رمان گل یاسمن | آذرگل کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آذرگل

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/09
ارسالی ها
41
امتیاز واکنش
182
امتیاز
121
نام رمان: گل یاسمن
نویسنده: آذرگل کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @MEHЯAN
ژانر: عاشقانه
خلاصه: رمان ما درباره ی عشقه... عشقی که شیرینه اما خانمان سوزه... درباره ی آدمایی که فکر میکنن عاشقن که عشق رو با چیزای دیگه اشتباه میگیرن... درباره ی تصمیم های درست و غلط زندگیه... تصمیمایی که زندگیمون رو تغییر میده... درباره ی دل شکستن ودل سوزوندنه... درباره ی نامیدی که به امید تبدیل شده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    bcy_نگاه_دانلود.jpg نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    اطلاعیه - قوانین بخش کتابهای در حال تایپ | ویژه انجمن نگاه دانلود

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست ها یا پرسش و پاسخ رمان نویسی انجمن عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت _1


    نفسی گرفت کمر راست کرد. عرق روی پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد. نگاهی به درخت سیب روبه رویش انداخت. سیب های سرخ روی درخت در انبوه برگ های سبز لبخند به لب هایش آورد.
    یادش آمد که او این سیب ها را چقدر دوست دارد برای همین هر دفعه که به خانه باغ می آمد با وجود تمام سختی هایش خودش دست بکار میشید و سیب میچید.سیب سرخ نشانه ی عشقشان بود. از اولین بار که به هم ابراز علاقه کرده بودن نشانه ی عشقشان شده بود. یادش آمد که چطوری عشق او نسبت به خودش را فهمید. آن روز دنیا را به او داد بودن. انگار روی ابر ها بود وقتی فهمید عشق بچگی هایش نسبت به او بی میل نیست. حس شیرین آن روز دوباره زیر دلش پیچید. روزی که در این باغ پوشتی عمارت سیب میچید و در سبد حصیری میریخت. وقتی درباغ قدم میزد و با لبخند آواز میخواند و شال حریر سفیدش روی گردنش افتاده بود و موهای فرش بر روی شانه هایش رها افتاده بود. باد موهایش را به بازی گرفته بود و عطر یاس را در هوا پخش میکرد. در حال و هوای خودش بود و آواز میخواند که از پشت درختان سیب بیرون آمد. لحظه ای به خودش لرزید سبد از دست هایش افتاد و سیب ها روی زمین بخش شد. دستپاچه روی زمین نشست و سبد وارانه را از روی زمین برداشت. دستش را روی سیب گذاشت و خواست آن را بردارد که دستی روی دستش نشست. لرزید و دستش را آرام کشید. اما دستش را محکم گرفته بود.از او با تمام عشقی که داشت که خجالت میکشید. میترسید حسش , رازش برملا شود و او را رسوا ی عالم کند. در تلاش برای رهایی دستش بود.
    صدای گرمش را زیر گوشش شنید:
    ـ برای چی از من فرار میکنی؟
    خون در رگ هایش خشک شده بود و چشم هایش گشاد شده و نفسش بند آمده بود. در دل میگفت:
    ـ پس فهمیده . اره فهمیده , وای من الان چیکار کنم. اگه منو نخواد چی؟ وای خدا . در دل با خود حرف میزد و متوجه لبخند و نگاه های خیره ی کاوه روی صورت سرخ از خجالت و چشمان گشاد شده اش نبود.دوباره صدای کاوه را با ته خنده ی داخلش شنید:
    ـ چرا قرمز شدی؟ بابا منم کاوه!
    سیب را زیر دستانش در آورد و بو کشید:
    ـ اوم چه بوی خوبی. من عاشق سیبم.
    مکثی کرد و گفت:
    ـ اونم وقتی با دستای تو چیده شده باشه. با حرف آخرش شکه راست نشست و به چشمان خندانش نگاه کرد. چشمانش میخندید و او فقط خنده را از چشمانش میخواند. سیب را به لبانش نزدیک کرد و خواست گاز بزند که ناخودآگاه دستش را جلوبرد و گفت:
    ـ نه نخور, نشستش مریض میشی. زمانی به خودش آمد که کار از کار گذشته بود و لبخند روی لبانش بزرگ تر شده و به قهقه تبدیل شده بود. دستش را مشت کرد و پایین انداخت. در دل به خودش لعنت فرستاد که همیشه ی خدا کنار او سوتی میداد و خجالت زده میشد. گازی به سیبش زد و با لبخند از جایش بلند شد. دست به بازوی او گرفت و بلندش کرد. ایستاد اما سرش همچنان پایین بود. دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بلند کرد و در چشمانش نگاه کرد. یک قدم جلو آمد. حالا به هم خیلی نزدیک بودن و فاصله ی شان کم تر از یک وجب بود. دست را از روی گونه تا زیر چانه اش کشید:
    ـ از من چشمات رو ندزد. منم مثل تو ام ولی نه از روی ترسو و خجالتیش. سیبی رو جلوی صورتش گرفت. نمیدانست این سیب از کجا آمد. اما سرخ بود مانند سیب خود او سرخ بود. نگاه خیره اش را که دید لب زد:
    ـ بگیر.
    مانند غلام حلقه به گوش دست جلو برد و سیب را گرفت. لبخند زد و چند قدم رفت عقب. سیب خود را گاز زد گفت:
    ـ بخور! به لبانش نزدیک کرد و گاز زد. سیب در دستانش به دونیم شد. با تعجب به سیب نگاه کرد وسیب را باز کرد. انگشتری با یاقوت سرخ در دستش افتاد. متعجب به کاوه نگاه کرد. همان طور که عقب عقب میرفت گازی به سیبش زد و با لبخند گفت:
    ـ هیچ وقت حق نداری از دستت در بیاری این نشانه ی عشق من به تو. به انگشتر یاقوتش نگاه کرد و لبخندش عمیق تر شده بود. از بین درختان دخترک باغبان بیرون آمد و دست او را گرفت و کشید:
    ـ خانم جان خانم جان. زود بیاین آقا بزرگ صداتون کرده. خانواده ی زن عموتون امدن , با اهل و عیال امدن. دلش پرکشید و سبد سیب را گرفت و شال صورتیش را سرش گذاشت.آمده بود. جانان جانش آمده بود. باید اورا میدید و جانی تازه میکرد. باید اورا زودتر میدید.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت _2


    تند تند قدم بر میداشتم. از خوش حالی روی پای خودم بند نبودم و از هیجان نزدیک بود چند بار به زمین بخورم. زیر درخت های سیب و تاک ها رد میشدم و تو دلم قربون صدقه ی قد و بالاش میرفتم. خودم رو به حیاط جلو رسوندم. اما کسی نبود و فقط ماشین ها جلوی عمارت پارک بود. پله ها رو بالا رفتم و از ایوان بزرگ عمارت گذشتم. راه روی طویل عمارت رو پشت سر گذاشتم . خودم رو به سالن بزرگ عمارت رسوندم. صدا ها از سالن مخصوص آقاجون می امد. نفسی گرفتم . با دست آزادم موهام رو مرتب کردم و لبخندی زدم. آروم آروم به جلو قدم برداشتم که صدا ها بلند تر و واضح تر به گوشم رسید. صدا رو میشناختم. زن عمو آسیه بود و حرفش منو شکه کرده بود:
    ـ آقاجون این آوا ست دختر. آوا عروس کاوه اس امده دست بوسیتون. دلم ریخت پایین و رفت تو زمین. گوشام حرفی رو که شنیده بود رو باور نداشت :
    ـ کاوه؟ آوا؟ آوا عروسش بود؟ اصلا کدوم آوا؟ همون آوا رو میگفت که چشمای سبزش آدم رو تو خودش گم میکنه؟ همون آوا؟ همون آوا که بار ها با کاوه دیده بودم؟ بار ها کاوه منو پیچونده بود تا با آوا باشه؟ همون آوا که تو شرکتش کار میکرد و دختر دوست عمو بود؟
    پاهام مال خودم نبود. بدون هیچ توجهی به حالم به اتاق آقاجون نزدیک میشد. دوست داشتم ببینم. دوست داشتم برای بار هزارم ببینم که چطور منو میشکنه و بهم خــ ـیانـت میکنه. اما اینبار آخرین باریه که میزارم غرورم رو بشکنه.آخرین باریه که قلبم براش میشکنه. یعنی میتونم فراموشش کنم؟ میتونم از قلبم بیرونش کنم؟
    وارد اتاق شدم و به در تکیه دادم. دیدمش که کنار هم ایستاده بودن. دیدمش که خم شدن و دست آقاجون رو بوسیدن. دیدمش که آقاجون دستشون رو تو دست هم گذاشت. دیدم که جانم میرفت. آرام جانم میرفت.دیدم که مرگم رسیده بود.اونا دست در دست و من مسخ مسخ, بدون بغض, بدون گریه, بدون اشک. ناخدآگاه از درد قلبم آه کشیدم, آهی سوزناک, صدام رو شنید به سمتم برگشت, شرمنده بود؟ نه , نبود نگاهم کرد و با لبخند روی لبش که حس بدی برام داشت روش رو برگردوند. وای خدا من عاشق کی شده بودم؟ هیچ چیز رو نمیشنیدم و فقط خیره بود به صورتش که نگاهم نمیکرد. اما با حرف آقاجون زخم بعدی زده شد:
    ـ حالا نوبت سمن گل.
    نگاهم کرد و بهم اشاره کرد برم جلو. آروم رفتم جلو روی زانو هام نشستم. دستی به سرم کشید. غم تو چشمام دید. غمگین شد. بلندم کرد و منو کنار خودش نشوند. کنار گوشم گفت:
    ـ تو دختر منی, تنها یادگار جمشیدم, پسر جوون مرگم , غمت غمه منه, منو میکشه . منم راضی به این وصلت نیستم اما چاره ای نیست منو ببخش دخترم , سمن گلم , گل یاسمنم, اما برای تو اینطوری بهتره کاوه مرد زندگی نیست, تو برای زندگی به کاوه حیفی دخترم. از محبتش, از حرفاش درد قلبم بیشتر شد و اشک تو چشمام جمع شد. دستش رو تو دستم گرفتم و بوسیدم. سرم رو تو آغوشش گرفت و بوسید. نم اشک چشمام روپاک کردم و راست نشستم و خودم رو نسبت به نگاه های تمسخرآمیز و ترحم آمیز بقیه که از عشق من به کاوه خبر داشتن بی تفاوت کردم.
    آقاجون گلویی صاف کرد. دستم رو گرفت و ادامه داد:
    ـ همه ی بچه ها و نوه های من با تصمیم و خواست من ازدواج کردن, با انتخاب من. اما سمن گل فرق داره سمن گل خودش تصمیم میگیره با کی, چه زمانی ازدواج کنه؟ اگه دوست داشته باشه میتونه ادامه تحصیل بده و اگه نه میتونه تا وقتی خواست اینجا بمونه. اما من یه موضوع دیگه رو میخوام بگم. یاسر پسر فخری داره برمیگرده و میخواد ایران بمونه , اینجا تو عمارت من. همه میدونید که من چقدر منتظر یاسر بودم , نوه ی ارشد دختریم همون طور که سمن گل برام عزیزه یاسرم برام عزیزه دلم میخواد این دوتا رو کنار هم ببینم. من سمن گل رو برای یاسر در نظر گرفته بودم اما به خواست خودشون , هیچ اجباری نیست. به سمت من برگشت:
    ـ هیچ اجباری نیست پس نگران نباش اما فکر کن.
    دستم رو فشرود:
    ـ برو بالا استراحت کن.
    آروم بلند شدم و بدون نگاه به کسی راه اتاقم رو پیش گرفتم. هیچ کدوم از حرفای آقاجون منو متعجب نکرد چون از اول میدونستم که چقدر دوست داره من با یاسر ازدواج کنم کوتاه آمده بود و حالا با این اتفاق دوباره تو دلش نور امید روشن شده بود اما من چطور میتونستم به کسی که از 7 سالگی به بعد ندیدمش , کسی که نمی شناسمش.کسی که بهش هیچ حسی ندارم و کسی که جایی بزرگ شده که همه چیزش با اینجا فرق دار ه. کسی که بهش هیچ حسی ندارم اعتماد کنم.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت_3


    روی تخت اتاقش دراز کشیده بود و به سقف سفید رنگ نگاه میکرد. دلش خون بود. جیگرش میسوخت. قلبش از این همه نامردی درد میکرد. وجودش سرشار از غم بود. احساس میکرد دیگر نمیتواند به زندگی ادامه دهد. نمیتواند کسی را دوست بدار. کسی نمیتواند اویی را که پست زده شده را دوست داشته باشد. واقعا چطوره ممکن بود؟ احساس حقارت تمام وجودش را گرفته بود.پیش خود میگفت :
    ـ مگه چی کم داشتم؟ چرا منو نخواست؟.
    روی تخت نشست و به آینه ی روبه رویش نگاه کرد. خودش را نگاه میکرد. پوستی سفید و ابرو های که هیچ وقت به آنها دست نزده بود پر بودن اما مرتب شان میکرد. چشمانی درشت و قهوه ای با مژه های بلند و پر. بینی مناسب باصورتش و لبانی که گوشتی و صورتی و موهای قهوه ای فر که قدش تا روی باسنش بود. به چشمان خود نگاه میکرد.آرام با خود زمزمه کرد:
    ـ مگه چی کم داشتم که منو نخواستی؟ چرا منو نخواستی؟ من که دوست داشتم, منکه دوست دارم. آخ لعنتی با من چه کردی؟ قلبم درد میکنه از این همه نامردیت از این همه دورنگیت . چطور تونستی با من بازی کنی آخه , چطور تونستی؟
    با خود حرف میزد و متوجه ی اطرافش نبود. متوجه نبود که ارغوان بهترین دوستش, دختر نگهبان عمارت پشت سرش ایستاده و درحالی که اشک درچشمانش است به حرف هایش گوش میدهد.دلش برای این بیچاره گی و غم دوستش گرفته بود. دلش خون بود از این همه نامردی.
    سمن گل بهترین دوستش بود و جای خواهری که هیچ وقت خواهری نکرده بود. همییشه با هم بودن از همان کودکی. با این که یه خان زاده بود. با این که اربـاب زاده بود اما مانند اربـاب ها و اربـاب زاده ها نبود. دختر یتیم شده ی جمشید خان بود و نوه ی اتابک خان, خان عمارت که مردی مستعبد و دیکتاتوری بود اما مردی مهربان بود هوای مردمش را داشت با آمدن سمن گل, گل یاسمنش از قبل هم بهتر شده بود. هوای ارغوان را بیشتر داشت. و میتوان گفت کمی برایش پدری کرده بود و دست محبت برسرش کشیده بود. یادش می آمد که هردوی آها را به تهران برای تحصیل فرستاده بود و حالا که سمن گل بخاطر آن کاوه ی نامرد برگشته بود و اما ارغوان مانده بود. اما ای کاش هیچ وقت بر نمیگشت. اصلا کاش هیچ وقت عاشق کاوه نمی شد. هیچ وقت نتوانست از کاوه خوشش بیاید و به او اعتماد کند و هرچه سمن گل میگفت یه جای کار میلنگد گوشش بدهکار نبود که نبود. کور و کر شده بود. خب عشق آدم را کور و کر میکند. نه که سمن گل متوجه نشده باشد. میدانست , خبر داشت از تمام شیطنت های کاوه. اما امیدوار بود یه تغییر میکند. اما...


    پارت 4


    پوفی کشید و قدم برداشت. پایین تخت نشست و دستش را در دست گرفت. آرام صدایش کرد:
    ـ سمن گل؟ جوابی نگرفت و دوباره صدایش کرد:
    ـ سمن گل منو ببین ؟
    به سمتش برگشت. با دیدن ارغوان چشمه ی چشمش جوشید و اولین قطره از گوشه ی چشمش چکید. با دست دیگرش که آزاد بود دست ارغوان را گرفت و نالید:
    ـ ارغوان من چیکار کنم با این دل شکستم؟
    ارغوان خودش را بالا کشید و کنار او روی تخت نشست. سر پایین افتاده اش را بالا آورد و اشکش را پاک کرد. در یک تصمیم آنی بر خلاف چیزی که بود و میدانست حرف زد:
    ـ شاید داری اشتباه میکنی. شاید مجبورشده. نمیخوای اول مطمئن بشی؟
    سمن گل خودش را عقب کشید و به آینه نگاه کرد. خودش را میدید و اما با ارغوان حرف میزد:
    ـ نه مطمئنم. نمیخواد الکی به من امید بدی. هم تو خوب میدونی هم من خوب میدونم که کاوه چجور آدمیه. این موضوع از هر راستی راست تره. من میدونستم و چشمام رو بسته بود. حرفای تو. حرفای آقاجون رو خوب یادمه ولی امید داشتم. به طرف ارغوان برگشت:
    ـ من میدونستم که کاوه چکار هایی میکنه. میدونستم که به آوا چشم داره. خودم دیدمشون. اما من دوستش داشتم , امید داشتم , ولی نمیتونم فراموشش کنم.
    ارغوان میان حرفش پرید:
    ـ پس بیا تمومش کن یک بار برای همیشه. ببین فردا شب قرار یه دورهمی کوچیک برای این وصلت گرفته شه تو باید فراموشش کنی. تو میتونی باید بتونی. دستش را دو طرف صورت سمن گل گذاشت. در چشمانش نگاه کرد:
    ـ به من قول بده , قول بده که انجامش بدی. ببین کاوه عین خیالشم نیست. اون پایین نشسته داره میگه و میخنده. با آوا میگه و میخنده. دارن سیب هایی که تو با عشق چیدی رو میخورن عین خیالشونم نیست. کاوه عین خیالش نیست. بالا سر گوری که مرده نیست گریه نکن. عشق کاوه مرده, باید مرده باشه , میخوای گریه کنی؟ باشه گریه کن. میخوای زار بزنی؟ زار بزن. میخوای عزاداری کنی؟ سیاه بپوشی ؟ بپوش ولی باید تموش کنی. من این همه وقت بخاطر تو چیزی نگفتم و چشمام رو بستم اما الان نه , خوب فکر کن.
    بعد تمام شدن حرف هایش از جایش بلند و شد و بدون اجازه به حرف زدن به سمن گل از اتاق بیرون رفت. و سمن گل را با فکرو خیال و قلب شکسسته تنها گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت 5


    در کمد لباسم رو باز کرد. نگاهی به لباسام انداختم و از بین لباس ها پیراهن بلند سبز یشمیم رو برداشتم. جلوی خودم گرفتم و تو آینه ی قدی نگاه کردم. پیراهن بلند جنس کرپ رو داشت با آستین های بلند و یقه ی گرد که تا پایین س*ی*ن*ه دکمه داشت و روی پارچه گل دوزی هایی از رنگ های قرمز و سورمه ای و سبز کار شده بود. حوله رو از دورم باز کردم و لبای زو پوشیدمو موهام رو سشوار کشیدم و باز دورم ریختم . یه خط چشم و یه رژ مات کالباسی زدم. از تو جعبه جواهراتم دست بند و انگشترزمرد رو برداشتم. گوشواره های آویزی رو گوشم کردم . نگاهی به انگشتر زمرد و نگاهی به انگشتر اهدایی کاوه کرد که نشانه ی عشقمون بود. هه عشق. با حرص انگشتر رو از دستم در آوردم و انگشتر زمرد رو دستم انداختم. شال قرمزی رو باز روی سرم گذاشتم و صندل های هم زنگ شال رو پوشیدم.
    دوباره به خودم نگاه کردم. برای دو روز اعتصاب بد نبود. از اون روز و حرفای ارغوان دو روز میگذره و من این دو روز خودم رو توی این اتاق حبس کرده بود. حبس کرده بودم و فرار میکردم از همه , عزاداری میکردم برای عشق مردم ام.
    فکر نمیکردم انقدر زود سرد شم ولی شدم. نمیگم درد ندارم , درد دارم ولی سردم , درد دارم اما برای سادگیم برای بازیچه بودنم. من گریه هام رو کردم , اشکام رو ریختم. عزاداری هام رو کردم. مگه یه دل چند بار میتونه بشکنه؟ تا کجا میکشه , تا کجا میتونه امید داشته باشه و مثل احمق ها رفتار کنه. توی این دو روز تمام عشقم به نفرت تبدیل شد. با یاد آوری تمام تحقییر ها , تمام حرف ها و نگاه ها, تمام نیش و کنایه ها نفرت جای عشق رو گرفت. مگه فاصله ی عشق تا نفرت چقدره؟ میگن اندازه ی یک تار مو اما من میگم از یه تار مو هم کم تره که انقدر سریع خودش رو نشون میده انقدر زود میاد جلو تو قلبت میشینه. من دختر جمشیدام , نوه ی دوردانه ی اتابک خان پس باید ازش دل بکنم باید غرور شکستم رو پس بگیرم , باید بفهمه کاری که با من کرد چه دردی داره. اما نه با روش خودش من مثل اون نیستم من از نفوذام استفاده میکنم من اونو به خدا میسپورم هر روز آه میکشم.
    نفس عمیقی کشیدم و از چشمای خودم چشم برداشتم وبه سمت در حرکت کردم که با فکری که به ذهنم رسید ایستادم و به عقب برگشت. انگشتر کاوره یو برداشتم و دوباره دستم کردم و انگشتر زمرد رو تو یه انگشت دیگه گذاشتم. سریع قبل از این که نظرم عوض شه از اتاق خارج شدم. بسم الله ای گفتم و از پله ها پایین رفتم. به پایین پله ها رسیدم. آروم به سالن رفتم. مهمونیه بزرگی نبود و فقط یه جمع کوچیک از آشنا های نزدیک بودن و همه ی این جمع از ر*ا*ب*ط*ه ی منو کاوه خبر داشتن. اما خب مهم نیست دیگه حرفا و کنایه ها برام مهم نیست فقط باعث میشه نفرتم به کاوه بیشتر بشه و این خیلی خوبه. منو خوشحال میکنه.
    لبخند رو ی لبام رو بزرگ تر کردم و اولین قدم رو برداشتم. اولین نفر که متوجه ی من شد زن عمو آسیه مادر کاوه بود. مار خوش خط و خالی که از بچگی تا میتونست منو آزار میداد. من هیچ وقت دلیل نفرتش رو نفهمیده بودم. هیچ وقت یادم نمیره که منو تو ی انبار تاریک و نمور ته باغ که پر از جک و جونور بود زندانی کرد فقط بخاطر این که آب میوه ام رو روی کیف چرمش ریختم . بعد اون شب تا صبح موندن تو انبار من خودادراری گرفتم شبا با جیغ از خواب بلند میشدم. چقدر آقاجون تلاش کرد که من بگم کار کی بود اما من از ترسم لب نمیزدم تا این که ارغوان فهمید و به آقاجون گفت. آقاجونم خون به پا کرد و تمام لباسا و کیف های و عطر و لوازم آرایش آسیه رو وسط حیاط سوزوند و دو شب و یک روز تو انبار زندانیش کرد اما ای کاش آقاجون این کار رو نمیکرد چون نفرتش نسبت به من بیشتر شد. زن عمو با دیدن تعجب کرده بود اما سیع کرد به روی خودش نیار و لبخندش رو حفظ کنه انتظار داشت من چجوری باشم؟ افسرده و گریون؟ بیام و جلوی پسرش التماس کنم؟ نه از این خبرا نیست آسیه خانم بخند موقع گریه ی تو هم میرسه.
     
    آخرین ویرایش:

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت6


    قدم به قدم بهش نزدیک شدم با پوزخند نگاهم میکرد و منو تحقیر میکرد. بهش رسیدم و دستش رو جلو اورد تا ببوسم که لبخند ملیحی زدم کمی خم شدم. جوری که بقیه بشنوند گفتم:
    ـ من نیومدم دستت رو ببوسم زن عمو , عقده ی این ب*و*س*ه رو داری؟ پس با خودت به گور میبری.
    سکوتی بین اطراف مهمونی پخش شد. صاف ایستادم و به آقاجون نگاه کردم. مثل همیشه آروم و سرد نگاه میکرد و نگاهش رو به آسیه بود. نگاهش رو دنبال کردم و صورت قرمز از خشمش رو دیدم. پوزخند زدم. جوری که اون بشنوه لب زدم:
    ـ هنوز مونده بخوای حرص بخوری آسیه خانم.
    نگاه ازش گرفتم و به آقاجون نزدیک شدم و دستش رو بوسیدم گفتم:
    ـ من فقط دست آقاجونم رو میبوسم.
    آقاجون دستی به سرم کشید و سرم رو بوسید. کنار گوشم گفت:
    ـ خوشحالم که امدی نذاشتی دشمن شاد شیم باباجان.
    لبخند زدم درحالی که بلند میشدم گفتم:
    ـ هیچ وقت نمیزارم دشمنا شاد شن.
    بعد سمت عمه خانم خواهر آقاجون رفتم و گونه اش رو بوسیدم و خوش آمد گفتم. منو کنار خودش نشوند. دستم تو دستش بود به صورتم نگاه میکرد و گفت:
    ـ سمن گل ناراحت نباشیا خدا خواست زن این کاوه ی بی لیاقت بشی.
    عمه خانم که جوری گفته بود زن عمو و کاوه و آوا که اونجا بودن بشنون بلندتر گفت:
    ـ کاوه لیاقت تو رو نداشت ولی دختر من که چیزی نداشت وقتی با یاسر پسر فخری ازدواج کنی میفهمه چیو از دست داده.
    با حرف زن عمو لبخندم عمیق تر شد که میگفت:
    ـ عمه خانم این چه حرفیه .
    از جام بلند شدم به آوا نگاه کردم که لباسی کرم تنش بود و با اخم نگاهم میکرد. به کاوه نگاه نمیکردم ولی میدونستم که مثل گاومیش شده و از سرش دود بلند شده. به آوا نزدیک شدم. دستم رو دراز کردم و گفتم:
    ـ سمن گل هستم هر چند تو منو میشناسی.
    آوا دستش رو تو دستم گذاشت:
    ـ آوام ولی تو هم منو میشناسی.
    دستش رو فشردم:
    ـ اره به لطف بودنت وسط زندگیم و دله بودن کاوه.
    متعجب نگاهم میکرد. دهنش باز و بسته میشد و چیزی نمیتونست بگه. انتطار این صراحت بیان رو نداشت. به کاوه نگاه کردم همون جوری که در نظر داشتم قرمز شده بود و چشمای سیاهش که روزی براش میمردم ریز شده بود. اما با دیدن چیزی صورتش باز شد و لبخند زد. نگاهش رو دنبال کردم و به انگشتری رسیدم که کاوه بهم داده بود. پوزخند زدم و به آوا نگاه کردم که هنوز داشت با تعجب منو نگاه میکرد. سرم رو کمی کج کردم و ارغوان رو دیدم اما رو به آوا گفتم:
    ـ چیه فکر نمیکردی انقدر واضح بیان کنم که چه گندی تو زندگیم زدین. یه نصیحت برات دارم خوب آویزه ی گوشت کن تا هیج وقت یادت نره تا یادت ببمونه چخبره , زندگی که رو خرابه های یه زندگیه دیگه ساخته شه یه روزی خراب میشه چون پایه اش سسته.
    انگشتر رو از دستم در آوردم رو به کاوه گفتم:
    ـ دلت به این انگشتر خوش بود که بکوبیش تو سرم؟ ولی شرمنده باید کاخ رویاهات رو خراب کنم انگشتر روتو دست آوا گذاشتم و دیگه لبخند نمیزدم.
    جدی شدم و سردگفتم:
    ـ این انگشتر نشانه ی عشق کاوه به من بود , این عشق تموم شده گفتم اینو به عنوان هدیه ازدواج بدم بتو که هم نشانه ی عشق کاوه باشه هم این که گفته آوا عادت داره از دست دوما و دور ریختنی های من استفاده کنه پس اینو هم آوا بگیره شاید سیر شه چشمش انقدر به اموال من نباشه.
    بدون این که اجازه ی حرف زدن بش بدم از کنارش رد شدم کنار ارغوان ایستادم. شریت پرتقال رو بهم داد :
    ـ بگیر بخور شیرینه , بخور فشارت نیوفته.
    شربت رو گرفتم. جذعه ای ازش نوشیدم و گفتم:
    ـ راضی شدی؟
    دستم رو گرفت و فشار داد:
    ـ آره راضی شدم ولی چه گرد و خاکی را انداختی آقاجونم خیلی حال کرد.
    بعد به آقاجون اشاره کرد.به آقاجون نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد و سرش رو به عنوان تحسین برام تکون داد. لبخندی زدم و براش بوسی تو هوا فرستادم که از چشمای تیز بین کاوه دور نموند با خشم نگاهم میکرد و دستاش رو مشت کرده بود پوزخندی زدم و روم رو به سمت مخالف برگردوندم.


    پارت 7


    توی اتاق ارغوان روی تخت دراز کشیده بودم به سقف نگاه میکردم. قرار بود امشب پیش ارغوان بخوابم. ارغوان کنار دستم دراز کشیده بود و با گوشیش مشغول بود. توی یک هفته ی گذشته فکرم درگیر بود و دوست داشتم با یکی حرف بزنم. روم رو برگردوندم سمت ارغوان و صداش کردم:
    ـ ارغوان؟
    گوشی رو روی سینش گذاشت و دستش رو زیر سرش گذاشت و سمتم برگشت:
    ـ هوم.
    اخم کردم و زدم به سینش:
    ـ هوم چیه؟ بگو جانم.
    خندیدولحن لودگی گفت:
    ـ جانم سرورم؟
    از حرکتش لبخند زدم ارغوان همیشه جدی بود و برعکس من محکم . هیچ اعتقادی به عشق نداشت و دوست نداشت ازدواج کنه. میگفت به هیچ مردی نیاز ندارم. هر وقتم که آقاجون حرفش رو پیش میکشید با هم دعوا شون میشد .
    ادامه دادم:
    ـ به کمکت نیاز دارم.
    کامل به پهلو چرخید. مثل همیشه جدی گفت:
    ـ چه کمکی؟
    منم مثل اون برگشتم:
    ـ میخوام بیام تهران.
    چشماش رو ریز کرد:
    ـ چرا؟
    لبم رو به دندون گرفتم. میدونستم عصبی میشه:
    ـ میخوام جلوی چشم کاوه باشم.
    اخماش رفت تو هم . رنگ قهوه ای چشماش تیره تر شد:
    ـ چرا؟
    نفسم رو فوت کردم بیرون:
    ـ میخوام زندگیش رو جهنم کنم , میخوام...
    نذاشت حرفم رو تموم کنم. با تمسخر گفت:
    ـ میخوای ازش انتقام دل شکستت رو بگیری. همین رو میخواستی بگی دیگه؟.
    سرم رو تکون دادم که جری تر شد و عصبی توجاش بلند شد. سرش رو بلند کرد و نفسش رو فوت کرد بیرون. برگشت سمتم و دستش رو به تخت تکیه داد و روم خم شد:
    ـ دختر تو دیوانه ای؟ آدم نمیشی؟ با انگشت اشاره ی دست آزادش به سرم ضربه زد:
    ـ تو این سرت جای مغز بتون و گچ و سیمان پر کردن. من اصلا نمیدونم خدا هدفش از آفرینش تو چی بود؟ فکر کنم تورو آفرید تا فقط حماقت کنی.
    با درماندگی صداش کردم:
    ـ ارغوان.
    ارغوان از اتاق بیرون رفت و جوابم رو نداد. از همون اول آدم جوشیی بود و مثل پسرا بزرگ شده بود. راحله خانم که مادر ارغوان بود به من شیر داده بود و داییه ی من بود. منو مثل بچه اش دونسته بود و بزرگم کرد. مثل ارغوان , حسن آقا هم مرد خوبی بود و دوست صمیمی آقاجون. میدونستم ارغوان میاد برای همین روی تخت دراز کشیدم و منتطرش موندم , میدونستم که قبول میکنه اینا همه حرف بود.
    گوشیم رو روشن کردم و ساعت رو نگاه کردم ساعت از 1 گذشته بود و ارغوان هنوز نیومده بود. انگار حالا حالاها نمیخواست بیاد. از جام بلد شدم. آروم در رو باز کردم تا مامان راحله و حسن آقا بیدار نشن. پاورچین پاورچین از حال کوچیک خونه گذشتم و خودم رو به حیاط رسوندم. خونه جنوب عمارت بود. ارغوان تو حیاط ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد. خودم رو به ارغوان رسوندم و کنارش ایستادم.
    نگاهم نمیکرد اما گفت:
    ـ از من چه کمکی میخوای؟
    لبخند ناخواسته روی لبام امد. میدونستم قبول میکنه همیشه با تموم اشتباهاتم کنارم قرار داشت. خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:
    ـ آقاجون میزاره بیام ولی باید یه دلیل خوب داشته باشم.دنبال اون دلیلم.
    ـ پس یاسر چی؟ نمیخوای عروسش شی؟ آقاجون آرزوشه تو رو کنار اون ببینه.
    نفسم رو بیرون دادم:
    ـ نمیتونم ارغوان من یاسر رو نمیشناسم. ما باهم جور نیستم آقاجون درکم میکنه.
    لباش به خنده باز شد:
    ـ با هم جور نیستیت؟ جالبه خودت الان گفتی من نمیشناسمش بعد میگی جور نیستیم؟! تو حتی درباره اش فکر نکردی سمن گل جان.
    ما هم دیگه رو خوب میشناختیم.راست میگفت من اصلا به هیچ چیز جز کاوه فکر نکردم.صداش منو از فکر در اورد:
    ـ من کمکت میکنم اما هر چی شد پای خودت.
    با دل خوری از کنارم رد شد و داخل رفت. منم پوشتش وارد خونه شدم. روی تخت دراز کشید و پشتش رو به من کرد. میدونستم
    ناراحته اما دلیل ناراحتیش فقط من نبودم. چند روز بود ناراحت بود و من منتظر بودم خودش بهم بگه. اما مثل این که خیال حرف زدن نداشت.
    کنارش دراز کشیدم و دستم رو دورش حلقه کردم. آروم گفتم:
    ـ نمیخوای به من بگی چی شده؟.
    حرفی ازش نشنیدم.سکوت کرده بود. بیشتر بهش نزدیک شدم:
    ـ من انقدر غریبه شدم که بهم نمیگی یا فکر کردی تورو یادم رفته؟.
    صدای لرزونش رو شنیدم . بغض داشت:
    ـ نه اینطور نیست فقط تو خودت خیلی مشکل داری و فکرت درگیره.
     
    آخرین ویرایش:

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    لبخند زدم. همیشه ملاحظه گر بود. دستش که روی شکمش بود رو تو دستم گرفتم:
    ـ این چه حرفیه من هر چقدر که مشکل داشته باشم اما برای تو وقت دارم. بگو ببینم چی شده؟.
    دستم رو فشورد:
    ـ یاسر که داره میاد محمدم باهاش هست.
    سکوت کردم و سکوت کرد. محمد برادر یاسر بود. آقاجون ارغوان رو خیلی دوست داشت. برای این که مثل من تو دستای آقاجون بزرگ شده بود و اینی که بود رو آقاجون درست کرده بود. به هیچ کس اجازه نمیداد به ارغوان چیزی بگه تمام سرپرستی ارغوان با آقاجون بود.
    تو جام نشستم:
    ـ خب.
    همون جور که بود گفت:
    ـ خب؟
    بلندش کردم و مجبورش کردم نگاهم کنه. نگاه جدی و منتظرم رو که دید به حرف امد:
    ـ آقاجون بهم گفت داره میاد منم باید خودم رو آماده کنم. بهم گفت منه همون جور که دخترشم باید عروسشم باشم. سمن گل من نمیتونم باهاش ازدواج کنم من نمیخوامش. چندماه پیش که امد فقط یه شب میوند یادت که هست؟.
    نفسی گرفت. هیچ چیز که زور نبود. دستم رو روی گونه اش گذاشتم. لبخند زدم:
    ـ نگران نباش با آقاجون حرف میزنم. مطمئن باش خیلی دوست داره نمیزاره ناراضی ازدواج کنی . خالا اخمات رو باز کن.
    لبخند زد و دراز کشید. کنارش دراز کشیدم. همه با اجبار آقجون ازدواج کردن شاید نتونم جلوش رو بگیرم ولی میتونم عقب بندازمش برای هر دو مون.


    پارت 8
    کنار پنجره ایستاده بود. سیگارش را روی لبانش گذاشت و روشنش کرد. پکی عمیق به سیگارش زد. سرش را بالا گرفت و دود را بیرون فرستاد. سرش را بالا گرفت و به آوا که پشت سرش روی تخت خوابیده بود نگاه کرد. لباس حریری تنش بود و پشت به او خوابیده. آوا اصلا از اینجا بودن خوشحال نبود و از این عمارت خوشش نمی آمد. به او تاکیید کرده بود که فکر زندگی کردن در این عمارت را از سرش بیرون کند. این عمارت را زندان میدید که نمیتوانست کاری کند و خار در چشمش بود که سمن گل انقدر آزاد بود و در این عمارت مانند پرنسس ها زندگی میکرد. برای آوا سخت بود که سمن گل را آرام و بی خیال ببیند و اما خودش در این جهنم زندگی کند... جهنمی که کاوه برای او ساخته بود. او میخواست سمن گل در غم و اندوه باشد. میخواست او و آوا را ببیند و به دست و پاش افتد. اما نمیفهمید که چرا این جوری شده بود. سمن گل عین خیالش نیست. سمن گل ازپا نیوافتاده بود. به صورت آرام در خواب آوا نگاه کرد. او انقدر کاوه را دوست داشت که بخواهد در این انتقام به او کمک کند. اما آوا هم برای خودش شیطانی بود اگر او نبود نمیتوانست در این سال ها سمن گل را بسوزاند. نگاهش را از آوا گرفت. باز به بیرون نگاه کرد. چشمش به ارغوان افتاد که بیرون ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد. انگار کلافه بود. انگار عصبی بود. ارغوان را خوب میشناخت , همیشه با هم مشکل داشتند. ارغوان هیچ وقت از او خوشش نیامده بود. هیچ وقت نتوانست او را ببیند , همیشه بدبین بود و کاوه را قبول نداشت. نگاهش به ارغوان بود که سمن گل بیرون آمد. پس بگو چرا کلافه بود. سمن گل پیش او بود. کار های سمن گل اورا که دختری محکم و سخت و صفت بود. و توان دیدن کار های سمن گل را نداشت. کمی بعد به داخل رفتن. اما فکرش درگیر ای مسئله شده بود. مسئله چه بود که با هم بحث داشتند؟
     
    آخرین ویرایش:

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت 9


    3روز بعد
    موهام رو از پشت بستم و از اتاق بیرون امدم. ساعت 8 صبح بود. از پله ها پایین رفتم به سالن غذا خوری رفتم. همه روی میز نشسته بودن مشغول صبحانه خوردن بودن. صندلی خالی کنار عمه خانم رو کنار کشیدم و نشستم. یکی از خدمه لیوان چایی رو روبه روم گذاشت. شکر پاش رو برداشتم و کمی داخلش ریختم. سرم رو بالا گرفتم آوا رو دیدم که برای کاوه لقمه میگرفت و دستش میداد. یاد پسربچه های مامانی افتادم که با این که سن خر رو دارن ولی هنوز که هنوزه به مامنشون وصلن. از حرکتشون چندشم شده بود. از یه لیوان چایی میخوردن و روی اعصابم بود با چندش روم رو برگردونم. که آقا جون صدام کرد:
    ـ سمن گل جان.
    لقمه ی داخل دهنم رو قورت دادم:
    ـ بله آفاجون.
    لیوان چاییش رو پایین اورد:
    ـ در باره ی اون موضوع فکر کردی؟
    سرم رو پایین انداختم. قبلا درباره اش با ارغوان حرف زده بود و همه چیز رو درست کرده بودیم. نگاه سنگین اطرافیام روم بود و من باید با آروم میوندم تا آقاجون به چچیزی شک نکنه. تعللم رو که دید گفت:
    ـ سمن گل جان. نطرت چیه؟
    سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. چشمام رو مظلوم کردم گفتم:
    ـ آقا جون راستش نظرم منفیه. من میخوام به تهران برگردم.
    آقاجون کمی نگاهم کرد و نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:
    ـ برنامه ات چیه؟
    خودم رو جلو کشیدم. ساعد دست راستم رو روی میز گذاشتم :
    ـ راستش آقاجون یادتونه گفتم یکی از استادام یه آموزش گاه هنری داره؟ از من کمک خواسته بود. برای همین خواستم برم اونجا , تازه قراره بجای خانمش که الان حاملس برم مدرسه بجای اون تدریس کنم.
    ـ خوب فکرت رو کردی؟
    سرم رو تکون دادم:
    ـ بله , خوب فکرام رو کردم.
    ناراحت بود اما گفت:
    ـ برای تو ارغوان به خونه ی جدید میگیرم که دو تایی راحت باشید. کی میرین؟
    منم از ناراحتیش ناراحت شدک اما چاره ای نبود:
    ـ پس فردا میریم.
    از روی میز بلند شد:
    ـ فردا خونه رو جور میکنم. میتونی بری.
    بعد گفتن حرفش به سمت اتاقش رفت. میدونستم ناراحت شده و منم از ناراحتیش ناراحت شده بود اما نباید به روی خودم می اوردم چون یک هدف بزرگ تر داشتم.


    پارت 10


    لباسش را با یک شلوار جذب قهوه ای و بیراهن کوتاه تا روی ب*ا*س*ن قرمزو روی سارافونی سبز و شال سبز عوض کرد. نیم پوت های قهوه ایش را پوشید. آرام لای در را باز کرد. بیرون را دید زد. ساعت 3 صبح بود و همه خواب بودن. از اتاقش خارج شد. روی پنجه ی پا شروع به راه رفتن کرد تا صدا راه رفتنش کسی را بیدار نکند. دلش برای فرار های شبانه اش تنگ شده بود. پایش را که روی اولین پله گذاشت صدای قیژقیژ چوب های پله ها بلند شد. چشم هایش را بستو دندان هایش را روی هم فشار داد. امشب باید کسی بیدار میشد و رسوایش میکرد. چشم هایش را باز کرد و به اطرافش نگاه کرد. نفسش را بیرون داد و از پله ها پایین رفت. باید و زودتر میرفت و و قبل طلوع برمیگشت. اگر آقاجانش میفهمید خون به پا میکرد. درست بود که سمن گل را بینهایت دوست داشت اما با فرار هایش مشکل داشت. دوست نداشت که او نیمه شب ها بیرون باشد. خودش را به باغ رساند و نفسی تازه کرد. به آسمان نگاه کرد و لبخندی روی لبانش نشست. ستاره ها به او لبخند میزدند و نورشان در شب چشم را خیره میکرد. لبخندش بزرگش را حفش کرد به سمت چپ عمارت رفت. از درختان و سرو گذشت. روبه رو ی اسطبل ایستاد. چقدر در اینجا خاطره داشت. وارد اسطبل شد. در قدم برداشت. کنار اسب سفیدش که شکر نام داشت ایستاد. دستی به یال های بلندش کشید و روی گردنش را بوسید. شکر از وجود سمن گل به وجد آمده بود و سرو صدا میکرد. سمن گل خندید و افسار شکر را کشید:
    ـ هیس شکرجان هیس , میخوای همه بفهمن من اینجام؟ میخوای آقاجون بفهمه؟ دوست داری بریم دور دور؟
    شکر با کوبیدن پایش به زمین موافقتش را اعلام کرد. سمن گل افسارش را کشید و شکر را از اسطبل بیرون آورد. بدون این که سوارش شود به سمت در پشتی رفت از باغ بیرون رفت. سوار شکر شد و با پیش ضربه آرامی به شکر وارد کرد. شکر با سرعت حرکت کرد و از عمارت دور و دورتر شد. سمن گل دستانش را باز کرد و چشمانش را بست باد موهاش را به بازی گرفته بود. سرخوش میخندید و شاد بود. با ایستادن شکر چشمانش را باز کرد. به منظره ی روبه رویش نگاه کرد و از روی اسب پایین آمد. روی سخره استاده بود. رود خروشان زیر پایش بود. درختان دورش بودن و صدای جغد را میشنید اما نمیدانست کجا روی کدام شاخه نشسته است. جلو رفت روی لبه ی پرتگاه ایستاد. دستانش را باز کرد. نفس عمیق کشید.
    برای هزارمین بار به خد گفت:
    ـ چه جای قشنگی. واقعا خدایا بزرگیت رو شکر.
    انقدر در خودش غرق بود که متوجه ی اطرافش نبود. خورشید داشت طلوع میکرد. هوا رو به روشن شدن بود و زمان از دستش رفته بود. نفهمید چجوری سوار شکر شد و چجوری به عمارت رسید. فقط وقتی متوجه شد که باصدایش برزمین میخکوب شد:
    ـ خب خب سمن گل خانم صبحت بخیر.
     
    آخرین ویرایش:

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت 11


    چشمان رو از روی حرص بستم. دستام رو مشت کردم و دندونام رو روی هم ساییدم. نزدیک شدنش رو حس کردم و چشمام رو باز کردم. روبه روم ایستاد. لبخند حرص دراری روی لباش بود. و من بی حس نگاهش میکردم. بازو هاش رو ب *غ*ل گرفت و شروع به حرف زدن کرد:
    ـ آقاجونت میدونه باز فرار کردی؟
    ابرو هام بالا پرید. حرفش رو تجزیه کردم:
    ـ آقاجونم؟
    فکرم رو بلند گفتم:
    ـ آقاجونم؟ مگه آقاجون تو نیست؟
    تک خندی زد:
    ـ آره آقاجونت , من پدربزرگی ندارم اون همیشه تو رو ترجیح داد.
    درکش نمیکردم . این حرفا رو نمی فهمیدم. چی شده که همه چیز تغییر کرد؟ اون اینجوری نبود؟ هیچ وقت این حرفا رو نمیزد. قبول دارم آقاجون منو بیشتر دوست داشت ولی فرق زیادی نمیزاشت.
    ـ میدونی اگه بفهمه تو الان بیرون بودی چه عکس العملی نشون میده؟
    داشت منو تحدید میکرد؟ اخمام تو هم رفت. با دستم هلش دادم و گفتم:
    ـ برکنار من حوصله ی این حرفا رو ندارم. وقت منو نگیر.
    امدم از کنارش بگذرم که راهم رو سد کرد. سرم رو بالا گرفتم و با اخم نگاهش کردم. با انگشت اشاره ی دست راستش از روی گونه تا زیر چونه ام کشید که باعث شد چشمام رو از زوی چندش ببندو صورتم رو عقب بکشم. خندید و موهای بیرون امده از شالم رو لمس کرد.آروم لب زد:
    ـ مثل همیشه داری ازم فرار میکنی.
    چشمام رو باز کردم. بی حس لب زدم:
    ـ فراری در کار نیست آقا کاوه. فقط نمیخوام پیش آدم منفوری مثل تو باشم.
    از کنار گذشتم که صداش باعث شد وایسام:
    ـ چرا داری میای تهران؟ مگه غیر اینه که میخوای پیش من باشی؟
    چی میشنیدم؟ واقعا کاوه انقدر احمقه بدون این که من کاری کنم این فکر تو سرش باشه؟ ننزدیک شدنش رو حس کردم. حس کردم پشتم ایستاد و سرش رو پایین اورد. نفسش که به گوشم خورد چندشم شد:
    ـ من میدونم هنوز منو میخوای. میدونم میخوای پیش من باشی. داری میای تهران که از من دور نباشی نه؟
    حرصم گرفته بود. از خودم حرصم گرفته بود. من واقعا برای داشتنش چکارایی کردم که الان باید این حرفارو بشنوم؟ وای بر من. چه حماقت هایی که نکردم. انقدر حالم بد بود, انقدر از خودم بدم می امد که بدون حرف را اتاقم رو پیش گرفتم. در اتاقم رو باز کردم که صداش رو شنیدم:
    ـ باشه بازم فرار کن. همین فرار کردنت منو بیشتر مشتاق میکنه.
    وارد اتاقم شدم و در پشتم بستم. پشت به در نشستم و به در تکیه دادم. موهام رو با دستام کشیدم. اشک تو چشمام جمع شده بود.زیر لب و آروم گفتم:
    ـ من واقعا در نگاه اون چه آدمی بودم. منو چه آدم ضعیفی دیده بود. اون چه آدم عوضی بود که با وجود آوا چشمش هنوز این ور اون ور بود. من قلبم برای کی میتپید. خوبه که این غشق به تهش رسید. اما من که از حقم نمیگذرم. اونا باید تاوان کاری که با من کردن رو بدن. هر دوشون باید این حس رو بچشن. باید حس یه آدم اضافه بودن , حس دوم بودن رو بچشن.
    از جام بلد شدم و روی تختم دراز کشیدم و زیر لب گفتم:
    ـ من از حقم نمیگذرم. از دل شکستم نمیگذرم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا