- عضویت
- 2017/06/15
- ارسالی ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,337
- امتیاز
- 316
#29
مریم، کوکب و خانم صادقی را متوجه خودشان کرد و گفت:
-گلنار داره میخنده! نگاه کنین!
خانم صادقی چشمش را از روی پنجره برداشت و نگاهش را به سوی مریم و گلنار روانه کرد.
-دیدی گفتم صبر کن تو رو یادش میاد.
مریم، گلنار را در آغـ*ـوش فشرد و او را غرق بـ..وسـ..ـههای خواهرانهاش کرد.
-مواظب باش! نیفتین!
کوکب صندلی را که چند تکان خورد، محکم با دست گرفت.
-مریم زیاد تکون نخور، یه وقت گلنار از دستت میفته.
مریم سرشار از شوق دیدار خواهرش بود و صدای کوکب به گوشش نمیرسید. او را تنگ در بغـ*ـل داشت و رفتارش مثل کسی بود که برای سالها، عزیزش را ندیده باشد.
گلنار به زبانی که فقط مریم آن را میفهمید، حرف میزد.
خانم صادقی پرسید:
-مریم میدونی گلنار چی داره میگه؟
-میگه آجی منم دلم برات تنگ شده بود.
خانم صادقی با تعجب گفت:
-واقعا داره اینو میگه!
مریم در حالی که با هیجان میخندید، گفت:
-نه، میگه مریم کجا بودی!
کوکب یک صندلی از گوشهی دیوار برداشت و کنار مریم نشست.
-میبینی حالش خوبه! اونوقت تو همش نگرانش بودی. چه لباسای خوشگلی هم تنش کردن.
مریم که تا این لحظه به سر و وضع گلنار نگاه نکرده بود و تنها مشتاق دیدارش بود، گفت:
-آره لباسش خیلی خوشگله.
گلنار یک پیراهن آستین پُفی تنش بود. لباسی دو تکه، که بالاتنهاش سفید با گلهای صورتی بود و دامنی چیندار و سراسر صورتی داشت. یک کفش صورتی رنگ هم پایش کرده بودند.
خانم صادقی که حسابی گرمش شده بود و خودش را مرتب با مقنعه باد میزد، گفت:
-من میرم بیرون، دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم.
او رو به کوکب کرد و ادامه داد:
-بچهها رو بیار بیرون؛ اینطوری مریض میشن.
سمت در رفت و بازش کرد. کوکب صدایش زد.
-یه لحظه صبر کن.
خانم صادقی از اتاق بیرون رفته بود. کوکب پشت سرش رفت و در را بست تا صدایش شنیده نشود. به او نزدیک شد و با صدای ریزی گفت:
-متوجه نشدی تصمیمشون چیه؟ گلنارو میخوان یا نه؟
خانم صادقی نگاه معنیداری به او انداخت و گفت:
-کوکب خانم چه سوالایی میپرسی! من از کجا بدونم.
-یعنی از حرفاشون چیزی متوجه نشدی؟
خانم صادقی با شک و تردید گفت:
-نه! ولی حالت زنه یه طوری بود.
-چه طوری بود؟
-یه حالتی داشت که انگار واسه همیشه میخواد از گلنار جدا شه.
کوکب با خوشحالی گفت:
-پس دیگه نمیخوان گلنارو ببرن؟
-گمون نکنم!
-مطمئنی؟
خانم صادقی که از سوال و جوابهای کوکب خسته شده بود،گفت:
-چقدر سوال میپرسی! جای این حرفا برو این بچهها رو از اتاق بیار بیرون.
او بعد از این حرف رفت و کوکب را انگشت به دهان، تنها گذاشت.
مریم، کوکب و خانم صادقی را متوجه خودشان کرد و گفت:
-گلنار داره میخنده! نگاه کنین!
خانم صادقی چشمش را از روی پنجره برداشت و نگاهش را به سوی مریم و گلنار روانه کرد.
-دیدی گفتم صبر کن تو رو یادش میاد.
مریم، گلنار را در آغـ*ـوش فشرد و او را غرق بـ..وسـ..ـههای خواهرانهاش کرد.
-مواظب باش! نیفتین!
کوکب صندلی را که چند تکان خورد، محکم با دست گرفت.
-مریم زیاد تکون نخور، یه وقت گلنار از دستت میفته.
مریم سرشار از شوق دیدار خواهرش بود و صدای کوکب به گوشش نمیرسید. او را تنگ در بغـ*ـل داشت و رفتارش مثل کسی بود که برای سالها، عزیزش را ندیده باشد.
گلنار به زبانی که فقط مریم آن را میفهمید، حرف میزد.
خانم صادقی پرسید:
-مریم میدونی گلنار چی داره میگه؟
-میگه آجی منم دلم برات تنگ شده بود.
خانم صادقی با تعجب گفت:
-واقعا داره اینو میگه!
مریم در حالی که با هیجان میخندید، گفت:
-نه، میگه مریم کجا بودی!
کوکب یک صندلی از گوشهی دیوار برداشت و کنار مریم نشست.
-میبینی حالش خوبه! اونوقت تو همش نگرانش بودی. چه لباسای خوشگلی هم تنش کردن.
مریم که تا این لحظه به سر و وضع گلنار نگاه نکرده بود و تنها مشتاق دیدارش بود، گفت:
-آره لباسش خیلی خوشگله.
گلنار یک پیراهن آستین پُفی تنش بود. لباسی دو تکه، که بالاتنهاش سفید با گلهای صورتی بود و دامنی چیندار و سراسر صورتی داشت. یک کفش صورتی رنگ هم پایش کرده بودند.
خانم صادقی که حسابی گرمش شده بود و خودش را مرتب با مقنعه باد میزد، گفت:
-من میرم بیرون، دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم.
او رو به کوکب کرد و ادامه داد:
-بچهها رو بیار بیرون؛ اینطوری مریض میشن.
سمت در رفت و بازش کرد. کوکب صدایش زد.
-یه لحظه صبر کن.
خانم صادقی از اتاق بیرون رفته بود. کوکب پشت سرش رفت و در را بست تا صدایش شنیده نشود. به او نزدیک شد و با صدای ریزی گفت:
-متوجه نشدی تصمیمشون چیه؟ گلنارو میخوان یا نه؟
خانم صادقی نگاه معنیداری به او انداخت و گفت:
-کوکب خانم چه سوالایی میپرسی! من از کجا بدونم.
-یعنی از حرفاشون چیزی متوجه نشدی؟
خانم صادقی با شک و تردید گفت:
-نه! ولی حالت زنه یه طوری بود.
-چه طوری بود؟
-یه حالتی داشت که انگار واسه همیشه میخواد از گلنار جدا شه.
کوکب با خوشحالی گفت:
-پس دیگه نمیخوان گلنارو ببرن؟
-گمون نکنم!
-مطمئنی؟
خانم صادقی که از سوال و جوابهای کوکب خسته شده بود،گفت:
-چقدر سوال میپرسی! جای این حرفا برو این بچهها رو از اتاق بیار بیرون.
او بعد از این حرف رفت و کوکب را انگشت به دهان، تنها گذاشت.