رمان به فاصله‌ی یک رویا | M£Riya کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M£Riya
  • بازدیدها 340
  • پاسخ ها 71
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M£Riya

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/05/25
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
24
امتیاز
66
نام رمان: به فاصله‌ی یک رویا
نویسنده: @M£Riya
ناظر محترم: @M.EBADI
ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
خلاصه رمان:
به دست‌هایش نگاه کرد، خالی بود. به پشت سر خیره شد، پل‌ها شکسته بود. روشنایی مقابل به سلول‌‌هایش فراخوان حضور می‌داد؛ اما هنوز به هویتش شک داشت. با دست‌های پر از هیچ و پاهای گره خورده به ریسمان پوسیده‌ی خاطرات کورسوهای امید را پی‌گرفت بلکه از تاریکی مطلقی که خودش را در آن حبس کرده بود، نجات یابد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    به نام خدا
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud-jpg.184547

    نویسنده ی گرامی ضمن خوشامد گویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد
    به نقد گذاشتن رمان
    تگ گرفتن
    ویرایش
    پایان کار
    و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد.
    با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
    باز به دنبال پریشانی‌ام
    طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
    در پی ویران شدنی آنی‌ام
    آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
    عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام
    دلخوش گرمای کسی نیستم
    آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام
    آمده‌ام با عطش سال‌ها
    تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
    ماهی برگشته ز دریا شدم
    تا تو بگیری و بمیرانی‌ام
    خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
    خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟
    حرف بزن ابر مرا باز کن
    دیر زمانی است که بارانی‌ام
    حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست
    تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام
    ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
    ها نکشانی به پشیمانی‌ام!
    ***
    من امید دارم روزی خورشید از همان سمتی که ما می‌خواهیم طلوع می‌کند و نور عشق در ورطه‌ی زندگی‌مان پرسه می‌زند.
    من به راز و نیاز گنجشک‌های پشت پنجره ایمان دارم، به غرش رعد، به زلالی قطرات باران. نفسم باش تا زنده بمانم.
    ***
    تقدیم به تمامی آسیب دیدگان بلایای طبیعی که روزگار وفق مرادشان نچرخید و کامشان را تلخ کرد.

    هوالعیم
    طعم گس خون را در اعماق حلق و بینی‌ام احساس می‌کردم. گرمای خونی که روی پوست سردم از بینی به سمت دهانم سر می‌خورد، حس بدی القا می‌کرد؛ اما توان حرکت دادن دست‌هایم که انگار صد‌ها کیلو وزن داشتند، را نداشتم؛ یعنی بی‌نهایت دلم می‌خواست بلند شوم و کاپشن چرم مشکی زوال در رفته‌ام را بتکانم، خون سرخ روی صورتم را تمیز کنم، لبخند پیروزمندانه‌ای بزنم و بقیه راه نیمه تمامم به سوی نا‌کجا را بروم؛ ولی پلک‌هایم یکی به دو می‌کردند، انگار هزار سال بود که نخوابیده بودم.
    جدول گوشه‌ی خیابان پشت سرم را شکافته بود و درمانده پخش زمین شده بود. خونی که از پشت سرم جاری شده بود را نمی‌توانستم ببینم؛ اما موهای مشکی‌ام که به تازگی کوتاهشان کرده بودم، خیس شده بودند و این به من اثبات می‌کرد که درد وحشتناک سرم بیخود نیست! چشمانم که حالا به جز میلی‌متری باز نمی‌شدند، صاحب ماشین و آدم‌های اطراف را نظاره می‌کرد که با هول و ولا سمتم می‌دویدند. در دلم پوزخندی زدم، یعنی جان من هم برای کسی مهم بود؟ زنده ماندن من چه دردی از آنها دوا می‌کرد؟ شاید مسئله چیز دیگری بود، چرا که پیشتر‌ها مرگ انسانیت بر من اثبات شده بود. شاید موبایل به دست می‌خواستند لحظات جان دادن جوان ناکام را ثبت و ضبط کنند.
    همهمه‌شان بلند شده بود، انگار آمبولانس رسیده بود. طولی نکشید که احساس کردم از روی زمین بلند شدم. تنها حسی که از محیط اطراف داشتم، اصوات درهم شان بود که آن هم شدتش رو به زوال می‌رفت.
    نمی‌دانستم مرحله‌ی بعدی چیست، تا پر شدن کادر تصویر از نور سفید را در فیلم‌ها را دیده بودم، از ادامه‌اش اطلاعی نداشتم. یحتمل یک راست به جهنم فرستاده می‌شدم، همان جایی که ننبابا* می‌گفت: جایگاه دروغ‌گویان و ظالمان است؛ اما من فقط قربانی ظلم و دروغ‌ها بودم. شاید برای قربانی‌ها فضای بهتری طراحی شده باشد، نمی‌دانم.
    صدای اطراف کم و کم‌تر می‌شد و چشم‌هایم برای خواب مشتاق‌تر. ناتوانی‌ام در حدی بود که حتی نمی‌توانستم زبان را در کام بچرخانم و پاسخ سوالی که تکنسین اورژانس چنیدین بار تکرار کرده بود را بدهم.
    - آقا صدای من رو می‌شنوی؟! می‌تونی انگشتم رو فشار بدی؟
    البته شاید هم می‌توانستم و نمی‌خواستم. شاید به مردن در این زمان و با این شرایط رضایت داده بودم، برای من مرگ آبرومندانه‌ای بود.
    بن‌بست‌های پی‌در‌پی غرور و قدرت پوشالی‌ام را تباه کرده بود. از همان کودکی برایم سوال بود، پدر چرا باید برای تکه نانی تا نیمه‌های شب کار کند؟ چرا از این تلاش تنها لبخند‌های نیمه جان قسمت ما شود؟ و حالا من چرا باید در آستانه‌ی سی سالگی بی‌هدف کوچه‌ و خیابان‌های شهر مردگان را طی کنم؟ سهم من از زندگی سوال‌های بی‌جوابی بود که نمی‌دانستم کسی پاسخی برای آنها داشت یا نه؟!
    سال‌ها بود که خود را تسلیم شبیخون‌هایش کرده بودم؛ اما انگار با دیدن ضعف من، برای نابود کردنم بیشتر تحـریـ*ک می‌شد، شاید هم دلش به حالم سوخته بود و می‌خواست با ضربات متعددش از منِ آواره‌ی میان خاطرات جنگجو بسازد، غافل از آن که من خودم بیشتر از او مشتاق پایان زندگی مصنوعی‌ام بودم، فقط به خاطر قبح گـ ـناه تا بیست و اندی سال ادامه پیدا کرد، و گرنه خودم قبل تر‌ها تمامش کرده بودم.
    - چشم‌هات رو باز کن! می‌تونی اسمت رو به من بگی؟
    صدایش به تدریج از بین رفت و صدای آژیر آمبولانس در مغزم اکو می‌شد. اتفاقا خوب شد چون مطمئن بودم، جوابی برای سوال‌هایش ندارم.
    *: مادربزرگ پدری
     
    آخرین ویرایش:

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    حالا جز سیاهی چیزی نمی‌دیدم، خواب بهترین راه فرار بود، در واقع درمان هر درد بی‌درمانم به خواب ختم می‌شد و تنها در این عالم بی‌خبری بود که می‌شد آسوده از همه جا نفس نکشید و در خیال‌های آرامش قدم زد. ناگهان با بلند شدن صدایی که سعی داشت چندان هم بلند نباشد رویاهایم نقش بر آب شد.
    - عمو، عمو!
    با تکانه‌های که به بازو و شانه‌ام می‌خورد، چشم‌هایم را باز کردم. پسرک که در تاریکی چهره‌اش را خوب نمی‌توانستم ببینم با اخم‌های در هم بالای سرم ایستاده بود. با دیدن سیاهی چشم‌هایم جلو‌تر آمد و زیر ل*ب غرید.
    - عمو از سر جام بلند شو دیگه.
    گیج بودم و هزار و یک سوال در ذهنم شناور بود. اینجا کجا بود و من اینجا چه می‌کردم؟ به مبدل نخستین صحنه که بسیار هم عصبانی به نظر می‌آمد خیره شدم، چهره‌اش واضح نبود؛ اما در نظرم آشنا می‌آمد. سرم تیر می‌کشید و درد وحشتناکی در پشت جمجمه‌ام حس می‌کردم، با ادامه پیدا کردن اصرار‌های پسرک و سماجتش از روی تشکی که روی زمین پهن شده بود، برخاستم، بلند شدنم همانا و پیچش مدور دیوار‌های گچی اتاق دور سرم همانا. درد که شدت گرفت، چشم‌هایم را به هم فشردم و دستم را روی باندی که پیچیده شده بود قرار دادم. پسرک منتظر کنارم نشسته بود، هنوز روی همان تشک سفید گل‌گلی بودم.
    - اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار می‌کنم؟
    چشم‌هایش را مالاند و خودش را کنارم جا کرد، با یک حرکت سرش را گوشه‌ی راست بالشت گذاشت و سمت چپ را برای من خالی گذاشت. چشم‌هایم در جستجو نشانه‌ای بود، اتاقکی کوچک که کفش سه تشک پهن شده بود، پنجره‌ی بلند روبه‌رو و پرده‌ای که تا زمین کشیده می‌شد، این اتاق هم برایم آشنا بود؛ اما انگار مغزم از کار افتاده بود. با درد، سرم را روی گوشه‌ی چپ بالشت گذاشتم و دراز کش پتوی نسبتا قدیمی طرح پلنگی را روی پسرک که انگار کوله‌باری از خستگی بر دوش داشت کشیدم. چشم‌هایش را بسته بود، سپیدی صورتش می‌درخشید و معصومیتش را فریاد می‌زد، موهای مشکی‌اش که یک سانت هم نبودند، عجیب مرا به خاطرات می‌برد.
    - دوش کنار نونوایی‌مون زخم و زیلی افتاده بودی، ننا و آقام منتظر بودن بیدار شی و به زبون بیای؛ ولی الان همه خوابن، کوتاه بیا و بذار مو کنارت بخوسم، صبح زود باید برم نونوایی.
    من، کنار نانوایی چه می‌کردم؟ از کی تا حالا اورژانس به جای بیمارستان، بیماران را به نانوایی منتقل می‌کند؟ پتو را پایین کشیدم و بلند شدم.
    - من باید برم.
    دوباره ابروهای مشکی صافش را به هم گره زد.
    -کجا این موقع شب؟ آقام بفهمه بیدارت کردم، سرم رو از بیخ می‌‌بره، بگیر بخواب کار دستوم نده!
    سماجت و جسارتش آشنا بود، او را قبلا دیده بودم؟! نفس عمیقی کشیدم و به پسر بچه‌ای دیگری که کنار دستم خواب بود، خیره شدم.
    -او کاکامه رحمان، پنج سال ازم بزرگتره. اینی هم که کنار منه برهانه، برهان هنو شش سالشه.

    از نگاه کردن به رحمان دست کشیدم و به جای اول برگشتم. نگاهم را به سقف دوختم، پنکه سقفی بی‌حرکت بود و هوا بی‌نهایت سرد بود. پلیوری که تنم بود بوی آشنایی می‌داد؛ اما من آخرین بار تی‌شرت سفید رنگ و کاپشن چرم به تن داشتم، هر چند که احتمالا به خاطر تصادف دیگر قابل استفاده نبودند!
     
    آخرین ویرایش:

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    سرم را برگرداندم تا از پسرک بپرسم در کدام محله تهران هستیم، که با چهرا‌ی آرام گرفته‌اش مواجه شدم. از شدت سرما خود را در آغو*ش گرفت و به گمانم آن پتو برای هر دوی ما کم بود. سر جایم نشستم و پتو را کاملا از روی خودم کنار زدم، تا شاید حداقل او گرم بماند. در تاریکی مطلق اتاق دو استوانه‌ی قرمز هیتر برقی توجه‌ام را جلب کرد، ظاهرا وظیفه‌اش را به درستی انجام نمی‌داد که بچه‌ها این طور در خودشان جمع شده بودند، حتی همین هیتر برقی بی‌خاصیت هم برایم غریب نبود.
    باید می‌گریختم؟ ذهنم نجوا می‌داد.
    - بی‌تشکر، با این سرگیجه‌ی دیوانه کننده؟ این موقع شب اصلا کجا را برای رفتن داری؟
    صدای دندان قروچه‌ی برهان افکارم را در هم پاشید. این نشانه‌ی ها آشنا، این اتفاقات عجیب انگار که قصد کردند، مرا تا سر حد جنون برسانند. نفسم را عمیقا بیرون دادم و دوباره سرم را روی گوشه‌ی بالشت گذاشتم و گوش به آوای آشنای جیرجیرک‌ها سپردم.
    انگار فاصله‌ی خوابیدن و بیدار شدنم تنها پلکی بر هم زدن بود، صدا‌های زن و مرد و پسرانشان خبر از صبح شدن و بیداری آنها می‌داد.
    پلک‌هایم را از هم فاصله دادم و با دقت اتاق را که حالا غرق روشنایی بود، وارسی کردم. ورقه‌های طلایی خورشید از پنجره‌ای که مقابلم قرار داشت، مرکزی ‌ترین نقطه‌ی چشم‌هایم را هدف گرفته بود. اتاق نسبتا کوچک؛ اما تر و تمیز بود و تنها اثاثیه موجود در آن سه کمد چوبی و بالشتک‌های که به ترتیب روی هم چیده شده بودند. تشکی که من روی آن نشسته بودم ترتیب موزون اتاق را بهم می‌ریخت. دست چپم را روی سرم گذاشتم و بلند شدم، دست دیگرم را به دیوار‌های گچی سبز رنگ گرفتم تا تعادلم حفظ شود. پاهایم گزگز می‌کرد و با درد فراوان هر گام را برمی‌داشتم. به چارچوب در که رسیدم دستگیره فلزی‌اش را چرخاندم و در چوبی را سمت خودم کشیدم تا باز شود.
    سفره‌ی کوچک سفید که به گل‌های یاسی‌رنگ مزین شده بود میانه‌ی نشیمن پهن شده بود. پسر‌ها و پدر و مادرشان دور سفره مشغول بودند. با حضور من دست از ادامه دادن برداشتن و به چشم‌هایم خیره شدند.
    - مَ...من...من شما رو می‌شناسم، همه تونو می‌شناسم.
    ترسناک‌ترین اتفاق ممکن این بود، که من می‌شناختم؛ اما به یاد نمی‌آوردم، انگار که را*بطه‌های مغزی‌ام از کار افتاده بود. سنگینی نگاه متعجبشان را حس می‌کردم، کلافه دستم را روی دیوار کشیدم و به پایین خزیدم همان جا گوشه‌ی فرش قدیمی که رنگ سرخش از کهنگی پریده بود، نشستم.
    دستم را دور سرم حلقه کردم و شقیقه‌هایم را فشردم.
    - شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟ اصلا من اینجا چیکار می‌کنم؟ من از اون راننده شکایت دارم.
    سرم را بالا آوردم و به چشم‌های معصوم تک تکشان به نوبت خیره شدم.
    - نکنه شماها فامیل‌های همون راننده‌‌ی لعنتین؟
    از سرجایم بلند شدم و به دیوار تکیه کردم.
    - کور خونده، من تا قرون آخر خسارت رو ازش می‌گیرم، مگه مملکت قانون نداره؟
    سکوتشان حرصم را چند برابر می‌کرد، ایستاده نظاره گر حرکاتشان بودم، مادرشان شال مشکی رنگ نخ نمایش را جلوتر کشید و لقمه‌ای در دهان برهان که روی پاهای مادر نشسته بود گذاشت. به رحمان که از بقیه بچه‌ها قد و هی*کل بلند‌تری داشت اشاره کرد.
    - برو اون عسل و شیر رو بیار برای مهمون.
    بعد هم سرش را سمت مرد‌ خانه برگرداند و با نگاهش کلامی رد و بدل کرد. این چشمی حرف زدن هم آنقدر آشنا بود که گویی سال‌ها با آن مانوس بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    رحمان که تا کنون پشتش به من بود، بدون هر گونه سرپیچی از سر جایش سمت آشپزخانه‌ای که مقابل هال قرار داشت رفت. پرده‌ی‌ کالباسی رنگی که حکم در آشپزخانه را داشت، کنار زد و وارد شد.
    سر جایی که نشسته بودم، زانو‌هایم را دور دستانم محاصره کردم و سرم را میان زانو‌هایم قفل کردم. سوال‌ها، تردید و ترس بیش از هر چیز دیگری کلافه‌ام می‌کرد، مخصوصا اگر پیش زمینه‌ای از سردرد همراهیشان می‌کرد! نه می‌دانستم کجا هستم و نه می‌دانستم این بیگانه‌های آشنا از جانم چه می‌خواهند؟ با احساس گرمی دستانی بر شانه‌ام سرم را بلند کردم و به چشم‌های مشکی درشت پدر خانواده خیره شدم.
    - وخی بیو صبحونه بخور، بعدش هر کجه خواستی می‌بریمت.
    دستش را از روی شانه‌ام برداشت و روبه‌رویم گرفت. نجابت چشمانش باعث می‌شد ذره‌ای شک به دلم راه ندهم. دستم را روی دست‌هایش که گذاشتم انگار جانی دوباره گرفته باشم، همراهش از کف زمین بلند شدم و گوشه‌ی همان سفره کنار همان پسری که دیشب کنارش خواب بود نشستم. با برگشت رحمان و قرار گرفتن لیوان استیل پر از شیر روی سفره معده‌ام به خود آمد و اصوات ریزی که خبر از کویر لوت بودنش می‌داد، سر داد. هنوز نیمچه خجالتی در دلم بود، که صدای مادر بلند شد‌.
    - یک شبانه روزه که افتادی و ل*ب به غذا نگرفتی، بخور مادر شیر تازه است!
    به ظاهرش نمی‌خورد چندان سن بالا باشد و من بتوانم جای پسرش باشم! اما شنیدن لفظ مادر برای منی که تا چند دقیقا پیش مهمان خطاب شدم، بسیار خوشایند بود. در هر حال معده‌ام کار خودش را کرد و لیوان را با یک حرکت از روی سفره بلند کردم و محتویاتش را تماما سر کشیدم. بخار شیر داغ و عسلی که درونش حل شده بود، تمام چاکراه‌های فرعی و اصلیم را گشود، انگار که دوپینگ کرده باشم، جان تازه گرفتم و مملو از انرژی دوباره شدم. پدر خانواده که روبه‌رویم و کنار رحمان نشسته بود، آخرین لقمه‌اش را قورت داد و با انگشت اشاره سبیل‌های هیتلری‌اش را تمیز کرد و به پای رحمان زد.
    - پاشو پسر دیره.
    هر دو که برخاستند، نیم خیز شدم و ملتمسانه به مرد خیره شدم. اینکه سعی داشت از خانه بیرون بزند بدون اینکه اطلاعاتی بدهد مرا می‌ترساند.
    - آقا نمی‌دونم چی شد و کی من رو آورده اینجا؛ ولی می‌خوام ازتون بابت این چند وقته که حتی نمی‌دونم چند روز بوده تشکر کنم.
    آرام از روی سفره سمت در چوبی گوشه‌ی اتاق رفتم. زیر شلوار خاکستری رنگ خبر از نامناسب بودن سر و وضعم برای رفتن در شهر می‌داد؛ اما هر خفتی را به ماندن میان ترس ترجیح می‌دادم.
    - ببخشید باعث زحمت شدم، بابت عصبانیتم هم خیلی عذر می‌خوام، دست خودم نیست.
    لبخند دندان نمایی زدم و دستگیره در را پایین کشیدم، پسر‌ها هم چنان هاج و واج به من نگاه می‌کردند.
    -هر از گاهی کنترلم از دستم در میره، به منم حق بدین.
    سر آخر مرد اجازه‌ی گزافه گویی را از من گرفت.
    - واسه کدوم محله‌ای؟
    به آدرس محل زندگی بنیامین که ظاهرا تنها محل آشنای ذهنم بود رجوع کردم و بی‌تردید گفتم:
    -شهرک غرب آقا.
    پسر‌ها نگاه متعحبانه‌ای به هم انداختم. همان پسر که تنها نام او را نمی‌دانستم به مادرش خیره شد و آرام پرسید:
    -شهرک دیه چی چیه؟!
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    رحمان ضربه‌ای به سر پسرک زد که موجب خنده‌ی نمکین برهان که هم‌چنان بر زانو‌های مادر نشسته بود شد.
    - په تو اون مدرسه چی بهتون یاد می‌دن؟ شهرک میشه شهر بعلاوه اَک یعنی شهر کوچک.
    از عکس‌العمل بچه‌ها شوکه شده بودم و منتظر به چشم‌های مرد که هنوز ایستاده بود چشم دوختم، سرش را که با موهای مشکی کم پشت پوشیده شده بود، کمی خاراند و دوباره به من خیره شد.
    - ما هم چین محلی نداریم. تو مطمئنی برای همین شهری؟
    بهت و عصبانیتم مخلوط شد و دوباره کنترلم را از دست دادم. خشمگین دستم را از دور دستگیره جدا کردم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به مرد فریاد کشیدم:
    - اینجا کدام خر*اب شده‌ایه که بچه‌تون حتی نمی‌دونه شهرک چیه؟
    انگار کلمه خر*اب شده بدجور ناراحتشان کرده بود،که چهره‌هایشان این چنین در هم رفت. مرد چند قدم جلو تر آمد و دوباره دست بر شانه‌ام گذاشت و جدی گفت:
    - اینجا روستای اسپیگانه، لطف خدا خیلی هم آباده، مال هر جا که هستی باید یه هفته دندون سر جگر بِنی تا اتو*بو*س بیاد، که بری شهرتون.
    اسپیگان؟ بار اولی نبود که نام این آبادی را می‌شنیدم، انگار بیست و هفت سال عمرم این نام در گوشم مرور می‌شد؛ اما حالا در به یادآوردن سر منشا این اسم ناتوان شده بودم. شاید از اثرات همان تصادف نکبت بار بود. کلافه دستم را لای موهایم فرو کردم و از کنار در سمت پشتی قرمز رنگ مستطیلی تکیه دادم. باید بر می‌گشتم، می‌دانستم کسی که منتظرم نیست؛ ولی باید حساب کار دست راننده‌ی بی‌مسئولیت می‌آمد، که مرا اینجا رها نمی‌کرد‌. خدا می‌داند روستایی که حتی نمی‌دانم از توابع کدام شهر است، چند هزار کیلومتر از تهران فاصله دارد.
    پدر خانواده شال گردن مشکی‌اش را گره کرد و به رحمان اشاره کرد.
    - بریم پسر.
    رحمان که بلند شد، پدرش در را باز کرد و به پسرک نگاهی انداخت. انگار دوست داشت خداحافظی‌اش همراه با تذکر‌های پدرانه و دلسوزانه‌اش باشد.
    - سبحان تا کی می‌خوای صبحونه بخوری؟ دو ساعت راهته ها! هوا هم سرده.
    پس اسمش سبحان بود!
    بعد از خروج رحمان و پدرش از خانه، تصمیم گرفتم تا مدرسه سبحان را همراهی کنم، البته می‌شد کمی هم حرف از زیر زبانش کشید، هنوز سرم گیج می‌رفت و عضلاتم گزگز می‌کرد؛ اما در خانه نشستن دیوانه‌ام می‌کرد.
    در کوچه‌ها که قدم بر می‌داشتم، ریز و درشتش برایم آشنا بود؛ اما تصمیم گرفتم که دیگر به آشنا بودن مکان‌ و اشخاص فکر نکنم شاید سر درد دست از سرم بردارد و اجازه بدهد که تنها مشکلم گم شدن در روستای اسپیگان نام باشد!
    برف سرتاسر راه را پوشانده بود و اراده‌ی سبحان با جود سن کمش برای مدرسه رفتن تعجب مرا وا می‌داشت.
    چوب بزرگی که برای راه رفتن به پاهای ناتوانم کمک می‌‌کرد دربرف فرو بردم.
    - کلاس چندمی؟
    چند قدمی از من جلو تر بود، با شنیدن پرسشم سر جایش ایستاد و سرش را برگرداند، به خاطر شدت سرما سپیدی صورتش بیستر شده بود لبخندی زد و ل*ب‌های سرخش که به خاطر سرما همرنگ لپ‌هایش شده بود تکان داد.
    - کلاس چهارم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    دستم را کشید تا همراهیش کنم، فرصتی برای ایستادن نبود، چون آهسته آمدن من به اندازه‌ی کافی وقت را تلف کرده بود.
    انگار که نطقش تازه باز شده بود شروع به حرف زدن کرد.
    - رحمان هم ‌تا دبیرستان می‌رفتا؛ ولی بعدش گفت دوست داره تو نونوایی ‌کار کنه، الکی به همه گفت از درس خوندن بدش میاد؛ ولی دروغ می‌گفت، مو که می‌دونوم به خاطر کمک به اقام درسشو ول کرد. البت آقا خیلی دوست داره درس بخونیم. همیشه که نمره‌هام خوب میشه، از شهر برام تنقلات میاره.
    قدم گذاشتن میان برف‌ها و سرمای هوا نفس‌هایم را به شماره انداخته بود. سال‌ها بود پیاده روی نکرده بودم و تصادف هم اوضاعم را وخیم‌تر کرده بود.
    نفس نفس زنان پرسیدم:
    - تو چی؟ دوست داری مثل بابات نونوا بشی؟
    دستم را رها کرد و کلاه بافتنی‌اش را پایین تر کشید، طوری که پیشانی‌اش کاملا مخفی می‌شد.
    - می‌خوام وقتی بزرگ شدم، مهندس شم و سقف خونه‌ها رو درست کنم.
    قدمی دیگر برداشتم و پرسیدم:
    - چرا از اول خونه‌ رو نمی‌سازی؟
    بینی‌اش را بالا کشید و بی‌درنگ گفت:
    - چون گرون میشه، می‌خوام با پول‌هام دواهای ننه رو بخرم، بعدش اگه اضافی موند لباس نو واسه رحمان و برهان بخرم، یه مغازه واسه خود خود آقام، که هی سر ماه همه‌ی پولشو مجبور نشه بده به آقا کریم.
    چند ثانیه فکر می‌کرد و از بخشش‌هایش می‌گفت، به خیالش با مهندس شدن به گنج قارون دست پیدا می‌کند.
    من هم به گواه‌ مدرک‌ها مهندس عمران بودم؛ ولی سال‌ها بود که حرفه‌ام را کنار گذاشته بودم و در بوتیک بنیامین مشغول بودم، برای پولی که در می‌آوردم؛ اما هدفی نداشتم یعنی کسی نبود که مثل سبحان برای خوشحال کردنش پول خرج کنم. برعکس بقیه جوان‌های هم سن و سالم که برای هر لحظه و ریال به ریال برنامه دارند و با شور و میـ*ـل مشغول کارند، تنها کار می‌کردم که زندگی‌ام به حقارت نیافتد. البته که به چندرقازی که بنیامین می‌داد راضی بودم و در عوض می‌توانستم در خانه‌اش شب را سر کنم. بنیامین بیشتر اهل رفاقت بود تا دو دو تا چهارتا؛ ولی من ساعتم را به وقت پایان دنیا تنظیم کرده بودم و هر لحظه منتظر بلند شدن آلارمش بودم. باز هم ذهنم نجوا می‌داد و همان سوال تکراری!
    - من از کی این قدر مُردم؟
    یک هزارم هیجان سبحان ده ساله برای زنده ماندن و آینده در من نبود. قدم‌هایی که او با ذوق در برف‌ سنگین دی ماه برای رسیدن به مدرسه‌ی آرزوهایش بر می‌داشت، من هیچ‌وقت برای خودم بر نداشتم!
    - شهرک غرب از روستای ما قشنگ تره؟
    هوا سرد بود؛ اما ریه‌ام انگار تنگ شده بود و نیاز به اکسیژن داشت. در نقطه‌ایی که بودم متوقف شدم و دست‌هایم را از هم فاصله دادم، نفس عمیقی کشیدم.
    چطور می‌شد آپارتمان دو خوابه‌ی بنیامین را با این هوای سرشار از آرامش مقایسه کرد. بی‌توضیح و کوتاه پاسخ دادم.
    - نه!
    آجر‌های زرد رنگ دیوار‌های مدرسه که حال دقیقا نقطه‌ی مقابلم قرار داشت، حاکی از رسیدن ما به مقصد بود.‌
    - خب عمو من میرم سر کلاس، یکم بالاتر درمونگاهه، می‌خوای یه سر برو تا درس من تموم شه و با هم برگردیم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم و بعد از ورودش به مدرسه، مسیر جاده‌ای که به نظر در چند قدمی شهر قرار داشت را پیمودم. ساعت حدودا هشت صبح بود و به جز من اثری از هیچ موجود زنده‌ای در جاده دیده نمی‌شد. عجیب بود که چرا هیچ ماشینی از این جاده عبور نمی‌کند.
    بالاخره با دیدن ورودی شهر لبخند دندان نمایی زدم و به اولین سوپر مارکتی که به چشمم خورد، وارد شدم. در شیشه‌ای را عقب کشیدم و سلامی زیر لـ*ـب گفتم. پیرمرد که پشت دخل نشسته بود، موهای سفید دو گوشه‌ی سرش را صاف کرد و محترمانه‌ جواب سلامم را داد. به قصد گرفتن آدرس درمانگاه آمده بودم و بعد از پرسیدن آدرس درمانگاه می‌خواستم بیرون بروم که ناگهان نگاهم به تلفن سبز رنگ روی میز کنار پیرمرد افتاد. موبایلم آخرین بار در جیب شلوارم بود و یحتمل بعد از حادثه خرد و خاکشیر شده بود، باید سراغش را می‌گرفتم هر چند موبایلم چندان قیمتی هم نبود‌.
    - ببخشید میشه من یه زنگ بزنم؟
    پیرمرد روی صندلی‌ چوبی‌اش لم داد و تلفن قدیمی را مقابلم قرار داد. انگشتانم به خاطر سرمای بیرون یخ زده بود و البته درد عمیقی هم در دست راستم احساس می‌کردم. تند و تند شماره‌ی بنیامین را گرفتم، تا بلکه از این شهر عجیب نجاتم داد؛ اما بوق اشغالی پشت هم به صدا در می‌آمد. کم کم داشتم از کوره در می‌رفتم که صدای پیرمرد بلند شد.
    - از کجا اومدی جوون؟ خیلی وقت بود این ورا ندیده بودمت.
    از حرص جواب ندادن بنیامین، نچی کردم و گوشی را سر جایش برگرداندم.
    - عمو من اصلا نمی‌دونم اینجا کجا هست، از تهران میام.
    به عمو صدا زدن غریبه‌ها عادت داشتم، خصوصا اگر سنشان از من بیشتر بود و احترامشان واجب!
    دکمه‌ی جلیقه‌ی بافتنی قهوه‌ای رنگش را بست و به عصایش تکیه زد.
    - اینجا بمه پسر جون! از تهران اومدی؛ ولی بچه‌ی همین ولایتی، حالا می‌خوای برگردی؟
    معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم، انگار قدرت تحلیل و استنباط از جملاتش را از دست داده بودم.
    - می‌خوام برگردم؛ اما نمی‌دونم چطور؟ اصلا نمی‌دونم برگشتنم فایده‌ای هم داره؟ تو تهران یه رفیق دارم که اونم تلفنش مشغوله و انگار نه انگار که من چند روزه ازم خبری نیست!
    عصبانی به قفسه‌ی کیک و کلوچه‌ی مقابلم خیره شدم و پایم را روی زمین کوبیدم.
    - معلومه که داره، خسته نشدی از این همه فرار کردن؟
    کلافه از حرف‌هایش دستم را در موهایم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. روبه‌رو شدن من با خودم اتفاق تلخی بود که ثانیه به ثانیه از آن می‌گرخیتم و این پیرمرد حالا مرا برای جنگ تن به تن با خودم مجهز می‌کرد.
    - میگن تا یه هفته دیگه اتوبوس نمیاد. حالا سواری‌ نمی‌ره تا تهران؟ اصلا اینجا ترمینال نداره؟
    لبخند صدا داری زد.
    - درست می‌گن، باید صبر کنی.
    به نشانه‌ی تشکر سری تکان دادم و سمت در برگشتم تا از جملات مبهمش خلاص شوم.
    - از اینجا تا تهران هزار کیلومتر فاصله است؛ ولی الان تو یه قدمی خودتی.
    از فلسفه متنفر بودم؛ اما معنی تمام جملات پیرمرد مرموز را با جانم درک می‌کردم. در را بستم و قدم در شهر گذاشتم. بوی زندگی را می‌شد استشمام کرد. پیرمرد راست می‌گفت اینجا شهر زیبای من بم بود!
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    شهری کوچک ساخته دست مردمی با دل‌های بزرگ. قدم زدن در کوچه‌ها و خیابان‌هایش هدفم را از پا به شهر گذاشتن از یادم برد. سر دردم بهتر شده بود و انگار چشم‌هایم بهتر می‌دید. به اولین سطل زباله‌ای که رسیدم باند دور سرم را باز کردم و دور انداختم. نیازی به درمانگاه رفتن نداشتم، حالم خوب بود و این یعنی یک هفته توفیق اجباری برای نفس کشیدن در هوای خوش زادگاهم به من اعطا شده.
    راه برگشت را با سبحان و صحبت‌هایش طی کردم، پر حرف بود و سرشار از ذوق به زنده ماندن. به خودم که آمدم شب شده بود و هوا تاریک!
    همچون غریبه‌ی خجالتی به همان پشتی قرمز رنگ تکیه داده بودم و افراد را نظاره گر بودم. سبحان روی ملحفه‌ی سفید رنگی که به موازات پشتی‌ها و با سلیقه چیده شده بود، دراز کش در حال انجام تکالیفش بود و هر از گاهی راجع به کتاب فارسی‌اش که البته کمیت من هم در آن لنگ می‌زد سوال می‌پرسید. برهان هم در سمت دیگر ماشین اسباب بازی‌ قرمز رنگش را روی فرش می‌کشید. رحمان به پدر اقتدا کرده بود و رو به قبله با هم نماز می‌خواندند. آن‌ قدر دل فریب و زیبا به رکوع و سجده می‌رفتند که آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها نماز خواندنشان را نگاه کند، البته آدمی که مثل من نماز خواندن و ذکر‌هایش را فراموش کرده بود!
    - سبحان وخی بیا سفره رو پهن کن.
    همین جمله‌ی مادر کافی بود تا سبحان عین برق از چنگ کتاب‌ها بگریزد و سمت آشپزخانه عزیمت کند. سفره‌ را روی زمین انداخت و کاسه‌های چینی با طرح گل‌های صورتی را چهار گوشه‌اش چید. بعد هم به ترتیب کنارشان قاشق قرار داد.
    پدر خانواده که نه من نامش را می‌دانستم و نه او نام من را، بعد از پایان عبادتش به سفره‌شان دعوتم کرد. طولی نکشید که دورتادور سفره پر شد. سعادتی می‌خواست کنار یک خانواده دور یک سفره با حلقه‌ایی که عشق نگینش است وقت گذراند. حالا بیشتر از راننده متشکر بودم که باعث همچین اتفاقی شد. به ظرف غذایی که در مرکز سفره قرار داشت خیره شدم. به نظر سوپ می‌آمد، هرچه بود بوی خوشش هوش از سر می‌برد.
    پدر شکری زیر لـ*ـب گفت و ملاقه فلزی را در ظرف چرخاند. ابتدا کاسه‌ی من را پر کرد و به نوبت برای بچه‌ها غذا کشید. تشکری کردم و به محتویات ظرف نگاه کردم، انگار سعی کرده بود هر چه گوشت قرمز هست برای مهمان ناخوانده‌شان بکشد!
    سبحان که به خاطر همراهی‌اش تا مسیر مدرسه بیشتر از بقیه با او اخت گرفته بودم. سمت راستم نشسته بود و بسیار خوشحال به نظر می‌رسید.
    مادر به ظرف من اشاره کرد و لبخند رضایتی زد.
    - بفرما، تعارف نکن. این آش گندوم شیره، خون ازت رفته خوبه برات، قوت می‌گیری.
    انگار منتظر تعارفش برای شروع کردن بودم، قاشق اول را که در دهانم گذاشتم، سلول‌هایم زنده شدند، سال‌ها بود که جز املت‌های بنیامین و فست فود معده‌ام چیزی ندیده بود!
    صدای برخورد قاشق به چینی و ذوق بچه‌ها و طعم خوش آش باعث شده بود هر چه بر من گذشته بود را فراموش کنم، تا اینکه پدر دهان باز کرد.
    - خب آقای شهرک غربی، نمی‌خوای اسم و نشونی از خودت به ما بدی؟
    قاشق را که فاصله‌ای تا دهانم نداشت به جای اول بازگرداندم. طلب هویت از آدمی مثل من که خودش هم نمی‌داد کیست و کجای کار است مثل شکنجه دادن با آب یخ است.
    - اسمم؟ امیر‌علی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا