- عضویت
- 2017/06/15
- ارسالی ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,337
- امتیاز
- 316
#39
مریم بیمقدمه و اندکی ترس که از صدای لرزانش معلوم بود، گفت:
-خانوم میشه خواهرمم واسه همیشه اینجا بمونه!
خانم معصومی با نگاهی نامهربان و با لحنی که از همین لحظه بوی تنبیه از آن به مشام میرسید، گفت:
-هنوز یاد نگرفتی وقتی یه نفر داره صحبت میکنه، نباید بیای تو حرفش!
مریم با بغض سرش را پایین انداخت. خانم معصومی ادامه داد:
-در ضمن اینجا جای بچههای کوچیک نیست.
کلامش را به قدری به تندی بر زبان جاری کرد که اگر یک شخص بزرگسال هم بود دلگیر میشد، تا چه برسد به یک دختر بچه.
-و یه چیز دیگه که اینجا خیلی بهش اهمیت میدیم نظافته. نباید جایی رو ریخت و پاش کنید. صبح که از خواب بیدار میشین خودتون باید رختخواباتونو مرتب کنید. هفتهای دو بار باید برین حمام. ما اینجا بچههای بو گندو نمیخوایم. لباساتونم همیشه باید مرتب باشه و موهاتونم شونه کشیده. مثل یک خانم باید رفتار کنید.
خانم معصومی اندکی مکث کرد تا آب جمع شده در دهانش را پایین دهد، سپس صحبتهایش را با صدایی محکمتر و قاطعیتی بیش از قبل ادامه داد:
-شما حق ندارید روی هر موضوعی گریه و زاری راه بندازید و مثل بچههای لوس و نقنقو رفتار کنید. امیدوارم که جز این دسته از بچهها نباشین، اگرم هستین باید خودتونو اصلاح کنید.
موقع گفتن جمله آخر، چشمهای درشت قهوهای رنگش رو به سوی مریم بود؛ مریم اما، نگاهش را از او برگردانده بود و افکارش غرق روزهایی بود که نمیدانست بدون خواهرش چگونه برایش سپری خواهد شد.
-خب میتونید دیگه بلند شین برین.
دخترها صندلیها را کنار کشیدند و بلند شدند.
-در رو پشت سرتون ببندید. محکم نه...آرومتر...چه خبرتونه!
صدای بلند و خشن خانم معصومی پشت درِ بسته، به گوش دخترها رسید.
-چه خانم بداخلاقیه! من ازش میترسم.
این را یکی از دخترها به نام سمیرا که جثهی ریزی داشت و چهرهاش از ترس سفید شده بود، گفت.
دختر دیگر، به نام طاهره، که بغـ*ـل دست مریم از پلهها پایین میرفت،گفت:
-قیافش وحشتناکه! مثل دیو تو قصهها.
سپس زد زیر خنده، سمیرا هم خندید. مریم توی حال و هوای خودش بود و به حرفهای آنها کوچکترین توجهی از خود نشان نمیداد.
به پلهی آخر رسیدند.
مریم بیمقدمه و اندکی ترس که از صدای لرزانش معلوم بود، گفت:
-خانوم میشه خواهرمم واسه همیشه اینجا بمونه!
خانم معصومی با نگاهی نامهربان و با لحنی که از همین لحظه بوی تنبیه از آن به مشام میرسید، گفت:
-هنوز یاد نگرفتی وقتی یه نفر داره صحبت میکنه، نباید بیای تو حرفش!
مریم با بغض سرش را پایین انداخت. خانم معصومی ادامه داد:
-در ضمن اینجا جای بچههای کوچیک نیست.
کلامش را به قدری به تندی بر زبان جاری کرد که اگر یک شخص بزرگسال هم بود دلگیر میشد، تا چه برسد به یک دختر بچه.
-و یه چیز دیگه که اینجا خیلی بهش اهمیت میدیم نظافته. نباید جایی رو ریخت و پاش کنید. صبح که از خواب بیدار میشین خودتون باید رختخواباتونو مرتب کنید. هفتهای دو بار باید برین حمام. ما اینجا بچههای بو گندو نمیخوایم. لباساتونم همیشه باید مرتب باشه و موهاتونم شونه کشیده. مثل یک خانم باید رفتار کنید.
خانم معصومی اندکی مکث کرد تا آب جمع شده در دهانش را پایین دهد، سپس صحبتهایش را با صدایی محکمتر و قاطعیتی بیش از قبل ادامه داد:
-شما حق ندارید روی هر موضوعی گریه و زاری راه بندازید و مثل بچههای لوس و نقنقو رفتار کنید. امیدوارم که جز این دسته از بچهها نباشین، اگرم هستین باید خودتونو اصلاح کنید.
موقع گفتن جمله آخر، چشمهای درشت قهوهای رنگش رو به سوی مریم بود؛ مریم اما، نگاهش را از او برگردانده بود و افکارش غرق روزهایی بود که نمیدانست بدون خواهرش چگونه برایش سپری خواهد شد.
-خب میتونید دیگه بلند شین برین.
دخترها صندلیها را کنار کشیدند و بلند شدند.
-در رو پشت سرتون ببندید. محکم نه...آرومتر...چه خبرتونه!
صدای بلند و خشن خانم معصومی پشت درِ بسته، به گوش دخترها رسید.
-چه خانم بداخلاقیه! من ازش میترسم.
این را یکی از دخترها به نام سمیرا که جثهی ریزی داشت و چهرهاش از ترس سفید شده بود، گفت.
دختر دیگر، به نام طاهره، که بغـ*ـل دست مریم از پلهها پایین میرفت،گفت:
-قیافش وحشتناکه! مثل دیو تو قصهها.
سپس زد زیر خنده، سمیرا هم خندید. مریم توی حال و هوای خودش بود و به حرفهای آنها کوچکترین توجهی از خود نشان نمیداد.
به پلهی آخر رسیدند.