- عضویت
- 2017/06/15
- ارسالی ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,337
- امتیاز
- 316
#19
سکوت صبح با صدای آواز گنجشکها و غرش ماشینها در هم میشکست و آرامش حاکم بر پرورشگاه را در خود میبلعید.
گنجشکها روی نخلهای تزیینیِ توی حیاط مینشستند و با نغمهای هماهنگ آواز میخواندند و گوش بچهها را نوازش میکردند.
خانم پیام درِ ورودی آبی را باز کرد و داخل حیاط شد.
عینک آفتابیاش را به چشم زده بود و کیف لبتاپ بنفش رنگش را طبق معمول توی دست داشت.توی این کیف از دفترچه یادداشت و چندین و چند قلم و خودکار و کاغذهای باطله و نیمه باطله، تا روزنامه و مجله و کاغذهای مهر شدهی فلان اداره و آن یکی مسئول و همین طور لوازم آرایش، جای داده شده بود و تنها از لبتاپ سر جای اصلیاش خبری نبود.
خانم پیام همین که داخل شد، جلوی دو ردیف باغچه ایستاد که در دو سوی در به صورت عمودی جای گرفته بودند .
سرش را بالا داد و نگاه کرد به پیچکهایی که شاخه داده بودند و خودشان را به لبهی دیوار رسانده بودند.
معلوم نبود در بین آنها دنبال چه میگشت، فقط نگاهشان میکرد ؛ شاید میخواست از این طریق به آرامشی نسبی برسد.
دقایقی بعد از چند ردیف پله که ارتفاع کمی داشتند بالا رفت و داخل ساختمان شد. همین که در را پشت سرش بست و برگشت تا طول راهرو را طی کند، با صحنهای روبرو شد که در ابتدا نزدیک بود از ترس زهرترک شود.
با دستپاچگی عینکش را از روی چشم پس زد و نشست روی زمین، کنار پیکری که دراز به دراز وسط راهرو خوابیده بود. وحشت بندبند وجودش را در برگرفته بود، گمان میکرد آن هیکل کوچک زندگی را بدرود گفته باشد.
صورت او را که رو به دیوار بود به سمت خود برگرداند. موهای دخترک به طرز آشفتهای روی صورتش پخش بود. آن را کنار زد و دست لرزانش را زیر بینی او گذاشت. گرمای نفسهای او را زیر دستان خود احساس کرد. خیالش راحت شد.
مریم زنده بود و نفس حیات بخشش را به بیرون روانه میکرد.
-صبح بخیر خانم پیام، شما اومدین؟
خانم پیام همین طور که با لحنی مضطرب روی زمین نشسته بود، سرش را که روی هیکل مریم خم بود بلند کرد و برگرداند سمت راست، روبروی خانم صادقی که در چند قدمی او ایستاده بود.
بدون اینکه سلام کند، با تعجب پرسید:
-این بچه چرا اینجا خوابیده؟!
خانم صادقی که هنوز ردپای خواب توی چشمانش در جریان بود، همان طور که ایستاده بود، گفت:
-چی بگم خانم پیام. دیشب یه اوضاعی راه انداخت که نگو. کل پرورشگاه رو گذاشته بود رو سرش. یه جور جیغ و داد میکرد که نزدیک بود ستونهای ساختمون بریزه پایین. میگفت همین جا میشینم تا گلنارو بیارن. هر چقدر التماسش کردیم بلند نشد که نشد، دست آخرم همین جا خوابش برد.
خانم پیام از جایش بلند شد و با لحنی جدی که رگههایی از خشم را با خود یدک میکشید، گفت:
-حالا چرا هنوز اینجاست. بلندش کن ببرش تو خوابگاه.
این را که گفت، طول راهروی اصلی را طی کرد و پیچید راهروی سمت چپ و از پلهها بالا رفت. خانم صادقی به دنبال او راهی شد و پرسید:
-خانم پیام گلنار چی شد؟ میارنش؟
خانم پیام همین طور که پلهها را یکی یکی بالا میرفت، گفت:
-امروز بعد از ظهر قراره بیارنش.
خانم صادقی در حالی که دستش را به نردهها گرفته بود و با احتیاط پشت سر خانم پیام از پلهها بالا میرفت، کنجکاوانه پرسید:
-نگفتن تصمیمشون چیه؟میخواینش یا ...
خانم پیام روی پله آخری ایستاد، نگذاشت حرفش را تمام کند، رویش را برگرداند سمتش و با عصبانیتی که کمتر از او سراغ میرفت، چشم در چشم خانم صادقی انداخت و گفت:
-شما فعلا کارت به این چیزا نباشه. بهتره جای این حرفا بری این بچه رو از رو زمین برداری تا یه بلایی سرش نیومده.
این را گفت و قبل از اینکه کلامی از زبان خانم صادقی خارج شود، خودش را انداخت توی اتاقش. خانم صادقی کش و قوسی به صورتش داد و لب و لوچهاش را به حالت مسخرهای جلو آورد.
-یه طوری باهام رفتار میکنه که انگار بچه تشریف دارم. ناسلامتی 26 سالمه.
با بیمیلی از پلهها پایین آمد.
-اول صبحی اوقات آدمو تلخ میکنن.
سکوت صبح با صدای آواز گنجشکها و غرش ماشینها در هم میشکست و آرامش حاکم بر پرورشگاه را در خود میبلعید.
گنجشکها روی نخلهای تزیینیِ توی حیاط مینشستند و با نغمهای هماهنگ آواز میخواندند و گوش بچهها را نوازش میکردند.
خانم پیام درِ ورودی آبی را باز کرد و داخل حیاط شد.
عینک آفتابیاش را به چشم زده بود و کیف لبتاپ بنفش رنگش را طبق معمول توی دست داشت.توی این کیف از دفترچه یادداشت و چندین و چند قلم و خودکار و کاغذهای باطله و نیمه باطله، تا روزنامه و مجله و کاغذهای مهر شدهی فلان اداره و آن یکی مسئول و همین طور لوازم آرایش، جای داده شده بود و تنها از لبتاپ سر جای اصلیاش خبری نبود.
خانم پیام همین که داخل شد، جلوی دو ردیف باغچه ایستاد که در دو سوی در به صورت عمودی جای گرفته بودند .
سرش را بالا داد و نگاه کرد به پیچکهایی که شاخه داده بودند و خودشان را به لبهی دیوار رسانده بودند.
معلوم نبود در بین آنها دنبال چه میگشت، فقط نگاهشان میکرد ؛ شاید میخواست از این طریق به آرامشی نسبی برسد.
دقایقی بعد از چند ردیف پله که ارتفاع کمی داشتند بالا رفت و داخل ساختمان شد. همین که در را پشت سرش بست و برگشت تا طول راهرو را طی کند، با صحنهای روبرو شد که در ابتدا نزدیک بود از ترس زهرترک شود.
با دستپاچگی عینکش را از روی چشم پس زد و نشست روی زمین، کنار پیکری که دراز به دراز وسط راهرو خوابیده بود. وحشت بندبند وجودش را در برگرفته بود، گمان میکرد آن هیکل کوچک زندگی را بدرود گفته باشد.
صورت او را که رو به دیوار بود به سمت خود برگرداند. موهای دخترک به طرز آشفتهای روی صورتش پخش بود. آن را کنار زد و دست لرزانش را زیر بینی او گذاشت. گرمای نفسهای او را زیر دستان خود احساس کرد. خیالش راحت شد.
مریم زنده بود و نفس حیات بخشش را به بیرون روانه میکرد.
-صبح بخیر خانم پیام، شما اومدین؟
خانم پیام همین طور که با لحنی مضطرب روی زمین نشسته بود، سرش را که روی هیکل مریم خم بود بلند کرد و برگرداند سمت راست، روبروی خانم صادقی که در چند قدمی او ایستاده بود.
بدون اینکه سلام کند، با تعجب پرسید:
-این بچه چرا اینجا خوابیده؟!
خانم صادقی که هنوز ردپای خواب توی چشمانش در جریان بود، همان طور که ایستاده بود، گفت:
-چی بگم خانم پیام. دیشب یه اوضاعی راه انداخت که نگو. کل پرورشگاه رو گذاشته بود رو سرش. یه جور جیغ و داد میکرد که نزدیک بود ستونهای ساختمون بریزه پایین. میگفت همین جا میشینم تا گلنارو بیارن. هر چقدر التماسش کردیم بلند نشد که نشد، دست آخرم همین جا خوابش برد.
خانم پیام از جایش بلند شد و با لحنی جدی که رگههایی از خشم را با خود یدک میکشید، گفت:
-حالا چرا هنوز اینجاست. بلندش کن ببرش تو خوابگاه.
این را که گفت، طول راهروی اصلی را طی کرد و پیچید راهروی سمت چپ و از پلهها بالا رفت. خانم صادقی به دنبال او راهی شد و پرسید:
-خانم پیام گلنار چی شد؟ میارنش؟
خانم پیام همین طور که پلهها را یکی یکی بالا میرفت، گفت:
-امروز بعد از ظهر قراره بیارنش.
خانم صادقی در حالی که دستش را به نردهها گرفته بود و با احتیاط پشت سر خانم پیام از پلهها بالا میرفت، کنجکاوانه پرسید:
-نگفتن تصمیمشون چیه؟میخواینش یا ...
خانم پیام روی پله آخری ایستاد، نگذاشت حرفش را تمام کند، رویش را برگرداند سمتش و با عصبانیتی که کمتر از او سراغ میرفت، چشم در چشم خانم صادقی انداخت و گفت:
-شما فعلا کارت به این چیزا نباشه. بهتره جای این حرفا بری این بچه رو از رو زمین برداری تا یه بلایی سرش نیومده.
این را گفت و قبل از اینکه کلامی از زبان خانم صادقی خارج شود، خودش را انداخت توی اتاقش. خانم صادقی کش و قوسی به صورتش داد و لب و لوچهاش را به حالت مسخرهای جلو آورد.
-یه طوری باهام رفتار میکنه که انگار بچه تشریف دارم. ناسلامتی 26 سالمه.
با بیمیلی از پلهها پایین آمد.
-اول صبحی اوقات آدمو تلخ میکنن.
آخرین ویرایش: