وضعیت
موضوع بسته شده است.

همـــرآز

ماه دلها
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/06
ارسالی ها
814
امتیاز واکنش
5,810
امتیاز
685
به نام خداوند خورشید وماه که دل را به نامش خرد داد راه

نام رمان: دارآویخته
نام نویسنده: ماه دلم کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی_تراژدی-عاشقانه
نام ناظر: @Mahbanoo_A

خلاصه: سعید و افسون زندگی نسبتا خوبی داشتند. ولی پس از چهارسال زندگی مشترک مشکل بزرگی به وجود می‌آید که به زندان رفتن سعید ختم می‌شود. افراد زیادی خواستار آزادی و بخشیده شدن او بودند اما...
سبک:رئالیسم


شروع:98/11/24
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»


    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    عزیزانم :) از همینجا اعلام کنم داستان واقعیه. شاید من بعضی قسمت ها خیلی اغراق کنم یا کم کاری کنم . دوست دارم نظراتتون و نقدهاتون رو بدونم . من شماها رو عاشق

    مقدمه:
    من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
    در تمامم همه عشقت لبالب، جان منی
    هوش بردی ز دلم واله ی عالم شدمی
    قتل کردی و هماهنگ ز من دل بکنی
    دل و جانم به تو مشغول و نگاهم همه تو
    می گذری ز دلم سهل اما در بدنی
    ضربتی سخت نهادی نفسم سخت گرفت
    حال و روزم ز تو گم گشت اما تو در تنی
    (با تشکر از شقایق عزیزم @shaghiw.79 برای سرودن این شعر زیبا:)


    آب دهانم را به سختی قورت دادم. استرس و ترس به درد عضلاتم دامن زده بود. چشم هایم بین در و دست های زنجیر شده ام در جریان بودند. ناگهان..در با صدای قیژمانند باز شد.اتاق نسبتا تاریک بود و تنها یک مهتابی سفید بالای سرم منبع نور بود. با بسته شدن در، گویی ترس چمباتمه زد بر سراسر مغزم. نمیدانم این ترس بی‌منطق چرا اکنون در دل و مغز من حکم فرما شده بود.
    -سلام آقا سعید.
    خواستم به نشانه ی ادب از روی صندلی آهنگی و زنگ زده بلند شوم، اما او کف دستش را به نشانه‌ی«راحت باش، بشین» به من نشان داد و صندلی رو به رویم را به عقب کشید. صورتش زیر نور مهتابی کاملا مشخص بود. یک چهره‌ی مردانه داشت.چهره‌ای که به دل نمینشست اما مردانه بودنش مشخص بود. بینی استخوانی، چشم‌های ریزی که داشت کمی با فرم صورت بیضی اش متناقض بود. اندام لاغر و قد کوتاهی داشت. کیف سامسونتش را روی میز آهنی گذاشت. تمام حرکاتش استرسی نامعلوم را در من هویدا می‌کرد. دوباره آب دهانم را قورت دادم، سفت و سخت.
    -آقای انصاری...چی‌شد؟چی‌کار کردین؟
    لرزش نامحسوسی بیخ گلویم را چسبیده بود. از این حالتم متنفر بودم. انصاری از حالت ترسیده و مضطرب چشم هایم گویی به عمق فاجع درونم پی برد. برگه‌هایی را از داخل آن کیف سامسونت چرمی مشکی رنگ بیرون آورد و رو به رویش گذاشت.
    -سعید این چیزایی رو که قراره بشنوی، شاید باب میلت نباشه ولی...
    ادامه‌ی حرفش را خورد و این مرا داغون کرد. با خنده‌ای عصبی مدام پشت گردنم را ماساژمی‌دادم.
    -ولی چی؟ انصاری منو ببین(دو طرف یقه‌های پیراهنم را گرفت و به جلو کشیدم) من دیگه به ته خط رسیدم لعنتی! نمیتونم دیگه تحمل کنم. نمیدونستم که قراره تاوانم رو اینجوری پس بدم.
    بغضی مانعم شد. منِ لعنتی پس از اَندی سال به جایی رسیده بودم که مردانگی ام را دستی دستی به آتش می‌کشیدم.
    -جان هر کی که دوست داری...قسم به اونی که می‌پرستی..یه‌کاری کن. من نمیخوام برم بالای دار.
    هر کلمه رابا بغض ادا می کردم. آن‌قدر به ته خط رسیده بودم که برایم مهم نبود که جلوی یک نفر اشک می‌ریختم. انصاری متاءثر دست‌هایش را در هم قفل کرده بود. سرش را به زیر انداخته و من منتظر خیره به او. آرام آرام دستش را باز کرد و چشم تو چشم من شد.
    -وکیلت اومد پیشم...سعید ماه دیگه قراره اعدام بشی. ولی ناامید نشو ، توی این یک ماه می‌تونیم رضایت بگیریم. به احتمال زیاد می‌شه رضایتشو بگیریم.

    دیگر ادامه‌ی حرفش را نمیشنیدم. «اعدام» تنها کلمه ای بود که در ذهنم منعکس می شد. عرق سردی روی تیغه‌ی کمرم نشسته بود. قطراتش را می توانستم حس کنم. یعنی یک ماه دیگر زنده می مانم؟ ناگهان با سوزش گونه‌ی راستم، نگاه یخ زده ام را بالا انداختم.
     
    آخرین ویرایش:

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    -سعید آروم باش..خودتو نباید توی این موقعیت ببازی و ناامید بشی. شک نداشته باش اون چیزی که داره مغزنو مثل خوره می‌خوره اتفاق نمیافته.
    می دانستم..منِ احمق می‌دانستم این حرف های بی سر و ته و مثلا امیدوار کننده همه اش کشک است. لبخند که نه، اما نیشخندی گوشه‌ی لبم نشست. از روی صندلی بلند شدم. نگاه نگران انصاری همراهی ام می‌کرد. مانند یک سنگ، سخت و بااجبار قدم برمی‌داشتم. در آن اتاق مقابل چشمانم می‌چرخید. برای چند ثانیه ایستادم. ناگهان در باز با صدای بدی باز شد. سربازی که در انتظارم بود با نگاه خنثی‌اش مرا بر انداز می‌کرد.
    -زودباش!
    باصدای دورگه‌اش من را به دنیای تلخ پیش رویم آورد. با دردمندی قدم برداشتم. چشم‌هایم مدام به زیر افتاده بود. دمپایی قهوه‌ای رنگ به من دهن کجی می‌کرد. در های آهنی یکی پس از دیگری پیش رویم باز می‌شدند. ای کاش گره هایم هم مانند همین درها، به آسانی باز می شدند.
    -داش سعید خوش خبر باشی.
    سرم را با اکراه بالا آوردم. خوش خبر! چه خبر خوشی آخه مرد مومن؟ ناگهان زنجیر بسته شده به دستم، باز شد. همه‌ی این کارها در پیش چشمم مثل مسابقه‌ی ماشین رانی، به سرعت انجام می‌شد. گویی رها شدم. حتی آن دستبند نسبتا ظریف احساس در تنگنا بودن به من می‌داد. راهروی طویل روبه‌رویم که چندین ماه مثلا خانه ام شده بود و مردهایی که اکثرا دزد و خلافکار بودند، دوست و رفیقم شده بودند.
    لخ لخ کنان به سمت سلول خودم رفتم. دستی محکم به کمر خمیده ام اصابت کرد. با گیجی به طرف صاحب دست رفتم:
    -چی شده جوون؟ چرا حالت هوپی گرفته شده؟
    خنده ی کم جانی زدم. خوب است گاهی اوقات کسی نگرانت باشد.
    -هیچ داداش کاظم.
    در چشمانش خیره شدم. رنگی مثل آبی یخی. هر وقت به این چشمهای مهربان خیره می شدم، حس سرما به من منتقل میشد.
    -چته جوون؟ دوساعته عینهو چی زل زدی به این چشمون من.
    ریش‌های بلند و زبرم را خاراندم. سعی کردم حس بدی که در من مانند کنه چسبیده است به اطرافیانم منتقل ندهم ولی بد دلم گرفته بود. با صدایی مملو به غم و نگرانی گفتم:
    -داش کاظم..الان بهم گفتن که..گفتن که..فقط یه ماه دیگه موندگارم..
    ادامه ی حرفم با بغض مردانه ام قطع شد. چهره ی کاظم تعجب را فریاد می کرد.
    -پسر..یعنی..یعنی اع..
    نگذاشتم آن کلمه‌ی منحوس را ادا کند. دستم را محکم بر سرشاانه ی ستبر او کوبیدم و از کنار او گذشتم. کاظم هم سلولی من نبود اما هر روز باهم حرف می زدیم. مرد نسبتا درستی بود، بخاطر 5میلیون بدهی و چندین سفته و چک برگشتی چهار-پنچ سالی در قزلحصار به سر می‌برد. یکی از روزها خالکوبی بازوی راستش را نشان داد. پروانه‌ای کوچک و زیبا بود، بادیدنش خنده ام گرفت ولی او گفت:

    -تنها چیزی که باعث می‌شه میله های اینجا بهم دههن کجی نکنه؛ وجود دخترم پروانه بیرون از این میله های نفرت انگیزه.
     
    آخرین ویرایش:

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    چشمم بین دورهمی مردها افتاد. مشغول بازی گل یا پوچ بودند
    -اکِهی. مشتبا، بیا بینم.
    -جونم سرور!
    -بخوره تو اون ملاجت مشتبا. مشتبا جلدی برو یه نخوتی سنگ ریزه ای بیار. باس روی این نسناسو کم کنم.(به قد و قواری کوتاه و لاغر مجتبی نگاه کرد و تشر زد.) دِ برو دیگه بزغاله.
    مجتبی مثل فرفره از سلول خارج شد. هوشنگ با آن اخم عمیق و چهرهی ترسناکش به رقیب‌هایش مثل طعمه نگاه می کرد.
    -اوی..سعید. پاشو بیا پیش ما. عین برج زهرمار به ما خیره نشو حواس مواسمونو پرت میکنی اون دنیا.
    همانطور مات هوشنگ و دستش بودم که با آن چشم های گاوی شکلش برایم خط و نشان کشید. بلاجبار کنار دست او نشستم.
    هوشنگ با آن هیبت و قد و هیکل دست کمی از یک غول نداشت و من در کنار او مانند جوجه اردک بودم. رو به روی ما، دو نفر دیگر از هم سلولی هایمان بودند.
    -ببینید داشام؛ از همین نقطه تقلب مقلب رو از اون کله هاتون(انگشت سبابه اش را به سر آن دونفر زد) بیرون تف می کنید. من خوش ندارم با متقلب جماعت چی؟ رقابت کنم.
    هوشنگ سبیل چخماقی قهوه ای اش را لمس کرد و کف دستش را به کتفم کوبید.
    -داش سعید شما اینجا شاهد و ناظر. هرکسی تقلب کرد، من با همین کف دستم(کف دست راستش را به من و بقیه نشان داد) می زنم توی اون گوشش. هر کسم باخت، باس تا یه هفته لباسای برنده رو شست و رُفت کنه. شنفتین؟
    هوشنگ یک پایش را مثل ستون و آن یکی پایش را بر زمین گذاشته بود و انگشت شستش را با زبانش خیس کرد و به ابروهای پر و نامرتبش کشید.
    مجتبی نفس نفس زنان با آن کله ی طاسش، جمعیت را کنار زد و با صدای بلند گفت:
    -سرور، بفرما اینم نخود!
    با تمام وجودم سعی می کردم که به آن گفت‌و‌گوی داخل آن اتاق نحس فکر نکنم.
    -آباریکلا مشتبا. (با دست چپش، بر روی زمین چند ضربه زد) بیا ور دل خودم بینیش.
    هوشنگ باآن عرق گیر کهنه و قدیمی تمام چربی های انباشته شده در بدنش را با سخاوت به نمایش گذاشته بود. ناگهان آن تک چراغ بالای سرمان، شروع به چشمک زدن کرد. هوشنگ بی توجه به آن گفت:

    -از الان بازی رو شروع میکنم. خوش ندارم کسی تقلب برسونه که خودم به شخصه(با کف دست به جناغ سـ*ـینه اش ضربه زد و صدایش را کلفت تر کرد.) با اون مزدور برخورد فیزیکی می کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    مجتبی آن نخود ریز و گرد را در دست پت و پهن هوشنگ گذاشت و من مسکوت و بی خیال به حرکات و کار های آن ها خیره شده بودم.
    -این نخوت( نخود را بین دو انگشت سبابه و شستش گرفت) می بینیدش؛ آ...آهاا(با یک حرکت دست هایش را در هم تنید و دو مشتش را به جلو آن دو نفر گرفت) دیگه نمی بینیدش.
    کریهانه خندید و دندان های تا به تایش که کج یا شکسته بودند را به نمایش گذاشت.
    بی حوصله از جایم بلند شدم و از نربان تخت، بالا رفتم و خودم را روی تخت خودم پرت کردم. روی بالتش نسبتا نرمی که چند ماهی ازآن من شده بود، خوابیدم. ساعدم را زیر سرم گرفتم و به سقف خیره شده بودم.
    یک عنکبوت کوچک ورجه وورجه کنان روی سقف راه می رفت. آن قدر ریز بود که آدم می ترسید زیر دست و پا له شود. نفسی به داخل ریه هایم فرو بردم. به پهلوی راستم چرخیدم. هاله ای از اشک درون تخم چشمانم جای گرفت. جمله ای با خطی نه چندان زیبا ماه ها بود که ورد زبانم شده بود" زندگی ترکیب شادی با غم است
    دوست می دارم من این پیوند را، گرچه می گویند شادی بهتر است. دوست دارم گریه با لبخند را"
    لب زیرینم را زیر دندان هایم گرفتم. با نیرویی نچندان قوی، دستم را زیر بالش بردم و تک عکسی که از او داشتم را بیرون آوردم.
    سفیدی قرص صورتش زیر آن مقنعه ی مشکی رنگ، او را بی اندازه زیبا کرده بود. چشم های آهو نشانش که دل هر آدمی را می لرزاند، امان امان که دل منم بدجور لرزوند. زیر لب با صدایی دورگه که تنها خودم می شنیدم گفتم:
    -آخ افسون..افسون دلم برات یه ذره شده با اینکه دیگه رقبت نمیکنی منو ببینی.
    ***
    (افسون)
    »شش سال قبل«
    سر گیجه امانم را بریده بود. آنقدر خندیده بودم که نای نفس کشیدن هم نداشتم.
    -بس کن بابا چقدر می خندی تو!
    با ته مانده ی خنده ام به سمت او برگشتم. چشم های او می خندید بر عکس لب هایش که یک خط ممتد خط راه آهن بود. روی یکی از نیمکت های رنگارنگ پارک نشستم و کمی مقنعه ام را عقب فرستادم.
    -چیه خب خنده م جرمه؟
    مثل برق، در کنارم جای گرفت و نیشگون نسبتا آرامی از بازویم گرفت و با تشر گفت:
    -دختر من یه جک گفتم، فکر نمی کردم یه ساعت مثل چی یه سره بخندی.
    خودش هم با این لحن حرف زدنش خنده های ریزی کرد.
    -خب خنده دار بود! آ..آ(زیپ فرضی لبم را کشیدم و از پشت ان لب های بسته و با صدای خفه ادامه دادم) دیگه نمیخندم خانم کمیته انضباطی.
    با این لقبی که به او دادم، دوتایی به خندیدنمان شروع کردیم. بعد از چند دقیقه سرفه کردیم و مثل دوتا آدم بالغ به حرف زدنمان ادامه دادیم.

    -افسون این حاج بابات زیادی گیر نیست؟!
     
    آخرین ویرایش:

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    نوچی زیر لب گفتم و از داخل کوله ام آینه ی جیبی صورتی رنگ را بیرون آوردم. با ناراحتی جوابش را دادم:
    -چی بگم آخه؟ خونمو عینهو شربت کرده تو شیشه. آخه یکی نیست بگه پدر من عزیز من الان من بیست و سه سالمه..بچه نیستم که کل محلو بسیج کردی.
    ثنا متفکر به من نگاه کرد و دستش را دوستانه دور گردنم انداخت و با مهربانی گفت:
    -خب حالا که دارم عمیق تر فکر می‌کنم می فهمم که حق داره عزیز دلم؛ دخترشی حق داره انقدر روی رفت و امد و نشست و برخاستت اهمیت بده.
    -انقدر به رفت و آمدم کار داره؛ می ترسم شوهر آیندمم حاجی انتخاب کنه.
    ثنا زد زیر خنده. با خنده ی بانمکش من هم خنده ام گرفت. با حالت بانمکی که همیشه دوستانم می گفتند ؛ اخم کردم و لبم را جمع کردم:
    -نخند! مگه دروغ میگم؟
    چشم های بادامی اش را اشک پر کرده بود. مقنعه ی زیتونی رنگش را جلوتر کشید تا موهای مجعد قهوه ای رنگش پنهان شوند.
    -خدا نکشتت افسون، خیلی بانمک میشی اینجوری اخم می کنی( سعی کرد مثل من اخم کند ولی نتوانست) نه لعنتی نمی تونم چجوری این‌طوری اخم می کنی؟
    نیمچه لبخندی زدم و موی خیالی ام را کنار زدم.
    -دیگه دیگه..
    سرم را به شانه‌ی ظریف ثنا تکیه دادم. باد گرم بهاری به آرامی از لابه‌لای برگهای تازه روییده و سبز چنارها،می‌وزید. بوی طراوت و سبزه را به هر سو می کشاند.چشم هایم را بستم و نفسی عمیق تر از همیشه کشیدم.
    -ثنا هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست چرا؟ مثلا کی می‌دونه فردا قراره چه اتفاقی تو زندگی هر آدمی بیفته؟!
    -خب خوبیش همینه دیگه!
    -واه..(سرم را بلند کردم و به چشم سیاهش خیره شدم) کجاش خوبه؟

    -یکم به اون مغزت فشار بیار...وقتی بدونی هرروزت چه اتفاقی قراره بیفته دیگه چه هیجان و انگیزه‌ای برای زندگی کردن داری.
     
    آخرین ویرایش:

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.



    سهلام به روی ماهتون به چشمون سیاهتون شایدم عسلیتون:aiwan_ligsdht_blum:

    عزیزان همراه دارآویخته:
    1-رمان رو از اول نوشتم..یعنی باید از اول بخونید که به ماجرا پی ببرید
    2-تصمیم گرفتم رمان از زبون دو شخصیت اصلی یعنی«افسون»و«سعید»تعریف بشه
    3-از هیچ نظری دریغ نکنید مخصوصا نظری که بتونه به رمان کمک کنهچ
    4-عاشقانه های رمان شاید زیاد نباشه و شاید من تبحر نداشته باشم توی این موردم کمکم کنید
    و مهم تر از همه عیدتون مبارکــــــــــــــــ

    من شماها رو عاشق تر از یک عاشق دلخستع:aiwan_light_bdslum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا