رمان ارکیده را رها نکن | samanta کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع _nSamanta
  • بازدیدها 1,920
  • پاسخ ها 107
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_nSamanta

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/08/20
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,536
امتیاز
356
یلدا ناخونکی به بستی زد و ماهان با قاشق روی دستش کوبید و با اخم می گوید: نمیدم
زلیخا خانم با حرص گفت: آخه دخترم تو دیگه خیلی لیلی به لای این بچه می ذاری. بستنی وسط سرما؟
ماهان با چشم های گرد شده گفت : یه بار بابا هم اینو به مامان گفت و مامانم بهش گفت طبق دلایل علمی بستی توی سرما خیلی می چسبه.
یلدا زد زیر خنده و گفت: با این خیلی موافقم.گل گفتی ارکیده. ماهان یه تیکه به عمه ات هم نمیدی من که اینقدر دوستت دارم؟
زلیخا خانم چشم غره ای به یلدا رفت و با طعنه گفت: آره اره به عمه ات بده بلکه این لپ های سرخش کمی سفید شه.
یلدا چشم هایش گرد شد و زیر لب گفت: مامان خانم قصد داره منو از خجالت آب کنه ولی کار من از این چیزا دیگه گذشته ها.
دستمالی برمیدارم و روی دهن ماهان می کشم تا بستنی های دور لبش پاک شود.
از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه می کنم. سیاهی آسمان را در برگرفته. خانه در سکوت رفته و یلدا یواشکی بیدار است و من هم بیخوابی به سرم می زند و بالاخره از نشستن خسته میشم و قبل از این که دراز بکشم به یلدا می گویم: اگه مامان زلیخا ببینه رسوای عالمت می کنه ها. حداقل سرت رو از زیر پتو بیار بیرون. خفه میشی اینجوری.

سرش را زیر پتو در می آورد و نفس نفس می زند و می گوید: وای خدا. خفه شدم. نگران نباش . مامان خانم الان قرص هاشو خورده بمب هم بترکه بیدار نمیشه

لبخندی می زنم و سرم را روی بالشت می گذارم و به چشمان خوابیده ی ماهان نگاه می کنم. او هم مثل بابایش می خوابد. چشمانش. لبش شبیه او هست. اما بینی اش مثل مادر واقعی اش هست. به خال مشترکی که بین من و اون هست نگاه می کنم. یک خال روی دست چپ هر دوی مان. البته جای دقیق اش هم کمی فرق می کند ولی همین مرا به ذوق می آورد. وقتی بچه تر بود و در بغلم خوابیده بود و آن خال را دیدم نمی توانستم خوشحالی ام را سر ماهان خالی کنم و به سمت او رفتم و جای خال را بهش نشان دادم. او هم خوشحال شد با ذوق نگاهم کرد و بعد از آن باور کردم که می توانم مادرش باشم.
در همان لحظه که چشم هایم روی هم رفته بود صدای در را شنیدم و بین خواب و بیداری بودم که کسی بالای سرم نشست و با دستش موهایم را کنار زد. او آمده بود. همیشه موهایم روی مخش بود. می دانستم.
ان طرف ماهان خوابید و دستش را دور ماهان حلقه کرد. خواب کاملا از سرم پرید و توی جایم نیم خیز شدم. با چشم های براقش به من خیره شده بود. با اخم نگاهش کردم و رویم را برگردانم. ای کاش به اینجا نمی اومدی. باید کم کم به دوری از تو عادت کنم.
***
به خانم مختاری زل زدم که داشت سریع حساب های مشتری را انجام می‌داد.
نمی دانم از صبح چه بلایی به سرم امده بود که اینطوری بی حال بودم و اولین احتمالی که دادم این بود که سرما خورده ام.
خانم مختاری با خوش رویی از مشتری خداحافظی کرد و به سمتم امد و گفت: دخترم این دختره رو می شناسی که رفت؟
-اره می شناسم. چطور مگه؟
-این دخترِ دختر خاله ی شوهرمه. قبلا شوهرم خاطر خواهش بوده. می بینی دنیا چه کوچیکه. من می شناسمش ولی اون منو نمی شناسه.
لبخندی می زنم به آن دختر پشت ویترین ها نگاه می کنم که با ذوق وسایل تزئینی اش را چک می کند. اینجا کار کردن برایم خیلی خوب است. یکی از خوبی های اینجا چیزهای زرق و برق داری هست که به آدم روحیه می دهد. خانم مختاری نیازی به شاگرد نداشت. اما بعدش که دید زبر و زرنگم و کارها رو خوب انجام میدم مرا کاملا استخدام کرد و حقوق خوبی می داد.این چند سال تا جایی که توانستم سعی کردم روی پای خودم بایستم تا بار روی دوشش را سنگین تر نکنم.
نگاهم را به همان بیرون دوختم و لیوان چای را بین دست هایم فشار دادم تا کمی گرم شوم. اما گرمایش زودی دستم را سوزاند و دسته ی لیوان را گرفتم. یعنی امروز هم به دنبالم می اید؟ امروز هم با هم می رویم و ماهان را از مهد کودکش برداریم؟
بعد هم با هم به خانه برگردیم و کنار هم غذا بخوریم؟ می شود؟
آنچنان غرق در خودم شده بودم که آمدن مشتری را ندیدم. رویم را که برگرداندم یلدا بود که با لپ هایی سرخ شده نگاهم می کرد. با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: اینجا چیکار می کنی مو فرفری؟
اخمی کرد و با شوخی گفت: موهای من کجاش فرفریه اخه؟ فقط کمی موج داره. آخ ارکیده می خوام برم دیدنش.
حدس زدم که منظورش با ان سیاوش باشد.
-می خوام براش یه چیز کوچیک بگیرم. ولی خب نه خیلی کوچیک باشه که بگه این دختر چه قدر خسیسه نه اون قدر بزرگ که پرو بشه.
یه چیز متوسط که اگه اونم بهم چیزی نداد ضایع نشم. یا اگه چیز خیلی بزرگی داد باز هم ضایع نشم.خلاصه...
با بیحالی خندیدم و گفتم: یه نفس بگیر آروم باش. باشه الان برات پیدا می کنم.
 
  • پیشنهادات
  • _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    بعد از یه عالمه گشتن توی قفسه ها بالاخره یه مجسمه ی کوچک دید که بیشتر برای خودش خوشش آمد و گفت که مرد ها عمرا از این چیزا دوست داشته باشن و اون کیه که بخوام براش کادو بخرم و آخرش برای خودش خرید کرد و رفت.
    این شور شوقش را دوست داشتم. ای کاش من هم می توانستم آن شور شوق را داشته باشم همانند گذشته ها...
    به قفسه ی ویترین زل زدم و رو به خانم مختاری کردم و گفتم: خانم مختاری من می تونم اینو بردارم و از حقوقم به قیمت این کم کنین؟
    خانم مختاری لبخندی به رویم پاشید و گفت: بردار دخترم.
    لبخندی زدم و با ذوق گفتم: ممنونم خانم مختاری شما یدونه این توی این دنیا.
    نمکی خندید و آن مجسمه را با احتیاط برداشتم. یک دختر و یک پسر بودند که در حال رقـ*ـص باله بودند. در ذهنم تصور می کردم که همانند من و اون هستیم که یک روز اینجوری مثل سریال ها برقصیم. اصلا من که باله بلد نبودم. سرم را تند تند تکان دادم و گفتم اصلا به من چه. من می خرمش شاید یه روز به واقعیت تبدیل شد.
    رو به او کردم که روی مبل نشسته بود و ماهان را در بغلش خوابانده بود. آن بچه ی سه ساله ی معصوم در بغـ*ـل او همانند یک فرشته بود. با ذوق کنارش نشستم و گفتم: ببخشید؟
    نگاهش به سمتم برگشت و مانند همیشه سرد بود و گرمایی کمی داشت. اما باز هم با من مهربان بود.
    مسجمه را روی میز گذاشتم و سریع گفتم: توی افسانه های قدیم میگن که اگه یه مجسمه ی چوبی رو بذاری توی خونه، آرامش میاره.
    -اون وقت تو هم باور کردی؟
    چشم هایم گرد شد ک تند تند گفتم: معلومه! من هم ازش حس خوبی می گیرم. به خاطر همین خریدمش.
    -خب؟
    لبخندم عمیق تر می شود و می گویم: میشه بذارمش اینجا؟ اینجوری انرژیش به همه می خوره.
    ابروهایش بالا رفت و با بهت گفت: بذار. ولی همین چند روز پیش یه مجسمه ی دیگه نخریده بودی که بهم نشونش دادی؟
    چشم هایم را توی کاسه اش چرخاندم و لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: اما این قشنگ تره. نیست؟
    ماهان را روی مبل خواباند و مجسمه را توی دست هایش گرفت و گفت:اما من اونو بیشتر دوست داشتم. ولی حالا که تو اینو دوست داری همین باشه دیگه
    چشم هایم گرد شد و گفتم: واقعا؟ من اونو به یلدا دادم که...
    اون هم چشم هایش را مثل من گرد کرد و با هیجان گفت:جدی؟ پس باید چیکار کنیم؟ باید بریم ازش پس بگیریم؟
    با شرمندگی گفتم: نخیر زشته. نمیشه حالا اینو بیشتر دوست داشته باشی؟ مگه چشه؟
    لبش به خنده باز شد و دستش را روی سرم کشید و گفت: شوخی کردم دختر.
    با ایستادن پاهایش در جلوی رویم از فکر و خیال در میایم و از جایم بلند میشوم. خواهر و برادر امروز هر دو لپ هایشان سرخ است. با گرمی بدنم و احساس تب کردن و سرماخوردگی ام فکر کنم من هم به زودی سرخ میشوم. ماهان که دست هایش را گزفته خواب آلود به سمتم می اید و سرش را روی شانه می گذارد. او را به خودم فشار می دهم و می گویم: امروز چرا اینقدر زود اومدی مامانی؟
    او دستش را توی جیب شلوارش می کند و می گوید: من زود رفتم دنبالش.
    و بعد روبه رویم می نشیند و با خوشحالی می گوید: چرا همه اش این شال گردن رو می اندازی؟
    چشم هایم گرد می شود و دستم به سمت شال گردنم می رود و می گویم: برای چی؟
    -گفتم شاید خیلی دوستش داشته باشی.
    صورت من هم سرخ می شود و تند تند می گویم: نخیر. فقط به جز این شال گردن دیگه ای ندارم. باید برم چند تایی بخرم.
    سر کیف است و باز هم می خندد و سر به سرم می گذارد و من دعا می کنم ای کاش می توانستم خفه اش کنم و این خنده های حرص درارش را نبینم.
    به ساعت مچی اش نگاه می کند و می گوید: دیگه فکر کنم کارت تموم باشه ها.
    اخمی می کنم و میگم: زشته. خانم مختاری همه اش دست تنها می مونه. شما برین. من خودم برمیگردم.
    حق به جانب می گوید:بدون تو نمی ریم. بابا جون بیا پیش من تا مامانت کارش تموم بشه.
    ماهان به پیش او می رود و من از جایم بلند می شوم و به سمت مشتری می روم.
    با عطسه ای که می کنم ابرو هایش را بالا می اندازد و لبم را گاز می گیرم. می دانم که روی مریضی همیشه حساس است و با کوچک ترین چیزی هر کسی را به بیمارستان ها می کشاند.
     
    آخرین ویرایش:

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    وقتی در تب می سوزم، او ماهان را به خانه ی مادرش می فرستد. خدا را شکر می کنم که در این خانه بیشتر از همه فقط من مریض می شوم.
    اما از این که عذاب می کشم که آن ها را به دردسر می اندازم.
    سردردم آن قدر زیاد است که به خودم می پیچم. نمی دانم این چه سرما خوردگی بود که سراغم آمد. اخ خدایا. سرم
    نگران به سمتم می آید و دستش را روی پیشونی ام می گذارد و من بیشتر از گرمای بدنم می سوزم.
    تند تند می گوید: ارکیده. تو رو خدا پاشو بریم بیمارستان.
    با درد می گویم: آدم بخاطر یه سرماخوردگی این همه راه ، این همه راه پا نمیشه بره. زودی خوب میشم. قرص داره کم کم، اثر می کنه.
    -ارکیده خطرناکه پاشو بریم. بلند شو لباستو بپوش. لجبازی نکن.
    -نمی خوام
    -تو چرا اینقدر سر بیمارستان اومدن لجبازی می کنی همیشه؟
    -چون می دونم خوب میشم
    -خدایا، ببین چشمات چه قدر سرخ شدن. می خوای آیینه بیارم خودتو ببینی.
    -اصلا نمی تونم چشمامو باز کنم که حتی خودمو ببینم . بذار بخوابم دیگه
    -. اگه ببینم تا نیم ساعت دیگه قرص اثر نکرده می برمت بیمارستان. فهمیدی؟
    بدون حرف توی جایم غلط می خورم و در دل می گویم توی خواب ببینی که برم بیمارستان. می توانم حضورش را احساس کنم و قرص کم کم اثر می کند و چشم هایم روی هم می افتد.
    -ارکیده
    چشم هایم را دوباره به زور باز می کنم و میگم: چیه؟
    -این قرص فقط تو رو خواب کرد. تبت اصلا قطع نشده. تشنج کنی چی؟
    پتو را روی سرم می کشم و با حرص می گویم:قبلا بهت گفتم باید چیکار بکنی اگه یکی تشنج کرد.
    او با حرص مرا از جایم بلند می کند و می گوید: اینقدر منو عصبانی نکن. بلند شو لباساتو بپوش باید بریم بیمارستان. کچل ام کردی خدا.
    بی حال روی تخت می نشینم. با چشم های نیمه باز به او نگاه می کنم.
    مرا که روی تخت بیمارستان می گذارد خیالش راحت می شود و عصبانیتش سرد می شود و بالاخره از دست غر هایش راحت می شوم .
    دست هایم را به سمت گلویم می برم. انقدر سنگین شده که قورت دادن آب دهنم هم برایم دشوار است. بعد از کم شدن تبم روی صندلی بیمارستان می نشینم تا او برود و دارو هایم را بگیرد. ای کاش از این رفتارهایش راحت شوم. میدانم که باید خوشحال بشوم و این را هم می دانم که خوشحالی کردن به ضررم هست. اما هر آدمی برای هر کسی این کار را می کند. غیر از این است؟ او برای من بیشتر از این ها کرده. من هزار سال هم دنیایم را به پایش بریزم باز نمی تواند در حق اش جبران شود. ولی عشق کجا و انسانیت کجا؟
    او هم همین حس را به من دارد. کاری که نمی تواند با هیچ چیز برایم جبران کند. ولی در این بین فقط من بودم که در دلم عشق را نسبت به او احساس کردم و در لحظه ای چنان در وجودم سوخت که از آن موقع اشک از چشمانم سرازیر هست حتی اگر قطره ای نریزد. فقط من هستم که در درد این عشق می سوزم و او نمی داند.
    کنارم می نشیند و بیمارستان پر از صدای بچه هاست. در این فصل سال بچه ها بیشتر سرما می خورند و با نگرانی می گویم:خداروشکر که ماهان مریض نشده. بیا از اینجا بریم. اگه تو هم مریض بشی چی کار کنم؟
    همانطور نگاهم می کند و من با همان بیحالی باز هم اخم هایم از این نگاه هایش در هم می رود. ای کاش می فهمید که او را دوست دارم. ان وقت مرا اینقدر اذیت نمی کرد و از من دور می شد تا قلبم را نشکند. اگر دوستم نداری چرا جوری نگاهم می کنی که غیر از این باشد؟
    زیر لب می گوید: متاسفم ارکیده. به خاطر همه چیز. می دونم دلیل این سردی تو چیه. اما اینقدر پرو ام که باز هم ازت می پرسم. اینقدر خودخواهم که اذیتت می کنم. باید برات توضیح می دادم که چرا اون برگه ها رو جلوی چشمات گذاشتم و قلبتو شکوندم. تو هم هیچی ازم نپرسیدی و می خواستی بری. من، من نمی دونم چمه ارکیده. ولی موضوع طلاق و فراموش کن. من نمی خوام طلاق بگیرم. ولی اگه ذره ای دیگه نخواستی پیش ما باشی رهات می کنم ارکیده. می ذارم پر بکشی و بری. حالا بهم بگو. میخوای بری؟
    سرفه ای کردم و با غمگینی نگاهم را رو به زمین دوختم و بی اختیار زمزمه کردم: من نمی خوام برم.
    شنید و لبخندی عمیق روی لب هایش نشست. او هم نمی خواست من بروم؟ او هم مرا دوست داشت؟
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    -دارو هاتو خریدم. بیا بریم خونه
    در لحظه ای که از بیمارستان بیرون آمدم نگاهم به زنی افتاد که با موهایی طلایی داشت و با غمگینی به من نگاه می کرد و نمی دانم چه شد که آشوب دوباره در قلبم جوانه زد. تازه خوشحالی به قلبم امده بود که دوباره فرو ریختم. نباید او را می دیدم. نباید دوباره شروع می شد.
    به سقف بالای سرم زل زده بودم و تبم پایین آمده بود. دو روز گذشته بود و ماهان را از تماس های تصویری می دیدم و او مرتب گریه می کرد و اشک مرا هم در می آورد. اخ پسرم که چه قدر دلم برایت تنگ شده است.
    دیگر از جایم پا شده بودم و خانه را مرتب می کردم. او از سرکار برگشت و با خستگی به سمتم آمد. او هم این چند روز بخاطر من خواب به چشم هایش نیامده بود و شرمنده بودم. شرمنده ی او...
    دستش را روی پیشانی ام گذاشت و با نگرانی گفت: بهتر شدی؟ من اصلا نمی تونم بفهمم یکی تب داره یا نه. خودت چی حس می کنی؟
    لبخندی زدم و گفتم: خوبم. حالم خیلی بهتر شده فردا دیگه ماهان رو بیار.
    لبخندی به رویم می زند و میگوید: هر روز صبح و ظهر که می برمش و میارمش سرم رو می خوره.
    با حرص می گویم: خب دیگه شبیه باباشه
    چشم هایش گرد می شود و با خنگی می گوید: باباش؟ باباش یعنی کی؟
    منم چشم هایم بیش تر از او گرد می شود و می گویم: چی؟
    با تلفن که زنگ می خورد حواسم را از او می گیرم و سریع به سمت تلفن می روم. آقا جون هست که احوال پرسی می کند. حال ماهان و او را هم می پرسد.

    -سلام به اقا جون برسون.

    سلامش را می رسانم و با دلتنگی به صدایش گوش می دهم.

    اقا جونم اخ که چه قدر درد کشیدی. متاسفم که با درد توی قلبت درد منم می ذاری روی شانه ات و می دانم که سنگینی می کند. می دانم که بدجوری سنگینی می کند و شرمنده ات هستم. تا به ابد.

    به سمت اقا جون می دووم و می گویم: اقا جون، بابا، بابا جان.

    او چوبش را به زمین می اندازد و با پاهای دردش سریع خودش را به من می رساند. با نفس نفس جمله های نامفهومی می گویم که او با اضطراب می گوید: خدا پیرت کند دختر بگو چه شده؟
    -بابا جون قبول شدم. دخترت دانشگاه قبول شده. دیگه می تونم درس بخونم و پرستار بشم. اینجوری هر مریضی باشه که زبونم لال گرفتارت بشه ازت مراقبت می کنم اقا جونم. خوبت می کنم اقا جونم دردت به جونم.

    اقا جون چشمانش پر از شادی می شود ولی من می شناسم آن چشم ها را. باز هم غمگین است. در میان شادی چنان چشم هایم از اشک پر می شود که ناگهان با بغض زمزمه می کنم: وای اقا جون!

    او دوباره نگران می شود و می گوید: ارکیده تو رو به خدا جن زده شدی که همچین می کنی؟ می خندی بعد زار زار گریه می کنی دختر.
    در حالی که اشک هایم را پاک می کنم تند تند می گویم: اقا جونم من برم تو که تنها میشی. چطور دلم بیاد تو رو بذارم برم. من نمیرم. من عمرا نمیرم. .

    سرم را بین دستانم می گیرم و سریع به داخل خانه می روم . مارال با اصرار و اخم رو به رویم می نشیند و با حرص می گوید: ای دختر کله خراب. تو چرا همچین شدی اخه؟ اقا جونت پای اون در نشسته میگه الا بلا من راضی ام. ارکیده خانم داره لج می کنه. همه ارزوشونه.

    -نه می دونم راضی نیست. راضی هم باشه من دلم راضی نیست مارال. تو رو خدا اصرار نکن حودت تنها برو. من پامو توی یه شهر دیگه نمی ذارم. درس بخونم که چی بشه؟

    -فردا پس فردا که خواستی ازدواج کنی اون وقت یهویی وسط عروسی میگی دلم راضی نیست و اقا جونم تنها میشه و نمی خوام ازدواج کنم؟

    با بغض می گویم: نمی ذارم از این در خواستگاری رد بشه که بخوام توی عروسی این کار و بکنم. جلوی همین در میگم نمی خوام

    -ای خدا دختر ببین این چند روز موهای من از دست تو سفید شده به خدا.

    مارال با نا امید از در اتاق به بیرون رفت و به بی بی خانم گفت: ارکیده خانم بله نمیده والا. من رفتم بودم خواستگاری یه بازیگر مشهور . الان عقد کرده بودیم به خدا

    بیبی خانم با جارو به دنبالش افتاد و اقا جون بیصدا وارد اتاقم می شود. سرم را در بالشت می کنم و بغضم می شکند و گریه می کنم. او دستی بر روی سرم می کشد و می گوید: ارکیده. دختر. به الله من راضی ام تو بری واسه خودت یه خانم دکتری بشی. به یه جایی برسی

    در میان گریه گفتم: اقا جون تو دلت میاد بذاری من برم؟

    -منم دلم نمیاد دخترم.

    -پس چرا میگی برم از اینجا؟

    -می خوام بری واسه ی خودت کسی بشی. بری به یه جایی برسی. خوشبخت میشی دخترم. به آرزوت می رسی. تو به آرزوت برسی دل منم مثل یه پر طاووس از غم و غصه باز میشه ارکیده. پاشو برو دانشگاهت. بی بی خانم و آقا مسعود هم اینجا هستن. کلی فامیل و آشنا داریم اینجا.

    سرم را از توی بالشت در اوردم و اشک هایم را پاک کردم و با صدای خشداری می گویم: من بازم خیلی غصه می خورم. ولی قول میدی تو غصه نخوری اقا جون؟ اگه من برم هر هفته بهت سر می زنم.

    ناراحتی ام را روی قلبم گذاشتم و سوار اتوبوس شدم. چشم اقا جونم خیس از اشک شد و من آن اشک را تا مقصد و تمام این سال ها در کنارم نگه داشتم. ای کاش نمی رفتم اقا جون ای کاش همانجا می ماندم.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    سال دوم دانشگاهم هست و در دانشگاه روی صندلی نشسته ام و با خستگی به اتاق روبه رویم زل زده ام. مارال به سمتم می آید و با ذوق می گوید: ارکیده ببین برات چی اوردم؟

    جان می گیرم و لبخند می زنم و تند تند می گویم: چی چی داری برام؟

    کیک و ابمیوه ای به سمتم می گیرد و می گوید: ببین چه دوست خوب و مهربونی داری.

    سریع کیک و آبمیوه را باز می کنم با عشق می گویم: دستت درد نکنه که حسابی جون گرفتم.

    کیک و آبمیوه را باز می کنم و کیک را یکجا توی دهنم می گذارم و ابیموه را سر می کشم.

    -دختر مطمئنی که تو دهن یه انسان رو داری؟

    خندیدم و چشمم به ساعت که افتاد گفتم: کلاسم تموم شده. الان اتوبوس میاد. من میرم خوابگاه. تو نمیای؟

    لبش را غنچه می کند و می گوید: باید برم یه سر به اقام بزنم.

    لبخندم پر رنگ می شود و با دستم محکم به دستش می زنم و می گویم: حیا کن دختر

    -عشق چشم هامو کور کرده دختر. ولی خب شوهرم نمیاد منو بگیره. اصلا اسم منم نمی دونه

    -می خوای من یه بار بیام جلو اون صدات کنم؟

    با ذوق می گوید: این هم فکر خوبیه. احسنت به این مغز تو ارکیده. الان نمی دونم کلاسش کی تموم میشه. بذار یه وقت دیگه . فردا ساعت ۱۰ صبح مطمئنن از این راهرو رد میشه. اون وقت تو وارد صحنه میشی و اسم گوهر بار منو به زبون میاری.
    ای کاش اسم منم ارکیده بود. ارکیده تلفظش قشنگ تره ها

    -نخیر مهم اینه که مثل اهو زیبایی

    -شاعر هم شدی ها

    لبخند دندان نمایی می زنم و می گویم: من برم به اقا جون زنگ بزنم.

    -باشه برو. خبر بی بی جون هم بگیری ها.

    -خودت چرا یه زنگ نمی زنی به بی بی جون گـ ـناه داره اخه.

    -اگه زنگ بزنم یک ریز سرم غر می زنه اخه.

    -زنگ بزن غر زدنش برای دلتنگیشه.

    دلم برای مارال پر کشیده بود. اما نمی توانستم ببینمش. هر چیزی که به آن شب مربوط می شد را نمی توانستم ببینم. غرق در گریه می شوم و احساس بدی دارم. بعد از ده ماه دوباره به سراغم آمده است. دوباره اشفتگی در تنم رخنه کرده و می ترسم. می ترسم دوباره شروع شود. دیگر هر چه قدر او را اذیت کرده ام بس است. هر چه قدر که ناراحتش کردم بس است. نمی خواهم. نمی خواهم. خدایا کمکم کن. بگذار این بار تنهایی از پسش بر بیایم.
    نباید آن ها را عذاب بدهم. با دست هایی لرزان کنار در اتاق می نشینم. هوا روشن است ونمی توانم خودم را مخفی کنم. نمی توانم مخفی شوم.

    با آمدن ماهان و او کمی خودم را جمع و جور می کنم. ارکیده تو خوب میشوی. ارکیده خوب میشوی.
    تو نباید او را دیگر در این موضوع دخالت بدهی.

    به سمتشان می روم و او با لبخند به من نگاه می کند. نگاهش آرامش بخش است و از آن طوفان درونم کم می کند. لبخند هایش هم بیشتر شده.

    غذا را در می آورم و این بار به من میگوید: چرا زود برگشتی؟

    -خانم مختاری می خواست زودتر بره به خاطر همین منم برگشتم. دخترش مریض بود.

    -چرا بهم زنگ نزدی که بیام دنبالت؟

    او هم می دانست که دیگر به آمدنش عادت کرده ام و تنهایی آمدن دیگر برایم سخت است.
    این بار منم که به او خیره می شوم. حواسش نیست و سرش توی نقشه ها هست. قلبم را می گیرم و چشم هایم از اشک پر می شود. خدایا کمکم کن.
    -مامان ارکیده ، چرا اینجوری نگاه می کنی؟
    از سوال ناگهانی اش به خودم می لرزم و با تعجب به او نگاه می کنم و می گویم: چی؟
    او سرش را بالا می اورد و مشکوک نگاهم می کند.
    نمی دانم باید چه بگویم و این حرف نزدن های من گاهی روی دلم سنگینی می کند.

    امشب شب خواستگاری یلدا هست و من نمی دانم که چی بپوشم. پوفی می کنم توی لباس هایم می گردم.

    دست به سـ*ـینه بالای سرم می ایستد و می گوید: چیکار می کنی؟

    در خالی که لباس هایم را زیر و رو می کنم می گویم: نمی دونم چی بپوشم.

    کنار می نشیند و با دقت به انجا نگاه می کند. کنارش معذب می شوم و کمی ان ور تر می روم. خم می شود و لباس آبی از کمد در می اورد و با ذوق می گوید: این

    سرم را تند تند تکان می دهم و باز هم می گردم که ایندفعه لباس مشکی بیرون می کشد و با اخم می گوید: این یکی

    باز هم سرم را تکان می دهم و کلافه می گویم: اعصابم خورد شد. هیچی نیست.

    می خندد و می گوید: حالا برای تو که نمی خواد خواستگار بیاد. اگه به من باشه که هر چی بپوشی خوشگل میشی.

    چشم هایم گرد می شود و قلبم تند تند می تپد و در دل می گویم: ارکیده مگه تو یه دختر نوجوونی که همچین میشی؟ و بعد با حسرت می گویم: اولین باره که به من میگه خوشگل.
    دوباره نفسم را با حرص فوت می کنم و همان لباس مشکی را در می اورم و در کمد را بهم می زنم که توی جایش می پرد.
    کنار یلدا نشسته ام و او از استرس مدام پاهایش را تکان می دهد و با خنده می گویم: اولین بار نیست که می بینیش ناسلامتی پسرعموته ها.

    با استرس می گوید: این دیگه بدتر. اصلا توی قلبم انگار دارن رخت می شورن. خودتم وقتی ما اومدیم خواستگاری رنگ به روت نبود. مثل بید می لرزیدی.

    دلم می گیرد و با امدن او و نگاهش که با لبخند نگاهم می کند دلم گرم می شود و با ذوق می گویم: ولی خیلی خوشگل شدی ها. دلشو می بری

    یلدا هم با ذوق می گوید: بیشتر عاشقم میشه مگه نه؟ وای ارکیده فرض کن توی اون کت و شلوار چه قدر جیـ*ـگر بشه.

    او نگاهش را به ما می دوزد و با حیرت می گوید: خجالت نمی کشین این حرف ها رو جلوی من می زنین؟

    یلدا که هنوز هم ذوق در حرف هایش مانده است با لبخند دندان نمایی بازوی مرا می گیرد و می گوید: تو دیگه از خودمونی داداش. مگه چیه؟ ارکیده هم ازت تعریف می کنه

    چشم هام گرد می شود و او با هیجان می گوید:چی؟ ارکیده؟ از من تعریف می کنه؟

    یلدا که حواسش به من نیست با خوش خیالی می گوید: معلومه داداش. اصلا اگه بدونی چه قدر...

    با ایفونی که زنگ می خورد خدا را شکر می کنم و یلدا سریع از جایش پا می شود و تند تند می گوید: اومدن اومدن
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    با لبخند از جایم پا می شوم و ان ها با دسته گل وارد می شوند و خانه شلوغ می شود. اقا حمید، عموی یلدا با دیدن ما سریع می گوید: چه عجبی ما شما رو دیدیم. کم پیدایین ها.

    او لبخندی می زند: لطف دارین عمو خوش اومدین.

    ماهان را که بهانه گیر شده در بغـ*ـل می گیرم و با همه شان احوال پرسی می کنم. طیبه خانم، زن حمید اقا، زن جدی و سختگیری است و یلدا بیشتر همه از او می ترسد و قبلا خصومت بین شان زبانزد فامیل بوده است اما بعد از فوت پدر یلدا رفت و آمد هایشان شروع شد. اقا جون همیشه می گفت مرگ یا جدایی می اورد یا بالاخره قدر هم را می دانند. سیاوش ام به خودش رفته است و خشک و جدی است و همه اش روی صورتش اخم دارد. ولی امشب با دیدن یلدا گل از گلش شکفته است و اخم هایش کنار رفته. چهار خواهر دارد که یلدا فقط با یه نفر از ان ها صمیمی است . سیما با ذوق به سمت ماهان می اید و می گوید: وای ماهان کوچولو که اینجاست. چه قدرم بزرگ شده.
    ماهان خودش را بیشتر به من می چسباند و من لبخندی می زنم و او می گوید: خوش اومدین.
    سیما که از نگاهش معلوم است دل خوشی از من ندارد سری تکان می دهد و سلامی می کند و به سمت پذیرایی می رود. می دانم که روزی به او حس هایی داشته . یلدا این را به من گفته بود تا از طعنه هایش ناراحت نشوم. سوسن با لبخند نگاهم می کند و او خوش قلب ترینشان هست. سوگل و شیما هم وارد می شوند و بچه هایشان سرو صدا راه می اندازند و با دیدن ان ها نفسم تنگ می شود و او با نگرانی نگاهم می کند. لبخندی به رویش می زنم و ماهان با دیدن آن بچه ها از بغلم پایین می اید و با نگاه مظلومی به ان ها نگاه می کند. می دانم که این به خاطر گوشه گیری اش هست و از آدم های غریبه می ترسد. او دستی روی سرش می کشد و می گوید: بابا جون. هر موقع دوست داشتی برو باهاشون بازی کن. باشه؟
    سرش را تند تند تکان می دهد و دست های مرا می گیرد و با بغض می گوید: می خوام پیش مامان بمونم.
    زلیخا خانم به ما اشاره می کند که بشینیم.
    یلدا صورتش سرخ شده و سیاوش هم مدام به او نگاه می کند. زلیخا خانم با نگاهش به یلدا اشاره می کند که کمی شرم و حیا سرش شود و اینقدر سرش را مثل تلسکوپ به سمت سیاوش نچرخاند و از دیدن ان ها در این موقعیت خوشحالم.
    بعد از کمی حرف ، اقا حمید می گوید: جای برادر مرحومم خالیه اینجا. ولی مطمئنن روحش شاد میشه. ما دیگه فامیلیم و همدیگرو می شناسیم و می خوایم یلدا خانم گل رو برای پسرم سیاوش خواستگاری کنیم.

    در این هنگام به او نگاه می کنم و که به زمین خیره شده است. همیشه همینطوری هست. به زمین خیره می شود و فقط گوش می دهد. اما وقتی در دلش حرفی داشته باشد سرش را بالا می گیرد و در چشم هایت خیره می شود و یا با عصبانیت حرفش را می زند یا فقط نگاهت می کند.
    خاطراتی در ذهنم می آید که باعث می شود قلبم دوباره تند تند خودش را در درونم بکوبد.

    از پشت پنجره به ماشینی که در باران می ایستد نگاه می کنم و بغض زمزمه می کنم: من می ترسم.

    روسری ام را مرتب می کنم و کنار در می ایستم. پاهایم می لرزد که اقا جون به سمتم می اید و در را باز می کند و می گوید: ارکیده . اون بنده خدا مرد خوبیه. حتما خانواده اش هم مثل خودشن.

    سرم را تکان می دهم و نگاه غمگینم را به زمین می دوزم و رعد و برقی می زند و نگاهم به قاب عکس مامان می افتد و در دل می گویم: ای کاش تو هم کنارم بودی مامان. اگه بودی اینقدر بی پناه و غریب نبودیم توی هر جای دنیا. حتی دیگه خاک خونمون هم جایی برای ما نداره.
    زنی با لپ های سرخ و مهربان وارد می شود و اقا جون با خوش رویی خوش آمد می گوید و پشت بندش هم زنی جدی می اید و سلامی زیر لب می کند. بعد از او دختر جوان و زیبایی که شبیه به آن مرد است با لبی خندون وارد می شود و من هم لبخند لرزانی به رویشان می زنم و میگویم: سلام خوش اومدین.

    ان خانم که چادرش را دورش پوشانده می گوید: اقای زیارتی ماشالا ماشالا چه خونه ی دلنشینی دارین. عجب هوایی داره اینجا.
    اقا جون می گوید:مرتب تشریف بیارین. ما در خدمتیم خانم شکوهی.
    همانطور انجا ایستاده ام و اشک در چشمانم جمع شده است که کسی پشت سرم می گوید:ببخشید!
    تکانی می خورم و سریع برمیگردم و چشمانم در چشمانش می افتد که دست گلی در دستش دارد و از موهایش آب می چکد.
    دست هایم می لرزد و دستپاچه می شوم که اقا جون سریع می گوید: دخترم ارکیده.
    سریع کنار می روم و می گویم: بفرمایین.
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    در را پشت سرش می بندم و به قامت بلند اش نگاه می کنم که هنوز کنارم ایستاده است. دست گل را به سمتم می گیرد و با نگاهی غمگین دست گل را ازش می گیرم. گل های طبیعی است و بویش که در بینی ام می پیچد باعث می شود کمی حالم بهتر شود.

    کنار اقا جون می نشینم و ان دختر جوان با شیطنت به سمتم می اید و می گوید: سلام من یلدا هستم. اسم تو هم ارکیده است درسته؟
    لبخندی به روی صورت مهربانش می زنم و می گویم: بله
    ارام و زیر لب به من می گوید: تو چرا اینقدر خجالتی هستی اخه. بخدا من از اون خواهر شوهر ها نیستم که فکر کنی پدرت رو در میارم. برعکس من همیشه طرف تو ام.
    می خواهم چیزی بگویم که ان زن مهربان که مادرش هست می گوید: ماشالا چه دختر خوشگلی دارین.

    اقا جون با مهربانی سرش را تکان می دهد و تشکری می کند.
    زیر چشمی به او نگاه می کنم که به زمین خیره شده است و اخم هایش به شدت در هم هست. با دست های عرق کرده ام لباسم را فشار می دهم. اگر یوقت عاشقش بشوم چه بر سرم می آید؟ اگر به بچه اش صدمه بزنم چی؟ اگر خانواده اش ارکیده واقعی رو بشناسند چی؟ با یه مرد غریبه که حتی اسمش را نمی دانم ازدواج کنم و دوباره به آن شهر برگردم؟ دوباره اقا جون را تنها بگذارم؟

    -من...

    با صدای ضعیف من ان ها متوجه می شوند و با کنجکاوی به من نگاه می کنند. او هم سرش را بالا می اورد و نگاهم می کند. اخم از پیشانی اش کنار می رود و لبخندی محو به رویم می زند و ان اشک را که در چشمانش می بینم زبانم شل می شود و همه چیز از یادم می رود و این سرنوشت را قبول می کنم که بروی صفحه های زندگی ام مُهر شود.

    با صدای یلدا به خودم می آم و ماهان با گریه خودش را در بغلم فشار می دهد. به سمت آشپزخانه می روم و او هم به دنبالم می اید. روی زمین می نشینم و با غمگینی می گویم: مامانی چیشده اخه؟ چرا پسرم گریه می کنه؟

    گریه اش بند نمی اید و او هم کنارم می نشیند و تند تند می گوید: بابایی. چرا گریه می کنی؟

    یلدا به سمتان می اید و با نگرانی می گوید: چیشده؟ عمه جونم چیشده دورت بگردم؟ می خوای برات شکلات بیارم؟

    او رو به یلدا می کند و می گوید: یلدا خودمو ارکیده هستیم تو برو زشته.

    -می خوای بری با بچه ها بازی کنی؟ آرتا و امین خیلی دوستت دارن.
    با بغض سرش را تکان می دهد که موهایش را کنار می زنم و می گویم:می خوای برات غذا بیارم؟
    -می خوای بریم بیرون توی حیاط؟

    سرش را تکان می دهد و دست های کوچکش را به سمت او دراز می کند به بغلش می رود و او ماهان را بیرون می برد.

    یاسمن به سمتم می اید و با خشم می گوید: چیشده بود؟
    نگاهم را پایین می اورم و عروسک ماهان را توی کیفم می گذارم و می گویم: چیزی نشده بود.
    با همان خشم می گوید: نمی تونی گریه ی یه بچه کوچیک رو هم بند بیاری؟ مگه مامانش نیستی؟

    چیزی نمی گویم که زلیخا خانم با اخم وارد اشپز خانه می شود و می گوید: یاسمین صدات تا اون بیرون هم میاد. چته تو؟ چته دختر؟

    با طعنه می گوید: هیچی مامان دارم میگم چرا ماهان گریه می کرد؟ ارکیده اصلا نمی تونه آرومش کنه. بچه از گریه خشک میشه.
    زلیخا خانم دستش را می گیرد و اروم می گوید: برو یاسمین. حرف توی دهنم نذار دختر. برو. ارکیده بهترین مادره.

    -چی گفتم مگه مامان؟حرف بدی زدم؟ ارکیده من حرف بدی بهت زدم؟

    زلیخا خانم با ناراحتی می گوید: فکر می کنی خودم نمی دونم چجوری با این دختر بیچاره رفتار می کنی؟!

    یلدا دوباره به همراه سوسن هم سریع میان و یلدا می گوید: مامان چرا همتون اومدین اینجا.

    -هیچی مادر. برو پیش عموت اینا.

    یلدا نگاهم می کند و می گوید: ارکیده چرا اینجوری شدی.

    اشک در چشمانم گم می شود و لبخندی می زنم و می گویم: برو عزیزم. منم میام.

    -چرا ناراحتی؟

    دستش را می گیرم و با مهربانی می گویم: به خاطر ماهان ناراحتم. نگران نباش. شما برین عزیزم.
    یاسمین چیز دیگری نمی گوید و به دنبال ان ها می رود.
    بودن من در کنار آن ها اشتباه بود؟ اگر دیوانه نبودم، تو هم مرا دوست داشتی یاسمین؟
    ***
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    یلدا با اصرار میگوید: ارکیده تو رو خدا تو هم بیا بپوش.

    اخمی می کنم و می گویم: یلدا تو هم وقت گیر اوردی ها!

    -اخه مگه چه اشکالی داره؟ ها؟ مگه ما دل نداریم.

    -نمیگم که دل نداریم . عروسیت هنوز مشخص نیست. کلی مدل می تونی پیدا کنی. از الان اومدی دنبال لباس عروس؟

    -وای ارکیده. وای ارکیده خیلی شبیه داداشم شدی ها.

    -من کجام شبیه اونه؟

    -حرفات دختر. حرفات! بخدا من دلم می گیره اینقدر غریبانه اومدی توی خونه ات. هنوزم از دست داداشم ناراحتم که گذاشت تو اینجوری بیای. اخه ما فقط اومدیم مراسم خواستگاریتون. بعدش هم رفتین سریع عقد کردین. حتی یه لباس عروس نپوشیدی. دلم راضی نیست.

    با قیافه ای مظلوم می گوید: بیا دیگه ارکیده. بخدا ناراحتم.

    دلم نمیاد که ناراحتش کنم و با حرص گفتم: خیلی خب باشه. اینجوری به من نگاه نکن قبول می کنم.

    با ذوق دستاشو به هم زد و گفت: اخ خدا. پس بیا انتخاب کنیم. هر کدومشو که خودت دوست داشتی.

    یلدا به سمت خانمی رفت که داشت لباسی را برای دختر جوانی اندازه می گرفت. قدم زدن میان این همه لباس عروس می توانست هر دختری را ذوق زده کند. حتی من را. ولی چه کنم که حتی یکبار هم ان لباس ها را به تنم نکردم. همیشه با خودم می گفتم این چیزها دیگر از من گذشته. اما حالا قلبم این آرزو را می خواست. نگاهم به لباسی ساده افتاد که سفید و زیبا بود. ان خانم به همراه یلدا به سمتم امدند و یلدا گفت: از چشمات معلومه که این رو انتخاب کردی. خانم ستوده لطفا این رو بیارین.

    زیر لب می گویم: یلدا زشت نباشه ما فقط می خوایم بپوشیم و بریم پی کارمون.

    -نه بابا. دلتو بزن به دریا. من آخرش میام از اینجا انتخاب می کنم. لباس هاشو خیلی دوست دارم.

    بازو هایم را گرفت و مرا به سمت اتاق پرو برد و گفت:اول تو برو ارکیده.

    با استرس به انجا قدم گذاشتم و کیفم را به یلدا دادم.

    با دیدن ان لباس، دست های سوخته ام بیشتر از هر چیزی توجهم را جلب می کرد. اما این بار می خواستم خودم را در ان لباس ببینم. بدون انکه اتفاقات گذشته، ردی روی آن لباس بگذارد. ان لباس را سیاه و تلخ کند.
    می خواستم دختری را ببینم که برای روز عروسی اش شوق دارد. دستانم را در پشتم مخفی کردم و حالا همه چیز سفید و زیبا شده بود . ان آیینه دختر جوانی را نشان می داد که لباس عروسی در تنش بود. زیبا و ساده. با موهایی مشکی که حالا به دورش افتاده بود و چشمانی پر از اشک. لبخندی روی لب هایش غنچه می کرد و خوشحال بود.

    یلدا تند تند می گوید: ارکیده پوشیدی؟ می خوای بیام کمکت؟

    سرم را تند تند تکان میدهم و می گویم: اره پوشیدم.

    سریع پرده را کنار می زند و با دیدنم جیغ خفیفی می کشد و ناباور زمزمه می کند: ارکیده!

    لبخندی به رویش می زنم و سریع به سمتم می اید و با ذوق نگاهم می کند و تند تند موبایلش را در می اورد و می گوید: بذار ازت یه عکس بگیرم. تو رو خدا.

    بالاخره دلش راضی می شود و بعد از هزار تا عکس گرفتن خودش به سمت اتاق پرو می رود. او هم لباسی ساده و پف با مروارید هایی زیبا که روی استین اش هست انتخاب می کند و مثل ماه می شود. ذوق دارد و خوشحال است.

    سیاوش به دنبال یلدا می اید و من را هم به خانه می رسانند.
    توی راه پله ها می نشینم و منتظر او و ماهان می مانم. دلم نمی خواهد تنهایی در ان خانه باشم. به عکس هایی که یلدا برایم فرستاده نگاه می کنم و لبخندی عمیق می زنم.

    -ارکیده

    چشم هایم را سریع باز می کنم و نگاهش می کنم.
    ماهان در بغلش خواب است.

    -چرا اینجا نشستی؟

    چشم هایم را باز و بسته می کنم و با صدای خشداری می گویم: منتظر شما بودم که بیاین.

    سریع بلند میشم و میگم: الان در رو باز می کنم.

    کلید را توی کیفم برمیدارم و در را باز می کنم و او سریع ماهان را روی مبل می خواباند و دست هایش را می گیرد.

    دست هایش! با نگرانی نگاهش می کنم. به یاد دارم اولین باری که او را دیدم دست هایش را گچ گرفته بود و داخلش پلاتین بود.

    با نگرانی می گویم: دستات درد می کنه؟

    کمی تکانش می دهد و می گوید: کمی!

    -دیگه ماهان رو بغـ*ـل نکن. اگه روش فشار بیاری بدتر میشه ها.

    سرش را تکان می دهد و می گوید: با یلدا چیکارا کردین؟

    با صدای پر انرژی اش نگرانی ام کمرنگ می شود و من هم با ذوق می گویم: رفتیم لباس عروس انتخاب کردیم. نمی دونی چه قدر لباسش بهش می اومد. البته منم بهش گفتم الان خیلی زوده. بعدا کلی چیزهای قشنگ تر میاد. اما گوش کرد. تازه منم...
    صورتش که غمگین می شود، حرفم را قطع می کنم و برای این که چیزی یادش نیاید تند تند می گویم: راستی شام چی بپزم؟ راستی آزاد...
    با اوردن اسمش چشم هایم گرد می شود و او هم با تعجب مرا نگاه می کند. اسمش را برای اولین بار بود که اینقدر واضح صدا می زدم؟

    ***
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    با ترس نگاهم را به زمین می دوزم و موهایم را زیر شال ام مرتب می کنم. نگاهم غمگین تر از هر موقع می شود و آن امید در دلم کور می شود. اسمم را که صدا می زنند دستپاچه می شوم و بعد از چندین بار صدا زدن به سمت ان اتاق می روم. دستگیره را لمس می کنم و دستانم را جلوی دهنم می گیرم. حالت تهوع دارم و قلبم تند تند می تپد.
    ان دکتر مهربان را که می بینم که از جایش بلند شده است و به سمتم می اید. همراهی ام می کند که روی صندلی بشینم.

    -می خوای برات آب بیارم؟ این چه حالیه ارکیده؟ آقای شکوهی کجاست؟ چیشده؟

    آب دهنم را قورت می دهم و با ناراحتی می گویم: میشه بهش نگین من اومدم اینجا؟ این موضوع باید فعلا بین خودمون بمونه.

    -باشه.

    با التماس می گویم: قول میدین؟

    چشم هایش را باز و بسته می کند: قول میدم. چیشده که تا اینجا اومدی؟

    برگه ی ازمایش را روی میز می گذارم با اشک به ان نگاه می کنم. با تردید آن را برمیدارد و بازش می کند و با ناباوری می گوید: دخترم...

    با بغض می گویم: منفیه.

    نگاهش غمگین می شود و برگه را بعد از نگاه کردن دوباره روی میز می گذارد و می گوید: گوش میدم. تعریف کن.

    -خیلی ترسیدم. به خاطر همین سریع رفتم ازمایش دادم. من هنوز نمی دونم می تونم برای اون بچه مادر خوبی باشم. هنوز از خودم می ترسم . اون وقت یه بچه ی دیگه هم پا توی این دنیا بذاره و مادرش من باشم. چجوری ازش مراقبت کنم. اون هم...

    اشک هایم بیشتر سرازیر می شود و قلبم می گیرد: چند مدت پیش می خواست از من طلاق بگیره. بهم خیلی محبت می کنه. با من خیلی مهربون تر شده. اما هیچ وقت حتی یه بار هم به من نگفته که دوستم داره. دلم نمی خواد قلبم بشکنه. دلم نمی خواد اون قلبمو بشکونه. اما گاهی وقت ها بدون این که بفهمم قلبم شکسته شده و غمگینم. می خوام ازش دوری کنم اما اون به من نزدیک تر میشه.

    -تو تا حالا بهش گفتی که دوستش داری؟

    سرم را تند تند تکان می دهم: نه. من نمی خوام عذابش بدم. نمی خوام اذیتش کنم. نمی خوام یه مشکل باشم روی بقیه ی مشکل هاش. تا همین جا هم خیلی بهم کمک کرده‌. اگه بفهمه دوستش دارم بیشتر درد می کشه.

    دست هایم را روی قلبم می گذارم و ادامه میدهم: هر چیزی که اینجا هست. فقط برای منه. همیشه سعی کردم اینجوری باشه. باید تا می تونم سنگینی اون درد ها رو بذارم روی شونه های خودم. اما بعضی وقت ها قلبم درد می گیره. شونه هام خسته میشه. پاهام زخمی میشه. نفس برام کم میاد. دلم می خواد اون و ماهان خوشحال باشن. همیشه بخندن.

    -ارکیده چی؟ خوشحالی ارکیده چی میشه؟

    -اگه اونا بخندن. اگه لب هاشون همیشه خندون باشه و اشک چشم هاشون فقط تا یه ساعت. درد دلشون تا چند ثانیه. ارکیده هم می تونه خوشحال باشه.

    اشک هایم را پاک می کنم و در میان گریه لبخندی می زنم و می گویم: من می خوام درمان بشم. می خوام خوب بشم. درمونده ام اقای دکتر. شما خودتون می دونین چه قدر تلاش کردم. تو رو خدا کمکم کنین.

    لیخندی ارامش بخش به رویم می زند و می گوید:دخترم تو همیشه فکر می کنی که ضعیفی و تظاهر به قوی بودن می کنی. اما ارکیده ای که الان دارم می بینم واقعا قویه. گاهی اشکالی نداره اگه حالت بد باشه. هیچ خوبی مطلقی نیست. درد ها گاهی قشنگ ترین یادگاری توی زندگیمون هستن. این که باز هم برگشتی اینجا و می خوای درمان بشی قدم بزرگیه.

    با نگرانی می گویم: من خوب میشم، مگه نه؟
    ***
     

    _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    -ارکیده ارکیده

    موهایم را می بندم و سریع به سمتش می روم و می گویم: چیشده؟

    -بیا برام این کراوات رو ببند.

    با تعجب نگاهش می کنم و می گویم: مگه خودت بلد نیستی؟

    -از کراوات زدن متنفرم. به خاطر این هیچ وقت یاد نگرفتم.

    -پس چرا امروز می زنی؟

    -یه جلسه ی خیلی مهم دارم. تازه ظهر هم نمی تونم بیام خونه. باید تا شب بمونم. اشکالی نداره؟

    لبخندی می زنم و با خوشحالی میگم: نه مگه چه اشکالی داره.

    چشم هایش گرد می شود و می گوید: تو چرا اینقدر خوشحالی؟

    جلوی لبخندم را می گیرم و می گویم: من؟ خوشحالم؟

    -چیه؟ نکنه خوشحالی نمی خوام بیام خونه؟ اصلا هر جوری شده برمیگردم.

    اخمی می کنم و می گویم: نخیر. به خاطر این خوشحال نیستم.

    ماهان با خواب الودی میگه: مامان من نمی خوام برم مهد کودک.

    با حرص ان پدر و پسر را نگاه می کنم و نفسم را فوت می کنم و می گویم: ای خدا ای خدا از دست شما.

    کروات اش را درست می کنم و از عصبانیت کمی سفتش می کنم که تند تند می گوید: ارکیده می خوای خفه ام کنی؟

    ماهان را بغـ*ـل می کنم و از اتاق بیرون می روم.

    هوا به خاطر زمستان ابری و تاریک است و نزدیک به ظهر شده است. شال گردنم را می اندازم و لباس گرمی به تن ماهان می کنم و با ذوق میگم: امروز نزفتی مهد کودک خوشحالی؟

    او هم سرش را با ذوق تکان می دهد و دستای کوچکش را به هم می زند و می گوید: مامانی دیگه دلم نمی خواد برم مدرسه. می خواهم همیشه پیش تو باشم توی خونه. تو هم دیگه نرو مغازه پیش من بمون.

    کفش هایش را پایش می کنم و می گویم: نه مامان جون. باید بری مهد کودک. بعدش هم میری مدرسه. دوست های خوب پیدا می کنی. چیزهای جدید یاد می گیری.

    نی شیر کاکائو را توی دهنش می کند و به سمت در می رود.

    ظرف غذا را برمیدارم و در را قفل می کنم و دست هایش را می گیرم که می گوید: کجا می ریم مامان؟

    -میریم پیش بابات.

    جعبه ی خالی شیر کاکائو را به من می دهد که سریع می گویم: عه تموم شد؟

    دستش را روی شکمش می گدارد و می گوید: شکمم همشو خورد.

    با خنده بغلش می کنم و به خودم فشارش می دهم و می گویم: من با تو چیکار کنم اخه؟ می دونی چه قدر دوستت دارم؟

    -از اینجا تا آسمون؟

    -خیلی خیلی بیشتر. تو چه قدر منو دوست داری؟

    دستاشو باز می کنه و میگه: اینقدر

    جلوی شرکتش که می ایستم موبایلم را در می آورم بهش زنگ می زنم. اما جوابی نمی دهد و دست های ماهان را می گیرم و به داخل ساختمان می رویم. با گیجی به دور و برم نگاه می کنم و به سمت خانمی که پشت میز نشسته است می روم و می گویم: ببخشید دفتر آقای شکوهی کجاست؟

    سرش را بالا می اورد و با لبخند می گوید: اقای شکوهی که دفتر معماری دارن طبقه ی پنجم هست خانم.

    تشکری می کنم و به سمت آسانسور می روم و چند نفر هم با من سوار می شوند. بعد از ان دکمه ی طبقه ی پنج را می زنم و به انجا که می رسم سیاوش را می بینم که در روبه روی آسانسور ایستاده است.
    چشم هایش پر از تعجب می شود و با لبخند سلامی می کند. ماهان که از او به شدت می ترسد پشت من قایم می شود و بعد احوال پرسی سوار اسانسور می شود و می رود. بعد از ان شب دیگر ندیدمش و از یلدا هم خبری نبود.‌ به سمت منشی می روم و می گویم:سلام اقای شکوهی هستن؟

    -بله هستن.

    یک نگاه به ماهان می کند و با خوشرویی می گوید: شما همسرشون هستین؟

    سرم را تکان میدهم و می گویم: بله.

    -پس بفرمایین داخل. به زودی تشریف میارن.

    -خیلی ممنونم.

    -ارکیده

    نگاهم را برمیگردانم و با دیدن یاسمین ماهان را به خودم می چسبانم.

    لبخندی می زند و می گوید: ماهان. عزیزم حالت چطوره؟خوبی عمه؟

    ماهان دستانم را می گیرد و سرش را ارام تکان می دهد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا