رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

توران زارعی قنواتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/15
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
316
#29

مریم، کوکب و خانم صادقی را متوجه خودشان کرد و گفت:
-گلنار داره می‌خنده! نگاه کنین!
خانم صادقی چشمش را از روی پنجره برداشت و نگاهش را به سوی مریم و گلنار روانه کرد.
-دیدی گفتم صبر کن تو رو یادش میاد.
مریم، گلنار را در آغـ*ـوش فشرد و او را غرق بـ..وسـ..ـه‌های خواهرانه‌اش کرد.
-مواظب باش! نیفتین!
کوکب صندلی را که چند تکان خورد، محکم با دست گرفت.
-مریم زیاد تکون نخور، یه وقت گلنار از دستت میفته.
مریم سرشار از شوق دیدار خواهرش بود و صدای کوکب به گوشش نمی‌رسید. او را تنگ در بغـ*ـل داشت و رفتارش مثل کسی بود که برای سال‌ها، عزیزش را ندیده باشد.
گلنار به زبانی که فقط مریم آن را می‌فهمید، حرف می‌زد.
خانم صادقی پرسید:
-مریم می‌دونی گلنار چی داره میگه؟
-میگه آجی منم دلم برات تنگ شده بود.
خانم صادقی با تعجب گفت:
-واقعا داره اینو میگه!
مریم در حالی که با هیجان می‌خندید، گفت:
-نه، میگه مریم کجا بودی!
کوکب یک صندلی از گوشه‌ی دیوار برداشت و کنار مریم نشست.
-می‌بینی حالش خوبه! اونوقت تو همش نگرانش بودی. چه لباسای خوشگلی هم تنش کردن.
مریم که تا این لحظه به سر و وضع گلنار نگاه نکرده بود و تنها مشتاق دیدارش بود، گفت:
-آره لباسش خیلی خوشگله.
گلنار یک پیراهن آستین پُفی تنش بود. لباسی دو تکه، که بالاتنه‌اش سفید با گل‌های صورتی بود و دامنی چین‌دار و سراسر صورتی داشت. یک کفش صورتی رنگ هم پایش کرده بودند.
خانم صادقی که حسابی گرمش شده بود و خودش را مرتب با مقنعه باد می‌زد، گفت:
-من میرم بیرون، دیگه نمی‌تونم اینجا رو تحمل کنم.
او رو به کوکب کرد و ادامه داد:
-بچه‌ها رو بیار بیرون؛ اینطوری مریض میشن.
سمت در رفت و بازش کرد. کوکب صدایش زد.
-یه لحظه صبر کن.
خانم صادقی از اتاق بیرون رفته بود. کوکب پشت سرش رفت و در را بست تا صدایش شنیده نشود. به او نزدیک شد و با صدای ریزی گفت:
-متوجه نشدی تصمیمشون چیه؟ گلنارو می‌خوان یا نه؟
خانم صادقی نگاه معنی‌داری به او انداخت و گفت:
-کوکب خانم چه سوالایی می‌پرسی! من از کجا بدونم.
-یعنی از حرفاشون چیزی متوجه نشدی؟
خانم صادقی با شک و تردید گفت:
-نه! ولی حالت زنه یه طوری بود.
-چه طوری بود؟
-یه حالتی داشت که انگار واسه همیشه می‌خواد از گلنار جدا شه.
کوکب با خوشحالی گفت:
-پس دیگه نمی‌خوان گلنارو ببرن؟
-گمون نکنم!
-مطمئنی؟
خانم صادقی که از سوال و جواب‌های کوکب خسته شده بود،گفت:
-چقدر سوال می‌پرسی! جای این حرفا برو این بچه‌ها رو از اتاق بیار بیرون.
او بعد از این حرف رفت و کوکب را انگشت به دهان، تنها گذاشت.
 
  • پیشنهادات
  • توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #30

    فصل پنجم

    پس‌فردای آن روز وقتی خانم پیام با ماشین سمند سفید رنگش خیابان اصلی را رد کرد و وارد خیابان فرعی شد، چشمش به صحنه‌ای گره خورد که در لحظه اول احساس کرد دیدش خطا رفته و به کلی در اشتباه است؛ ولی وقتی رد شد و از آینه بغـ*ـل صندلی راننده، آن نقطه را دوباره وارسی کرد، دید اشتباهی در کار نیست و آنچه دیده نه خواب بوده و نه خیال و وهم؛ بلکه واقعیتی بود که جلوی دیدگان حیرت‌زده‌اش به نمایش در آمده بود و موجبات شگفتی او را فراهم ساخته بود.
    خانم پیام که با سرعت نسبتا ملایمی رانندگی می‌کرد، با پای راستش که کفش قهوه‌ای چرمی در آن بود، محکم روی ترمز فشار داد و ماشین را متوقف کرد. بعد دنده عقب گرفت و ماشین را به سمت نقطه‌ی مورد نظر هدایت کرد. چند متر که عقب رفت، ماشین را زیر سایه‌ی درخت چناری نگه داشت و با سراسیمگی پیاده شد.
    -اینجا چی کار می‌کنین! چه طوری اومدین بیرون؟
    خانم پیام در حالی که سعی می‌کرد جلوی خشم فوران کرده‌اش را بگیرد، این کلمات را بر زبان آورد. ثانیه‌هایی صبر کرد، ولی جوابی به او داده نشد. دوباره سوالش را تکرار کرد.
    -نمی‌خوای بگی چرا اومدین بیرون!
    چند قدم جلوتر رفت و به درخت تکیه داد. مریم پشت یک دیوار آجری قرمز رنگ که متعلق به یک باشگاه ورزشی بود، چهار زانو نشسته بود و گلنار را روی پاهایش داشت. از سر و وضع نامرتب‌شان، معلوم بود با عجله بیرون آمده‌اند و فرصتی حتی برای شستن دست و صورت‌شان نبوده. این را می‌شد به راحتی از ترشحاتی که دور چشم مریم و آبی که شب هنگام از دهان گلنار پایین ریخته بود و اکنون دور لب‌هایش خشک شده بود، تشخص داد.
    مریم که آن لحظه انتظار دیدن خانم پیام را نداشت، از ترس داشت به خودش می‌لرزید. دستانش را که دور گلنار حلقه کرده بود، تنگ‌تر کرد و او را محکم به خود فشرد. مریم همین طور که سرش بالا بود و چشمان هراسانش را روی صورت مچاله‌ شده و اخموی خانم پیام انداخته بود، خواست حرفی بزند که بیرون نیامده، در گلویش خفه شد و او را در سکوت اول صبح خیابان رها کرد.
    -مریم بلند شو بریم. گلنارو بده دستم.
    خانم پیام دستش را به سوی آن‌ها دراز کرده بود و قصد داشت گلنار را از مریم جدا کند.
    مریم پرخاشگرایانه گفت:
    -گلنارو نمیدم بهتون! دوباره می‌خواین بدینش اون خونواده.
    -نه! کی گفته گلنارو میدیم بهشون!
    -خودم دیشب شنیدم.
    خانم پیام ابروهایش را در هم گره کرد و با لحنی عصبی پرسید:
    -کی گفته! کی گفت قراره اون خونواده دوباره بیان گلنارو ببرن.
    مریم سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
    خانم پیام این بار با تاکید بیشتری، سوالش را پرسید:
    -نمی‌خوای بهم بگی کی بوده!
    مریم بدون اینکه به او نگاه کند، با بغضی که در گلو داشت، گفت:
    -شما که مثل اون دفعه گلنارو بهشون نمیدین! درست میگم!
    خانم پیام برای دلگرم کردن او گفت:
    نه! گلنار پیش خودمون میمونه. حالا بلند شو بریم.
    خانم پیام روی زانوهایش نشست. گلنار را از دست مریم گرفت و بعد به او کمک کرد از روی زمین بلند شود.سپس هر دو را سوار ماشینش کرد و به سوی پرورشگاه رهسپار شدند.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #31

    وقتی رسیدند، پرورشگاه هنوز در خاموشی اول صبح، نفس می‌کشید و هیچ صدای آزار دهنده‌ای گوش را نوازش نمی‌داد.
    خانم پیام توی راهرو، کوکب را گیر آورد. به سمت آشپزخانه می‌رفت که او را صدا زد. از لباس‌های تعویض نشده‌اش معلوم بود تازه رسیده و هنوز مجالی برای پوشیدن لباس کارش پیدا نکرده. یک مانتوی کرم رنگ و رو رفته به تن داشت که روی درز آستین‌هایش کمی رفته بود و نشان می‌داد چند سالی از عمرش می‌گذرد. مقنعه‌ی سیاه بلندش تا زیر سـ*ـینه‌اش می‌رسید و یک کیف خاکستری که معلوم نبود چند بار دست به دست شده تا به او رسیده، روی شانه‌های پهنش جاخوش کرده بود.
    -کوکب خانم یه لحظه وایسا.
    کوکب چرخی زد و به پشت برگشت. او که از دیدن گلنار و مریم، کنار خانم پیام، دهانش باز مانده بود، با حالتی از تعجب و آن لبخند کم روحی که بر لب داشت، پرسید:
    -خانم پیام، گلنار و مریم پیش شما بودن! اونا رو بـرده بودین خونتون؟
    خانم پیام که آن موقع حوصله‌ی جواب دادن به کوکب را نداشت، با لحن تندی گفت:
    -نه! اونا تک و تنها تو خیابون بودن! هیچ معلومه اینجا چه خبره! انگار بی در و پیکر شده!
    کوکب، گلنار را از بغـ*ـل خانم پیام بیرون آورد.
    تو خیابون چی کار می‌کردن! چی کار می‌کردین!
    جمله آخر را در حالی که نگاهش رو به سوی مریم بود، با چشمانی از حدقه در آمده بر زبان راند.
    -ببرشون تو آشپزخونه بهشون صبحونه بده.
    قصد رفتن کرد. چند قدمی از آن‌ها دور نشده بود که سر جایش ایستاد. نیم‌رخ شد و گفت:
    -قبلش ببر یه آبی به صورتشون بزن.
    در حین بالا رفتن از پله‌ها، توصیه‌ی دیگری را به او گوشزد کرد.
    -خوب حواست بهشون باشه، چشم ازشون برندار.
    ده دقیقه بعد، کوکب دست و صورت بچه‌ها را شسته بود و توی آشپزخانه به آن‌ها صبحانه می‌داد. پشت میز گردی که روی آن با یک سفره‌ی رنگ و رو رفته پوشیده شده بود،نشسته بودند. تکه‌ای پنیر توی یک بشقاب گلدار کوچک با یک چاقوی دسته آبی کنارش و یک نان لواش سرد که تازه از یخچال بیرون آورده شده بود، صبحانه را تشکیل می‌داد.
    کوکب روی یک صندلی، مقابل مریم نشسته بود و گلنار را روی زانوهایش داشت. او دست دراز کرد و مقداری پنیر برداشت و آن را روی تکه‌ی کوچکی نان مالید و در دهان گلنار گذاشت. زیر چشمی، به مریم نگاه می‌کرد. او لقمه‌ای را که در دهان داشت با بی‌میلی می‌جوید.
    -برم یه استکان چایی برات بریزم، الان باید دَم اومده باشه.
    مریم که از وقتی کوکب را دیده بود، هیچ حرفی با او نزده بود، گفت:
    -چایی نمی‌خورم.
    کوکب که برای بلند شدن، نیم‌خیز شده بود، در همان حالت گفت:
    -چرا! بخوری بهتره ها، چشات از این حالت خُماری میاد بیرون.
    مریم با بی‌اعتنایی، سرش را به سمت دیگری برگرداند. کوکب سر جایش نشست.
    -معلومه دیشب خوب نخوابیدی.
    مریم لقمه‌ای دیگر گرفت.
    -تنهایی می‌خواستین کجا برین؟
    او بی‌توجه به کوکب مشغول خوردن لقمه‌ی نان و پنیرش بود. ذره‌ای پنیر از زیر نان تا خورده‌ای که در دستان مریم فشرده شده بود، پایین ریخت.
    -حداقل وسایلتون رو هم جمع می‌کردین با خودتون می‌بردین.
    مریم محتویات دهانش را پایین داد.
    -اینطور نمی‌تونستم گلنارو بغـ*ـل کنم.
    -کجا می‌خواستین برین؟
    -نمی‌دونم! فقط می‌خواستیم فرار کنیم که کسی دستش بهمون نرسه از هم جدامون کنه.
    مریم تکه‌ای دیگر از نان و پنیر را توی دهانش هل داد.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #32

    نزدیک‌های ظهر، خانم مهرانی با آن قیافه‌ی جدی و رئیس منشانه‌اش، توی اتاق خانم پیام، روی یک صندلی، کنار میز او نشسته بود و با هم راجع به موضوع مهمی در خصوص چند نقل و انتقال توی پرورشگاه صحبت می کردند.خانم مهرانی پاهایش را روی هم انداخته بود و با نکته‌سنجی خاص خودش، به صحبت‌های خانم پیام گوش سپرده بود.
    -قراره پنج تا بچه رو از یکی پرورشگاه‌ها انتقال بدن پیش ما. مثل اینکه قصد تعمیر اونجا رو دارن؛ به همین خاطر بچه‌ها رو می‌خوان به طور موقت به چند تا از پرورشگاه‌ها بفرستن.
    خانم مهرانی نوک انگشت اشاره‌اش را روی وسط عینکش سُر داد و آن را بالا کشید.
    -کی قراره بیان؟ روزشو مشخص کردن؟
    -به احتمال زیاد اواخر هفته آینده.
    خانم پیام کشوی میزش را باز کرد و چند برگه کاغذ از آن بیرون آورد.
    -یه دختر چهار ساله رو هم فردا می‌فرستن پیشمون. اون یه بچه‌ی بد سرپرسته. پدر و مادرش معتادن، به همین خاطر بهزیستی می‌خواد بچه رو از زیر سرپرستی اونا خارج کنه.
    خانم مهرانی هنگام گوش دادن به صحبت‌های او، سرش را به نشانه‌ی توجه اکید، تکان می‌داد. او که تازه چیزی را به خاطر آورده بود، پرسید:
    -اون نوزادی که قرار بود چند روز پیش بیارن، چی شد؟
    خانم پیام نگاهش را از روی برگه‌هایی که در دست داشت رها کرد و به سوی او انداخت.
    -بردنش یه پرورشگاه دیگه. تماس گرفتم گفتم شیرخوارگاه ما ظرفیتش تکمیله و توان نگهداریشو نداریم.
    خانم مهرانی که نظم و انضباط خاص خودش را داشت و برنامه‌ریزی‌ها و هماهنگی‌های پرورشگاه بر‌عهده‌اش بود و تا این لحظه به نحو احسن وظایفش را به انجام رسانده بود، نکته‌ای را به خانم پیام یادآوری کرد.
    -راستی ما هم باید هر چه سریعتر انتقال‌هامونو انجام بدیم، تا وقتی بچه‌های جدید رو آوردن با مشکل کمبود جا مواجه نشیم.
    -نهایتش تا اوایل هفته آینده، بچه‌ها رو می‌فرستیم. هماهنگی‌های لازم به عمل اومده.
    -چند نفرو قراره انتقال بدیم؟
    -چهار نفرو. سه تاشونو طی همین چند روز می‌فرستیم، یکی‌شونم یه ماه بعد؛ چون هنوز معلوم نیست کدوم پرورشگاه فرستاده شه.
    خانم مهرانی چانه‌اش را مالاند و گفت:
    -خب نمیشه فرستادش همین پرورشگاه که بقیه میرن؟
    -مدیرش میگه فعلا جای پذیرش بیشتر از اینو نداریم. من هدفم اینکه همه بچه‌ها به یه پرورشگاه فرستاده شن. فرنوش هنوز شش سالش نشده، صبر می‌کنیم انتقال‌های اون پرورشگاه که صورت گرفت، می‌فرستیمش همون‌جا.
    خانم مهرانی بلند شد و قصد بیرون رفتن از اتاق را کرد.
    -من برم ببینم بچه‌ها چی کار می‌کنن، کم‌کم باید برای نهار آمادشون کنم.
    خانم پیام موردی را به او گوشزد کرد و گفت:
    -راستی به بقیه بگو این چند روز بیشتر حواسشون به مریم باشه.
    -اوه بله! اتفاقی که امروز صبح افتاد همه‌مونو شوکه کرد! کی خیال می‌کرد این بچه فکر فرار بیاد تو ذهنش.
    خانم مهرانی لب و لوچه‌اش را جلو کشید و با لحنی متعجب ادامه داد:
    -من در عجبم چطوری رفته بیرون بدون اینکه هیچ کدوممون متوجه شیم! حالا باز جای شکرش باقیه که شما اونو تو مسیر دیدین؛ وگرنه معلوم نبود چه مشکلی واسمون پیش بیاد.
    خانم پیام که حادثه‌ی امروز صبح بدجور باعث ترسش شده بود و او را به دلهره انداخته بود، گفت:
    -فقط در خصوص انتقال مریم، با کسی صحبت نکن؛ چون ممکنه باز نتونن جلوی زبونشونو بگیرن و یه حرفی بزنن و این بچه بشنوه و دوباره فکر فرار بیاد تو سرش.
    -باشه من به کسی چیزی نمیگم تا روز آخر که قرار شد بفرستیمشون.
    لحظاتی بعد خانم مهرانی اتاق را برای رسیدگی به بچه‌ها ترک کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #33

    چند روز بعد، یعنی دقیقا روزی که فردای آن یک‌شنبه بود، خانم مهرانی با دو تا از بچه‌هایی که قرار بود به پرورشگاه دیگری انتقال پیدا کنند، صحبت می‌کرد. توی خوابگاه، لبه‌ی تخت دست به سـ*ـینه نشسته بودند و با چهره‌ای رنگ‌پریده و معصوم و چشمانی که ترس و اضطراب در آن شعله می‌کشید، گوش سپرده بودند به آنچه که خانم مهرانی شرح می‌داد.
    -جایی که قراره برین مثل همین جاست، اصلا نگران نباشین؛ چون قراره دوستان جدیدی پیدا کنین و وارد یه زندگی تازه بشین.
    یکی از دخترها با آن موهای بلند قهوه‌ای روشنش، با صدای آرام و ریزش پرسید:
    -برای همیشه اونجا می‌مونیم؟ دیگه برنمی‌گردیم اینجا؟
    خانم مهرانی که با اندکی فاصله، کنار او نشسته بود، لبخندی آرامش‌بخش روی لبان قهوه‌ای‌اش نشاند و گفت:
    -آره عزیزم! شما کم‌کم دارین بزرگ میشین و امسال باید برین مدرسه، دیگه نمی‌تونین اینجا بمونین.
    دخترک قیافه‌ی غمگینی به خود گرفت و سرش را پایین انداخت تا به روزهایی بیندیشد که سرنوشت قرار است برایش رقم بزند. دختر دیگر که روی لبه‌ی تخت روبرویی نشسته بود و با آن قد ریز و رشد نیافته‌اش کم‌سال‌تر از سن واقعی‌اش به نظر می‌رسید، گفت:
    -نمیشه همین جا بمونیم و بریم مدرسه؟
    خانم مهرانی در پی متقاعد کردن آن‌ها، به نرمی گفت:
    -نه! ببینین ما اینجا فقط از بچه‌هایی نگهداری می‌کنیم که پیش از ورود به مدرسه هستن. جایی که قراره برین، بچه‌های همسن خودتون و بزرگترن. همه با هم می‌رین تو یه مدرسه درس می‌خونین.
    او مکثی کوتاه کرد و منتظر عکس‌العمل بچه‌ها شد. آن‌ها بدون اینکه حرفی بزنند، نگاه تمنا‌گونه و التماس‌آمیزشان را روی صورت سرد و بی‌احساسش انداخته بودند.
    خانم مهرانی از جمله آدم‌هایی بود که حتی در لحظه‌ای که سعی می‌کرد خودش را مهربان و دوست‌داشتنی جلوه دهد، باز هم آن چهره‌ی نچسب و نه چندان دوست‌داشتنی را همراه خود داشت.
    او در ادامه، به دخترها روحیه داد و گفت:
    -بچه‌ها اینقدر اخم نکنید، اونجا بهتون کلی خوش می‌گذره. قراره امسال برین مدرسه و خوندن نوشتن یاد بگیرین. بهم بگین ببینم، از این بایت خوشحال نیستین؟
    آن دو همچنان سکوت را به حرف زدن ترجیح داده بودند و مبهوتانه نگاه بی‌رمقشان رو به سوی خانم مهرانی بود. در همین لحظه در خوابگاه با ریتمی آهسته باز شد و خانم صادقی که طبق معمول سر و وضع شلخته‌ای داشت، حضور خود را اعلام کرد.
    دسته‌ای از موهای سیاه پر کلاغی‌اش از دو سوی مقنعه بیرون زده بود و آستین‌های مانتوی آبی‌اش را تا نزدیکی آرنج بالا زده بود.
    -خانم مهرانی، از شیرخوارگاه خبر دادن یکی از نوزادا حالش خوب نیست و باید سریع ببریمش بیمارستان.
    خانم مهرانی از روی تخت بلند شد و پرسید:
    -کدوم یکی از بچه‌هاست؟ همونی نیست که یه ماه پیش آوردنش؟
    -اینطور که گفتن همونه. میگن تب شدیدی داره.
    -معلوم نیست این بچه چشه! تو این یه ماهی که اومده اینجا تا حالا سه بار کارش به بیمارستان کشیده، هیچ وقتم دکترا تشخیص ندادن مشکلش دقیقا چیه!
    خانم صادقی راه را برای خانم مهرانی باز کرد تا از اتاق خارج شود.
    -به بچه‌ها کمک کن وسایلشونو برای فردا آماده کنن و بریزن تو ساک.
    با رفتن خانم مهرانی، او لبخندی مصنوعی روی لب‌هایش آورد و گفت:
    -خیلی خب بچه‌ها بلند شین تا کمکتون کنم وسایلتونو جمع کنین.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #34

    زمان انتقال فرا رسیده بود. در خصوص این موضوع، با مریم صبح همان روز، بعد از اینکه صبحانه‌اش را خورد صحبت کردند. او در آن لحظه توی اتاق بازی، کنار گلنار نشسته بود و با دو عروسک پلاستیکی نه چندان زیبا، بازی می‌کردند.
    آن دو طبق معمول جدا از بقیه بچه‌ها، گوشه‌ای نشسته بودند و در حال و هوای کودکانه‌شان، گرم شادی‌های این دوران زودگذر بودند و توجه‌ای به اطراف از خود نشان نمی‌دادند؛ گویی خودشان بودند و دنیای کوچک‌شان و خنده‌هایی که محو می‌شد در میان هیاهوی بچه‌ها و یک عالمه شادی و سرمستی که تنها از آن این دو خواهر بود و بس.
    خانم مهرانی با یک ساک کوچک کرم رنگ، داخل اتاق شد. نگاه تیزبینش را دور اتاق چرخاند تا اینکه زیر پنجره‌ی سمت راست، چشم‌هایش که حلقه‌ای سیاه دور آن نقش بسته بود، روی مریم و گلنار افتاد. پرده‌های صورتی رنگ، با لبه‌های چین‌دار، به کناری کشیده شده بودند و هر دو خواهر چهار زانو نشسته بودند زیر نور نه چندان جاندار آفتاب که از لای شیشه های نازک پنجره عبور می‌کرد و به درون اتاق می‌خزید. روی سر و صورت آن‌ها می‌افتاد و دنباله‌ی اشعه‌اش روی کف موکت شده‌ی اتاق می‌پاشید.
    خانم مهرانی طول اتاق را طی کرد و با آرامشی که کمتر پیش می‌آمد در صورتش نمایان باشد، رفت کنار آن‌ها نشست و لبخند مصنوعی‌اش را بر لب آورد و گفت:
    -منم تو بازیتون راه میدین؟
    مریم سرش را بالا آورد و بی‌تعارف گفت:
    -تو نمی‌تونی باهامون بازی کنی؛ چون این بازی دو نفره است.
    خانم مهرانی با لحنی بی‌مزه، در حالی که صدایش را نازک کرده بود تا اَدای یک دختر بچه را از خود در آورد، گفت:
    -خب منم میرم یه عروسک واسه خودم میارم تا توی بازیتون جا شم!
    مریم به حرف او اعتنایی نکرد، نشنیده‌اش گرفت و عروسکش را روی زانوهای گلنار نهاد و دستان کوچک او را گرفت و به سوی عروسک خم کرد و به زبان کودکانه‌ای گفت:
    -بگیرش تا نیفته! آره! آفرین خواهر کوچولو، محکم بگیر! اینطوری!
    هر دو خنده‌ای از روی شادمانی سر دادند. خانم مهرانی بی‌توجه به احساسات پاک آن‌ها ، بی‌مهابا حرفش را زد.
    -مریم تو باید بری یه جایی!
    خنده از روی لب‌های مریم آب شد. چشمان پرسشگرش را روی خانم مهرانی انداخت و با بیانی که بوی ترس از آن می بارید، پرسید:
    -کجا باید برم؟
    خانم مهرانی لحظه‌ای درنگ کرد، کلمات را توی ذهنش جفت و جور می‌کرد تا بتواند حرفش را سر راست و بی‌واسطه برای مریم شرح دهد.
    -یه پرورشگاه دیگه!
    مریم آب دهانش را قورت داد، ترس برش داشته بود و با دهانی باز چشمان وحشت‌‌زده‌اش را رو به سوی کسی گرفته بود که شاید اگر خودش فرزندی داشت، برای درک احساسات او لازم نبود به خودش زحمت دهد و به تجزیه و تحلیل دنیای کودکانی بپردازد که سراسر زندگیشان توام با حس بی کسی و انزوا می‌گذرد.
    -گلنارم باهام میاد؟
    خانم مهرانی در حالی که مستقیم توی صورت او نگاه می‌کرد بی‌هیچ درنگی گفت:
    -نه! خودت تنها باید بری!
    منتظر عکس‌العملی از جانب او شد. مریم زبانش بند آمده بود و با شوکی عظیم که بر روحش فرو نشسته بود، توانی برای حرف زدن برایش نمانده بود.
    -البته دو تا دیگه از بچه‌ها هم هستن.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #35

    مریم اخم‌‌‌هایش را در هم فرو برد و در همان حال که دندان‌هایش را از روی خشم با فشار روی هم می‌سایید، نگاه پر تنفرش را به سوی خانم مهرانی انداخت و گفت:
    -من بدون گلنار هیچ جا نمیرم.
    عروسک‌ها را با خشونت گوشه‌ای انداخت، گلنار را از روی زمین بلند کرد، دست‌هایش را گرفت و با گام‌هایی که سعی می‌کرد با سرعت آن را روی زمین به حرکت در آورد، اتاق را ترک کرد. خانم مهرانی رد حرکتش را با چشمان ناامیدش گرفت و زمانی به خود آمد که از اتاق خارج شدند و او را با حالتی از درماندگی رها کردند.
    مریم که از ترس دوری دوباره از گلنار، به خود می‌لرزید، در حالی که دستان خواهرش را محکم در دست گرفته بود، به سمت اتاقک انباری‌ای که در ابتدای سالن بود رفتند و در تاریکی آن، خودشان را از هر آنچه که باعث جدایشان می‌شد، پنهان کردند.
    در همان لحظه، کوکب که از حیاط داخل ساختمان می‌آمد، متوجه آن‌ها شد. او که از دیدن این صحنه تعجب کرده بود و برایش جای سوال بود که چرا مریم، گلنار را با خود به اتاقک انباری بـرده، چینی به پیشانی‌اش داد و با خود گفت:
    -دوباره قراره چه اتفاقی بیفته!
    او سومین علامت سوال را توی ذهنش قرار می‌داد که خانم مهرانی از سالن بازی بیرون آمد و به اطرافش برای یافتن مریم و گلنار چرخی زد؛ همین که برگشت پشت سرش را نگاه کند، کوکب را در آستانه در ورودی دید که چهار چشمی نگاهش را روی او پراکنده بود و گویی منتظر پرسشی از جانبش بود.
    -کوکب خانم ندیدی مریم و گلنار کجا برن؟
    کوکب بدون اینکه حرفی از دهانش بیرون بیاید، انگشتش به سمت اتاقک انباری اشاره رفت و با همان قیافه‌ی متعجب و چشم‌های قلمبه شده‌اش، نزدیک شدن خانم مهرانی به خود را، به نظاره نشست.
    وقتی خانم مهرانی به در انباری نزدیک شد، کوکب جستی زد و به سرعت خودش را پهلوی او رساند. دستش را روی دستگیره گذاشت و مانع از باز شدن در توسط خانم مهرانی شد.
    -چی شده مگه! اتفاقی افتاده!
    خانم مهرانی که انتظار چنین حرکتی را از سوی او نداشت، در حالی که دستش را روی دست خاکی کوکب گذاشته بود و تقلا می‌کرد آن را پس بزند و در را باز کند، با اوقات تلخی گفت:
    -این چه کاریه می‌کنی کوکب خانم! دستتو بکش کنار! می خوام برم داخل!
    کوکب سرش را جلو کشید، به طوری که نفس گرم و بوی بد دهانش توی بینی خانم مهرانی پیچید و او را بیش از پیش کلافه و خشمگین کرد. به آرامی حرف زد تا صدایش شنیده نشود.
    -می‌خوای تنبیهشون کنی؟
    خانم مهرانی ابروهای پهنش را در هم قلاب کرد و گفت:
    -تنبیه چی بود دیگه! چه حرفایی میزنی کوکب خانم!
    کوکب خودش را عقب کشید، سپس با لحنی بچه‌گانه، در حالی که لب‌های چروکیده‌اش را جلو آورده بود، گفت:
    -آخه یه طوری اومدین جلو که فک کردم...
    دنباله‌ی حرفش را خورد، اما خانم مهرانی آن را تکمیل کرد و گفت:
    -بچه‌ها رو بزنم! اینو می‌خواستی بگی!
    کوکب با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
    -الان من چند بار بچه‌ها رو کتک زدم که این بار دومم باشه!
    کوکب دستش را از روی دستگیره در پس کشید. خانم مهرانی آرامشش را باز یافت و گفت:
    -کوکب خانم می‌تونی کمکم کنی؟
    کوکب با تعجب و آن صدای کلفتش پرسید:
    -چه کمکی!
    خانم مهرانی دستش را دور کوکب حلقه کرد و او را به کناری کشید.
    -امروز قراره مریم و چند تا دیگه از بچه‌ها رو به یه پرورشگاه دیگه انتقال بدیم ولی اون باز سر ناسازگاری در آورده و میگه من نمیرم. باید متقاعدش کنیم که بره.
    خانم مهرانی توی چشم‌های او نگاه کرد و گفت:
    -متوجه‌ای که چی دارم میگم؟
    -می‌خوای من باهاش حرف بزنم!
    -دقیقا همین طوره! تو خوب زبونشو می‌دونی!
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #36

    هر دو داخل شدند. اتاق در تاریکی کم‌رنگی فرو رفته بود. چند میزِ پایه شکسته، گوشه‌ی سمت راست با بی‌نظمی روی هم تلمبار بود. یکی از پره‌های پنکه‌ی توی سقف از جایش کنده شده بود و معلوم نبود چه بلایی سرش آمده. چند تشک ابری کهنه و رنگ و رو رفته، گوشه‌ی دیوار جا‌ خوش کرده بود و روی کف زمین پر بود از اسباب‌بازی‌های ریز و درشتی که تاریخ مصرف‌شان گذشته بود و تنها آثاری کمرنگ از شکل و شمایل واقعی‌شان به چشم می‌خورد.
    مریم و گلنار پشت یک مبل دو نفره‌ی پاره پوره خودشان را از دید پنهان کرده بودند. مبل درست روبروی در، با فاصله‌ی نزدیکی تا دیوار، جای گرفته بود و یک عالمه خاک رویش خودنمایی می‌کرد.
    خانم مهرانی و کوکب در آستانه‌ی در ایستادند و چشم‌هایشان را که تازه به تاریکی عادت کرده بود، دور اتاق برای یافتن مریم و گلنار چرخاندند. کوکب با اشاره سر، محل مخفی شدن آن دو را نشان داد. گوشه‌ای از آستین مریم از پشت مبل بیرون زده بود و همین امر باعث شد کوکب خیلی سریع با آن حس بینایی قوی‌اش او را پیدا کند.
    خانم مهرانی خودش را به کوکب نزدیک کرد و در گوش او گفت:
    -بهتره تو جلوتر بری و باهاشون حرف بزنی.
    کوکب چانه‌اش را به نشانه‌ی پذیرفتن، پایین داد. خانم مهرانی کلید چراغی را که نزدیک در بود، روشن کرد. کوکب چند قدمی جلو رفت، سپس برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. خانم مهرانی که صبرش به انتهای خط رسیده بود، به او اشاره کرد و راهش را ادامه داد. کوکب رفت و وقتی بالای سر مریم و گلنار قرار گرفت، گلویش را صاف کرد و گفت:
    -دارین قایم باشک بازی می‌کنید بچه‌ها!
    صدایی شنیده نشد. مریم خودش را جمع کرد، آستینش دیگر از پشت مبل پیدا نبود. کوکب گوشش را تیز کرده بود و منتظر پاسخی از سوی آن‌ها بود؛ وقتی انتظارش بی‌نتیجه ماند دستش را تکیه‌گاه مبل قرار داد و با فشاری که به پاهایش آورد چهار زانو کنار مبل نشست و دستش را تکیه‌گاه آن قرار داد تا تعادلش را حفظ کند. حالا او می‌توانست بچه‌ها را ببیند و رودر رو هم‌صحبت‌شان شود.
    مریم چشم‌هایش را که با چشم‌های قرمز و کم‌سوی کوکب تلاقی پیدا کرده بود، به سمت دیگری برگرداند.
    -اینجا گرمه، گلنار مریض میشه‌ها.
    صدایی نیامد. کوکب نیم نگاهی به خانم مهرانی انداخت که کنار در، دست به سـ*ـینه ایستاده بود و هنوز اخمش از صورت بی‌روحش پاک نشده بود.
    -بذار من گلنارو بغـ*ـل کنم، بریم بیرون.
    مریم دستان پیش کشیده‌ی کوکب را پس زد و گلنار را محکم‌تر به خود فشرد.
    -از اینجا برو، ما نمیایم بیرون.
    کوکب دهانش را تا نیمه باز کرد و خواست حرفی بزند، که صدای خانم پیام از توی راهرو، گوشش را نوازش کرد.
    -خانم مهرانی! خانم مهرانی کجایی!
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #37

    خانم مهرانی با شنیدن صدا، اتاق را ترک کرد و لحظه‌ای بیش به طول نینجامید که او و خانم پیام داخل شدند. کوکب بدون اینکه به حضور آن‌ها توجهی نشان دهد، مریم را مخاطب قرار داده بود و تلاش می‌کرد با صحبت‌هایش به او دلگرمی دهد.
    -چند سال دیگه وقتی گلنار بزرگ شد، میارنش پیشت؛ قرار نیست تا همیشه جدا از هم زندگی کنید.
    قطرات اشک کم‌کم می‌رفت تا در چشم‌های مریم خودی نشان دهد و چون آبشاری خروشان فواره بزند.
    -نه نمیارنش! اگه رفتم اونجا، دیگه همدیگرو نمی‌بینیم.
    بغضش به یک باره ترکید.کوکب دستی به سرش کشید و موهایش را نوازش کرد.
    -گریه نکن دختر جون، درست میشه.
    خانم پیام جلو آمد. حالت چهره‌اش جدی بود و آثاری از عصبانیت در آن به چشم می‌خورد.
    -کوکب خانم شما بلند شو بیا کنار!
    کوکب دستش را به کمرش زد و بلند شد. خانم پیام جای او نشست. مریم همین که او را دید، جا خورد و خودش را عقب کشید. خانم پیام لبخندی مصنوعی بر لب آورد و گفت:
    -از اینکه امسال میری مدرسه خوشحال نیستی؟
    مریم اشک‌های تلمبار شده‌ی زیر چشمش را با پشت دست پاک کرد و گفت:
    -من دوست ندارم برم مدرسه! همین جا می‌مونم!
    -به خاطر گلنار!
    مریم با همان حالت معصومانه‌‌ی چهره‌اش گفت:
    -می‌خوای منو گلنارو دوباره از هم جدا کنی!
    خانم پیام خودش را به او نزدیک‌تر کرد.
    -اگه بری اون پرورشگاهِ، اونوقت گلنارو هر هفته میارم پیشت اونجا تا ببینیش.
    مریم بغض کرد و با لب‌هایی جلو کشیده، گفت:
    -فقط هفته‌ای یه بار ببینمش؟
    -خب می‌تونیم هفته‌ای دوبار بیاریمش.
    مریم به این چیزها قانع نمی‌شد؛ حتی یک لحظه دوری از گلنار برایش عذاب‌آور بود.
    -من می‌خوام گلنار پیشم باشه.
    خانم پیام سعی می‌کرد با صبر و حوصله با او حرف بزند و متقاعدش کند.
    -ولی اون پرورشگاه مناسب گلنار نیست؛ چون بچه‌های کوچیک اجازه ندارن اونجا باشن. ولی ما می‌تونیم ازشون اجازه بگیریم و هفته‌ای دو سه بار بیاریم پیشت.
    خانم پیام دستش را زیر چانه‌ی مریم گرفت، آن را بالا آورد و با لبخند گفت:
    -قبوله!
    مریم دوباره گریه سر داد، این بار با صدایی بلندتر از قبل؛ به طوری که گلنار هم با دیدن او گریه‌اش گرفت.
    خانم پیام کلافه شد و با لحن نه چندان مهربانانه‌ای گفت:
    -اگه نری اونجا، گلنارو میدیم به اون خونواده!
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #38

    فصل ششم

    پرورشگاه جدید برای مریم حکم یک زندان را داشت.جو خشکی بر آن حکم‌فرما بود و روحش به سردی زمستان‌های دلگیری بود که سرمایش آدم را در خانه حبس می‌کند و توان بیرون آمدن را از او می‌گیرد.
    محل زندگی تازه‌ی مریم، ساختمان خاکستری رنگ نو بنیادی بود که در فاصله‌ای نه چندان دور از خانه‌های لوکس و اعیانی بالای شهر واقع شده بود. روزی که برای اولین بار قدم به آنجا گذاشت به حدی دلش گرفت که اگر دست خودش بود، راه آمده را برمی‌گشت و به هیچ وجه ساکن این مکان دلگیر و افسرده نمی‌شد.
    برایش زندگی در آن پرورشگاه، ملال‌آور و کسالت‌بار بود و گرچه یک هفته‌ای بود ساکن آنجا شده بود، ولی هنوز نتوانسته بود با آن خو بگیرد و خودش را با شرایط جدید وفق دهد.
    روز اول ورودش، خانم مهرانی همراه او و دو تا دیگر از دخترها آمد. گلنار را هم برای قانع‌ کردنش آورده بودند، هر چند فردایش آمدند و او را بردند و قول دادند چند روز دیگر دوباره او را می‌آورند تا با خواهرش دیداری تازه کند.
    مدیر پرورشگاه، زنی پا به سن گذاشته و عبوس بود که اخلاقش به دل نمی‌نشست و آدم ترجیح می‌داد کمتر با او روبرو شود. خانم معصومی، مدیر پرورشگاه، در همان لحظه‌ی ورود بچه‌ها، آن‌ها را به اتاقش فرا خواند تا توصیه‌های لازم را گوشزد کند و نظم حاکم بر آنجا را برایشان شرح دهد.
    اتاق تزیین خاصی نداشت و همچون خودش بی‌روح و نچسب بود. یک میز بزرگ مستطیل شکل وسط آن قرار داشت و ده صندلی چوبی با پشتی‌های بلند، دورش را احاطه کرده بودند. یک میز کوچک با مانیتوری خاک گرفته روی آن، یکی دیگر از تزیینات اتاق را تشکیل می‌داد.
    خانم معصومی که چروک‌های دور چشمش توی ذوق می‌زد، پشت میز نشست و بچه‌ها هم هر کدام یکی از صندلی‌ها را برای نشستن انتخاب کردند. هر سه ساکت و بی‌حرف، سمت راست خانم معصومی نشسته بودند و او خود، چون رئیسی محافظه‌کار، بالای میز، با آن اُبهتی که در چهره‌اش شناور بود، لم داده بود و بعد از سرفه‌ای که برای صاف کردن گلویش بیرون داد، شروع به حرف زدن کرد.
    -بسیار خب بچه‌ها، می‌خوام قوانینی که در اینجا داریم رو قبل از هر چیز بهتون یکی‌یکی بگم، پس خوب به حرفام گوش کنید.
    صدایی از دخترها بیرون نیامد، فقط نگاه‌های خیره و متعجب‌شان بود که روانه‌ی خانم معصومی شد.
    -شب‌ها راس ساعت ده باید همه خوابیده باشن و نه چراغی روشن شه و نه صدایی از کسی بلند شه.
    خانم معصومی عمق نگاهش را توی چشم‌های آن‌ها انداخت.
    -متوجه‌این که چی دارم میگم!
    دخترها به عنوان درک موضوع، سرشان را بالا و پایین کردند.
    خانم معصومی ادامه داد:
    -اینجا بچه‌ها حق ندارند با هم دعوا کنن و همدیگرو بزنند؛ وگرنه تنبیه میشن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا