رمان ارکیده را رها نکن | samanta کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _nSamanta
  • بازدیدها 1,926
  • پاسخ ها 107
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_nSamanta

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/08/20
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,536
امتیاز
356
به نام خدا♡
رمان: ارکیده را رها نکن
نویسنده: samanta
ژانر: عاشقانه-اجتماعی
ناظر محترم: Setare@

خلاصه: ارکیده به خاطر اتفاقات تلخ گذشته اش همراه مردی می رود و با او ازدواج می کند و عاشقش می شود تا این که ان مرد ناگهان می خواهد طلاق بگیرد و ارکیده را رها کند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    با نگاهی خیره به برگه های روبه رویم نگاه کردم لبانم به قفل شد. وای بر این قلبم که دیگر جانی برای تپیدن نداشت. با ترس نگاهم را به چشمان سرد اش دوختم .ان مرد از من چه می خواست؟ رها کردنش؟ باید رهایش می کردم؟ هر چند که او زودتر مرا رها کرده بود. دستانم را در هم قفل کردم بغضم را در اعماق وجودم پنهان کردم. دیگر در این اواخر می دانستم که در این خانه دیگر جایی برای من نیست. از قبل می دانستم که انجور نفس کم می آوردم در آن خانه. لبخندی غمگین به رویش پاشیدم. نباید بیشتر از این عذابش می دادم. نباید عزیز زندگی ام را اذیت و آزار می کردم. باید از زندگی اش می رفتم. خیلی وقت بود که سر بارش شده بودم. ولی جگر گوشه ام را چه می کردم؟ پسر قشنگم را که جانم به جانش وصل بود را چه می کردم. او بچه بود. چطور وابستگی اش را به من رها می کرد و با دیگری اخت می گرفت؟ اخ پسرکم مگر تو چه گناهی کردی که هر بار مادرت را باید از دست بدهی. با دست هایی لرزان از جایم بلند شدم و آرام به سمت پناهگاهم قدم برمیدارم. . گوشه ی تختش کز می کنم و در تاریکی می نشینم. قطره های اشک آرام و بی صدا از چشمانم سرازیر می شود. نمی توانم بلند گریه کنم. تو با من چه کردی ای مرد؟ قلبم را در آن لحظه چطور شکستی که دیگر طاقتی ندارد؟ شاید من بیش از حد خیال بافی کرده ام برای زندگی با تو.

    صدای قدم هایش از دور به صدا می رسد. به سمتم می آید. جلویم زانو می زند. هنوز هم سرد و مغرور است ولی این بار بـ..وسـ..ـه ای بر روی سرم می زند. چشم های او هم اشکی می شود و با بغض می گوید: می تونی بچه امون رو ببینی. هر موقع خواستی. می تونی توی این خونه هم بمونی..

    هنوز هم می گوید بچه مان؟ من که مادرش نیستم. من فقط نقش یک مادر را داشتم. من دیگر حتی همسرت هم قرار نیست که باشم. چطوردر این خانه بمانم؟

    مرا در آغـ*ـوش می گیرد و نمی دانم که چرا به من محبت به خرج می دهد؟ مگر از من متنفر نیست؟ مگر طبق قرارمان یک دیوار وسط مان کشیده نشده تا به ابد؟ چرا قول و قرارش را می شکند در حالی که می خواهد طلاق بگیرد؟

    هیچ نمی گویم و او ادامه می دهد: ارکیده منو ببخش

    مگر چه کار کرده ای جز پناه دادن من؟ چی را ببخشم؟ این که مرا دوست نداری؟ تو در این باره هیچ قول و قراری به من ندادی. تو فقط پناه من شدی و حال می خواهی سایه ات را از سرم برداری. می خواهی آزاد شوی از اسمم. ای کاش تو هم مرا دوست داشتی. ای کاش

    ارکیده جان یه نگاه به این وسیله ها بنداز ببین چیزیش کم نباشه برای مشتری. بنده خداها خیلی منتظر موندن
    -نگران نباشین همه چیزش رو چک کردم. فقط باید یه نامه برای عذرخواهی بنویسم چون این بار زمان تحویل سفارش به تعویق افتاده.

    -باشه دخترم ممنونم.

    نامه ای برای عذرخواهی نوشتم و یک گل هم کنار اخرین کلمه ام کشیدم. بعد از این که آخرین کارهایم را انجام دادم روی صندلی نشسته ام و از خستگی چشم هایم را روی هم گذاشتم. خانم مختاری کنارم نشست و این را از جابه جا شدن صندلی حس کردم. برای خودش چای گرمی ریخت و قند را در دهنش آب کرد. در آن مغازه چوبی بیشتر از همه جا آرامش داشتم. بوی چوب که به بینی ام می رسید حس خوبی در تنم رخنه می کرد. اما باز هم خسته بودم و چشم هایم همچنان بسته بود.

    -ارکیده چرا از بینیت خون میاد؟

    با این حرف خانم مختاری چشم هایم را سریع باز کردم و دستم را زیر بینی ام کشیدم و با دیدن قرمزی خون سریع یه برگه ی دستمال را از جایش کندم و رویش گرفتم.

    خانم مختاری هل هلکی گفت: سرت رو بالا بگیر دخترم تا بند بیاد.
    کمی سرم را بالا گرفتم و بعد به سمت روشویی رفتم. شالم هم خونی شده بود و این بدتر از همه چیز بود. اخ خدا فقط همین را کم داشتم. شالم را خیس نکردم و فقط با دستمال رویش کشیدم تا خونش کمرنگ تر شود.

    خانم مختاری با نگرانی به سمتم آمد و تند تند گفت: ارکیده چی شد چرا اینطوری شدی؟
    لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشید زیاد پیش میاد.

    -پس یه دکتری برو دخترم یه درمونی دوایی برات بنویسه. اینجور نمیشه که خون تو صورتت پخش شه. خدایی نکرده چیز بدی نباشه
    -چشم. اما خب طبیعیه چون بینیم رو دو سه ماه پیش عمل کردم حساس تر شده.
    برای این که نگرانی اش کمتر شود دوباره گفتم: اما خب من از بچگی اینجوری می شدم.
    -وقتی میرفتم کلاسِ مدرسه. یادم میاد یه دختری هم بود همینجوری بود. تا توی افتاب می ایستاد خون شرشر از دماغش می اومد بیرون.

    لبخندی می زنم و به سمت کیفم می روم. دیگر وقت رفتن بود. شال گردنم را دور گردنم انداختم که لبخند خانم مختاری بر لبش پر رنگ تر شد و با خوش رویی و صدایی بلند گفت: سلام پسرم. حالت چطوره؟

    با صدایش که در گوشم پیچید چند لحظه بدون حرکت ایستادم و بغض دوباره در گلویم پینه بست. برای چه اینجا هم دست از سرم برنمیداری؟

    -پسرم بیا یه چای برات بریزم. شیرینی هم داریم. خسته ای تازه از سرکار اومدی. بیا پسرم

    -خیلی ممنونم ازتون ولی اومدم دنبال ارکیده که با هم بریم. هوا خیلی سرد شده

    تو هیچ وقت به دنبالم نمی آمدی. چه در برف و گرما چه در طوفان و سیل. تو هیچ وقت به دنبالم نمی آمدی. چرا اینجور با من می کنی؟ از روی دلسوزی و ترحم است؟ دلسوزی ترحم ات را نمی خواهم.

    خدایا من چه بر سر کسی اوردم که اینجور باید قلبم مچاله شود؟
    خانم مختاری نتوانست جلوی خودش را بگیرد و تند تند گفت: اخ خوب کاری کردی پسرم. ارکیده ام زیاد حالش رو به راه نیست. از صبح که اومده بود رنگش زرد بود. همین پیش پای تو هم خون دماغ شد.

    صدای نگرانش دوباره در آنجا پیچید و خودش را با قدم های بلند به من رساند و روبه رویم ایستاد و گفت: دوباره خون دماغ شدی ارکیده؟
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    چشم هایش این بار فرق داشت. چشم هایش مثل دیشب پر از اشک بود. ولی چرا اینقدر اسمم را صدا می زنی؟ حتی طبق قرارمان اسم های هم را کم صدا می زدیم.

    لبخندی به روی صورت نگرانش پاشیدم و دستانش را از دستم جدا کردم و شال گردنم را دوباره مرتب کردم و گفتم: چیزی نیست. بینیم زخم شده بود.
    شالم را زیر شال گردنم مخفی کردم تا خون اش مشخص نشود. نفسی عمیق کشیدم و از خانم مختاری خداحافظی کردم و بدون توجه به او از مغازه بیرون آمدم. او هم همچنان پشت سرم سریع قدم می زد تا خودش را به من برساند. در ماشین را برایم باز کرد و تشکری زیر لب کردم و به ارومی نشستم. عطرش در ماشین پخش شده بود و من چه قدر دلتنگ بودم. با این که کنارم بود اما هزاران فرسخ فاصله مان طول می کشید. او خورشید بود و من ماه شب اول و اخر. تیره و تار. هلالی و سیاه. او خورشید بودمن از او نور می گرفتم. اما به زودی دیگر حتی ماه هم نبودم. فقط یک گرد و غبار بودم‌ که محو می شد.
    به سمت مهد کودک رفت و کنار خیابان پارک کرد و با لحن مهربانی گفت: تو نرو. خودم میرم میارمش.
    سکوت کردم و فقط به بیرون خیره شدم. دیگر حتی نگاهش هم نمی کردم. نه که از او دلخور باشم. مگر می شود از عزیزترینم دلخور باشم. فقط این قدم اول من برای رها کردنش بود.

    ماهان با شیطنت سوار ماشین شد و با ذوق گفت: مامانی ببین نقاشی چی کشیدم؟

    رویم را برگرداندم و مثل او لبخندی زدم و من هم با ذوق گفتم: کو؟ ببینم چی کشیدی؟
    او هم سوار ماشین شد و باز هم نگاهش نکردم.
    ماهان نقاشی اش را که در دستش تکان می داد را به سمتم گرفت و با ذوق کودکانه اش گفت: این یه دایناسوره. اینم مامان و باباش. اینم داداششه

    دستم را دور سرش بردم و بـ..وسـ..ـه ای بر روی گونه اش زدم و با خوشحالی گفتم: آفرین پسرم. خیلی خوب کشیدی.

    -خانم معلم برام برچسب هم زد.ببین. نوشته چی ؟

    -نوشته صد افرین.

    او همانجور که نگاهم می کرد و سنگینی نگاهش را حس می کردم دستش را روی فرمون گذاشت و با لحن خاصی گفت: بابایی ما که سه نفریم.

    در دلم با صدایی غم زده زمزمه کردم اما قرار است فقط دو نفر بشین و من گوشه ای دور از شما بایستم.

    -بابا مگه ما دایناسوریم؟ این خانواده ی دایناسور کوچولوهه

    ماهان دستش را دور گردنم انداخت و من بغض را قورت دادم و گفتم: دیگه بریم... خونه

    او نگاهش را از من برگرداند و به جلویش خیره شد و به سمت خانه حرکت کردیم. خانه ای که دیگر خانه ام نیست.

    لباسم را عوض کردم و شالم را در لباس شویی انداختم. نگاهش که تمام حرکات من را زیر نظر گرفته بود ازارم می داد. به اتاق ماهان پناه بردم و او باز هم به دنبالم آمد. لباس های مهد کودک اش را مرتب کردم و نقاشی اش را مثل همیشه به دیوار چسباندم. ماهانم. نمی دانی چه قدر تو را دوست دارم. اخ نمی دانی چه قدر قلبم برای تو و پدرت پر می کشد.

    جلوی چهارچوب در ایستاد و با جدیت گفت: ارکیده

    چه قدر ارکیده گفتنت زیباست. چه قدر اسمم زیبا می شود. حتی اگر اینجوری عصبانی بگویی.

    -سرت رو بالا بیار. چرا نگام نمی کنی؟

    چون باید ازت دست بکشم. چون اگر در چشمانت خیره شوم انقدر گریه می کنم که دریایی پر شود. چون آن غمی که مدام خودم را ازش بیرون می کشم یقه ام را می گیرد و خفه ام می کند.

    چیزی نمی گویم که پفی می کشد و موهایم را از صورتم کنار می زند.

    -حداقل نمی خوای منو ببینی. موهاتو بزن کنار اذیت میشی.

    میدانم که به طرز وحشتناکی موهایم در صورتم پخش است. ولی چاره ای جز این ندارم عزیزترینم. باید مخفی باشم . حتی در پشت موهایم.
    -یلدا بهم زنگ زد و گفت که قراره بری پیشش. اگه حالت خوب نیست نرو.
    -من حالم خوبه.
    بدون حرف از سر راهم کنار می رود و باز هم پشت سرم به راه می افتد. عزیزترینم مگر قرار نبود مرا رها کنی. روحم را رها کردی. حالا جسمم را هم رها کن و فقط برو و مثل همیشه گوشه ی مبل بشین.

    -ارکیده امروز نمی خواد غذا درست کنی. میرم الان از بیرون یه چیزی می گیرم.

    لبخندی می زنم و تاکید می کنم: سریع آماده میشه

    -ماهان خودشو با شکلات سیر کرده. تو هم حالت بده. باید واسه ی این خون دماغ شدنات بری دکتر. اینجوری نمیشه

    -من حالم خیلی خوبه. اگه واسه ی شکستن بینی من عذاب وجدان داری باید بگم که من از بچگی اینجوری بودم. حالا میشه بری کنار؟
    چشم هایش پر از غم شد و نمی دانم چرا یهویی زبانم تلخ شد. فقط پشیمان شدم. و این بار غیر مستقیم نگاهش کردم و دوباره لبخندی به رویش پاشیدم تا فکر نکند که به او طعنه می زنم. نمی خواستم او را برنجونم. اما چه می کردم که قلبم تلخ شد و زبانم را هم تلخ کرده بود؟
    به غدا خوردنم هم خیره شده بود و اشتهایم را کور کرده بود. انگار این خیره شدن هایش تمامی نداشت و نمی دانستم که می خواهد به چی برسد. دستم را روی سر ماهان کشیدم و گفتم: هر موقع تموم شدی بگو برات نوشابه بیارم

    ماهان با ذوق دستاشو به هم زد و گفت: تموم شدم

    برایش نوشابه ریختم و برای او هم ریختم. می دانستم که که پدر و پسر عاشق نوشابه هستن.
    ***
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    وقتی موضوع طلاق را به تنها همدم عمرم گفتم پشت بندش تلفن او زنگ خورد و با تردید به من نگاه کرد. می دانست که اقا جون همیشه به خانه زنگ می زند و حالا که به تلفن خودش زنگ زده یعنی اتفاق دیگری به جز احوال پرسی افتاده. با هر کلمه ای که آقا جون می گفت غم نگاهش به من بیشتر می شد و ناباور نگاهم می کرد. بعد از چشم گفتنش سریع تلفن را قطع کرد و به سمتم آمد. چشم هایش از عصبانیت پر شده بود و این نگاه را می شناختم. دقیقا همان روز اولی که فهمیدم اویی در این جهان وجود دارد نگاهش را همینطوری به من دوخته بود. و حاضر بودم این نگاه را تا آخر عمر به یادگاری برای قلبم نگه دارم.

    دستانش را کلافه توی موهایش فرو کرد و گفت: ارکیده چرا؟

    آروم زمزمه کردم: چی چرا؟

    -این چند روز همه اش می خوام باهات حرف بزنم ولی حتی نگاهمم نمی کنی.

    او هنوز هم از نگاه نکردن من دلخور است.

    -هی می خوام بهت نزدیک بشم ولی تو دوری می کنی. حتی نمی ذاری صداتم بشنوم. حتی عصبانی هم نیستی. حتی داد و بیداد هم نمی کنی. چرا؟ چرا سرم داد نمی زنی؟ چرا دق و دلیتو سرم خالی نمی کنی؟ چرا اینقدر رفتن برات سخته که به اقا جونت زنگ زدی تا اون به من بگه. می خوای بری به خودم بگو. بیا پیش من...

    ایندفعه دیگر نتوانستم. نتوانستم آن بغض را نگه دارم و چانه ام لرزید. نمی دانی که چه قدر دوستت دارم. نمی دانی که اگر بروم چه قدر دلم برایت تنگ می شود نمی توانم با زبان خودم بروم. نمی خواهم فکر کنی قرار است ترک تان کنم. ولی چه کنم که تو مرا ترک کردی؟

    -تو رو به جان عزیزت گریه نکن ارکیده. خواهش می کنم!

    دستش را می خواهد به سمت صورتم بیاورد که منصرف می شود.

    -می خوام برم . همین الان می خوام برم.

    -باشه، گریه نکن. خودم می برمت.

    -نه. بلیط می گیرم و میرم. می خوام تنها باشم.

    با تردید می گوید: باشه. وسایل هاتو جمع کن می رسونمت ترمنیال.

    همینجوری در خودم جمع می شوم و روی زمین می نشینم و آفتاب غروب می کند. ارکیده دیگر پژمرده شده است. برگ هایش ریخته است و حال از پژمرده شدنش گریه می کند. آب و هوا را ازش گرفتند و دیگر ریشه اش مرده است. ارکیده دیگر شکوفا نمی شود. با همان عشق در دل خاک می تپد و دفن میشود.

    گریه ی ماهان قلبم را بیشتر به درد می آورد که پاهایم را چسبیده و رهایم نمی کند و می گوید چرا مرا با خودت نمی بری.
    او ماهان را بغـ*ـل می کند و ماهان همچنان دست های کوچکش را روی سـ*ـینه اش می کوبد که بی طاقتی بغـ*ـل مرا می کند.
    به چشم های پر از اشکش خیره می شوم و صورتش را می بوسم و زمزمه می کنم: من زود برمی گردم. آقا جون مریض شده. باید برم ازش مراقبت کنم. قول میدم زودی برگردم.

    با گریه می گوید:اگه هیچ وقت بر نگردی چی؟

    در دلم سریع می گویم انوقت هیچ وقت خودم را نمی بخشم.

    او گونه اش را می بوسد و با ناراحتی می گوید: بابا جون. مامان ارکیده برمیگرده. باباش مریضه. تو هم وقتی من پیر شدم و مریض شدم باید بیای ازم مراقبت کنی ها.

    دوباره می گویم: قول میدم زودی برمیگردم.

    دوباره و دوباره روی صورتش بـ..وسـ..ـه ای می زنم و اغوشم را به رویش باز می کنم و دستش را دور گردنم می اندازد.

    او مرا تا ترمینال می رساند و در نگاه آخر وقتی ماهان سرش را بر روی شانه اش گذاشت و چشم هایش را با قهر بست بود تا مرا در حال رفتن نبیند به آن ها نگاه می کنم.

    وقتی ساک کوچکم را از روی زمین برمیدارم. او صدایم می زند و من با حالت سوالی به او خیره می شم و ماهان را در ماشین می گذارد و از آنجا می توانم صورت گریان اش را ببینم. با چند قدم بزرگ به من نزدیک می شود و در چشمانم خیره می شود و با دلخوری می گوید: مراقب خودت باش . زودی برگرد. و دستم را می گیرد مرا راهی اتوبوس می کند و به راننده می گوید که با احتیاط رانندگی کند.

    چهار صندلی عقب تر از راننده می نشینم و این بار در کنار پنجره نیستم. خوشحالم که نیستم. اینجوری نمی توانم خیره شوم به آن پدر و پسر و خودم را در حال رفتن ببینم.
    دختر جوان نوزده ساله ای کنارم نشسته و او هم همانند من چشم هایش اشکی هست و حالی شبیه به حال من دارد. ارکیده ی گذشته که می خواست اقا جونش را ترک کند. ارکیده ای در همین حالا که می خواهد برود . اتوبوس به راه می افتد و چشم هایم خیس از اشک می شود. گوشی ام را باز می کنم به عکس هایم خیره می شوم. عکس من و ماهان و اون. لبخندی که بر روی لب مان هست انقدر واقعی هست که لبخند را به من برگرداند. در میان گریه لبخند می زنم اما قلبم باز هم آشوب و سرگردان است.
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    هوای خنکی که در سرم می خورد، حس خوبی می گیرم و با دیدن اقا جون قلبم پر از شادی می شود و به سمتش می دووم.
    اخ که این دلتنگی که چه قدر زیاد است. اخ که غربت چه قدر دردناک است. اقاجون دلم تنگه این لباس های قدیمته. اقا جونم. تنها همدمم.
    صورت عرق کرده اش که توی آفتاب ایستاده را با دستمال پاک می کنم و با دلتنگی و ذوق می گویم: اقا جون دلم برات یک ذره شده بود قد یه مورچه
    چشم هایم بارانی می شود و او هم چشم های پیر و چروکش خسته و اشکبار می شود.
    -دخترم، عزیزکم خوش آمدی. خوش آمدی به خانه ات. بیا بریم.
    ساک کوچکم را برمیدارم و دستان پر مهرش را می گیرم. دستانی که مرا رها نمی کنند. بهانه ای اند برای دلخوشی زندگی ام.
    به خانه که قدم می گذارم دلم پر می شود از بوی دلتنگی و غم و اندکی شادی از خاطرات کودکی ام. کودکی که هر چند بد بود اما باز هم خاطره های خوش اینجا قدم وار با من بزرگ شدند. رشد کردند و در آخر به جای اصلی ام بازگشتم.
    خانه ی قدیمی در کنار برکه ای پاک. در وسط شهری کوچک که همانند روستاست. مردم هایش مهربان و لبخند شان واقعی.
    لباسم را عوض می کنم و اولین کاری که می کنم دراز می کشم بر روی تختم و به دلم می افتد که هر چه سر گذاشتم بر روی زمین فقط سنگوار بوده. اما حالا جایی گرم و نرم است که می توانم به خوبی به خواب بروم. خانه ی قدیمی ام دلم برای گرمی ات پر کشیده. اما دلم برای آن مرد سرد و سوزناک زندگی ام هزاران برابر تنگ شده. همانی که نمی دانم چه شده اما برایش کمی عزیز شدم و هزاران بار تماس اش گوشی ام را به لرزه درآورده.
    اقدس خانم چای را دم می کند و با لبخند به من می نگرد و شروع به تعریف می کند.
    -دختر بابات خیلی تعریفتو داده. نمی دونستم یه دختر خوشگلی مثل تو داره.
    لبخندی می زنم و دلم از مهربانی اش گرم می شود و می گویم: خیلی ممنونم از لطف شما. ممنونم که هوای پدرم رو دارین.
    -بابات خیلی در حق ما خوبی کرده. هم در حق شوهرم هم بچه هام. عاطفه رو زیارت کردی تا حالا؟

    و بعد با صدای بلندی صدا می زند: عاطفه مادر بیا

    دختری با روسری سبز و آبی و صورتی لاغر سریع داخل می شود و با دیدن من لبخندی می زند و گوید: بله مامان

    -تو کجایی اینقدر میری بیرون تو کوچه و خیابون؟ بیا پیش ارکیده خانم. تنهاست. با من پیرزن که نمی تونه حرف بزنه. هم شهری عزیز ماست. بیا بشین یه دو کلوم حرف بزنین.

    -نه بذارین راحت باشه.

    عاطفه با لبخند کنارم می نشیند و اقدس خانم با هزار ناله از جایش پا می شود و به سمت قلیون اش می رود.
    وقتی او بی حرف و ساکت به من نگاه می کند خجالت می کشم. او یخ اش باز نشده و من هم هیچ وقت کسی نبودم که سر حرف را بتواند باز کند اما با این حال می گویم : کلاس چندم هستی؟
    این سوال را که می پرسم حس پیری بهم دست می دهد .

    -سال دیگه باید برم دانشگاه. اما خب فکر نکنم برم.

    -چرا؟

    خنده ی خجالتی کرد و گفت: زیاد باهوش نیستم اخه. فکر نکنم قبول بشم.
    -من هم زیاد باهوش نبودم.

    -تو هم نرفتی؟

    -رفتم.

    و در دل می گویم ای کاش باهوش نبودم و پایم را سریع از این شهر بیرون نمی گذاشتم.
    برای باز هزارم تماس می گیرد و من مثل همیشه گوشه ای از طاقچه نشستم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم.

    اقا جون وارد خانه می شود و می گوید: تلفنت زنگ می خورد.

    سریع سرم را به طرف تلفن می چرخانم و با دیدن اسمش سریع جواب میدهم.

    -الو؟

    -مامان

    با ذوق و بغض می گویم: سلام عزیزم

    -مامان ارکیده اخه کی میای. من حوصله ام سر رفته. بابا هم باهام بازی نمی کنه. همه اش غر می زنه به سر من. منم چون باهام بازی نمی کنه تا می تونم اذیتش می کنم.

    خنده ام میگیرد و با خوشحالی میگم: میام پسرم میام زودی. گریه نکن قشنگم. بگو کجایی؟ چیکار می کنی؟

    -هیچی کنار بابا نشستم و اونم داره گوش میده.


    سکوت می کنم و قلبم تکان می خورد و حرفی برایم نمی آید.

    -مامانی کجا رفتی؟

    -اینجام پسرم. تعریف کن برام.

    -ارکیده...

    قلبم را می گیرم و اقا جون متوجه ی صورتم می شود و با نگرانی نگاهم می کند.

    -ب..بله

    -باز خون دماغ نشدی؟

    آب دهنم را قورت می دهم و از این که این موضوع انقدر روی مخش هست که مدام سوال می پرسد دوباره خنده ام می گیرد و با نه قاطع ای جواب میدهم.
    بعد از تلفنی که قطع شد نگاهم به نگاه اقا جون گره خورد که غمگینی در آن موج می زد.
    دستش را روی زمین زد و می دانستم که دیگر وقتش هست این مهر سکوت را بردارم.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    رفتم و کنارش نشستم و سرم را پایین گرفتم. از رویش خجالت می کشیدم.
    -تصمیمش برای طلاق جدی هست دخترم؟
    با آوردن این کلمه قلبم تیر می کشد و سرم را تکان میدهم و می گویم: اقا جون اون هم زندگی داره. اون هم حق داره کنار کسی باشه که دوستش داره. من هم دیگه نیازی ندارم اونجا بمونم.
    -اما قلب تو چی دخترم؟ قلب اون بچه ی بیچاره چی؟ تازه اتفاق هایی که براش افتاده رو فراموش کرده. تو هم تازه تونستی ...

    -گفت می تونم اونجا بمونم. اما باید طلاق بگیریم. گفت بهم می تونم ماهان رو ببینم اما باید طلاق بگیریم.

    -اما اینقدر یهویی؟ دعوا کردین؟ چیزی شده؟

    -بخدا چیزی نشده. فقط بعد از چند سال دیگه وقتشه همه چیز تموم بشه. نمی خوام سر باری روی خونه و زندگیش باشم.

    -تو چی می خوای دخترم؟

    -من از اولش هم برای این زندگی تصمیم نگرفتم که پایانش دست خودم باشه اقا جون

    -اگه دست خودت بود چی دخترم؟ این چشم ها می تونه نشونه ی یه چیز دیگه باشه؟ چرا پس اینقدر غمگینی؟

    -نه اقا جون. هیچی نیست. من خودم درستش میکنم شما اصلا نگران نباشین. طلاق می گیرم و برمیگردم پیش شما. من تمام این مدت به خاطر اون بچه موندم. حالا هم که گفته طلاق بگیریم. منم می خوام برگردم. جای من اونجا نیست.

    -اون بچه که میگی، خیلی به تو وابسته است ارکیده. دوباره همون بلاها سرش میاد. تو هم یه زخم روی دستاش بشینه گوشت کر میشه و زبونت لال می شینی غصه می خوری.

    -اونو ول نمی کنم اقا جون. چطوری دلم بیاد اخه...

    اقا جون نمی دونی که چه قدر قلبم تیر می کشد از این حرفا.

    -ارکیده. تو تنها خانواده ی من هستی.‌ منِ پیرمرد تو این شهر بی کس و تنها فقط تو رو دارم. بگو چی تو دلته؟ چرا از من قایم می کنی بابا؟ من ندونم دیگه کی بدونه؟ بگو !

    انگشتم را به سمت چشمانم می برم و با گریه می گویم: اقا جون من به این زندگی تا تونستم دل نبستم. اینقدر حواسم بود که به اونجا اخت نگیرم و همیشگی ندونمش که از دستم در رفت و...

    -از دستم در رفت و به اون مرد..
    اقا جون من دوستش دارم.

    سرم را روی پایش گذاشتم و اشک هایم لباسش را خیس کرد طاقت من کجاست اقا جون که دیگر طاقتی ندارم..
    او مثل همیشه فقط گوش می‌دهد. می دانم چه احترامی برای او به جا دارد. چرا که دخترش را به خانه اش راه داده. برایش پناهگاه شده.
    اما عشقی که دلم را به درد آورده را نمی تواند ببخشد. به خاطر همین با اصرار مرا به اینجا آورد.
    تا کمی دور شوم. تا کمی از آن زندگی دور شوم و به یاد بیاورم که از کجا آمده ام. به یاد بیاورم که من کی هستم‌. ارکیده کجا هستی؟ ان ارکیده کجاست؟
    ***
    او هنوز سرکار بود و ماهان هم در مهد کودک بود.

    ساکم را روی زمین گذاشتم و به اطرافم نگاه کردم. خانه بوی او را می داد. بوی عطرش را که هر روز صبح می زد.
    همه چیز را مرتب می کنم و به خانم مختاری زنگ میزنم که خبر بدهم از فردا دوباره به سر کار می آیم و او می گوید که چرا از مرخصی یک هفته ای هم استفاده ای نکردم و اینقدر زود برگشتم.
    با اولین چیزی که روبه رو می شوم صورت بهت زده اش هست. چنان به سمتم می آید که سر جایم خشکم می زند چنان مرا در آغـ*ـوش می گیرد که اصلا نمی توانم صدای قلبم را بشنوم. چون فقط به این فکر می کنم که آخر چرا؟ چرا؟ چرا این کار را با من می کنی؟
    اینقدر به خودش مرا فشار می دهد که صدای استخوان هایم به‌ گوشش می رسد و کمی رهایم می کند. موهایم را پشت گوشم می اندازد و با چشم های اشکی می گوید: برگشتی؟
    سرم را تکان می دهم و لبخندی می زنم که مساوی می شود با سرازیر شدن خون در روی صورتم و آن قدر زیاد می شود که روی زمین چکه چکه می کند. با وحشت نگاهم می کند و بدون اختیار پنج شیش برگ دستمال را از جا می کند و به سمت بینی ام می برد و سریع گوشی اش را در می آورد و زنگ می زند که از دکتر نوبت بگیرد.
    در همان حال که بی جان روی مبل افتاده ام میگویم: من دکتر نمیرم.
    -دوباره شروع کردی؟

    - من همیشه ام توی بچگی خون دماغ می‌شدم. ماهان چی ؟ دیگه داره ساعت دوازده میشه. تو چرا اینقدر زود اومدی خونه؟
    -نگران نباش. به همکارم زنگ می زنم بره دنبالش و ببرتش خونه ی مامان.
    دستم را می گیرد و خون بینی ام باز هم بند نمی آید.

    زیر لب زمزمه می کند:ارکیده با خودت چیکار کردی اخه؟

    مرا به دکتر می برد و آن قدر خسته ام که فقط متوجه می شوم که در ماشین نشسته ام.
    با دستمال لکه های خون را تمیز کردم و گفتم: دیدی که چیزی نبود.
    -به هر حال باید بیشتر مراقب خودت باشی. هر چیزی رو باید جدی بگیری.
    از این که نگرانم شده بود احساس خوبی داشتم اما باز هم راضی نبودم که برایم اینطوری تلاش کند. می دانستم که دل خوشی و خیال بافی هست. به خاطر چیزهای دیگری عذاب وجدان دارد.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    -بریم خونه ی مامان؟ اینجوری تو هم حال و هوات عوض میشه.
    نگاهی به لباس هایم انداختم و گفتم: اما سر و وضعم کثیفه
    -اونجا یلدا هست. ازش لباس بگیر.
    سرم را تکان می دهم‌. خودم هم میدانم که شاید این جز آخرین بار هایی باشد که آن ها را می بینم.
    -بابات حالش چطور بود؟
    -خوب بود. سلام رسوند.
    -ارکیده
    صدایم نزن. مرا غمگین تر نکن.
    -بله
    -تو جریان طلاق رو بهش گفتی. یعنی آقا جونت می دونه؟
    -اره
    -چی گفت؟
    -گفت خودت کارها رو انجام بده و برگرد.
    -بخاطر همین زود برگشتی؟
    -اره
    -ماهان چی؟ می خوای ولش کنی بری؟
    -زود به زود میام می بینمش.
    در کنار خانه ی آن ها ماشین را متوقف می کند و یک دستش روی فرمون و دست دیگرش را روی دنده گذاشته است و عصبانی است.
    شالم را مرتب کردم و دستمال ها را برای احتیاط در جیب لباسم فرو کردم و می خواستم پیاده شوم که زمزمه کرد: چطور دلت میاد ترکمون کنی و بری؟
    چشم هایش باز هم پر از اشک شده بود. نمی دانم چه بگویم و به خاطر همین از ماشین پیاده می شوم که او هم پیاده می شود.
    از این چشم هایش می ترسم. ولی می دانستم که فقط یک طوفانی زودگذر است. دست هایش را روی ماشین کوبید و داد زد: من بهت گفتم طلاق می خوام. تو هم باید بخوای؟ چطور دلت میاد منو پشت سرت بذاری و بری؟ فقط اینجوری به من نگاه نکن. حرفتو بزن.

    -پس بگو من چیکار کنم؟ چی بگم؟ چرا اینقدر از دستم عصبانی هستی آخه؟ گفتی طلاق بگیریم منم گفتم باشه طلاق می گیرم . چرا باید مخالفت کنم و عذابت بدم؟

    دستم را روی چشمانم می کشم و زمزمه می کنم: خدا می دونه که ماهان جیـ*ـگر گوشه ی منه. تمام قلب منه و تو ...
    -چی؟
    -ارکیده مادر؟ پسرم؟
    روی مان را برگردانیم و چشمم در چشم های مهربان زلیخا خانم می افتد که با نگرانی به عروس و پسرش نگاه می کند.
    چادرش را بیشتر دور خودش می پیچاند و به سمت مان می اید و با تردید می گوید: چی شده پسرم؟ چرا سر ارکیده داد می زنی؟
    او چشم های قرمزش را به زمین می دوزد و با صدای گرفته ای می گوید: هیچی مامان. ارکیده رو ببر داخل. من باید برم کار دارم. امشب اینجا می مونن.

    -تو چی پسرم؟ چی شده؟ دعوا کردین؟

    او بدون آنکه جوابی بدهد سوار ماشین می شود و می رود و من با ته مانده اشک به رفتنش نگاه می کنم و در دل می گویم: خدایا مواظبش باش.
    زلیخا خانم که نگرانی اش بیشتر شده بود دست مرا گرفت و گفت: دخترم حداقل تو یه چیزی بگو.

    -نگران نباشین هیچی نشده. توی شرکت یه چیزایی به هم ریخته شده. اعصابش خورد بود.
    زلیخا با دلخوری گفت: ولی بازم باید سر تو داد بزنه؟ شبیه بابای مرحومشه. بیا بریم داخل دخترم سرده. هوا خیلی یخ شده.

    و باز ادامه می دهد: دخترم تو چرا هیچی بهش نمیگی؟ باید مثل من باشی. وگرنه نمی تونی پیش این عصبانیت اینا دووم بیاری. این بابای خدا بیامرزش چنان داد می زد سرم. منم هزار برابر بهش برمیگردوندم که کپ می کرد و از اون به بعد جرات نمی کرد از گل نازک تر بهم بگه.

    -چرا به داداش بیچاره ی من گیر میدین اخه؟

    -دخترم نشنیدی چطور سر ارکیده داد زد و سرشو مثل گاو انداخت و رفت؟!

    یلدا به سمتم آمد و با خوشحالی گفت: ای بابا مامان هم که بیشتر از تو حرص می خوره.

    لبخندی زدم و گفتم: ماهان کجاست؟

    -بازی هاشو و فضولی هاشو کرد و تخت خوابید. بیا برات ناهار در بیارم.
    -نه یلدا من سیر سیرم.

    -از بس غذا نمی خوری اینجوری شدی دیگه. نکنه بدون داداشم از گلوت پایین نمیره؟

    و با لبخند دندان نمایی نگاهم کرد و من اخم هایم را در هم کردم و گفتم: نخیر!

    زلیخا خانم چادرش را روی مبل انداخت و گفت: یلدا خیلی حرف می زنی. برو ناهار در بیار همه با هم بخوریم. بدو دختر.

    به سمت ماهان که خوابیده بود رفتم و روی موهای خرمایی و لختش دست کشیدم و بدون اینکه بیدار شود آرام لباسش را عوض می کنم. همیشه اینجا برایش لباس می گذاشتم تا راحت باشد. در این چند روز دلم برایش خیلی تنگ شده بود. ای کاش می شد سرنوشت را جور دیگری نوشت. ای کاش می شد فقط کمی بهتر نوشت.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    در کنارش دراز کشیده بودم که یلدا هم به سمتم امد و کنارم نشست و تند تند گفت: راحت باش. بخواب.
    همینطور با موبایلش ور می رفت و یکدفعه گفت:. بگو ببینم چرا دعوا کردین؟ اصلا نگران نباشی ها من خواهر شوهر بازی در نمیارم و کاملا طرف تو ام.

    خندیدم و گفتم: دعوا نکردیم.

    - به من دروغ نگو. شما کار‌ تون همه اش دعوا کردنه. البته داداش من زیادی کله اش داغ میشه. اما تو خیلی صبوری و قشنگ می تونی آدمش کنی.

    با حرص میگم: گاهی وقت ها تقصیر منم هست. اما اون خیلی حرص آدم و در میاره. همه اش با اون چشم های عصبانیش نگاه می کنه آدم می ترسه.

    دستش رو جلوی دهنش می ذاره و می خنده و تند تند میگه: اره اره. بعد هم اسمتو صدا می زنه. ارکیده؟ ماهان؟ واسه ی منم میگه یلدا؟
    با ذوق میگم: اخه حیف اون چشم های قشنگش نیست؟
    سریع لبخندم خشک میشه و چشم هام گرد میشه که یلدا با شیطنت میگه: مثل این که باید با هم ببشتر اختلاط کنیم درباره ی داداشم. خیلی چیزها توی دلته ها.

    صورتم سرخ می شود که او با لبخند ادامه می دهد: وقتی بچه بودیم و اذیتش می کردم، چون خواهر کوچیکه بودم مامان طرف منو می گرفت و اون تنها می شد. بابا هم اون وقت ها تا دیر وقت راننده بود و تا اخر شب کار می کرد و داداش شب ها توی حیاط می نشست تا بابا بیاد و بره چغولی منو کنه . اون بابایی بود ، من مامانی. اخرشم همونجا خوابش می برد و مامان می اوردش داخل خونه و تا فردا یادش می رفت و می اومد با من بازی می کرد انگار اصلا چیزی نشده. چیزی توی دلش نیست.
    چشم هایش ناگهان غمگین شد و ادامه داد: ارکیده می دونم داداشم خیلی اذیتت می کنه. ولی خیلی تنهاست و سختی کشیده. خودت می دونی چه اتفاقی براش افتاده. ولی از موقع ای که تو اومدی می خنده. با چشم های خودم دیدم. از موقع ای که تو اومدی زندگی ما هم تغییر کرده. مامانم قبلا یه چشمش گریه بود و یه چشم دیگه اش انتظار. خیالمون به خاطر تو دیگه راحته. تو رو خدا داداشمو هیچ وقت تنها نذار.

    ماهان را بغـ*ـل کردم و سرم ر ا تکان دادم. یلدا چه می کردم که برادرت می خواست من بروم؟ نمی دانی من چطور به خانه اش آمدم. حتی حالا هم نمی دانی چطوری می خواهم از خانه اش بروم.
    و نگاه یلدا آن چنان خوشحال شد که یک لحظه نگاهش را با او اشتباه گرفتم.

    ماهان پاهایش را به زمین کوبید و گفت: آخه چرا بابا نمیاد مامان بزرگ
    زلیخا خانم با حرص گفت: منم نمی دونم والا. این پسر چه مرگشه که اینقدر خودشو توی این کار فرو می کنه. آخرش باید موهاش تو بیست سالگی سفید شه.
    به سمت ماهان رفتم و کلاهش را روی سرش گذاشتم که کلاه را در آورد و انداخت روی زمین.

    با اخم نگاهش کردن و گفتم: سرما بخوری خودت می دونی ها ماهان!

    -از این کلاهه بدم میاد.

    -از دست تو چی کار کنم من؟ حداقل بیا توی بغلم باد به کله ات نخوره.

    یلدا ظرف آش را روی حصیر گذاشت و با ذوق گفت: بیاین بخورین که توی این پاییز می چسبه.

    ماهان با اخم روی پاهایم نشست و با بداخلاقی گفت: من آش اصلا دوست ندارم.

    یلدا هم مثل اون دست به سـ*ـینه نشست و با اخم گفت: تو چرا امروز اینقدر مثل بابات، اعصاب خورد کن شدی ؟

    نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم و می زنم زیر خنده که ماهان عصبانی تر میشود و موبایل مرا برمیدارد و شماره ی او را می گیرد و هر چه بوق می خورد جواب نمی‌دهد. کم کم به دلم بد می افتد و من هم دلشوره ام بیشتر می شود. عزیزترینم کجا رفتی؟ چرا اینقدر به هم ریخته هستی که حتی جواب نمیدهی؟
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    تلفنم را برمیدارم و به اسمش خیره می شوم.
    یلدا کمی ماهان را سرگرم می کند و زلیخا خانم هم درگیر حیاط شستن می شود و به قول خودش در این سرما جگرش حال می آید ولی امان از پا دردش که بعدا به سراغش می آید.
    به سمت پیام ها می روم و برایش می نویسم. کجایی؟
    با تردید پیام را ارسال می کنم و دلشوره دست از سرم برنمی‌دارد.
    ساعت روی شش که می ایستد نفسم به شماره می افتد و به سمت یلدا می روم و می گویم:یلدا حواست به ماهان باشه لطفا. من باید برم بیرون یه کاری دارم.
    -باشه ، کجا میری؟
    -یه کارهایی پیش خانم مختاری دارم به کمک نیاز داره. فقط مواظب ماهان باش. داخل خونه سرگرمش کن که نیاد بیرون. سرما می خوره.

    -باشه خیالت راحت. برو عزیزم به کارت برس. منو و جیـ*ـگر عمه بازی می کنیم با هم.

    تشکری می کنم و شال گردنم را دور گردنم می اندازم و رو به ماهان می کنم و میگم: مامان بزرگ اینا رو اذیت نکنی ها. من میرم زودی میام.
    اخم هایش که هنوز هم در هم است کنار می رود و با ناراحتی می گوید: باشه
    سرش را نوازش می کنم و با اطمینان می گویم: ناراحت نباشی ها. بازی کن من زودی میام.
    از زلیخا خانم هم خداحافظی می کنم و تاکسی می گیرم و اول به سمت خانه می روم و دوباره با او تماس می گیرم. اما ایندفعه موبایلش خاموش شده است.
    وقتی به خانه می رسم یادم می آید که هیچ کلیدی همراه خودم ندارم و در را می کوبم و زنگ را فشار می دهم. اما هیچ کسی در را باز نمی کند.
    توی راه پله ها می نشینم و یادم می آید که شماره شرکتش را توی یکی از پیام ها دارم. سریع شماره شرکتش را می گیرم و منشی که جواب می‌دهد تند تند می گویم: سلام وقت بخیر آقای شکوهی هستن؟

    -نه خانم تشریف ندارن.

    -اخرین بار کی توی شرکت بودن؟

    -شما؟

    -من، من همسرشون هستم.

    -وای سلام خانم شکوهی خوب هستین؟ ببخشید من نشناختم تو رو خدا.

    -خواهش می کنم فقط ...

    -ایشون حدودا دو ساعت پیش از اینجا رفتن.

    -نگفتن کجا میرن؟ اخه گوشیشون خاموشه

    -نه متاسفم چیزی نگفتن!

    -خیلی ممنونم خسته نباشین

    با نگرانی به صفحه گوشیم نگاه کردم و بی اختیار برایش تایپ کردم اخه کجایی؟ تو رو خدا جواب بده.

    همانجا روی راه پله ها نشسته بودم و دیگر اشکم می خواست در بیاید که صدای قدمی را شنیدم که در راه پله ها پخش می شد.
    بهش نگاه کردم و لباس سفید و شلوار مشکی اش حتی در آن لحظه هم بهش می آمد. با تعجب نگاهم کرد و گفت: ارکیده

    عصبانیت جلوی اشکم را گرفت و با داد گفتم: چرا جواب نمیدی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ می دونی چند بار منو ماهان به گوشیت زنگ زدیم؟

    لبخندی عمیق به روی لب هایش نشست و گفت: بالاخره سرم داد زدی.

    با تشر بهش توپیدم: عقده ی داد زدن منو داشتی که اینجوری نگرانم کردی؟

    باز هم روی شیطنت اش گل کرده بود و با همان لبخند گفت: اینجا چیکار میکنی؟ هوا سرده. چرا توی این سرما اومدی اخه دختر لجباز؟ سرما می خوری. بیا بریم داخل!
    دستش را به سمت کلید می برد و در را باز می کند و با نگرانی نگاهم می کند که می گویم: چرا می خوای ازم طلاق بگیری؟

    با این سوالم جا می خورد و بی حرف باز هم نگاهم می کند.

    -اگه می خوای برم، میرم. برمیگردم پیش اقا جونم. اگه نمی خوای برم هم اینجا می مونم. تا ابد اینجا می مونم. پس اینقدر اذیتم نکن. اینقدر نگرانم نکن. اینقدر سرم داد نزن.
    با نگرانی می گوید: ارکیده ...
    نفسم را با حرص بیرون میدهم و از کنارش رد میشوم و می گویم: میرم پیش ماهان. امشبم همونجور که گفتی اونجا می مونیم. فقط منو ماهان. تنها!
    دوباره تاکسی گرفتم و در آن سرما هنوز هم از عصبانیت گرمم بود و می سوختم .دیگر نمی دانستم که باید چه کنم و بهتر بود که در حال حاضر هیچ کاری نکنم به جز گذراندن.
    در کنار زلیخا خانم نشسته بودم و او همچنان سبزی هایش را پاک می کرد. یلدا هم به خاطر پسر عمویش لپ هایش سرخ شده بود چون زلیخا خانم غیر مستقیم به او اشاره کرده بود که زن عمویش قرار خواستگاری را گذاشته. می دانستم که یلدا عاشق آن پسر عمویش باشد که سیاوش نام داشت. اما از او کاملا مطمئن نبودم. چون آنجور که دیده بودمش مانند او سرد و یخی بود و حالا که قرار خاستگاری گذاشته بودند خیالم راحت شده بود که یک عشق یه طرفه نیست و امیدوار بودم یلدا خوشبخت شود. اما دلم می گرفت که شاید نتوانم در عروسی اش باشم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا