- عضویت
- 2017/06/15
- ارسالی ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,337
- امتیاز
- 316
#59
آن روز مریم وارد دوره جدیدی از زندگیاش شد و به طور موقت به استخدام «شرکت نظافت و شست و شوی شهین و دختران» در آمد تا امیدش برای یافتن خواهر کوچکش شکل پررنگتری به خود بگیرد.
اولین تلاش مریم همان روز بعد از نهار، به صورت جدی شروع شد و او به همراه شهین و دخترانش به خانهای رفتند که به قول عصمت آنقدر پولشان از پارو بالا میرود که در و دیوار و اسباب و اثاثیهی خانهشان را هم میتوانند با ترکیبی از پول و طلا بسازند.
عفت که برای رفتن به آن خانه ذوق زده بود، با لحنی پر از شور و هیجان به مریم گفت:
-تو خونهشون سه تا گربه ملوس و خوشگل دارن. نازی، رودی و رُزی.
سپس مایوسانه و با حالتی از درماندگی گفت:
-حتی گربهها هم اسم بهتری رفته روشون تا ما، روزگار رو میبینی...هی خدا بده شانس.
شهین با دستانش، کمر عفت را زیر نوازش قرار داد و گفت:
-اینقدر ناشکری نکن بچه، برو خدا رو شکر کن که یه اسم روت گذاشتن.
عفت خودش را عقب کشید تا از دیگر نوازشهای احتمالی مادرش در امان بماند.
-چی کار میکنی! دردم گرفت! حتی سگ و گربهها هم اسم دارن، میخواستی من نداشته باشم!
سوار وانت شدند، شهین پا روی پدال گذاشت و با گاز پرصدایی آن را به حرکت در آورد. چند خیابان فرعی را رد کرد و وارد خیابان اصلی شد، سپس راه میانبری پیدا کرد و مسیرش را به سوی آن کج کرد تا در کمترین زمان به محل کارشان برسند. وقتی به خانه مورد نظر رسیدند، عفت زودتر از بقیه با حرکتی سریع از پشت وانت بیرون پرید و رفت تا زنگ خانه را به صدا در آورد.
عشرت در حالی که هنوز پشت وانت بود و وسایل کارشان را برمیداشت گفت:
-کجا داری میری، بیا تی و سطلت رو بردار.
-بندازش پایین الان میام برش میدارم.
شهین پشت سرش غر زد و گفت:
-از دست این دختر که اینقدر سر به هواست...ننداز پایین...بده من اینا رو که شماها اصلا حواستون به وسایل نیست، اگه هی بهتون گوشزد نکنم که به یه ماه هم نمیکشه باید برم جدید بخرم.
عشرت سطل و تی و بقیه وسایل مورد نیاز را از همان بالا دست مادرش داد.
-زود باشین بیاین، در رو باز کردن.
عفت این را گفت، داخل خانه شد و منتظر بقیه نماند. مریم پشت سر شهین و دخترها داخل شد. او همین که قدمهای کوچکش را آنجا گذاشت دهانش از تعجب باز ماند. تا به حال هیچ وقت داخل خانهی پولدارها را ندیده بود و نمیتوانست آنجا را برای خود تجسم کند. عصمت توی گوش او گفت:
-خوشگله! نه! حالا بیا داخلشو ببین، یه مشت اتاق دارن و کلی وسیلههای خوشگل.
عصمت دست مریم را گرفت و همراه خود برد.
-بیا بریم تا نشونت بدم.
ساختمان مسکونی خانه در حلقه انبوهی از درختان نارنج، پرتقال و توت محصور شده بود. دخترها از میان راهروهای مابین درختها گذشتند و خودشان را به ساختمان رساندند که با چند ردیف باغچهی گل در جلواش و یک حوض کمعمق و باریک مارپیچی لابهلای باغچهها، نمایی رویایی و حس برانگیز به آن بخشیده بود.
از پلههای عریضی که با گلدانهای گل رز آبی و صورتی در دو سویش تزیین شده بود، رد شدند و با گذر از دری صورتی با حاشیههای آبی، داخل ساختمان شدند.
آن روز مریم وارد دوره جدیدی از زندگیاش شد و به طور موقت به استخدام «شرکت نظافت و شست و شوی شهین و دختران» در آمد تا امیدش برای یافتن خواهر کوچکش شکل پررنگتری به خود بگیرد.
اولین تلاش مریم همان روز بعد از نهار، به صورت جدی شروع شد و او به همراه شهین و دخترانش به خانهای رفتند که به قول عصمت آنقدر پولشان از پارو بالا میرود که در و دیوار و اسباب و اثاثیهی خانهشان را هم میتوانند با ترکیبی از پول و طلا بسازند.
عفت که برای رفتن به آن خانه ذوق زده بود، با لحنی پر از شور و هیجان به مریم گفت:
-تو خونهشون سه تا گربه ملوس و خوشگل دارن. نازی، رودی و رُزی.
سپس مایوسانه و با حالتی از درماندگی گفت:
-حتی گربهها هم اسم بهتری رفته روشون تا ما، روزگار رو میبینی...هی خدا بده شانس.
شهین با دستانش، کمر عفت را زیر نوازش قرار داد و گفت:
-اینقدر ناشکری نکن بچه، برو خدا رو شکر کن که یه اسم روت گذاشتن.
عفت خودش را عقب کشید تا از دیگر نوازشهای احتمالی مادرش در امان بماند.
-چی کار میکنی! دردم گرفت! حتی سگ و گربهها هم اسم دارن، میخواستی من نداشته باشم!
سوار وانت شدند، شهین پا روی پدال گذاشت و با گاز پرصدایی آن را به حرکت در آورد. چند خیابان فرعی را رد کرد و وارد خیابان اصلی شد، سپس راه میانبری پیدا کرد و مسیرش را به سوی آن کج کرد تا در کمترین زمان به محل کارشان برسند. وقتی به خانه مورد نظر رسیدند، عفت زودتر از بقیه با حرکتی سریع از پشت وانت بیرون پرید و رفت تا زنگ خانه را به صدا در آورد.
عشرت در حالی که هنوز پشت وانت بود و وسایل کارشان را برمیداشت گفت:
-کجا داری میری، بیا تی و سطلت رو بردار.
-بندازش پایین الان میام برش میدارم.
شهین پشت سرش غر زد و گفت:
-از دست این دختر که اینقدر سر به هواست...ننداز پایین...بده من اینا رو که شماها اصلا حواستون به وسایل نیست، اگه هی بهتون گوشزد نکنم که به یه ماه هم نمیکشه باید برم جدید بخرم.
عشرت سطل و تی و بقیه وسایل مورد نیاز را از همان بالا دست مادرش داد.
-زود باشین بیاین، در رو باز کردن.
عفت این را گفت، داخل خانه شد و منتظر بقیه نماند. مریم پشت سر شهین و دخترها داخل شد. او همین که قدمهای کوچکش را آنجا گذاشت دهانش از تعجب باز ماند. تا به حال هیچ وقت داخل خانهی پولدارها را ندیده بود و نمیتوانست آنجا را برای خود تجسم کند. عصمت توی گوش او گفت:
-خوشگله! نه! حالا بیا داخلشو ببین، یه مشت اتاق دارن و کلی وسیلههای خوشگل.
عصمت دست مریم را گرفت و همراه خود برد.
-بیا بریم تا نشونت بدم.
ساختمان مسکونی خانه در حلقه انبوهی از درختان نارنج، پرتقال و توت محصور شده بود. دخترها از میان راهروهای مابین درختها گذشتند و خودشان را به ساختمان رساندند که با چند ردیف باغچهی گل در جلواش و یک حوض کمعمق و باریک مارپیچی لابهلای باغچهها، نمایی رویایی و حس برانگیز به آن بخشیده بود.
از پلههای عریضی که با گلدانهای گل رز آبی و صورتی در دو سویش تزیین شده بود، رد شدند و با گذر از دری صورتی با حاشیههای آبی، داخل ساختمان شدند.
آخرین ویرایش: