- عضویت
- 2021/08/20
- ارسالی ها
- 139
- امتیاز واکنش
- 1,536
- امتیاز
- 356
یلدا ناخونکی به بستی زد و ماهان با قاشق روی دستش کوبید و با اخم می گوید: نمیدم
زلیخا خانم با حرص گفت: آخه دخترم تو دیگه خیلی لیلی به لای این بچه می ذاری. بستنی وسط سرما؟
ماهان با چشم های گرد شده گفت : یه بار بابا هم اینو به مامان گفت و مامانم بهش گفت طبق دلایل علمی بستی توی سرما خیلی می چسبه.
یلدا زد زیر خنده و گفت: با این خیلی موافقم.گل گفتی ارکیده. ماهان یه تیکه به عمه ات هم نمیدی من که اینقدر دوستت دارم؟
زلیخا خانم چشم غره ای به یلدا رفت و با طعنه گفت: آره اره به عمه ات بده بلکه این لپ های سرخش کمی سفید شه.
یلدا چشم هایش گرد شد و زیر لب گفت: مامان خانم قصد داره منو از خجالت آب کنه ولی کار من از این چیزا دیگه گذشته ها.
دستمالی برمیدارم و روی دهن ماهان می کشم تا بستنی های دور لبش پاک شود.
از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه می کنم. سیاهی آسمان را در برگرفته. خانه در سکوت رفته و یلدا یواشکی بیدار است و من هم بیخوابی به سرم می زند و بالاخره از نشستن خسته میشم و قبل از این که دراز بکشم به یلدا می گویم: اگه مامان زلیخا ببینه رسوای عالمت می کنه ها. حداقل سرت رو از زیر پتو بیار بیرون. خفه میشی اینجوری.
سرش را زیر پتو در می آورد و نفس نفس می زند و می گوید: وای خدا. خفه شدم. نگران نباش . مامان خانم الان قرص هاشو خورده بمب هم بترکه بیدار نمیشه
لبخندی می زنم و سرم را روی بالشت می گذارم و به چشمان خوابیده ی ماهان نگاه می کنم. او هم مثل بابایش می خوابد. چشمانش. لبش شبیه او هست. اما بینی اش مثل مادر واقعی اش هست. به خال مشترکی که بین من و اون هست نگاه می کنم. یک خال روی دست چپ هر دوی مان. البته جای دقیق اش هم کمی فرق می کند ولی همین مرا به ذوق می آورد. وقتی بچه تر بود و در بغلم خوابیده بود و آن خال را دیدم نمی توانستم خوشحالی ام را سر ماهان خالی کنم و به سمت او رفتم و جای خال را بهش نشان دادم. او هم خوشحال شد با ذوق نگاهم کرد و بعد از آن باور کردم که می توانم مادرش باشم.
در همان لحظه که چشم هایم روی هم رفته بود صدای در را شنیدم و بین خواب و بیداری بودم که کسی بالای سرم نشست و با دستش موهایم را کنار زد. او آمده بود. همیشه موهایم روی مخش بود. می دانستم.
ان طرف ماهان خوابید و دستش را دور ماهان حلقه کرد. خواب کاملا از سرم پرید و توی جایم نیم خیز شدم. با چشم های براقش به من خیره شده بود. با اخم نگاهش کردم و رویم را برگردانم. ای کاش به اینجا نمی اومدی. باید کم کم به دوری از تو عادت کنم.
***
به خانم مختاری زل زدم که داشت سریع حساب های مشتری را انجام میداد.
نمی دانم از صبح چه بلایی به سرم امده بود که اینطوری بی حال بودم و اولین احتمالی که دادم این بود که سرما خورده ام.
خانم مختاری با خوش رویی از مشتری خداحافظی کرد و به سمتم امد و گفت: دخترم این دختره رو می شناسی که رفت؟
-اره می شناسم. چطور مگه؟
-این دخترِ دختر خاله ی شوهرمه. قبلا شوهرم خاطر خواهش بوده. می بینی دنیا چه کوچیکه. من می شناسمش ولی اون منو نمی شناسه.
لبخندی می زنم به آن دختر پشت ویترین ها نگاه می کنم که با ذوق وسایل تزئینی اش را چک می کند. اینجا کار کردن برایم خیلی خوب است. یکی از خوبی های اینجا چیزهای زرق و برق داری هست که به آدم روحیه می دهد. خانم مختاری نیازی به شاگرد نداشت. اما بعدش که دید زبر و زرنگم و کارها رو خوب انجام میدم مرا کاملا استخدام کرد و حقوق خوبی می داد.این چند سال تا جایی که توانستم سعی کردم روی پای خودم بایستم تا بار روی دوشش را سنگین تر نکنم.
نگاهم را به همان بیرون دوختم و لیوان چای را بین دست هایم فشار دادم تا کمی گرم شوم. اما گرمایش زودی دستم را سوزاند و دسته ی لیوان را گرفتم. یعنی امروز هم به دنبالم می اید؟ امروز هم با هم می رویم و ماهان را از مهد کودکش برداریم؟
بعد هم با هم به خانه برگردیم و کنار هم غذا بخوریم؟ می شود؟
آنچنان غرق در خودم شده بودم که آمدن مشتری را ندیدم. رویم را که برگرداندم یلدا بود که با لپ هایی سرخ شده نگاهم می کرد. با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: اینجا چیکار می کنی مو فرفری؟
اخمی کرد و با شوخی گفت: موهای من کجاش فرفریه اخه؟ فقط کمی موج داره. آخ ارکیده می خوام برم دیدنش.
حدس زدم که منظورش با ان سیاوش باشد.
-می خوام براش یه چیز کوچیک بگیرم. ولی خب نه خیلی کوچیک باشه که بگه این دختر چه قدر خسیسه نه اون قدر بزرگ که پرو بشه.
یه چیز متوسط که اگه اونم بهم چیزی نداد ضایع نشم. یا اگه چیز خیلی بزرگی داد باز هم ضایع نشم.خلاصه...
با بیحالی خندیدم و گفتم: یه نفس بگیر آروم باش. باشه الان برات پیدا می کنم.
زلیخا خانم با حرص گفت: آخه دخترم تو دیگه خیلی لیلی به لای این بچه می ذاری. بستنی وسط سرما؟
ماهان با چشم های گرد شده گفت : یه بار بابا هم اینو به مامان گفت و مامانم بهش گفت طبق دلایل علمی بستی توی سرما خیلی می چسبه.
یلدا زد زیر خنده و گفت: با این خیلی موافقم.گل گفتی ارکیده. ماهان یه تیکه به عمه ات هم نمیدی من که اینقدر دوستت دارم؟
زلیخا خانم چشم غره ای به یلدا رفت و با طعنه گفت: آره اره به عمه ات بده بلکه این لپ های سرخش کمی سفید شه.
یلدا چشم هایش گرد شد و زیر لب گفت: مامان خانم قصد داره منو از خجالت آب کنه ولی کار من از این چیزا دیگه گذشته ها.
دستمالی برمیدارم و روی دهن ماهان می کشم تا بستنی های دور لبش پاک شود.
از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه می کنم. سیاهی آسمان را در برگرفته. خانه در سکوت رفته و یلدا یواشکی بیدار است و من هم بیخوابی به سرم می زند و بالاخره از نشستن خسته میشم و قبل از این که دراز بکشم به یلدا می گویم: اگه مامان زلیخا ببینه رسوای عالمت می کنه ها. حداقل سرت رو از زیر پتو بیار بیرون. خفه میشی اینجوری.
سرش را زیر پتو در می آورد و نفس نفس می زند و می گوید: وای خدا. خفه شدم. نگران نباش . مامان خانم الان قرص هاشو خورده بمب هم بترکه بیدار نمیشه
لبخندی می زنم و سرم را روی بالشت می گذارم و به چشمان خوابیده ی ماهان نگاه می کنم. او هم مثل بابایش می خوابد. چشمانش. لبش شبیه او هست. اما بینی اش مثل مادر واقعی اش هست. به خال مشترکی که بین من و اون هست نگاه می کنم. یک خال روی دست چپ هر دوی مان. البته جای دقیق اش هم کمی فرق می کند ولی همین مرا به ذوق می آورد. وقتی بچه تر بود و در بغلم خوابیده بود و آن خال را دیدم نمی توانستم خوشحالی ام را سر ماهان خالی کنم و به سمت او رفتم و جای خال را بهش نشان دادم. او هم خوشحال شد با ذوق نگاهم کرد و بعد از آن باور کردم که می توانم مادرش باشم.
در همان لحظه که چشم هایم روی هم رفته بود صدای در را شنیدم و بین خواب و بیداری بودم که کسی بالای سرم نشست و با دستش موهایم را کنار زد. او آمده بود. همیشه موهایم روی مخش بود. می دانستم.
ان طرف ماهان خوابید و دستش را دور ماهان حلقه کرد. خواب کاملا از سرم پرید و توی جایم نیم خیز شدم. با چشم های براقش به من خیره شده بود. با اخم نگاهش کردم و رویم را برگردانم. ای کاش به اینجا نمی اومدی. باید کم کم به دوری از تو عادت کنم.
***
به خانم مختاری زل زدم که داشت سریع حساب های مشتری را انجام میداد.
نمی دانم از صبح چه بلایی به سرم امده بود که اینطوری بی حال بودم و اولین احتمالی که دادم این بود که سرما خورده ام.
خانم مختاری با خوش رویی از مشتری خداحافظی کرد و به سمتم امد و گفت: دخترم این دختره رو می شناسی که رفت؟
-اره می شناسم. چطور مگه؟
-این دخترِ دختر خاله ی شوهرمه. قبلا شوهرم خاطر خواهش بوده. می بینی دنیا چه کوچیکه. من می شناسمش ولی اون منو نمی شناسه.
لبخندی می زنم به آن دختر پشت ویترین ها نگاه می کنم که با ذوق وسایل تزئینی اش را چک می کند. اینجا کار کردن برایم خیلی خوب است. یکی از خوبی های اینجا چیزهای زرق و برق داری هست که به آدم روحیه می دهد. خانم مختاری نیازی به شاگرد نداشت. اما بعدش که دید زبر و زرنگم و کارها رو خوب انجام میدم مرا کاملا استخدام کرد و حقوق خوبی می داد.این چند سال تا جایی که توانستم سعی کردم روی پای خودم بایستم تا بار روی دوشش را سنگین تر نکنم.
نگاهم را به همان بیرون دوختم و لیوان چای را بین دست هایم فشار دادم تا کمی گرم شوم. اما گرمایش زودی دستم را سوزاند و دسته ی لیوان را گرفتم. یعنی امروز هم به دنبالم می اید؟ امروز هم با هم می رویم و ماهان را از مهد کودکش برداریم؟
بعد هم با هم به خانه برگردیم و کنار هم غذا بخوریم؟ می شود؟
آنچنان غرق در خودم شده بودم که آمدن مشتری را ندیدم. رویم را که برگرداندم یلدا بود که با لپ هایی سرخ شده نگاهم می کرد. با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: اینجا چیکار می کنی مو فرفری؟
اخمی کرد و با شوخی گفت: موهای من کجاش فرفریه اخه؟ فقط کمی موج داره. آخ ارکیده می خوام برم دیدنش.
حدس زدم که منظورش با ان سیاوش باشد.
-می خوام براش یه چیز کوچیک بگیرم. ولی خب نه خیلی کوچیک باشه که بگه این دختر چه قدر خسیسه نه اون قدر بزرگ که پرو بشه.
یه چیز متوسط که اگه اونم بهم چیزی نداد ضایع نشم. یا اگه چیز خیلی بزرگی داد باز هم ضایع نشم.خلاصه...
با بیحالی خندیدم و گفتم: یه نفس بگیر آروم باش. باشه الان برات پیدا می کنم.