وضعیت
موضوع بسته شده است.

Lilith

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/02/05
ارسالی ها
19
امتیاز واکنش
128
امتیاز
111
محل سکونت
شهر وارونه

nwvz_49.gif

نام رمان: پایکوبی بر شعله‌ها
نام نویسنده:Lilith کاربر انجمن نگاه دانلود

نام ناظر: @*SiMa
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه: جسمی نرم بر خارها کشیده شد. تیغ‌های تیز با قصاوت تمام در آن فرو رفتند. خون تازه بر پوست سرخش جاری شد و روی سنگ‌ها چکه کرد. کودک جیغ کشید؛ همانطور که مادر فریاد می‌زد.

نوزاد در بستری از خون متولد شد؛ خون مادر و خارهایی که بر تنش کشیده می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:

    چگونگی داشتن جلد؛

    به نقد گذاشتن رمان؛

    تگ گرفتن؛

    ویرایش؛

    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Lilith

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/05
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    128
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    شهر وارونه
    باید بارید، با درد باران
    باید خندید، با غمزه‌ی ابر
    باید کوشید، با عزم مقصد
    باید ترسید، با خیزش شب
    باید پرید، با اوج قدرت
    باید دوید، با گرمی اشک
    باید جنگید، با زخمی خونین
    باید رقصید، با ساز دنیا
    حتی بر آتش، حتی بر آتش

    8tal_54.gif
    میدان اصلی شهر از مردم پر شده بود. چهره‌های جمعیتی که به هم فشرده می‌شدند انواع مختلف احساسات را نشان می‌داد. عده‌ای عمیقا غمگین به نظر می‌رسیدند و عده‌ای ترسیده بودند. بعضی از آن‌ها صورت خود را از انزجار جمع کرده بودند و تعدادی نیز فقط کنجکاو به نظر می‌رسیدند. عمده‌ی آن‌ها رعیت‌زادگان بودند، با وصله‌های یکی در میانی که بر لباس برخی دوخته شده بود.
    همانطور که برنالد جلو می‌آمد، افرادش مردم را در مقابلش کنار می‌زدند. سربازانی پوشیده در فولاد با نیزه‌های بلند در دست. مو قهوه‌ای‌ها، مو مشکی‌ها، بلوند‌ها و مو قرمز‌ها همه مدل موی مشترک نظامی داشتند. چهره‌هایشان خشک و ثابت بود.
    برنالد مسیری که برایش باز شده بود می‌پیمود. بی توجه به نگاه‌های مردم به میدان نزدیک می‌شد. وقتی بالاخره مرکز توجه آن‌ها را دید، کنارش زانو زد. شنل مرغوبش روی زمین نشست و خاک گرفت اما به نظر نمی‌رسید اهمیتی بدهد. دستی به ریشش کشید و مرد را بررسی کرد.
    چشمانش آنقدر رنگ پریده بودند که مردمک میان آن‌ها سیاه‌تر از معمول به نظر می‌رسید. با ابروهای روشنی که اصلا به چشم نمی‌آمدند و آن مژه‌های بور حتی بی‌روح‌تر هم می‌نمودند. موهایش، کمی تیره‌تر از ابروها، روی صورتش پخش شده بود. لخته‌هایی از خون و رشته‌هایی از مغز روی آن‌ها به چشم می‌خورد. برنالد فکر کرد که تکه‌های خرد شده‌ی استخوان هم دیده. مقتول یک ردای ساده قهوه‌ای روشن به تن داشت.
    قتل با ضربه‌ای به سر صورت گرفته بود. با توجه به جمجمه‌ی کاملا له شده، برنالد حدس زد که سلاح قاتل پتک یا گرز بوده. استفاده کننده‌اش حتما بازوان نیرومندی داشته که چنین میزانی از نابودی حاصل شده.
    از جا برخاست. سر تراشیده‌اش با عرق برق می‌زد. آفتاب سوزانی بود و گرمایی بسی سوزان‌تر. با تاسف نگاهی به جسد انداخت. جوان بود، سنش به سختی به سی می‌رسید. سری تکان داد و رو به توده‌ی مردم کرد:
    -کسی اینجا هست که شاهد ماجرا بوده باشه؟
    همه به یکدیگر نگاه کردند. فریادهایی از میان جمعیت بلند شد:
    -جسد از ناکجاآباد ظاهر شد.
    -یه لحظه نبود و بعد که نگاه کردیم اینجا بود.
    -انگار از آسمون افتاد زمین.
    -یعنی کی اون رو کشته؟
    -به نظر تو چجوری...
    برنالد چشم‌هایش را به هم فشرد. به نظر نمی‌رسید چیزی دستگیرش شود.

     
    آخرین ویرایش:

    Lilith

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/05
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    128
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    شهر وارونه
    فریاد زد:
    -هیچ کدوم از شما ندیده چه کسی جسد این مرد رو اینجا انداخته؟
    بعد از چند لحظه یک نفر از میان مردم خارج شد تا اطلاعاتی که داشت، هر چند اندک، در اختیار فرمانده‌ی نگهبانان شهر بگذارد. موهای خاکستری و چروک‌های صورت نشان از سپری شدن بخش اعظم نیم‌خط عمرش داشتند. لباس‌های نسبتا خوبی پوشیده بود و موهایش مرتب شانه شده بودند.
    -من خیاط هستم قربان.
    با دست اشاره کرد:
    -اونجا خیاطیمه.
    نگاه برنالد به آن سمت چرخید و تنها فوج شهروندان را دید. مرد خیاط با خجالت سری پایین انداخت و سعی کرد ادامه دهد.
    -من جلوی مغازه ایستاده بودم و به میدون دید داشتم. همزمان که با مشتریم حرف می‌زدم، حواسم به شاگردم بود که داشت سفارش خانم اسپنسر رو تحویل می‌داد. خانم اسپنسر صاحب اون شیرینی فروشیه که درست رو به روی مغازه‌ی منه.
    این بار اشاره نکرد.
    -یه ارابه دیدم که رد شد. قبل اومدن ارابه، خبری از جسد نبود و بعد اون اینجا بود.
    برنالد تشکری کرد. دوباره به مردم نگاه کرد و اینبار پرسید:
    -تشخیص چهرش سخته، ولی کسی هست که اون مرد رو بشناسه؟
    چند قدمی آنطرف‌تر، چهار پسر ایستاده بودند. بزرگترینشان، جیمز، به نظر ۲۳ سال داشت. وزن خود را روی پای راست انداخته بود و چشمان سیاهش، تهی، یکی از همراهانش را نشانه می‌رفت. بری سنگینی نگاه او را حس کرد. نگاه از جسد گرفت و به سمت او برگشت. وقتی متوجه قصدش شد، طولانی پلک زد. قدمی جلو گذاشت و سعی کرد مضطرب به نظر برسد. توجه برنالد جکسون جلب شد. پسر چشم سبز، لب گزید و با صدای ضعیفی گفت:
    -قربان، من شاید بشناسمش.
    فرمانده او را بررسی کرد. کم سن و سال بود و شلختگی موهای بلوندش باعث می‌شد حتی جوان‌تر به نظر برسد. با این وجود، چشمان مسنی داشت. نگاهش نگاه یک جوان خام نبود، نگاه مردی با تجربه و مستحکم بود. اخم کرد، چیزی در چشم‌های آن پسر بود که دوست نداشت. ترجیح می‌داد او را تا جای ممکن دور کند اما لعنتی بر حسش فرستاد. کشف هویت جسد وظیفه‌ی او بود نه کند و کاو احساسش نسبت به مردم.
    -واقعا کمک بزرگی می‌کنی اگه هویتش رو به ما بگی.
    بری به نیشخندش اجازه‌ی ظاهر شدن نداد. جلو رفت و با تعظیمی به فرمانده، روی جسد خم شد. نگاهش را روی چهره‌ی منحدم شده نگه داشت و در حالی که وانمود می‌کرد تمام توجهش به صورت است، از زیر ردا نشان کوچک را قاپید. آن را در مشت پنهان کرد و صاف ایستاد. گفت:
    -نه، متاسفانه نمی‌شناسمش.
    با عذری کوتاه، چرخید و به سمت پسرها رفت. به نیشخند سرکوب شده اجازه‌ی ظاهر شدن داد. جیمز با دیدن نیشخند او، نفس راحتی کشید. آرچر چشم چرخاند و بی تفاوت به سنگ‌ریزه‌ای لگد زد. بلیک چشم غره‌ای به آن‌ها رفت و نگاه گرفت. تقصیر بری بود که پای او به این داستان باز شد.
    البته پیش از این ماجرا خیلی مشتاق و راضی بود. این مسئله را هم بازی‌ای می‌دید که برای مدتی کوتاه سرش را گرم خواهد کرد. دورنمای دل‌پذیری داشت، می‌خواست هر چه سریع‌تر کارش را شروع کند. اما حالا ترسیده بود.
    مرگ جوناتان به شدت او را تکان داد. نه برای اینکه به او علاقه داشت، بود و نبودش برای بلیک فرقی نمی‌کرد. هراس اینکه خود نیز به چنین سرنوشتی دچار شود تنش را به لرزه می‌انداخت. هنوز پا به دهه‌ی سوم عمر نگذاشته بود و چیزی از زندگی واقعی نمی‌دانست. برای او، همه چیز بازی بود. همیشه دنبال چیزی می‌گشت تا سرگرم شود، گاه یک آدم جدید، گاه یک شغل جدید، و حتی عشق!
    به طرز عجیبی تاکنون به مشکلی برنخورده بود. همیشه این را سپر کرده و معتقد بود که شانس یارش است. اما این... این یک بازی نبود! هرگز پیش از این جسد ندیده بود. سر نابود شده‌اش، مغزی که بیرون ریخته بود. وحشت آرام روحش را تسخیر می‌کرد.
    برنالد وقتی دید اینجا ماندن دیگر کمکی به حل مسئله نخواهد کرد، دستور داد جسد را حمل کنند و با نگهبانان به سمت قصر به راه افتاد. همچنان ذهنش مشغول آن پسر عجیب بود. طرز نگاهش، رفتارش، مشکوک به نظر می‌رسید. اخم کرد.
    جسدی که ناگهان در میدان اصلی شهر ظاهر شده، چیز کوچکی نبود. به زودی هدف تیر نگاه تمام مردم شهر می‌شد. نه، همین حالا هم شده بود! می‌دانست که این مردم را تا حد مرگ خواهد ترساند. مطمئن بود همین حالا که او به سمت قصر حرکت می‌کند، شایعات به آرامی پخش می‌شوند.
    بهتر بود به جای فکر کردن به رفتار عجیب یک جوان که احتمالا صرفا برای جلب توجه جلو آمده بود، روی پیدا کردن قاتل تمرکز کند. ارابه‌ای که حین حرکت جسدی را وسط شهر رها می‌کند، بدون اینکه دیده شود!
    ***
     

    Lilith

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/05
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    128
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    شهر وارونه
    جیمز دستی به شانه‌ی بری کوبید و با سرخوشی گفت:
    -کارت عالی بود. نجاتمون دادی.
    آرچر عصبی شده بود. نمی‌توانست سنگی در زمین خاکی جنگل پیدا کند و اگر سنگی هم بود، اسیر خاک خیس شده و تکان نمی‌خورد. پا به زمین کوبید و گفت:
    -فرمانده شک کرد.
    جیمز و بری به سمت او برگشتند. موهای قهوه‌ای سوخته‌اش، چتری کوتاه شده بودند و تا زیر ابروهایش می‌رسیدند. چشمان عسلی، زیر سایه‌ی دسته‌های مو کاملا مخفی می‌شد.
    -نباید اینکار رو می‌کردید. اصلا نباید توجه نگهبانا رو جلب می‌کردید.
    بری توجیه کرد:
    -اگه نشان رو برنمی‌داشتم و فرمانده اون رو می‌شناخت به دردسر می‌افتادیم، هممون!
    آرچر با همان لحن یکنواخت ادامه داد:
    -حالا اون بهت شک داره. دیر یا زود، می‌فهمه که یه ارتباطی با جوناتان داری.
    بری لب گزید:
    -راه دیگه‌ای هم داشتیم؟
    آرچر پاسخی نداد. بری ابرو در هم کشید. نگاهی اجمالی به اطراف انداخت. سروهای آشنا از هر طرف سر کشیده بودند. بری حتی می‌توانست ادعا کند که خطوط تنه‌ی آن‌ها را از بر است. درخت‌ها لبخند داشتند، خوشامد می‌گفتند. دوستان قدیمی‌اشان را فرا می‌خواندند؛ نزدیک و نزدیک‌تر.
    چشمش به بلیک افتاد. ابرو در هم کشیده، دست‌هایش را در جیب کرده و قدم می‌زد. چشمان خاکستری‌اش تیره‌تر به نظر می‌رسیدند.‌
    -چیزی شده بلیک؟
    بلیک ایستاد. دستی به موهای سیاهش کشید و آن‌ها را عقب داد:
    -جوناتان مرده، خیلی راحت. یه قتل تمیز و بدون مدرک.
    جیمز لبخند کجی زد. لب‌های باریک و بدون حالتش فرم زیبایی به لبخند می‌داد.
    -خب؟
    آرچر دست از تلاش برای یافتن سنگ کشید. سرش را بلند کرد و چشمانش را بین آن دو چرخاند. بری به درختی تکیه زد. ترجیح می‌داد در این بحث بی طرف باشد.
    -چطور می‌تونید انقدر خونسرد باشید؟ این شما رو نمی‌ترسونه؟
    جیمز ابرویش را خاراند.
    -مرگ طبیعیه. وقتی عضو شدی، می‌دونستی که خطرات زیادی خواهد بود.
    بلیک اخم کرد.
    -آره، می‌دونستم. اما هیچ کس بهم نگفت ممکنه توسط همکارام هم یه قتل برسم!
    آرچر چشم در حدقه چرخاند و نگاهش را به زمین برگرداند. در جستجوی یک خرده سنگ خاک را کاوید. بری لب گزید. واقعا چه فکری کرده بودند؟ بلیک احمق نبود!
    جیمز دستی به موهای بلوطی‌اش کشید. سایه‌ی قرمز آن‌ها زیر نور آفتاب بر رنگ اصلی غالب می‌شد.
    -هر وقت دیگه استفاده‌ای نداشته باشی، اخراجی. اخراج به شیوه‌ی ما!
    ***
    با رخوت خودش را روی صندلی پرتاب کرد. چشم‌هایش روی هم افتادند و آهی از میان لب‌های صورتی پررنگش بیرون آمد.
    -چیه؟ آه می‌کشی.
    بلیک بلند شد. صندلی، چوبی مثل اکثر وسایل خانه، روی زمین افتاد. با ناله دستی به پیشانی‌اش کشید. لوگان خندید. خم شد و صندلی را صاف کرد.
    -چی شده؟ خیلی بی حواسی.
    موهای جوگندمی‌اش، خبر از میانسالی می‌دادند. هیکل درشتی که داشت با پیشبند خونی پوشانده شده بود. هنوز لباس کارش را عوض نکرده بود. چشمان آبی‌اش، مشکوک بلیک را زیر نظر داشتند.
    پسر دستپاچه خندید.
     
    آخرین ویرایش:

    Lilith

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/05
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    128
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    شهر وارونه
    -راجب جسدی که تو میدون اصلی شهر پیدا شده شنیدی؟
    پدرخوانده لب‌هایش را مکید. با شک پسرش را از نظر گذراند.
    -آره، خبرش همه جا پیچیده. فکر نکنم کسی باشه که هنوز راجبش نشنیده.
    فاصله‌ی میان ابروهایش به قدری بود که حتی با اخم، چندان نزدیک نمی‌نمودند. چشم‌هایش اما، ریز شدند:
    -چطور؟
    بلیک دوباره روی صندلی نشست. موهای به هم ریخته‌اش باعث خارش پیشانی می‌شدند.
    -من اونجا بودم.
    مکث کرد. ترس از دچار شدن به سرنوشتی چون آنچه امروز دیده بود، رعشه‌ای سرد به تنش انداخت. لرزید.
    -جسد رو دیدم.
    چهره‌اش را با انزجار در هم کشید. مردمک‌هایش، دو دو زنان، به دنبال چیزی می‌گشتند. لوگان نمی‌دانست چه چیزی. بلیک امروز عجیب می‌نمود.
    -سرش کاملا ترکیده بود.
    پلک زد. برای تاثیر بهتر در چشمان لوگان نگریست.
    -لخته‌های خون موهاش رو پوشونده بود. و از همه بدتر...
    نگاهش را از چشمان آبی گرفت. زاویه دار و کمی افتاده، با مژه های کم پشت شده به خاطر ریزش.
    مرد تک ابرویی بالا انداخت:
    -از همه بدتر؟
    بلیک چروک پیراهنش را صاف کرد. زبری کتان روی دستانش، ارمغانی کوتاه از آرامش داشت.
    -مغزش. رشته‌های مغزش روی صورتش پخش شده بودن. خیلی ترسناک و چندش آور بود. جمجمش کاملا خرد شده بود.
    لوگان تعجب کرده بود. پسرک هرگز دلی نازکی نداشت. فکر کرد باید خیلی وحشتناک بوده باشد. شانه بالا انداخته و به طرف اتاقش رفت:
    -نیازی به ترس نیست. نگهبانان شهر به زودی مسئله رو حل می‌کنن. لباست رو عوض کن و بیا برای شام.
    حق با لوگان بود، واقعا ترس منطقی نبود؛ البته اگر بلیک یکی از اعضای آن گروه نبود. پیشانی‌اش را به کف دست تکیه داد و چشم بر هم گذاشت. چه باید می‌کرد؟ واقعا چاره‌ای جز پیروی از دستورات نداشت؟
    رفتار جیمز... پسرک او را می‌ترساند. جوان بود، با ظاهری آراسته و موجه، اما عجیب وحشی به نظر می‌رسید. سایه‌ی سرخ مویش سیاهی چشمانش را به آغـ*ـوش می‌کشید. همچون شب، در آغـ*ـوش خون. شبی مه گرفته و غم اندود، که عصاره‌ی حیات جاری در رگ‌های مسافرین را به دفعات چشیده.
    لوگان از آشپزخانه فریاد زد. در یک روز عادی، بلیک غر می‌زد که فاصله‌ی آشپزخانه تا نشیمن آنقدر هم زیاد نیست و اگر آرام‌تر او را صدا کند می‌شنود. فشاری ناگهانی به دسته‌های صندلی وارد کرد و از جا برخاست. لوگان از سر میز گردن کشید:
    -هنوز حتی لباستم عوض نکردی؟
    بلیک پاسخ داد:
    -زود میام.
    و حتی متوجه نشد که فریاد زده.
    لوگان دستانش را دور چانه گره زد. آرنج‌ها را به میز تکیه داد و به صندلی خیره شد. دوباره افتاده بود. بلیک حتی صدای افتادن آن را نشنید؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا