رمان یک روایت عاشقانه | ویده تاجیک کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع waida
  • بازدیدها 99
  • پاسخ ها 8
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

waida

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/28
ارسالی ها
11
امتیاز واکنش
14
امتیاز
31
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: یک روایت عاشقانه
نویسنده: ویده تاجیک
ژانر: عاشقانه/اجتماعی
ناظر: *SetAre

خلاصه:
فلور که هنوز ترومای گذشته‌اش را دارد در رابـ ـطه‌اش با نامزدش، شاهد، احساس امنیت نمی‌کند. برای همین وقتی شاهد برای مدتی به زادگاهش برمی‌گردد، فلور به دنبال او راهی کشوری می‌شود که سال‌ها پیش از آن فرار کرده.
فلور برای پس گرفتن نامزدش باید با گذشته‌ای رودررو شود که حتی در خواب‌هایش هم از آن گریزان است... اما چیزی که فلور هرگز خیالش را نمی‌کرد روبرویی با کسی است که در اول لیست انتقامش قرار دارد.
 
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    waida

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/28
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    31
    سلام :biggfgrin:
    امیدوارم لحظات خوبی رو با این رمان کنارهم داشته باشیم :campe545457on2:



    فصل اول
    نامزدی​

    با صرف‌نظر از دوران کودکی، هیچ دوره‌ای در زندگی فلور وجود نداشت که او با مشکلی بسیار جدی و حاد دست‌و‌پنجه نرم کرده باشد. من به‌عنوان کسی‌که تمام زیر و بم زندگی او را زیر ذره‌بین خود گرفته و درمورد تمام زوایای آشکار و پنهان آن تحقیق و تفحص کرده‌ام، می‌توانم این موضوع را به قطع و یقین بگویم. البته فلور یکی دو نقطه‌ی سیاه در زندگی عاطفی و عشقی خود داشت که می‌توان از آن‌ها چشم‌پوشی کرد.
    او در سن 23 سالگی دانشگاه را در رشته‌ی ادبیات به اتمام رسانده و چندماهی می‌شد که مشغول به کار شده بود. کار خوبی داشت. یک کار که با علایق و سلایق و روحیات نرم و لطیف او جور درمی‌آمد و با حقوقی که از آن دریافت می‌کرد می‌توانست مخارج روزانه، قبوض و کرایه‌ی خانه‌اش را بپردازد. یک خانه‌ی کوچک در یک محله‌ی خوب داشت. محله‌ای که او در آن زندگی می‌کرد از آن محله‌های بالاشهری و گران قیمت نبود اما محله‌ای بود دوست‌داشتنی با همسایه‌های دوست‌داشتنی‌تر.
    چند وقتی بود که نامزد کرده بود. نام نامزدش شاهد بود. آن‌ها حدود دو سال پیش در دانشگاه با یکدیگر ملاقات کردند. وقتی عشق و کشش بین شاهد و فلور را ببیند بی‌گمان این ظن در شما به ‌وجود می‌آید که این ملاقات حتما از آن مدل ملاقات‌های کاملا تصادفی بوده که نمونه‌اش را می‌شود در فیلم های عاشقانه دید. از همان‌هایی که پسر سربه‌هوای قصه به دختر تنه می‌زند و بعد کتاب‌ها روی زمین پخش می‌شود، موها به هوا پراکند می‌شود و عطر دختر در هوا می‌پیچد و پسر هوش و حواسش را از دست می‌دهد...!
    اما نه! کمی صبر کنید... . این چیزی نبود که اتفاق افتاد.
    راستش شاهد اصلا پسری سربه‌هوا نیست. فلور هم موهای بلندی ندارد که در هوا پراکنده شود. اتفاقی که افتاد درواقع این بود که یکی از کتاب‌های فلور اشتباهی قاطی کتاب‌های شاهد شد و تصمیم شاهد برای بازگرداندن آن به صاحبش سر آشنایی آن‌ها را باهم باز کرد.
    حالا آن‌دو باهم نامزد کرده‌اند و فلور تنها دغدغه‌ای که در زندگی‌اش داشت این بود که در آن لحظه نامزدش کجاست.
    منظور از آن‌لحظه، زمانی است که او در خانه‌اش روی مبلی مقابل تلویزیون نشسته بود. داشت پاپکورن می‌خورد و فیلم می‌دید. فیلم خیلی قشنگی بود و لازم بود برای فهم بهتر داستان، فلور تمام تمرکزش را پای تلویزیون بگذارد اما نمی‌توانست. چرا که تمام مدت حواسش پرت این بود که نامزدش آن لحظه کجاست یا در حال انجام چه‌کاری است. گاهی هم یکهو از ذهنش می‌گذشت که درحال صحبت با دختر خوش‌برورویی است و از این فکر اخم‌هایش درهم می‌رفت.
    راستش فلور زیبایی خاصی نداشت. او یک دختر ساده با چهره‌ای کاملا معمولی بود. یک دختر لاغر و استخوانی با قد نه چندان بلند، موهای خرمایی و چشمان قهوه رنگ. از آن مدل چشمانی که هر انسانی می‌تواند داشته باشد. او از آن دخترانی نبود که موهایی بلند و زیبا داشته باشد که مانند آبشار یا خرمن گندم روی کمرش بریزد؛ چشمانش هم جادو نمی‌‌کرد و کسی هنگام خیره شدن به آن‌ها، در دریای متلاطمش غرق نمی‌شد و یا در جنگل سبزش گم! همین موضوع بود که باعث می‌شد او اغلب اوقات نگران این باشد که روزی یک دختر زیباتر، جذاب‌تر و خوش اندام‌تر از راه برسد و جایش را بگیرد... .
    در طول یک ساعتی که از شروع فیلم گذشته بود، او حداقل پنج بار به موبایلش نگاه کرده و از خودش پرسیده بود که آیا با شاهد تماس بگیرد یا خیر.
    - این‌کارو می‌کنم.
    یکهو خودش را از روی میل کَند و به سمت موبایلش که روی میز شیشه‌ای مقابلش بود خیز برداشت. داشت در لیست آخرین تماس‌ها دنبال شماره‌ی شاهد می‌گشت که در خانه‌اش زد شد.
    تق‌تق!
    فلور از جا پرید.
    دوباره تق‌تق!
    فلور با تعجب به در خیره شد و به این فکر کرد که چه کسی می‌تواند این وقت روز به دیدنش آمده باشد.
     

    waida

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/28
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    31
    بلاخره وقتی برای سومین بار صدای کوبیده شدن به در توی سالن کوچک پیچید، فلور تصمیم گرفت به جای فکر کردن –که او را به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رساند- برود و ببیند چه کسی پشت در خانه‌اش است که این‌طور مصمم در می‌زند و باوجود عدم دریافت هرگونه پاسخی از سوی صاحب‌خانه هنوز از رو نرفته.
    ظرف شیشه ای بزرگ پاپکورن را که مثل شی‌ای با ارزش در آغـ*ـوش داشت روی زمین، پای مبل گذاشت، دو طرف ژاکت بلندش را که تا زانوهایش می‌رسید محکم دور خودش پیچید و دست‌هایش را زیربغلش زد و به سمت در راه افتاد. هوا رو به سردی رفته بود و از این‌که ناچار بود از جای گرم و نرمش بلند شود کمی اوقاتش تلخ بود. اما خوب نمی‌شد فقط به‌خاطر همین دلیل ساده، مردم را پشت در معطل نگه‌داشت.
    شاهد پشت در بود. وقتی فلور در را باز کرد با چهره‌ی بشاش و خندان او رودررو شد. شاهد با لبخندی پت و پهن به او سلام کرد و بعد به سمت او خم شد و او را در آغـ*ـوش گرفت: «حالت چطوره، عزیزم؟»
    سرما روی لباس‌های شاهد نشسته بود و باعث شد فلور کمی به خودش بلرزد: «خوبم. اینجا چیکار می‌کنی؟ این‌وقت روز مگه نباید سر کار باشی؟»
    شاهد وارد سالن شد و در حالی‌که دست‌هایش را بهم می‌مالید تا کمی گرم شوند گفت: «مرخصی گرفتم تا بیام و ناهار رو با تو بخورم.»
    فلور لب‌های صورتی رنگ‌پریده‌اش را داخل دهانش کشید: «اما من ناهار نپختم.» و بین ابروهایش خط بزرگی افتاد.
    شاهد کاپشنش را از تنش بیرون آورد و پیشنهاد کرد باهم انجامش بدهند. نیازی نبود فلور موافقت یا مخالفتش را اعلام کند؛ آن هم به دو دلیل: اول این که چندان حوصله‌ی آشپزی نداشت و ترجیح می‌داد یک نفر کنار دستش باشد تا نیمی از کارها را به دوش او بیندازد. پس از پیشنهاد شاهد استقبال کرد. دوم بخاطر این که شاهد منتظر کسب اجازه نمانده بود و همان‌لحظه داشت به سمت آشپزخانه‌ی او می‌رفت.
    فلور لخ‌لخ‌کنان دنبالش رفت و به اُپن آشپزخانه تکیه داد.
    شاهد داشت داخل کابینت‌ها را وارسی می‌کرد. او درحالی‌که تا گردن در یکی از کابینت‌های ردیف بالا فرو رفته بود پرسید: «چی دوست داری بخوری؟»
    «قراره تو آشپزی کنی. هرچی دوست داری بپز.» کمی بی حوصله بود. حالا که شاهد این‌جا بود، دیگر دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت. اما فلور ناراحت بود و این را می‌شد از سردی لحنش متوجه شد. شاهد بلافاصله شصتش خبردار شد و سعی کرد کمی به فضای کرخت و سُر بین‌شان انرژی بدهد: «می‌خوام یه چیزی بپزم که انگشتاتو هم باهاش بخوری.»
    فلور ابرویی بالا انداخت: «روش جدیدی برای پختن تخم مرغ یاد گرفتی؟» نیشخندی زد. گوشه‌ی لبش عقب رفت و یکی از دندان‌های بلند نیشش نمایان شد. دست انداختن شاهد را در هیچ شرایطی حاضر نبود از دست بدهد!
    «یه همچین چیزی. اما امروز قصد ندارم اونو بپزم واست. می‌خوای پاستا بپزم؟» شاهد این را گفت و بسته‌ی پاستا را که در کابینت پیدا کرده بود جلوی چشم فلور تکان داد. فلور برای چند لحظه هـ*ـوس خوردن برنج به سرش زد اما می‌دانست که شاهد نمی‌تواند از پس دم دادن آن بربیاید. خودش هم که کلاً حوصله‌ی آشپزی نداشت و نمی‌خواست خودش را قاطی چیزی کند. برای همین شانه‌ای را بالا انداخت و گفت: «اگه یه سُس خوب بلدی کنارش آماده کنی، بپز.»
    صدای پاره شدن بسته‌ی پاستا اعلام کرد که بلد است.
     
    آخرین ویرایش:

    waida

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/28
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    31
    نیم ساعت بعد نهار آماده بود. بوی خوب پاستا و سُس خوش‌رنگ و لعاب آن در آشپزخانه و سالن کوچک پیچیده بود و فلور دلش ضعف می‌رفت برای چشیدن طعم آن. شاهد بشقاب پر از پاستا را جلوی او گذاشت و پرسید: «چطور شده؟»
    فلور نفس عمیقی کشید و عطر خوش و سرمست‌کننده‌ی آن را داخل ریه‌هایش فرستاد: «بو‍ش که عالیه.» اولین لقمه را داخل دهانش گذاشت و با لـ*ـذت شروع به جویدن کرد: «هممم. خوشمزه شده. تو آشپزی‌ات انقد خوب بود و رو نمی‌کردی؟!»
    لبخند رضایت روی لب‌های شاهد نشست. در طرف دیگر میز، روبروی فلور نشست و بشقابش را جلو کشید: «دقیقا برای همین نمی‌گفتم. چون باعث می‌شد تو توقع داشته باشی ازم و من نمی‌خوام کسی از من توقعی داشته باشه.» لحنش پر از شوخی و شیطنت بود اما فلور می‌توانست رگه‌هایی از حقیقتی پنهان را هم در آن حس کند. گفت: «اگه گاهی واسم آشپزی کنی جای دوری نمیره. به‌هرحال تو نامزد منی و من باید مطمئن بشم که در آینده و توی خونه‌ی تو گرسنه نمی‌مونم.»
    لبخندی به پنهای صورت زد و لقمه‌ی بعدی را داخل دهانش گذاشت. حالا که غذا بهش رسیده بود اخلاقش داشت بهتر می‌شد و حس شوخ‌طبعی‌اش برگشته بود.
    شاهد برای این‌که مجبور نباشد به این حرف نامزدش جوابی بدهد، قاشقی را از پاستا پر کرد و به سمت دهانش برد و بعد وانمود کرد بخاطر پر بودن دهانش نمی‌تواند حرف بزند. چند دور لقمه را در دهانش چرخاند و به این فکر کرد چطور حرفش را به فلور بزند. راستش بی‌خبر آمدنش در آن‌موقع از روز به آن جا، بی‌دلیل نبود. چند روزی بود که چیزی در سرش می‌گذشت، ولی نه جرات گفتنش را نداشت و نه فرصت مناسبش پیش آمده بود تا این‌که بلاخره صبح همان روز، با رسیدن خبرِ موافقت با درخواست مرخصی‌اش، تصمیم گرفت فلور را هم از ماجرا مطلع کند.
    لقمه‌ی دوم را هم قورت داد و عزمش را برای گفتن جزم کرد. بنظرش فرصتی بهتر از این نمی‌توانست گیر بیاورد. فلور تقریبا نیمی از بشقاب را خالی کرده بود و با سرعت و میـ*ـل زیاد داشت بقیه‌ی آن را هم می‌خورد. شاهد من من کرد: «فلور! یه چیزیو باید بهت بگم.»
    فلور با دهان پر گفت: «بگو.» این جمله باید حاکی از توجه کامل گوینده‌اش به طرف مقابل باشد اما فلور غرق لـ*ـذت بردن از غذایش بود. شاهد کمی به تردید افتاد. آیا گفتن آن درست بود؟ اما رفتن اجتناب ناپذیر بود و انجام دادن آن بدون در جریان گذاشتن فلور کاری دور از انصاف. ممکن بود فلور آن روز از شنیدن آن تصمیم ناراحت شود اما اگر بی‌خبر می‌گذاشت و می‌رفت قطعا فلور را درهم می‌شکست. بلاخره دلش را به دریا زد و گفت: «من دارم میرم.»
    فلور سری تکان داد: «کجا؟» صداش بخاطر لقمه‌ای که در دهانش بود، نامفهوم شده بود.
    «باید برم خونه... برم زادگاهم.»
     
    آخرین ویرایش:

    waida

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/28
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    31
    بلاخره توجه فلور را جلب شد. ابتدا برای چند لحظه به شاهد نگاه کرد بعد وقتی مغزش جمله‌ای را که شنیده بود به خوبی تحلیل و بررسی کرد، اخم‌هایش در هم رفت. اصلا از این جمله خوشش نمی‌آمد. اصلا از کلمه‌ی زادگاه خوشش نمی‌آمد و حالا حس می‌کرد زنگ خطری در سرش به صدا درآمده. یک چیز گنگ و نامفهوم درون سرش بالا و پایین می‌رفت و او را می‌آزرد.
    دست از خوردن کشید و به عقب تکیه داد: «چرا میری؟»
    «قراره یه مراسم ازدواج داشته باشیم و من باید حتما توش شرکت کنم.»
    «کی برمی‌گردی؟»
    «نمی‌دونم. شاید مجبور بشم یک ماهی اونجا بمونم یا حتی بیشتر. مراسم‌های ازدواج ما معمولا زیاد طول می‌کشه.»
    چیزی در گلوی فلور داشت بالا می‌آمد و راه نفس او را می‌بست. نمی‌دانست علت این حس بد چیست. فقط می‌دانست حالش از اصلا خوب نیست و اشتهایش هم ته کشیده بود. تقریبا یک دقیقه‌ای همان‌طور بی‌حرکت در حالی‌که روی صندلی وا رفته بود نشست و به شاهد خیره شد. شاهد آرزو می‌کرد او حرفی بزند، داد بکشد، حتی او را بزند ولی این طوری در سکوت بهش زل نزند، طوری که انگار گناهی نابخشودنی مرتکب شده است. اما فلور هیچ یک از این کارها را نمی‌کرد. او فقط غرق گذشته شده بود و دست به گریبان با احساسات و افکاری بود که با شنیدن این حرف به سراغش آمده بود.
    وقتی برای دیدن ادامه‌ی فیلمی که فلور کمی پیش‌تر می‌دید، پای تلویزیون نشستند تازه شوک اولیه فرو نشسته بود. آن‌وقت فلور بلاخره لب باز کرد: «چه موقع میری؟»
    شاهد حلقه دستش را دور شانه‌های او تنگ‌تر کرد و او را به سمت خودش کشید. بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌اش نشاند و با صدای آرامی گفت: «برای فردا بلیط رزرو کردم.»
    فلور چند ثانیه‌ای مکث کرد. بعد به آرامی از آغـ*ـوش شاهد بیرون خزید و به اتاقش رفت. حالا می‌توانست درک کند علت ناراحتی آن روزش که از همان اول صبح خودش را نشان داده بود، چیست. چند دست از لباس‌هایش روی تخت افتاده بود. به سراغ‌شان رفت و مشغول تا زدن آن‌ها شد. برای این که بتواند فکر کند، لازم بود خودش را به کاری مشغول کند. داشت فکر می‌کرد که چرا مسئله ‌رفتن شاهد به زادگاهش او را ناراحت می‌کند که نزدیک شدن کسی را احساس کرد. دستی دور کمرش حلقه شد و نفس‌های گرم شاهد را روی گردنش احساس کرد: «چی شده، فلور؟»
    دلش نمی‌خواست شاهد نزدیکش شود اما او را پس نزند. گفت: «چیزی نیست... فکر می‌کنم بهتره بری وسایلتو جمع کنی.»
    آپارتمان شاهد هم در همان ساختمان و در طبقه‌ی بالا بود. شاهد دماغش را روی پوست گردن فلور کشید و گفت: «تو هم باهام میای؟»
    «کاری نیست که من بتونم انجامش بدم. میخوای چهار تیکه لباس جمع کنی دیگه...» لحنش کمی تلخ شده بود.
    شاهد او را به سمت خودش چرخاند. فلور سعی می‌کرد از نگاه کردن به چشمان او اجتناب کند. شاهد دستش را گذاشت زیر چانه‌ی کوچک و برجسته‌ی او و سرش را بالا آورد: «از چی دلخوری فلور؟»
    فلور بلاخره به او نگاه کرد تا شاید شاهد بتواند از نگاهش دلیل دلخوری‌اش را بیابد. شاهد گفت: «چاره‌ای نیست، فلور. تو فکر می‌کنی من دلم می‌خواد برم و تورو این جا تنها بذارم؟»
     

    waida

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/28
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    31
    فلور سعی کرد خودش را از حصار دست‌های او بیرون بکشد. شاهد داشت احساسات او را کنترل می‌کرد و فلور دلش نمی‌خواست چنین اتفاقی بیفتد. دلش می‌خواست سخت و محکم مقابل این تصمیم شاهد بایستد و از خواسته‌هایش دفاع کند. اگر دچار تلزلزل می‌شد، شکست می‌خورد. و اگر شکست می‌خورد، می‌باخت. و چنانچه می‌باخت، هرچیزی را که در این دو سال ساخته بود از دست می‌داد. این چیزی نبود که فلور دلش بخواهد اتفاق بیفتد. همان‌طور که سرش را عقب می‌برد تا چانه‌اش را از تسلط انگشت‌های بلند و استخوانی شاهد خلاص کند با لحنی تلخ گفت: «فکر می‌کنم همینطوره. اگه دلت نمی‌خواست، نمی‌رفتی.»
    و کمی فاصله گرفت که شاهد بازوی او را گرفت و متوقفش کرد: «اینطوری نیست، فلور.»
    فلور عصبی شد: «پس چطوریه شاهد؟» تُن صداش کمی بالا رفته بود. با چشمانی که می‌درخشیدند و طوفانی شده بودند به چشمان شرمنده‌ی شاهد نگاه کرد.
    شاهد صورت او را بین دست‌هایش گرفت و گفت: «بهشون گفته بودم نمی‌تونم بیام. اما خیلی اصرار کردن. چاره‌ای برام نذاشتن.»
    پیشانی‌اش را به پیشانی فلور چسپاند و چشمانش را بست. خشم و غضب فلور به آرامی داشت فرو می‌نشست. زمزمه‌وار گفت: «پس من چی شاهد؟ من بدون تو چیکار کنم توی این مدت؟»
    «زندگیت رو عزیزم. تو قبل از ملاقات با من هم، بدون من زندگی کردی. پس این مدت هم می‌تونی.»
    از منطق شاهد حرصش گرفت. به آرامی مشتی به قفسه‌ی او کوبید و گفت: «اونموقع تورو نمی‌شناختم. دوستت نداشتم. بهت عادت نداشتم. دل‌بسته‌ات نبودم. معتاد هر روز دیدنت نبودم.»
    شاهد یک دستش را پشت گردن او لغزاند و دست دیگرش را دور کمر او حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید. فاصله را از بین برد و او را به خودش چسپاند. خودش هم دلش تنگ می‌شد. برای این بدن ظریف و ترکه‌ای، این تَن گرم، این صدای آهنگین، این بوی طبیعی که از او به مشام می‌رسید و شبیه بوی وانیل و گاهی هم بوی گل یاس بود، برای این ناز و اداهای او و دلبری‌هایش، برای قهر و اخم‌هایش، برای وقت‌هایی که دختربچه می‌شد. دلش برای در آغـ*ـوش گرفتن او و یک نفسِ عمیق کشیدن در لابلای عطر موهای او تنگ می‌شد اما گریز از این جدایی غیر ممکن بود. با صدایی که احساسات عمقیش آن را خدشه دار کرده بود گفت: «برای منم آسون نیست نبودنت و ندیدنت. خواهش می‌کنم سخت‌ترش نکن.»
    هنوز پیشانی‌اش را چسپانده بود به پیشانی فلور و چشمانش بسته بود. وقتی صحبت می‌کرد، نفس‌هایش روی نوک بینی فلور پخش می‌شد و او را قلقلک می‌داد. فلور با بی‌صبری و در یک حرکت خیلی ناگهانی دستانش را دو کمر او انداخت و او را در آغـ*ـوش گرفت. گفت: «پس امشب رو همین‌جا باش. می‌خوام لحظه به لحظه‌ی امشب رو زندگی کنم و هیچ ثانیه‌ای ازش رو از دست ندم.» وقتی حرف می‌زد صداش کمی می‌لرزید و خبر از احساسات به قلیان در آمده اش می‌داد.
    شاهد مخالفتی نکرد. او هم برای همین آمده بود. می‌خواست از آخرین شبش با فلور، نهایت استفاده را ببرد و کوله باری از خاطرات و احساسات خوب را با خود ببرد. شاید اینطوری راحت‌تر می‌توانست دلتنگی‌اش را در دیاری که زادگاهش بود اما با آن غریبه شده بود، تحمل کند. غریبه شده بود چون کسی که خود او بود را داشت این‌جا، جا می‌گذاشت. داشت فلورش را این جا، جا می‌گذاشت.
     

    waida

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/28
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    31
    فصل دوم

    احساسات ضد و نقیض


    آن شب رویایی بود. طوری بود که انگار هرگز به پایان نخواهد رسید. اما هرچیزی، هرچقدر خوب، هرچقدر طولانی بلاخره یک جایی باید تمام شود. نه این‌که تمام می‌شود؛ باید تمام شود. این قانون دنیاست.
    صبح روز بعد، صبحانه را کنار هم خوردند. شاهد قرار بود ساعت 2 ظهر عازم شود و تا آن زمان را کنار هم ماندند. سپس فلور که نمی‌خواست یک لحظه از بودن با او را از دست بدهد تا فرودگاه همراهیش کرد. در کافه تریا فرودگاه یک لیوان قهوه‌ی دیگر نوشیدند و فلور فین‌فین‌کنان گفت: «دلم واست تنگ میشه، شاهد. خیلی زیاد دلم واست تنگ میشه، عشق من.»
    شاهد او را در آغـ*ـوش کشید و بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهایش نشاند. کاش آن لحظه تا ابدیت کش می‌آمد و هیچگاه تمام نمی‌شد. شاهد آرزو می‌کرد که این اتفاق بیفتد اما می‌دانست که چنین چیزی محال است. با این‌حال تا جایی‌که می‌توانست آن را طولانی کرد. فلور در آغـ*ـوش او، نمی‌جنبید. درست مثل یک مجسمه در آغـ*ـوش او آرام گرفته بود و برای آخرین بار او را بو می‌کشید، گرمای تنش را به خودش جذب می‌کرد و از لطافت لبهای او که روی صورتش می‌نشست نهایت استفاده را می‌برد. برای آخرین‌بار زورش را زد تا شاید بتواند شاهد را منصرف کند: «کاش نمی‌رفتی!» اگرچه می‌دانست بی‌فایده است.
    شاهد دستش را زیر صورت او گذاشت. جایی‌که نیمی از گردن و چانه‌ی او را می‌توانست با دست بزرگش بپوشاند و سر او را بالا آورد. مماس صورت خودش کرد و گفت: «کاش می‌تونستم نرم.» بعد صورتش را جلو آورد و وقتی فلور چشمانش را بست، بـ..وسـ..ـه‌ای روی لب‌های او نشاند. چند ثانیه‌ای مکث کردند و بعد شاهد به آرامی و با بی‌میلی فاصله گرفت و گفت: «بهت زنگ می‌زنم حتما... تو هم هروقت خواستی، هروقت مشکلی داشتی، هروقت بهم نیاز داشتی بهم زنگ بزن. فرقی نمی‌کنه چه ساعتی باشه. من همیشه هستم که جوابت رو بدم.»
    فلور بی‌طاقت بود. دلش بدجوری به تب و تاب افتاده بود. بلاخره طاقت نیاورد و خودش را از گردن شاهد آویزان کرد. سرش را در گردن او فرو کرد و هق زد: «دلم واست تنگ میشه.»
    شاهد ساک دستی‌اش را انداخت تا بتواند با هر دو دست کمر او را بگیرد. او را بالا کشید و محکم به خودش فشرد. با صدایی لرزان گفت: «خواهش می‌کنم اینکارو با من نکن، فلور من.»
    فلور هق زد: «شاهدم.» دستش را گذاشت پشت گردن شاهد و صورت او را به گردنش چسپاند. در این دوسال هیچ‌وقت تا این حد احساس نکرده بود که به وجود شاهد نیازمند است. در همین لحظه صدای زنانه‌ای پرواز شاهد را اعلام کرد. شاهد با مهربانی فلور را از آغوشش بیرون کشید و دست او را گرفت: «باهام تا سالن خروجی بیا.»
    یک‌بار دیگر هم در پشت دروازه‌ها یک‌دیگر را در آغـ*ـوش کشیدند و فلور در میان اشک و بغض و آه او را بدرقه کرد.
    بعد روی صندلی‌ای در کنار یکی از شیشه‌های بزرگ سالن فرودگاه که به باند فرود اشراف داشت نشست و منتظر ماند. تا آخرین لحظه نیز امیدوار بود اتفاقی بیفتد و این پرواز انجام نشود. برای همین صبورانه با غلیان احساساتش می‌جنگید. اما وقتی هواپیما به آسمان بلند شد دیگر نتوانست مقاومت کند. حالا رفتن شاهد برایش مسجل شده بود و حس می‌کرد قلبش درحال له شدن است. با صدای بلند زد زیر گریه و تا جایی‌که می‌توانست هق‌هق کرد. طوری گریه می‌کرد گویی بدترین خبر زندگی‌اش را به او رسانده بودند. مطمئن بود حتی دوسال پیش هم اینطوری گریه نکرده بود. اصلا در هیچ روزی و هیچ زمانی از زندگی‌اش اینطوری گریه نکرده بود...
    بعد از آن با یکی از دوستانش تماس گرفت چون نمی‌توانست به تنهایی به خانه برود. چنان گریه کرده بود که انجام هرچیز دیگری از توانایی‌اش خارج شده بود.
     

    waida

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/28
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    31
    لنا وقتی به فرودگاه رسید و او را با آن حال زار و نزارش روی یکی از صندلی‌های فلزی محوطه‌ی بیرونی فرودگاه پیدا کرد، چیزی نمانده بود از ترس و نگرانی قالب تهی کند: «فلور!» صدایش می‌لرزید و حس می‌کرد قلبش درحال انفجار است: «این چه حالی‌ـه، فلور؟ چی‌شده عزیزم؟»
    لنا که اصلا برای دیدن چنین چیزی آماده نبود پاهایش سست شدند. کنار فلور روی صندلی نشست.
    فلور با چشمانی پر از اشک که آماده‌ی دوباره باریدن بودند به سوی او چرخید. لب‌هایش می لرزیدند: «رفت... لنا! رفت...» و زد زیر گریه.
    لنا که می‌توانست کوبیدن قلبش را در دهنش احساس کند، با حالت تهوعی که یکهو بهش دست داده بود گفت: «کی رفت، فلور؟»
    فلور فقط توانست نام شاهد را به زبان بیاورد و بعد خودش را در آغـ*ـوش لنا انداخت و زار زار گریست. لنا گیج شده بود. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و نمی‌دانست چه حرفی باید بزند. با این‌حال برای گرفتن جواب سوال‌هایش تا آرام شدن فلور صبر کرد.
    بعد از این‌که فلور نیم ساعتی در آغـ*ـوش او با سر و صدای زیاد گریه کرد، بلاخره انتظار لنا برای پی بردن به قضیه به پایان رسید. فلور خودش را از آغـ*ـوش او بیرون کشید و با دستمالی که لنا دستش داده بود، دماغش را پاک کرد. بعد گفت: «لنا! شاهد رفت.»
    لنا که کمی وحشت کرده بود پرسید منظورش از رفتن شاهد چیست و فلور همه‌چیز را به او توضیح داد. وقتی حرف‌های فلور تمام شد، لنا نفس عمیقی کشید و گفت: «منو ترسوندی. فکر کردم منظورت اینه که ترکت کرده... رفتن به زادگاهش چیزی نیست که اینطور داری خودتو شکنجه میدی عزیزدلم. به این فکر کن که یه وقتی هم تو مجبور باشی بری خونه.»
    فلور نگاه تندی به او انداخت. طوری‌که می‌خواست بگوید این موضوع هیچ‌وقت اتفاق نخواهد افتاد پس اصلا حرفش را هم نزن. حق هم داشت چنین واکنشی دربرابر حرف لنا داشت باشد. آخر این مقایسه‌ی کاملا بی‌جایی بود. چون فلور خانواده‌ای نداشت که روزی بخواهد پیش آن‌ها برود. او در این دنیا فقط یک مادر داشت که با او هم خیلی وقت بود ارتباطی نداشت. مادرش مجدداً ازدواج کرده بود و با همسر جدیدش و بچه‌هایش خوش بود. او کاملا فلور را انکار کرده بود و فلور هم دلیلی نمی‌دید مزاحم او و زندگی‌اش شود. بعد دوباره دماغش را پاک کرد و گفت: «دلم واسش تنگ میشه.»
    «جای گریه و آبغوره گرفتن بهتره از این فرصت بهترین استفاده رو ببری. شما دو سال به طور مداوم باهم بودین. الان بهترین فرصته که کمی با خودت خلوت کنی و یه نگاهی هم به خودت بندازی.»
    «اوووف»
    لنا بازوی او را گرفت و مجبورش کرد از روی صندلی بلند شود. بعد تا کافه‌ای که در انتهای همان خیابان بود پیاده‌روی کردند. بیرون کافه، روی صندلی‌های پلاستیکی سفیدرنگ نشستند و دو لیوان قهوه سفارش دادند. سپس خیره شدند به رفت‌وآمد عابرها و در میان سوزی که پوست صورت‌هایشان را گلگون کرده بود قهوه‌هایشان را جرعه‌جرعه نوشیدند. در این فاصله فلور دوبار دیگر هم بغض کرد و چند قطره‌ای اشک ریخت. تا این‌که لنا گفت: «شاید بهتره بریم پاتوق‌مون.» و لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبش نشست.
    پاتوق یک کلوپ بود که حدود دو محله با جایی‌که خانه‌ی فلور در آن واقع شده بود فاصله داشت.
    منتظر اعلام نظر فلور نماند. به محض این‌که صورت حساب را پرداخت کرد، فلور را از روی صندلی بلند کرد و او را به دنبال خود کشید. لنا با ماشین خودش آمده بود. او یک مرسدس مشکی براق داشت که نزدیکی فرودگاه پارک کرده بود و مجبور بودند برای رسیدن به آن، مسیری را که تا کافه آمده بودند دوباره به سمت فرودگاه پیاده‌روی کنند. توی مسیر فلور تا جایی‌که می‌توانست غر زد و مخالفت کرد اما لنا گوشش اصلا به او بدهکار نبود. تمام مدت دست او را سفت و سخت چسپیده بود و مواظب بود که از او غافل نشود. مصمم بود هرطور شده او را همین امشب به پاتوق‌شان ببرد. می‌دانست که فلور دل و دماغش را ندارد؛ راستش با دیدن حال و روز فلور حس و حال خودش هم برای چنین کارهایی کاملاً از بین رفته بود اما فکر کرد در ادامه شب این کار ممکن است کمی حال و هوای هردو آن‌ها را بهتر کند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا