رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

توران زارعی قنواتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/15
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
316
#59

آن روز مریم وارد دوره جدیدی از زندگی‌اش شد و به طور موقت به استخدام «شرکت نظافت و شست و شوی شهین و دختران» در آمد تا امیدش برای یافتن خواهر کوچکش شکل پررنگ‌تری به خود بگیرد.
اولین تلاش مریم همان روز بعد از نهار، به صورت جدی شروع شد و او به همراه شهین و دخترانش به خانه‌ای رفتند که به قول عصمت آنقدر پولشان از پارو بالا می‌رود که در و دیوار و اسباب و اثاثیه‌ی خانه‌شان را هم می‌توانند با ترکیبی از پول و طلا بسازند.
عفت که برای رفتن به آن خانه ذوق زده بود، با لحنی پر از شور و هیجان به مریم گفت:
-تو خونه‌شون سه تا گربه ملوس و خوشگل دارن. نازی، رودی و رُزی.
سپس مایوسانه و با حالتی از درماندگی گفت:
-حتی گربه‌ها هم اسم بهتری رفته روشون تا ما، روزگار رو می‌بینی...هی خدا بده شانس.
شهین با دستانش، کمر عفت را زیر نوازش قرار داد و گفت:
-اینقدر ناشکری نکن بچه، برو خدا رو شکر کن که یه اسم روت گذاشتن.
عفت خودش را عقب کشید تا از دیگر نوازش‌های احتمالی مادرش در امان بماند.
-چی کار می‌کنی! دردم گرفت! حتی سگ و گربه‌ها هم اسم دارن، می‌خواستی من نداشته باشم!
سوار وانت شدند، شهین پا روی پدال گذاشت و با گاز پرصدایی آن را به حرکت در آورد. چند خیابان فرعی را رد کرد و وارد خیابان اصلی شد، سپس راه میانبری پیدا کرد و مسیرش را به سوی آن کج کرد تا در کمترین زمان به محل کارشان برسند. وقتی به خانه مورد نظر رسیدند، عفت زودتر از بقیه با حرکتی سریع از پشت وانت بیرون پرید و رفت تا زنگ خانه را به صدا در آورد.
عشرت در حالی که هنوز پشت وانت بود و وسایل کارشان را برمی‌داشت گفت:
-کجا داری میری، بیا تی و سطلت رو بردار.
-بندازش پایین الان میام برش می‌دارم.
شهین پشت سرش غر زد و گفت:
-از دست این دختر که اینقدر سر به هواست...ننداز پایین...بده من اینا رو که شماها اصلا حواستون به وسایل نیست، اگه هی بهتون گوشزد نکنم که به یه ماه هم نمی‌کشه باید برم جدید بخرم.
عشرت سطل و تی و بقیه وسایل مورد نیاز را از همان بالا دست مادرش داد.
-زود باشین بیاین، در رو باز کردن.
عفت این را گفت، داخل خانه شد و منتظر بقیه نماند. مریم پشت سر شهین و دخترها داخل شد. او همین که قدم‌های کوچکش را آنجا گذاشت دهانش از تعجب باز ماند. تا به حال هیچ وقت داخل خانه‌ی پولدارها را ندیده بود و نمی‌توانست آنجا را برای خود تجسم کند. عصمت توی گوش او گفت:
-خوشگله! نه! حالا بیا داخلشو ببین، یه مشت اتاق دارن و کلی وسیله‌های خوشگل.
عصمت دست مریم را گرفت و همراه خود برد.
-بیا بریم تا نشونت بدم.
ساختمان مسکونی خانه در حلقه انبوهی از درختان نارنج، پرتقال و توت محصور شده بود. دخترها از میان راهروهای مابین درخت‌ها گذشتند و خودشان را به ساختمان رساندند که با چند ردیف باغچه‌‌ی گل در جلواش و یک حوض کم‌عمق و باریک مارپیچی لابه‌لای باغچه‌ها، نمایی رویایی و حس‌ برانگیز به آن بخشیده بود.
از پله‌های عریضی که با گلدان‌های گل رز آبی و صورتی در دو سویش تزیین شده بود، رد شدند و با گذر از دری صورتی با حاشیه‌های آبی، داخل ساختمان شدند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #60

    -این خونه همه چیزش صورتی و آبیِ، مثل خونه‌ی پریا می‌مونه. وقتی میری توش احساس می‌کنی وارد یه دنیای خیالی شدی، انگار همه چیز رو داری تو خواب و رویا می‌بینی.
    مریم همچنان کنار عصمت ایستاده بود و به وصف‌های پرانرژی او در مورد خانه گوش می‌داد و خودش غرق تماشای رنگ‌های آبی و صورتی بود که با چیدمان خاصی کل فضا را به تصرف روشنایی و شکوه خیره‌کننده‌اش درآورده بود.
    قبل از اینکه داخل ساختمان شوند کفش‌هایشان را بیرون آوردند و چکمه‌هایشان را به پا کردند.
    تازه وارد هال شده بودند که زنی با بلوز و شلوار سفید و ژاکت صورتی روی آن از پله‌های مارپیچی روبرویشان پایین آمد و با لبخند ملیحی بر لب به گرمی به آن‌ها خوشامدگویی کرد:
    -حالت چطوره شهین خانم...خوبین دخترا.
    سپس حین احوال پرسی چرخی به سرش داد و متوجه حضور مریم شد. او با خوشرویی پرسید:
    -این خانم کوچولو دیگه کیه! تا اونجا که خاطرم هست گفته بودی همین سه دختر رو داری.
    شهین کمی دستپاچه شد و با اِن و مِن گفت:
    -اِ...آره این بچه‌ی یکی از آشناهامونه سپرده دست من یه چند وقتی پیشمون باشه.
    زن با رویی گشاده سر تا پای مریم را ورانداز کرد و با لبخندی که همچنان گوشه لبش جاخوش کرده بود رو به سوی شهین کرد و با مالیدن کف دست‌هایش به هم گفت:
    -کار امروزمون زیاد نیست، فکر کنم دو ساعته تمام شه.
    شهین و دخترها همراه او از پله‌ها بالا رفتند.
    -تعمیر حمام طبقه دوم دیروز تموم شد، داخلش خیلی ریخت و پاش و کثیف شده، به یه شست و شوی درست و حسابی نیاز داره.
    به آخرین پله که رسیدند، پیچیدند دست چپ و بعد از اینکه چند متر از سالن را طی کردند از سه پله که ارتفاع کمی داشت بالا رفتند و وارد محوطه‌ای شدند. حمام با دری عریض و شیشه‌ای درست روبروی آن‌ها قرار گرفته بود. زن جلوتر از آن‌ها رفت و در کشویی را کنار کشید و داخل شد. صدای پاشنه‌ی صندلش روی کف سرامیکی حمام پخش شد. شهین که پیش از این سه بار این حمام را شسته بود با دیدن تغییرات جدید دهانش از شگفتی باز ماند و گفت:
    -خانم بیات اینجا چقدر قشنگ شده! البته قبلنم خوشگل بود ها، ولی الان بهتره.
    خانم بیات با آن دندان‌های رو به جلواش که زیر بینی نقلی‌اش خیلی جلب توجه می‌کرد، گفت:
    -آره اون کاشیا دیگه پیشم جالب نبود، یه قسمت‌هایش هم بی‌رنگ شده بود، به همین خاطر دادم بیرونش آوردن و به جاش این سرامیک‌های کوچیک رو گذاشتیم.
    او سمت پریز برق رفت و چراغ‌ها را که توی سقف کار شده بود، روشن کرد و ادامه داد:
    -وقتی نور می‌پاشه روی سرامیک‌ها یه انعکاس فوق‌العاده داره. انگار تکه‌های شیشه روی کف زمین برق می‌زنه.
    خانم بیات چرخی توی حمام زد و صحبت‌هایش را از سر گرفت:
    -توی این گیرو دار وان هم خیلی خاک گرفت و کثیف شد، اونم خوب بسابید و تمیز کنید. بقیه جاها رو هم همین طور.
    او به دیوار دستی کشید و دوباره یک ریز حرف زد:
    -اوه راستی دیوارا رو از قلم نندازین، لکه گیریشون کنید که زیادی افتضاح شدن.
    شهین که کم‌کم می‌رفت از حرف زدن‌های پشت سر هم خانم بیات کلافه شود، بی‌هیچ مقدمه‌ای توی صحبتش پرید و گفت:
    -چشم خانم خیالتون تخت، براتون مثل گلش می‌‌کنیم. حالا اگه اجازه بدین تا دیر نشده ما به کارمون برسیم.
    خانم بیات که متوجه پرگویی‌اش شده بود، به خود آمد و گفت:
    -بله البته، شما به کارتون برسین من دیگه میرم.
    او قبل از بیرون رفتن دوباره نیم نگاهی به مریم انداخت و از آنجا که تازه متوجه چیزی شده بود، به کوکب گفت:
    -این بچه چرا پا برهنه است، یه وقت سرما نخوره الان می‌خواد بیاد تو آبا.
    شهین در حالی که روسری‌اش را پشت سرش گره می‌زد، گفت:
    -آره کفشاشو که دم در بیرون آورد چکمه نداشتیم بدیم بهش بپوشه.
    -پس بذار برم براش دمپایی بیارم یه وقت لیز نخوره رو زمین بلایی سر طفل معصوم بیاد.
    وقتی رفت بیرون، عفت به مریم گفت:
    -می‌بینی چه خانم مهربونیه، حواسش به همه چیز هست.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #61

    طولی نپایید که خانم بیات با یک دمپایی در دست آمد، آن را روی زمین، مقابل مریم گذاشت و گفت:
    -بیا عزیزم اینو بکن پات.
    دمپایی هنوز نو بود و معلوم بود استفاده‌ای از آن نشده. جلو بسته‌ی صورتی بود و یک گل برجسته سفید روی آن نقش بسته بود. مریم آن را به پا کرد و لبخندی بین خودش و خانم بیات رد و بدل شد. کوکب که شیر کنار وان را باز کرده بود و سطلش را زیر آن گذاشته بود، گفت:
    -دستتون درد نکنه خانم بیات، زحمت کشیدین.
    خانم بیات به دور از هر گونه ریا و تکبری دست روی سر مریم کشید و گفت:
    -قابل این خانم کوچولو رو نداره. اینو چند وقت پیش واسه سمیرا خریدم ولی براش یکم کوچیک بود و بدردش نمی‌خورد، مونده بودم چی کارش کنم، حالا خوب شد به درد این دختر خورد.

    ***

    شهین چهار پایه‌ی پلاستیکی را گوشه‌ی دیوار گذاشت و از آن بالا رفت.
    -تی رو بده دستم عشرت، چهار پایه رو هم محکم بگیر یه وقت لیز نخوره...پاهام رفت رو دستت!
    -نه چیزی نشد...فقط نزدیک بود.
    -عصمت اون قفسه‌ها رو خوب تمیزش کن، حواست باشه هیچ لکی توش نمونه.
    عصمت که هنگام تمیزکاری، شعری را زیر لب زمزمه می‌کرد، گفت:
    -تمیزش می‌کنم مثل دسته‌ی گل تا وقتی خانم بیات اومد از دیدنش حظ کنه.
    عصمت کهنه توی دستش را روی سینک دستشویی گذاشت و گفت:
    -صابون و شامپو و بقیه چیزمیزا رو هم همین حالا بچینم توش؟
    شهین از بالای چهار پایه بدون اینکه نگاهی به او بیندازد، گفت:
    -نه، یه کهنه خشک بردار آبشو قشنگ بگیر بعد بچینشون.
    عفت که لبه‌ی وان نشسته بود و پاهایش را انداخته بود توی آن، گفت:
    -مامان میشه توی این وان حموم کنم!
    شهین از چهار پایه پایین آمد و با لحن سرزنش‌آمیزی گفت:
    -بچه این اداها چیه در میاری! جای اینا برو یه دستی به خواهرت کمک کن.
    عفت بهانه‌گیری راه انداخت و گفت:
    -آخه چی میشه منم یه بار تو وان حموم کنم مثل دختر خانما.
    شهین چهار پایه را برداشت و گوشه‌ی دیگری گذاشت. قبل از اینکه بالا برود، گفت:
    -تو همین الانشم یه دختر خانمی.
    عفت لب و لوچه‌اش را جلو کشید و گفت:
    -کجام دختر خانمم وقتی هیچ وقت لباس‌های چین‌دار نپوشیدم و موهامو یه بارم گیس نکردم و گیره‌های رنگی نزدم بهش. تازشم همیشه موهامو مثل پسرا کوتاه کردی، دیگه می‌خوام بزارم بلند شه، بعد یه روز از شب تا صبح گیسش می‌کنم. اونوقت صبح که از خواب بیدار شدم از هم بازش می‌کنم تا فر بخوره و موج‌دار شه.
    عفت وقتی خیال‌پردازانه، رویاهایش را بر زبان می‌راند، پیچ و تابی به دستانش داد و حالت موهایش را در هوا به تصویر کشید.
    شست و شوی حمام که تمام شد، بند و بساط‌شان را جمع کردند و بیرون آمدند. مریم هم کم و بیش به آن‌ها کمک کرده بود و تا حدودی هم لباس‌های مدرسه‌اش در این حیص و بیص خیس شده بود. او همین که پشت سر بقیه با آن دمپایی‌های صورتی گل‌گلی بیرون آمد، متوجه صدایی شد که بطور نه چندان واضح به گوشش رسید. کنجکاوانه از شهین و دخترها فاصله گرفت و راهش را به سمت دیگری کج کرد.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #62

    مریم آهسته‌آهسته با قدم‌های کوچکش توی راهرو راه رفت و برای یافتن منبع صدا، گوش‌های را تیز کرد و به هر طرف سرک کشید. ابتدا جلوی در اتاقی ایستاد که مثل بقیه درها صورتی بود و حاشیه‌هایی طلایی رنگ دور آن نقش بسته بود. سرش را به در چسباند و خوب گوش داد. چشم‌هایش را بست و تمرکز کرد تا که شاید صدایی از آن داخل، فضا را بشکند و با عبور از در، توی گوش بدون گوشواره و سوراخ نشده‌اش جای بگیرد.
    وقتی توفیقی از این اتاق نیافت راهش را به سوی سایر اتاق‌ها دنبال کرد و بعد از اینکه دو اتاق دیگر را در آن سوی راهرو جستجو کرد به نظرش آمد صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. یک لحظه ایستاد و دمپایی‌اش را توی دستش جابه‌جا کرد و آن را محکم زیر بغلش فشرد، با دست راست گرفت تا مبادا روی زمین بیفتد.(شهین همین که از حمام بیرون آمد به مریم و دخترها گفت دمپایی و چکمه‌هایشان را خشک کنند و از پا بیرون بیاورند تا بقیه قسمت‌‌های خانه خیس و کثیف نشود.)
    -تو از این به بعد خواهر کوچولوی خودم هستی، منم ازت خوب مراقبت می‌کنم و اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه.
    این بار صدا خیلی واضح به گوش مریم رسید و او را به هول و ولا انداخت. توی ذهنش سوال‌های زیادی به شماره افتاد و فکر او را به این احساس سوق داد که آیا ممکن است گلنار توی یکی از این اتاق‌ها باشد.
    از راهروی اصلی به یک راهروی فرعی در سمت چپ رفت. آنجا دو اتاق بیشتر نبود. با احتیاط در یکی از آن‌ها را که نزدیک‌تر بود باز کرد. اتاق چندان بزرگی نبود، گوشه‌ای از آن یک تختخواب گذاشته بود و یک کاناپه آبی تیره با کوسنی به رنگ صورتی بی‌رمق، روبروی پنجره لمیده بود و یک کمد دیواری راهراه سفید و آبی گوشه‌ای از دیوار برای خود جا باز کرده بود. این اتاق شاید برای مهمانی ناخوانده در نظر گرفته شده بود، شاید هم برای امر دیگری از آن استفاده می‌شد. مریم همین که سر و گوشی گذرا آنجا انداخت و کسی را ندید، در را بست و راهش را به سمت اتاق دیگر که دری عریض و طویل‌تر داشت در پیش گرفت.
    -می‌خوام سفت بغلت کنم کسی نیاد تو رو ازم بگیره.
    صدا دوباره شنیده شد و مریم خیلی سریع دستگیره را پایین کشید و سرش را بی‌هیچ درنگی هل داد داخل و چشمان متعجبش روبرو را کاوید.
    برای لحظاتی سکوت برقرار شد و طرفین مات و مبهوت یکدیگر را به نظاره نشستند. مریم حرفی برای گفتن نداشت و خواست راه آمده را برگردد، در را به سمت خود کشید و قصد بستنش را داشت که یک مرتبه با پرسشی که از او شد بار دیگر در را رو به جلو رها کرد.
    -تو دیگه کی هستی!
    مریم خواست حرفی بزند که به یک باره صدای عصمت را شنید که سراسیمه او را صدا می‌زد و به دنبالش می‌گشت.
    -مریم! مریم! کجا رفتی!
    مریم سرش را برگرداند و عصمت را در ابتدای راهرو دید.
    -اینجا چی کار می‌کنی! نگرانت شدیم، وقتی رفتیم طبقه پایین تا سرمونو برگردوندیم دیدیم نیستی، یهویی غیبت زده بود. مامان نگران شد.
    عصمت طول راهرو را طی کرده بود و اکنون در کنارش ایستاده بود. او سری توی اتاق کشید و دست راستش را بالا آورد و گفت:
    -سلام سمیرا. چطوری!
    سمیرا دخترک توی اتاق، از روی زمین بلند شد، دستی روی پیراهن چین‌دارش که تا روی زانو می‌آمد کشید و آن را مرتب کرد. همین طور که عروسکش توی بغلش بود، به سمت در آمد.
    -سلام. اومدین تمیزکاری.
    -آره.الان داریم میریم استخر رو تمیز کنیم.
    -سمیرا نگاهی از سر تعجب به مریم انداخت و بعد رو به عصمت گفت:
    -اینم خواهرته!
    -نه یکی از آشناهامونه.
    سمیرا با آن صدای ریز کودکانه‌اش که نشانه‌ای از غم توی آن هویدا بود، ادامه داد:
    -پس همون دو خواهرو داری!
    عصمت با لحنی ترحم‌آمیز جوابش را داد و گفت:
    -آره همون دو تا رو دارم.
    سمیرا دوباره رو به مریم کرد و به او لبخند کمرنگی زد، مریم نیز با لبخند کوچکی جواب او را داد.
    سمیرا سپس با اشاره به عروسکش گفت:
    -اینم خواهر جدید منه.
    عصمت بدون اینکه توی ذوق دخترک بزند، به تعریف و تمجید پرداخت و گفت:
    -چه خواهر خوشگلی!
    او از آنجایی که عجله داشت و باید هر چه زودتر به کارش می‌رسید، گفت:
    -خب ما دیگه باید بریم، تو هم بهتره بری با خواهر کوچولوت بازی کنی.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #63

    عصمت دست مریم را گرفت و از پله‌ها پایین آمد.
    -چی شد یهو سر از اتاق سمیرا در آوردی!
    مریم یک دستش توی دست عصمت و دست دیگرش را به نرده گرفته بود و با احتیاط پایین می‌آمد.
    -فکر کردم گلنار اونجا باشه.
    عصمت پوزخندی به او زد و گفت:
    -چه حرفایی میزنی! چی شد این فکر به سرت زد!
    از پله‌ها پایین آمدند و با گذشتن از راهروی باریکی، چند ردیف پله دیگر جلوشان قد علم کرد که آن‌ها را به زیر زمین هدایت می‌کرد.
    -صداشو شنیدم که با یکی حرف میزد و می‌گفت تو از این به بعد خواهرمی. منم فکر کردم شاید گلنار باشه.
    مریم روی پله یکی مانده به آخر ایستاد و دست‌هایش را از توی دست‌های عصمت رها کرد، حالت غمباری به خود گرفت و ادامه داد:
    -ولی اون با عروسکش بود.
    عصمت او را دلداری داد و گفت:
    -اشکال نداره! خودتو ناراحت نکن. حالا بیا بریم پیش بقیه که منتظرمونن.
    از چند مسیر تودرتو گذشتند و به فضای بزرگ و بازی رسیدند که استخری زیبا توی آن به عشـ*ـوه‌گری مشغول بود. عفت در حالی که روی پله‌های آهنی استخر ایستاده بود و می‌خواست از آن پایین برود، تا مریم را دید برایش دست تکان داد و گفت:
    -کجا رفته بودی! آخ!
    شهین صدایش را بالا برد و از بی‌دقتی و سر به هوایی دخترش شاکی شد.
    -چی کار می‌کنی بچه! مواظب باش نیفتی.
    او خم شد و چکمه‌هایش را توی پایش جفت و جور کرد و قبل از اینکه از پله‌ها پایین برود، رو به عصمت گفت:
    -این بچه کجا رفته بود؟
    عصمت که هنوز دست مریم را سفت گرفته بود، جلو آمد و گفت:
    -رفته بود دم در اتاق سمیرا.
    دست‌های مریم را ول کرد، تی را از روی زمین برداشت و داد به مادرش که اکنون کف استخرِ بدون آب ایستاده بود.
    -سمیرا داشته با عروسکش حرف می‌زده، مریمم فکر کرده داره با گلنار حرف میزنه.
    عفت که ته استخر برای خودش ورجه‌وورجه می‌کرد، با فریاد گفت:
    -چرا فکر کردی گلنار باشه خوش خیال!
    شهین تی را روبروی عفت گرفت و با تکان دادنش به دخترک توپید و گفت:
    -صداتو بیار پایین بچه، الان پرتمون می‌کنن بیرون.
    عفت بی‌توجه به حرف‌های مادرش ادامه داد:
    -سمیرا هم مثل تو یه دختر بدبخت بیچاره و تنهاست. طفلی دوتاتون!
    شهین این بار به سمتش یورش برد و چند بار توی کمرش زد تا آرام بگیرد.
    -صداتو بُبُر دختریِ چشم سفید.
    مریم با چهره‌ای ناراحت و دل‌گرفته، لبه‌‌ی استخر نشست. حرف‌های نسنجیده و بی‌حساب و کتاب عفت بدجور او را درهم و آشفته کرد و باعث شد بغضش بی‌مقدمه بترکد و صدای گریه‌اش کل فضا را در سیتره‌ی خود بگیرد. شهین با دستپاچگی از استخر بیرون آمد و کنارش نشست.
    -گریه نکن دختر جون، همه چی درست میشه.
    عفت همین طور که توی استخر بود، خودش را نزدیک مریم رساند، رفت روی چهارپایه، دستش را روی لبه قرار داد و چانه‌اش را چپاند روی آن و گفت:
    -آره دختر جون، درست میشه. واسه سمیرا که درست شد.
    شهین نگاه چپی به او انداخت و گفت:
    -دوباره شروع کردی! می‌خوای شَر درست کنی!
    عفت سرش را بالا انداخت و گفت:
    -نُچ! می‌خوام داستان سمیرا رو براش تعریف کنم.
    -لازم نکرده.
    -فقط یه کوچولو میگم.
    سپس رو به مریم ادامه داد:
    -سمیرا هم یکی مثل تو بود. وقتی بی‌کس و کار شد، یعنی وقتی بابا مامانش مردن، خانم بیات آوردش پیش خودش.
    -بسه دیگه بچه.
    عفت بی‌توجه به مادرش صحبت‌هایش را از سر گرفت.
    -باشه الان تموم میشه. البته پاش به پرورشگاه باز نشد. خانم بیات هم دوست مادرشِ؛ به همین خاطر آوردش پیش خودش چون دختر نداره. فقط یه پسر داره که تو کشور خارجه است. رفته واسه درس خوندن.
    شهین بِروبِر نگاهش می‌کرد؛ ولی عفت از رو نمی‌رفت. در نهایت وقتی صحبت‌هایش به پایان رسید، گفت:
    -حالا بریم سر وقت کارمون.
    عفت رفت تا به دو خواهر دیگرش که در استخر سرگرم نظافت بودند ملحق شود و شهین هاج و واج رفتنش را تماشا کرد.‌
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #64

    فصل دهم

    وانت قرمز رنگ با تابلوی سفید روی سقفش که با خطی سیاه نوشته بود «شرکت نظافت و شست و شوی شهین و دختران» زیر آسمان تازه میزبان شده‌ی ماه، در حرکت بود. عصمت زیر لب آهنگی را که از ضبط ماشین در حال پخش بود، زمزمه می‌کرد. شهین با احتیاط از لابه‌لای ماشین‌ها می‌راند. مریم ساکت بود و فکرش در دور دست‌ها سیر می‌کرد.
    بیش از نیم ساعت بود که از منزل خانم بیات بیرون آمده بودند و راهشان را به سوی خانه طی می‌کردند. عفت از پشت ماشین سرش را جلو کشید و خودش را به سمت شیشه کنار راننده نزدیک کرد و با فریاد گفت:
    -سریع‌تر برو مامان، اینطوری که نصف شب می‌رسیم بازارچه.
    شهین سرعتش را کم کرد تا ماشین جلویی‌اش رد شود.
    -خدای من این دختر داره چی کار می‌کنه!
    او شیشه را پایین کشید و در حالی که چشمش روبرو را می‌پایید و ذهنش متوجه عفت بود با صدای بلند او را مورد سرزنش قرار داد و گفت:
    -بشین سر جات بچه، الان می‌اُفتی.
    صدای عفت توی باد و صدای ماشین‌ها در هم می‌آمیخت و به گوش شهین می‌رسید.
    -بیشتر گاز بده.
    شهین پا روی ترمز گذاشت و توقف کرد. ترافیک بالا سرعت ماشین‌ها را کند کرده بود و همگی قطاروار پشت سر هم صف کشیده بودند. شهین به عصمت که هنوز غرق ترانه خواندن بود، گفت:
    -یه چیزی به این بچه بگو تا بشینه سرجاش، اگه پلیس با این وضع دیدش، جریممون می‌کنه.
    عصمت ضبط را خاموش کرد، سرش را به پشت برگرداند و دستش را کوبید به پنجره‌ی پشت سرش و با اشاره‌ی سر و دست و صدایی که به سختی به گوش عشرت می‌رسید، به او فهماند عفت را سرجایش بنشاند و آرامش کند.
    عشرت که از وقتی از خانه خانم بیات بیرون آمده بودند حال چندان خوشی نداشت و رنگش به زردی گراییده بود، با بی‌حالی به عفت گفت:
    -بشین سرجات عفت، مامان دعوات می‌کنه ها.
    عفت بی‌توجه به او هنوز سر پا ایستاده بود و چشم دوخته بود توی ماشین مشکی رنگ کناری‌شان که مرد جوانی تنها سرنشین آن بود. او به قدری غرق این نگاه بود که صدای خواهرش را نشنید.
    عشرت این بار با صدای بلندتری از او خواست بنشیند. از تُن صدایش معلوم بود نای حرف زدن ندارد.
    عفت این بار رویش را برگرداند و با لحنی نه چندان دوستانه گفت:
    -باشه خو می‌شینم.
    راه اندکی باز شد و ماشین‌ها نرم‌‌نرمک شروع به حرکت کردند. عفت با لبخندی بر لب برای سرنشین ماشین مشکی رنگ دست تکان داد و وقتی لبخندی از او تحویل گرفت با شادمانی سر جاش نشست.
    تاریکی به طور کامل چادر سیاهش را بر پهنای آسمان کشیده بود که شهین و دخترها به بازارچه‌ی میوه در پایین شهر رسیدند و خریدی به اندازه‌ی وسعشان انجام دادند.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #65

    به خانه رسیدند. در کوچه‌ای تنگ و باریک، توی پایین شهر، که ساختمان خانه‌هایش زار می‌زد و با سیلی خودشان را سر پا نگه داشته بودند.
    شهین وانت را در پارکینگی آن ور خیابان پارک کرد و بقیه راه تا خانه را پیاده طی کردند. عفت با بی‌حوصلگی سطل و تی‌اش را در دست داشت و کشان‌کشان پاهایش را روی زمین سُر می داد. او روی شهین غُر زد و گفت:
    -مامان من خسته شدم؛ چرا هر روز باید اینطوری بریم خونه.
    عفت که از راه رفتنش معلوم بود دیگر رمقی در پاهایش نمانده، همین طور سر جایش با اخم ایستاد و بعد هم روی زمین نشست و بساط ناسازگاری به راه انداخت.
    -اصلا من همین جا می‌شینم.
    بقیه دخترها بی‌توجه به او از کنارش رد شدند. شهین که جلوتر از عفت حرکت می‌کرد، با شنیدن این حرف ایستاد و سرش را رو به او برگرداند و با اوقات تلخی گفت:
    -این اَداها چیه در میاری دختر، بلند شو ببینم.
    شهین راهش را گرفت و رفت. عفت وقتی دید ناز و اَدایش به جایی بند نمی‌شود، بلند شد و بساط بهانه‌گیری را کنار گذاشت و به دنبال آن‌ها راهی شد. او همین طور که هم ردیف مادرش حرکت می‌کرد، گفت:
    -میشه یه خونه دیگه کرایه کنیم، توی یه کوچه‌ی گشاد که ماشینُ بشه آورد داخلش!
    شهین حین راه رفتن بدون اینکه نگاهش کند، گفت:
    -فعلا نمی‌تونیم چون به اندازه کافی پول نداریم تا یه خونه‌ی بهتر اجاره کنیم.
    عفت چینی به پیشانی‌اش داد و لب و لوچه‌اش را جلو کشید و گفت:
    -چرا داریم، خودم دیدم هفته پیش خیلی پول گذاشتی تو بانک.
    -اونا برای عشرتِ
    -خب یکمیشم بزار برای خونه.
    -نه نمیشه.
    عفت پایش را به زمین کوبید و گفت:
    -چرا آخه!
    شهین او را مورد شماتت قرار داد و گفت:
    -به جای این حرفا یکم به فکر خواهرت باش.
    عفت تا وقتی به خانه رسیدند همین طور غُر زد و ناله سر داد.
    شهین سطل و تی‌اش را که توی دست راستش بود و دو تا از پاکت‌های خرید که توی دست دیگرش بود، زمین گذاشت، کلیدی را از توی جیب مانتو اش بیرون آورد و توی قفل فرو برد.
    به سختی در را باز کرد و ابتدا خود و بعد دخترها داخل شدند. خانه اجاره‌ای کوچکی داشتند، با دری رنگ پریده و داغان که همه جایش زنگ زده بود و رنگ سبزش به قدری ساییده شده بود که تنها آثار کوچکی از آن بر جای مانده بود.
    دو اتاق بیشتر نداشت. یک ایوان باریک جلوی اتاق‌ها صف کشیده بود و آن‌ها را در مقابل باد و باران محافظت می‌کرد. یکی از اتاق‌ها برای خواب و نشست و برخواست بود و تشک و بالشت‌ها گوشه‌ای از آن روی هم تلمبار شده بودند. اتاق دیگر هم به عنوان آشپزخانه از آن استفاده می‌شد و هم کمد و لباس‌ها و دیگر خرت و پرت‌هایشان در آن بود.
    دختر ها تا رسیدند، داخل اتاق ولو شدند و پاهای خسته‌شان را دراز به دراز کشیدند.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #66

    شهین به آشپزخانه رفت تا بساط شام را حاضر کند. در گوشه‌ای از اتاق، اجاق و ظرف و ظروف و یخچالی که حال خوشی نداشت برای خود جا باز کرده بودند. شهین پاکت حاوی خریدهایش را روی سکویی که حکم کابینت را داشت، گذاشت و بعد پرده‌هایی را که زیر سکو را پوشانده بود کنار زد و از توی یکی از سبدها ماهیتابه‌ای بیرون آورد. ماهیتابه را که دورش سیاه بود و معلوم بود عمری از آن می‌گذرد، روی اجاق گذاشت. بطری نیمه خالی روغن را برداشت و توی ماهیتابه ریخت.
    پنج دقیقه بعد تخم‌مرغ‌ها توی آن در حال پختن بودند و چند گوجه له و لورده هم کنارشان سرخ می‌شد. ماهیتابه را به کمک دو دستگیره به اتاق برد. دخترها با حرص و میـ*ـل به سویش یورش آوردند.
    -بیاین سفره رو بندازین.
    سفره را از زیر بغلش پایین انداخت، دخترها با کمک هم پهنش کردند و چهار زانو دورش نشستند. شهین از اتاق بیرون رفت و کمتر از یک دقیقه بعد با چند عدد نان لواش که درون دو کیسه فریزر پیچانده شده بود، برگشت.
    -عصمت بیا نونا رو بزار رو بخاری تا یکم داغ شه.
    نان‌ها را دست عصمت داد و دوباره به آشپزخانه رفت و با سینی چای برگشت. سینی را گوشه سفره که چند جایش درز برداشته بود، گذاشت. نان‌ها با استفاده از گرمای بخاری جانی دوباره گرفتند و مثل موقعی که تازه از نانوایی خریداری شده بودند، گرم و تُرد شدند.
    ماهیتابه را وسط سفره گذاشته بودند و نان‌ها دورش به رقـ*ـص در آمده بودند و بعد دست‌هایی بود که داخلش یورش می‌بردند و محتویاتش را غارت می‌کردند. عفت بعد از اینکه چند لقمه را در گلویش فرو داد، رو به مادرش گفت:
    -مامان میشه یه مقدار از اون پولی که خانم بیات بهمون داد رو بهم بدی؟
    شهین قاشق حاوی تخم‌مرغ را توی نان گذاشت و گفت:
    -واسه چی می‌خوای!
    عفت لبخند کمرنگی روی لب آورد و با شیرین زبانی خاص خودش گفت:
    -می‌خوام لاک و گیره مو بخرم...
    سپس با هیجان ادامه داد:
    -با یکی از اون جورابایی که بالاشون توریه، می‌خوام زیر اون پیراهنی که خانم احسانی بهم داد بپوشم.
    شهین لقمه را توی دهانش گذاشت و با بی‌تفاوتی گفت:
    -بذار بعدا بخر. فعلا نمی‌تونیم پول خرج این جور چیزا کنیم.
    عفت بغض کرد و گفت:
    -همیشه میگی دفعه دیگه. اون پولو خانم بیات واسه انعام داد به من و عصمت و عشرت، پس مال خودمونه و خودمون باید استفادش کنیم.
    شهین محتویات دهانش را با فشار پایین داد و به تندی گفت:
    -اگه یه دفعه دیگه حرف پول من و اون بزنی خودت می‌دونی و خودت. پولا مال هممونه و باید درست ازش استفاده کنیم. فعلا نمی‌تونیم چیزای بی‌خود بخریم.
    عفت تکه نانی را که در دست داشت با عصبانیت روی سفره انداخت و از اتاق بیرون رفت. ثانیه‌هایی بعد دوباره برگشت و در حالی که قطرات اشک توی چشم‌هایش آماده‌ی سرازیر شدن بود، گفت:
    -اصلا همون پسر می‌مونم تا نخوام این چیزا رو بخرم، خیال تو هم راحت شه، نخوای پولاتو خرج کنی.
    شهین که اوقاتش تلخ شده بود، قاشق را محکم توی ماهیتابه کوبید و گفت:
    -از دست این دختر، بعد از این همه جون کندن نمیزاره یه لقمه راحت از گلومون بره پایین.
    عصمت مادرش را به آرامش دعوت کرد و گفت:
    -ولش کن مامان، شامتو بخور.
    شهین با همان لحن پر آشوبش گفت:
    -دِ مگه این بچه میزاره...اصلا شرایطمونو حالیش نیست.
    او از روی سفره بلند شد و رفت پشت رختخواب‌های تلمبار شده تکیه زد و در فکر عمیقی فرو رفت.
    مریم در تمام طول این مدت، آرام نشسته بود و با کوله‌ باری از غم، شامش را با بی‌میلی می‌خورد. او نگاهش را رو به سوی شهینی دوخت که اکنون با چشمانی پر از غم به پرده آبی نخ نمای پنجره روبرویش زُل زده بود.‌
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #67

    ساعتِ قاب شکسته روی دیوار به ده رسیده بود که زنگ تلفن چند بار به صدا در آمد. عصمت دوان‌دوان سوی آن رفت و گوشی را برداشت. کسی از پشت تلفن چیزهایی می‌گفت که عصمت با شک و تردید به آن‌ها گوش می‌داد، صدایش برایش نامفهوم بود و چیزی از آن متوجه نمی‌شد.
    -صداتونو درست نمی‌شنوم خانوم! بلندتر صحبت کنید!
    همچنان گوشی را کنار گوشش نگه داشته بود و سعی می‌کرد چیزی متوجه شود.
    -چی میگه این! الو.. الو... قطع شد که!
    گوشی را پایین گذاشت و زیر لب گفت:
    -معلوم نبود چی می‌گفت واسه خودش.
    شهین کنار بخاری ایستاده بود و دست‌هایش را بالای آن گرم می‌کرد.
    -کی بود مگه!
    عصمت روی تک صندلی اتاق که بغـ*ـل تلفن جای گرفته بود، نشست و گفت:
    -نمی‌دونم،صدا خوب نمیومد؛ ولی یه خانم بود.
    تلفن بار دیگر زنگ خورد.عصمت خواست آن را بردارد که شهین مانع شد و گفت:
    -صبر کن! برندار، خودم میاد.
    او گوشی را برداشت.
    -الو... بفرمایید...الو
    شهین گوشی را از کنار گوشش عقب کشید و بعد دوباره به گوش چسباند.
    -بله بفرمایید، صداتون میاد الان.
    اکنون صدا به وضوح از پشت گوشی شنیده می‌شد.
    -خانم فردا صبح نمی‌تونیم بیایم... بعد از ظهر هم جای دیگه‌ای مشغول به کار هستیم. اگه میگید تا بزاریم جمعه؛ هر چند جمعه‌ها وقت استراحتمونه و تعطیلیم... متوجه‌ام چی دارین میگین، ولی خب گفتم که بهتون برای فردا بعد از ظهر وقتمون پره. آخه اونا از چند روز پیش برای شست و شو باهامون هماهنگ کردن. برای جمعه صبح بهتون قول میدم، همون اول صبح میایم خدمتتون و خونه رو تمام و کمال براتون مرتب می‌کنیم.
    شهین کلافه شده بود و نمی‌دانست چطور زن را قانع کند. او نگاهی به عصمت انداخت که اکنون از روی صندلی بلند شده بود و کنارش ایستاده بود و به حرف‌هایش گوش میداد. دستش را روی دهنه گوشی گذاشت و با لحنی که دودلی از آن معلوم بود به عصمت گفت:
    -چیکارش کنم من! میگه حتما فردا بیاین.
    عصمت با صدای آرامی که بیشتر شبیه به لب‌خوانی بود، گفت:
    -قبول کن، بگو میایم.
    شهین هنوز برای تصمیم گرفتن روی شک بود. عصمت این بار با صدای بلندتری گفت:
    -خانم باج رو بذار واسه روز جمعه.
    شهین دستش را از روی گوشی برداشت.
    -باشه خانم همون فردا میایم. فقط آدرس رو بگید من یادداشت کنم.
    شهین بعد از گرفتن آدرس از زن، ساعت رفتن را هم با او هماهنگ کرد و بعد مکالمه به پایان رسید.
    -یه خانم مسن بود، خیلی اصرار می‌کرد، مجبور شدم قبول کنم.
    عصمت که با تصمیم مادرش موافق بود، گفت:
    -خوب کاری کردی، قرار نیست مجانی براش کار کنیم، پولشو می‌گیریم، هر چی پول بیشتری هم گیرمون بیاد چه بهتر.
    شهین رفت و دوباره کنار بخاری ایستاد.
    -امشب چقدر هوا سرد شده. می‌گفت پسرش امروز بهش زنگ زده گفته می‌خواد بیاد ایران. هند زندگی می‌کنه، زنشم مال همون جاست. می‌گفت فردا بعد از ظهر میرسن و خونشم خیلی بهم ریخته است. این طور که می‌گفت یه خدمتکار داره که یه هفته‌ای میشه رفته مرخصی؛ رفته پیش دخترش که تازه بچه‌دار شده. خلاصه می‌گفت باید خونه تمیز شه حسابی، چون عروسش اولین باره میاد پیشش ایران. شماره ما رو هم از خانم اسفندیاری گرفته، آشناشونه. می‌گفت از صبح تا حالا در به در دنبال یه نفر برای تمیز کاری خونش می‌گشته تا اینکه خانم اسفندیاری ما رو بهش معرفی می‌کنه.
    شهین گوشه دیوار نشست و جورابش را از پایش بیرون آورد.
    -فردا به خانم باج زنگ میزنم میگم جمعه میایم... عصمت برو این بچه عفت رو از حیاط بیار داخل هوا سرده مریض میشه می‌افته رو دستمون. شامشم نخورد، خیلی بهونه گیر شده.‌
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #68

    نیمه‌های شب مریم از خواب بیدار شد. اطرافش را نگاه کرد، دخترها در خواب عمیقی فرو رفته بودند؛ به طوری که صدای نفس‌هایشان به موازات هم شنیده می‌شد. مریم پتو را از روی پاهایش پس زد و بلند شد. دوباره به دخترها که به ردیف خوابیده بودند، نگاهی انداخت. رختخواب شهین خالی بود، او سر جایش نبود.
    مریم از اتاق بیرون آمد و برای خوردن لیوانی آب به آشپزخانه رفت. آشپزخانه تاریک بود، چند قدمی کورمال‌کورمال جلو رفت چشم‌هایش هنوز خواب‌آلود بود، دست‌هایش را روی دیوار کشید، دستش به کلید خورد، آن را پایین کشید، چراغی زرد رنگ روشن شد. روی سکو، پارچی که تا نیمه آب در آن بود، گذاشته بود، لیوانی از توی سبد بیرون آورد و توی آن آب ریخت.
    هنوز چند قلوپ از آب را نخورده بود که صدای هق‌هق گریه‌ای او را به خود آورد. رویش را که برگرداند شهین را دید کنج دیوار، پشت کمد لباس‌ها نشسته بود و با دستمالی بینی سرخ شده‌اش را پاک می‌‌کرد. مریم لیوان آب را روی سکو گذاشت و به طرف شهین رفت. روبرویش ایستاد، اما او به قدری توی حال و هوای خودش بود که اصلا متوجه حضور مریم نشد. ریزریز گریه می‌کرد و قطرات درشت اشک بود که روی گونه‌هایش جاری می‌شد.
    مریم نشست و دستان کوچکش را روی دست‌های زمخت و کار کشیده شهین گذاشت. شهین یک آن به خود آمد و از لای قطرات اشک جمع شده در چشم‌هایش، هاله‌ی ناواضحی از مریم را دید که ملتمسانه روبرویش نشسته بود. با پشت دست، چشم‌هایش را از اشک تهی کرد تا مریم را به روشنی ببیند.
    -کی بیدار شدی!
    شهین با صدای گرفته‌ای که به زور از دهانش بیرون می‌آمد، مریم را مورد خطاب قرار داد.
    -وقتی گریه می‌کردم کوکب خانوم همیشه بهم می‌گفت گریه نکن همه چیز درست میشه.
    شهین لبخند تلخی زد، دستی روی موهای نامرتب مریم کشید و به همان تلخی لبخندش گفت:
    -بعضی وقتا یه چیزایی تو زندگی هست که هر چقدر هم براش تلاش کنی درست نمیشن.
    مریم با لحن ساده و بی‌آلایش کودکانه‌اش گفت:
    -کوکب خانوم می‌گفت بعضی وقتا باید با زندگیمون کنار بیایم.
    چند قطره اشک دیگر از روی چشم‌های شهین پایین ریخت، آب دهانش را قورت داد و با دستمال دستی دور چشم‌هایش کشید.
    -وقتی شوهرم مُرد، عفت هنوز تو شکمم بود. مریض شد. یه درد بی‌درمون، شش ماه تمام خونه نشین شد، دیگه نای کار کردن نداشت، حتی نمی‌تونست از سر جاش بلند شه، همه‌اش خوابیده بود، به زور بلندش می‌کردم یه لقمه غذا بهش می‌دادم. روز به روز لاغر و لاغرتر می‌شد، مرد بیچاره یه تیکه استخون شده بود. چند روز آخر دیگه حتی لب به غذا هم نمی‌زد، فقط آه و ناله بود که ازش بلند می‌شد. تا اینکه یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم نفسی ازش بالا نمیاد، تموم کرده بود و منو با دو تا بچه قد و نیم‌قد و یه بچه تو شکم توی این دنیای بی‌ در و پیکر تنها گذاشته بود. مرد بدی نبود، هر چند پونزده سال ازم بزرگتر بود؛ ولی با هم می‌ساختیم. شونزده سالم بود که ننه‌ام شوهرم داد. تا ده سال بچه‌ام نمی‌شد تا اینکه خدا مشکلمون رو حل کرد و عصمت رو بهمون داد. یه ماه بعد از اینکه شوهرم مرد، عفت به دنیا اومد. به سختی زندگیمونو می‌گذروندیم. آه تو بساطمون نبود، هشت نه ماه بود کرایه خونمونو نداده بودیم، صاحبخونه مدام رو سرمون خراب می‌‌شد، پولشو می‌خواست، تهدیدمون کرده بود اگه ندیم از خونه پرتمون می‌کنه بیرون، آخرشم همین کارو کرد. بند و بساطمونو انداخت تو کوچه، آواره شدیم. کس و کار درست و حسابی هم نداشتم که بتونه یه دستی کمکم کنه. از دار دنیا دو تا برادر برام مونده بود که خودشون هشتشون گرو نه‌شون بود. خدا خیرش بده، شوهرم یه رفیقی داشت که براش مثل یه برادر بود، واسه منم بود، اومد دست منو بچه‌ها رو گرفت و برد خونه‌شون، زنشم یه پارچه خانم و مهربون بود، صدیقه خانم، بچه نداشتن. یه مدت اونجا بودیم، خوبیت نداشت اینطوری این همه خونه مردم باشیم. اون بیچاره‌ها که کاری نداشتن، خورد و خوراکمونم میدادن؛ ولی خودم برام سخت بود. یه روز یکی از همسایه‌های صدیقه خانم دنبال یه نفر می‌گشت که خونشو تمیز کنه، یه چند هفته‌ای قبل از سال نو بود، خودش دیسک کمر داشت نمی‌تونست، با صدیقه خانم در میون گذاشتم گفتم من میرم براش شست‌ و‌ شو‌هاشو انجام میدم، رفتم و خونه‌اش رو براش مثل دسته گل کردم، پول خوبی هم گذاشت کف دستم؛ اینطوری بود که به فکرم رسید بزنم تو این کار و باهاش نون خودم و بچه‌هامو در بیارم و یه زندگی شرافتمندانه براشون درست کنم...
    شهین آهی از ته دل کشید و گفت:
    -سرتُ درد آوردم دختر جون.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا