقل اینگونه رفتار میکند از او متنفر میشدند.میتوانست ذوق کور شده نگار را تصور کند.حالا روبروی آیینه ایستاده بود اما نمیتوانست به چشم های خودش نگاه کند،خجالت از خودش تمام وجودش را فرا گرفته بود.میترسید،از اینکه بر سر حسادت تبدیل به چیزی که همیشه از آن نفرت داشت بشود میترسید.
    ***
    هوا سوز بدی داشت.با آنکه ابتدای پاییز بود اما هوا به طرز عجیبی سرد بود.سه دختر،کنار هم در محوطه سیرک، روی تنه ی کوچک درخت نشسته بودند و باهم صحبت میکردند.نگار وسط آنها نشسته بود و مهسا و شیدا در دو طرفش قرار داشتند.مهسا که میدانست نگار هنوز ناراحت است با حالت دلداری دهنده ای گفت
    -نگران نباش نگار،شیدا کاری میکنه حتما فردا اجرا کنی خب؟غصشو نخور.
    شیدا هم به تایید از مهسا گفت
    -آره نگار حتما تو برنامه فردا واست نوبت برای اجرا میذارم.تهت هیچ شرایطی هم نمیذارم کنسل بشه.
    نگار با آرامش کامل به حرف دخترها گوش داد.و بعد با اطمینان گفت
    -بچه ها،میدونم نگران منین ولی من خوبم، بعدم اینکه...من نمیخوام فردا اجرا کنم.
    -نمیخوای فردا اجرا کنی؟!
    شیدا حیرت زده این سوال را پرسید.
    -نه!نمیخوام.
    -آخه چرا؟
    -میخوام بیشتر تمرین کنم،میخوام بهترین اجرامو داشته باشم.
    -آخه تو واسه امروز خیلی ذوق داشتی نگار!نکنه چون آرش اینکارو کرده میخوای جا بزنی؟
    -نه شیدا.من از خودم مطمئنم.ولی میخوام مطمئن تر و قوی تر بیام جلو تا دیگه هیچ حرفی نمونه.
    شیدا متفکرانه سری تکان داد و مهسا نیز حرفی نمیزد.چون نگار را درک میکرد.متوجه شده بود که نگار علی رغم سن کمش دختر عاقلی است.پس سعی کرد بحث را عوض کند و مسیر گفت و گویشان را تغییر دهد.آن ها کمی درباره مسائل مختلف گپ زدند و بعد کم کم مهسا و شیدا بلند شدند تا به خانه هایشان بروند.نگار کمی دیگر آنجا نشست و بعد به سمت کانکسش رفت تا شام مختصری بخورد و بعد بخوابد تا بتواند فردا قوی تر از همیشه تمرین کند.از این به بعد باید تلاشش را چندبرابر میکرد.باید زنگ میزد و از عمویش هم کمک میگرفت.چون میخواست تا چند روز آینده حتما برای اجرا روی صحنه برود و ثابت کند که لیاقت اجرا کردن بر روی صحنه را دارد.
    ****
    آرش مشغول تمیز کردن چادر بزرگ سیرک بود.وقتی زیر صندلی های تماشاچیان را جارو میزند مانند این بود که مغز خودش را هم تمیز میکند.هرچه فکر میکرد بیشتر به این موضوع دست میافت که چقدر رفتارش بچگانه بوده است.انگار تلنگری خورده بود و حالا چشم هایش باز شده بود.در واقع باید حقیقت را میپذیرفت.آرش چه راضی بود و چه ناراضی،نگار در آنجا میماند.پس آرش به جای دشمنی باید با نگار کنار می آمد و بیشتر روی کار خودش تمرکز میکرد.شاید اگر کاری به کارش نداشت برای خودش هم بهتر بود.آرش به خودش که آمد دید مدت زیادی گذشته و هنوز چادر را تمیز نکرده است.کار چادر را تمام کرد و بعد با خستگی زیاد به کانکسش رفت.بدون شام و از شدت خستگی،سرش به بالش نرسیده به خواب رفت.
     

    کوثر طهماسبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    23
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    111
    سن
    22
    محل سکونت
    اهواز
    پارت سیزدهم:
    نگار صبح زودتر از همیشه بیدار شده بود،با عمویش تماس گرفته بود و از او سوالاتی را که به بهتر شدن کارش کمک میکردند پرسیده بود.حالا نزدیکی ظهر بود و نگار همچنان در حال تمرین بود که حضور کسی را در چادر حس کرد،آقای امیری بود.تصمیم گرفت استراحتی به خودش و زال بدهد و همچنین بپرسد که دلیل حضور آقای امیری در اینجا چیست.پس از خارج شدن از قفس مقابل آقای امیری ایستاد و شروع به گفت و گو کردند.
    -دخترم،دیدم که چقدر سخت تمرین میکردی واقعا بهت تبریک میگم.
    نگار لبخندی زد و تشکر کرد.
    -راستی،از شیدا شنیدم که فعلا نمیخوای اجرا کنی.دلیلش چیه؟
    -آقای امیری حقیقتش فکر میکنم آمادگی اجرا کردن رو ندارم اما حتما تا دو روز دیگه آماده ی آماده ام.
    -خب پس حتما به شیدا بگو.یه موضوع دیگه رو هم میخواستم باهات در میون بذارم.
    -بله حتما.
    -ببین دخترم،شما الان ساکن اینجا محسوب میشی و خب من نمیخوام بین تو و آرش فرقی بذارم.آرش از وقتی که اینجاست همه کار سیرک رو خودش انجام میده و واقعا مسئولیت سنگینی داره.من با خودم فکر کردم حالا که اینجا یه ساکن دیگه هم داره شاید بهتر باشه این مسئولیت ها بینتون تقسیم بشه.
    آقای امیری کمی سکوت کرد تا عکس العمل نگار را ببیند. نگار حرفی نزد و منتظر ادامه صحبت آقای امیری بود.
    -خب دخترم،من کاری به مسئولیتای سنگین ندارم فقط یه چیز رو ازت میخوام.اینکه هفته ای سه بار چادر بزرگ سیرک رو تمیز کنی.چهار روز باقی مونده رو هم آرش تمیز میکنه.مشکلی نداری؟
    نگار با خودش فکر کرد که حتی اگر مشکلی هم با این موضوع داشته باشد جای اعتراض وجود ندارد.
    -نه آقای امیری هیچ مشکلی نیست.
    آقای امیری لبخندی زد و ادامه داد
    -خب پس روزهای شنبه،دوشنبه و چهارشنبه نوبت شماس که چادرو تمیز کنی و اینم بگم که زیاد سخت نگیر.بیشتر تمیز بودن جایگاه تماشاچیا مهمه و نه چیز دیگه ای.
    نگار سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد.آقای امیری تا بعدی گفت و به قصد خارج شدن از آنجا حرکت کرد که نگار چیزی یادش آمد.
    -ببخشید آقای امیری یه سوال داشتم.
    آقای امیری برگشت و با حوصله جواب داد
    -بگو دخترم
    -من یکم خرید دارم،میخوام بعد از ظهر برم مرکز شهر میشه بهم بگین از کجا باید برم یا آدرس دقیق رو بهم بدین؟
    -اتفاقا خوب شد که گفتی چون فکر میکنم شیدا هم فردا بخواد بره بازار.اگه مشکلی نداری و عجله نداری بذار ازش بپرسم اگه شد با خودش برو.
    نگار که عجله ای نداشت جواب داد
    -نه خیلی ممنون آقای امیری خودم ازش میپرسم.
    آقای امیری لبخندی زد و هرجور راحتی ای گفت،و بعد خارج شد.
    ***
    آرش که دست هایش را به دو بند گره زده بود و با کمک دست هایش معلق در هوا در حال انجام تمرین بود با صدای شنیدن صدای شیدا توجهش جلب شد.
    -آرش!میشنوی؟
    آرش همانطور که خودش را با دو بند نگه داشته بود با آرامش ذاتی اش به شیدا جواب داد.
    -چیشده؟چرا داد میزنی؟
    -بیا پایین آرش.
    آرش که دلیل عصبانیت شیدا را حدس میزد بی حرف پایین آمد و منتظر به شیدا نگاه کرد.شیدا با اخم های درهم شروع به صحبت کرد.
    -میشه دقیقا توضیح بدی دلیل این کار دیشبت چی بود؟
    -کدوم کار شیدا؟
    -آرش! اذیت نکن.خوب میدونی چی میگم.چرا نذاشتی نگار اجرا کنه؟مشکلت با این دختر چیه؟
    -مشکلی ندارم باهاش.
    -آرش بس کن.ببین، من تا حالا ندیدم به کسی بدی کنی یا با کسی لج کنی پس الانم به این داستانا خاتمه بده.
    آرش که حوصله توضیح دادن به شیدا و بحث کردن با او را نداشت دست هایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت.
    -باشه من حرفی ندارم.
    -یه چیز دیگه.ببین بابا مسئولیت تمیز کردن چادر اصلی رو بین تو و نگار تقسیم کرده،اما خوشحال نشو امشب نوبت نگاره اما بخاطر اینکه اذیتش کردی نمیذارم تنهایی اون چادر بزرگو تمیز کنه.توام باید بری کمکش.
    -شیدا!
    -اعتراض نکن آرش.
    -شیدا من این کارو نمیکنم!
    -آرش! اذیتش کردی باید براش جبران کنی.
    -به این میگی جبران؟
    -آره! من به این میگم جبران.ببین آرش یا امشب میری کمکش یا به بابام میگم بعضی شبا با دوستات اینجا دورهمی دارین.
    آرش که کمی کلافه شده بود دستی در موهایش کشید.با اینکه آقای امیری متوجه این موضوع شود که آرش گاهی اوقات دو سه نفر از دوستانش را به کانکسش دعوت میکند مشکلی نداشت،چون کار خلافی نکرده بود اما خیلی هم مایل نبود که آقای امیری از این موضوع خبر دار شود.تمیز کردن چادر را به جان خریدن بهتر بود.
    -باشه،قبوله.
    شیدا لبخند پیروزمندانه ای زد میخواست حرفش را ادامه دهد که با دیدن چند نفر از اعضای سیرک بیخیال صحبتش شد و راهی شد تا به کار های دیگر سیرک برسد.
    حالا آرش ناخواسته مجبور بود که با نگار روبرو شود.با خودش فکر کرد که اینطور بد نیست و شاید بتواند با کمک کردن به نگار به طور غیرمستقیم از او عذرخواهی کند.سپس فکرش را روی تمرین متمرکز کرد و به ادامه تمرینش پرداخت.
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر طهماسبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    23
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    111
    سن
    22
    محل سکونت
    اهواز
    پارت چهاردهم:
    نگار با چاقویی در دستش در حال کندن آدامس های زیر صندلی های جایگاه تماشاچیان بود و زیرلب با خودش غر میزد که مگر یک آدامس را در دستمال انداختن یا نگه داشتنش در دهان چقدر زحمت دارد.به دلیل اینکه مدت نسبتا زیادی خم شده بود ایستاد و دستی به کمرش زد.هنوز نصف چادر تمیز نشده باقی مانده بود.زمزمه وار گفت
    -آخر عمری غلام حلقه به گوشم شدیم.
    اما زود در ذهنش به خودش تشر زد.چرا که میدانست اگر میخواست خانه یا اتاقی اجاره کند باید پول هنگفتی را پرداخت میکرد پس زندگی در اینجا و در مقابلش تمیز کردن سالن بزرگ تقریبا عادلانه بود.توی همین فکرها بود که احساس کرد صدایی میشنود،به پشت سرش نگاه کرد و آرش را دید که سرش را پایین انداخته و بی صدا زمین را تی میکشد.نگار با صدای بلند گفت
    -ببخشید ولی امشب نوبت منه که اینجارو تمیز کنم.
    آرش لحظه ای مکث کرد،دست از کار کشید و به نگار نگاه کرد.با خونسردی کامل گفت
    -میدونم.
    -خب پس چرا اینجایی؟
    -الان یه ساعت گذشته ولی هنوز درگیر اون صندلیایی مگه نه؟
    نگار حق به جانب گفت
    -خب که چی؟
    -خب اگه اینطور پیش بری تا فرداعم نمیتونی اینجارو تمیز کنی.
    -ببین میدونم خیلی دوست داری خودتو برای آقای امیری عزیز کنی اما این دیگه زیاده روی نیست؟
    آرش با شنیدن این حرف تی را روی زمین گذاشت و به سمت جایگاه تماشچیان،جایی که نگار بود حرکت کرد.روبروی نگار ایستاد و گفت
    -من به اندازه کافی پیش آقای امیری عزیز هستم.فقط خواستم کمکت کنم.
    -خیلی جالبه،اول هرکاری میکنی تا من از اینجا برم بعد میخوای کمکم کنی؟
    آرش سعی کرد آرامشش را حفظ کند اما فکر کرد که نگار دارد از رفتارش برداشت دیگری میکند پس تصمیم گرفت حقیقت را به نگار بگوید.
    -ببین،شیدا ازم خواست که بیام کمکت وگرنه به نظرم هرکس باید وظیفه خودشو انجام بده.
    -من نیاز به کمک کسی ندارم خودم از پس کارم بر میام.
    -من قول دادم.
    آرش با گفتن این حرف رفت و به ادامه کارش پرداخت.نگار هم دیگر ادامه نداد و بی حرف به کارش ادامه داد و زودتر از آرش آنجارا ترک کرد،حالا که آرش دوست داشت جور نگار را بکشد خب نگار هم مخالفتی نداشت.آرش به رفتن نگار نگاه کرد و زیرلب گفت
    -چرا هرچقدر میخوام باهات خوب باشم نمیذاری؟
    و سرش را با حالت تاسف تکان داد و کار تمیز کردن را تمام کرد.
    ***
    روز بعد نگار کمی با شیدا سرد برخورد کرد،اما مجبور بود با او صحبت کند چون میخواست حتما فردا در برنامه باشد و اجرا داشته باشد.میخواست بالاخره خودش را ثابت کند،حالا بیشتر از همیشه آماده بود و میدانست توانایی انجامش را دارد.با شیدا سرسنگین صحبت کرد و درخواستش را بیان کرد.شیدا که حدس زده بود نگار چیزی از موضوع فهمیده به روی خودش نیاورد و مانند همیشه با نگار رفتار کرد.نگار که در آرزوی اجرا کردن بود و دوباره شاخه سبز رنگی از ذوق و امید در دلش جوانه زده بود.با دیدن آرش در سالن لحظه ای ایستاد و فکری در ذهنش پدید آمد:آرش باید اجرای نگار را میدید.
    با این فکر لبخند متفکرانه ای زد و با سرعت به سمت قفس زال رفت تا تمرین های آخر را با او انجام دهد.غافل از اینکه آرش هم آن لبخند متفکرانه را دیده بود و حتی کمی هم ترسیده بود...
     

    کوثر طهماسبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    23
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    111
    سن
    22
    محل سکونت
    اهواز
    پارت پانزدهم:
    بازار رفتن نگار و شیدا دقیقا موکول شده بود به همان روزی که نگار چندان دل خوشی از شیدا نداشت.تقریبا نصف مرکز شهر را گشته بودند و کمی خرید کرده بودند.اما نگار همچنان سرسنگین رفتار میکرد.حالا هردو دختر در یک مرکز خرید، روبروی ویترین یک لباس فروشی ایستاده بودند.نگار سخت توجهش به یک هودی زرد رنگ جلب شده بود.شیدا نیم نگاهی به نگار انداخت و چون دیگر طاقت نداشت سکوت را شکست.
    -نگار
    نگار بی حرف فقط نگاهش کرد.
    -میشه بگی مشکلت چیه؟
    -یعنی واقعا نمیدونی؟
    -نگار من فقط خواستم کمک کنم.
    -یادم نمیاد بهت گفته باشم کمک میخوام.
    شیدا کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد.
    -میشه بریم یه جا بشینیم و حرف بزنیم؟
    چند دقیقه بعد نگار و شیدا روبروی هم در کافه کوچکی که درون مرکز خرید قرار داشت نشسته بودند.
    -ببین نگار،من میدونم که تو دختر خود ساخته ای هستی اما واقعا قصدم کمک بود.
    نگار خواست دهن باز کند که شیدا دستش را به نشانه سکوت بالا اورد.
    -اینم میدونم که به کمک من نیاز نداری و از من کمک نخواستی اما نگار،هیچوقت کسی به من کمک نکرد،هیچوقت کسی ازم حمایت نکرد.دلم میخواست حداقل من یه بار از یه نفر حمایت کنم. درضمن بالاخره آرش باید یه درسی میگرفت.اون تورو اذیت کرد،ذوقتو کور کرد حداقل باید یکم جبران کنه.تازه خودشم خیلی بی میل نبود.
    و سکوت کرد تا تاثیر حرف هایش را در چهره نگار ببیند.نگار جمله آخر شیدا را درک نمیکرد.شاید برای راضی کردن نگار این حرف را میزد،چون میدانست آرش آدمی نیست که دلش بخواهد به نگار کمک کند.اما از طرفی از اینکه هیچکس شیدا را حمایت نکرده غمی در دلش نشست،این فکر از ذهنش رد شد که احتمالا شیدا پر از آرزوهای سرکوب شده است.
    -اگه ناراحت شدی من ازت معذرت میخوام.اما به نظرم اینکه آرش کمکت کنه خیلی بهتره،بابا انکار میکنه که میگه کار تمیز کردن سالن آسونه من خیلیم خوب میدونم اون کار خیلی سخته تازه تو خودتم کلی مشغله داری.پس قبول کن دیگه،باشه؟
    نگار نمیدانست چه جوابی بدهد پس با گفتن جمله:بعدا بهش فکر میکنم. بحث را خاتمه داد.هنوز غمی در وجودش باقی مانده بود.
    شیدا که کمی خوشحال شده بود،با خوشرویی گفت:
    -خب حالا دیگه بداخلاق نباش.
    -نیستم دیگه.
    -آفرین نگارین جانه جانان.
    دو دختر تا چندساعت آینده را با خنده و شوخی گذراندند و نگار دلخوری ای که از شیدا داشت را به فراموشی سپرد.
    ***
    ساعت حدودا هشت شب بود که دو دختر به سیرک رسیدند.در طول راه نگار دو به شک بود که آیا تصمیمی که گرفته است را با شیدا در میان بگذارد یا نه.اما در آخر از این کار صرف نظر کرد.هنوز بلد نبود با یک دوست چگونه رفتار کند و نمیتوانست به اندازه شیدا راحت و دوستانه رفتار کند.به سیرک که رسیدند آقای امیری کمی از دست شیدا دلخور بود که چرا دیر رسیده است اما با میانجی گری نگار اوضاع حل شد و فقط چشم غره های آقای امیری به شیدا باقی ماندند.
    نگار درک نمیکرد که دلیل بداخلاقی های آقای امیری با شیدا چیست،آن هم در حالی که آقای امیری بسیار مرد نجیب و مهربانی است.نگار تصمیم گرفت دخالت نکند شاید مشکل آن ها خانوادگی بود.به هرحال نگار کمی دیگر وقت داشت تا با شیر تمرین کند و بعد تصمیمی که داشت را عملی کند.
    ***
    ساعت از نیمه شب گذشته بود و آرش خسته تر از همیشه به نظر میرسید.دوش آب گرمی گرفته بود و حالا در کانکسش نشسته بود و با در حال مونتاژ فیلم های کوتاه تبلیغاتی ای بود که برای چند بوتیک ضبط کرده بود.آرش از کودکی عاشق تصویربرداری بود اما زمانی که در دبیرستان این رشته را برای تحصیل انتخاب کرد،تصوری که از این رشته داشت زمین تا آسمان با آنچه که بود تفاوت داشت پس تصمیم گرفت مدرسه را رها کند و به صورت حرفه ای کلاس های آموزشی خارج از مدرسه را دنبال کند.خوب به یاد داشت که برای پول کلاس ها و بعد پول دوربین و وسایل حدود دوسال شبانه روز کار کرد و لباس نخرید.تا برسد به چیزی که الان هست.تقریبا اواسط مونتاژ یکی از کلیپ ها بود که صدای در کانکسش را شنید.میدانست جز نگار کسی نیس.نگاهی به خودش در آیینه کوچک مستطیلی اش انداخت تا از وضع ظاهری اش مطلع شود و بعد در را باز کرد.نگار دست به سـ*ـینه و با لبخند مرموزی پیش چشمش نمایان شد.آرش یک تای ابرویش را بالا انداخت و با حالت سوالی گفت
    -سلام؟؟
    -سلام،میدونی اومدم که دعوتت کنم.
    آرش که کمی تعجب کرده بود با حالت مشکوکی جواب داد
    -دعوت؟به کجا؟
    -به اجرام،فردا ساعت هفت و نیم شب اولین اجرای منه.البته اگه نخوای بازم بهمش بزنی.
    آرش دستی به پیشانی اش کشید و هیچی نگفت.
    -خب نمیخوای چیزی بگی؟
    -باشه،میام.
    -خوبه،شب خوش.
    و لبخندی زد و چند قدم به سمت کانکسش رفت.آرش همانطور که به رفتن نگار نگاه میکرد و کمی شوکه شده بود و با خودش میپرسید چرا نگار باید بخواهد من اجرایش را ببینم.نگار وسط راه ایستاد و روی پاشنه پا به طرف آرش چرخید.طوری که انگار صدای افکار آرش را شنیده باشد جواب داد
    -میدونی میخوام ببینی که کی لیاقت اجرا روی این صحنه رو داره،فقط همین.
    و بدون انتظار برای جواب آرش به سمت کانکسش رفت.آرش همچنان به نقطه ای که احتمالا چند لحظه پیش نگار آنجا ایستاده بود نگاه میکرد...
     

    کوثر طهماسبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    23
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    111
    سن
    22
    محل سکونت
    اهواز
    پارت شانزدهم:
    بالاخره روزی که نگار انتظارش را میکشید فرا رسید. از صبح ذوقی توام با هیجان و استرس سراسر وجودش را فرا گرفته بود.زیاد با زال تمرین نکرده بود تا او را خسته نکند.نمیدانست چطور آن همه ساعت دوام آورده بود و هیجانش را کنترل کرده بود. اما حالا در پشت صحنه سیرک، مقابل آیینه نشسته بود.کت مشکی رنگی که از پشت بلند بود و از جلو کمی کوتاه تر با سرشونه آبی آسمانی و شلوار مشکی رنگ به تن داشت.شالش را طوری که دست و پا گیرش نباشد روی سرش بسته بود و حالا مهسا در حال گریم کردنش بود.نگار به تصویر خودش در آیینه نگاه میکرد اما در واقع حواسش جای دیگری بود چرا که وقتی مهسا برای بار اول صدایش زد نشنید.
    _نگار با توام!
    -ها!جانم؟!
    -سه بار صدات کردم دختر،گریمت تموم شد چند دقیقه دیگه نوبت اجراته.
    نگار سری تکان داد.
    -میشه بیای کمکم و قفس چرخداره زال رو با هم بیاریم تا اینجا؟
    -آره حتما.
    نگار و مهسا باهم قفس شیر را به پشت صحنه آوردند.
    نگار صدای مجریه سیرک،آقای بهرامی را میشنید.
    -و حالا نوبت نمایشی نفس گیر و جذابه،نمایشی که با شما کاری میکنی که تا چند دقیقه نفس کشیدن رو فراموش کنین.رام کردن یک شیر وحشی توسط دختری نوزده ساله.این شما و این نگار سهیلی.
    مهسا دستش را روی شانه نگار گذاشت و با اطمینان به او لبخند زد.
    -برو خدا به همراهت عزیزدلم.
    نگار دستش را روی دست مهسا که بر شانه اش قرار داشت گذاشت و لبخندی زد.
    قفس را هل داد و وارد شد.
    با وارد شدنش به چادر اصلی موجی از تشویق ها به وجود آمد.اما نگار دنبال چیز دیگری بود.دیری نپایید که آن را یافت،آرش را که ایستاده در گوشه ای از سالن با پیراهن آستین بلند سبز و شلوار خاکستری رنگ ایستاده بود و دست به سـ*ـینه به نگار خیره شده بود.نگار کارش را شروع کرد.قفس را باز کرد و زیرلب بسم اللهی گفت.چوبش را به دست گرفت و با هدایتش،شیر به آرامی از قفس خارج شد.نگار وسایلش را در مدت زمان کوتاهی آماده کرد.هرچند که حلقه آتش را از قبل برایش آماده کرده بودند. و حالا شیر و نگار با فاصله به هم نگاه میکردند. نگار میتوانست سنگینی نگاه های خیره ی تماشاچیان را روی خودش احساس کند.همه آن ها با نفس های حبس شده به او زل زده بودند.
    از میان حلقه بزرگی که گرد تا گردش آتش بود به چشم های درخشان و وحشی روبرویش نگاه کرد،فقط یک لحظه درنگ کافی بود تا خوی وحشی گری سلطان جنگلی که روبرویش ایستاده بود بیدار شود و به نگار حمله کند.اما نگار با این افکار خودش را نمیباخت،نگار کسی بود که با اقتدار و مهارتش بسیاری از این موجودات درنده را رام و مطیع خودش کرده بود.او جوری در کارش مهارت داشت که این حیوانات درنده حتی لحظه ای فکر سرپیچی را به ذهن خودشون راه ندن.پس با قدرت چوب دستی اش را بر زمین کوبید و پاهایش را روی زمین کشید.شیر از جای خود تکان خورد و خیز برداشت.همهمه ای بین جمعیت شکل گرفت،اکثریت از اینکه مطمئن نبودند نگار موفق میشود یا نه نگران بودن.اما نگار به خودش اطمینان داشت،برای تحـریـ*ک بیشتر شیر چوب رو بیشتر روی زمین کوبید و اسم شیر رو فریاد زد:زال!!
    شیر غرشی کرد و به سمت نگار حمله ور شد.
    همهمه کم صدای جمعیت تبدیل به جیغ های بلند شده بود. و زال در پیش چشم نگاه های متحیر جمعیت از حلقه رد شد و برخلاف تصور جمعیت زال به نگار حمله نکرد.همه جمعیت با شوق از جا برخاستند و نگار را تشویق کردند.نگار در میان جمعیت نگاهش به آرش افتاد.آرش ترسیده و مبهوت برای نگار دست میزد. و این چیزی بود که نگار منتظرش بود.
    ****
    آرش همچنان مبهوت بود.باقی اجرای نگار نیز فوق العاده عالی گذشته بود.آرش همچون انسان های گم شده و حیران،از یک چیز به جز اجرای نگار فیض بـرده بود و آن قدرت و محکم بودنی بود که در وجود نگار مشاهده میشد.آرش میتوانست قوی بودن نگار را احساس کند،چیزی که شاید تابحال انقدر برایش قابل درک نبود.حالا درک میکرد که این دختر حتی از خودش هم بیشتر لایق اجرا روی صحنه است و چیزی که برایش جذابیت بیشتری داشت این بود:نگار ادعا نکرده بود،حرف نزده بود و فقط به آرش گفته بود بیا اجرای مرا ببین و این یعنی قدرت! او آنقدر از خودش مطمئن بود که میدانست میتواند منظورش را به آرش برساند و واقعا هم رسانده بود.آرش از سالن اصلی سیرک خارج شد.نمیدانست چه حالی دارد و باور نمیکرد انقدر یک اجرا رویش تاثیر گذاشته است.حس میکرد نیاز دارد با تمام دیوار های شهر حرف بزند و تمام زمین آسفالت شده شهر را زیر پایش بگذارد.پس از سیرک خارج شد و بدون اینکه به کسی اطلاع دهد پا به خلوت شهر گذاشت و تا نیمه های شب،پاهایش را مهمان زمین این شهر درندشت کرد و فکر کرد و فکر کرد و فکرد کرد....
     

    کوثر طهماسبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    23
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    111
    سن
    22
    محل سکونت
    اهواز
    پارت هفدهم:
    همانطور که با یک دستش دختر کوچکش را روی شانه اش گرفته بود و مراقب بود که از خواب بیدار نشود،سعی میکرد با کلید در خانه را باز کند.کمی بچه را روی شانه اش جابجا کرد و وارد شد.فضای خانه در تاریکی محض قرار داشت.کورکورانه دست برد تا کلیدبرق را پیدا کند،کلید صدای تقی داد و روشن شد.
    -خاموشش کن مهسا.
    مهسا هین کوتاهی کشید و بیتا را سفت تر در آغوشش گرفت.کمی شوکه شده بود.اما دریافت که صدای شوهرش،حامد است.و حالا شوکی که در وجودش بود تبدیل به خشم شده بود.
    -تو خونه ای؟!
    حامد همانطور که روی کاناپه دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشمانش قرار داده بود جواب مهسا را داد.
    -قرار بود کجا باشم؟
    -حامد! من و بیتا یه ساعت تموم زیر بارون توی این هوا منتظر تو بودیم.گفته بودی میای دنبالم ولی حتی یه زنگ نزدی!هزاربار بهت زنگ زدم، اصلا موبایلتو دیدی؟
    -داد نزن!
    مهسا نفس عمیقی کشید.بیتا را به تخت خوابش برد،او را در تخت خوابش قرار داد و در اتاقش را به آرامی بست.حالا دست به سـ*ـینه روبروی همسرش ایستاده بود.
    -باز چه گندی زدی حامد؟
    -هیچی.
    مهسا روی کاناپه نشست.ساعد حامد را از روی صورتش کنار زد و با لحن ملایم تری گفت
    -به من بگو دیگه،من که میدونم یه اتفاقی افتاده.
    حامد به نقطه ای پشت سر مهسا زل زده بود.
    -چیزی نشده،فقط بذار به حال خودم باشم.
    -برای کارت مشکلی پیش اومده؟
    -زدم بیرون ازش.
    -حامد بازم؟ایندفعه چرا؟
    -مهسا ! بس کن.چراشو خودت بهتر میدونی.
    -آره!آره!میدونم که تو نمیتونی یه ذره تلاش کنی.
    -حرف بی ربط نزن.من فقط نمیتونم بازم از صفر شروع کنم.آخه مگه یه آدم چقدر تحمل داره؟
    -مگه تو اولین آدمی هستی که تو زندگیش شکست خورده؟مگه قبلا کم مشکل داشتیم؟مگه همشونو باهم پشت سر نذاشتیم حامد جان؟
    -مهسا من دیگه اون قدرت و امید پنج سال پیشو ندارم.چرا درک نمیکنی؟
    و دست به پاک سیگارش که روی میز مقابلش قرار داشت برد و سیگاری بر لب گذاشت.
    مهسا نگاهی به مرد روبرویش کرد.به موهای کوتاه بهم ریخته اش،به ته ریش چند روزه اش.یادش نمی آمد آخرین بار چه زمانی حامد از ته دل خندید،یادش نمی آمد روزهای خوبشان را.همه آن هارا بخاطر یک ورشکستگی از دست داده بودند.اوضاع خانه شان یک سالی بود که اینچنین آشفته بود و شاید تنها چیزی که به روحیه مهسا کمک کرده بود،ارتباط داشتن با بچه های سیرک بود.درست بود که آن ها چیزی از مشکلات مهسا نمیدانستند اما هرگاه که مهسا در کنار اهالی سیرک بود به مشکلاتش فکر نمیکرد.اما مشکل حامد این بود که نه میگذاشت خانواده مهسا و خودش کمکشان کنند و نه خودش صبر و توان از صفر شروع کردن را داشت و همین موضوع موجب متشنج شدن جو خانواده شده بود به حدی که حتی بیتا،دخترشان هم متوجه این اوضاع شده بود.مهسا سعی کرد تا حدودی ذهنش را از این افکار دور کند.از جایش بلند شد و رو به حامد که حالا سیگارش تمام شده بود پرسید:
    -شام خوردی؟
    -نه،اشتها نداشتم.
    -نمیخوای بخوابی حامد؟زیر چشمات گود افتاده.
    حامد با لحنی عاجزانه گفت
    -مهسا،ازت خواهش میکنم!بذار راحت باشم.
    مهسا دیگر چیزی نگفت،شب بخیر آرامی گفت و به سمت اتاق دخترش رفت.همانطور که موهای بیتا را نوازش میکرد آرزو میکرد که کاش خودش هم همچون بیتا کودک بود و کاش چیزی از دنیای آدم های بزرگ نمیفهمید.مهسا دلش میخواست مشکلاتش را با کسی در میان بگذارد،آرزو کرد که ای کاش خواهری داشت.درست بود که شیدا برایش دوست خوبی بود و حالا هم نگار برایش دوست خوب و جدیدی شده بود اما به نظرش آنها به علت سن کمشان نمیتوانستند به مهسا کمکی کنند و از طرفی هم شیدا و نگار هرکدام مشکلات خودشان را داشتند.مهسا به بیتا که غرق در خواب بود نگاهی انداخت و گفت
    -آخر قصه ما چی میشه جانکم؟
    و چشمانش را که ناخودآگاه از اشک خیس شده بودند پاک کرد.
     

    کوثر طهماسبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    23
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    111
    سن
    22
    محل سکونت
    اهواز

    پارت هجدهم:
    صبح روز بعد مهسا همانند همیشه همه غم ها و مشکلاتش را پشت در سیرک جا گذاشت و با بیتا وارد سیرک شد.وارد سیرک که شدند محوطه تقریبا خالی بود.اما آرش روی همان تنه های درخت نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.بیتا با دیدن آرش به سمتش دوید و با ذوقی بچگانه گفت:
    -سلام آرشی
    آرش با چشمان به خون نشسته اش از شدت بی خوابی لبخند مهربان و خسته ای زد و جواب بیتا را داد.شب قبل تا زمانی که هوا گرگ و میش شده بود در خیابان ها قدم زده بود و در آخر با یادآوری اینکه امروز چه روزی است دیگر نتوانسته بود بخوابد.مهسا به سمت آرش آمد و به او سلام کرد.بلافاصله متوجه حال زار آرش شد.موهایش از همیشه آشفته تر بود و رنگ به رو نداشت،وضعیت چشمهایش از بی خوابی اش گواهی میداد.
    -آرش،اتفاقی افتاده؟
    مهسا با لحنی پر از تردید این سوال را پرسید.آرش حس کرد اینکه مهسا بداند امروز چه روزی است مشکلی ندارد،به هرحال تا حدودی از زندگی آرش خبر داشت.
    -امروز تولد برادرمه.
    مهسا حالا متوجه موضوع شده بود.نمیدانست چه بگوید.آرش از جایش بلند شد،دیگر تاب نداشت.به مهسا سپرد که به بقیه خبر بدهد که آرش کار دارد و تا عصر نمی آید.مهسا قبول کرد و به آرشی که با حالی پریشان به سمت در میرفت نگاه کرد.دلش به حال آرش سوخت.به نظرش حق آرش نبود که در این سن تا این حد تنها باشد.
    ***
    آرش با دسته گلی از رزهای سفید و یک بطری گلاب در دستش کنار مزار برادرش چمباتمه زده بود.همانطور که سنگ مزار را با گلاب میشست،همرا با لبخندی تلخ زیر لب شروع به صحبت کرد.
    -هجده سالگیت مبارک عزیزدل آرش.کی باورش میشه داداش کوچولوی من الان انقدر بزرگ شده؟آرمین میدونی من توی تولد هجده سالگیم تنها بودم.گله نمیکنما!اصلا ولی داداشم،همه چیزم،تنهایی یه وقتا خیلی سخته.کیک شکلاتیایی که مامان درست میکردو یادت میاد؟ بذار یه رازی رو بهت بگم.هیچوقت از اونا خوشمزه تر رو پیدا نمیکنی،میدونی چرا؟ آخه مامان توشون عشق و محبت میریخت.آرمین!بهت حسودیم میشه که پیش مامان و بابایی.میدونی،انگار تلافی همه وقتایی که سربه سرت میگذاشتمو سرم در اوردی ولی خب بازم گله ای نیست.اگه الان بودی دیگه میتونستی گواهینامتو بگیری،شاید یه روز یکی از همون ماشین قرمزا که دوست داشتی رو میخریدی و میروندیش.
    قطره اشک لجوجی را که گوشه چشمش نشسته بود با پشت دست پاک کرد و در حالی که سعی میکرد صدایش را که همانند درختان قبرستان لرزان شده بود کنترل کند ادامه داد.
    -ولی آرمین خداییش دیدی امسالم تولدتو یادم موند؟روزشماری میکردم واسه تولدت داداشم مخصوصا تولد امسالت.میدونم پروییه اما به جای اینکه بهت کادو بدم ازت کادو میخوام.آرمین بیا توی خوابم،بخدا خیلی دلتنگم،دلتنگ تر از همیشه.
    دیگر کنترل اشک هایش دست خودش نبود.هوا هم همانند دل آرش تیره و گرفته شده بود و چیزی به باریدنشان نمانده بود.
    آرش کمی به خودش مسلط شد،چندشاخه گل را بر سر مزار آرمین گذاشت و سپس به سمت دو مزاری که کنار مزار آرمین بود رفت.پس از شستن سنگ مزار ها با گلاب،یک شاخه گل در دست گرفت و کنار مزار اول نشست، به آرامی شروع به پر پر کردنش کرد.
    -سلام مامان سیمین،میدونم کم میام به دیدنتون.اما همیشه به یادتونم،یه لحظه هم بدون فکر شماها برای من نمیگذره.مامان حالم خیلی خرابه،حس میکنم تا حالا انقدر به اندازه الان نبودتونو تو زندگیم حس نکرده بودم.مامان میدونی از بچگی یادمون دادی قوی باشیم،همیشه هم قوی بودم اما دست من نیست که نبودتون انقدر آزار دهنده اس، دست من نیست که انقدر حضورتونو کم دارم.توی غمم توی شادیم.
    در همین حال ابرها شروع به باریدن کردند و در مدت خیلی کم باران شدت گرفت و قطره های باران به حالتی شلاق وار خودشان را به زمین میکوبیدند.اما آرش اهمیتی نمیداد.
    -نگاه کن مامان!بارونه،همیشه عاشق بارون بودی.عاشق اینکه بشینیم پشت پنجره و درحالی که یه کاسه آش دستمونه به بارون نگاه کنیم،یادته مامان؟
    کمتر از چند دقیقه تمام وجود آرش از قطرات باران خیس شده بود،اما آرش اهمیت نمیداد.حالا نوبت این بود که با پدرش صحبت کند.
    به مزار پدرش نگاهی انداخت و به عکس پدرش که با روی سنگ مزار حک شده بود خیره شد.به لبخند پدرش نگاه کرد و از اینکه حداقل به میزان کمی از لحاظ چهره به پدرش شباهت داشت خوشحال شد.
    -میدونی بابا،داشتم به این فکر میکردم که بهت شباهت دارم.یعنی خیلیا بهم گفته بودن،اما حالا بیشتر بهش پی بردم.بابا دارم سخت تلاش میکنم، واسه چیزی که هدفمه دارم از همه وجودم استفاده میکنم.بابا شما نبودین که نصیحتم کنین.اما همیشه تلاشمو کردم به این فکر کنم که حالا اگه بابا بود چی میگفت و شاید باورتون نشه،اما بیشتر اوقات واسم جوابگو بود.
    آرش خیلی چیزهای دیگر هم به خانواده اش گفت.از گذشته،از خاطرات از زندگی پیش رو از همه چیز گفت و گفت.
    ***
    نگار درحالی که چانه اش را به دسته طی تکیه داده بود در جایگاه تماشاچیان که حالا خالی از تماشاچی بود نشسته بود و به حرف های مهسا فکر میکرد.
    مهسا گفته بود که آرش تا عصر به سیرک برنمیگردد و از همه مهم تر حال مناسبی نداشت.به گفته مهسا امروز تولد برادر آرش بود،برادری که دوازده سال بود که دیگر نفس نمیکشید.نگار تازه فهمیده بود که همه خانواده آرش در یک تصادف جان خودشان را از دست داده بودند.با آنکه خودش هم تنها بود اما احساس میکرد تنهایی آرش باید خیلی غریبانه تر باشد.شاید برای همین بود که شبیه دیگران نبود،نه ظاهر و لباس پوشیدنش و نه اخلاقیاتش.نگار به صفحه ساعت مچی اش خیره شد.ساعت از دوازده گذشته بود و آرش نیامده بود.نگار پیش خودش اقرار کرد که نگران است.با آن حالی که مهسا وصف کرده بود خب جای نگرانی هم داشت.از طرفی میگفتند حتی تلفن همراهش هم خاموش بود.نگار که دید از شدت نگرانی نمیتواند کاری انجام دهد از جایش بلند شد و پرده ای که حکم در چادر بزرگ سیرک داشت را کنار زد.قطرات درشت باران با پافشاری تمام خودشان را بر زمین میکوبیدند.باران از صبح تا همین حالا قطع نشده بود.نگار میخواست برگردد که دید در اصلی سیرک باز شد، با دیدن آرش خداروشکری زیر لب گفت اما از طرفی وقتی وضعیت آرش را دید آه از نهانش بلند شد.آرش لنگ لنگان،با صورتی خونی به زحمت در تقلای راه رفتن بود،اما دو سه قدم برنداشته بود که نقش بر زمین شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا