رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

توران زارعی قنواتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/15
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
316
#19

سکوت صبح با صدای آواز گنجشک‌ها و غرش ماشین‌ها در هم می‌شکست و آرامش حاکم بر پرورشگاه را در خود می‌بلعید.
گنجشک‌ها روی نخل‌های تزیینیِ توی حیاط می‌نشستند و با نغمه‌ای هماهنگ آواز می‌خواندند و گوش بچه‌ها را نوازش می‌کردند.
خانم پیام درِ ورودی آبی را باز کرد و داخل حیاط شد.
عینک آفتابی‌اش را به چشم زده بود و کیف لب‌تاپ بنفش رنگش را طبق معمول توی دست داشت.توی این کیف از دفترچه یادداشت و چندین و چند قلم و خودکار و کاغذهای باطله و نیمه باطله، تا روزنامه و مجله و کاغذهای مهر شده‌ی فلان اداره و آن یکی مسئول و همین طور لوازم آرایش، جای داده شده بود و تنها از لب‌تاپ سر جای اصلی‌اش خبری نبود.
خانم پیام همین که داخل شد، جلوی دو ردیف باغچه ایستاد که در دو سوی در به صورت عمودی جای گرفته بودند .
سرش را بالا داد و نگاه کرد به پیچک‌هایی که شاخه داده بودند و خودشان را به لبه‌ی دیوار رسانده بودند.
معلوم نبود در بین آن‌ها دنبال چه می‌گشت، فقط نگاه‌شان می‌کرد ؛ شاید می‌خواست از این طریق به آرامشی نسبی برسد.
دقایقی بعد از چند ردیف پله که ارتفاع کمی داشتند بالا رفت و داخل ساختمان شد. همین که در را پشت سرش بست و برگشت تا طول راهرو را طی کند، با صحنه‌ای روبرو شد که در ابتدا نزدیک بود از ترس زهر‌ترک شود.
با دستپاچگی عینکش را از روی چشم پس زد و نشست روی زمین، کنار پیکری که دراز به دراز وسط راهرو خوابیده بود. وحشت بندبند وجودش را در برگرفته بود، گمان می‌کرد آن هیکل کوچک زندگی را بدرود گفته باشد.
صورت او را که رو به دیوار بود به سمت خود برگرداند. موهای دخترک به طرز آشفته‌ای روی صورتش پخش بود. آن را کنار زد و دست لرزانش را زیر بینی او گذاشت. گرمای نفس‌های او را زیر دستان خود احساس کرد. خیالش راحت شد.
مریم زنده بود و نفس حیات‌ بخشش را به بیرون روانه می‌کرد.
-صبح بخیر خانم پیام، شما اومدین؟
خانم پیام همین طور که با لحنی مضطرب روی زمین نشسته بود، سرش را که روی هیکل مریم خم بود بلند کرد و برگرداند سمت راست، روبروی خانم صادقی که در چند قدمی او ایستاده بود.
بدون اینکه سلام کند، با تعجب پرسید:
-این بچه چرا اینجا خوابیده؟!
خانم صادقی که هنوز ردپای خواب توی چشمانش در جریان بود، همان طور که ایستاده بود، گفت:
-چی بگم خانم پیام. دیشب یه اوضاعی راه انداخت که نگو. کل پرورشگاه رو گذاشته بود رو سرش. یه جور جیغ و داد می‌کرد که نزدیک بود ستون‌های ساختمون بریزه پایین. می‌گفت همین جا می‌شینم تا گلنارو بیارن. هر چقدر التماسش کردیم بلند نشد که نشد، دست آخرم همین جا خوابش برد.
خانم پیام از جایش بلند شد و با لحنی جدی که رگه‌هایی از خشم را با خود یدک می‌کشید، گفت:
-حالا چرا هنوز اینجاست. بلندش کن ببرش تو خوابگاه.
این را که گفت، طول راهروی اصلی را طی کرد و پیچید راهروی سمت چپ و از پله‌ها بالا رفت. خانم صادقی به دنبال او راهی شد و پرسید:
-خانم پیام گلنار چی شد؟ میارنش؟
خانم پیام همین طور که پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رفت، گفت:
-امروز بعد از ظهر قراره بیارنش.
خانم صادقی در حالی که دستش را به نرده‌ها گرفته بود و با احتیاط پشت سر خانم پیام از پله‌ها بالا می‌رفت، کنجکاوانه پرسید:
-نگفتن تصمیمشون چیه؟می‌خواینش یا ...
خانم پیام روی پله آخری ایستاد، نگذاشت حرفش را تمام کند، رویش را برگرداند سمتش و با عصبانیتی که کمتر از او سراغ می‌رفت، چشم در چشم خانم صادقی انداخت و گفت:
-شما فعلا کارت به این چیزا نباشه. بهتره جای این حرفا بری این بچه رو از رو زمین برداری تا یه بلایی سرش نیومده.
این را گفت و قبل از اینکه کلامی از زبان خانم صادقی خارج شود، خودش را انداخت توی اتاقش. خانم صادقی کش و قوسی به صورتش داد و لب و لوچه‌اش را به حالت مسخره‌ای جلو آورد.
-یه طوری باهام رفتار می‌کنه که انگار بچه تشریف دارم. ناسلامتی 26 سالمه.
با بی‌میلی از پله‌‌ها پایین آمد.
-اول صبحی اوقات آدمو تلخ می‌کنن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #20

    بعد از ظهر آن روز گلنار را آوردند.
    مریم از جایش جُنب نخورده بود، با لجاجت همان جا، یعنی کنار در ورودی ساختمان، توی راهرو نشسته بود و حتی اصرارهای مکرر خانم پیام هم باعث نشده بود این محل را ترک کند و به خوابگاهش برود.
    بی‌صبرانه انتظار خواهر کوچکش را می‌کشید و برای آمدنش ثانیه شماری می‌کرد. نهارش را همان‌جا خورده بود و چُرت بعد از ظهرش را هم روی کف موزاییکی راهرو زده بود. نیم ساعتی بیش نخوابیده بود و به هوای اینکه گلنار هر لحظه امکان دارد بیاید، از خواب پریده بود و سراسیمه رفته بود توی حیاط سر و گوشی آب داده بود.
    ساعت دیواری توی راهروی طبقه دوم، یک ربع به هفت را نشان می‌داد.
    درِ اتاق مدیریت به یکباره با صدای کش‌داری باز شد و خانم مهرانی با آن قد بلندش در آستانه در قد علم کرد. کله‌اش را که تا تیر افقی در فاصله چندانی نداشت به عقب برگرداند و به شخص مورد خطابش که معلوم بود خانم پیام است، گفت:
    -باشه خیالتون تخت، من همه چیزو روبراه می‌کنم.
    در را پشت سرش بست و با آن کفش‌های پاشنه میخی‌اش که آدم یک لحظه به شک می‌افتاد چطور توی آن‌ها به این شق ‌و ‌رقی راه می‌رود، با عجله پایین آمد و یک راست رفت سمت آشپزخانه، که در راهروی سمت چپ تک و تنها جا خوش کرده بود.
    داخل شد و دور تا دور آن را از زیر نگاه‌های جستجوگرش رد کرد.
    -نیستش که، پس کجا رفته!
    بیرون آمد و توی راهرو به حالتی درمانده ایستاد. زیر لب چیز نامفهومی گفت. سرش رو به پایین بود و چشم دوخته بود به موزاییک‌ها. سرش را که بالا گرفت، کوکب را دید که جارو به دست از راهروی اصلی گذشت و رفت انتهای آن، جایی که دستشویی‌ها بودند.
    بی‌معطلی به سمتش رفت و صدایش زد.
    -کوکب خانم...کوکب خانم
    کوکب همین که رویش را برگرداند، خانم مهرانی را روبروی خود دید. قدش به زور تا شانه‌های او می‌رسید. سرش را تا آنجا که گردن کوتاهش یاری‌اش می‌داد، برد بالا تا بتواند به وضوح صورت کشیده‌ی خانم مهرانی را ببیند که بینی عقابی‌اش با یک انحراف روی آن جای گرفته بود.
    با سکوت نگاهش کرد و منتظر ماند تا خانم مهرانی حرفی بزند و علت فراخوانده شدنش از جانب او دستگیرش شود.
    خانم مهرانی با هیچ مکث و درنگی با آن صدای کلفتش گفت:
    -کوکب خانم میشه یه کاری برامون انجام بدی؟
    کوکب که از حالت چهره پریشان خانم مهرانی شصتش خبردار شده بود که باز قرار است کاری گره خورده را به او محول کنند، پرسید:
    -چه کاری خانم مهرانی؟
    خانم مهرانی چشمانش را به دو سویش برگرداند و بعد هم برگشت پشت سرش را دید زد تا اطمینان حاصل کند هیچ جنبنده‌ای در شعاع چند متریشان نیست.
    -کمتر از نیم ساعت دیگه گلنارو میارن، می‌تونی مریمو یه جوری دست به سر کنی که وقتی اونا میان، این دور و بر نباشه و مشکلی پیش نیاد؟
    کوکب که از شنیدن این خبر ذوق زده شده بود، خنده‌ای شادی‌بخش روی لبانش شکوفه داد و در همان حال که می‌خندید و دندان‌های زردش نمایان شده بود، گفت:
    -راس میگی! گلنارو برمی‌گردونن پرورشگاه؟
    سپس همانطور که جارو به دست بود، دستانش را برد بالا و سرش را گرفت رو به سقف کنده‌کاری شده که هر لحظه امکان داشت رنگ‌آمیزی کهنه و ورقه‌ورقه شده‌ی آن روی زمین بریزد.
    -خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این دو تا خواهر دوباره به هم رسیدن.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #21

    خانم مهرانی نگاه غضبناکی به کوکب انداخت و ضمن اینکه کف دستش را رو به زمین گرفته بود و آن را تکان می‌داد با فریادی در گلو خفته و لب‌هایی که با فشار روی هم قرار می‌گرفت و بالا و پایین می‌رفت، گفت:
    -آروم باش کوکب خانم، چرا داد می‌زنی، می‌خوای کل ساختمون با خبر شن.
    سپس به سرش چرخی داد و آن را به پشت برگرداند و چشمان تیزبینش را از میان فضای خالی راهرو رد کرد تا رسید به ابتدای آن، جایی که مریم گوشه دیوار چمباتمه زده بود و نگاهش گرچه به دیوار روبرویش بود اما از چشمان قرمزش می‌شد خواند که عمق این نگاه تا دور دست‌ها سرک می‌کشد و در جستجوی گمشده ایست.
    خانم مهرانی سرش را به تندی برگرداند سمت کوکب.
    -مگه نمی‌بینی اون بچه اونجا نشسته و ممکنه صداتو بشنوه!
    کوکب دستی که در آن جارو نبود را روی دهنش گذاشت، سرش را که روسری خاکستری‌اش به طرز نامرتبی روی آن قرار گرفته بود به کناری کشید و از بغـ*ـل سمت راست خانم مهرانی نیم نگاهی انداخت به طول راهرو تا آنجا که مریم نشسته بود.
    -بیچاره بچه، از دیروز تا حالا آب و نون نداره.
    نگاهش را که دوباره روی صورت خانم مهرانی متمایل کرد، ادامه داد:
    -حالا من باید چی کار کنم؟ چه کاری از دستم ساخته است؟
    خانم مهرانی خودش را به کوکب نزدیک‌تر کرد و گفت:
    -گفتم که بهت، برو پیش مریم و هر طور شده قانعش کن از اونجا بلند شه. بعد ببرش تو ساختمون پشتی تا وقتی اونا میان چشش نخوره بهشون.
    کوکب یک لحظه وا رفت و خودش را عقب کشید.
    خانم مهرانی توصیه‌هایش را ادامه داد و افزود:
    -خودتم پیشش بمون تا یه وقت به سرش نزنه برگرده.
    کوکب بی‌هیچ تعارفی لب‌هایش را از هم باز کرد و گفت:
    -ولی من دستم بنده، خیلی از کارام مونده که انجام ندادم. الانم باید برم دستشویی‌ها رو تمیز کنم، نمی‌تونم برم اونجا یه ریز پیشش بشینم تا آبا از آسیاب بیفته.
    خانم مهرانی با تمام توان در پی متقاعد کردن کوکب بود.
    -اونا رو ولش کن فعلا، بعضی کاراتو می‌تونی فردا انجام بدی. این یکی واجب‌تره.
    جارو را از دست کوکب بیرون کشید و در حالی که پشت سرش قرار گرفته بود، دست استخوانی‌اش را روی شانه‌های پهن کوکب گذاشت و او را به سوی جلو هل داد.
    -کوکب خانم اینقدر لفتش نده، تا نیومدن برو ببرش.
    -کوکب هاج و واج با آن چشم‌های ورقلمبیده‌اش به حرکات خانم مهرانی که حالت مضحکی به خود گرفته بود، نگاه کرد.
    -باشه خانم مهرانی اینطوری هُلم نده دارم میفتم.
    -پس معطل نکن، زودی برو که الان میان.
    کوکب لنگ‌لنگان پاهایش را روی زمین سر داد و رفت.
    ضمن رفتن، دستش را روی شانه‌هایش کشید و زیر لب از دست خانم مهرانی نالید.
    -با اون هیکل لاغر مردنیش عجب زوری داره، نزدیک بود استخون کتفمو چند تیکه کنه. خدا به داد شوهرش برسه، لامصب خیلی یه دنده‌اس، همیشه می‌خواد حرف، حرف خودش باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #22

    فصل چهارم

    خانم پیام با لبخند ملیحی پشت میزش نشسته بود، دستانش را به هم قلاب زده بود و با حالتی شکرگزارانه زیر چانه‌اش هُل داده بود. برق نگاهش خیره مانده بود روی گلنار که در آغـ*ـوش نامادری‌اش ساکت و آرام جای گرفته بود و صدایی از او برنمی‌خواست.
    -خب تعریف کنید، چطور بود. امیدوارم گلنار زیاد بهونه‌گیری نکرده باشه.
    زن با تبسمی که از همان لحظه ورود بر لب داشت، با لحنی که نشان از رضایت‌مندی بود، گفت:
    -یکی دو روز اول مدام گریه می‌کرد؛ حتی به سختی لب به غذا می‌زد. یه جوری انگار احساس غریبی می‌کرد، اجازه نمی‌داد بغلش کنم، تا تو بغـ*ـل می‌گرفتمش تقلا می‌کرد خودشو ازم جدا کنه.
    زن که با هیجان حرف‌هایش را بر زبان می‌راند، آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
    -ولی بعد باهامون ارتباط خوبی برقرار کرد، با دخترم اُخت شد. هر روز با هم بازی می‌کردن، مثل دو تا خواهر واقعی شده بودن...
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهای گلنار زد، که چند گیره‌ی کوچک رنگ‌ وارنگ به آن زده شده بود.
    -البته همین دیروز بود، وقتی داشتن تو اتاق مابین عروسکا و خرسای پشمی با هم بازی می‌کردن یه لحظه احساس کردم دو تا دختر کوچولوی خوشگل دارم.
    گلنار را روی زانوهایش جابه‌جا کرد و جلوتر کشید تا به خود نزدیکتر کند. دستانش را که چند جفت النگو توی آن جیرینگ‌جیرینگ می‌کرد دور او حلقه زده بود و محکم به خود می‌فشرد؛ گویی دلهره‌ای در وجودش تراوش کرده بود و به او می‌گفت هر لحظه امکان دارد دخترک را از او بگیرند.
    زن با اشتیاق و هیجان ادامه داد:
    -وقتی آماده شدیم که گلنارو بیاریم پرورشگاه، دخترم اونو تو بغـ*ـل گرفته بود و اجازه نمی‌داد بهش دست بزنیم، می‌گفت نباید خواهرمو ببرین. پدرش به زور تونست اونو ازش بگیره، بعدش بغض کرد و رفت تو اتاقش درو رو خودش بست.
    او با خنده‌ای ادامه داد:
    -از حالا گلنارو خواهر خودش می‌دونه.
    خنده‌اش اوج گرفت و با صدای بلندتری از دهانش بیرون آمد. خم شد و لب‌های سرخش را روی گونه‌های گل‌انداخته گلنار نهاد و بـ..وسـ..ـه‌ای مادرانه روانه‌اش کرد. با همان لبخندی که بر لب‌های باریک و ظریفش تراویده بود، به شوهرش چشم دوخت که در سکوت کنارش نشسته بود.
    خانم پیام که از گرمای رابـ ـطه‌ی به وجود آمده بین گلنار و خانواده‌ی جدیدش خرسند و راضی بود، خودش را عقب کشید و کمرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
    -خیلی خوشحالم که گلنار تونسته باهاتون ارتباط برقرار کنه، اینطور که من از صحبت‌های شما متوجه شدم، ظاهرا تصمیمتون برای به فرزندی گرفتنش قطعیه.
    لبخند بر روی لب‌های زن خشکید، خواست نیم نگاهی به شوهرش بیندازد که در نیمه‌ی راه منصرف شد و آن نگاه مات را که حالتی غمبار به خود گرفته بود، متوجه گلناری کرد که اکنون دست‌های کوچکش را توی دستان او گذاشته بود و با انگشتانش بازی می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #23

    خانم پیام وقتی چنین تغییر قیافه‌ای را از جانب زن دید، یک لحظه جا خورد و این تصور در ذهنش رخ نمود که ممکن است حدسش غلط بوده باشد.
    او لب‌های خشک و چاک ‌خورده‌اش را با آب دهان خیس کرد و خواست چیزی بگوید که یک مرتبه، زن رشته‌ی کلام را به دست گرفت و با لحنی که اندوه و ناامیدی از آن برمی‌خواست، گفت:
    -ما گلنارو خیلی دوست داریم، دخترمم که عاشقش شده و مرتب این چند روز، همه‌اش می‌گفت، خواهرم اینطور، خواهرم اونطور. در واقع اونو مثل خواهر واقعی خودش می‌دونه؛ ولی مسئله‌ای که هست اینه که...
    گردنش را کج کرد و این بار نگاه عمیق‌تری به شوهرش انداخت. با چشمان ماتم‌زده‌اش، ملتمسانه از او می‌خواست حرفی بزند. برای ثانیه‌هایی چشم‌هایشان در سکوت به هم گره خورد.
    خانم پیام در انتظار دریافت پاسخی از سوی آن‌ها بود. مرد بعد از درنگی طولانی، صورت صاف و اصلاح شده‌اش را به سوی خانم پیام گرفت و با لحنی جدی که در صدایش به روشنی نمایان بود، گفت:
    -همون طور که خانمم گفت، ما گلنارو دوست داریم و علاقمندیم اونو به عنوان فرزندخوندمون بپذیریم؛ ولی چیزی که تو این وسط موجب نگرانی ما میشه، خواهرشه. ما می‌ترسیم اون دختر به دلیل دوری از گلنار دچار صدمه‌ی روحی بشه و مشکلی براش پیش بیاد.
    مرد نیم نگاهی به گلنار انداخت. گلنار سرش را رو به بالا گرفته بود و زُل زده بود به پنکه‌ای که توی سقف با صدای آزاردهنده‌ای می‌چرخید و باد نه چندان خنکش را روانه‌ی پایین می‌کرد.
    مرد که دکمه‌ی پیراهن سفیدش را تا آخر بسته بود، ادامه داد:
    -به همین خاطره که من و همسرم، هنوز برای پذیرش گلنار نتونستیم خودمونو قانع کنیم.
    زن به میانه‌‌ی حرفش دوید و گفت:
    -البته این بیشتر نظر شوهرمه تا من. من فکر می‌کنم اگه گلنارو به فرزندی قبول کنیم، زندگیش در شرایط بهتری قرار می‌‌گیره...
    زن بعد از مکثی چند ثانیه‌ای با تردید ادامه داد:
    -شاید برای خواهرشم موقعیت خوبی پیش اومد و زندگیش سر و سامون پیدا کرد.
    خانم پیام که با عقاید او موافق بود، در حالی که سعی می‌کرد به آن‌ها امیدواری دهد، گفت:
    -بله، همین طوره که شما می‌گین. نباید به خاطر مریم، گلنارو نادیده بگیرین. این بچه الان در سنیه که به یه مادر نیاز داره که مراقبش باشه. درسته که اینجا ما براش کوتاهی نمی‌کنیم و اونچه که در توان داریم، انجام می‌دیم؛ ولی خب، این یه واقعیته که در کنار یه خانواده بهتر رشد می‌کنه و آینده بهتری می‌تونه داشته باشه. پس لطفا این فرصتو ازش نگیرین و قبولش کنین. مریم هم مطمئنا به مرور با شرایط کنار میاد و وقتی بدونه خواهرش قراره زندگی بهتری رو شروع کنه، موافقت می‌کنه.
    خانم پیام در حالی این حرف‌ها را کلمه به کلمه از زبان بیرون می‌ریخت، که نگاهش بیشتر رو به سوی مرد بود و قصدش فقط قانع کردن او بود؛ وگرنه خوب می‌دانست که زن با این مسئله مشکلی ندارد.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #24

    مرد دستش را زیر چانه‌اش گرفت و به فکر فرو رفت. در همین لحظه خانم صادقی در اتاق را باز کرد و داخل شد. خطوط درهم چهره‌اش نشان می‌داد امروز حسابی با بچه‌ها سر و کله زده و اعصابش آنقدرها در آرامش نیست و حوصله خودش را هم ندارد. سر و وضع نامرتبش در کنار آشفتگی چهره، این ادعا را ثابت می‌کرد؛ به طوری که خانم پیام به اولین چیزی که در او به چشمش خورد، پاچه‌ی تا خورده‌ی شلوارش بود که به دلیلی نامعلوم آن را بالا زده بود و بعد هم فراموش کرده بود پایینش بیاورد.
    خانم پیام وقتی با چنین صحنه‌ای روبرو شد، به زور توانست جلوی خشم خودش را بگیرد و وقتی هم با چند سرفه‌ی خفیف خواست او را از این قضیه مطلع کند، موفق نشد؛ چرا که خانم صادقی حواسش پرت‌تر از آنی بود که این چیزها را متوجه شود.
    خانم پیام که سعی می‌کرد لبخند را روی لبانش نگه دارد، با لحنی عصبی گفت:
    - خانم صادقی بیا گلنارو از دست خانم بگیر، ببرش پیش مریم.
    خانم صادقی که هنوز کنار درِ نیمه باز ایستاده بود، با آن ابروهای در هم گره خورده، نگاهی به خانم پیام و بعد به گلنار انداخت، که توی بغـ*ـل زن آرام گرفته بود و بی‌صدا به استکان‌های چای روی میز شیشه‌ای روبروی مبل خیره شده بود.
    خانم صادقی تا نزدیکی میز خانم پیام جلو آمد و منتظر ماند تا زن، گلنار را به او بدهد. زن اندکی این پا و آن پا کرد؛ گویی دلش نمی‌آمد گلنار را از خود جدا کند. او را تنگ‌تر در بغـ*ـل گرفت و از روی مبل بلند شد.
    دستان گلنار روی شانه‌های زن افتاده بود و با انگشتانش به مانتوی زرد رنگ او چنگ می‌زد.
    زن لب‌هایش را روی گونه‌ی گلنار گذاشت و او را غرق بـ..وسـ..ـه کرد. او که جدایی از دخترخوانده‌اش برایش دشوار بود، با اشکی که در چشمانش داشت، گفت:
    - ما زود برمی‌گردیم و می‌بریمت خونه دخترکم.
    خانم صادقی خواست گلنار را از آغـ*ـوش زن جدا کند که او خودش را عقب کشید و اجازه‌ی این کار را نداد.
    - چند لحظه صبر کنید، الان بهتون می‌دمش.
    سرش را روی بدن گلنار انداخت و سخت‌تر از قبل، او را به خود فشرد. دستان خانم صادقی همچنان به سوی زن دراز بود.
    مرد همین طور که نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود، به این صحنه نگاه می‌کرد و چند بار سرش را تکان داد. از اینکه چنین وابستگی شدیدی را از جانب زنش می‌دید، متاسف بود.
    بالاخره زن راضی شد و گلنار را آرام‌آرام و در حالی که رغبتی به این کار نداشت، از آغـ*ـوش خود رها کرد و دست خانم صادقی داد.
    ظاهرا طی یک هفته‌ای که گلنار نزد این خانواده بود، محبت لازم از جانب آن‌ها نصیبش شده بود، که دلبسته‌شان شود؛ چرا که وقتی از بغـ*ـل زن بیرونش آوردند، دستش را به سوی او کشید و با کلمات نامفهومی که از زبانش بیرون آمد، می‌شد فهمید، همچنان می‌خواهد در کنارش باشد و در آغـ*ـوش گرمش جای بگیرد.
    خانم صادقی دستان بالا رفته‌ی گلنار را پایین کشید و عقب رفت تا از زن فاصله بگیرد. زن دستی زیر چشمش کشید تا چند قطره اشکی را که پایین آمده بود، پاک کند. تقلا و خواهش گلنار را که دید، دلش به درد آمد و دستش را زیر گلویش گرفت و بغضش را فرو خورد. یک لحظه خواست پایش را حرکت دهد و چند قدم جلو برود تا بار دیگر گلنار را در آغـ*ـوش مادرانه‌اش بفشارد؛ ولی خودش را کنترل کرد و سر جایش ماند.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #25

    گلنار آرام و قرار نداشت، توی بغـ*ـل خانم صادقی تکان می‌خورد و پاهایش را توی شکم او می‌کوبید.
    زن سر جایش نشست، دستمالی از توی کیف چرم قهوه‌ای‌اش بیرون آورد و دور چشمش کشید.
    خانم صادقی در پی آرام کردن گلنار بود.
    -آروم باش عزیزم، الان می‌ریم پیش آجی مریم.
    خانم پیام از پشت میز بلند شد و گفت:
    -می‌تونی ببریش.
    اما همین که خانم صادقی قصد رفتن کرد، دوباره او را مورد خطاب قرار داد و در حالی که روی مبل، روبروی زن و مرد می‌نشست، سرش را سمت او برگرداند و ادامه داد:
    -فقط حواست باشه وقتی بردیش پیش مریم، یه نیم ساعتی پیششون بمون و نذار بیان تو این ساختمون.
    خانم صادقی در اتاق را با فشار باز کرد و بدون اینکه به خانم پیام نگاه کند، با لحنی طلبکارانه گفت:
    -باشه پیششون می‌مونم.
    زن همچنان چشمانش را رو به سوی گلنار گرفته بود و با حسرت بیرون رفتن او از اتاق را تماشا می‌کرد. به قدری غم و اندوه قلبش را چنگ می‌زد و احساسی از تهی بودن به او دست داده بود که گویی این لحظه، آخرین دیدار آن‌ها خواهد بود و تا آخرین ثانیه‌‌های زندگی‌اش قادر نخواهد بود، دخترکی را ببیند که چند صباحی او را چون فرزندی حقیقی در دامان خود نگه داشته بود.
    با دستمالی که در دستش مچاله شده بود، آب پایین آمده از بینی‌اش را تمیز کرد و در حالی که سعی می‌کرد لبخندی مصنوعی بر لبانش بنشاند، به صحبت‌های خانم پیام گوش سپرد.
    خانم صادقی همین که از پله‌ها پایین آمد و خودش را به طبقه اول رساند و داخل راهروی اصلی شد، کوکب را از پشت سر دید که از درِ انتهای راهرو خارج شد. او قدم‌هایش را بلندتر برداشت و به راه رفتنش سرعت داد.
    -کوکب...کوکب خانم، یه لحظه وایسا.
    چند بار صدایش زد، کوکب از ساختمان خارج شده بود و در را پشت سرش بسته بود؛ به همین خاطر فریادهای بی‌جان خانم صادقی به گوش او نمی‌رسید و لابه‌لای فضای خالی راهرو گم می‌‌شد.
    خانم صادقی همین که نزدیک درِ خروجی رسید و خواست دستگیره را بفشارد، قطره‌ای از آب دهانش، توی گلویش پرید و به سرفه افتاد؛ به طوری که نزدیک بود نفسش بند بیاید. گوشه‌ی دیوار تکیه داد و چند سرفه‌ی عمیق از گلویش هُل داد بیرون تا حالش اندکی جا بیاید. دستش اندکی دچار لغزش شد و نزدیک بود گلنار از بغلش بیفتد، که یک مرتبه خودش را کنترل کرد و او را سفت گرفت تا صدمه نبیند.
    در همین لحظه در با صدای گوش‌خراشی باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خانم صادقی از ترس، سر جایش تکانی خورد و تنش لرزید. رنگ صورتش به سیاهی رفت و چند متر آن طرف‌تر پرید تا از تیررس خارج شود و آسیبی متحمل نشود. شاید اگر به اندازه چند سانت آن سوتر بود، بی‌شک، در با همان شدتی که باز شده بود، به بدن او و گلنار می‌خورد و به شدت دچار آسیب می‌شدند.
    با فریادی که خانم صادقی هنگام جابه‌جا شدن، از دهان خشکش بیرون داد، گلنار وحشت کرد و به گریه افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #26

    خانم صادقی وقتی به خود آمد که احساس کرد صدای کوکب از دور دست‌ها راه می‌پیماید و با گذر از پیچ و خم‌های فراوان به گوش او می‌رسد.
    -آخی! خدا مرگم بده! در نخورد بهتون! فکر نکردم کسی پشتش باشه؛ وگرنه با عجله بازش نمی‌کردم.
    خانم صادقی در حالی که نفس‌نفس می‌زد، با حالت بریده‌بریده‌ای گفت:
    -چ...چه...خبرته. نز...دیک بود از...تر...س زهرترک شم.
    کوکب لیوان آبی را که در دست داشت، سمت او گرفت.
    -بیا بگیر، یکم آب بخور تا حالت جا بیاد.
    خانم صادقی، گلنار را توی بغلش جابه‌جا کرد و روی دست چپش گرفت. سپس لیوان را که با چند خط عمود سبز رنگ طرح ساده‌ای روی آن نقش بسته بود از دست کوکب گرفت. هنوز چند قلوپ از آن را نخورده بود که به تلخی، زبانش را جلو کشید و با ترش‌رویی گفت:
    -این دیگه چی بود کوکب خانم! آب نمک میدی بخورم!
    کوکب به هول و ولا افتاد و با کف آن یکی دستش زد پشت دست دیگرش و با چهره‌ای خجالت زده و شرمسار گفت:
    -اِوا خدا مرگم بده! اصلا حواسم نبود، داشتم به خاطر همین برمی‌گشتم آشپزخونه تا آبشو خالی کنم و یه لیوان آب خنک بریزم توش ببرم واسه مریم. از بی‌حواسی، آب کتری رو که دو ساعت پیش برای کاری، نمک ریخته بودم توش رو خالی کرده بودم داخل لیوان. تو نصفه‌ی راه بودم، می‌رفتم ساختمون پشتی که تازه متوجه شدم چی کار کردم.
    کوکب در حالی آخرین جمله‌اش را روی زبان سُر داد که دست‌هایش را با افسوس تکان می‌داد و غصه‌ی کم‌حافظه‌گی و بی‌توجهی‌اش را می‌خورد.
    او لیوان را از دست خانم صادقی گرفت و گفت:
    -برم یکم آب خنک بریزم توش، بدم این بچه بخوره که از صبح تا حالا اونقدر گریه کرده، رنگ تو صورتش نمونده.
    کوکب هنوز چند قدم آن طرف‌تر نرفته بود که یک مرتبه متوجه شد ذهنش چیزی را از قلم انداخته. او راه رفته را برگشت و با چشمانی از حدقه درآمده زُل زد به خانم صادقی و بعد سرش را کج کرد سوی گلنار.
    برای لحظاتی همین طور غرق نگاهش شده بود و به گونه‌ای در شوک فرو رفته بود که نمی‌توانست کلمه‌ای از زبان بیرون دهد. سرانجام از آن حالت بهت‌زدگی بیرون آمد و لبخندی بر لب‌هایش شکوفه داد.
    -این که گلنار خودمونه! آره خودشه! بالاخره آوردنش!
    دستی روی صورت خیس گلنار کشید و نوازشش کرد.
    -این بچه چشه! چرا گریه کرده؟
    خانم صادقی چین و چروکی به صورتش داد و با اوقات تلخی گفت:
    -از شاهکار شما بود. در رو که اینطوری زدی به هم، بچه ترس برش داشت.
    کوکب بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاورد، گفت:
    -خب عیبی نداره، الان میریم پیش مریم که منتظر اومدنته.
    با لطافت، نیشگونی از لُپ‌های گلنار گرفت.
    -خانم صادقی، همین جا بمون تا برم یه لیوان آب بیارم، با هم بریم.
    این را گفت و با عجله آن‌ها را ترک کرد و سمت آشپزخانه رفت.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #27

    لحظاتی بعد، هر سه نفر به سمت ساختمانی که مختص نوزادان بود، در حرکت بودند. کوکب در زیر نور کم‌رمق ماه، که تازه از آسمان برخواسته بود، با لبخندی شورانگیز گام می‌نهاد و چشم از گلنار برنمی‌داشت.
    -الانه که مریم از دیدنت بال‌بال در بیاره.
    خانم صادقی نگاهی اخمو به او انداخت و گفت:
    یکمم حواست به این لیوان باشه کوکب خانم، آبش داره می‌ریزه. تا برسونیش دست مریم، خالیش کردی.
    کوکب نگاهی زیرچشمی به لیوان که مقداری از آبش ریخته بود انداخت. سپس آن را محکم توی دست چپش گرفت و با کف دست راست، سر آن را پوشاند.
    -اینطوری خوب شد، دیگه نمی‌ریزه.
    خانم صادقی توجهی از خود نشان نداد. او که جلوتر از کوکب پیش می‌رفت، از کنار باغچه‌ی دایره شکلی که مابین دو ساختمان بود، گذشت. وقتی به ساختمان شیرخوارگاه رسیدند و خواستند داخل شوند، کوکب از پشت به آستین خانم صادقی چنگ زد و گفت:
    -یه لحظه صبر کن، باید مریمو غافلگیر کنیم.
    خانم صادقی نیم‌رخ شد و نگاهی غضب‌آلود به کوکب انداخت.
    -‌این چه کاریه می‌کنی کوکب خانم، جای این کارا بذار بچه رو زود برسونیم دست خواهرش.
    داخل ساختمان کوچک شیرخوارگاه شدند که نمای جلواش یک دست سفید بود و یک طبقه بیشتر بالا نرفته بود.
    کوکب خودش را جلو انداخت و گفت:
    -از این طرف بیا. مریم توی اتاق ته راهرو هه.
    خانم صادقی پشت سرش حرکت کرد. از راهروی کوچک و پهنی گذشتند تا رسیدند به اتاقی که در چوبی قهوه‌ای تیره‌اش، در بخش‌هایی از آن خوردگی داشت و دارای نمای زشتی شده بود.
    کوکب قبل از اینکه داخل شود، برگشت و در حالی که انگشت اشاره‌اش را جلوی دهانش گرفته بود، به خانم صادقی گفت:
    -چیزی نگو. من اول میرم داخل و وقتی اشاره کردم اونوقت گلنارو بیار.
    خانم صادقی زیر لب غورید.
    -از دست تو کوکب خانم، چه بچه بازی‌هایی در میاره.
    کوکب داخل شده بود و او را در انتظار گذاشته بود.
    اتاق نیمه تاریک بود. مریم پشت میزی آهنی در وسط اتاق نشسته بود و زیر آن نور کم‌رمق، غرق حال و هوای غم‌آلود خودش بود و توجهی به اطراف نداشت. روی میز خوابیده بود و نگاهش را گره زده بود به صندلی‌های پلاستیکی سفید رنگِ گوشه‌ی دیوار، که با فاصله از میز جای گرفته بود. یکی از پایه‌‌های میز، از سه تای دیگر کوتاه‌تر بود و همین امر باعث می‌
    شد وقتی مریم دستانش را با فشار روی میز تکیه می‌دهد، میز بالا و پایین برود و با خوردن پایه‌ی کوتاهش به زمین، صدای تق‌تقی در فضای سراسر سکوت گرفته‌ی اتاق پخش شود.
    کوکب بالای سر مریم ایستاد. چند بار صدایش زد، تا به خود آمد.
    -مریم! مریم! مریم به من نگاه کن. یه نفر اومده تو رو ببینه.
    مریم سرش را از روی میز بلند کرد. چشم‌هایش را به سختی می‌توانست از هم باز نگه دارد. با همان حالت خمودگی، نگاهش را روی کوکب انداخت.
    -یه نفر که منتظرش بودی، اومده دیدنت.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #28

    خانم صادقی کلید برقی را که نزدیک در بود روشن کرد تا مقداری نور توی اتاق بپاشد.
    مریم رد نگاه کوکب را گرفت و سرش را به پشت برگرداند. چشمانش را گشادتر کرد، هاله‌های تار کم‌کم محو شدند و او توانست به وضوح مشاهده‌گر اطرافش باشد. با دهانی باز، نگاه متعجبش را به روبرو دوخته بود.
    کوکب با لبخندی بر لب گفت:
    -می‌بینی کی اومده! گلنارو آوردن!
    مریم از روی صندلی بلند شد. چند قدم جلو رفت. خواهرش جلوی دیدگان حیرت‌زده‌اش بود. لب‌هایش از خوشحالی به لرزه افتاد. به سختی کلامی از زبانش بیرون داد و گلنارش را با لطیف‌ترین احساسات خواهرانه، صدا زد.
    -گلنار! گلنار اومدی!
    خانم صادقی به او نزدیک شد. مریم دستش را به سوی او دراز کرد تا گلنار را در بغـ*ـل بگیرد.
    -برو بشین رو صندلی تا بدمش دستت.
    کوکب در ادامه‌ی حرف خانم صادقی، به مریم گفت:
    -راست میگه! بیا بشین؛ اینطوری بهتره، تا یه وقت از دستت نیفته.
    صندلی را از پشت میز برایش کنار کشید. مریم نشست. خانم صادقی، گلنار را از خود جدا کرد و خواست دست مریم بدهد. گلنار هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداد. دریغ از ذره‌ای شور و شوق برای وصال دوباره به خواهرش. لبخند شورانگیز از روی لب‌های مریم پژمرده شد و غم جایش را گرفت.
    -چرا نمیاد پیشم!
    کوکب او را دلداری داد و گفت:
    -دختر کوچولومون تازه رسیده، یکم احساس غریبی می‌کنه.
    مریم با بغض گفت:
    -گلنار منو نمی‌شناسه!
    خانم صادقی همین طور که نیم‌خیز شده بود و گلنار را سوی مریم گرفته بود، توی گوش او زمزمه کرد:
    -گلنار نمی‌خوای بری پیش مریم! ببین، آجی مریمه ها!
    همگی با حالتی از نگرانی به او نگاه می‌کردند، این مسئله غیرعادی به نظر می‌رسید که گلنار در عرض یک هفته، مریم را از خاطرش فراموش کرده باشد.
    -گلنار، مریمو ببین! برو تو بغلش.
    خانم صادقی که نگاهش را از گلنار برنمی‌داشت، به مریم گفت:
    -مریم بیا بگیرش تو بغـ*ـل، باهاش حرف بزن، الانه که تو رو یادش بیاد.
    مریم، گلنار را از دست او گرفت و روی زانوهایش نشاند. گلنار با حالتی از بُهت نگاهش کرد. مریم به او لبخند زد.
    -گلنار جونم بالاخره اومدی پیشم! دلم برات تنگ شده بود!
    بادی داغ از راه پنجره‌ی شکسته‌ی اتاق به داخل هجوم آورد. خانم صادقی با مقنعه‌ی آبی‌اش، خودش را باد زد و گفت:
    -کوکب خانم این چه جایی بود بچه رو آوردی نشوندی، آدم از گرما می‌پزه. یه پرده هم نداره که جلوی پنجره رو بگیره و نذاره گرما بیاد داخل.
    لب‌های گلنار از هم باز شد و توی صورت خواهرش، خنده‌ای شوق‌انگیز پرتاب کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا