رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

توران زارعی قنواتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/15
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
316
#9

فصل دوم

-خواهرم کجاس! گلنار نیستش.
صدای سکوت صبح در ساختمان به گوش می‌رسید. ساعت دیواری توی راهرو یک ربع به هشت را نشان می‌داد. بچه‌ها در عالم خواب کودکی‌شان فرو رفته بودند.
دختری با موهای آشفته و چشمانی خواب‌آلود از خوابگاه بیرون آمد و سراسیمه توی راهرو خواهرش را جستجو کرد و دیگران را به کمک طلبید.
-گلنارو کجا بردین؟ اون نیستش.
کوکب از انباری صدای او را شنید. در حالی که یکی از آستین‌های روپوشش را توی دست کرده بود و آستین دیگرش آویزان بود، با اوقات تلخی گفت:
-باز چی شده این اول صبحی!
بدون اینکه دکمه‌های روپوش پرچین و چروکش را ببندد، بیرون آمد تا سر و گوشی آب دهد.
-گلنار...گلنار کجایی!
-گلنار! نکنه بچه رو بـرده باشن!
کوکب به دنبال صدا راهی شد. ضمن راه رفتن، روسری خاکستری نخ نمایش را پشت سر گره زد. پای راستش می‌لنگید، به سرعت راه رفتنش افزود. داخل راهروی سمت چپ شد که نور چراغی آن را روشن کرده بود.
-چی شده مریم!
دختر با پاهای برهنه وسط راهرو ایستاده بود. سرش را برگرداند و با چشمانی که حلقه‌هایی از اشک توی آن جمع شده بود به کوکب نگاه کرد. با بغضی در گلو گفت:
-گلنار تو رختخوابش نیست.
کوکب زیر لب زمزمه کرد.
-بالاخره کار خودشونو کردن!
به مریم نزدیک شد و با لحنی مادرانه گفت:
-گریه نکن دخترم. جایی نرفته، حتما همین دور و براس.
چند قطره اشک از چشمان مریم پایین ریخت، روی گونه‌اش قِل خورد و نشست روی لب‌های باریکش. آب دهانش را قورت داد و با صدایی گریان گفت:
-یعنی کجا رفته! اون که کوچیکه خودش تنهایی نمی‌تونه بره جایی.
-شاید با خانم صادقی یا خانم مهرانی رفته.
-کجا بردنش؟ چی کارش داشتن؟
کوکب سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #10

    خانم صادقی از راه رسید. صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌دارش قبل از ورود خودش، اعلام حضور کردند.
    -چرا گریه می‌کنی مریم؟
    دستش را روی شانه‌های لرزان مریم گذاشت و او را به سوی خود کشید. سپس خم شد و مثل کسی که بی‌خبر از همه جاست حرفش را ادامه داد:
    -چی شده مگه!
    مریم با پشت دست چشمانش را مالید.
    -گلنار نیستش! کجا بردینش؟
    خانم صادقی همان طور که خم شده بود، از بالای سر مریم ، نیم نگاهی به کوکب انداخت.
    کوکب سری به نشانه تاسف تکان داد.
    -جایی نرفته عزیزم. بیا بریم دست و صورتتو بشور، صبحونتم بخور، بعد بهت میگم.
    کوکب ضمن بستن دکمه‌های روپوشش، رفتن آن‌ها را تماشا کرد و با خود گفت:
    -چی می‌خوان بهش بگن! چی دارن که بگن! حتما می‌خوان صاف و پوست‌کنده بگن خواهرتو دادیم یه خونواده‌ی دیگه. به همین راحتی! نمیگن چی سر این دختر بیچاره میاد. اینم شد انصاف!
    مریم توی اتاق خانم پیام، روی یک صندلی کنار میز نشسته بود. سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی‌زد.
    هنوز ردپایی از اشک روی گونه‌اش به چشم می‌خورد. منتظر بود سرنخی از خواهر کوچکش دستگیرش شود.
    چند ساعتی که از روز گذشته بود کسی جوابی در این خصوص به او نداده بود. شاید هم جرات و شهامت آن را نداشتند.
    خانم پیام دست راستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و به مریم نگاه می‌کرد. توی ذهنش دنبال کلماتی می‌گشت تا آن‌ها را پشت هم ردیف کند و جوابی قانع‌کننده تحویل او دهد.
    -ببین مریم جان، دخترم، تو نباید نگران گلنار باشی.
    مریم همین طور که سرش پایین بود و با دستانش بازی می‌کرد، با صدای گرفته‌ای گفت:
    -چرا بهم نمی‌گین کجاس؟
    -اونو برای یه چند روزی دادیم پیش یه خونواده باشه.
    مریم تا این جمله را شنید، سرش را بالا گرفت و به تندی پرسید:
    -برای چی دادین؟ خواهرمو به کی دادین؟
    خانم پیام صندلی‌اش را نزدیک مریم کشید، با دستان بزرگ و کشیده‌ی خود، دستان کوچک و استخوانی او را فشرد.
    -فقط برای یه هفته اونجاست، بعد برمی‌گرده.
    بغض گلوی مریم را گرفته بود. صورت گرد و کوچکش از شدت خشم قرمز شد.
    -چرا خواهرمو بهشون دادین. این همه بچه اینجاست، یکی دیگه رو می‌بردن.
    -امروز شنبه‌اس، تا روز جمعه میارنش.
    مریم دستش را از دستان خانم پیام بیرون کشید. با پشت دست روی چشمانش مالید و اشک‌هایش را پاک کرد.
    -اگه نیارنش چی...من خواهرمو می‌خوام.
    گریه امانش نداد. اشک‌هایش بی‌وقفه پایین ریخت. کاری از دست خانم پیام ساخته نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #11

    نور خورشید از میان پنجره‌ی نیمه باز عبور می‌کرد و بدون کسب اجازه، خودش را داخل خوابگاه هل می‌داد، که در سکوت مطلق فرو رفته بود.
    ذرات معلق غبار را می‌شد در فضای نیمه تاریک آنجا دید.
    صدای بازی و هیاهوی بچه‌ها که گویی از دور دست به گوش می‌رسید، اندکی آرامش حاکم بر خوابگاه را می‌شکست.
    مریم روی تختش در انتهای خوابگاه نشسته بود. پاهایش را توی شکمش جمع کرده بوده و دستانش را دور آن حلقه زده بود.
    با آن صورت رنگ‌پریده و غمگین در عالمی دیگر بود و گویی گوش‌هایش چیزی نمی‌شنید؛ حتی صدای باز و بسته شدن در هم نتوانست او را از دنیای درون خود بیرون بیاورد. چشمان سیاه روشنش حضور کوکب را در کنار خود احساس نکرد.
    به قدری بی‌خبر از اطرافش بود که ندانست چه موقع او کنارش روی تخت نشست و تنها وقتی به خود آمد که کوکب دستان خیسش را روی شانه‌های کوچک او نهاد.
    -اینجا نشستی چرا؟ نمی‌خوای بری با بچه‌ها بازی کنی؟
    مریم مثل کسی که دچار شوک شده باشد از جا پرید. ظاهرا در آن لحظه انتظار دیدن کسی را نداشت و کوکب مثل اجل معلق جلواش ظاهر شده بود.
    -ترسوندمت؟
    مریم همین طور زُل زد به کوکب خانم و حالتی دفاعی به خود گرفت.
    کوکب خواست دستی به سر او بکشد که مریم خودش را عقب کشید و اجازه این کار را به او نداد.
    -من که کاریت ندارم دختر جون.
    مریم جوابی نداد. کوکب بلند شد و رفت سمت تخت روبرو و همین طور که بالشت و ملحفه‌ها را مرتب می‌کرد، گفت:
    -من فقط اومدم اینجا رو تر و تمیز کنم، تو هم بهتره بری پیش بچه‌ها بازی کنی.
    مریم پرخاشگرایانه گفت:
    -نمی‌خوام بازی کنم. دوست ندارم برم پیششون.
    مریم روی بالشت خوابید، دستش را برد زیر سرش و پشتش را به کوکب کرد.
    -چیه! خوابت میاد؟
    مریم با بی‌اعتنایی تکانی به خود داد و پلک‌هایش را روی هم نهاد.
    کوکب چند قدم آن طرف‌تر رفت و کنار تخت دیگری ایستاد. ملحفه‌ای با گل‌های صورتی و آبی که به طرز نامرتبی مچاله شده بود را برداشت و بعد از اینکه تا زد، روی بالش صورتی رنگی گذاشت که گوشه‌ای از آن پارگی داشت و رشته‌ای پنبه بیرون زده بود.
    -حتما دیشب خوب نخوابیدی؟
    مریم با عصبانیت بلند شد و لبه‌ی تخت نشست.
    -چقدر حرف می‌زنی. مگه نیومدی واسه تمیز کاری؟
    کوکب آستینش را تا آرنج کشید بالا. چند تخت با مریم فاصله داشت و بالشی را که خرده بیسکویت روی آن بود، می‌تکاند.
    -می‌بینی که دارم تمیز می‌کنم.
    بالش را سر جایش گذاشت، با کف دست چند ضربه روی آن زد تا پُفش بخوابد و صاف شود. سپس خم شد و چند پوست شکلات را از روی زمین برداشت و توی سطلی که کنج دیوار گذاشته بود، ریخت.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #12

    -می‌دونم دلتنگ خواهرتی.
    روی یک تخت روبروی مریم نشست و پاهای خسته‌اش را دراز به دراز روی زمین کشید.
    -گفتن تا آخر هفته میارنش، چشم رو هم بذاری اومده.
    مریم چشمانش را ریز کرد و نگاهی از سر خشم به کوکب انداخت.
    -اگه نیارنش چی! اصلا خواهرمو بردن که چی بشه.
    کوکب با دست چپ پشه‌ای را که روی بینی پهنش جا خوش کرده بود، کنار زد.
    -خونواده‌ای که خواهرتو بردن یه دختر دارن همسن و سال خودت. میگن خواستن دختره تنها نباشه واسه همین خواهرتو...راستی اسمش چی بود؟...آها! گلنار. گلنارو بردن پیشش.
    مریم صدای نازکش را بالا برد و همین طور که مغموم و در هم لبه تخت نشسته بود، گفت:
    یعنی خواهرمو بردن من تنها نمیشم! تازشم اینجا پر بچه‌اس، یکی‌شونو می‌بردن.
    کوکب پیش خودش فکر کرد.
    -راس میگه بچه. یکی دیگه رو به جاش می‌بردن و این بیچاره‌ها رو به این روز نمی‌نداختن.
    او گر چه میلش نمی‌کشید، خنده‌ای زورکی روی لب‌هایش نشاند و به صورت آبله‌گونش که همیشه رگه‌هایی از غم در آن نمایان بود، ظاهری شاد بخشید.
    -نه اینکه خواهرت بچه‌ی بانمکیه، به دلشون نشسته. به همین خاطر بردنش پیش خودشون.
    مریم کمی نرم شد و این بار با لحن ملایمی گفت:
    -الان سه روزه که بردنش. دلم براش تنگ شده.
    چند قطره اشک از چشمانش پایین چکید، خواست بزند زیر گریه که جلوی خودش را گرفت. بینی‌اش را بالا کشید و با نگرانی گفت:
    -یه وقت اذیتش نکنن. نکنه بهش غذا ندن.
    کوکب خیالش را راحت کرد و گفت:
    -نه نمی‌خواد دلواپسش باشی، غذا خوب بهش میرسه.
    سرش را جلو کشید، دستش را جلوی دهانش گرفت و برای اینکه خیالش تخت شود صدایش شنیده نمی‌شود، به دور و برش نگاهی انداخت تا اطمینان حاصل کند کسی وارد خوابگاه نشده. سپس به آهستگی گفت:
    -شنیدم آدمای پولدارین. توی یه خونه بزرگ بالای شهر زندگی می‌کنن. پس نمی‌خواد نگرون خواب و خوراکش باشی.
    کوکب دستانش را از هم باز کرد و با خنده ادامه داد:
    -حتما الان تو یه اتاق پر اسباب‌بازی داره واسه خودش بازی می‌کنه. اونوقت تو چی! اینجا نشستی غصه‌شو می‌خوری.
    از این حرکت کوکب، مریم خنده‌اش گرفت ولی خیلی زود لب‌هایش را جمع کرد و باز همان حالت غم‌زده‌ی قبلی را به صورتش داد.
    -گلنارو که آوردن پیش خودم نگهش می‌دارم و نمی‌زارم کسی ببردش. موقع خوابم یه نخ دور دست هر دوتامون می‌بندم تا وقتی خوابیدیم کسی نیاد اونو برداره ببره.
    کوکب به شوخی سر به سرش گذاشت و گفت:
    -نخ که نازکه، خیلی راحت می‌پوکه. باید با یه طناب دستاتونو بهم ببندین. اینطوری مطمئن‌تره، کسی نمی‌تونه بازش کنه چون سفت و محکمه.
    مریم این بار از ته دل خندید.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #13

    برای ثانیه‌هایی همه چیز را از یاد برد، اما اندکی بعد خنده‌اش را خورد و گفت:
    -هنوز خیلی مونده تا گلنارو بیارن. کی یه هفته تموم میشه؟
    کوکب دست مشت شده‌اش را جلوی صورتش گرفت و گفت:
    -بذار ببینم چند روز میشه.
    انگشتانش را یکی‌یکی از هم باز کرد.
    -سه‌شنبه، چهارشنبه،پنج‌شنبه، جمعه. همه‌اش چهار روز مونده. خیلی نیس که. اندازه یه آب خوردنه.
    سعی‌اش بر این بود به مریم قوت قلب دهد و اندکی از غم و غصه‌اش بکاهد.
    -چهار روز خیلی زیاده، من می‌خوام همین الان بیارنش.
    اشکش سرازیر شد و به هق‌هق افتاد.
    -اگه مامانم زنده بود بهش می‌گفتم گلنارو بردن. اصلا اگه زنده بود، نمی‌ذاشت ببرنش.
    مریم صورتش را در دستان کوچکش پنهان کرد و های‌های گریست.
    کوکب بلند شد و آمد روی تخت، کنارش نشست.دستش را دور شانه‌های او حلقه زد. چشمانش گشاد شد و لب‌هایش کمی لرزید.
    -منم یه خواهر کوچیکتر داشتم که یه خونواده با خودشون بردن.
    مریم سرش را از میان دستانش جدا کرد و بالا گرفت. چشم‌های اشکبارش را به سوی کوکب دوخت و منتظر شنیدن ادامه صحبت‌های او شد.
    -حرف خیلی سال پیشه. بیش از پنجاه سال. اون موقع من همسنای الان تو بودم، خواهرمم دو سال ازم کوچیکتر بود.
    کوکب در خیالاتش غرق شد و گذشته را در جلوی دیدگانش به نظاره نشست.
    -اسمش خورشید بود. صبح‌ها که می‌خواستم از خواب بیدارش کنم، می‌رفتم بالای سرش می‌نشستم دستامو بهم می‌زدم و می‌گفتم:«خورشید خانم بیدار شو، صبح اومده تو خونه، تو هم باید بیدار شی، خونه رو روشن کنی، بیای پیشم بشینی،با هم بگیم بخندیم.»
    کوکب به یاد روزهای کودکی، دستانش را بهم می‌زد و با لبخندی همراه با اشک،گذشته‌ها را در ذهنش مرور می‌کرد.
    مریم که مشتاقانه به حرف‌های او گوش سپرده بود، پرسید:
    -فقط همین یه خواهرو داشتی؟
    کوکب که برق نگاهش نشان می‌داد یادآوری دوران گذشته از طرفی برایش چقدر شادی‌بخش و از سویی دیگر ملال‌آور است، به جای اینکه جواب پرسش مریم را بدهد،در حالی که با افسوس سرش را تکان می‌داد، حرف دلش را زد و گفت:
    -یادش بخیر اون روزا، چقدر زود گذشت. بعضی وقتا احساس می‌کنم همین چند روز پیش بوده.
    مریم دوباره حرفش را تکرار کرد.
    -بغیر خورشید، خواهر دیگه‌ای هم داشتی؟
    کوکب دهانش را باز کرد و پوفی داد بیرون و گفت:
    -آره ما شش تا خواهر بودیم. من و خورشید کوچیکتر از بقیه بودیم.
    -بعد چی شد؟ خورشیدو آوردن؟
    کوکب دستی روی بینی‌اش کشید و با بی‌حوصلگی آن را خاراند.
    -اَه! این پشه هم که امروز ول کن نیس. میاد یه راست می‌شینه رو بینی من.
    کسی داخل خوابگاه شده بود و مریم را صدا می‌زد.
    -مریم اینقدر اونجا نشین، بیا بریم با بچه‌ها بازی کن.
    مریم و کوکب هر دو با هم سرشان را به سوی منبع صدا برگرداندند. خانم مهرانی با مانتوی صورتی و شلوار سفید در آستانه در ایستاده بود.
    کوکب از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به کمرش داد.
    -بلند شو با خانم مهرانی برو پیش بچه‌ها، بقیه رو بعد برات تعریف می‌کنم.
    مریم با بی‌میلی بلند شد. کوکب دستی به موهای درهم و شانه نکشیده‌ی او زد و با سرانگشتانش آنها را صاف کرد.
    -آفرین دختر خوب، برو تا منم بقیه رختخوابا رو مرتب کنم.

     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #14

    عصر روز جمعه بود.‌ بچه‌ها در فضای چمن‌کاری شده حیاط پرورشگاه بازی می‌کردند.
    محل بازی بچه‌ها که به وسیله نرده‌های آهنی قرمز محصور شده بود، در گوشه‌ی سمت چپ ساختمان قرار داشت و فضایی نسبتا کوچک بود که آن‌ها موقع بازی توی هم می‌لولیدند و آنقدر آزادی عمل نداشتند تا بتوانند ورجه‌‌ وورجه کنند.
    توی این فضای چمن‌کاری شده که در این موقع از سال علف‌هایش بدرنگ شده بودند و در نقاطی هم رو به زردی می‌نهاد، چند وسیله بازی بود و عموما هم کفاف همه بچه‌ها را می‌کرد.(البته اگر نظم و ترتیب را رعایت می‌کردند و هر کس بعد از استفاده از یک وسیله، نوبت را به دیگر می‌داد)
    خانم ملکی روی تنها نیمکت موجود در آنجا، پشت سرسره‌ها نشسته بود و طبق معمول کتاب محبوبش«چگونه به آرامش برسیم» را دو دستی چسبیده بود و با میـ*ـل می‌خواند.
    عینکش تا نوک بینی‌اش پایین آمده بود، لب‌هایش را در هم مچاله کرده بود و با ابروهای گره کرده انگار با کتاب سر جنگ داشت و طلبش را از آنچه از خواندن آن عایدش نشده بود، وصول می‌کرد.
    خانم ملکی کوچکترین توجهی به بچه‌ها نشان نمی‌داد و آن‌ها را به حال خودشان رها کرده بود.
    بچه‌ها اما، با شور و شوق بازی می‌کردند و برایشان اهمیتی نداشت خانم ملکی کتاب می‌خواند یا مراقبشان است.
    -نوبت منه، برو کنار.
    چهار تا از آن‌ها جلوی سرسره بزرگتر ایستاده بودند و یکی‌یکی از پله‌ها بالا می‌رفتند و از سطح شیب‌دارش سر می‌خوردند پایین و می‌افتادند روی زمین خاکی پای سرسره و بعد که پا می‌شدند شلوارشان را که مملو از خاک شده بود، می‌تکاندند و دوباره می‌رفتند توی صف می‌ایستادند تا بار دیگر این حرکت را تکرار کنند.
    سرسره‌ای که ارتفاع کمتری داشت و بغـ*ـل آن یکی دیگر جای داده شده بود، خریداری نداشت و کسی پاپی‌اش نمی‌رفت؛ گویی بچه‌ها دوست داشتند در ارتفاع بالاتر انرژی‌یشان را تخلیه کنند و همچون فرشته‌ای بال در آورند و شادی‌کنان به پرواز درآیند.
    -آخ پام!
    یکی از پسرها که پنج سالی بیشتر نداشت موقع پایین آمدن از سرسره، پاهایش خورد به لبه تیز پایین آن و کمی خراش برداشت. پسرک به کناری رفت و روی زمین نشست. پای راستش را خم کرد و دست کشید روی قسمت خراش بـرده که بغـ*ـل پاشنه‌ی پایش بود.
    مریم خارج از زمین بازی ایستاده بود، دستش را دور نرده‌ها حلقه زده بود و چانه‌اش را گذاشته بود روی لبه‌ی آن. هیچ اشتیاقی به شرکت در بازی بچه‌ها نداشت و فقط با بی‌حوصلگی آن‌ها را تماشا می‌کرد.
    نگاهش را از درختچه‌ی اناری که قسمتی از شاخه‌های آن درست روبروی صورتش می‌افتاد، رد کرده بود و انداخته بود روی پسری که پایش زخم برداشته بود.
    نگاه سرد و بی‌تفاوت مریم، گرچه توجه پسرک را برای ثانیه‌هایی به سوی خود کشید ولی خیلی زود آن را برگرداند و رفت سمت تنها آلاکلنگی که توی وسط زمین بازی بود و چمن‌های اطرافش همه کنده شده بودند.
    پسرک یک سمت آلاکلنگ نشست و با دستانش میله‌های دو سمت آن را محکم فشرد و منتظر ماند کسی بیاید همراهش شود و سمت دیگر آن بنشیند. روی انگشتانش جای چند زخم خودنمایی می‌کرد و ناخن‌هایش را تا بیخ کوتاه کرده بودند.
    چرخی به سرش داد و برگشت سویی را نگاه کرد که مریم ایستاده بود. مریم اکنون چهار زانو پشت نرده‌ها نشسته بود و دیگر توجهی به بازی بچه‌ها نداشت.با انگشتان دستش بازی می‌کرد و سرش را پایین انداخته بود.
    چند تا دختر کم سن و سال‌تر از مریم، روی تاب‌زنجیری‌ها بازی می‌کردند. تاب‌زنجیری‌ها در انتهای محوطه واقع شده بودند، هم ردیف آلاکلنگ، نزدیک به دیوار حیاط که با آجرهای قرمز رنگ حصاری چهار متری دور بنای پرورشگاه کشیده بودند.
    دختری حدودا پنج ساله با دامن آبی چین‌دار و بلوز آستین کوتاه صورتی روی یکی از تاب‌ها نشسته بود و با دست تُپل سفیدش محکم زنجیرها را چسبیده بود و دختری از او بزرگتر، با موهای کوتاه پسرانه، پشت سرش ایستاده بود و هُلش می‌داد تا تاب بخورد. روی تاب کناری‌اش دختری دیگر نشسته بود با بلوزی یک دست نارنجی و صورتی سبزه، که شش سالی بیشتر نداشت و خودش به تنهایی تاب می‌خورد و کسی نبود هُلش دهد، ولی آنقدر فرز بود که خودش با فشار آوردن به تاب، به هوا می‌رفت و خنده‌ای از ته دل از دهان کوچک و باریکش بیرون می‌داد.
    پسرکی که روی آلاکلنگ بود یک همبازی پیدا کرده بود.
    خانم ملکی کتابش را روی نیمکت گذاشت، دستانش را از دو طرف باز کرد و کمی آن‌ها را چرخاند تا اندکی خستگی در کند و استراحتی به خود دهد. سپس بلند شد و ایستاد. از بالای عینک دسته شکسته‌اش بالا رفتن بچه‌ها از پله‌های سرسره را تماشا کرد. دستی به گردنش کشید و آن را مالش داد تا از حالت کوفتگی خارج شود. در حال انجام این کار بود که چشمش از میان بچه‌ها حرکت کرد تا رسید به نرده‌های پشت سرش که در فاصله کمی از او قرار داشت. مریم دیگر آنجا نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #15

    فصل سوم

    -چرا گلنارو نیاوردن! بگو بیارنش
    -باشه گریه نکن میارنش.
    -نه نمیارنش،دروغ میگی...خواهرمو نمیارن.
    -اگه دختر خوبی باشی و گریه نکنی میارنش.
    -نمی‌خوام...بگو بیارنش.
    این‌ها صداهایی بود که از طبقه‌ی بالا می‌ریخت پایین و به گوش کوکب می‌رسید.
    او توی آشپزخانه بود و کف زمین را که چسبناک و لغزنده شده بود، تی می‌کشید. پیشبندی یک دست سبز تیره با نوارهای سفید دور کمرش بسته بود و با فشار زیاد، زمین را می‌سایید تا برق بیفتد و غرولند خانم پیام روی سرش خروار نشود و مدام بهانه نگیرد که چرا به نحو احسن وظایفت را انجام نمی‌دهی و همه جا اینقدر چرک و کثیف است.
    کوکب وقتی صدای جیغ و داد مداوم مریم را شنید، بدون اینکه پیشبندش را باز کند، از آشپزخانه بیرون آمد، راهروی تنگی را که فقط آشپزخانه در آن بود طی کرد، پیچید سمت چپ، بعد وارد راهروی گشادی شد که در ابتدای آن، پله‌های منتهی به طبقه دوم قرار گرفته بود.
    کنار پله‌ها ایستاد و دستش را گرفت به نرده‌ها که رنگ و رو رفته و کثیف بود و به یک رنگ‌آمیزی درست و حسابی نیاز داشت تا کمی وا بیاید و اینقدر توی ذوق نزند.
    کوکب پای چپش را روی پله‌ی اول گذاشت و در حالی که پای راستش روی زمین بود، گوشش را تیز کرد و سرش را جلو کشید تا واضح‌تر صداها را بشنود.
    -بلند شو لباسات کثیف میشه.
    -نمی‌خوام...دستامو ول کن.
    -دیگه داری دختر بدی میشی ها.
    صدای گریه و زاری مریم بلندتر شد. داد می‌کشید و پاهایش را به زمین می‌کوبید.
    کوکب پای راستش را هم روی پله‌ها گذاشت و وزن سنگینش را با فشاری که به کل هیکلش آورد، بالا داد.
    -ببین با این کاراشون این طفل معصومو به چه روزی انداختن.
    پله‌ها را به زحمت یکی یکی بالا رفت. پله‌‌ی آخر که رسید، وقتی پای راستش را گذاشت روی زمین، نفس عمیقی از دهان سُر داد بیرون و خم شد و دستی به زانویش کشید.
    مریم وسط راهرو نشسته بود، دمپایی‌هایش را گوشه‌ای پرتاب کرده بود، پاهایش را دراز به دراز کشیده بود و هی روی زمین سُرش می‌داد.
    خانم صادقی با کلافه‌گی روبرویش ایستاده بود و التماس می‌کرد بلند شود و دست از گریه بردارد.
    -بلند شو ببرمت تو حیاط با بچه‌ها بازی کنی.
    نمیام...همین جا می‌شینم تا گلنارو بیارین.
    اشک‌هایش همین طور از گوشه‌ی چشمش مثل آبشاری خروشان پایین می‌ریخت، روی گونه‌های صاف و استخوانی‌اش قِل می‌خورد و می‌رسید به چانه‌اش، بعد قطراتی از آن لیز می‌خورد توی گردنش و نرم نرمک روی لباسش می‌نشست.
    کوکب لنگ‌لنگان جلو آمد و روبروی خانم صادقی، پشت سر مریم ایستاد.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #16

    خانم صادقی تا چشمش به کوکب خورد، سر درد و دل را باز کرد و گفت:
    -نمی‌دونم چطور آرومش کنم. از صبح تا حالا مدام بهونه می‌گیره، به زور فرستادمش تو حیاط با بچه‌ها بازی کنه ولی نرفته برگشت. دیگه کاری از دستم بر‌نمیاد. باید زنگ بزنم خانم پیام خودش بیاد یه فکری به حالش بکنه.
    کوکب همین طور که ایستاده بود و چشمش را بین خانم صادقی و مریم رد و بدل می‌کرد، پرسید:
    -پس چرا گلنارو نیاوردن؟مگه قرار نبود امروز بیارنش؟
    خانم صادقی دسته‌ای از موهایش را که از زیر مقنعه بیرون زده بود، داخل برد و با اوقات تلخی گفت:
    -چی بگم، اینو باید از خانم پیام پرسید.
    مریم کوتاه بیا نبود، یک ریز گریه می‌کرد و داد و فریاد به راه انداخته بود.
    -خواهرمو کجا بردین...من گلنارو می‌خوام...زود باشین بیارینش.
    نور ضعیفی از پنجره‌ی انتهای راهرو به درون سرک می‌کشید و اندکی آن را روشن می‌کرد. خانم صادقی کلید چراغ بالای سرش را روشن کرد. با روشن شدن چراغ، رشته‌های نور سفیدی روی صورت مریم کشیده شد.
    صورت کوچکش به قدری قرمز شده بود که گویی خون در آن فواره کشیده بود و هر لحظه امکان داشت به بیرون بپاشد. به قدری اشک داغ ریخته بود که چشمانش را به زحمت می‌توانست باز نگه دارد و مثل خطی می‌ماند که هر لحظه باریک و باریک‌تر می‌شد.
    -من دیگه کاریت ندارم، می‌خوای تا صبح همین جا بشین و گریه کن.
    خانم صادقی این را گفت و بی‌هیچ درنگی مریم را تنها گذاشت و رفت. صدای پایین رفتنش از پله‌ها شنیده شد. طوری کفش‌های اسپورت تازه پارافین‌زده‌اش را روی پله‌ها فرود می‌آورد که انگار با زمین و زمان سر جنگ داشت.
    کوکب بعد از اینکه رفتن او را با چشمان متعجب دنبال کرد، چرخی زد و آمد روبروی مریم ایستاد.
    -بلند شو دختر جون، اینقدر گریه نکن، الان از حال میری.
    مریم سرش را بالا گرفت و صورت خیسش را انداخت روی صورت خسته و بی‌رمق کوکب. حرفی نزد، فقط نگاهش کرد. کوکب به زور خودش را نشاند روی زمین، دستش را تکیه‌گاه زانویش قرار داد و با احتیاط طوری که به کمرش فشار نیاید، روبروی مریم نشست.
    -یه نیگا تو آینه بنداز، صورتت خیلی زشت شده.
    -نخیرم، زشت نیستم.
    -اینطوری وقتی گلنارو آوردن، نمی‌شناستت.
    -چرا می‌شناسه. گلنارو که آوردن دستشو می‌گیرم از اینجا می‌ریم تا دیگه کسی اذیتمون نکنه.
    -تنهایی کجا می‌خواین برین؟
    مریم شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
    -نمی‌دونم. یه جای دور که توش آدم نباشه.
    کوکب پوزخندی زد و گفت:
    -اگه آدم نباشه تنهایی نمی‌ترسی؟
    مریم حرفی نزد، توی فکر فرو رفت، بعد زد زیر گریه.
    -اگه گلنارو نیارن چی کار کنم؟
    کوکب به او قوت قلب داد و گفت:
    -میارنش. حتی اگه نیارنش خانم پیام خودش میره دنبالش.
    مریم آب گلویش را قورت داد، مکثی کرد و گفت:
    -خانم پیام خودش گلنارو بهشون داد. اون آدم بدیه.
    نفسی تازه کرد و با پشت دست روی چشمانش کشید تا حلقه‌های اشک را از روی پلک‌هایش کنار بزند، سپس ادامه داد:
    -الان رفته پیش بچه‌هاش، نمیره گلنارو بیاره که.
    کوکب با ناخن‌های بلندش، صورتش را خاراند.
    -می‌خوای ادامه داستان خواهرمو برات تعریف کنم؟
    -همونی که یه خونواده با خودش برد؟
    -آره. خوب یادت مونده ها.
    -باشه تعریف کن بقیه‌شو برام.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #17

    کوکب هیکل پهنش را جلو کشید تا به مریم نزدیکتر شود. دستان کوچک او را در دست گرفت و گفت:
    -خب، تا کجا بهت گفتم؟
    -اونجا که خورشیدو با خودشون بردن.
    کوکب پوفی از دهان داد بیرون و گفت:
    -جونم برات بگه، تو یه روز زمستونی که بارون شُرشُر از آسمون میومد پایین و تموم خونه زندگیمون خیس آب شده بود، یه زن و شوهری اومدن خونمون. از سر و وضعشون معلوم بود دستشون به دهنشون می‌رسه. جایی که ما زندگی می‌کردیم یه خونه بزرگ و قدیمی بود که دور تا دورش یه مُشت اتاق زده بود بالا. یه مُشت اتاق که می‌گفتی حالا سقفش می‌ریزه یا یه دقیقه‌ی دیگه. هر اتاق به یه مستاجر داده شده بود، یکی از یکی بدبخت بیچاره‌تر. هر کدوم 7-8 سر عائله داشتن. من و خواهرام و ننه بابام تو یکی از همین اتاقای فکستنی زندگی می‌کردیم. اتاق که نبود، اندازه‌ی یه لونه گنجشک بود، به زور هشت نفری خودمونو می‌چپوندیم توش. زمستون اون سال، خیلی سرد بود، آدم از سرما قندیل می‌‌بست. سقف اتاقمون پر سوراخ سمبه بود همین طور آب ازش چیکه می‌کرد...
    کوکب آهی به بلندای رنج‌های زندگی‌اش کشید و نفسی تازه کرد.
    -حرفام که برات قابل فهمه.
    مریم بدون اینکه حرفی بزند سرش را به نشانه تایید تکان داد.
    -خلاصه اون زن و شوهر اومدن خونمون. من و خواهرام هاج و واج نیگاشون می‌کردیم و مونده بودیم اینا چرا تو این باد و بارون سر و کله‌شون پیدا شده؛ ولی بابا ننه‌ام از قبل در جریان بودن. اون موقع برام عجیب بود که چطور با هم آشنا شدن، آخه سر و وضع اونا از زمین تا آسمون با ما فاصله داشت. ازشون معلوم بود پول و پله‌ای تو جیب دارن و مث ما ندار نیستن. بابای خدا بیامرزم یه گاری داشت که باهاش سر خیابون لبو می‌فروخت، چندرغاز گیرش میومد. به زور شکم زن و بچه‌شو سیر می‌کرد. خیلی از شبا بود که با شکم گشنه می‌خوابیدیم. ننه‌ی خدا بیامرزم از اون زنای غیرتی بود که همپای مردشون کار می‌کنن. می‌رفت خونه‌ی این و اون کلفتی. ولی با شیشتا دختر قد و نیم قد و درآمد کمی که داشتیم ، زندگی خیلی سخت واسمون می‌گذشت. بابا ننه‌ام دستشون تنگ بود و از پس تر و خشک کردن ششتا بچه برنمیومدن. اینطوری بود که خورشیدو دادن به اون خونواده.
    کوکب از صحبت کردن باز ایستاد، چند قطره اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود، پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
    - یادمه اون آقاهه از تو جیب کتش یه بسته پول که دورشو روزنامه پیچونده بود بیرون آورد. یه گوشه از روزنامه تا خورده بود عقب، اینطوری بود که فهمیدم توش پوله. اونو گذاشت کف دست بابام. مامانم خورشیدو کشوند سمتش و باهاش حرف زد، نمی‌دونم درِگوشش چی گفت ولی بعد اون خانمه هم اومد کنار خورشید وایساد، خم شد و یه چیزی گفت. از قیافه‌اش معلوم بود خانم مهربونیه، خوش برو رو هم بود. بعد دست خورشیدو گرفت و از اتاق بردش بیرون، شوهرش و بابا ننه‌‌مم پشت سرش رفتن، من و خواهرامم تا پای در اتاق رفتیم. وقتی خواستن از در حیاط برن بیرون، خورشید یه لحظه برگشت پشت سرشو نیگا کرد. اون لحظه، آخرین باری بود که صورت سفید و چشای سبزش که رو خدابیامرز مادربزرگم رفته بود، رو دیدم. دیگه هیچ وقت ندیدمش.
    کوکب ساکت شد. با گوشه‌ی روسری اشک‌هایش را پاک کرد و نگاهی به مریم که مات و مبهوت نگاهش می‌کرد، انداخت.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #18

    مریم با لحنی که اضطراب و نگرانی از آن می‌بارید، گفت:
    -خورشیدو نیاوردن پیشتون؟
    کوکب سری تکان داد و با افسوس گفت:
    -نه. برای همیشه با خودشون بردنش.
    مکثی کرد. یادآوری گذشته عذابش می‌داد. او در حالی که سعی می‌کرد بغضش را فرو دهد، ادامه داد:
    -اون روزا مرتب از ننه‌ام سوال می‌کردم خورشیدو کجا بردن و اون هر بار می‌گفت جاش خوبه، تو نگرونش نباش. هی گریه و زاری راه می‌نداختم؛ ولی بازم چیزی نمی‌گفت. بقیه خواهرام زیاد توجه نشون نمی‌دادن، انگار نه انگار خورشیدی بود، خواهری بود. مثل اینکه همون روز که بردنش برای همیشه فراموشش کردن و به خودشون فهموندن که ما پنج خواهر بیشتر نیستیم...
    کوکب آرام گرفت. چیزی نمانده بود اشکش سرازیر شود؛ ولی به خاطر مریم آرامشش را حفظ می‌کرد و اجازه نمی‌داد رنج‌هایش از درون بیرون بریزد و نمایان شود.
    -بالاخره یه روز ننه‌ام اونچه باید می‌دونستم رو بهم گفت. اون زن و شوهری که اومده بودن خورشیدو با خودشون بـرده بودن، در واقع کسایی بودن که ننه‌ام تو خونشون کلفتی می‌کرد. یه روز التماسش کردم منو با خودت ببر تا برای یه بارم که شده ببینمش؛ ولی اون هر بار یه بهونه میاورد و منو نمی‌برد. یه روزم بهم گفت دیگه نمیره خونه اونا.
    مریم توی حرفش پرید و پرسید:
    -خونشون بالای شهر بود؟
    -یه جای دور بود، میون یه مُشت خونه‌های تر و تمیز و اشرافی.
    -پس چرا خودت نرفتی دنبالش؟
    کوکب بینی‌اش را بالا داد و با دست آن را پاک کرد.
    -چطور می‌تونستم برم دنبالش، جاشو که بلد نبودم.
    کوکب غمش را در سـ*ـینه خفه کرد. مریم، اما، نظر دیگری داشت.
    -اگه من جای تو بودم می‌رفتم دنبالش پیداش می‌کردم. همه جا رو می‌گشتم.
    یاد گلنار افتاد. لب‌هایش لرزید. با صدای لرزانی که به زور از گلویش بیرون می‌آمد، پرسید:
    -دلت براش تنگ نشده؟
    کوکب برای لحظاتی سکوت کرد. دستش را زیر چانه‌اش گرفت و به فکر فرو رفت. مریم نگاهش را به او دوخت و در انتظار جوابی نشست.
    -هنوز که هنوزه به خودم میگم یه روز پیداش می‌کنم. بعضی وقتا به خودم میگم یعنی اون منو یادش هست! راستش خودمم اگه ببینمش، نمی‌شناسمش؛ شایدم بارها تو خیابون دیده باشمش و از کنار هم رد شده باشیم، کی می‌دونه. بعضی وقتا می‌شینم برای ساعت‌ها فکر می‌کنم تا تصویر بچگی‌هاش بیاد جلو چشم؛ ولی هر سال که می‌گذره این تصویر کم رنگ‌تر میشه؛ اما هنوزم ناامید نیستم و به خودم دلداری می‌دم که می‌بینمش.
    کوکب کف دستش را روی زمین گذاشت و به زحمت از جایش بلند شد.
    -بلند شو دختر جون، دستاتو بده بهم.
    مریم دستش را پشت کمرش قایم کرد و گفت:
    -من بلند نمی‌‌شم. همین جا می‌شینم تا گلنارو بیارن.
    -اگه بریم پایین که بهتره، چون وقتی آوردنش زودتر متوجه میشی. بیا بریم شایدم آورده باشنش. آفرین دختر خوب، دستاتو بده بهم.
    کوکب دستانش را به سوی او دراز کرد. مریم مردد بود و همین طور سرش را بالا گرفته بود و نگاهش می‌کرد. کوکب دستانش را پس نمی‌کشید و منتظر بود. سرانجام مریم راضی شد و دستان کوچکش را به او سپرد و بلند شد.
    هر دو زیر تنها چراغ روشن، طول راهرو را طی کردند و از پله‌ها پایین رفتند. صدای کوکب از روی پله‌ها ناواضح به گوش می‌رسید.
    -تا هوا تاریک نشده باید برم خونه، یکم به شوهر مریضم برسم. این روزا حالش بدتر شده.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا