- عضویت
- 2017/06/15
- ارسالی ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,337
- امتیاز
- 316
#9
فصل دوم
-خواهرم کجاس! گلنار نیستش.
صدای سکوت صبح در ساختمان به گوش میرسید. ساعت دیواری توی راهرو یک ربع به هشت را نشان میداد. بچهها در عالم خواب کودکیشان فرو رفته بودند.
دختری با موهای آشفته و چشمانی خوابآلود از خوابگاه بیرون آمد و سراسیمه توی راهرو خواهرش را جستجو کرد و دیگران را به کمک طلبید.
-گلنارو کجا بردین؟ اون نیستش.
کوکب از انباری صدای او را شنید. در حالی که یکی از آستینهای روپوشش را توی دست کرده بود و آستین دیگرش آویزان بود، با اوقات تلخی گفت:
-باز چی شده این اول صبحی!
بدون اینکه دکمههای روپوش پرچین و چروکش را ببندد، بیرون آمد تا سر و گوشی آب دهد.
-گلنار...گلنار کجایی!
-گلنار! نکنه بچه رو بـرده باشن!
کوکب به دنبال صدا راهی شد. ضمن راه رفتن، روسری خاکستری نخ نمایش را پشت سر گره زد. پای راستش میلنگید، به سرعت راه رفتنش افزود. داخل راهروی سمت چپ شد که نور چراغی آن را روشن کرده بود.
-چی شده مریم!
دختر با پاهای برهنه وسط راهرو ایستاده بود. سرش را برگرداند و با چشمانی که حلقههایی از اشک توی آن جمع شده بود به کوکب نگاه کرد. با بغضی در گلو گفت:
-گلنار تو رختخوابش نیست.
کوکب زیر لب زمزمه کرد.
-بالاخره کار خودشونو کردن!
به مریم نزدیک شد و با لحنی مادرانه گفت:
-گریه نکن دخترم. جایی نرفته، حتما همین دور و براس.
چند قطره اشک از چشمان مریم پایین ریخت، روی گونهاش قِل خورد و نشست روی لبهای باریکش. آب دهانش را قورت داد و با صدایی گریان گفت:
-یعنی کجا رفته! اون که کوچیکه خودش تنهایی نمیتونه بره جایی.
-شاید با خانم صادقی یا خانم مهرانی رفته.
-کجا بردنش؟ چی کارش داشتن؟
کوکب سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
فصل دوم
-خواهرم کجاس! گلنار نیستش.
صدای سکوت صبح در ساختمان به گوش میرسید. ساعت دیواری توی راهرو یک ربع به هشت را نشان میداد. بچهها در عالم خواب کودکیشان فرو رفته بودند.
دختری با موهای آشفته و چشمانی خوابآلود از خوابگاه بیرون آمد و سراسیمه توی راهرو خواهرش را جستجو کرد و دیگران را به کمک طلبید.
-گلنارو کجا بردین؟ اون نیستش.
کوکب از انباری صدای او را شنید. در حالی که یکی از آستینهای روپوشش را توی دست کرده بود و آستین دیگرش آویزان بود، با اوقات تلخی گفت:
-باز چی شده این اول صبحی!
بدون اینکه دکمههای روپوش پرچین و چروکش را ببندد، بیرون آمد تا سر و گوشی آب دهد.
-گلنار...گلنار کجایی!
-گلنار! نکنه بچه رو بـرده باشن!
کوکب به دنبال صدا راهی شد. ضمن راه رفتن، روسری خاکستری نخ نمایش را پشت سر گره زد. پای راستش میلنگید، به سرعت راه رفتنش افزود. داخل راهروی سمت چپ شد که نور چراغی آن را روشن کرده بود.
-چی شده مریم!
دختر با پاهای برهنه وسط راهرو ایستاده بود. سرش را برگرداند و با چشمانی که حلقههایی از اشک توی آن جمع شده بود به کوکب نگاه کرد. با بغضی در گلو گفت:
-گلنار تو رختخوابش نیست.
کوکب زیر لب زمزمه کرد.
-بالاخره کار خودشونو کردن!
به مریم نزدیک شد و با لحنی مادرانه گفت:
-گریه نکن دخترم. جایی نرفته، حتما همین دور و براس.
چند قطره اشک از چشمان مریم پایین ریخت، روی گونهاش قِل خورد و نشست روی لبهای باریکش. آب دهانش را قورت داد و با صدایی گریان گفت:
-یعنی کجا رفته! اون که کوچیکه خودش تنهایی نمیتونه بره جایی.
-شاید با خانم صادقی یا خانم مهرانی رفته.
-کجا بردنش؟ چی کارش داشتن؟
کوکب سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
آخرین ویرایش: