رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

توران زارعی قنواتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/15
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
316
#39

مریم بی‌مقدمه و اندکی ترس که از صدای لرزانش معلوم بود، گفت:
-خانوم میشه خواهرمم واسه همیشه اینجا بمونه!
خانم معصومی با نگاهی نامهربان و با لحنی که از همین لحظه بوی تنبیه از آن به مشام می‌رسید، گفت:
-هنوز یاد نگرفتی وقتی یه نفر داره صحبت می‌کنه، نباید بیای تو حرفش!
مریم با بغض سرش را پایین انداخت. خانم معصومی ادامه داد:
-در ضمن اینجا جای بچه‌های کوچیک نیست.
کلامش را به قدری به تندی بر زبان جاری کرد که اگر یک شخص بزرگسال هم بود دلگیر می‌شد، تا چه برسد به یک دختر بچه.
-و یه چیز دیگه که اینجا خیلی بهش اهمیت میدیم نظافته. نباید جایی رو ریخت و پاش کنید. صبح که از خواب بیدار میشین خودتون باید رختخواباتونو مرتب کنید. هفته‌ای دو بار باید برین حمام. ما اینجا بچه‌های بو گندو نمی‌خوایم. لباساتونم همیشه باید مرتب باشه و موهاتونم شونه کشیده. مثل یک خانم باید رفتار کنید.
خانم معصومی اندکی مکث کرد تا آب جمع شده در دهانش را پایین دهد، سپس صحبت‌هایش را با صدایی محکم‌تر و قاطعیتی بیش از قبل ادامه داد:
-شما حق ندارید روی هر موضوعی گریه و زاری راه بندازید و مثل بچه‌های لوس و نق‌نقو رفتار کنید. امیدوارم که جز این دسته از بچه‌ها نباشین، اگرم هستین باید خودتونو اصلاح کنید.
موقع گفتن جمله آخر، چشم‌های درشت قهوه‌ای رنگش رو به سوی مریم بود؛ مریم اما، نگاهش را از او برگردانده بود و افکارش غرق روزهایی بود که نمی‌دانست بدون خواهرش چگونه برایش سپری خواهد شد.
-خب می‌تونید دیگه بلند شین برین.
دخترها صندلی‌ها را کنار کشیدند و بلند شدند.
-در رو پشت سرتون ببندید. محکم نه...آروم‌تر...چه خبرتونه!
صدای بلند و خشن خانم معصومی پشت درِ بسته، به گوش دخترها رسید.
-چه خانم بداخلاقیه! من ازش می‌ترسم.
این را یکی از دخترها به نام سمیرا که جثه‌ی ریزی داشت و چهره‌اش از ترس سفید شده بود، گفت.
دختر دیگر، به نام طاهره، که بغـ*ـل دست مریم از پله‌ها پایین می‌رفت،گفت:
-قیافش وحشتناکه! مثل دیو تو قصه‌ها.
سپس زد زیر خنده، سمیرا هم خندید. مریم توی حال و هوای خودش بود و به حرف‌های آن‌ها کوچکترین توجهی از خود نشان نمی‌داد.
به پله‌ی آخر رسیدند.
 
  • پیشنهادات
  • توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #40

    مریم با بی‌علاقه‌گی وسایل ناچیزش را توی کمد می‌چید. لباس‌هایش چند دست بیشتر نبود و به کهنگی می‌زد. یکی از شلوارهایش برایش کوتاه شده بود و هر وقت آن را می‌پوشید، پنج شش سانتی بالاتر از قوزک پایش بود.
    بقیه‌ی لباس‌هایش هم تعریف چندانی نداشت. آستین بلوز سبز رنگش، چند وقت پیش پاره شد، که کوکب خانم با نخ و سوزن آن را برایش دوخت. این اتفاق وقتی برایش رخ داد که توی حیاط پرورشگاه سابق، مشغول بازی بود و یک آن یکی از پسرها او را هل داد و افتاد.
    مریم و طاهره و سمیرا، یک اتاق را به همراه سه دختر دیگر شریک شده بودند. اتاقی با شش تخت آهنی، که دو تا دو تا روی هم جای گرفته بودند و هر کدام گوشه‌ای از دیوار را به تصرف خود در آورده بودند.
    یک کمد کشویی و یک قفسه‌ی چوبی که با رنگ سفید مایل به کِرِم آن را لعاب داده بودند، دیگر وسایل اتاق را تشکیل می‌داد. کمد که تقریبا نو نوار هم به نظر می‌رسید، دارای شش کشوی دراز بود و هر کدام برای یکی از بچه‌ها در نظر گرفته شده بود تا لباس‌هایشان را در آن بچینند.
    مریم در حال قرار دادن لباس‌هایش در کشوی دوم بود، که طاهره گفت:
    -من این اتاق رو دوست ندارم، مثل زندان می‌مونه.
    سمیرا که وسط اتاق نشسته بود و لباس‌هایش را از ساک قهوه‌ای رنگش بیرون می‌آورد، با لبخند پرسید:
    -مگه توی زندانم بودی!
    طاهره لباس‌هایش را روی زمین رها کرد و رفت لبه‌ی تختی که بغـ*ـل پنجره قرار داشت نشست.
    -نه! ولی بابام بیشتر عمرشو اونجا بوده! پارسال که ازش پرسیدم زندان چه شکلیه گفت، اتاقاش دل آدمو میگیره. می‌گفت بالشت ها و پتوها خاکسترین، حتی لباسایی که میدن تنشون کنن، خاکستریه.
    سمیرا کنجکاوانه پرسید:
    -چرا همش میره اونجا و تو رو تنها میزاره؟
    -خودش میگه به خاطر نون درآوردنه که میرم اونجا!
    سمیرا با حالتی از تعجب پرسید:
    -یعنی میره اونجا نون میاره!
    نه! اون یه دزده! خودش بهم گفت.
    سمیرا با لحنی که باعث رنجش طاهره شد، گفت:
    -دزدا آدمای وحشتناکین! تو ازش نمی‌ترسی؟
    طاهره از این حرف ناراحت شد و به تندی گفت:
    -هیچم بابای من وحشتناک نیست، خیلیم مهربونه و دوستم داره.
    او برای لحظاتی آرام گرفت، سپس با غمی که از چشم‌های سیاهش می‌بارید، ادامه داد:
    -تازشم همیشه غصه‌ی اینو می‌خوره که چرا موقع به دنیا اومدنم پیش من و مامانم نبوده.
    -اون موقع هم زندان بود؟
    طاهره با اشاره‌ی سر، جواب مثبت داد، سپس گفت:
    -چند ماه پیش که مامانمم مرد، تو زندان بود.
    -چه بد! حتما غصه‌ی اینم می‌خوره.
    برقی در نگاه طاهره شکوفه داد و با خوشحالی گفت:
    -ولی گفته وقتی این بار از زندان اومد بیرون، دیگه دزدی نمی‌کنه و میره دنبال یه شغل دیگه. بعدشم میاد دنبالم تا واسه همیشه با هم زندگی کنیم.
    در همین هنگام، در اتاق باز شد و دو دختر داخل شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #41

    آن دو با رویی نه چندان گشاده، نگاه‌هایشان را دور اتاق چرخاندند تا تغییر و تحولات جدید را ارزیابی کنند. از حالت اخمو و ترش‌رویی چهره‌شان می‌شد نارضایتی را در چشم‌هایشان دید.
    -چرا اتاق رو به هم ریخته کردین! زود لباساتونو جمع کنید، اینجا که آشغال‌دونی نیست.
    دختری که این حرف را زد، بالای سر سمیرا ایستاده بود،در حالی که نگاهش رو به سوی لباس‌های طاهره بود.
    -اینا مال کدومتونه که همین طوری ولشون کرده و رفته.
    سرش را به سمت مریم برگرداند. گلنار بی‌قراری می‌کرد، دستش را روی شکمش گذاشته بود و ریزریز گریه می‌کرد. سمیرا به سمت طاهره اشاره کرد و گفت:
    -مال اونه!
    -چرا همین طوری نشستی و جمعشون نمی کنی! از روی تخت منم بلند شو، پاهاتو دراز کردی روش که چی بشه، الان بو گند می‌گیره.
    طاهره پاهایش را جمع کرد و بدون اینکه از روی تخت بلند شود، گفت:
    -پاهام تمیزه نترس.
    دخترک که از لحن صحبت طاهره عصبانی شده بود و آن را توهینی به خود می‌دانست، چند قدم جلوتر رفت، دست‌هایش را به سمت طاهره دراز کرد و انگشت‌هایش را با خشونت توی بازوی او فرو کرد و هُلش داد.
    صدای افتادن طاهره روی زمین، توی اتاق پیچید، موهای کوتاه پسرانه‌اش توی صورتش پخش شد. شانس با او یار بود سرش به میله‌ی آهنی تخت برخورد نکرد. دستش را به پشتش مالید، در اثر ضربه‌ی شدید، دردش گرفته بود.
    به سختی از جایش بلند شد، دندان‌هایش را از روی خشم به هم فشرد، رگ‌های گردنش بیرون زده بود و صورت سبزه‌اش، تیره‌تر از قبل شده بود. دستش را مشت کرد و محکم روی سـ*ـینه‌های دختر کوبید.
    -آخ! چی کار داری می‌کنی دختریِ وحشی!
    قد طاهره، چند سانتی بالاتر از شانه‌های دختر بود. دختر دیگری که از آن دو فاصله داشت و هنوز کنار در اتاق ایستاده بود، با سراسیمگی جلو آمد و گفت:
    -چی شد اکرم! حالت خوبه!
    اکنون بین اکرم و طاهره ایستاده بود و زُل زده بود به دست‌های اکرم که روی قفسه‌‌ی سـ*ـینه‌اش بود.
    -دردت گرفت؟
    رویش را به سمت طاهره برگرداند و با اخم گفت:
    -چه دختر پررویی هستی! هنوز نیومده، اتاق رو مال خودت می‌دونی!
    طاهره که کوتاه بیا نبود، گفت:
    -نه خیرم! پررو نیستم! خودت پررویی! تازشم اون تخت بالاییه واسه منه.
    اکرم که دردش آرام‌تر شده بود، گفت:
    -سمیه تو بیا کنار که این دخترِ یه کتک لازم داره.
    اکرم، سمیه را کنار کشید و خودش چنگ زد به یقه‌ی بلوز بنفش طاهره که جای چند لک غذا روی آن پهن بود.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #42

    -چطور جرات کردی منو بزنی!
    طاهره را پرت کرد روی تخت و به سمتش یورش برد. گردنش را در دست گرفت و در حد مرگ فشار داد. مریم و سمیرا وحشت‌زده این صحنه را نگاه می‌کردند و گلنار همچنان از درد شکم به خود می‌پیچید و گریه می‌کرد.
    -فکر کردی این اتاق مال خودت تنهاس فسقلی!
    طاهره نفس نفس می‌زد و تقلا می‌کرد خودش را از زیر دستان اکرم بیرون بیاورد.
    -ولم کن! نمی‌تونم نفس بکشم...آه...آه...آه
    اکرم دست بردار نبود و اکنون به موهای طاهره هجوم بـرده بود و آن را می‌کشید.
    -ولت نمی‌کنم! باید به خاطر این کارت تنبیه شی.
    -آخ سرم! موهامو نکش،دردم می‌گیره.
    طاهره دستش را روی دست‌های اکرم گذاشته بود و با تمام قدرت سعی می‌کرد آن را از موهایش جدا کند؛ ولی دست‌های اکرم بزرگتر و قوی‌تر از آنی بود که از پسش برآید. اکرم هیکل درشت و تپلی داشت و تمام آن را انداخته بود روی جثه‌ی لاغر و نحیف طاهره.
    -دستاتو بکش کنار سیاه سوخته.
    سمیه که تا این لحظه نظاره‌گر بود، برای جدا کردن آن دو، پادرمیانی کرد تا بیش از این به هم گلاویز نشوند.
    -بسته دیگه اکرم، اینقدر بهش فشار نیار، می‌کُشیش الان، می‌خوای مثل بابات بری زندان!
    سمیه دست‌های اکرم را که بار دیگر دور گردن طاهره حلقه بسته بود، جدا کرد و او را کنار کشید. اکرم هنوز از خشم به خود می‌پیچید و سعی داشت همچنان با طاهره گلاویز شود.
    -ولش کن دیگه! بیا کنار، می‌خوای خانم معصومی بفهمه و بیاد دعوات کنه!
    در میان هیاهوی حاضر در اتاق، در باز شد و دختری که سر تا پا بنفش پوشیده بود، داخل شد.
    -چه خبرتونه! صداتون تا بیرون میاد!
    طاهره به سرفه افتاده بود و نفسش بالا نمی‌آمد، سمیرا رفت کنارش روی تخت نشست. مریم نگران گلنار بود که اکنون شدیدتر از قبل گریه می‌کرد.
    -این بچه چشه! چرا گریه می‌کنه!
    دختری که تازه وارد اتاق شده بود، این حرف را زد و برای اینکه بداند موضوع از چه قرار است، به سمت گلنار رفت. او خطاب به مریم گفت:
    -این بچه اینجا چی کار می‌کنه! اینجا که جای بچه‌های کوچیک نیست!
    مریم که به سختی، گلنار را روی زانوهایش نشانده بود، گفت:
    -اون خواهرمه، اومده پیشم باشه تا فردا؛ بعد میره پرورشگاه قبلیمون؛ ولی خانم پیام گفته هر چند روز یه بار میارش دیدنم.
    دختر سری تکان داد و لب و لوچه‌اش را گرد کرد، سپس پرسید:
    -پس چرا گریه می‌کنه؟ جاییش درد داره؟
    مریم با درماندگی گفت:
    -نمی‌دونم چشه؟
    -شاید دستشویی داشته باشه!
    -نه، قبل از اینکه بیایم این پرورشگاه، خانم مهرانی بردش دستشویی.
    دخترک لبخند زد و پرسید:
    -حتما چند ساعت پیش رفته! خب بیا ببریمش شاید بهتر شد.
    او خم شد و گلنار را از روی زانوهای مریم برداشت و در بغـ*ـل گرفت. مریم پشت سر او از اتاق بیرون رفت. سمیه رو به اکرم گفت:
    -حمیرا چه مهربون شده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #43

    روز بعد، وقتی خانم مهرانی آمد و گلنار را با خود برد، مریم بار دیگر توی لاک خودش فرو رفت. برای ساعت‌ها گوشه‌‌ی اتاق نشست، دست‌هایش را دور زانوهای بغـ*ـل گرفته‌‌اش حلقه کرده بود و حال و حوصله‌ی حرف زدن با کسی را نداشت. برای شام به سالن غذاخوری نرفت و فردایش، صبحانه را با بی‌میلی خورد و زودتر از همه از روی میز بلند شد و بار دیگر گوشه‌ی اتاق کز کرد.
    دوری از خواهر کوچکش را به سختی می‌توانست تحمل کند؛ به طوری که زندگی بدون او برایش مفهومی نداشت و خود را تهی احساس می‌کرد.
    چند روزی به همین منوال سپری شد، تا اینکه رسید به روزی که به مریم وعده‌ی دیدار گلنار را داده بودند. آن روز مریم صبح زود، قبل از اینکه خورشید در پهنای آسمان خودی نداشت دهد، سر از روی بالشت برداشت و ملحفه‌اش را پس زد و روی تخت نشست. موهایش را از روی صورتش کنار زد و پشت گوشش خواباند، چند خمیازه کشید و با قدم‌های آهسته، بدون اینکه صدایی از او بلند شود، اتاق را ترک کرد.
    پرورشگاه در سکوت اول صبح به سر می‌برد، درِِ تمام اتاق‌ها بسته بود و بچه‌ها در خواب اولین روز آخرین ماه تابستان به سر می‌بردند. مریم از اتاقش در انتهای راهرو بیرون آمد، در میان تاریکی کمرنگی خودش را به پله‌ها رساند. با پشت دست، چشم‌های خواب‌آلودش را مالاند، سپس دستش را به نرده‌های قهوه‌ای رنگ گرفت و پله‌ها را یکی‌یکی پایین آمد تا به طبقه دوم رسید. نیمی از بلوزش توی شلوارش بود و نیمی دیگر از آن بیرون زده بود. همین دیروز بود که این دست لباس را که گل‌های ریز بنفش با برگ‌های سبزی که روی زمینه سفید پخش بود را به او دادند تا هنگام خواب آن‌ها را به تن کند.
    توی طبقه دوم، سر و گوشی آب داد، ساکنان اتاق‌های آنجا هم هنوز در خواب بودند. خودش را به طبقه همکف رساند.از توی آشپزخانه صدای به هم خوردن ظرف و ظروف و شُرشُر آب به گوش می‌رسید. راهش را کج کرد و به سمت در خروجی به راه افتاد.هنوز چند قدمی بیش نرفته بود که صدایی از پشت سر، او را از حرکت باز نگه داشت.
    -چه زود از خواب بیدار شدی!
    مریم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. خانمی جوان با مانتوی بنفش تیره‌اش و مقنعه‌ای که با آن ست شده بود، روبرویش ایستاده بود. زن را برانداز کرد، اولین باری بود او را در پرورشگاه می‌دید، شاید یکی از آن دو مربی‌ای بود که به تازگی آمده بودند.
    -امروز خواهرمو میارن، می‌خوام برم تو حیاط وایسم تا بیاد.
    زن، لبخند دلنشینش را بر لب آورد و با لحنی که آرامش را در وجود مریم زنده می‌کرد، پرسید:
    -مگه خواهرت کجاس!
    -توی یه پرورشگاه دیگه‌اس. اون کوچیکه، نمیزارن بیاد اینجا!
    زن، خودش را به مریم نزدیکتر کرد، خم شد و دستش را روی شانه‌های او گذاشت.
    -الان که اول صبحِ عزیزم! از الان می‌‌خوای بری بشینی تو حیاط! برو دست و صورتت رو بشور، صبحونه بخور، بعد میری منتظر می‌مونی، اینطوری خسته هم نمیشی.
    -ولی...اگه همین الان آوردنش چی! اگه بیاد و ببینه من نیستم اونوقت گریه می‌کنه.
    -نه گریه نمی‌کنه. اگه اومد، خودم میام صدات می‌زنم.
    مریم با حرف‌های زن، قانع شد و همراه او رفت. زمان داشت به نیمه‌های روز می‌رسید که خانم مهرانی، گلنار را آورد و بعد از اینکه حدود ربع ساعتی در اتاق خانم معصومی ماند و راجع به موضوعی محرمانه صحبت کردند، پرورشگاه را به مقصد محل کار خودش ترک کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #44

    فصل هفتم

    پاییزِ زیبا با برگریزان و سرمای ملایم و نوازشگرش از راه رسید. بچه‌ها در تکاپوی اول مهر، خودشان را برای شروع درس و مشق آماده می‌کردند. از روی شوق یا اجبار، صبح‌ها زودتر از همیشه از خواب بیدار می‌شدند، روپوش‌های اتو کشیده‌شان را به تن می‌کردند، سوار مینی‌بـ*ـوس سفید رنگ پرورشگاه می‌شدند و برای اندکی علم‌آموزی، رهسپار محل کسب علم و دانش می‌شدند.
    شروع سال تحصیلی برای مریم و اولین گام‌هایش در مدرسه، چندان خوشایند نبود. چند هفته‌ای می‌شد انتظار دیدار گلنار را می‌کشید، در واقع از همان روزی که خانم مهرانی مذاکرات محرمانه‌اش را پشت در بسته با خانم معصومی انجام داد، دیگر خبری از گلنار نشد. ظاهرا آن روز هر دو با هم عهد بر دوری هر دو خواهر بستند.
    مریم هر روز، همین که از خواب بلند می‌شد، دست و رو نشسته، یک راست می‌رفت پشت در اتاق خانم معصومی و از او خواهرش را طلب می‌کرد. اشک‌های روانش از صبح جاری بود و در تقلای دیدار خواهر کوچکش، چون شمعی آب می‌شد و می‌سوخت.
    یک روز صبح وقتی تازه چشم‌هایش را از هم باز کرده بود، سراسیمه از اتاق بیرون آمد، هنوز خواب توی چشم‌های خسته‌اش شناور بود که تلوتلوخوران خودش را به اتاق خانم معصومی رساند. در قفل بود و او هر چه دسته را فشار داد، باز نشد. همانجا، پشت در پاهایش را دراز کرد و با موهای ژولیده نشست. پاهای بدون دمپایی‌اش را روی کف موزاییکی زمین سر داد و چشم‌های مرطوبش را روی دیوار سفید رنگ روبرویش انداخت. بیست دقیقه‌ای طول کشید تا سر و کله‌ی خانم معصومی با آن کیف پَت و پهن و زنگوله‌دارش پیدا شد. به جای صبح بخیر گفتن، مریم را سرزنش کرد و گفت:
    -باز که اینجا نشستی اول صبحی! بلند شو ببینم!
    مریم سرش را بالا آورد و زل زد به چهره‌ی بی‌روح و سرد خانم معصومی.
    -بگو خواهرمو امروز بیارن.
    خانم معصومی با بی‌اعتنایی گفت:
    -پاشو برو کنار ببینم، اینطوری نمی‌تونم برم تو اتاق.
    مریم خودش را کشان‌کشان به گوشه‌ی دیگری برد. خانم معصومی داخل اتاق شد، مریم بلند شد و پشت سرش رفت. با لحنی معصومانه گفت:
    -میگی خواهرمو بیارن؟
    خانم معصومی پشت میز نشست، عینکش را از توی کیفش بیرون آورد و به چشم زد، بی‌توجه به حرف مریم، به برگه‌های روی میزش ور رفت. مریم پاهایش را به زمین کوبید.
    -من گلنارو می‌خوام! بگو بیارنش!
    خانم معصومی دستش را محکم روی میز کوبید.
    -چه خبرته اول صبحی! برو بیرون ببینم! شورش رو درآوردی دیگه.
    خانم معصومی از پشت میز بیرون آمد، زیر بغـ*ـل مریم را گرفت و از اتاق انداختش بیرون و بعد هم در را بست تا سر و صدای او، کمتر گوشش را نوازش دهد.
    التماس‌های مریم ثمربخش واقع نشد؛ گویی قلب خانم معصومی از سنگ بود و حتی گریه‌های مریم هم نتوانست اندکی آن را نرم کند. دخترک پشت در ناله می‌کرد و شاید لحظه‌ای دیدار خواهرش می‌توانست او را آرام کند.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #45

    در باز شد و خانم معصومی با فریاد گوش‌خراشی گفت:
    -کافیه دیگه! پرورشگاه رو گذاشتی رو سرت! بلند شو برو تو اتاقت تا ننداختمت توی انباری.
    مریم به دیوار روبروی اتاق تکیه داده بود و زارزار گریه می‌کرد. او در میان گریه‌های جگرسوزش گفت:
    -من خواهرمو می‌خوام...بگو بیارنش!
    خانم معصومی که حسابی کفری شده بود و صبرش به ته دیگ خورده بود، به انتهای راهرو رفت.
    -مهین خانم بیا این بچه رو از اینجا ببر که اعصاب برام نذاشته.
    مهین خانم با آن هیکل لاغر و استخوانی‌اش، از آشپزخانه بیرون آمد و با آن دهان کج و کوله‌اش زبان باز کرد و گفت:
    -چی شده خانوم!
    هیچی طبق معمول بهونه‌ی خواهرشو می‌گیره.
    مهین خانم دست‌های خیسش را با پیشبند پر از لکش خشک کرد و گفت:
    -چی کارش کنم!
    -ببرش بندازش تو انباری و در رو روش قفل کن تا یکم ادب شه.
    لحظاتی بعد، مریم توی انباریِ انتهای ساختمان در میان انبوهی از خرت و پرت‌های از رده خارج شده به سر می‌برد. چند ساعتی طول کشید تا صدای گریه‌اش متوقف شد، در واقع زمانی دست از گریه و زاری برداشت که دیگر نایی برایش نمانده بود.
    دم‌دمای ظهر بود که تنبیه و زندانی شدن مریم به گوش همه‌ی پرورشگاه رسید. ابتدا از مربی‌ها شروع و بعد وقتی یکی از بچه‌ها فال گوش دو تا از آن‌ها ایستاده بود از ماجرا آگاه شد و طولی نپایید که چون زنجیری به هم گره خورده، لیز خورد و در گوش بقیه فرو رفت.البته هم اتاقی‌های مریم، پیش از این از غیبت او متعجب شده بودند و حتی موضوع را با یکی از مربی‌ها در میان گذاشته بودند؛ ولی جواب دقیقی دستگیرشان نشده بود، فقط به آن‌ها گفته بود:
    -حالش خوبه! جایی نرفته، همین جاست.
    حمیرا با حالتی از نگرانی پرسید:
    -پس چرا نیستش! از صبح که بیدار شدیم اونو ندیدیم.
    مربی طفره رفت و گفت:
    -همین اطرافه! شاید رفته باشه پیش بچه‌های دیگه توی اتاقشون.
    -فکر نکنم رفته باشه! اون به جز ما دوست دیگه‌ای اینجا نداره.
    مربی که می‌خواست یک جوری از زیر سوال‌های آن‌ها خودش را نجات دهد، گفت:
    -من نمی‌دونم، خودتون بگردین پیداش کنین.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #46

    ظهر که شد، خانم معصومی شخصا رفت در انباری را باز کرد. مریم زیر گریه‌هایش در خوابی عمیق فرو رفته بود، دست‌های کوچکش را زیر سرش گذاشته بود و فارغ از تمام غم‌ها و دلواپسی‌هایش، آرامشش را در چُرتی یک ساعتی باز یافته بود.
    خانم معصومی همین که در را باز کرد و مریم را این چنین بی‌حال و رنگ‌پریده دید، هول برش داشت و از کرده‌ی خودش پشیمان شد. سراسیمه به سمتش رفت، تکانش داد و از سر ناامیدی صدایش زد.
    -مریم! مریم بیدار شو! خوبی! خدای من این بچه چش شده!
    طاق باز روی زمین خواباندش و بار دیگر با اضطرابی بیش از قبل صدایش زد.
    -صدامو می‌شنوی مریم!
    سرش را از روی زمین بلند کرد و روی زانوهای خودش گذاشت. موهای مریم را که روی پیشانی‌ عرق کرده‌اش افتاده بود، کنار زد.
    -مریم...مریم بیدار شو.
    مریم با بی‌حالی تکانی به خود داد، چشم‌های سنگینش را به سختی باز کرد. تنها خطی از آن چشم‌های درشت و زیبا مانده بود که به سختی می‌توانست چهره‌ی نگران و مضطرب خانم معصومی را ببیند.
    دقایقی بعد، مریم توی خوابگاهش در حالی که روی تخت خوابیده بود به وسیله هم‌اتاقی‌اش حمیرا مراقبت می‌شد. حال چندان خوشی نداشت، بدنش از تب داغ شده بود و می‌لرزید. حمیرا با حالتی از نگرانی، لبه‌ی تخت نشسته بود، دست راست مریم را توی دست‌هایش داشت و به گرمی و لطافت می‌مالید تا که شاید او کمی آرام بگیرد.
    نیمه‌های شب تب مریم بالاتر رفت. حمیرا که تا آن موقع هنوز بیدار بود و از او مواظبت می‌کرد، ترس برش داشت. مریم توی خواب هزیان می‌گفت و همین طور شُرشُر عرق می‌ریخت. حمیرا با دستپاچگی از اتاق بیرون آمد و سمت خوابگاه مربی‌ها رفت. حواسش به قدری پرت بود که فراموش کرد در بزند , داخل شود. در را که باز کرد، با لرزشی که در صدایش بود گفت:
    -مریم حالش خوب نیست...داره تو خواب حرف می‌زنه!
    یکی از مربی‌ها با شنیدن صدا، توی رختخواب تکانی خورد، لای چشم‌هایش را باز کرد و سایه‌ی حمیرا را که در آستانه‌ی در، روبرویش ایستاده بود، دید.
    -چی شده این نصف شبی!
    حمیرا پای تخت آمد، به طوری که مربی توانست صورت وحشت‌زده‌ی او را ببیند.
    -مریم حالش خیلی بد شده! بیاین ببینید.
    مربی که اکنون خواب از سرش پریده بود، ملحفه را پس زد و به تندی از روی تخت پایین آمد. او به همراه حمیرا با عجله داشتند از اتاق خارج می‌شدند که آن یکی مربی دیگر به یک باره بند خوابش پاره شد و با خواب‌آلودگی گفت:
    -چه خبر شده خانم براتی!
    خانم براتی که هنگام بیرون رفتن، دمپایی‌اش را توی پایش جفت و جور می‌کرد، سرش را برگرداند و گفت:
    -مثل اینکه مریم حالش بد شده.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #47

    همان شب مریم را به بیمارستان بردند. اصرارهای مکرر حمیرا باعث شد خانم براتی راضی شود او را هم همراه خود ببرد.
    مریم دو روز توی بیمارستان بستری بود و در طول این مدت، خانم براتی از صمیم قلب پرستاری از او را بر عهده داشت. خانم براتی همان مربی تازه واردی بود که برای اولین بار مریم را کنار پله‌ها دید و از آن روز که نگاهش به او افتاد، علاقه‌ای بیش از سایر بچه‌ها به او پیدا کرد، به طوری که چه از نزدیک چه دورادور همیشه هوایش را داشت تا کمتر دوری خواهرش بر او سنگینی کند.
    روزی که مریم را به پرورشگاه برگرداندند، رنگ و رویش به پریدگی روزهای قبل بود و تنها تبش آرام گرفته بود. او هنوز هم بی‌صبرانه سراغ گلنار را می‌گرفت. با خاطری پریشان اولین سوالی که از هم اتاقی‌هایش پرسید این بود:
    -گلنارو نیاوردن؟
    آن لحظه بچه‌ها تازه از چُرت نیمروزشان بیدار شده بودند و هنوز توی رختخواب‌هایشان نشسته بودند. حمیرا تا چشمش به مریم خورد، از تخت پایین آمد و با لبخندی که بر لبانش دویده شد به سمتش رفت. دست‌هایش را فشرد و با ذوق‌زدگی گفت:
    -مریم اومدی! دلمون برات تنگ شده بود.
    بقیه‌ی بچه‌ها هم یکی‌یکی آمدند و دورش حلقه زدند.
    طاهره با لحنی آرام، گویی در حرفی که می‌خواست بزند دودل بود، گفت:
    -فرنوش دیروز اومد اینجا.
    مریم از شنیدن این خبر خوشحال شد و گفت:
    -نمی‌دونست گلنارو کی میارن! ازش نپرسیدی!
    طاهره سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
    مریم که نور امیدی برای کسب خبر از گلنار در دلش زنده شده بود، رو به سمیرا کرد و پرسید:
    -به تو چی! چیزی نگفت؟
    سمیرا فقط سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد.
    -کدوم اتاقِ تا برم ازش بپرسم؟
    حمیرا، مریم را به سمتی کشید و گفت:
    -تو تازه اومدی، بیا استراحت کن بعد میری ازش می‌پرسی.
    مریم دستش را از دست‌های حمیرا بیرون کشید.
    -نه همین الان باید برم ازش بپرسم.
    طاهره گفت:
    -تو اتاق شماره چهار.
    مریم تا این را شنید، با عجله از اتاق بیرون رفت. حمیرا با اَخم به طاهره گفت:
    -نباید بهش می‌گفتی.
    حمیرا به دنبال مریم از اتاق بیرون رفت.
    طاهره زیر لب گفت:
    -آخرش که می‌فهمه!
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #48

    مریم، پله‌ها را دو تا یکی پایین آمد و خودش را به اتاق شماره‌ی چهار رساند. در نیمه باز بود و او داخل شد، حمیرا پشت سرش آمد. اتاق به هم ریخته بود، بالشت‌ها نامرتب روی تخت رها شده بود و نیمی از ملحفه‌ها روی زمین بود، مانده‌ی کیک و بیسکویت به همراه پلاستیک بسته‌بندی‌یشان گوشه‌ی یکی از تخت‌ها به حال خود رها شده بود. درِِ چند تا از کمدها باز بود و لباس‌ها از آن‌ها بیرون زده بود.
    حمیرا وقتی با چنین صحنه‌ای روبرو شد، با صدایی نسبتا بلند گفت:
    -اینجا چه خبره! چی کار کردن اتاقُ!
    مریم رو به تنها دختری که توی اتاق بود، گفت:
    -فرنوش نیستش؟
    دختر روی تخت دراز کشیده بود و دستش زیر سرش بود، او همان لحظه که در باز شد، سرش را به آن سو برگردانده بود.
    -فرنوش کیه!
    حمیرا از بالای سر مریم گفت:
    -همون دختری که تازه اومده.
    -آها!رفت تو حیاط.
    مریم و حمیرا بدون اینکه حرف دیگری بزنند از اتاق بیرون رفتند.
    فرنوش روی پله‌های جلو ساختمان نشسته بود و غرق افکاری نامعلوم بود، به طوری که متوجه حضور مریم و حمیرا نشد. مریم همین طور که کنارش ایستاده بود، چند بار صدایش زد؛ ولی حواسش جای دیگری سیر می‌کرد. مریم نگاهش را به سمت حمیرا برگرداند، حمیرا از سر تعجب، شانه‌هایش را بالا انداخت. مریم روی پله‌ها نشست، دستش را روی شانه فرنوش گذاشت و گفت:
    -فرنوش! فرنوش صدامو می‌شنوی!
    فرنوش یک لحظه جا خورد، معلوم بود انتظار حضور آن‌ها را نداشت. مریم بی‌هیچ مقدمه‌ای پرسید:
    -گلنارو خیلی وقته نیاوردن پیشم، حالش خوبه! اتفاقی براش نیفتاده!
    فرنوش گیج و مبهوت به او نگاه کرد، سپس من‌من‌کنان گفت:
    -گلنار... خب... من ... مریم...
    سپس سکوت کرد. مریم منتظر ادامه‌ی صحبت‌هایش ماند. حرفی نزد.
    مریم با دلهره و اضطرابی که در وجودش رخنه کرده بود، پرسید:
    -گلنار مریض شده!
    فرنوش توی چشم‌های هراسان مریم زُل زد و گفت:
    -نه مریض نیست.
    مریم آب دهانش را قورت داد و با صدایی گرفته و کم جان گفت:
    -پس چرا نمیارنش پیشم!
    -بردنش!
    مریم به خودش جرات داد و با لرزشی که در صدایش بود، پرسید:
    -کجا!
    فرنوش بعد از مکثی کوتاه گفت:
    -یه خونواده اومدن بردنش.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا