رمان دلم را زنده به گورکردی | ariel کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
نام رمان :دلم را زنده به گورکردی
نام نویسنده: ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر رمان :عاشقانه ، اجتماعی
نام ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه رمان :
درباره یه زن تنها با سن کمه ...
که دوقلوداره شوهر چهارساله که ترکشون کرده والان دوباره برگشته که گذشتشون جبران کنه

سلام دوستای گلم خوبید:campe45on2:
با چهارمین رمانم در خدمت شما هستم :aiwan_light_girl_in_love:
بلاخره
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
که تموم شد وبعدازاون تصمیم گرفتم رمانی که قراربود خیلی وقته پیش ادامه بدم به اسم
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کنم به امید خدا اونم شروع کردم
ولی بعدش تصمیم گرفت رمان
دلم رازنده به گورکردی
راهم بنویسم :aiwan_lighfffgt_blum:
مطمئنم از این رمانم هم خوشتون میاد:aiwan_light_give_rose:
اونهای که طرفدار رمان
گفته بودی دوستم داری بی اندازه بودن این رمانمو پیشنهاد میکنم یکم شبیه همون سبکه مطمئن باشیداز اینم خوشتون میاد :aiwan_light_bye:
امیداورم با این رمانم بازهمراه باشید:aiwan_light_bffffffffum:
از همراهیش پیشمون نمیشید مطمئن باشیدHapydancsmil
دوستدارشما ariel:NewNegah (6)::aiwan_light_heart:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.


    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    تند تند سوال‌های امتحان رو جواب می‌دادم که زودتربرم. اصلاً نمی‌دونم چی نوشتم.
    فقط می‌خواستم برم همین! نمی‌دونم چرا خانم معلم یک دفعه تصمیم گرفت آخر ساعت ازمون امتحان بگیره‌!
    مهم نبود نمره‌ام چند میشه، مهم این بود فقط به مهدکودک بچه‌هام دیرنرسم تا با چشم گریون منتظرم نباشند. مخصوصاً دخترم که خیلی حساسه. زود تاکسی گرفتم، به مهدکودک رسیدم.
    درست حدس زده بودم، همه رفته بودن فقط بچه‌هایی من مونده بودن درست مثل همیشه.
    چشمای سانیا پر از اشک شده بودن.
    از خودم بدم اومد که باعث جمع شدن اشک توی چشمای بچم شده بودم.
    زود رفتم بغلش کردم.
    - ببخشید عزیزم.
    پیشونیش رو بوسیدم، انگار توی بغلم آروم‌ترشده بود.
    سانیار سعی می‌کرد رفتار مردونه‌ای داشته باشه هیچ وقت به خاطر دیر اومدنم گریه نمی‌کرد.
    پسر کوچک من برای خودش مردی بود سانیار را هم بغـ*ـل کردم پیشونیش را بوسیدم از مربی مهد خداحافظی کردیم تاکسی گرفتم که زود‌تر بریم خونه. سانیا سفت بغلم کرده بود. سانیار کنار دستم نشسته بود و سرش رو بـ*ـوس کردم اون با نگاه قشنگ نقره‌ایش بهم لبخند زد سرش رو بغـ*ـل گرفتم.
    واردخونه شدیم. حاجی بابا زیر درخت بزگی که میز و صندلی بود، مشغول خوندن کتاب بود.
    سانیا زود خواست که از بغلم پایین بیاد‌. وقتی با هم حاجی بابا رو دیدن، به طرفش دویدن.
    حاج بابا با دیدنشون لبخند مهربونی زد، از روی صندلیش بلند شد اومد بغلشون کرد و بـ*ـوسـه بارونشون کرد. و طبق معمول شکلاتی هم به هردوشون داد.
    زودتر نزدیکشون رفتم، سلام گرمی کردم.
    - سلام حاجی بابا.
    - سلام گل دختر. خوبی بابا؟
    - ممنون حاج بابا خدا رو شکر.
    - خسته شدی بابا، گفتم خودم میرم نوه‌های گلم میارم نمیذاری که...
    - بابا جون این‌جوری خسته میشی.
    - نه حاجی بابا زحمتتون میشه، شما هم پاتون درد میکنه، نمیتونید زیاد رانندگی کنید من که مهد کودکشون توی راه مدرسه از اونجا میرم دنبالشون.
    همون لحظه مادر جون با ظرف پر از هندوانه پیشمون اومد و گفت: این چه حرفیه دخترم وظیفمونه اصلاً مزاحمتی نیست!
    رو برگردوندم لبخندی زدم، زود سلام کردم.
    مامان ماهرخ: سلام دخترگلم.
    که سانیار و سانیا زود دوتاشون به مادرجون سلام کردن.
    مادرجون ظرف هندوانه رو، روی میز گذاشت و پیشونی هر دوشون رو بوسید و گفت: من قربون شما دوتا بشم که این‌قدر شیرینید.
    بچه‌ها خنده بامزه کردن هردوشون با هم گونه مادرجون رو بوسیدن.
    بعد اون به دو ورجکم نگاه کردم که با خوردن شکلات سرگرم بودن چقدر اون لحظه که چشم‌هایی گریون سانیا رو دیدم قلبم به درد امد!
    حاج بابا نگاهم را دید گفت:
    - برو دخترم، گرمه لباست رو عوض کن، بیا هندونه بخوریم.
    - چشم حاج بابا، الان میام.
    وارد خونه شدم یک راست به طبقه‌ی بالا رفتم، وارد اتاقم شدم.
    لباسم رو عوض کردم رفتم سمت سرویس بهداشتی، یه لحظه صورتم رو توی آینه دیدم این من بودم آسا راد؟!
    باید چی کار کنم؟ یک روز دو روز چقدر دیگه می‌تونم دوام میارم؟
    خدایا خودت کمکم کن. قطره‌های اشک صورتم رو خیس کرده بودن.
    آب روی صورتم پاشیدم، نباید گریه می‌کردم من باید قوی باشم! به خاطر بچه‌هام باید محکم باشم!
    از اتاقم بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم از توی یخچال پارچ آب رو بیرون آوردم، توی لیوان ریختم‌. لیوان آب رو یه نفس سرکشیدم.
    رفتم بیرون کنارشون.
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    صدای خنده‌های فرشته‌هام می‌اومد، رفتم روی صندلی نشستم. مادرجون چند قاچ هندوانه برام برداشت گذاشت توی پیش دستی.
    لبخندی به مهربونیش زدم، گفتم: دستتون درد نکنه مادرجون.
    مامان ماهرخ: بخور مامان نوش جونت.
    بچه‌ها کنارم اومدن. سانیا خودش رو توی بغلم جا کرد یه تکه هندوانه گذاشتم دهنش.
    سانیار اومد روی پام نشست یه تکه دهان اونم گذاشتم. به بچه‌هام نگاه کردم. دارن بزرگ میشن.
    چقدر کوچولو بودن! چقدر زود گذشت! با صدای سانیا که صدام میزد به خودم اومدم.
    سانیا: مامانی من گشنمه. مامانی.
    سانیار: من ماکالانی می‌خوام.
    من: پاشین که من برم براتون درست کنم.
    مادرجون: کجا مادرجون؟ من براشون پختم.
    من: آه، چقدر خوب ممنون مادر جون!
    مادرجون: این چه حرفیه دخترم، ما هم به بودن شما دل‌خوشیم. برومادر راحت باش بچه‌ها گرسنه‌اشونه.
    سانیار و سانیا رفتن طرفشون، مادر جون و حاج بابا گونه هردوشون رو بـ*ـوس کردن که با هم بریم. بچه‌ها عادتشون بود چه موقع رفتن چه موقع اومدن این کار رو می‌کردن.
    دست هردوشون گرفتم، رفتیم داخل وارد آشپزخونه شدم غذا رو گرم کردم و میز رو چیدم.
    گفتم:
    بچه‌ها بدوین بیاین.
    که با سروصدای اومدن داخل، کمکشون کردم نشستن روی صندلی مشغول خوردن شدیم.
    سانیار: مامانی، مامانی.
    من: جانم مامان، سانیا چند دفعه گفتم با دهن پرحرف نزن، اول غذات رو بجو و بخور بعد حرف بزن.
    سانیار: باشه بخشید، مامانی امروز آراد می‌گفت باباش براش یه ماشین شارژی بزرگ گرفته! تاره‌شم با هم رفتن شهربازی!
    سانیا: تازه‌شم مامانی، تارا می‌گفت دیشب بابا و مامانش رفتن پارک یه عالم بازی کردن! باباش براش یه عروسک بزرگ خریده!
    تعجب کردم چرا امروز هر دوتاشون دوباره بهونه میگرفتن!
    نمیدونم چه‌جوری عصبانی شدم؛ یعنی این همه کارهای که من و بابا جون و مادر جون براشون می‌کنیم بازم براشون کمه!
    رو کردم بهشون گفتم:
    ما که هر وقتی حاج بابا وقت میکنه میریم شهربازی. تو هم آقا سانیار همین چند روز پیش حاج بابا برات ماشین شارژی از اون مدل‌های جدیدشون خرید. منم همیشه سعی می کنم تو ماه چند بار بریم پارک. بعدم سانیا خانم یه‌جور میگی عروسک انگار تا حالا عروسک نداشتی! تو که اتاقت بس که پره عروسکه دیگه جایی نداره، همین یه هفته پیش حاج بابا همراه ماشین شارژی یه عروسک بزرگ برات گرفت.
    بچه‌ها انگار از این برخورد عصبانیم تعجب کردن. سانیار با من، من گفت:
    نه مامانی ما دلمون می‌خواد با بابامون بریم شهربازی!
    که سانیا گفت:
    منم همین‌طور، دوست دارم بابام خودش برام عروسک بخره.
    انگار این دو تا دست بردار نبود، نه! انگار نبودن پدر براشون شده بود عقده حقم دارن!
    بچه‌های بی‌گـ ـناه من!
    من که مادرشونم نمیتونم خواست‌هاشون رو برطرف کنم و اونم از پدرشون که این‌قدر بی‌توجه و بی‌خیاله که بچه‌هام باید حسرت زندگی دوستاشون بخورن!
    تو فکربودم که سانیار گفت:
    چرا ما بابا نداریم؟ ما بابامون رو می‌خوایم.
    سانیا: تازه تارا هروقت مامانش نمی‌تونه بیاد دنبالش، باباش میاد دنبالش.
    سانیا: تو هم وقتی دیر میایی دنبالمون اون وقت اگه بابا بود می‌تونست بیاد دنبالمون!
    سانیا: مامانی، بابا کجاست؟
    سانیا: پس چرا نمیاد؟
    سانیاز: تو گفتی رفته سفر، پس چرا نمیاد؟چرا تلفن نمیزنه؟
    اعصبابم داشت کم‌کم خورد می‌شد، نمی‌تونستم تحمل کنم همش کلمه بابا توی ذهنم تکرار می‌شد؛
    یعنی اون‌ها این‌قدر دلشون می‌خواد باباشون باشه!
    حتی بودن اون رو بیشتر از من می‌خوان داشته باشن! یعنی منی که از بچه‌گیشون تنهایی با همه‌ی این سختی‌ها بزرگشون کردم نمبینن!
    کوچک‌تر که بودن زیاد از باباشون نمی‌پرسیدن؛ ولی حالا که بزرگ شدن باید درکشون کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    وقتی بچه‌های هم سن سال خودشون با پدرهاشون می‌بینند معلومه که اون‌ها هم دلشون می‌خواد پدرشون کنارشون باشه و بهشون محبت کنه!
    دیگه نمی‌دونستم چه بهونه‌ای براشون بیارم. چیزی هم نداشتم بگم. می‌تونم بگم باباتون مرده؟
    وقتی زنده‌‌اس و داره زندگیش رو میکنه.
    همیشه می‌گفتم رفته سفر یه روز بر می‌گرده؛ ولی اون آدم خیلی وقته برای من مرده، دیگه نمی‌تونستم ساکت باشم و تحمل کنم.
    اینجا هم باز من طلبکار زندگی شدم.
    با صدای بلندگفتم:
    بس کنید، چند دفعه گفتم باباتون نیست رفته سفر معلوم نیست کی بر‌میگرده!
    با صدای بلند من لباشون برچیدن اشک توی چشماشون جمع شده با دیدنشون خودمم گریه‌ام گرفته بود؛ ولی من حق رو به بچه‌هام میدادم، اونا پدر میخواستن. چی می‌تونستم بهشون بگم که پدرتون حتی یه بارم تلفن نمیزنه حالشون رو بپرسه! اصلاً نمیفهمه چقدر بزرگ شدین!
    الان چند سال که رفته یک دفعه یه بار نیامده بهشون سربزنه! چقدر می‌تونستم جای پدرشون براشون پر کنم
    هرکاری کردم نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم گریه‌ام شدت گرفته بود. بچه‌هام ترسیده بودن.
    نمی‌خواستم بیشتر از این ناراحت بشن. از روی صندلیم بلند شدم رفتم طرفشون بغلشون کردم، اونا هم گریه‌شون گرفته بود.
    سانیار: مامانی گریه نکن!
    سانیار: اصلاً ما بابامون دوست نداریم!
    سانیار: مامانی گریه نکن!
    سانیا : راست میگه مامانی گریه نکن!
    سانیا: اصلاً ما بابا نمی‌خوایم!
    محکم گرفشون توی بغلم با دست‌های کوچولوشون اشک‌های روی صورتم رو پاک کردن. بـ*ـوسـه بارونشون کردم.
    سانیا: دیگه گریه نکن!
    سانیار: باشه مامانی؟!
    من: باشه مامانی، دیگه گریه نمی‌کنم. قربونتون برم.
    انگار هیچ‌کدوممون دیگه میلی به غذا نداشتیم دست‌هاشون رو گرفتم، رفتیم طبقه بالا در اتاقشون بازکردم، لباسشون تعویض کردم. خسته بودن رفتن روی تخت‌هاشون دراز کشیدن پیشونی هردوشون بـ*ـوسـه زدم از اتاقشون اومد بیرون.
    رفتم اتاقم که یکم خودم خستگی در کنم. امروز نمیدونم چرا احساس خستگی و ناراحتی می‌کردم روی تختم دراز کشیدم، نمیدونم شاید هروقت بچه‌ها درباره پدرشون می‌پرسید همین حس پیدا میکردم حسی مثل سیبی تو گلو که نتونی قورتش بدی این سیب چهارساله که با منه این بغض همیشه همراهمه!
    ترس از آینده خودم و بچه‌هام و پدری که هیچ وقت سراغ از بچه‌هاش رو نگرفته.
    من آسا، نوزده ساله با دوتا بچه شدم بودم؛ مثل یه زن سی ساله! نه دختر هیجده سالی که اول جوونیشه! من که اصلاً جوونی نکردم همه تو این سن دوره خوش جوونیشونه؛ ولی برای من نه!
    اگه توی زندگیم همه چیز بد بوده؛ ولی وجود این دوتا بچه باعث شده که بتونم با دردهای تو زندگیم مقابله کنم.
    بعد چند ساعتی که بیدارشدم دوتا فرشته کوچولوم یکی اون طرف روی دستم و اون یکی روی اون یکی دستم خوابیده بود.
    چقدر قیافشون معصوم دوست داتشتی بود! چطور پدرشون حتی نمی‌خواد یک بارم شده ببینتشون؟!
    موهاشون رو نازکردم. آروم بیدار شدم، رفتم آبی به دست و صورتم زدم. روی صندلیم نشستم باید شروع می‌کردم به درس خوندن تا بتونم امتحاناتم رو خوب بدم. بعد یه ساعت کتابم رو بستم و به ساعت نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا