رمان گل یاسمن | آذرگل کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آذرگل

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/09
ارسالی ها
41
امتیاز واکنش
182
امتیاز
121
پارت ۲۳
تند تند راهروی بیمارستان را طی کرد. جلوی اتاق عمل رسید. سرش را به چپ برگرداند. مردی را دید که روی نیکت های سبز رنگ بیمارستان نشسته است و مستقیم به دیوار های سفید روبه روش نگاه میکند. رنگ به چهره نداشت. انگار روح دیده یا سکته ی ناقص را رد کرده باشد. میخواست سمت مرد برود که نشد یعنی وقت نداشت، در اتاق عمل به او نیاز داشتن. در را باز کرد و وارد شد. دستانش را استریل کرد. دستکش و ماسک را پوشید. کنار دکتر رضایی ایستاد. سرش را به سمت مریض برگرداند که، برق سه فاز انگار به او وصل شد‌. سمن گل روی تخت بود. سمن گل، خواهر عزیز تر از جانش، او اینجا چه میکرد؟ اصلا چه شده بود؟
_خانم طهماسب؟ حالتون خوبه؟
با صدای دکتر رضایی سرش را تکان داد. آب دهانش را قورت داد و به دکتر نگاه کرد:
_ بله دکتر، خوبم.
دکتر رضایی نگاهش کرد و گفت:
_ اگه حالتون خوب نیست مجبور نیستید بمونید.
ارغوان گلویش را صاف کرد:
_ خوبم دکتر نیازی نیست.
دکتر سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. سرش شکسته بود و لخته ای خون کوچک به وجود آمده بود‌. دوتا از دنده هایش شکسته بود. در معده اش احساس ترشی میکرد. ترشی که گلویش را میسوزاند و کامش را تلخ میکرد. هر وقت عصبی میشد این حالت به او دست میداد. عمل که به پایان رسید. نخ و سوزن بخیه را برداشت تا سر سمن گل را بخیه کند که صدای دکتر طهماسب مانع اش شد:
_ تو نه. خفته انجامش میده. تو با من بیا.
تردید داشت. نمیتوانست سمن گل را بگذارد و برود. دکتر که تردیدش را دید دوباره به حرف امد:
_ دختر جون به حرفم گوش بده. ببین دستات چقدر میلرزه.
نگاهی به دستانش کرد. دکتر راست میگفت. مناسب نبود سمن گل را به خطر بیاندازد. نخ و سوزن را به خفته سپرد‌، و خودش با دکتر از اتاق بیرون رفت.
کنار دکتر ایستاد و دستانش را شست. ماسک را از روی دهانش برداشت. دستانش را مشت کرده و سرش را پایین انداخته بود. صدای دکتر را شنید:
_ این مریض رو مشناختی؟
سرش را تکان داد:
_بله خواهرمه.
دکتر سر بلند کرد و نگاهش کرد. دختر بیچاره رنگش پریده بود و لرز خفیفی به جانش افتاده بود:
_ برات یه آرامبخش مینویسم حتما تزریق کن. پیگیری میکنم وای به حالت اگه انجام نداده باشی.
بدون این که اجازه حرف زدن به ارغوان را بدهد از کنار او گذشت. در تین بیمارستان کسی حق ندتشت روی حرف رضایی حرف بزند مرد خوب اما سخت گیری بود.
نگاهی به آینه ی رو به رویش کرد رضایی حق داشت او اصلا حالش خوب نبود.‌ چشمانش از فکر تو سرش پر شد، دماخش را بالا کشید و زیر لب گفت:

_ اگه اتفاقی می افتاد چی؟ وای ما هنوز با هم قهر بودیم؟! اگه اتفاقی می افتاد و ما باهم قهر بودیم چی؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۲۴
    روی نیمکت های کنار اتاق عمل نشسته بود. سرش را به دیوار های سفید و تمیز پشت سرش تکیه داده بود. چشمانش را بسته بود و فکر میکرد. به این که الان در آن اتاق لعنتی چه میگذرد فکر میکرد، به این که سمن گل چطور است فکر میکرد. دکتر گفته بود لخته ای خون در سرش وجود دارد و جای نگرانی نیست، گفته بود حالش خوب میشود اما چرا این عمل تمام نمیشد؟ اصلا سمن گل تهران چه میکرد؟ دقیقا روبه روی خانه اش؟! حس شیرینی با فکری که به سرش آمده بود در دلش نشست، نکند آمده بود او را ببیند؟ اما با آمدن نام کاوه تلخی جایش را به شیرینی داد. چشمانش را باز کرد. صاف نشست. آقاجانش میدانست او اینجاست؟ میدانست تصادف کرده است؟
    گوشیش را از جیبش در آورد. شماره ی آقاجانش را گرفت و از جایش بلند شد. چندقدم دور تر ایستاد. صدای آقاجانش در گوشش پیچید:
    _ سلام پسرم.
    گلویش را صاف کرد و گفت:
    _ سلام آقاجون خوبین؟
    _خوبم، تو خوبی پسرم؟
    خوب نبود نه خوب نبود. جانش زیر تیغ جراحی بود پس نمیتوانست خوب باشد. اما لب زد:
    _ شکر خدا، بدنیستم. آقاجون...
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    _ سمن گل کجاست؟
    پیر مرد ابرو هایش را بالا امداخت. لبخند روی لبانش نشست. شاخک هایش لرزید:
    _ انتظار داشتم زود تر زنگ بزنی ولی نمیدونستم انقدر کندی.
    و با صدای بلند خندید. یاسر گیج شد. درک نمیکرد. یعنی آقاجانش نمیدانست و به او نگقته بود؟
    _ یعنی چی آقاجون؟
    پیرمرد از روی صندلی گهواره ایش بلمد شد. عصایش را برداشت و به کمک آن پشت پنجره ایستاد. به باغ و محمد، نوه ی ناخلفش نگاه کرد، که حالا مثل مرغ پرکنده شده بود و بی قراری میکرد.
    _ فکر میکنی چرا گفتم تهران بمونی؟ برای این که ول بچرخی؟ نه این طور نیست. گفتم اونجا بمون چون سمن گل رو ببینی. خونه ات رو دقیقا رو به روی خونه اش گذاشتم. انتظار داشتم زودتر زنگ بزنی. حالا دیگه تو لاید تلاش کنی. فکر کردی نمیدونم دل به این دختر دادی؟
    دهانش باز مانده بود. از کجا فهمیده بود؟
    _درسته که تو اونور دنیا بودی و من این ور دنیا ولی من همه چیز رو میدونم. اون باری که امده بودم آلمان رو یادته. عکس سمن گل از تو آلبومم گم شد. ولی تو برداشتیش. وقتی که زیر بالشتت پیدا کرد مطمئن شدم تو برداشتیش.
    گرمش شد و خجالت تمام وجودش را گرفت.آقاجانش اما همچنان حرف میزد:
    _ حالا هم حرف روی حرفم نیار.
    دوباره کاوه در سرش پیدا شد:
    _ پس کاوه چی؟
    پیر مرد اخم کرد. تلخ شد:
    _ کاوه چی؟ کاوه بی کاوه. دیگه کاوه ای نیست. حالا راحت بازه ببینم جنمش رو داری بدستش بیاری. فقط بدون سمن گل از تو مهم تره. فردا هم میری شرکت جوادی منتظرته.
    و قطع کرد. یاسر مانده بود. خشک شده بود. کاوه نبود؟ چه شده بود؟ حتی وقت نکرد که بگوید سمن گل تصادف کرده است.
     
    آخرین ویرایش:

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۲۵

    سردرد شدیدی رو توی ناحیه ی سرم و دست و پام احساس میکردم. سه روز بود که به بخش منتقل شده بودم. تصادف بدی بود اما یه حسن هایی هم داشت، اولیش آشتی با ارغوان ، دومیش نزدیک شدن به بیشتر به کاوه و سوم دور شدن آوا از کاوه.
    تو این مدت کاوه همش اینجا بود و دور سرم میچرخید، ارغوان حرص میخورد و نگران بود هم برای من هن برای شروین. از ارفوان شنیده بودن که شروین و آوا با هم در ارتباط هستن و این هوب بود. نمیدونستم که کاوه آوا رو دوست داره یا نه اما خوب میدونستم که تحمل خــ ـیانـت و کم محلی رو نداره، همیشه دوست داشت که تو مرکز توجه باشه و همه اونو ببینن. از این که نادیده کرفته شه یا پس زده شه متنفر بود و منم دقیقا همین کارو میکنم. از طرف آوا نادیده گرفته شه و من هم پسش بزنم.
    با باز شدن در و ورود ارغوان از فکر بیرون امدم. ارغوان پرستار این بیمارستان بود و آقاجون با پارتی به شرت این که هر وقت اون گفت برگرده روستا این کار رو براش درست کرد. آروم قدم برداشت. با دیدن چشمای بازم لب خند زد و کمی پنجره رو باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه. سرد بود و سوزی رو داخل اورد. به بیرون نگاه میکرد و من به اون.
    به سمتم برگشت:
    _ کاوه امد.
    اخمام تو هم رفت از این که انقدر اطرافم باشه خسته شده بودم. صورتم رو جمع کردمو لبام رو ورچیدم: میتونی یه کاریش کنی؟
    کمی نگاه هم کرد و پوفی کشید. گوشیش رو از جیبش در اورد و چیزی تایپ کرد. بعد گفت:
    _ درست شد.
    سرم رو تکون دادم و تو هوا براش یه ب*و*س فرستام. خندید به طرفم امد کنار تخت نشست. دستتش رو تکیه وتد به تخت و کمی عقب امد:
    _ هنوز نفهمیدی اون مرد کی بود؟
    چشم به سقف دوختم. یه پلک زد:
    _ نه نفهمیدم. چشماش عسلیش هنوز جلوی چشمامه، صداش که داد میزد نمیتونی بری تو گوشمه، باورت میشه ارغوان من نگرانی و ترس رو حس کردم. اون نگران بود.
    شونه هاش رو به معنی ندونست بالا انداخت. از چیزی دلخور بود و برای همین ترجیح دادم ادامه ندم اما پرسیدم:
    _ چی شده؟
    نفسی گرفت:
    _ امدن، یاسر و محمد امدن.
    نفسم بند امد. امده بودن و آقاجون کار خودش رو میکرد. پس رنگ پریده ی ارغوان برای این بود. حق داشت. روبه روی دوباره با اون پسره ی نفهم عذاب آور بود اما خودم چی؟ من چی؟ از ازدواج می ترسیدم، از دوست داشتن و دوست داشته شدن میترسیدم، از خ*ی*ا*ن*ت دوباره این که شاید خودم خ*ی*ا*ن*ت کنم میترسیدم، میترسیدم از مردی که ندیده بودمش.
     
    آخرین ویرایش:

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۲۶
    درست بود که همه چیز رو به خودم سپرده بود اما اگر چیزی رو میخپاست باید میشد، بالاخره خان بود و برای خودش کسی بود. پس یاسر آمده بود. نمیدونم چرا اما ذهنم رفت پی چشمایی که قبل تصادف محوشون بودم. چشمای کشیده ی قهوه ای رنگ یه قهوه ای روشن با کهربای درونش. دلم رفت برای اون چشمای مبهوت و ترسیده، و صدایی که هنوز تو سرم بود:
    _ باید بمونی... باید بمونی.
    صدای در امد و بعد پرستاری وارد شد.
    دو دسته گل تو دستش بود یکی گل های رز قرمز و دیگری گل نرگس . با تعجب به ارغوان بعد به پرستار نگاه کردم. ارغوان جلو رفت و گل ها رو گرفت. بعد پرسید:
    _ سهیلا این گل ها رو کی اورده؟
    سهیلا شونه ای بالا انداخت و گفت:
    _او گل رز هارو که همون کاوه اورده ولی اون نرگس هارو یه آقایی اورد. اولین بار بود میدیدمش.
    گل نرگس؟ من عاشقشون بودم.
    ارغوان با تعجب نگاهم کردو ادامه داد:
    _ چه شکلی بود؟
    سهیلا کمی فکر کرد و گفت:
    _ پوست سفیدی داشت، موهای مشکی و کوتاه ، چشمای کشیده ی قهوه ای کهربایی. قد بلند با یه تیشرت مشکی و کت تک توسی و شلوار مشکی.
    نفسم بند امد. نیم خیز شدم. با چشمایی که از تعجب درشت شده بود به چشمای متعجب ارغوان نگاه کردم.
    ارغوتن سریع برگشت:
    _ الان کجاست؟
    سهیلا شونه بالا انداخت و گفت:
    _ همین الان رفت. شما گفتین کسی رو راه ندم منم همین کارو کردم.
    ارغوان سریع به سمت پنجره رفت و با چشمای وق زده با بیرون نگاه کرد:
    _ کوشش؟
    سهیلا کنارش ایستاد. کمی نگاه کرد و گفت:
    _ نمیبینمش. شرمنده نمیدونستم مهمه.
    ارغوان اهی کشید. از کنار پنجره امد اینورو و گل هارو به طرفم گرفت. روبه سهیلا کرد و گفت:
    _ اشکال نداره عزیزم تو که نمیدونستی.
    گل های نرگس رو گرفت. سهیلا رفت بیرون. روی تخت ولو شدم و با نفرت گفتم:
    _ از گل رز بدم میاد مخصوصا اگه اون عوضی اورده باشه بندازشون دور.
    ارغوان خنده ی نخودی کرد و رفت:
    _ من نمیدونم این بشر چطور بعد این همه سال هنوز نفهمیده تو رز دوست نداری.
    دستی به گل برگ های سفیدش کشیدم و هم زمان گفتم:
    _ برای این که احمقه، برای این که اصلا عاشق نبود.
    ارغوان سری تکون داد:
    _ اون که صد در صد ولی تو دیر فهمیدی. به هرحال ، میرم و بر میگردم.
    سرم تکون دادم. سرم رو فرو کردم تو گل های نرگس. عاشق این گل بودم تا حدی که یه قسمت بزرگ از عمارت آقاجون گل نرگس بود.
    چقدر دوست داشتم ببینمش. چقدر او چشماش رو مغزم بود. اون نگرانیش حتی اون آشنا بودنش، کاش دوباره بیاد.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۲۷
    روی مبل های چرم مشکی رنگ دفتر کاوه نشسته بود و فکرش جایی خارج از این اتاق پرسه میزد. جسمش اینجا و فکرش جایی دیگر در گردش بود. کنار مردی خندان به نام شروین، مردی که هیچ رفتاری که او را امیدوار به دوست داشتنش کند نکرده بود،اما بازم دل به شروین بسته بود. مرد خنده رو، شوخ طبع و مهربان که دل از هر دختری میبرد. اولین بار اورا در سفره خانه ای دیده بود که با سمن گل و ارغوان قرار داشتند. مردی که با راحتی ذاتی اش با او گرم گرفته بود، کاری که همسرش با او نکرد و کاملا نادیده اش گرفت. چقدر دلش میخواست کمی کاوه برایش غیرت خرج کند اما کاوه سرش با سمن گل گرم بود. حالا گـه گداری شروین را میدید و با او وقت میگذراند. آشنایی با شروین تازه فهمیده بود که کاوه چیست و برای چه کسی از سمن گل نفرت داشت. برای کاوه با سمن گل جنگیده بود، اما بازم کاوه همسرش نشده بود و فقط درون تختش یادش می افتاد زنی هم دارد. و این همه برای سمن گل بود. حالا که بیشتر فکر میکرد کاوه ارزشش را نداشت اما بازم از سمن گل نفرت داشت، شاید اگر او نبود کاوه را تمام و کمال داشت. کاوه ای که رفتار خوبی نداشت مردی تندخو و همیشه مـسـ*ـت بود و حالا عصبی از بازگشت پسرعموی فرنگ رفته اش مانند گاومیش آماده ی حمله بود. نمی‌دانست چرا؟ شاید برای سمن گل، و شاید برای اموالش، شاید هم برای هر دوی آن ها.
    اما کاش به جای او شروین در این اتاق نشسته بود. از تصورش هم لبخند به لب آورد. شروین را میخواست حتی به قیمت خراب کردن زندگی دیگری باشد. انگار همیشه عادت داشت وسط زندگی کس دیگری قد علم کند و جولان دهد. چه دل افسار گسیخته ای داشت اول کاوه حالا شروین. دلش هردو یشان را میخواست و دلش گرفته بود از بی محلی آن دو. هم کاوه هم شروین را از صدقه سر سمن گل داشت. کاوه با دل فریبی و رندانه خودش را در دلش جای داد و شروین هیچ کاری نکرده بود که مخ زنی بدانی و همین دل بی قرار آوا را می‌فشرد. عادت داشت برای داشتنش حرکتی کنند اما خیلی مأدبانه با او رفتار میکرد مانند یه دوست ، حتی گاهی کم تر از یه دوست. بیشتر قرار هایشان کاری و کم تر شخصی بود. همه ی قرار ها از طرف آوا بود و شروین یک بار هم پیش قدم نشده بود. حالا سه روز گذشته و خبری از شروین نیست فکر میکرد اگر کم محلی کند شروین خبری میگیرد و قراری میزارد. ولی خبری نیست که نیست، دوباره مانند چند روز گذشته دست بکار شد و مبایلش را از کیفش در آورد. گوشه چشمی به کاوه که سر در دست گرفته بود نگاه کرد. اسم شروین را لمس کرد و برایش نوشت:
    _ سلام کجایی؟ من باید ببینمت حالم اصلا خوب نیست. خواهش میکنم هر وقت تونستی تو زودترین زمان همو ببینیم. تو رو خدا.
    با لبخندی شیطانی ارسال را لمس کرد و منتظر جواب شد.
    کاوه همچنان در فکر بود. در فکر پول و اموال آقاجانش، انتقام مادرش، خودش، یاسر و سمن گل، وای که اگر سمن گل را از دست میداد. چیزی در دلش تکان خورد و معده اش به هم پیچید. چشمانش را بست و نفسش را بیرون فوت کرد.
    صدای لرزش و زنگ پیام گوشی آوا او را به خود آورد. نگاه به لبخند گرمش کرد، لبخندی که خیلی وقت بود از لبان آوا ندیده بود.
    در سرش ناگهان زنگی صدا داد. باز قلبش لرزید و معده اش پیچ خورد. با صدایی گرفته و خشک گفت:
    _ کی بود؟
    آوا متعجب و خوشحال از سوال کاوه هل شده از جایش بلند شد و کیفش را به دوشش انداخت و گفت:
    _ هیچی جایی کار دارم. فعلا.
    اجازه حرف زدن به کاوه را نداد. تند از اتاق خارج شد‌ .
    وارد آسانسور شد. تند پایین مانتویش را پاره کرد و آستین راستش را هم از جایش در آورد و فقط به چند کوک بند کرد. مو هایش را پریشان کرد و با دو چک محکم به صورتش ضربه زد. لبش را گاز محکمی گرفت تا خونی و قرمز شود. تند تند شروع به گریه کرد و آرایش چشمش را مالید تا پخش شود. دسته ی کیفش را پاره کرد. خم شد و روی ساق پایش با کلیدش خراش انداخت. در آینه به خود نگاه کرد و چشمک زد ، با صدای آرومی گفت:
    _ هنوز میشه روش حساب کرد. پس با هر دوشون سر میکنم تا ببینم دلم با کدومه.
    تند بدون این که کسی اورا ببیند از ساختمان بیرون رفت ، بیخبر از این که کاوه جلوی پنجره ی اتاقش ایستاده و رفتارش زیر نظر داد:
    _ تو داری یه کارایی می‌کنی آوا من سر از کارت در میارم. حالا ببین. فقط خداکنه اونی که تو سر‌مه نباشه.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۲۸
    سه روز از ترخیصم میگذشت. روی تخت اتاقم نشسته بودم. از نشستن زیاد زخم بستر گرفته بودم. اما دلم نمیکشید از جام بلند شم. پام و دستم و دنده هام درد میکرد. ارغوان گفته بود یک ماه دیگه میتونم گچ رو باز کنم و این منو عذاب میداد. و بدتر از اون این بود که خبری از اون مرد مرموز نبود و من باید بر میگشتم روستا پیش آقاجون. یاسر و محمد آمده بودن و روزگار منو ارغوان و کاوه سیاه شده بود. کاوه از صبح صدبار زنگ زده بود و از ترسش برای از دست دادن من گفته بود اما من میدونستم ترسش برای اموال آقاجونه نه من، و ارغوان هم از امدن محمد ترسیده و خشمگین بود. همین چند روز پیش آقاجان زنگ زد و گفت تا آخر هفته باید عمارت باشیم. من و ارغوان باید استعفا می‌دادیم و زندگیمون رو خراب میکردیم. اما من نمی‌توانستم از هدفم بگذرم. حتی اگه به قیمت از دست دادن آقاجون باشه. از طرفی مردی که چشماش جادو کرده بود رو نمی‌توانستم فراموش کنم. نگاه به تابلویی پرتره ۷۵×۷۵ که ازش کشیده بودم کردم، مردی با صورتی استخوانی و پیشانی بلند سفید که از سرما کمی قرمز شده بود ، موهای کوتاه مشکی که روی پیشانیش ریخته بود. و چشمان کشیده و درشت قهوه ای روشن با کهربایی و سبز داخلش ، ابرو های پر و مردانه، بینی و استخوانی و کشیده و لبی صورتی و گوشتی. ریش و سبیل سیاه رنگ و مرتب ، با کتی مشکی و شال گردنی سبز یشمی تا بالای چانه و زیر لب هایش امده بود و ادامه اش در باد رها بود. زمینه اش آبی و یاسی و سبز روشن و گل های نرگسی که در باد می رقصیدن. این نقاشی را یک شب تا صبح با وجود درد زیاد تموم کرد. صبح از درد گریه میکرد و جیغ می کشیدم. ارغوان خیلی حرص خورد و دعوام کرد اما به این تابلو می ارزید. دوباره نگاهش کردم. به چشماش خیره شدم و گفتم:
    _ اگر تو پیدا می شدی از همه چیز می‌گذشتم.
    سرم رو پایین آن انداختم با افسوس گفتم:
    _ کاش تو یاسر بودی اما حیف..
    .
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۲۹
    خودش را در آینه ی آسانسور برانداز کرد. کت و شلوار مشکی با پیراهن صورتی پاستلی و کفش های چرم مشکی به پا داشت. نفسی عمیق کشید. امروز روز روبه رویی با آن مرد بود. مردی که تمام این ثروت دستش امانت بود. ثروت خودش و البته دختری که می‌پرستید. سمن گل اش که دلش را بـرده بود، و حالا وقت پس گیری تمام این چیز ها بود مخصوصا سمن گل.
    با زنگ آسانسور به خود آمد. از آسانسور بیرون رفت. آسانسور دقیقا در دفتر قرار داشت و این یکی از مزیت های پنت هـ*ـوس بود. با قدم های آهسته به میز منشی نزدیک شد. با ایستادنش کنار میز، منشی سرش را بالا گرفت. منشی که بی حوصله گی از سرو رویش می‌بارید. زنی جوان اما پژمرده. بی حوصله نگاه از او گرفت و سرش را در دفتر مقابلش برد و گفت:
    _ بفرمایید؟
    از این همه بی‌خیالی منشی خنده اش گرفته بود. خنده اش را خورد تا به منشی بر نخورد:
    _ می‌خوام آقای سالاری رو ببینم.
    منشی بدون نگاه کردن دوباره گفت:
    _ وقت قبلی داشتین؟
    سرش را برگرداند. آرام گفت:
    _ نه ولی بگین یاسر امده می‌شناسه.
    منش نگاهش کرد با مکثی کوچیک گوشی را برداشت و چیزایی به کاوه گفت.
    کاوه با شنیدن اسمش سرش را خاراند. نفسی کشید. نفهمید به منشی چه گفت، فقط فهمید که در به صدا آمد و بعد مردی خوشتیپ و خوش هیکلی وارد شد. خیلی وقت بود اورا ندیده بود. هم سن بودن، البته او شش ماهی بزرگ تر بود. با قدم های شمرده ای کنار میز رسید. از روی صندلی چرخان اش بلند شد. از این مرد متنفر بود. همیشه از همان کودکی. یاسر دوست داشتنی تر و مهم تر بود. همه چیز های خوب برای او داشت. دستش را دراز کرد. یاسر نگاهی به دستش کرد و بعد دست مردانه و بزرگش را در دستش گذاشت. کمی کج کرد و نگاهی با لبخند به انگشتان کاوه کرد. حلقه اش را لمس کرد و با لحنی بی تفاوت گفت:
    _ شنیده بودم ازدواج کردی. مبارکه.
    دستش را از دستان کاوه بیرون آورد. جوری که متوجه شود، با دستمال جیبی اش دستش را پاک کرد. برق نگاه کاوه را دید و خوشحال از این که حس هردو به هم یکی است لبخند زد.
    کاوه عصبی از رفتار یاسر خود را روی صندلی اش انداخت و اشاره به مبل های راحتی تیره رنگ رو به رویش کرد:
    _ بشین.
    یاسر دستانش را در جیبش کرد و سرش را بالا گرفت و خندید:
    _ نه دیگه نشد. فکر کنم اشتباهی شده.
    کاوه خودش را کمی جلو کشید. اخم هایش را بالا انداخت و با استفهام گفت:
    _ چه اشتباهی؟
    دستش را از جیبش بیرون آورد و به صندلی که کاوه روی آن نشسته بود اشاره کرد:
    _ اونجا. جای منه باید جامون رو باهم عوض کنیم.
    شمشیر را از رو بسته بود. کاوه از بهت و عصبانیت به خنده افتاد. خنده ای بلند و گوش خراش.
    کیفش را برداشت. چند کاغذ بیرون آورد و رو به کاوه که روی میز خم شده بود و بلند بلند می‌خندید گذاشت. کاوه اشک های از خنده اش را پاک کرد. کاغذ ها را جلو کشیده و شروع به خواندن کرد. هر لحظه فکش منقبض تر و صورتش قرمز تر میشد. اگر بیشتر دقت میکردی دود های بلند شده از سرش را میدیدی.
    یاسر از عکس العملش لـ*ـذت میبرد. حرف های آقاجانی در گوشش میپیچد. نمی گذاشت که این مادر و پسر کارشان را پیش ببرند. آن ها را سرجای خود می‌نشاند. با حرف های آقاجانش همه چیز معلوم شده بود، دلیل رفتار آقاجان و مادرش و بقیه را فهمیده بود. باید به قوای که داده بود عمل میکرد.
    خودش را عقب کشید. همان طور که از در بیرون میرفت به حرف آمد:
    _ این یه کپی از همه چیزه. عمارت همو میبینم حرف می‌زنیم. برگشتم وسایلت رو جمع کن.
    برگشت و نگاه کرد:
    _ حالا که برگشتم دلیلی ندارد بالا سر اموالم نباشم.
    و از در بیرون رفت. با رفتنش کاوه روی صندلی نشست. وسایلش را از روی میز به پایین پرت کرد. سرش را روی میز گذاشت و فکر کرد. همه چیز را از دست داده بود. چه باید میکرد؟
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۳۰
    از صبح مشغول جمع کردن وسایل بودیم. من با وضع داغونم کارای کم و ریز رو انجام میدادم اما همه ی کارا روی دوش ارغوان بود. خسته کی بهش فشار آورده بود و عصبی شده بود. از این اتاق به اون اتاق از اون اتاق به این اتاق میرفت می آمد. وظیفه جمع کردن وسایل منم با اون بود. زیر لب غر میزد و به زمین و زمان گیر میداد. که نمیتونم مثلاً این چیه آوردی ، یا اون چیه میخوای ببریم، نمیدونم این دکتره چقدر زنگ میزنم که چرا میخوای بری و فلان.
    اما هیچ حرفی از محمد و عمارت نمی‌گفت. میدونستم بالاخره میترکه اما کی رو خدا می دونست.
    آخرین لباسم رو توی چمدون نارنجی رنگ ام گذاشتم که در باز شد. ارغوان داخل آمد و روی تختم دراز کشید:
    _ اوف خسته شدم. بالاخره تموم شد. تو تموم شدی؟ فردا باید حرکت کنیم. به اندازه ی کافی عقب انداختیم.
    زیپ چمدونم رو کشیدم. از جام به سختی بلند شدم. تو این چند رو بهتر شده بودم:
    _ آره تموم شدم.
    با کمک اسام راه افتادم. چند تا روزنامه برداشتم و با چسب کاغذی روی نقاشیم رو پوشوندم. صدای ارغوان رو از پشت سرم شنیدم:
    _ میخوای بیاریش؟
    سرم رو تموم دادم:
    _ آره میارمش. نمیتونم ازش جداشم.
    کنارش روی تخت نشستم. با خنده گفت:
    _ راستی راستی عاشق شدیا؟
    با تعلل بهش نگاه کردم:
    _ نمی‌دونم شاید. اما دوستش دارم. عشق ماندگار نیست اما دوست داشتن...
    حرفم رو قطع کرد:
    _ اما دوست داشتن قوی تره؟
    سرم رو به معنی تایید تموم دادم. نشست و به پشتی تخت تکیه داد. منو کشید جلو و سرم رو روی پاش گذاشت. دستش رو تو موهام برد و شروع به نوازش کرد:
    _ میدونی سمن گل من مثل تو نیستم. تو نمی‌ترسی از دوباره دل دادن اما من میترسم به دل بستن. خودت که میدونی چطور شروع نشده تموم شد. ولی تو بازم دل بستی، به کسی که نمیشناسی فقط یه بار دیدیش، اونم از فاصله. من به عشق تو نگاه اول اعتقاد ندارم. نمیشه یعنی وجود نداره.
    چشمام رو بستم. صورتش جلوی چشمام آمد. لبخند زدم. با صدای آرومی گفتم:
    _ می‌خوام یه اعترافی بکنم.
    کمی مکث کردم. تو جام نشستم و به چشمای ارغوان نگاه کردم:
    _ می‌خوام اعتراف کنم، از وقتی دیدمش صد بار دعا و آرزو کاش که اون یاسر باشه. اما حیف.
    چشمای ارغوان گرد شد. لباس به خنده باز شد و به مشت به دست سالمم کوبید. آخی از درد گفتم:
    _ آخ وحشی شدی چرا؟
    همون جور که می‌خندید گفت:
    _ خیلی بی حیایی. میخوای یه لیست از آرزو هات بنویس پست کن برای خدا برآورده شه. دختر جنس اون عقل ناقصت چیه؟ مگه فیلم تخیلیِ؟
    سرم رو روی شونه اش گذاشتم. بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود. نمی‌دونم از کجا آمده بود فقط می‌دونم خیلی درد میکرد:
    _ چشماش برام آشنا بود. نگرانی تو وقتی تو هوا معلق بودم برام عجیب بود. میدونی برای خودمم عجیبه چجوری تو یه نگاه کوتاه انقدر دقیق صورتش تو سرم، جلوی چشمام باشه. برام عجیبه چجوری دل بهش بستم. فکر میکردم دیگه نمیتونم دوست داشته باشم و دل ببندم.
    صدام از بغض می لرزید. سرم رو از روی شونه اش برداشتم و بهش نگاه کردم:
    _ارغوان من با یاسر چیکار کنم؟ تو با محمد چیکار کنی؟ کاش اون مرد یاسر بود.
    اشکم ریخت.
    اشکم رو پاک کرد:
    _ نمی‌دونم سمن گل، نمی دونم ولی همه چیز رو سپردم به اون بالایی. دیگه نمی‌گم چرا اینجور و اونجوری شد، میگم راضی ام به رضای خودت.
    دوباره سرم رو روی شونه اش گذاشتم. تو فکر رفتم. شاید ارغوان راست می‌گفت و من نباید وارد این بازی مسخره میشدم.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۳۱
    از پنجره به خانه ی رو به رو نگاه میکرد. خانه ای نیم پلت و حیاط دار. خانه ای که معشوق، لیلایش خانه داشت. از زمانی که فهمیده بود سمن گل اش ، گل یاسمن اش اینجا دقیقا خانه ی روبه رویی است ساعت ها به آن نگاه میکرد دو هفته از روز تصادف میگذشت. چقدر جلوی خودش را گرفته بود تا نرود و اورا در آ*غ*و*ش نگیرد. به آقاجان اش قول داده بود نگذارد سمن گل او را ببیند. حالا که کاوه ای وجود نداشت انگار نصف راه را رفته بود. با یادآوری کاوه، یاد حرف های آقاجان افتاد. به خانه ی روبه رویی نگاه کرد و دستانش مشت شد. با صدایی که از خشم می‌لرزید لب زد:
    _ اون بی وجود چطور تونست اون کار را رو با تو کنه. آخ سمن گل آخ که تو چطور به این بی شرف دل دادی؟ من این کاوه ی نسناس رو تو مشتم له میکنم حالا ببین کی گفتم.
    از کاوه متنفر بود. هم عشقش را آزورده بود و هم، آقاجان اش. حرف های آقاجان اش در سرش اکو میداد. فکش از خشم جلو آمده بود و رگ گردنش بیرون زده بود. چشمانش را بست و باز کرد. نفسش را فوت کرد:
    _ من این مادر و پسر را سر جاشون می شونم.
    آخه یه زن چقدر می‌تونه عوضی و...
    استغفرالله ای گفت و حرفش را ادامه نداد.
    این زن چه کار هایی که با این خاندان نکرده بود. این پسرِ یلاقبا چه جگری از آقاجان و سمن گل نسوزاند.
    آخرین حرف آقاجان اش را به یاد آورد:
    _ سمن گلم رو نجات بده بابا جان. نزار این مادر و پسر خونش رو به مک اند. من می‌دونم چرا سمن گل رفته تهران، تو نجاتش بده. کاش زود تر می آمدی بابا جان ،کاش‌.
    باید زود تر می آمد. بار ها این جمله را در سرش فریاد زده بود. بار ها داد زده بود. و حالا قلبش می‌سوخت از حرف های آقاجان اش که دیگه وقتی نداشت. نگرانی برای خانواده و این دو دختر، سمن گل و ارغوان عذابش میداد.
    حالا میفهمید که چرا آقاجان اش ارغوان را به محمد سپرده بود. حالا فهمیده بود آقاجان اش در محمد چه چیز هوایی دید که این دختر را به محمد سپرده بود. ارغوان کم تر از سمن گل برای اتابک خان نبود. ارغوان جانی بود برای اتابک خان.
    و یاسر می‌سوخت از این بدی و تا ملایمت ها. از این راز های که یکباره سرباز کرده بود و ناگهان بر سرش خراب شده بود. کی در خانواده اش آنقدر راز وجود داشت و او نمیدانست؟ چطور بزرگان این خانواده این راز را از همه پنهان کرده بودن، آن هم این همه سال؟ چطور با وجود این همه دشتی کنار هم این همه سال مانده بودن؟
    حالا یاسر می‌دانست و خسته بود از این راز ها، درد بزرگی را حس میکرد. آقاجان اش مردی خرج کرده بود و حالا نامردی میدید. بیچاره پیرمرد.
    در سرش کسی فریاد میزد تو باید زود تر می آمدی. همان موقع که پیرمرد به پایش افتاده بود، او به بهانه های بنی اسرائیلی تفره رفته بود. که چی، نمی‌خواست زیر بار ازدواج با سمن گل اش برود. اگر همان موقع سمن گل را دیده بود لحظه ای تردید نمی‌کرد. سمن گلی که مظلومیت در صورتش جز جدا نشدنی بود.
    باز هم صدای کسی در سرش می گفت تو باید زود تر می آمدی.
    ای صدا ها امانش را بریده بود. عصبی اش میکرد. هی این صدا در سرش تکرار می‌شد و اکو میداد. دیگر تحملش سخت بود. صندلی چوبی کنارش را ناگهان بلند کرد و به آینه ی رو به رو اش برای برتاب کرد. صندلی به آینه خورد و با صدای بدی خورد شد. همزمان فریاد زد:
    _ بسه بسه می‌دونم باید زود تر می امدم. می‌دونم من مقصرام. بسه.
    روی زمین نشست و سرش را به دیوار پشتش تکیه داد. با خود زمزمه کرد:
    _ همه چیز رو درست میکنم. قول دادم به قول ام عمل میکنم. یاسر و حرفش.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت۳۲
    از بالا به پایین ، از پایین به بالا به خود نگاه کرد. در آینه ی قدی با قاب فلز به خود نگاه کرد. لباسی سفید و بلند، بدون پف و همراه با چند چین کوچک، یقه ای گرد و آستین بلند، کمری پهن سفید دور کمرش بسته بود و پاپیون هم پشت لباسش داشت. آرایش ملایمی کرده بود و موهایش را کمی از زیر شال حریراش بیرون داده بود.
    به چشمان لرزانش درون آینه نگاه کرد. زیبا شده بود اما حقارت آن شب نمی‌گذاشت از این زیبایی لـ*ـذت ببرد. دست رو قلبش گذاشت. تند و بی مهابا میکوبید. نمی‌دانست در دلش چه خبر است که این جور بی تابی میکرد.
    صدای در و کمی بعد زمزمه ی آرام سمن گل از پشت در او را به خود آورد. خم شد و پابند نقره اش را به پایش بست. کفش های سفید که با مروارید تزیین شده بود را به پا کرد. نفسی عمیق کشید و در را باز کرد. یک قدم از در فاصله گرفت که در آغـ*ـوش ظریف و گرم سمن گل فرو رفت. صدای لرزانش را زمزمه وار کنار گوشش شنید:
    _ خیلی خوشگل شدی. ببخش که کاری ازم بر نیومد ، یادم رفته بود که آقاجان خانِ و حرف حرف اونه.
    نمی توانست چیزی بگوید. دیگر فرقی نمی‌کرد. همه چیز تمام شده بود. سمن گل راست می گفت، آقاجان خان بود و حرف حرف او بود حتی اگر صدها سال بگذرد او خان بود.
    _ بریم ارغوان محمد بیرون منتظرتِ.
    چشمان لرزانش را به در ورودی داد. محمد این بیرون منتظرش بود؟ باورش نمیشد. نمی‌دانست چرا از این که محمد پشت این در باشد پا هایش از یخ زدگی در آمد و حرکت کرد. سمن گل در باز کرد و بیرون رفت. سرش را پایین انداخت و بیرون رفت. نمی‌خواست چشمان سرد و بی تفاوتش را ببیند. مثلاً خیر سرش امروز بهترین و مهم ترین روز یک دختر است. جلو در ایستاد ، پاهایش دیگه توان نداشت از این پسر میترسید، از له شدن زیر پاهایش، از خرد شدن در دستانش میترسد.
    صدای سمن گل را که با محمد حرف میزد می شنید:
    _ اینم از عروس خانم تحویل آقا داماد. فقط این عروس رو اینجوری نبین که سر بزیر ایستاده یه شیطانیه نگو نپرس. من برم دیگه شما هم زودی بیان دیر نکنین.
    چند قدم دور شده بود که برگشت. بازو محمد را که حالا به ارغوان نزدیک میشد را گرفت. هر دو به هم نگاه کردن. در چشمان محمد نگاه کرد:
    _ می‌دونم به این ازدواج راضی نیستی. اونم راضی نیست. اما بر خلاف تو لال نشد و سرش رو مثل کپک تو برف فرو نکرد. مخالفت کرد، اعتراض کرد.حرصت رو سرش خالی نکن مثل اون شب. خواهرم رو عذاب نده محمد، عذاب نده.
    چشمان ارغوان از حرف های سمن گل پر شد. سرش را بالا گرفت. چشم تو چشم محمد شد. از این اشک ها که روی گونه هایش روان شده بود بیزار بود. از کی تا حالا آنقدر دل نازک شده بود؟ دلش گرم سمن گل شد، دلش همیشه گرم سمن گل بود. سمن گل نگاهی به هردویشان کرد و از آنها دور شد.
    هنوز چشم تو چشم هم ایستاده بودن. غرق در فکر، ارغوان در فکر آینده ی نا معلوم و محمد در فکر حرف های سمن گل، از فکر این که ارغوان با ازدواج با او مخالف بود سایه ای سیاه روی سرش افتاد دلش فشرده شد. در سرش صدایی فریاد زد:
    _ از این که مخالف بودی پشیمونت میکنم ارغوان خانم.
    چشمانش روی اشک های ارغوان مات شد. انگشت سبابه اش را بالا آورد و روی گونه از کشید. اشکش را پاک کرد:
    _ شگوم نداره عروس روز عروسیش گریه کنه عروس خانم.
    و پوزخندی زمینه ی حرف کرد.
    ارغوان از تماس دست و پوزخند روی لبانش لرزید.
    دهان باز کرد حرفی بزند که دستش کشیده شد. محمد قدم های بلند برمیداشت و ارغوان مجبور بود. پشت سرش با آن پاشنه های بلند کفشش بدو کند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا