رمان گل یاسمن | آذرگل کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آذرگل

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/09
ارسالی ها
41
امتیاز واکنش
182
امتیاز
121
پارت 12


روز رفتن رسید. همه چیز آماده بود. کاوه و خانوادش یه هفته قبول رفتن . روز رفتنشون فهمیدم که چقدر کارم با کاوه راحته. که چقدر راحت میتونم دلش رو بسوزونم. حسادت رو تو چشمای آوا میدیدم وقتی که کاوه بهم نزدیک شد و بهم گفت منتظرتم. حسادت های زنانه همیشه خطرناک و میشه ازش تو خیلی جاها استفاده کرد.
بعد رفتن اونا من باید آماده ی همه چیز میشدم. اما قبلش باید با آقاجون حرف میزدم. باید از ارغوان میگفتم. از حسی که به محمد داشت. وحسی که محمد به اون داشت. یادمه همین دوسال پیش که محمد امده بود و صیغه ی محرمیت 99 روزه بینشون خونده شده بود و حلقه ها رو توانگشتشون کردن ارغوان چه حسی داشت. بادمه وقتی به هم محرم شدن بجای این که محمد پشت باشه برای ارغوان اون و گذاشت و رفت. یادمه بهش گفته بود پاش رو از زندگیش بکشه بیرون چون اون هیچ وقت با یه دختر خدمتکار ازدواج نمیکنه و نمیتونه دوستش داشته باشه. چقدر اون روز به من سخت گذشت. چقدر اون روز برای من گرون تموم شد. ارغوان میتونست محمد رو دوست داشته باشه اما محمد ارغوان رو خورد کرده بود.
حالا ما تو ماشین نشسته بودیم . ارغوان راننده بود و من کنارش نشستع بودم. آقاجون امروز محکم و واضح حرفش رو زده بود. از عمارت بیرون امده بودن و روی ایوان ایستاده بود. رو به همه بلند و رسا گفته بود:
ـ این ازدواج انجام میشه. محمد که امد عقدشون میکنم.
بعد رو به ارغوان گفته بود:
ـ تو دختر جون فکر جدایی رو از سرت بیرون کن. تو و محمد باید باهم ازدواج کنیدو تا یه سال بعدش برای من یه نوه بیارین .
حرفاش رو زد و رفت اما ندید دختری که اون همه دوستش داشت میلرزید از تحقیری که نیمه شب دوسال پیش تو همین حیاط, کنار درختای گیلاس از کسی که باید کنارش زندگی میکرد شنیده بود. دختری کسی نتونسته بود تحقیرش کنه , کسی حتی جرعتش رو نداشت. اما محمد همون شب گفت و بیخبر از همه عروسش رو تو حیاط زیر درختای گیلاس تنها گذاشت و رفت آلمان.
به ارغوان نگاه کردم. دستاش رو محکم به فرمون فشار میداد. دندوناش رو روی هم میسابید و تند تند پلک میزد تا اشکاش نریزه پایین. از حال بدش حال منم بد شده بود. منم بغض کرده بودم. از خودم بدم امده بود که هیچ کاری ازم بر نمی امد. لب باز کردم و خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا اورد و محکم و بلند گفت:
ـ هیچی نگو. نمیخوام چیزی بشنوم. ساکت باش.
دهن نیمه بازم رو بستم. دستش رو گرفتم و ب*و*س*ه ای روش زدم. دستم رو فشورد و دستش رو فشوردم. اشکش چکیدو سرم رو برگردوندم تا راحت باشه. اون همیشه محکم بودو سختش بود جلوی همه بخصوص من که تکیه گاه بود گریه کنه. تا تهران من نگاهش نکردو سکوت و صدای هق هق ارغوان خودنمایی میکرد.


پارت 12


روز رفتن رسید. همه چیز آماده بود. کاوه و خانوادش یه هفته قبول رفتن . روز رفتنشون فهمیدم که چقدر کارم با کاوه راحته. که چقدر راحت میتونم دلش رو بسوزونم. حسادت رو تو چشمای آوا میدیدم وقتی که کاوه بهم نزدیک شد و گفت منتظرتم. حسادت های زنانه همیشه خطرناکن و میشه ازش تو خیلی جاها استفاده کرد.
بعد رفتن اونا من باید آماده ی همه چیز میشدم. اما قبلش باید با آقاجون حرف میزدم. باید از ارغوان میگفتم. از حسی که به محمد داشت. وحسی که محمد به اون داشت. یادمه همین دوسال پیش که محمد امده بود و صیغه ی محرمیت 99 روزه بینشون خونده شده بود و حلقه ها رو تو انگشتشون کردن ارغوان چه حسی داشت. یادمه وقتی به هم محرم شدن بجای این که محمد پشت باشه برای ارغوان اون و گذاشت و رفت. یادمه بهش گفته بود پاش رو از زندگیش بکشه بیرون چون اون هیچ وقت با یه دختر خدمتکار ازدواج نمیکنه و نمیتونه دوستش داشته باشه. چقدر اون روز به من سخت گذشت. چقدر اون روز برای من گرون تموم شد. ارغوان میتونست محمد رو دوست داشته باشه اما محمد ارغوان رو خورد کرده بود.
حالا ما تو ماشین نشسته بودیم . ارغوان راننده بود و من کنارش نشسته بودم. آقاجون امروز محکم و واضح حرفش رو زده بود. از عمارت بیرون امد و روی ایوان ایستاد . رو به همه بلند و رسا گفته بود:
ـ این ازدواج انجام میشه. محمد که امد عقدشون میکنم.
بعد رو به ارغوان گفته بود:
ـ تو دختر جون فکر جدایی رو از سرت بیرون کن. تو و محمد باید باهم ازدواج کنیدو تا یه سال بعدش برای من یه نوه بیارین .
حرفاش رو زد و رفت اما ندید دختری که اون همه دوستش داشت میلرزید از تحقیری که نیمه شب دوسال پیش تو همین حیاط, کنار درختای گیلاس از کسی که باید کنارش زندگی میکرد شنیده بود. دختری کسی نتونسته بود تحقیرش کنه , کسی حتی جرعتش رو نداشت. اما محمد همون شب گفت و بیخبر از همه عروسش رو تو حیاط زیر درختای گیلاس تنها گذاشت و به آلمان برگشت.
به ارغوان نگاه کردم. دستاش رو محکم به فرمون فشار میداد. دندوناش رو روی هم میسابید و تند تند پلک میزد تا اشکاش نریزه پایین. از حال بدش حال منم بد شده بود. منم بغض کرده بودم. از خودم بدم امده بود که هیچ کاری ازم بر نمی امد. لب باز کردم و خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا اورد و محکم و بلند گفت:
ـ هیچی نگو. نمیخوام چیزی بشنوم. ساکت باش.
دهن نیمه بازم رو بستم. دستش رو گرفتم و بـ..وسـ..ـه ای روش زدم. دستم رو فشورد و دستش رو فشوردم. اشکش چکیدو سرم رو برگردوندم تا راحت باشه. اون همیشه محکم بودو سختش بود جلوی همه بخصوص من که تکیه گاه بود گریه کنه. تا تهران من نگاهش نکردو سکوت و صدای هق هق ارغوان خودنمایی میکرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت 13


    نگاهی به ساختمان روبه روم انداختم. ساختمانی تجاری بزرگ و بلند در 13 طبقه که نمای سنگی داشت. سنگ های سفید و مشکی. وارد لابی ساختمان شدم. سوار آسانسور شدم و شماره ی 8 را زدم. تو آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم. لباسی رسمی و مناسب آبی و مشکی پوشیده بودم. آسانسور با صدای زنی که میگفت طبقه ی هشتم ایستاد. از آسانسور بیرون امدم و به سمت تنها واحد اون طبقه رفتم. سردر رو نگاه کردم. نوشته بود:
    ـ شرکت طراحی و تبلیغاتی ماهر.
    خودش بود. همین شرکت بود. کاوه همیشه با این شرکت برای طراحی و دیزاین واحد هایی که میساخت قرداد میبست. اینارو وقتی با کاوه بودم فهمیده بودم. اما اینم میدونستم که اولویت با کار و طرح های خوب بود. زنگ کنار در رو زدم. چند لحظه منتظر موندم که آقایی در و برام باز کرد. نگاهی به سرتا پام انداخت و پرسید:
    ـ بفرمایین؟
    دستی به روسریم کشیدم. لبخندی پر استرس زدم و گفتم:
    ـ با آقایی میرزایی قرار داشتم.
    سری تکون دادو راهنماییم کرد داخل. نگاهی به دیزاین شرکت انداختم. کاغذ دیواری سفید با طرح های مربع های توهم قهوه ای. روی دیوار عکس هایی از چند طراحی داخلی و خونه و آرم و لوگو زده بودن. چند در هم به رنگ قهوه ای مایل به قرمز هم قرار داشت و بعد دوتا راهروی روبه روی هم , یکی سمت چپ و اون یکی راست قرار داشت. کنار میز منشی هم مبل های شیری رنگ بود. نگاهم رو از در و دیوار اونجا برداشتم. کنار میز منشی ایستادم. منشی با دیدم سر بلند کرد:
    ـ سلام بفرمایین باکی کار دارین؟
    منشی خانم چهل ساله ای میخورد. ظاهر معقولی داشت که باعث میشد خودبه خود بهش احترام بزاری. لبخندی زدم و گفتم:
    ـ سلام سالاری هستم. با آقای میرزایی قرار داشتم.
    سری تکون دادو گوشی رو برداشت . بعد با دست منو به سمت در بزرگی راهنمایی کرد:
    ـ بفرمایین داخل آقای میرزایی منتظرتون هستن.
    تشکری کردم و جلوی در ایستام. دستم و بالا اوردم و به در کوبیدم. با بفرماییدی که شنیدم وارد شدم. آروم قدم برداشت. مردی میان سال با موهای سفید از جاش بلند شد. بالبخند بهم خوش امد گفت و تعارفم کرد بشینم:
    ـ خوب خانم سالاری خوش امدین. آقای کاظمی از شما خیلی تعریف میکردن.
    لبخند کوچیکی زدم. وقتی پیش استاد کاظمی رفتم, استاد به من گفت که برنامه عوض شده و از من عذر خواهی کرد که زود تر به من نگفته. با شنیدن این حرف واقعا حالم گرفته شد وقتی حالم رو دید ازم دلیل ناراحتیم رو خواست. منم بهش گفته بودم که اگه دلیلی پیدا نکنم مجبورم ازدواج کنم. استادم منو به اینجا معرفی کرد تا هم مشکل من حل شه هم جبران بدقولیش بشه. حالا این شرکت با شرکت ساختمانی کاوه کار میکرد و این راه منو خیلی راحت میکرد و من خیلی از این موضوع راضی بودم. صدای میرزایی منو به خودم اورد:
    ـ کاراتون رو با خودتون اوردین؟
    سری تکومن دادمو گفتم:
    ـ نه همه ی کار هام رو چون استاد به من نگفته بودن باید تو این شرکت بیام برای همین فقط یه سری در دسترس رو اوردم.
    از جام بلند شد. کارام همراه با مدارکم رو از توی آرشیوم در اورد. به سمت میز میرزایی رفتم و روی میزش گذاشتم. آروم برگشتمو سر جام نشستم. عینک مستطیلیش رو به چشمش زد و با دقت به مدارک نگاه کرد. کمی گذشت که با صداش سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم:
    ـ خب خانم سالاری کارای خوبی دارین. اما آقای کاظمی هم بی دلیل نیست برای که شما رو استخدام میکنم اما فعلا به صورت امتحانی. به هر حال ما میتونیم همه چیز رو به پارتی بازی و این جورچیزا بزاریم.
    کاغذی بیرون اورد و جلوم گذاشت و گفت:
    ـ این یه قرار داد سه ماه هست. چطوره؟
    همین هم کافی بود. من از نظر مالی تامین بودم و فقط به نزدیک شدن به کاوه نیاز داشتم. به قرداد نگاه کردم. یه قرداد سه ماهه بود. تو این سه ماه من به اندازه ی نصف تمام طرح هام حقوق میگرفتم. خوب بد هم نبود. سرم رو بلند کردم و گفتم:
    ـ از کی میتونم شروع کنم؟
    خودکاری به طرفم گرفت:
    ـ پس قبول دارین شرایط کاری رو؟
    خودکارو گرفتم. درحالی که امضا میکردم گفتم:
    ـ بله چرا که نه؟!
    برگه رو جلوش گذاشتم و گفتم:
    ـ نگفتین از کی باید شروع کنم؟
    برگه رو برداشت و نگاهم کرد:
    ـ فردا ساعت 8 اینجا باشین.
    از جام بلند شدم و گفتم:
    ـ پس فردا ساعت 8 اینجام.
    اونم از جاش بلند شدو منو راهنمایی کرد:
    ـ بله منتظرتون هستم.
    از شرکت بیرون رفتم. جلوی خیابان ایستادم برای اولین ماشین دست بلند کردم و دربست گرفتم.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت 14

    از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه کردم. مردا و زن هایی که هر کدوم برای کاری توی این خیابان ها قدم میزدن رو نگاه میکردم. چند نفر از این ها مثل من خــ ـیانـت دیده بودن؟ چند نفرشون مثل من درد عشقی رو چشیده بودن که میدونستن به جایی نمیرسه؟ چند نفرشون مثل من شبیه یه آدم احمق بودن و نقش آدم های کور و کر رو بازی کردن؟ با هر بار فکر کردن بهش از خودم بدم میومد و از خودم چندشم میشد که چقدر من آدم حقیری بودم. چقدر آدم بی مصرفی شده بودم. بخاطر اون از تمام آرزو هام گذشته بودم. من دلگیر بودم. دلگیر بودم از خودم , از کاوه , از آوا مگه آوا زن نبود چطور راضی شد ؟ بیشتر از خودم دلگیر بودم. یا چیزی که قبلا خونده بودم افتادم:
    ـ از دستی دلگیری که وقتی که دستتو به سمتش دراز کردی نگرفت
    یا از خودت عصبانی هستی که دستتو به سمت دستی دراز کردی که نمیگرفتش؟
    "حضرت مولانا"
    وقتی این جمله رو خونده بودم معنیش رو نفهمیدم , به خودم میگفتم این دیگه یعنی چی؟ مولانا رو درک نکرده بودم. نفهمیدم چی میگه. اما الان خوب میدونستم. اره درسته من همه چیز رو ساده گرفتم و اشتباه کردم اما دلیل نمیشه از دل شکستم بگذرم. اگه من اشتباه کردم اون بود که منو شکست. میدونم دلیلی داره اما دلیلش هر چی که هست نمیتونه باعث شه این کارو با من بکنه . گوشیم رو از تو کیفم در اوردم. شماره ی کاوه رو گرفتم. بعد چند بوق صداش تو گوشم پیچید:
    ـ بله؟
    ـ سلام آقا کاوه. خوبی؟
    کمی مکث کرد. انگار باورش نمیشد که من زنگ زده باشم:
    ـ سلام سمن گل خانم. از احوال پرسی های شما.
    خنده ی پرنازی کردم:
    ـ نگو که منتظر زنگ من بودی؟
    صداش کمی آروم شد و پچ پچ کنان گفت:
    ـ اگه بگم نه که دروغ گفتم. میدونستم ازم نمیگذری.
    دستم رو از حرص مشت کردم. من برای این کثافت چکارا کردم که الان اینا رو به من میگه؟ به عصبانیتم پشت کردم و پر ناز گفتم:
    ـ خیلی از خودت مطمئنی پسر عمو.
    خندید. بلند خندید:
    ـ تو همیشه به من اعتماد به نفس میدی دختر جون. همیشه منو به اوج میبری.
    چشمام رو بستم و باز کردم. با دستم به راننده اشاره زدم تا به چپ بپیچه:
    ـ بگذریم پسر عمو من برای چاق سلامتی زنگ نزدم. خواستم امشب شام بریم بیرون. البته مهمون من.
    صدای پر هیجانش رو شنیدم:
    ـ اوه من و تو اونم شام مهمون تو . البته که میام فقط کجا؟
    پوزخندی به افکار خودم و اون زدم. فکر میکرد قراره با اون تنها بیرون برم اما اینطور نیست , هنوز زمانش نرسیده با هم تنها باشیم:
    ـ قرار نیست منو تو تنها باشیم , قراره آوا و ارغوانم با ما باشن.
    مکثی کرد. انگار شکه شده بود. انتظار اینو نداشت که من آوا رو هم دعوت کنم. تک سرفه ای کرد و گفت:
    ـ میخوای آوا هم بیاد؟
    تاکسی ایستاد. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. کلیدم رو در اوردم و همزان با شیطنت گفتم:
    ـ چرا نباید بیاد؟دوست نداری بیاد؟
    سریع گفت:
    ـ نه نه حالا کجا ؟
    وارد حیاط شدم:
    ـ امشب ساعت هشت همون رستوران سنتی همیشه میرفتیم.
    ـ باشه پس ساعت 8 اونجا هستیم. فعلا.
    بدون جواب گوشی رو قطع کردم. از حیاط خونه ای آقاجون برای ما گرفت بود گذشتم. از سه پله بالا رفتم و وارد خونه شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. ارغوان خونه نبود. روی مبل های سورمه ای ولو شدم. به این فکر کردم که برای امشب چی بپوشم. به این فکر کردم که باید چجوری رفتار کنم. به این فکر کردم که کی باید شروین رو وارد نقشه ام کنم. نمیدونستم شروین قبول میکنه یا نه اما میدونست شروین آدم سر خوشی بود که دوست داشت چیزای جدید رو تجربه کنه. شش سال بود که میشناسمش. از وقتی که دانشگاه اینجا قبول شده بودم میشناختمش. پسری خرپول که هیچی از خانواده و زندگی نمیدونست. عقده ی مادر و پدر و خانواده رو داشت اما پسر خوبی بود. تنها کسی که میتونستم بهش تو این کار اعتماد کنم اونه. فقط شروین.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت 15


    دستی به موهام کشیدم. تقه ای به در زده شد بعد صدای عصبی ارغوان به گوشم رسید:
    ـ سمن گل اگه تا دو دقیقه دیگه بیرون نباشی من میدونم تو.
    لبخندی زدمم. از این که قرار بود کاوه رو تحمل کنه و ل*ا*س زدن منو با اون ببینه عصبی بود. رژ جیگریم رو تجدید کردم. موهای فرم رو باز روی شونه ام انداختم شال مشکیم رو سرم گذاشتم. با عطرم دوش گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. ارغوان روی مبل نشسته بود باش رو روی پاش انداخته بود و تلبکار نگاهم میکرد. با دست به ظاهرم اشاره کرد:
    ـ حالا مجبور بودی این لباسا رو بپوشی. این چه رژیه؟ این کاوه نزده میرقصه چه برسه تو رو اینجوری ببینه.
    به خودم نگاهه کردم. شلوار جذب قد نود مشکی و کمر بند طلایی با پیراهن مردانه سفید و مانتو کتی جیگری پوشیده بودم. لبخند دندون نمایی زدم:
    ـ نیازه خواهر من نیازه.
    بلند شد و کیفش رو به بازوم کوبید . همون جور که از کنارم رد میشد گفت:
    ـ برو بابا.
    ادام رو در اورد:
    ـ نیازه خواهر من نیازه. حداقل روزت رو کم کن.
    بیرون رفت . شونه ای بالا انداختم و منم پشتش رفتم بیرون. بدون حرف مسیر رو طی میکرد. خودم هم استرس داشتم و میدونستم که اینجوری میتونم هم کاوه هم آوا رو تحت تأثیر قرار میگیرن. ارغوان نیم نگاهی بهم انداخت:
    ـ حاا مطمئنی جواب میده؟
    سرم رو تکون دادم:
    ـ اوهم مطمئنم. انقدر کاوه رو میشناسم که بگم میتونم.
    کمی مکث کرد و گفت:
    ـ نمیخوای بدونی چرا این کارو کرد؟
    از پنجره به بیرون نگاه کردم:
    ـ اولش فکر میکردم که برای دله بودنشه اما بعدا که فکر کردم فهمیدم امکان نداره براب دله بود این همه سال ادعای عشق کنی و بعد بزنی زیر همه چیز , برای همین بیشتر دلم میخواد این کارو انجام بدم.
    ـ منم به این نتیجه رسیدم. امکان نداره همین جوری این کارو کنه. بنظرت ربطی به آسیه داره؟
    ـ بی تأثیر هم نیست به هرحال پسر همون مادره ولی من اینو فراموش کرده بودم.
    نگاهش کردمو با بغض نفرت گفتم:
    ـ من چجوری عاشق کاوه شدم؟ الان که نگاه میکنم دیگه برام هیچ جذابیتی نداره تمام بدی هاش تمام وجه منفیش تو چشممه.
    سرش رو تکون داد:
    ـ برای این که حماقت کردی عزیزم. الان هم داری حماقت میکنی جانم.
    چیزی برای گفتن نداشتم. حرف حساب که جواب نداشت. ولی من باید به آخر این راه برسم حتی اگه پشیمون شم:
    ـ میدونم اما نمیتونم کنار بکشم. باید بفهمن چه حس دردناکی داره.
    با تأسف نگاهم کرد:
    ـ تو که اینجوری نبودی ؟ اون قلب پاک و بخشنده ات چی شد؟
    نگاهم رو ازش دزدیدم:
    ـ تو نمیفهمی من چی کشیدم. تو نمیدونی وقتی خــ ـیانـت میبینی چه بلایی سرت میاد. نمیتونی ببخشی مخصوصا اگه بدونی بازی خوردی و خودت هم یه احمق تمام معنا بودی. این درد خیلی چیزارو عوض میکنه. میدونی یه جا خونده بودم همه چیز متقابله , منم دارم متقابلا همون رفتارو انجام میدم. میدونم یه روزی تقاص میده اما من نمیتونم بشینم منتظر اون روز بمونم که آیا ببینم آیا نبینم.
    با تمام شدن حرفم ماشین ایستاد. پیاده شدم و یه گوشه ایستادم تا ارغوان هم بیاد. کنارم ایستاد و گفت:
    ـ با آوا میخوای چیکار کنی؟
    لبخند مرموزی زدم:
    ـ نقشه ها دارم. میفهمی زیاد طول نمیکشه.
    دستم رو دور بازوش انداختم. باهم هم قدم شدیم. سرش رو به گوشم نزدیک کرد .آروم گفت:
    ـ من از پس تو بر نمیام. هرکاری میکنی بکن فقط خودت رو تو این چاهی که داری میکنی گرفتار نکن. خودت رو خ* ر*ا*ب نکن که نتونی هیچ جوره ازش خلاص شی.

    بازوش رو فشوردم. میدونسنتم الانم تو اون چاه گیر کردم. میدونستم بیرون امدنم خیلی سخت میشه. آدمی که پا روی خط قرمزاش بزاره چجوری میتونه نجات پیدا کنه؟
    کاوه و آوا رو دیدم. لعنتی دقیقا جایی رو انتخاب کرده بود که برای ما دوتا بود. یه گوشه ی دنج و خلوت , جایی که من ازش کلی خاطره داشتم. جایی که من اینجا با کاوه خاطره داشتم. خودش داشت با پای خودش می امد تو چاهی که براش کنده بودم. چی از این بهتر؟

    ترسیده بودم. از حرف های ارغوان ترسیده بودم. میدونستم اگه فراتر برم ارغوان رو از دست میدم. اون با کسی شوخی نداشت. پابند قوانین زندگیش بود و برای همه چیز برنامه داشت. برای خوابش , خوراکش, لباساش, کارش, هرچیزی که یه آدم انجامش میده. ترسیدم که ازم برنجه. اون حتی از خواهر خودش نسترن گذشته بود. ایستادم و نگهش داشتم. با تعجب به سمتم برگشت. اول به دستش که محکم گرفته بودم نگاه کرد. سرش رو بالا اورد و تو چشام نگاه کرد. ترس رو تو چشمام دید و اونم ترسید. با نگرانی گفت:
    ـ چیشده؟ چرا ایستادی؟
    جوابی ندادم. وقتی دید حرفی نمیزنم لبخند زد و با خوشحالی گفت:
    ـ پشیمون شدی نه؟ میخوای برگردی؟
    چشمام رو بستم. به چشمای قهوه ایش نگاه کردم. با دست آزادم دستش رو تو دستم گرفتم و فشوردم. با صدایی که میلرزید گفتم:
    ـ قول بده هر چی که شد ازم دست نمیکشی؟
    دستم رو فشار داد:
    ـ چی میگی سمن گل؟
    چشمام رو بستم و دندونام رو فشوردم تا اشکم نریزه. محکم تر گفتم:
    ـ قول بده نجاتم میدی اگه تو عمق این چاه موندم.
    نفسی گرفت. چشمام رو باز کردم. لبخند از رو لبش پریده بود. تو چشمام دیگه هیچ حسی نبود. دستش رو از تو دستم در اورد و بدون هیچ حرفی عقب گرد کرد و سمت کاوه و آوا رفت. میدونسم اینجوری میشه. عمق فاجعه رو درک کرده بود.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت 16


    شالش را از سرش کشید و بدون توجه به سمن گل به اتاقش رفت و در را با ضرب به هم کوبید. سمن گل را وسط پذیرایی تنها گذاشته بود. اورا رقت انگیز میدید و برایش تأسف میخورد. از یاد آوری خنده های مسـ*ـتانه اش با کاوه سردرد میگرفت. یاد حرکت های زننده اش خون را در مغزش منجمد میکرد. وقتی شرایط بد را درک کرد که سمن گل از او خواسته بود نجاتش دهد. زمانی فهمیده بود که چقدر وضع خ*ر*ا*ب است که خیلی راحت با کاوه برخورد میکرد. تمام این ها را کنار گذاشته بود اما, وجود شروین در وسط این بازی حالش را بدتر میکرد. آنها از دانشکده با هم دوست بودن. یه اکیب 6 نفره که با طلاق دوتا از دوعاشق گروه از هم پاشیده بود. بودن شروین را اشتباه میدانست. سمن گل به کار خطرناکی دست زده بود. درسر این میپیچید که شروین پسری سرخوش و بی برنامه است, پسری خوشگذران که پر از عقده هایی از کودکی تا همین الان است. نه مهر مادری دیده بود و نه مهر پدر را میشناخت. اگر یک درصد از آوا خوشش می آمد تکلیف چه بود؟
    نمیتوانست بشیند و نگاه کند. اصلا از همان اول خودش را سرزنش میکرد. سرزنش میکرد چون او بستر این اتفاقات را فراهم کرده بود. اگر به سمن گل کمک نمیکرد اینجوری نمیشد. اما بیشتر که فکر میکرد میفهمید که چقدر در کارش مسمم است و از یه راه دیگر وارد عمل میشد. از خود میپرسید که باید چه کاری انجام دهد؟ آیا سکوت کند و بزارد همه چیز همین جوری نابود شود؟ یا باید جلویشان را بگیرد؟ میترسید که معصومیت دوست و خواهرش از دست برود. آیا باید به آقاجانش میگفت؟
    کلافه بود. روی تختش نشست و به خودش در آینه روبه روی تختش نگاه کرد. پوستی سبزه و چشمان درشت و قهوه ای با مژگان تقریبا بلند در زیر ابرو های تقریبا نازک , بینی استخوانی و لبانی برجسته ی صورتی و موهای مشکی که تا روی شانه اش بودن. از خودش در آینه پرسید:
    ـ تو میتونی چیکار کنی وقتی شوهر خودت تورو نخواست و گذاشتت رفت؟
    او هم درد داشت. مگر میشد کسی درد نداشته باشد؟ به خود میگفت :
    ـ منم باید مثل سمن گل رفتار کنم؟
    نه قانون زندگی او همچین رفتاری را نمی پذیرفت. نمیدانست کدام ماده در کتاب قانونش بود که میگفت:
    ـ کسی که منو نخواد یعنی نمیخواد , خودمو به اون تحمیل نمیکنم.
    درست یا غلط قانونش بود برای همین تلاشی برای محمد نمی کرد. تقه ای به در اتاقش خورد و کمی بعد باز شد و سمن گل وسط اتاقش ایستاد. نگاهش نکرد, حتی نیم نگاه, حتی از گوشه ی چشم هم نگاهش نکرد. نمیخواست با او هم کلام شود. شاید رفتارش بچه گانه بود اما نمیتوانست این رفتار را قبول کند. همیشه اعتقاد داشت که از هردست بگیری از همون دست هم پس میدی. میدانست که خدا جای حق نشسته است. میدانست که تقاص دل شکسته را میگیرد. نمیدانست کسی اورا درک میکند یا نه , امااین ها باور او بودن .
    تخت کمی پایین رفت و سمن گل کنارش نشست. سرش را روی شانه ی راستش گذاشت که خودش را کنار کشید. برایش سخت بود اما تنها کاری که در این موقعیت ازش برمی آمد همین بود. سرد و خشک جوری که هیچ وقت با سمن گل نبود گفت:
    ـ دیگه راه من و تو از هم جداست. هرکاری دوست داری بکن و به من هیچ ربطی نداره. پس نیازی نیست هر دفعه بیای ازم دلجویی کنی.
    سمن گل مات ماند. انتظار این رفتار را داشت اما نه اینقدر زود. نه الان که تازه اول راه است. از جایش بلند شد و پایین تخت نشست. انینجوری ارغوان نگاهش میکرد. دستش را گرفت و گفت:
    ـ یعنی چی متوجه نمیشم؟ میخوای تنهام بزاری؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    ـ آره میخوام تنهات بزارم اینجوری برای دوتامون بهتره.
    از جایش بلند شد و دست به کمر نگاهش کرد:
    ـ من ترجیح میدم الان از بازی تو بیرون برم تا شاهد کارای تو باشم و ببینم چجوری زندگیت رو خراب میکنی. هرچی کم تر بدونم برای خودم بهتره.
    با دهان باز به دیوار روبه رو نگاه میکرد. اولین ضربه را خورد. فهمید در لجنزاری که خودش درستش کرده است فرو میرود. وقتی ارغوان برود یعنی دیگر امیدی برای نجاتش نیست.
    ـ حالا برو بیرون از الان شروع شد.
    از جایش بلند شد. آرام بیرون رفت . حتی ارغوان را نگاهم نکرد. نکه نخواهد, نمیتوانست نگاهش کند. در شک بود. میدانست اگر ارغوان کسی را کنار بگذارد دیگر امیدی برایش نیست. توان رفتن به اتاقش را نداشت. همان جا رو مبل دراز کشید و در خود جمع شد. باید زودتر از این ها خود را آماده میکرد. باید خودش را برای از دست دادن افراد زنگیش, افراد مهم زندگیش آماده میکرد. نفر بعدی کی بود؟ نکند آقاجانش باشد؟ یا مامان راحله؟ یا عمو حسن؟ شاید...
    سمن گل این ور روی مبل در خود جمع شده بود و آن ور ارغوان روی تخت در خود جمع شده بود. میدانست اینکار لازم است. میدانست این دوری بهتر است. باید یه جوری خواهرش را نجات میداد اما نمیدانست چجوری ولی میدانست این تا اطلاع ثانویه بهترین راه است. او که هیچ وقت سمن گل را رها نمیکرد. فقط از دور مواظبش بود. عکس خود و سمن گل را که وسط شان آقاجان ایستاده بود را برداشت:
    ـ فکر میکنی ولت میکنم. نه امکان نداره من فقط از دور مواظبتم. میخوای دلگیر باشی باش. اما روش من اینه. قول میدم از این چاهی که خودت کندی درت بیارم.
    عکس را به جای اولش برگرداند. چشمانش را بست و به این فکر کرد چجوری باید اینکارا درست کند.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۱۷
    چند ساعت قبل
    روی تخت زیر درخت بید کنار سمن گل و روبه روی کاوه و آوا نشسته بود. زیر چشمی نگاهی به سمن گل کرد از لبخند مسخره ی روی لبانش حالش بهم میخورد. باورش نمیشد دختری که کنارش نشسته است و خنده های بلندو جلف، شوخی های بی مزه و رفتار سبک سرانه دارد همان سمن گل باشد. با‌ورش نمیشد کسی که نگاه ها روی اوست خواهر او باشد. دستانش را مشت کرد. سر بلند کرد و اول به کاوه و آن لبخند مضخرفش و بعد به آوای اخمو نگاه کرد. گوشش پیش شروین بود و حواسش پیش کاوه.
    یادش آمد شروین کنارش نشسته است. وجودش سرشار از خشم شد. سمن گل نباید شروین را وارد بازی میکرد. شروین هنوز بچه بود و تشنه ی محبت. دلش نمیخواست که وارد عشقی شود که پایانش قطعا تلخ است. نگاهش کرد و زیر گوشش گفت:
    _ نباید قبول میکردی.
    صدای گرم و دوست داشتنیش را زیر گوشش شنید:
    _ چرا؟ داره بهم خوش میگذره...
    اشاره ای به سمن گل که تکه کبابی را به سر چنگالش زده بود و به سمت کاوه گرفته بود کرد و با تمسخر ادامه داد:
    _ ببین چقدر خوبه تاحالا این روی سمن گل رو ندیدم اگه می دونستم انقدر ج ذ ا ب خودم طورش میکردم.
    ارغوان نگاهشان کرد. کاوه کباب را از سر چنگال گرفت و با لبخند به دهان برد. سرش را با انزجار برگرداند و آوا را دید. صورتش کبود شده بود و لبانش میلرزید، برای لحظه ای دلش به حالش سوخت. اما برای لحظه ای.
    سرش را برگرداند. احساس خفگی میکرد. متوجه ی کار های سمن گل نمیشد. خنده های بلند، حرکات پرعشوه و حرف های مسخره، مرور تمام خاطرات اینجا. به کجا میرفت؟ ارزشش را داشت؟ باید کاری میکرد یا ساکت میمامد؟ باید نجاتش میداد یا میگذاشت در چاهی که خود کنه است فرو رود؟ صدا ها در سرش اکو میداد. سرش درد میکرد. دستی به گلویش کشید. حس تنفر از سمن گل در وجودش سرازیر شد. او را یاد خواهرش می انداخت. مانند او شده بود. بی پروا و خودسر، اخ چقدر از این رفتار بدش می آمد. دستی روی دستش نشست سر بلند کرد و چشمان نگران شروین را دید. ترسیده بود شبیه او شود. ترسیده بود عاقبتش شبیه به او شود، اشک در چشمانش جمع شد. آرام نالید:
    _ منو از اینجا ببر.
    شروین از جای خود بلند شد. نگاه ها به سمت او برگشت. دست انداخت و بازوی ارغوان را گرفت. ارغوان از مرور خاطراتش میلرزید و ترس تمام وجودش را گرفته بود. شروین نگرانش بود، بهترین دوستش ارغوان بود و اورا بی نهایت دوست داشت، گردن کسی که ارغوان را ناراحت کند می شکست حالا هرکی که بود فرقی نداشت. تند از تخت پایین آمد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بدون توجه وارد سرویس زنانه شد و شیر آب را باز کرد. مشتش را پر آب کرد و روی صورتش ریخت. آرام زیر گوشش گفت:
    _ چی شدی یهو؟
    ارغوان کمر خمیده اش را صاف کرد و به صورت رنگ پریده ی خود نگاه کرد. از تو آینه نگاهش به نگاه نگران سمن گل افتاد. اخ که چقدر نگرانش بود و فقط خدا اندازه اش را میدانست. برگشت. زیر گوش شروین آرام گفت:
    _ تنهاش نزار‌.
    اجازه ی حرف زدن به شروین نداد. آرام حرکت کرد و از کنار سمن گل بدون توجه به نگرانی و ترسش گذشت. باید میگذشت. باید تکلیفش را مشخص میکرد. باید راهی برای نجاتش پیدا میکرد
    .
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت۱۸
    با تکان های شدیدی هواپیما در خاک ایران فرود آمد. چشمانش را باز کرد. دستی به ته ریشش کشید و مرتب شان کرد. سرش را برگرداند و به مادرش نگاه کرد. هیجان زیادی را در صورتش میدید. خوب میفهمید ، هیجان عجیبی برای دیدن خانواده اش داشت. به او حق میداد. مهماندار مسافران را به بیرون راهنمایی میکرد. از جای خود بلند شد ، دست مادش را گرفت و کمک کرد تا از جای خود بلند شود. نگاهش روی صورت خواب آلود محمد نشست. نمیفهمید که چرا باید برای او که همیشه بچه بود و هیچ وقت بزرگ نمیشد دختری به آن خولی بگیرند. ارغوان دختری بود که ندیده و نشناخته اورا از سر محمد زیاد میدانست، البته بچه که ۵ ساله که بود ارغوان و سمن گل به دنیا آمده بودن. محمد مخالف این وصلت بود و تو این دوسال پافشاری میکرد برای تمام شدن آن ، اما نمیدانست که در این چند ماه اخیر چه چیزی عوض شد که محمد علاقه ی عجیبی به موضوع ارغوان و برگشت به ایران پیدا کرده بود. اما شک داشت که مرد زندگی شود و دست از آن دخترای رنگ و وارنگ آلمانی رنگ پریده بردارد.
    همراه با مادرش از هواپیما بیرون آمد و همچنان فکر کرد، محمد همیشه بتزی گوش بود و دنبال این دختر و آن دختر درست برعکس خودش، آدم مذهبی و خشکی نبود اما به یچیزایی اعتقاد داشت. اما درک نمیکرد این رسم و رسوم مسخره را، این که یک دختر و پسر که هم رو نمیخوان با هم ازدواج کنن. نمی توانست سمن گل را مجبور به وصلت با خود کند هر چند که جانش برای او میرفت، از اولین باری مه عکسش را با آن موهای فر زیبا دیده بود دل به این زیبای فرفری مو داده بود اما نمی توانست وادارش کند سمن گل کاوه را دوست میداشت، و خود عاشق بود و نمیتوانست این کار را در حق سمن گل و کاوه انجام دهد.
    جلوی در فرودگاه امام خمینی دربست برای مادرش و محمد گرفت. نگاهی دوباره به محمد کرد. خواب خواب بود و در این دنیا نبود. هوووفی کشید و بازم صد حیف به ارغوان گفت. یقه اش را گرفت و با خشونت جلو کشید:
    _ هی مجنون، حواست به مامان باشه. تا عمارت چشم ازش نمیگیری. من تهران کار دارم پس با مامان میری میدونی که حالش خوب نیست. اگه ارغوان رو نمیخوای از دست بدی از الان بزرگ شو.
    چشمانش باز شد. درست فکر کرده بود. چیزی درون برادر عزیز کرده اش تغییر کرده بود. شاید باید ممنون ارغوان میشد؟ اما نمیدانست که خوب است یا بد؟ یقه اش را ول کرد و ماشین راه افتاد. وقتی از دیدش محو شد ‌دربست دیگیری گرفت و آدرس خانه ای که آقاجانش برایش فراهم کرده بود را داد.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۱۹
    با عجله مانتو هام رو روی تخت انداختم. نمیدونستم باید کدوم رو برای این دیدار بپوشم. بعد از یک ما بیخبری کاملا نا امید شده بودم و خبری از کاوه نداشتم. حتی با این که تو اون شرکت استخدام هم شدم خبری از کاوه نبود که نبود، منم نمیتونستم خودم پی گیر بشم چراغ سبز رو نشون داده بودم بقیه اش با اون بود. خیلی نا امید بودم تا همین دیروز که ازم خواستن امروز برم و برای خونه های کاوه طراحی دیزاین انجام بدم. حالا مونده بودم که چی بپوشم. از ارغوان هم نمیتونستم کمک بگیرم چون هنوز باهام سرد بود و کاری به کارم نداشت. جوری رفتار میکرد که انگار منو نمیبینه و من تو این خونه نیستم. جوری رفتار میکرد که من رو نمیشناسه، همه چیزیمون از هم جدا بود و این منو خیلی میرنجوند. سرم رو تکون دادم و به ساعتم نگاه کردم. ۴۵ دقیقه دیگه قرار داشتم. نگاهی به لباسام کردم، مانتوی قهوه ایم رو با شلوار کرمم رو پوشیدم، موهام رو دوم اسبی بالای سرم بستم، یه کرم زد آفتاب زدم و یه خط چشم نازک کشیدم و یه روژ مات هلویی زدم، شالم که رنگ های نارنجی و آبی و قهوه ای داره رو سرم گذاشتم و کیف و کفش قهوه ایم رو برداشتم و رفتم بیرون. برای اولین ماشین دست تکون دادم و سوار شدم. نگاهم رو به درختای سرو خیابان دادم. تو دلم گفتم‌:
    _ اینم از قدم دوم.
    سرم رو تکون دادم. اره این قدم دومم بود که برداشته بودم. امروز کاوه رو میدیدم و همه چیز رو روال خودش می افتاد. ساعت ۹ صبح بود خیابون شلوغ بود. مردم اینور و اونور میرفتن. همه دنبال یه کاری بودن ولی چند نفر از اینا نثل من بود؟ بفکر بهم زدن یه زندگی بود؟ بفکر انتقام بود؟ نمیدونم شاید ۱۰ نفر، شاید ۱۰۰ نفر، شاید به اندازه ی انگشتای دست، شاید هم فقط منم.
    راننده روبه رو ساختمون ۱۰ طبقه ای نگه داشت. بعد از حساب کرایه پیاده شدم. عینک دودیم رو به چشم زدم و به اطراف نگاه کردم. پسری کارگر رو دیدم. خیلی جون بود شاید ۱۵ ساله بود و داشت ملات درست میکرد. به طرفش رفتم. با دیدن من که جلوش ایستادم دست از کار گرفت و نگاهم کرد. کمی نگاهم کرد و با صدایی که معلوم بود تازه دورگه شده و از حالت نازک و بچه گانه اش در امده گفت:
    _بفرمایید خانم.
    نگاهی بهش انداختم. قد بلندی نداشت و خیلی لاغر بود. با ملایمت گفتم:
    _برای دیدن مهندس کاوه امدم.
    دهنش رو باز کرد تا جواب بده که صدای مردی که از بالا می امد اجازه بهش نداد:
    _ بچه اون جا چه خبره؟
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۲۰
    سرم رو بلند کرد. مردی میان سال رو دیدم که با لباس کارگری از پنجره آویزان بود. سیبیل های پر پشت سیاه رنگ داشت و پوستش تو آفتاب سوخته شده بود. پسر رو نمیدیدم اما جواب داد:
    _ این خانم با آقای مهندس کار داره.
    مرد نگاهی به من و بعد به پسر انداخت و گفت:
    _ خیلی خوب تو حواست به کارت باشه.
    به من نگاه کرد و ادامه داد:

    _ با مهندس چیکار دارین؟
    چند قدم عقب رفتم. دستم رو سایه بون پیشانیم کرد و گفتم:
    _ دیزاینر هستم.
    سری تکون داد و گفت:
    _ اها بله مهندس گفته بود میاین. مهندس طبقه ی ۳ هستن اما شما بیاین طبقه ی اول ایشون خودشون میاد.
    سرم رو تکون دادم. بدون این که چیزی بگم سوار آسانسور سیار شدم. طبقه ی اول پیاده شدم و همون کارگر رو دیدم. برام توضیح داد که تا طبقه ی ۵ دو هر طبقه دو واحد داره و از طبقه ی ۵ به بعد تک واحدی هستن. وارد یکی از واحد ها شدم. یه واحد ۱۲۰ متری بود که وقتی وارد میشدی باید از یه راهروی کوچیک رد میشدی. تو راهرو سرویس بهداشتی و حموم قرار داشت. و حال و پذیرایی مربع و آشپزخونه ی اپن، دو اتاق خواب کنار هم داشت هر کدوم کمی از ۱۲ متر بزرگ تر بودن. متوجه شدم که تا طبقه ی ۵ همه ی واحد ها به همین شکل ان و از ۵ به بعد تغییر میکنن. درحال نگاه کردن بودم که صدای پایی باعث شد جهت نگاهم رو به اون سمت تغییر بدم. بله کاوه بود که به سمت من می امد. وقتی نگاهم رو دید لبخندش بزرگ تر شد و دوتا دوستاش رو باز کرد و گفت:
    _ به سمن گل خانم عزیز.
    خواست منو تو آغ وش ش بگیره که خودم رو عقب کشیدم و کف دست راستم رو روی سینش گذاشتم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
    _ بنظرم داری زیاد روی میکنی‌.
    کمی مکث کرد و صاف ایستاد. دست چپش رو به پشت گردنش کشید:
    _ اینطور فکر میکنی؟
    سرم رو تکون دادم:
    _ بله همین طور فکر میکنم.
    پوشتم رو به کاوه کردم و ادامه دادم:
    _ الان زمان کاره...
    زیر چشمی نگاهش کردم:
    _ برای چیزای دیگه وقت هست.
    سرش رو تکون داد و چند قدم عقب رفت‌ و داستاش رو به دو طرف باز کرد:
    _ خوب نظرت چیه؟
    سرم رو چرخوندم و دوباره به وتحدی که توش بودم نگاه کردم:
    _ خوبه. چیز خوبی ازش در میاد.
    _ازمن چه کاری بر میاد؟
    بهش نگاه کرد:
    _ اول باید تمام واحد ها رو نشونم بدی. بعد یه نقشه از هر واحد در اخنیارم بزاری. خودم ازشون عکس برداری میکنم.
    دوربینم رو نشونش دادم.

    سرش رو تکون داد. باهم کل واحدها رو دیدیم. از هر چیز مضخرفی که میتونست حرف زد و من حرص خوردم.

    پارت ۲۱
    شب بود و هوای اوایل آذر ماه سرد بود. پنجره ی اتاقم رو باز کرده بودم. به آسمان ابری و ماه ای که گاهی از پشت ابر بیرون میزد نگاه میکردم. دلم گرفته بود از این حجم بدی و پستی. دلم از خودم گرفته بود. شدیدا از خودم متنفر بودم. به چندساعت قبل فکر کردم. وقتی با کاوه بیرون رفته بودم و براش دلبری میکردم در حالی که میدونستم کس دیگه ای منتظرشه. ساعت چند بود؟ به ساعت گوشیم نگاه کردم از ۳ گذشته بود. وقتی ساعت از نیمه شب گذشت آوا شروع به زنگ زدن کرد و کاوه دروغ های بنی اسرائیلی تحویلش میداد. ما میخندیدم و آوا دلش شور میزد. حق داشت. زن بود، از قدیم گفتن که حس زن ها خیلی قویه. اونم از جنس من بود. من درکش میکردم. منم اون روز ها رو گذرونده بودم. وقتی کاوه با آوا به من خــ ـیانـت میکرد منم درد میکشیدم. همین فکرا ناراحتی ناشی از کارم رو از بین میبرد. ولی این دلتنگی رو باید چجوری از بین ببرم؟
    سرم رو چرخوندم. به گوشیم نگاه کردم. فکری به سرم زد. گوشی رو برداشتم و شماره ی آقاجون رو گرفتم. با این که ساعت از ۳ گذشته بود اما امید داشتم که بیدار باشه. گوشی رو دم گوشم گرفتم. یه بوق، دو بوق، سه بوق، سومی که به چهارمی رسید خواستم قطع کنم که صدای خسته و پیرش تو گوشی پیچید:
    _ سمن گل جان، بابا؟
    دلم ریخت، صداش دلم رو لرزوند و بغض به گلوم چنگ زد:
    _ سلام آقاجون. خوبی؟
    نفسی گرفت:
    _ خوبم باباجان. تو خوبی؟
    چشمام رو بستم. سرم رو به چهارچوب پنجره تکیه دادم:
    _ شکرخدا که خوبین. منم خوبم‌.
    _الحمدلله دخترم خوبه که خوبی. نگرانت بودم.
    صداش دلخور شد و ادامه داد:
    _ چرا بهم زنگ نمیزدی؟ حالت رو از دخترم ارغوان میپرسیدم؟
    لب برچیدم:
    _ باهاتون قهر بودم. شما حرف منو زمین انداختین. دارین زور میگین. اونا همو دوست ندارن بابا‌، با هم خوش بخت نمیشن بابا، میخواین دخترتون بدبخت شه؟
    صدای خنده ی دلنشین آقاجون تو گوشم پیچید:
    _ نه بابا اونا بدبخت نمیشن. فقط ارغوان که محمد رو آدم میکنه. پاکی و خاصی این دختر محمد رو آدم میکنه. عشق ارغوان میشه خورشید و گرمای زندگیشون‌.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    _ درباره ی تو و یاسر، یاسر تورو آروم میکنه. قلبت رو روشن میکنه دردت رو درمون میکنه. یاسر چیزی که هیچ وقت نداشتی رو بهت میده، عشق رو بهت می بخشه.
    قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. آقاجون هم چنان حرف میزد:
    _ من میدونم چرا رفتی تهران. رفتی که کاوه و آوا رو نابوذ کنی. اما دخترم این راهش نیست. به خودت و یاسر زمان بده. اینم بگم ارغوان به من هیچی نگفت من خودم از همون اول فهمیده بودم.
    اشکام میرخت رو گونه ام. دلم پر بود. دوست داشتم خرف بزنم، بگم از چیزایی من همیشه میترسیدم به آقاجون بگم. دهان باز کردم و گفتم. گفتم از همه چیز. گفتم از همه ی دردام:
    _ بابا چرا منو نخواست؟ چرا منو گذاشت و رفت؟ چرا منو نبرد؟ چرا باید بی پدر و مادر بزرگ میشدم؟ نه محبت پدر دیدم، نه مادر. عقده ای شدم. برای همینه عقده ای شدم. هرکی بهم محبت میکنه بهش دل میبندم و وابسته میشم. بابا، چرا مامانم منو نخواست.
    آقاجون ساکت بود و حرفی نمیزد. سکوت بود بینمون ولی بعد چند ثانیه گفت:
    _ بابا جان برات یه سوپرایز دارم. میدونو خیلی برات خوش آمد داری. درضمن اوم زن هیچ وقت مادر تو نبود و نیست اینو فراموش نکن، مادر تو نیست.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۲۲
    شال گردن سورمه ای را دور گردنش پیچید. آذرماه بود و هوا سوز بدی داشت. پایش را به حیاط گذاشت. هنوز نفهمیده بود چرا آقاجانش گفته بود تهران بماند. اماامر، امر آقاجان بود و او فقط باید میگفت چشم. از خانه ماند، از دوری مادر و برادر سربه هوایش کلافه شده بود. دوست داشت به روستا و عمارت آقاجانش برود. برود و جانانش را ببیند، در واقعیت، نه در عالم خیال نه در تنها عکسی که از او داشت، عکسی که زیر بالشتش قایمش میکرد تا مبادا مادرش یا محمد آن را ببینند و رسوای هفت آسمان و زمین شود. کاس سمن گل اینجا بود اما زهی خیال باطل، سمن گل کجا اینجا کجا.
    آپارتمانش را به قصد قدم زدن ترک کرد. در دل به خود لعنت فرستاد که دل به دختری داده که مال کس دیگریست. از پله ها پایین میرفت و به آسانسور همیشه خراب ناسزا میگفت. از خودش عصبی بود فکر میکرد دزد ناموس است. فکر میکرد به زن و بچه ی مردم چشم داد و غلط اضافی کرده است. یاسر همین بود. عقایدی خواست داشت. مردی شرقی بود ودلی به وسعت دریا داشت.‌ با ۳۰ سال سن برای خودش مردی بود. رفتار آقامنشانه اش حتی دل دختران فرهنگی را هم بـرده بود.لنا هم دانشگاه ایش شیفته ی یاسر بود. دختر خوبی بود یه رگ ایرانی داشت. از مادر ایرانی بود. زیبا بود ، رفتار اصیل داشت معلوم بود در یک خانواده ی خوب بزرگ شده و میتوانست هر مردی را خوشبخت کند اما چه فایده، کار از کار گذشته بود. یاسر دل به دلدار دیگه ای داده بود. عشقی یک طرفه که پر از درد و رنج برای یاسر بود.
    پا به خیابان گذاشت. خیابان شلوغ بود و از هر طرف ماشین و عابر در رفت و آمد بود. هوای سرد و پر سور صورتش را سوزاند. شال گردان را جلوی دهان و بینی اش گرفت. سرش را بالا آورد. یکه خورد، خشکش زده بود. باورش نمیشد. کاش از خدا چیز دیگری میخواست. او اینجا بود. سمن گلش اینجا بود. دقیقا رو به رویش آن ور خیابان. کلاه وشال گردن سفید رنگ با گل های قرمز داشت. آرام به دو طرف خیابان نگاه کرد، بعد کمی مکث عرض خیابان را طی کرد.‌ محو او بود و باورش نمیشد سمن گلش، گل یاسمنش آن ور خیابان باشد. درگیر آن موی فر رقصان در باد که با لجاجت از زیر کلاهش بیرون زده بود نگریست. نتوانست لبخندش را کنترل کند. لبخندی که تلخی را در جانش میکشید. چشمانش را بست و باز کرد. سمن گل را دید که در هوا به زمین خورد. صدای بوق ممتد و بعد صدای همهمه ی مردم را شنید. چشمان نیمه بازش به چشمان از وحشت گشاد شده ی یاسر نگاه میکرد، درست در چشمانش. نفسش بند آمده بود. سـ*ـینه اش تیر میکشید. نمیتوانست درست باشد. مانند مرده ی متحرک ، چشم در چشم گل پر پر شده اش جلو میرفت. مردم را کنار زد. دو قدم جلو رفت و کنارش زانو زد. هنوز چشم در چشم نگاه میکردن. بغض چانه اش را لرزاند. نمیتوانست برود، میتوانست؟
    صدای مردمی که اطرافشان بودن را نمیشنید. ناگهان به خود آمد. دست به زخم سرش که کلاه سفیدش را گلگون کرده بود کشید. نبضش را گرفت. کند میزد. چشمانش بسته شد. استخوان دنده اش شکسته بود. پایش مو برداشته بود. نمیتوانست منتظر بماند. دست انداخت به زیر پا و گردنش، آرام بلندش کرد. در ماشینش را که جلوی خانه بود را باز کرد. مثلا میخواست پیاده روی کند. صدای اطراف را نمیشنید و فقط با خود میگفت:
    _ نمیتونه بره، میتونه؟
    حرکت کرد با آخرین سرعت میراند. از آینه به چشمای بسته اش نگاه کرد. زیر لب نجوا کرد:
    _ نمیتونی بری، نمیتونی تنهام بزاری. باید بمونی.
    ناگهان‌ به فرمان کوبید و فریاد زد:
    _ باید بمونی ختی اگه مال من نباشی، حتی اگه سهم من نباشی.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا