وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ftmeelc

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/02/11
ارسالی ها
20
امتیاز واکنش
74
امتیاز
71
محل سکونت
تاکاماگاهارا
به نام خدا
در هر شری خیری نهفته است!


نام رمان :گل ساکورا،مرد سامورایی
نام نویسنده:Ftmeelc کاربر انجمن
نگاه دانلود
ژانر:فانتزی،ماجراجویی،عاشقانه
تایید کننده:
@*SetAre

خلاصه:
همه چیز از جشن شکوفه های گیلاس شروع شد؛در میان ساکوراهای صورتی رنگ" یاتا_نو_کاگامی"ظاهر و کامی_ساما برای هدفی والا او را به جهانی دیگر برد.جهانی موازی با ایزدان و ایزدبانوانی که از دل افسانه های کهن ژاپن برخواسته بودند،اینابا یوشینا باید به خوابی که کامی برایش دیده بود، می رفت و سفر ماجراجویانه اش را با ساکورا و سامورایی اش آغاز می کرد.باشد که بتواند وظیفه اش را به درستی انجام دهد و از امتحان سرنوشت با سربلندی بیرون بیاید...




سخن نویسنده:
وقت
طلاست پس؛
وقت گرانبهایی
که صرف خواندن اولین شهامت من در نوشتن می کنید، بدون تردید برایم بسیار ارزشمند است .
بی حد و اندازه از کسانی که گذرشان به این صفحه خورده ، وارد شده و زمانی را با من و نوشته هایم به خوشی سپری کرده اند ؛
سپاسگزارم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    1652633149233.png

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    قوانین بخش کتاب انجمن نگاه دانلود
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت اول


    اپیزود اول_شمارش معکوس تا هانامی
    توکیو_دبیرستان ولنتیوس

    آناستازیا آبراموویچ(Anastasia Abramovich) قهرمان شنای جهان و دوست صمیمی والنتینا روتنبرگ( Valentina Rothenberg) همسر اینابا یاماتوری (Inaba yamatori) مدیر مجموعه آموزشی ولنتیوس،استادی سختگیر در جادو و مبارزه با عنصر آب بود.امروز مبارزه تمرینی توسط آناستازیا در استخر دبیرستان برگزار می شد.
    گوی آبی بزرگی در حال برخورد به پشت سرش بود؛می دانست چون حسش می کرد اما نگران،ابدا!
    صدمه ای به بدن او نمی رسید چون یک جادوخوار بود. یک جادوخوار آن هم از آن خوب هایش.جادو همیشه جذب او می شد ؛ او را از خود دانسته و هیچگاه ضربه ای به او وارد نمی کرد.
    آن گروه چهار نفره وقتی دیدند حمله هایشان تاثیری بر روی اینابا یوشینا (InabaYoshina) نمی گذارد ، جهت حملاتشان را تغییر دادند و اینابا نائومی (Inaba Naomi) را هدف قرار دادند.
    رگباری از گلوله های رنگی بود که روانه نائومی می شد.یوشینا در حال مبارزه در محدوده خودش بود و از دیگر هم گروهی هایش مراقبت می کرد؛نائومی نیز وظیفه خودش را داشت اما حواسش پرت دفاع از هم گروهی اش شد و آن ضربه ها پشت سر هم به سرش برخورد کردند،برخلاف قانون این تمرین که فقط استفاده از عنصر آب مجاز بود،گروه مقابل تخلف کرده و با عنصر خاک به نائومی ضربه زده بودند.
    با صدای آناستازیا متوقف شدند؛یوشینا به سمت نائومی برگشت و با دیدن صحنه مقابلش خشم مغزش را احاطه کرد!
    او همیشه در کنترل این خشمِ لعنتی مشکل داشت؛ انگار که منشا تمام خشم های جهان از مغز یوشینا باشد.
    آناستازیا_شما بچه های خرفت مگه بهتون نگفتم فقط آب؟حرف تو اون کله پوکتون نمیره؟!
    یوشینا نتوانست وضعیت را تحمل کند؛ خشم به جاهای خوبی نرسیده بود با عصبانیت جادوی آب را با آتش و خاک ترکیب کرد، کمی باد برای شتاب بیشتر و بوم!
    او در حال خالی کردن خشمش بر سر آن پسر رو مخ همیشگی بود.
    مایک به سختی از خود دفاع می کرد؛آناستازیا که انتظار این فوران خشم را داشت با بی حوصلگی مایک را از استخر بیرون انداخت و رو به یوشینا گفت:
    _خیلی خب؛تمومش کن! نائومی به درمانگاه میره و خوب میشه خیلی زودتر از تو. باید بری پیش زک... برو!
    +اما...
    _برو یوشینا .
    بعد از رفتن یوشینا آناستازیا با تاسف به اوضاع بهم ریخته کلاسش نگاه کرد با اخم به مایک گفت:
    _برای سرپیچی از قوانین تنبیه میشی الان خودتو به درمانگاه برسون تا مداوا بشی و یه توصیه برات دارم بهتره مدتی جلوی من آفتابی نشی!
    یوشینا به سرعت در حال خروج از سالن شنا و دور شدن از آن استخر کذایی بود؛کنترل خشم برایش سخت ترین کار در این زندگی محسوب میشد و او تمام تلاشش را می کرد تا خشمش را بروز ندهد،آب او را عصبی تر می کرد.
    پس ساعت شنا و تمرینات آبی که به لطف آناستازیا در درجه سختی قرار داشتند اصلا مورد علاقه یوشینا نبود؛ همه این عوامل سبب این شدند تا روانه زک شود.
    زک بیکر(Zack Baker) رزمی کار غولپیکر آفریقایی_آمریکایی پایه ثابت مبارزات یوشینا بود. او برای کنترل این خشم همیشگی که یوشینا و اطرافیانش را عاصی کرده بود به او کمک می کرد.
    با اینکه او باید در استخر می ماند و به ادامه مبارزه اش می رسید و حسابی آن پسر را ادب می کرد اما نمی توانست بایستد مایک را تماشا کند، درحالی که نائومی در درمانگاه است و سرش مهمان یک یا دو بخیه خواهد شد.
    تصمیم گرفت اول پیش زک برود و خودش را حسابی خالی کند،بعد از اینکه این انرژی را دفع کرد پیش نائومی برود و احوالش را بپرسد.به سالن مبارزه رسید . با دیدن زک که مشت های پی در پی به کیسه بوکس می کوبید لبخندی روی لبانش ظاهر شد‌،شرکت در مبارزات و تماشای آن حسابی حس خوبی به قلبش تزریق می کرد.هنوز به نزدیکی زک نرسیده بود که او حسش کرد و به سمت یوشینا برگشت.با دیدن او نیشخندی زد و گفت:
    _دارم میرم تو رینگ بعد از عوض کردن لباسات بیا.
    +باشه...
    یوشینا به رختکن رفت و لباس مناسبی برای مبارزه پوشید.کمی بعد در رینگ در حال مشت زدن به یکدیگر بودند.
    _بازم که خشمگینی؟
    +سر نائومی...هی گاردتو بپا!سر نائومی ضربه خورد.
    و مشت محکمی به شکم زک کوبید.حسابی با گارد دفاعی اش از صورتش مراقبت می کرد چون اصلا دوست نداشت مشت غولپیکر زک با آن ملاقاتی داشته باشد. اولین و آخرین باری که از او مشت خورد برایش درس عبرت شده بود تا همیشه با حواس جمع از گاردش دفاع کند.
    _اون بچه یکم حواس پرته نباید به خاطر یه ضربه کوچیک حرص بخوری.
    به نفس نفس زدن و پریدن ادامه داد؛از ضربه محکمی که به سمت شانه اش می آمد، جاخالی داد و گفت:
    +کتک خوردن نائومی عصبیم نکرد تقلبشون اینکارو کرد.
    _آخ آخ...خط قرمز اینابا یوشینا تقلب و دوز و کلک و دورویی و...
    +خــ ـیانـت و دروغ.
    _خیانت و دروغ.
    با ادا کردن همزمان کلمات لبخندی روی لبان هردو ظاهر شد.زک بیکر با اینکه از او بزرگتر بود اما همیشه نقش دوستی صمیمی برای اینابا یوشینا داشت. او زک را مانند برادر بزرگترش می دانست زک هم یوشینا را دوست داشت و دلش می خواست هر کسی که جرئت می کند به او صدمه ای وارد کند درون مشت های بزرگش خورد کند.
     
    آخرین ویرایش:

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت دوم


    اینابا یوشینا در این دبیرستان با دوگروه مواجه بود؛گروه اول گروهی از استادان و دانش‌ آموزانی که از او و خانواده اش بخاطر ثروت و قدرت نامحدودی که داشتند متنفر بودند و تمام سعی شان را می کردند تا حسابی به او‌ سخت بگذرد،مشکل اینجا بود که اکثریت از این گروه پیروی می کردند. گروه دوم گروهی بودند که اورا دوست داشتند و به او
    عشق می ورزیدند اما متاسفانه در اقلیت قرار داشتند.
    اینابا نائومی دخترعموی زیبا و سر به هوای یوشینا و زک بیکر استاد رزمی کار مهربان و سرسخت او در گروه دوم نقش پررنگی ایفا می کردند.
    با خستگی حوله ی سفیدی که زک به او داد را گرفت و تشکر کرد.صورتش را پاک کرد و لبه ی رینگ نشست،زک هم در کنارش نشست و جرعه ای آب نوشید؛بطری اش را به یوشینا هم تعارف کرد اما او با خنده تعارفش را قبول نکرد.یوشینا آرام بود دیگر خشمی وجود نداشت که او را اذیت کند با اینکه مدت کمی این آرامش ادامه داشت اما او چشمانش را بست و راضی از این زنگ تفریح کوتاه نفس عمیقی کشید.
    _خانم روتنبرگ برای " هانامی*" بر می گردند؟
    +نمیدونم مادر و دوقلوها سرشون حسابی گرم سفرشون به چینه...مطمئن نیستم برای هانامی به توکیو برگردن.
    _برای هانامی که نه ولی برای تولدت حتما بر می گردن.
    آسمان چشمان یوشینا طوفانی شده بود؛دوباره کمی آن هارا بست و بعد از نفس عمیقی که کشید رو به زک گفت:
    +بله شاید،من دیگه دارم میرم زک . باید به نائومی سر بزنم.
    زک با دقت به چشمانش که دیگر خبری از طوفان درونش نبود و حال مانند دو گوی یخ زده به نظر می رسید،خیره شد سری به تایید تکان داد و از او خداحافظی کرد.
    یوشینا هم قبل از رفتن برای زک احترام گذاشت و از سالن مبارزه خارج شد.
    مجموعه آموزشی ولنتیوس؛از پیش دبستانی تا دانشگاه را پشتیبانی می کرد.این مجموعه خصوصی در ژاپن حسابی معروف بود با محبوبیتی که در این کشور پیدا کرده بود راهش را به کشور های دیگر هم باز کرده و شعبه های مختلفی در کشورهای سراسر جهان داشت.
    ولنتیوس در توکیو_ژاپن ساختمانی از مرمر سفید و هفده طبقه بود که در راس قرار داشت در هفت گوشه دیگر خوابگاه ها برای تمام سنین و پسران و دختران تهیه شده بود و به وسیله پل های چوبی به ساختمان اصلی متصل بودند.
    یوشینا به سمت درمانگاه که در طبقه هفتم قرار داشت قدم می زد.کریستال پرفسور عجیب غریب نیمه انسان نیمه ربات با هوش فراوان درمانگاه با دیدن یوشینا خوشحال شد.
    _از این ورا مگه اینکه این نائومی چیزیش شه تو گذرت بمن بیفته!
    +الان تو ازینکه من صدمه نمی بینم ناراحتی؟
    _آره شدیدا چون بمن سر نمیزنی...شاید باورت نشه از این ضربه ای که تو ملاج نائومی خورده خیلی خوشحالم چون تو اومدی پیشم!
    +دست بردار کریستال تو یه دکتری از زخمی شدن کسی نباید خوشحال بشی حتی دشمنت.
    کریستال شانه ای بالا انداخت و به یوشینا پشت کرد مشغول وصل کردن سرم به یک دانش آموز بیمار دیگر شد.یوشینا به سمت نائومی راه افتاد و با دیدن چشمان بسته اش با جادو برایش یک گوی موزیکال از درخت ساکورا و برف درست کرد و برایش ارزوی سلامتی کرد.
    +کریستال اون خوبه مگه نه؟
    کریستال به اثر زیبایی که یوشینا خلق کرده بود، خیره شد و به او گفت:
    _آره از تو هم خوبتره فقط دیشب خوب نخوابیده بود که با دارویی که بهش دادم داره استراحت می کنه سرشم یدونه بخیه خورد و خیلی زود ترمیم میشه نگران نباش.
    +ممنون کریستال عزیز...پس فعلا من میرم.
    دستانش را کنار هم گذاشت و سرش را کمی خم کرد،درحال بیرون رفتن از درمانگاه بود که صدای کریستال را شنید:
    _زود به زود بهم سر بزن یوشینا،کار منو تو هنوز تموم نشده!
    با اینکه کریستال او را نمی دید اما سری برایش تکان داد و رفت.
    او باید به کلاس فیزیک اش می رسید.
    بیست و هفت سال پیش در اثر برخورد "ماهو_نو_ریوسه" به شینجوکو_توکیو نسل جدیدی از انسان ها به وجود آمدند.
    ماهو_نو_ریوسه شهاب سنگ جادویی بود که در شینجوکو فرود آمد .

    *《هانامی جشن تماشای شکوفه های گیلاس است》
     
    آخرین ویرایش:

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت سوم



    این شهاب سنگ نیلگون قدرت جادویی عظیمی در خود داشت که تششعات آن سبب تغییرات ژنتیکی نسل جدید ژاپنی ها شد. آینده به سمت و سوی جادو پیش می رفت،این شهاب سنگ های جادویی در پایتخت تمام کشورهای جهان در تاریخ " بیست و دو آپریل دو هزار و دویست و بیست و دو"فرود آمدند و منشا جادو در تمام جهان شدند.در این دوره که ربات ها جز اصلی زندگی در جهان بودند و حضورشان در تمام لحظات زندگی انسان ها حس می شد، انقلاب جادو هم ضربه شدیدی به زندگی نیمه عادی انسان ها وارد کرد.
    حال که بیست و هفت سال از تاریخ فرود شهاب سنگ ها می گذرد و در سال دوهزارو دویست چهل و نه هستیم؛جادو راه خود را در جهان پیدا کرده و انجمن جادو، جادوگران نسل جدید را سامان می دهد.پدر یوشینا "اینابا یاماتوری"جز ارشدهای این نظام جادوگری است و مادرش والنتینا راتنبرگ دختر رئیس انجمن جادو روسیه می باشد.در این قرن که جادو ظهور کرده پرفسوران و دکتران زیادی در حال مطالعه بدن انسان و واکنش آن نسبت به جادو هستند.
    همه چیز تازگی دارد و برای فهمیدن شرایط به آزمون و خطا و آزمایشات گسترده زیادی نیاز است.سازگاری با جادو خیلی آسان نیست و بدن همه ی انسان ها به جادو واکنش خوبی نشان نمی دهد و هستند کسانی که دچار بیماری" دایاموندو" سخت شدگی الماس گونه می شوند که جادو همانند سنگ در اعضای بدنشان به الماس تبدیل می شود.
    یوشینا اول به طرف کمدش رفت و بعد از مرتب کردن برنامه اش و برداشتن کیفش به سمت کلاس فیزیک راه افتاد.
    او دانش آموز ممتاز و درس خوانی بود که همیشه نمرات طلایی را از آن خود می کرد به رقابت های سخت علاقه داشت و خب فکر کنم خودتان متوجه شده باشید مشکل کنترل خشم داشت!
    پدر و مادرش که مدیران مدارس ولنتیوس بودند همواره در حال سفر و رسیدگی به اوضاع شعبه های فراوان مدارسشان به سر می بردند.
    او یک خواهر و برادر دوقلوی هفت ساله به نام های اینابا یاتو و اینابا تی‌نا داشت که کاملا شکل کوچک شده ی مادرش بودند.
    ژن ژاپنی در آنها فعال نشده و کاملا نسخه ای روسی از خود به نمایش گذاشته بودند،برخلاف آن دو یوشینا چشمان درشت و کشیده آبی داشت که تنها ژن فعال شده از مادر روسی اش در ظاهر او بود.
    کلاس فیزیک هم با آزمون سخت و غافلگیرکننده استاد ژاپنی شان تاناکا ایمه گذشت.
    مدارس ولنتیوس تنها مدارسی در کل جهان بودند که زیر نظر انجمن جادو کنترل و استفاده از جادو را به دانش آموزان آموزش می دادند.جادو تا هجده سالگی در وجود همه انسان های نسل جدید پس از برخورد شهاب سنگ مخفی می ماند و پس از هجده سال خود تصمیم می گرفت بروز پیدا کند و یا همچنان مخفی بماند.
    یوشینا به همراه هیکاری و سورا دو تن از دوستان خوبش به سمت کافه تریا برای خوردن ناهارشان می رفتند.
    یوشینا بنتو ای که برچسب هایی از شخصیت های انیمه ای به آن چسبیده بود روی میز گذاشت هیکاری با لبخند به آن خیره شد؛همه چیز در یوشینا سرد و خشک بنظر می رسید جز ظرف ناهارش.
    سورا با خنده گفت:
    _تو هنوز از ظرف غذای بچگیات استفاده می کنی؟
    +سورا چطور جرئت می کنی بنتوی منو مسخره کنی؟!اون جدیده...
    و با اعصاب خوردی به ظرف غذایش که تا بوده همیشه و در هر زنگ ناهار همراهش داشته خیره شد.
    این ظرف غذا توسط دستان مهربان ماسامی آشپز خانگیشان آماده میشد و همیشه به اجبار درون دستانش قرار می گرفت تا زنگ های ناهار دبیرستانش را با غذای پخته شده توسط آشپز مخصوصشان بگذراند.
    یوشینا هم به ناچار موافقت خود را با این بنتو اعلام کرد چون متوجه شد هر غذایی با ذائقه اش سازگاری ندارد و با غذاهایی که ماسامی درست می کند مشکلی ندارد؛اصلا به خاطر خورد و خوراک یوشینا بود که مادرش با وجود آن سرآشپز زیبا مشکلی نداشت.
    یوشینا بدون توجه به هیکاری( Hikari)و سورا (sura) بنتویش را باز کرد و با لـذت به سوشی هایی که مطابق میلش درست شده بود خیره شد. تمپورایی که در کنار سوشی ها به چشم می خورد او را خوشحال و شروع به خوردن کرد.
    هیکاری و سورا با حسرت به غذایش خیره شدند آن ها می دانستند که بهترین سرآشپز ژاپن برای خانواده اینابا کار می کند و تمایل داشتند بتوانند از آن سوشی و تمپورا بچشند.
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت چهارم


    یوشینا به آرامی کمی از غذایش را در بشقاب آن دو گذاشت و در جواب تشکرشان فقط سری تکان داد.
    او احساس تنهایی می کرد؛در میان جمعی از دوستان و آشنایان می نشست و باز هم تنهایی او را رها نمی کرد!
    چه بود این تنهایی بی انتها که دست از سر یوشینا بر نمی داشت؟گاهی یوشینا یک احساسی داشت،احساسی که به سختی او را در آغـ*ـوش گرفته بود و نامش "ترس"بود.
    او می ترسید که به احساس تنهایی اش خو بگیرد و دیگر هرگز شادی واقعی را حس نکند.
    برای مداوای بیماری "دایاموندو" کریستال از جادوی نور و زندگی که فقط در وجود یوشینا یافت می شد بهره می برد. یوشینا با خود فکر می کرد که چون او یک جادوخوار است فقط این بیماری جادویی را می خورد و خوردن انقدر بیماری به همراه غم و اندوه بیمارها یوشینا را خسته کرده بود. او دیگر دوست نداشت به کریستال در آزمایشات جادویی اش کمک کند؛ولی ناچار بود.
    این کشمکش شر و خیر قلبش حسابی او را خسته می کرد.فقط یوشینا بود که در این کره خاکی موهبت دو عنصر نور و تاریکی را داشت؛گاهی فکر می کرد با داشتن این قدرت نفرین شده است!
    پدر و مادرش از کودکی به او یاد داده بودند که قدرت مسئولیت دارد، که پشت کلمه قدرت درد و رنج زیادی می آید و او پذیرفته بود.

    بله!او روحیه جنگجویی داشت که هیچ گاه از مشکلات فرار نمی کرد او آن هارا"مشکلات" تکه تکه می کرد و می خوردشان؛قورتشان می داد و در نهایت هضمشان می کرد.
    همزمان با فکر کردن به این مسائل سوشی اش را می جوید .
    از طعم برنج و ماهی و خیار و هویج روی زبانش خوشش می آمد.
    با شنیدن نامش توسط کِنتو(Kento) به او نگاه کرد.کنتو نیز به چشمان دختری خیره شد که از بچگی تحت حفاظت او و نینجاهایش بزرگ شده بود.یوشینا لبخندی زد؛ واقعی بودنش را نه تنها کنتو ‌که به خوبی یوشینا را می شناخت و درواقع بزرگش کرده بود متوجه شد حتی هیکاری و سورا هم فهمیدند . چون دو گوی یخی چشمان یوشینا در حال ذوب شدن بود و لبخندش باعث درخشیدن صورت زیبایش شده بود.
    کامی( kami) که در کنار یوشینا ایستاده بود با خود فکر کرد که کنتو همانند نامش درمان غم و اندوه یوشینا است. در این مدتی که کامی یوشینا را زیر نظر گرفته بود متوجه این موضوع بود که کنتو تاثیر خوبی به روی خلق و خوی تنگ شده یوشینا دارد.
    _بانوی جوان پدرتون خواستند که به دفترشون برین.
    چشمان یوشینا با شنیدن این درخواست دوباره تیره شد و لبخندش به پوزخندی بدل گشت؛کنتو نیز از دیدن عوض شدن حال و هوای یوشینا ناراحت شده بود،با تاسف گوشه ای ایستاد و بعد از تایید ضعیفی که از یوشینا شنید به دنبال او به طرف دفتر مدیر در طبقه هفدهم راه افتادند.
    کنتو به بانوی جوانی که به خوبی بزرگ شده بود و قد کشیده بود خیره ماند در آن فرم قرمز و مشکی دبیرستان با موهای چتری مشکی رنگ همانند یاقوتی گرانبها می درخشید.
    +می دونی پدر با من چیکار داره؟
    کنتو حواسش را جمع کرد نگاهش را از بانوی جوان گرفت و به روبرو خیره شد:
    _خیر بانوی من.من اطلاع ندارم که اربـاب چه خواسته ای از شما دارند.
    یوشینا نیشخندی زد و حرفی نزد.او می دانست که پدرش از او چه می خواست!پدرش همانند همیشه به دنبال سوءاستفاده از قدرت یوشینا بود و می خواست با بهره بردن از این قدرت جای پایش را در نظام جادویی محکم تر کند؛یوشینا می دانست که پدرش حتی به مادرش هم رحم نمی کند و با استفاده از قدرت پدربزرگش و تحت فشار گذاشتن مادرش از آن دو هم سود می برد،بسوزد پدر عشق که مادر عزیزش را پاسوز این پدر بی عاطفه و خواهان قدرت کرده بود.
    دلش برای دوقلوها می سوخت نمی دانست که برایشان قدرتی زیاد آرزو کند تا بتوانند در زندگیشان موفق باشند و یا از خدا بخواهد که به آن دو قدرتی ندهد تا برای پدر سودجویشان بلااستفاده بمانند.
    با دو ضربه ای که به در طلایی رنگ مدیر زد بدون صبر کردن برای اجازه ورودش وارد دفتر پدرش شد .
    او در اتاق طلایی شاهانه اش پشت میز طلایی رنگش که اغراق در حق فلز طلا را به اتمام رسیده بود در حال مطالعه کتابی نقره فام بود.
    با حس حضور یوشینا به او خیره شد.به دختر نوزده ساله اش که گنجینه با ارزش او در این زندگی بود.
    _کنتو تو می تونی بری بیرون.
    _بله اربـاب.
    پس از ادای احترام از اتاق خارج شد. کامی با تاسف به او خیره شد وگفت"بله اربـاب و زهرمار"دست به سـ*ـینه به اینابا یاماتوری خیره شد.
    اشکالی ندارد فقط باید کمی دیگر صبر کند و بعد می تواند ماموریت خودخواسته اش را به اتمام برساند.
    یاماتوری برخواست و شروع به قدم زدن در طول میزش کرد.
    _بشین یوشینا.
    یوشینا به ناچار جلوتر آمد و روی نزدیک ترین مبل طلایی رنگ نشست.این مدرسه و طلایی بودنش همیشه سبب انزجار او از رنگ طلایی میشد.
    پدرش ایستاد و به دختر قد بلندش خیره شد،او قد رعنایش را از ترکیب قد بلند پدرومادرش به ارث بـرده بود.
    روی صندلی پشت میزش نشست و گفت:
    _چموش بودنت رو کنار بگذار یوشینا،تو باید تو ساخت دارو برای دایاموندو کمک کنی؛فقط یکم دیگه... و اون دارو ساخته میشه دیگه برای تکثیرش به تو نیازی نیست.
    یوشینا دوباره احساس خشم داشت با عصبانیت گفت:
    +من کمکامو کردم به اندازه کافی از من و جادوی لعنتیم نمونه برداشتین خودتون بقیشو درست کنین و انقدر از من انتظارات بیخودی‌ نداشت...ه
     
    آخرین ویرایش:

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت پنجم

    با ضربه محکمی که روی میز خورد نتوانست جمله اش را کامل کند:
    _نداشته باشیم؟انتظارات بیخود از خانم نداشته باشیم!؟متاسفم دختر چموش من، ما از تو انتظارات بیخود زیادی داریم پس بهتره حواستو جم کنی و به این سرکشیات پایان بدی چون تحملشون نمی کنم!حالا هم پاشو و برو همونجایی که باید باشی،زودباش.
    یوشینا عصبانی بود؛اما خشمش را خورد و بدون گفتن کلمه ای بیرون رفت اما صدای پدرش را می شنید که می گفت "حتما برود و پشت گوش نیندازد وگرنه جور دیگری با او برخورد می کند"
    یوشینا می دانست که دوباره باید به آن آزمایشگاه لعنتی برود تا آزمایشات لعنت تر شده شان کامل شود وگرنه آرامش هیچ گاه به اون باز نخواهد گشت.
    کامی شانه ای بالا انداخت. با دیدن مشکلات یوشینا و بن بست این جهان او از تصمیمش مطمئن تر می شد.
    او می دانست که رفتن یوشینا همیشگی نیست و او روزی مجبور است دوباره یوشینا را به این بُعد و به این جهان بازگرداند اما تضمینی نمی داد که با بازگشت یوشینا اتفاقات خوبی خواهد افتاد؟

    *******
    توکیو_گینزا میتسوکشی

    نائومی دستش را دور بازوی یوشینا حلقه کرده بود و سرخوش و لبخند زنان در کنار او قدم می زد. یوشینا قصد داشت به شینجوکو گیون(Shinjuku Gyeon) برود و از قدم زدن در دل طبیعت بکر این پارک لــذت ببرد و کمی به خوب شدن حال روحی بدی که گریبانگیرش شده بود، کمک کند اما با اصرار زیاد و پافشاری شدید این دخترعموی عزیزکرده اش مجبور شد نظرش را تغییر بدهد و همراه او برای خرید به گینزا (Ginza) بیاید؛زیاد هم ناراحت نبود بالاخره خرید درمانی هم به اندازه دیدن طبیعت پارک به خوب شدن حال روحی کمک می کند!
    در پاساژ می چرخیدند و تقریبا هر چیزی که در نگاه اول به چشمشان می خورد و خوششان می آمد بدون فکر می خریدند؛دیگر حال یوشینا هم برای آن نمونه برداری های بی ارزش که به اجبار پدرش به آن تن داده بود بد نبود.نائومی و خنده های زیبایش کار خود را کرده و حال یوشینا را خوب کرده بودند.
    با ایستادن نائومی پاکت های خریدش را در دستش جابه جا کرد،پاکت های زیاد او را حسابی خسته کرده بود.به نائومی که ناگهانی ایستاده بود گفت:
    +چیه؟چرا وایسادی؟
    _دیگه خسته شدم؛یوشی حالا شده وقتِ سوشی!
    و شروع به قهقهه زدن کرد و به رستوران مقابلش اشاره کرد.یوشینا هم به شعری که نائومی با خنده گفته بود ؛ خنده اش گرفته بود.درست است از شوخی با اسمش زیاد خوشحال نمیشد اما خب بدعنقی دیگر بس است،امروز نمی خواست دیگر خود را ناراحت ببیند.
    +باشه شکمو برو تو مهمون من.
    _هورا!این یوشی شده خیلی دست و دلباز برای سوشی!
    یوشینا برای شعرهایی که نائومی با اسمش و سوشی می سرود شانه ای بالا انداخت و وارد رستوران سوکیاباشی جیرو (Sukiyabashi Jiro) شدند این رستوران محبوب ترین سوشی های کل ژاپن را داشت و او و نائومی از مشتری های همیشگی و ویژه بودند.
    با خنده و حالی خوب در حال خوردن سوشی محبوبشان بودند.
    _یوشی ما می خوریم خیلی سوشی و منو تو بعدا خواهیم شد شکل یه سوشی!
    نائومی با این طرز صحبت سعی داشت حال و هوای مزخرفی که بعد از خارج شدن یوشینا از آزمایشگاه در او دیده بود خوب کند و آن قدر زیبا و بچگانه با شعر صحبت می کرد که حتی یوشینا هم نمی توانست در برابرش مقاومت کند و اخم بیشتری مهمان چهره اش کند.
    +آره نائومی خیلی سوشی می خوریم ولی چه کنیم که خوشمزه است دیگه خوردنش هر دردی رو دوا می کنه .

    _آره موافقم.
    و با لــذت به ادامه خوردنشان رسیدند.یوشینا بسته ای بیرون بر از سوشی هم خریداری کرد تا به کنتو بدهد.کنتو همیشه در اطراف یوشینا می چرخید و یوشینا هم هیچ وقت حضورش را فراموش نمی کرد و دلگرم او و کمک هایش بود.
    یوشینا سوشی که خریداری کرده بود برای کنتو برد و کنتو هم از محبتی که یوشینا به او داشت حسابی خوشحال شده بود.
    بعد از خداحافظی با نائومی که همراه راننده اش به خانه رفت کنتو در عقب را برای یوشینا باز کرد تا بانوی جوانش را برای استراحت به خانه برساند.
    یوشینا یک هفته تمام بعد از مدرسه با نائومی به گینزا می رفت تا راه حل "خرید درمانی" حسابی در وجودش اثر کند. او در نسخه ای برای خود انجام کارهایی که دوستشان داشت تجویز کرده بود تا این یک هفته طاقت فرسایی که مجبور بود در آزمایشات کمک کند را بگذراند. نام نسخه اش را گذاشته بود"گینزا درمانی"
     
    آخرین ویرایش:

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت ششم

    این هفت روز کذایی هم گذشت و یوشینا در اعماق قلبش منتظر بود.منتظر بود که مادر و دوقلوها از سفرشان بازگردند و خود را به تولد او برسانند.

    برای او تولدش واقعا اهمیت داشت و یکی از مهم ترین روزهای زندگی اش محسوب می شد؛اطرافیان یوشینا هم این موضوع را می دانستند و در تولدش تمام تلاششان را برای شادی او انجام می دادند.
    کامی با خوشحالی منتظر رسیدن روز موعود بود او بالاخره در روز تولد یوشینا در هنگام وقوع هانامی در میان شکوفه های مقدس گیلاس می توانست به خواسته اش برسد.او می توانست ناجی جهانش را منتقل کند و با او دیداری داشته باشد.
    این بیست و هفت سال در برابر عمر زیاد کامی در حد یک پلک زدن به سرعت برق و باد گذشت اما یوشینا سختی های زیادی را در این زندگی از سر گذراند کامی که سرنوشت انسان ها را به خوبی می دانست خبر داشت که سختی های یوشینا تازه شروع شده است و سرنوشت خواب های زیادی برای کامی یوشینا دیده است.
    کامی با خوشحالی در حال اماده سازی تولدی درخور اولین کاربر سیستم الهی اش بود او تمام خدمتگذارانش را به کار گرفته بود تا فقط بهترین ها را ارائه دهند.
    یوشینا در کنار کلاس های درسی اش به کلاس های عملی جادو هم اهمیت زیادی می داد و تمام اوقات فراغتش را در حال تمرین هنرهای رزمی اش بود.او ارتش نینجاهای پدرش به رهبری کنتو را تحسین می کرد و روحیه ی جنگویی آن هارا خیلی دوست داشت.
    کنتو سعی می کرد به بانوی جوان با استعدادش آموزه های زیادی یاد دهد و حسابی او را ورزیده نگه دارد.
    یوشینا گوشی اش را پاسخ داد؛مادرش بود:
    _موشی موشی،یوشینا؟
    +مادر...سلام.حالتون چطوره؟
    _سلام دختر عزیزم.حالم خوبه تو چطوری؟
    +منم خوبم مادر.دلتنگتون هستم.
    _ماام دلتنگتیم.نگران نباش ما در هانامی کنارتیم!خوشحال شدی؟
    بله،یوشینا از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شده بود.این فکر که مادرش و دوقلوها تا تولدش به توکیو بازنگردند،این مدت او را حسابی آزرده بود.لبخندی زد و گفت:
    +بله مادر.خیلی خوشحال شدم پس منتظرتون هستم.
    _واتاشی وا،آناتائو آیشته ماس*.سایونارا*.
    +من هم مادر.سایونارا.
    با لبخندی تماس را پایان داد.او دلش حسابی برای مادر زیبا و دوقلوهای بازیگوش تنگ شده بود.شنیدن این خبر حال یوشینا را به طرز وصف نشدنی خوب کرده بود.او از آمدن مادر و خواهر و برادرش حسابی شاد بود.
    این روزها خوب می گذشت.کریستال از او تشکر کرده بود و گفته بود به نمونه بیشتری نیاز ندارد و حالا می تواند کارهای دارو را سریعا به اتمام برساند. یوشینا با اینکه به پدرش و خواسته هایش زیاد اطمینان نداشت، اما کریستال را قبول داشت.کریستال مورد اعتماد او بود و می دانست که قصدش خیر و نجات بیماران برای او در اولویت است‌.
    همچنین او مطمئن بود ذات پدرش خوب است و فقط منفعت طلبی و حرص و آز در او تبدیل به بیماری شده و او حرص قدرت را می زند و دنبال انحصار داروی بیماری دایاموندو است،بی تردید کریستال باید دارویی نیز برای پدرش می ساخت تا یوشینا بهتر با پدرش کنار بیاید.
    سازگاری هم یک خصلت خوب است که وجودش سبب بهتر شدن زندگی می شود و یوشینا می فهمید باید با زندگی اش سازگار شود.

    گوشی اش را که روی میز گذاشته بود برداشت و با نائومی تماس گرفت.
    +کونیچیوا* نائومی.چطوری؟
    _هی خوبم تو چطوری؟
    +آریگاتو*منم خوبم چخبر؟
    _سلامتیت چیزی شده؟
    +نه خونه تنهام بیا پیشم کوکی درست کنیم.
    _اوه کوکی؟می تونیم بخریم...
    +نه بیا خودمون درست کنیم هم حال و هوامون عوض میشه و هم کوکی من و تو پز خوشمزه تره.
    _اوکی الان میام.سایونارا‌.
    +منتظرتم.بای بای‌!

    *《دوستت دارم》
    *《خدانگهدار》
    *《سلام》
    *《ممنونم》
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت هفتم

    یوشینا موزیکی از گروه مورد علاقه اش گذاشت و با علاقه وسایل درست کردن کوکی را روی میز گرد وسط آشپزخانه چید.بسته ای بزرگ شکلات برداشت و رنده اش کرد تا به صورت تیکه ای در بیاید.با اینکه در این دوره اکثر کارها با جادو پیش می رفتند و ربات ها هم کمک بسزایی در انجام کارها داشتند اما یوشینا از انجام آنها بصورت دستی لـذت می برد.
    همانطور که در حال موزیک گوش دادن و جمع آوری مواد اولیه بود متوجه صدای زنگ شد و چند ثانیه بعد صدای نائومی به گوش رسید:
    _موشی موشی...کجایی یوشی؟
    با شنیدن این جمله لبخندی روی لبان یوشینا ظاهر شد.نائومی همیشه باعث لبخند زدنش میشد.
    نائومی همچنان در حال صدازدن و گشتن به دنبالش بود که یوشینا پاسخ داد:

    +اینجام نائومی_چان. تو آشپزخونم بیا اینجا.
    نائومی جلوی آشپزخونه ظاهر شد و با لبخند باکسی قرمز رنگ را نشان داد و گفت:
    _اینم چو_هی محبوب! آیتم مخصوص در کنار کوکی هامون اینجاست!
    +حالا باید یه سری به آرشیو انیمه های مشهور هم بزنیم تا این دورهمی دخترونمون کامل بشه.
    _موافقم برای عصرونه هم به ماسامی بگو برامون اونیگیری درست کنه.اُنگای شی ماس!*
    +باشه نائومی_چان.
    نائومی ژاکت قرمز رنگی که از روی تاپ ساده سفیدش پوشیده بود،در آورد و روی مبل پرت کرد و به طرف آرشیو انیمه ها رفت تا انیمه ای برای تماشا انتخاب کند.
    یوشینا با آشپزخانه اصلی که قلمرو ماسامی بود تماس گرفت و سفارش اونیگیری داد.نائومی پس از انتخاب انیمه به آشپزخانه آمد و دوتایی شروع به تهیه کوکی های شکلاتی کردند.
    حسابی آشپزخانه را به هم ریخته و ظرف های کثیف از همه جا سر بیرون آورده بودند اما این موضوع ذره ای برای آن دو اهمیتی نداشت .نائومی کوکی های داغ را که تازه از فر خارج کرده بودند به همراه باکس هدیه اش و دو لیوان برداشت. به طرف کاناپه مقابل تلویزیون رفت‌و نشست.یوشینا نیز پس از برداشتن تنقلات از بوفه به نائومی ملحق شد تا حسابی از خودشان پذیرایی کنند.
    کوکی و چو_هی ترکیب لذیذی ساخته بود و آن دو حسابی از طعم بی نظیرش خوششان آمده بود و در حال تماشای انیمه ناروتو بودند.

    این آرشیو داستان درازی دارد و از مادر مادر مادربزرگشان که عاشق انیمه بود به آنها به ارث رسیده بود و پر از انیمه های نوستالژیک و قدیمی بود .
    نائومی و یوشینا سعی می کردند هر چند وقت یک بار از این نعمت استفاده کنند و با دورهمی کوچک، اوقات خوشی را به دیدن انیمه بگذرانند.
    نمی دانستند چند ساعت را جلوی تلویزیون لم داده و انیمه را اپیزود پشت اپیزود به تماشا نشسته اند اما با آمدن ماسامی و چند خدمتکار دیگر متوجه شدند که زمان زیادی گذشته است.
    ماسامی بعد از چیدن میز احترامی گذاشت و گفت:
    _کونیچیوا بانوان جوان؛این هم از اونیگیری سفارشی شما من طبق سلیقه خودم کمی هم براتون توفو آوردم.دوزو مشیا گاره*.
    نائومی و یوشینا هم احترام گذاشتند.
    +گوچیسو ساما دشتا*.
    و شروع به خوردن اونیگیری و توفو کردند نائومی همانطور که اونیگیری را تند تند گاز می زد گفت:
    _هیچی به پای غذاهای ماسامی نمیرسه.عاشقشم.آریگاتو گزایماس.
    +های های.
    نائومی بعد از خوردن عصرانه از یوشینا خداحافظی کرد و بابت ساعات خوبی که گذراندند حسابی تشکر کرد.یوشینا هم مقداری از کوکی هایی که پخته بودند بسته بندی کرد تا نائومی برای پدر و مادر و برادرش ببرد.
    از پله ها بالا رفت تا به اتاقش برسد،آن یک هفته خرید درمانی باعث شده بود تا باکس های خرید زیادی در اتاقش پخش و پلا شود .شانه ای بالا انداخت و شروع به مرتب کردن خریدهایش کرد.
    کامی با لبخند به یوشینا خیره شده بود.او یوشینا را همانند دختری که هیچ گاه نمی تواند داشته باشد دوست داشت و دلش می خواست خیلی زود بتواند با او صحبت کند و وقت بگذراند.
    یوشینا برای بازگشت مادرش و دوقلوها لحظه شماری می کرد او این احساس تنهایی را دوست نداشت و همیشه دلش می خواست در کنار بقیه و در جمعی شلوغ وقت گذرانی کند.
    بعد از چند ساعت که صرف جمع کردن و مرتب کردن اتاقش شد، یوشینا می خواست بخوابد که صدای زنگ را شنید.خدمتکار در را باز کرد و یوشینا زمانیکه از پله ها پایین می آمد یوگنی (Yevgini)را دید که در حال صحبت با خدمتکارشان است.
    یوگنی راشنیکف نوه ی شریک پدربزرگش در خانه کناری آن ها به همراه خواهرش گالینا (Galina) و پدر و مادرشان زندگی می کردند.

    *《لطفا》
    *《از غذا لـ*ـذت ببرید》
    *《ممنون بابت غذا》
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت هشتم


    پدرشان تاجر بزرگ و پرآوازه ای بود که یوشینا از او خیلی خوشش می آمد.
    +چیشده یوگنی این موقع شب؟
    یوگنی با شنیدن صدای یوشینا صحبتش را با خدمتکار قطع کرد و به یوشینا خیره شد.
    _سلام یوشینا.من اومدم تا ازت بخوام به گالینا یه سر بزنی و کمکش کنی.
    +حالش خوب نیست؟
    یوگنی سری به نشانه تایید تکان داد و یوشینا از کمد ورودی شنلی برداشت و سرسری به تن کرد و دنبال یوگنی به خانه شان رفت.
    _ببخشید که این موقع مزاحمت شدم اما اون خیلی درد داشت و من فقط...
    یوشینا نگذاشت جمله اش را کامل کند:
    +این چه حرفیه من و گالینا از بچگی باهم دوست بودیم من خوشحال میشم به سلامتیش کمکی کرده باشم.
    _نمیدونم چی بگم و ممنونم ازت! خیلی ممنونم یوشینا.
    یوگنی در را با کلید باز کرد و یوشینا تا وارد شد ویکتور(Victor) و لیلی (Lily)پدر و مادر یوگنی و گالینا را دید.
    +سلام خانم و آقای راشنیکف.شبتون بخیر!
    لیلی با دلنگرانی جلو رفت و یوشینا را به آغــوش کشید.
    _میتونی حالشو بهتر کنی مگه نه؟
    +سعیم رو می کنم خانم راشنیکف.
    _ممنونم دخترم.
    آقای راشنیکف فقط سری برایش تکان داد و یوشینا نیز با احترام حرکتش را تکرار کرد و به طرف اتاق گالینا به راه افتاد.
    گالینا یک سالی از یوشینا و برادرش یوگنی،حدودا سه سال از یوشینا بزرگتر بود‌.یوگنی نیز قدرت کنترل عناصر را داشت و سه سال پیش از دبیرستان ولنتیوس فارغ التحصیل شده بود و حالا هم در حال گذراندن دوران دانشگاهش در دانشگاه ولنتیوس بود.
    گالینا با چشمان بسته روی تخت سفیدش دراز کشیده بود او متوجه آمدن برادرش و دوستش نشده بود؛یوشینا با اخم به دست راستش که در حال سخت شدن بود و پیشرفت بیماری دایاماندو را نشان می داد خیره شد.
    کنار دست سنگ شده ی گالینا که الماس های به رنگ نیلی داشت ایستاد دستش را هفت بار از بالا تا پایین به روی دستش کشید و خواند:
    +ای نیروی روشنایی! تو را فرا می خوانم به فراخوانم گوش فرا ده و با اجازه ی من چرخه زندگی را بشکان و به من روشنایی ده تا بیماری را درمان کنم...
    و رشته نور طلایی درخشان و قطوری از نوک انگشت اشاره اش خارج شده و در طول الماس های نیلی حرکت کرد و به آهستگی صدای ریز شکستن به گوش رسید.یوشینا در دستش شیشه ی بنفشی از دارو را ظاهر کرد و به کمک یوگنی که سر خواهرش را بلند کرده بود هفت قطره از آن به گالینا خوراند.
    رو به یوگنی گفت:
    +بزارید به خوبی استراحت کنه فردا مطمئنا بهتر میشه.
    _ممنونم یوشینا لطفت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
    +من کاری نکردم بزودی داروش کشف میشه و اونوقت نیازی نیست انقدر عذاب بکشن.
    _بله امیدوارم برای الان خیلی ازت ممنونم یوشینای عزیزم.
    یوشینا سری تکان داد و اتصال نور از انگشتش جدا شد و سخت شدگی الماس مانند نیلی از وسط شکافته و روی زمین افتاد کبودی هایی روی دست گالینا به چشم می خورد.
    یوشینا سری به تاسف تکان داد و با خواندن زیر لبی وردی در یک ظرف گرد پمادی ظاهر شد.
    با لبخند آن را به یوگنی داد و پلکش را به نشانه تایید باز و بسته کرد.
    یوگنی همچنان در حال تشکر از یوشینا بود.
    از اتاق خارج شد و در خارج از اتاق آقا و خانم راشنیکف را دید.لیلی بی صدا اشک می ریخت.یوشینا لبخندی زد:
    +ناراحت نباشید خانم راشنیکف حالش الان خوبه لطفا از پمادی که به یوگنی دادم روی دستش بمالید تا اثر کبودی ها کاملا محو شه.
    خانم راشنیکف اشک هایش را پاک کرد و دستی روی سر یوشینا کشید و پشت سر پسرش وارد اتاق گالینا شد.
    آقای راشنیکف نزدیک یوشینا شد و دست هایش را با ملایمت گرفت.
    _ممنونم ازت دخترم لطف تو همیشه شامل خانوادم میشه واقعا نمی دونم چطور ازت تشکر کنم که شایسته تو و لطف همیشگیت باشه.
    +این چه حرفیه آقای راشنیکف...انجام وظیفه بود.کاری با من ندارید؟دیروقته من دیگه باید برم.
    _نه دخترم ممنونم بزار یوگنی تا خونه همراهیت کنه.
    +نیازی نیست کنتو بیرون منتظرمه مزاحم شما و پسرتون نمیشم. سایونارا.
    _خدانگهدارت دختر عزیزم.
    یوشینا دو طرف شنلش را به هم چسباند و نگه داشت. کنتو با دیدن بانوی جوانش در سکوت تا خانه همراهی اش کرد.
    بعد از ادای احترام و گفتن شب بخیر او را ترک کرد.یوشینا به آرامی از پله های گرانیتی تیره با رگه های قرمز بالا رفت و وارد اتاقش شد.
    امشب شب درازی در پیش داشت گویا خواب بر چشمانش حرام شده بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا