- عضویت
- 2019/06/09
- ارسالی ها
- 41
- امتیاز واکنش
- 182
- امتیاز
- 121
پارت ۲۳
تند تند راهروی بیمارستان را طی کرد. جلوی اتاق عمل رسید. سرش را به چپ برگرداند. مردی را دید که روی نیکت های سبز رنگ بیمارستان نشسته است و مستقیم به دیوار های سفید روبه روش نگاه میکند. رنگ به چهره نداشت. انگار روح دیده یا سکته ی ناقص را رد کرده باشد. میخواست سمت مرد برود که نشد یعنی وقت نداشت، در اتاق عمل به او نیاز داشتن. در را باز کرد و وارد شد. دستانش را استریل کرد. دستکش و ماسک را پوشید. کنار دکتر رضایی ایستاد. سرش را به سمت مریض برگرداند که، برق سه فاز انگار به او وصل شد. سمن گل روی تخت بود. سمن گل، خواهر عزیز تر از جانش، او اینجا چه میکرد؟ اصلا چه شده بود؟
_خانم طهماسب؟ حالتون خوبه؟
با صدای دکتر رضایی سرش را تکان داد. آب دهانش را قورت داد و به دکتر نگاه کرد:
_ بله دکتر، خوبم.
دکتر رضایی نگاهش کرد و گفت:
_ اگه حالتون خوب نیست مجبور نیستید بمونید.
ارغوان گلویش را صاف کرد:
_ خوبم دکتر نیازی نیست.
دکتر سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. سرش شکسته بود و لخته ای خون کوچک به وجود آمده بود. دوتا از دنده هایش شکسته بود. در معده اش احساس ترشی میکرد. ترشی که گلویش را میسوزاند و کامش را تلخ میکرد. هر وقت عصبی میشد این حالت به او دست میداد. عمل که به پایان رسید. نخ و سوزن بخیه را برداشت تا سر سمن گل را بخیه کند که صدای دکتر طهماسب مانع اش شد:
_ تو نه. خفته انجامش میده. تو با من بیا.
تردید داشت. نمیتوانست سمن گل را بگذارد و برود. دکتر که تردیدش را دید دوباره به حرف امد:
_ دختر جون به حرفم گوش بده. ببین دستات چقدر میلرزه.
نگاهی به دستانش کرد. دکتر راست میگفت. مناسب نبود سمن گل را به خطر بیاندازد. نخ و سوزن را به خفته سپرد، و خودش با دکتر از اتاق بیرون رفت.
کنار دکتر ایستاد و دستانش را شست. ماسک را از روی دهانش برداشت. دستانش را مشت کرده و سرش را پایین انداخته بود. صدای دکتر را شنید:
_ این مریض رو مشناختی؟
سرش را تکان داد:
_بله خواهرمه.
دکتر سر بلند کرد و نگاهش کرد. دختر بیچاره رنگش پریده بود و لرز خفیفی به جانش افتاده بود:
_ برات یه آرامبخش مینویسم حتما تزریق کن. پیگیری میکنم وای به حالت اگه انجام نداده باشی.
بدون این که اجازه حرف زدن به ارغوان را بدهد از کنار او گذشت. در تین بیمارستان کسی حق ندتشت روی حرف رضایی حرف بزند مرد خوب اما سخت گیری بود.
نگاهی به آینه ی رو به رویش کرد رضایی حق داشت او اصلا حالش خوب نبود. چشمانش از فکر تو سرش پر شد، دماخش را بالا کشید و زیر لب گفت:
_ اگه اتفاقی می افتاد چی؟ وای ما هنوز با هم قهر بودیم؟! اگه اتفاقی می افتاد و ما باهم قهر بودیم چی؟
تند تند راهروی بیمارستان را طی کرد. جلوی اتاق عمل رسید. سرش را به چپ برگرداند. مردی را دید که روی نیکت های سبز رنگ بیمارستان نشسته است و مستقیم به دیوار های سفید روبه روش نگاه میکند. رنگ به چهره نداشت. انگار روح دیده یا سکته ی ناقص را رد کرده باشد. میخواست سمت مرد برود که نشد یعنی وقت نداشت، در اتاق عمل به او نیاز داشتن. در را باز کرد و وارد شد. دستانش را استریل کرد. دستکش و ماسک را پوشید. کنار دکتر رضایی ایستاد. سرش را به سمت مریض برگرداند که، برق سه فاز انگار به او وصل شد. سمن گل روی تخت بود. سمن گل، خواهر عزیز تر از جانش، او اینجا چه میکرد؟ اصلا چه شده بود؟
_خانم طهماسب؟ حالتون خوبه؟
با صدای دکتر رضایی سرش را تکان داد. آب دهانش را قورت داد و به دکتر نگاه کرد:
_ بله دکتر، خوبم.
دکتر رضایی نگاهش کرد و گفت:
_ اگه حالتون خوب نیست مجبور نیستید بمونید.
ارغوان گلویش را صاف کرد:
_ خوبم دکتر نیازی نیست.
دکتر سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. سرش شکسته بود و لخته ای خون کوچک به وجود آمده بود. دوتا از دنده هایش شکسته بود. در معده اش احساس ترشی میکرد. ترشی که گلویش را میسوزاند و کامش را تلخ میکرد. هر وقت عصبی میشد این حالت به او دست میداد. عمل که به پایان رسید. نخ و سوزن بخیه را برداشت تا سر سمن گل را بخیه کند که صدای دکتر طهماسب مانع اش شد:
_ تو نه. خفته انجامش میده. تو با من بیا.
تردید داشت. نمیتوانست سمن گل را بگذارد و برود. دکتر که تردیدش را دید دوباره به حرف امد:
_ دختر جون به حرفم گوش بده. ببین دستات چقدر میلرزه.
نگاهی به دستانش کرد. دکتر راست میگفت. مناسب نبود سمن گل را به خطر بیاندازد. نخ و سوزن را به خفته سپرد، و خودش با دکتر از اتاق بیرون رفت.
کنار دکتر ایستاد و دستانش را شست. ماسک را از روی دهانش برداشت. دستانش را مشت کرده و سرش را پایین انداخته بود. صدای دکتر را شنید:
_ این مریض رو مشناختی؟
سرش را تکان داد:
_بله خواهرمه.
دکتر سر بلند کرد و نگاهش کرد. دختر بیچاره رنگش پریده بود و لرز خفیفی به جانش افتاده بود:
_ برات یه آرامبخش مینویسم حتما تزریق کن. پیگیری میکنم وای به حالت اگه انجام نداده باشی.
بدون این که اجازه حرف زدن به ارغوان را بدهد از کنار او گذشت. در تین بیمارستان کسی حق ندتشت روی حرف رضایی حرف بزند مرد خوب اما سخت گیری بود.
نگاهی به آینه ی رو به رویش کرد رضایی حق داشت او اصلا حالش خوب نبود. چشمانش از فکر تو سرش پر شد، دماخش را بالا کشید و زیر لب گفت:
_ اگه اتفاقی می افتاد چی؟ وای ما هنوز با هم قهر بودیم؟! اگه اتفاقی می افتاد و ما باهم قهر بودیم چی؟
آخرین ویرایش: