رمان مترونوم | زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.noormohmdy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/11/28
ارسالی ها
160
امتیاز واکنش
1,862
امتیاز
367
negah-coveredit2.png






«به نام پروردگار عدالت»

نام رمان: مترونوم
نویسنده: زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه- تراژدی
ناظر محترم: @setare

خلاصه:

انتقام مُسَکِّنیست بر زخم های کهنه، بر زخم هایی که هیچ گاه جراحتشان التیام نمی‌یابد، داستان فرزندیست که به خونخواهی والدینش برمی‌خیزد اما آیا طبیعت با او همراهست؟
روح های زخمی همگی به تماشا نشسته اند و این قصه ی کارماست؛ کارمایی که با عشق تلفیق میشود و عصاره آن التیام روح های دردمندست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت یک

    دستی به صورت تب دار فرزندش کشید و درمیان گریه هایش نالید:
    - دالکت بمیره روله گیان
    صدای ننه حلیمه از آنطرف خانه به گوشش رسید:
    - سق نزن بالا سر این طفل معصوم وخی دم کرده هاره بیار
    ننه حلیمه برایش همه چیز بود؛ هم مادر بود، هم خاله، هم مادر شوهر، مادر همان شوهری که سه ماه پیش در جنگل شبانه به قتل رسید.
    کل روستا می دانستند قاتل کیست اما کسی لب باز نمی کرد که مبادا قتل جدیدی صورت بگیرد!
    ننه حلیمه هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رفت اما این بار حتی او هم ترسیده بود و سعی می کرد چشم هایش را روی قتل جگرگوشه اش ببندد.
    او برای جان خودش نمی ترسید؛ او نگران یادگار تنها پسرش بود که همین حالا هم در فر اغ پدر شب ها در آتش تب هایش می سوخت اما کاری از دست کسی ساخته نبود.
    لیلا هم در جوانی بختش سیاه شده بود و چاره ای جز اطاعت نداشت، او به ننه حلیمه حسابی مدیون بود و نمی توانست روی حرفش حرف بیاورد! مثلا بگوید من می دانم پسر خان شوهرم را کشته میخواهم از او شکایت کنم.
    وقتی ننه می گوید سکوت کن لابد چیزی می داند؛ شاید خان او را تهدید کرده که اگر حرفی بزند و اعتراضی کند بی عروس و نوه هم خواهد شد.
    لیلا غرق این افکار بود که با صدای ناله پسرکش رشته افکار در هم تنیده اش پاره شد و بالای سرش قرار گرفت و با همان صدای بغض آلود گفت:
    - گیانم روله؟
    صدای ضعیفی از کودک بی جانش منتشر شد؛ گویا او خواستار آب بود
    به سرعت از جا بلند شد و برایش لیوان آبی اورد و همچنان به گریه ادامه داد که ننه کفری شد و سرش داد زد.
    او هم برای هزارمین بار گریه اش را خورد؛ دیگر صدایی از کسی درنیامد و لیلا وقتی سرش را بلند کرد ننه حلیمه و آصف را غرق خواب دید.
    دستش را روی پیشانی آصف قرار داد؛ تب نداشت و دیگر بابایش را صدا نمی زد! همین برای لیلا جای شکر بسیار داشت.
    از جا بلند شد و رخت خواب خودش را کنار پسرکش پهن کرد، تن ظریفش را به آغـ*ـوش کشید و بعد چندبار نوازش موهای خرمایی پسرکش او هم به خواب رفت.
    با صدای اذان صبح هشیار شد و متوجه صدا های ضعیفی که از دهان آصف خارج میشد شد! در نتیجه سرش را به دهان او چسباند تا بفهمد پسرک پنج ساله اش در خواب چه میگوید.
    و با شنیدن حرف های پسرکش گریه هایش را از سر گرفت، بابا گیان گفتن پسرش چیزی بود که هر لحظه چشم هایش را بارانی می کرد و اصلا دست خودش نبود.
    سه ماه بود زندگی به این شکل جریان داشت و لیلا هر روز صبح از در خانه خان رد می شد، خیره خیره به داخل حیاط نگاه می کرد تا شاید قاتل شوهرش را لحظه ای ببیند ؛ شاید که بتواند آب دهانش را روی صورت او بریزد.
    لیلا زن شجاعی بود اما در مقابل ننه حلیمه ضعیف بود، این را دیگر همه روستا می دانستند و البته ننه خبر نداشت از هرروز سر زدن های لیلا به ده بالا؛ همین رفتن ها بود که توجه رعیت های جلوی عمارت خان را به او جلب می کرد که در نهایت به گوش خان رسید که عروس ننه حلیمه هر روز جلوی عمارت می ایستد! این اصلا به مزاج خان خوش نیامد که گفت:
    - اگر دوباره سر و کله اش پیدا شد به داخل بیاریدش تا باهاش صحبت کنم.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت دو

    لیلا طبق عادت بعد از نماز صبح آب چای را از روی چراغ برداشت، یک قاشق چای را توی قوری رنگ و رو رفته ریخت و آب را رویش ریخت؛ در نهایت دوباره کتری را روی چراغ گذاشت و قوری را هم روی آن قرار داد تا دم بیاورد.
    ننه حلیمه هم بیدار شد و نمازش را مثل همیشه نشسته خواند.
    لیلا هم مشغول جمع کردن رخت خواب ها شد که ننه گفت:
    - رخت خواب آصف رو هم جمع کن
    می دانست ننه از خوش خوابی بیزار است و کودک و بزرگسال نمیشناسد؛ در نتیجه بی هیچ مخالفتی به سمت آصف رفت و سعی کرد او را از خواب بیدار کند.
    خدا را شکر آصف هم مخالفتی نکرد و بیدار شد. لیلا هم رخت خوابش را جمع کرد و بعد مشغول انداختن سفره شد.
    مربای هویچ مورد علاقه آصف را نزدیک او و عسل ناب کوهی را که سوغات شوهر مریم گلی دختر کوچک ننه حلیمه بود را نزدیک ننه قرار داد. خودش را هم با پنیر محلی سرگرم کرد.
    لیلا هر از گاهی به خوردن آصف نگاه می کرد و در دل قربان صدقه اش می رفت.
    تمام این محبت ها از چشم ننه دور نمی ماند اما سعی می کرد بد عنقی را کنار بگذارد و آن مادر و پسر را در عاشقانه هایشان تنها بگذارد.
    بعد از صرف صبحانه، لیلا مشغول جمع کردن بساط شد؛ مثل همیشه آصف با ان قد کوچکش تند تند وسایل را از روی سفره بر می داشت تا مادرش کمتر خم بشود، او می ترسید مادرش را هم عین بابا گیان از دست بدهد. همین ترس باعث می شد دنیای کودکانه اش را رها کند و به مادرش در کار ها کمک کند.
    لیلا بارها به او می گفت که کمک لازم ندارد اما آصف با این حرف ها آرام نمی شد؛ تمایلی نداشت که مادرش را با ان کارها رها کند و برود با دوقلو های عمه بتول بازی کند.
    سفره که جمع شد، لیلا سراغ شستن ظرف ها رفت و آصف بعد از اجازه گرفتن از ننه حلیمه، راهی خانه عمه بتول شد.
    ننه حلیمه هم زیر انداز مخصوصش را زیر بغـ*ـل زد و لنگان از خانه خارج شد. سه ماه بود که یک روز در میان به قبرستان می رفت. زیر اندازش را کنار قبر همسر و پسرش پهن می کرد و ساعت ها با آن ها حرف می زد و روزگار گذشته را مرور می کرد.
    لیلا بعد از شستن ظرف ها جاروی دستی را از گوشه آشپزخانه برداشت و زیر آب قرار داد.
    بعد خیس کردن کامل آن را روی فرش ها تکاند و شروع به جارو زدن خانه کرد.
    بعد نیم ساعت از آن کار هم فارغ شد! کمر دردمندش را صاف کرد و کل خانه را از نظر گذراند:
    سه قالی دوازده متری با گل های آبی و قرمز که گاهی از کهنگی به بی رنگی میزدند هال راتشکیل می دادند. دو اتاق با فاصله پنج متر از هم که هر کدام یک قالی شش متری می خوردند اما کف یکی از آنها موکد های رنگی رنگی جای یک قالی یک رنگ پهن شده بود و عموما برای اسباب ریزه های خانه بود. آن یکی اتاق هم تا قبل مرگ کیومرث متعلق به لیلا و کیومرث بود اما بعد مرگش لیلا دیگر در آنجا نخوابید و همگی کنار هم نزدیک به چراغ میخوابیدند.
    به سمت بالش های لوله ای رفت و به سفارش ننه حلیمه دوتای آنها را کنار چراغ قرار داد برای مهمان احتمالی.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سه


    از کار ها که فارغ شد، یاد برنامه همیشگی اش افتاد؛ باید به ده بالا می رفت.
    روسری تیره اش را برداشت، مقابل آینه گوشه شکسته آشپزخانه قرار گرفت و به صورت خودش در آینه دقیق شد:
    چشم های میشی اما درشتی داشت که منبع علاقه کیومرث بود، ابرو هایش کمان مانند حائل چشم هایش بودند و آنها را صد برابر زیبا تر نشان می دادند، پوستش اصلا مثل سایر زن های روستا آفتاب سوخته و مچاله نبود! بینی کشیده اش قدری از معصومیت چهره اش را ربوده بود و او را جسور نشان می داد و همه این ها بود که از او لیلای درمند را ساخته بود.
    کیومرث هیچ وقت نمی گذاشت به سراغ زمین ها برود و در کار ها کمک کند! این مسئله چقدر اعصاب ننه حلیمه را خورد می کرد.
    کیومرث همیشه می گفت وقتی میری بیرون کلاه سرت بزار که آفتاب به صورتت نزنه.
    قلبش از یادآوری این خاطرات به درد آمده بود و حسابی حرصی شده بود.
    حتی آن لحظه قدرت این را داشت تا قاتل شوهرش را با همین دست هایش خفه کند! حرصش را سر روسری اش خالی کرد و گره اش را محکم کرد.
    چشمش به چند تار از موهای حنایی رنگش افتاد و با خشونت آنها را داخل فرستاد.
    دیگر به تحلیل صورتش ننشست و از خانه خارج شد.
    با صدای عمه حسابی غافلگیر شد:
    - کجا میری دختر؟
    به لکنت افتاد اما در نهایت توانست به عمه برساند که برای سرکشی از زمین های ده بالا که متعلق به کیومرث بود می رود.
    وعمه هم دیگر پیگیر ادامه ماجرا نشد و با او خداحافظی کرد.
    نفس آسوده ای کشید، طول حیاط را با قدم های بلند طی کرد تا بالاخره از خانه خارج شد.
    بعد کلی سلام و صبح بخیر جواب دادن به سر بالایی ده رسید و از آنجا به بعد همه به طرز بدی به او نگاه می کردند.

    چقدر آن نگاه ها برایش اذیت کننده بود، آنها چه فکری می کردند؟ این که لیلا برای ناپاکی به ده بالا می آید! داغ کیومرث را به همین زودی فراموش کرده؟ اصلا مگر قرار بود روزی داغ کیومرث فراموش بشود؟
    بیخیال نگاه ها شد و سعی کرد خودش را درگیر طبیعت پیش چشمش کند و به چرندیات ها فکر نکند.
    زیر درخت بید مجنون رو به روی عمارت خان قرار گرفت، نگاه زخمی اش را به داخل حیاط دوخت که ادم های زیادی به ان رفت و امد و بسته هایی را جابه جا می کردند و با دیدن لیلا نگاه معنا داری به هم می انداختند.
    اما لیلا محل نداد و همچنان نگاهش را خیره نگه داشت.
    بعد نیم ساعتی ایستادن با احساس خستگی در پاهایش عزم رفتن کرد و هنوز قدمی بر نداشته بود که صدای جوانی از پشت سرش آمد که او را مخاطب قرار می داد:
    - لیلا خانم
    به سمت صدا چرخید و به جوان نگاه کرد، اکبر بود عموزاده شوهر بتول خواهر شوهر بزرگش، شنیده بود برای خان کار می کند پس شاید حامل پیغامی از خان است و البته همین طور هم بود.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت چهار

    اکبر به حرف امد:
    - خان گفتن الان برید پیششون
    لیلا متعجب لب زد:
    - من؟
    - اره
    نپرسید چرا و مقابل نگاه های بدبینانه ان همه روستایی با اکبر همراه شد و به داخل عمارت رفت.
    قلبش تند تند می زد و نفس کشیدن را در آن فضای خفقان آور برایش سخت کرده بود، اعصابش هم دست خورده شده بود؛ از الان می دانست که ملاقاتش با خان اتفاق جالبی نخواهد بود.
    ربعی به انتظار روی تیکه نمدی که رو به روی تخت و تشک خاصی بود نشست تا بالاخره مرد سن دار و درشت اندامی با چوقای عجیبی که انگار از پوست حیوانی مثل اهو یا شاید هم گوزن گرفته شده بود امد و با اخم های در هم مقابلش روی تخت نشست، کم کم دراز کشید و این لیلا را به شدت موذب کرد.
    خان کلافه به حرف امد:
    - خون میخوای؟
    لیلا ترسیده و متعجب نگاهش کرد که خان داد زد:
    - میگم حرف حسابت چیه هر روز هروز اینجایی؟ به فکر ابروی من نیستی فکر ابروی خودت باش تو بر و رو داری این دهات هم که همیشه دهنشون بازه، نذار پشتت حرف در بیاد که میپیچه بین کل دهات و اصلا فراموش نمیش! اون وقته که اگه پسرت اون حرف هارو بشنوه خودش و می کشه، اگه مثل پدرش غیرتی باشه این اصلا بعید نیست، تو که نمیخوای پسرت و هم از دست بدی.
    خان داشت لیلا رو تهدید می کرد برای خان که کاری نداشت بی عفت کردن لیلا و بعد هم دقیقا همون اتفاق ها می افتاد.
    اما لیلا دست بردار نبود و باز هم لب باز کرد:
    - من از تهدید های شما نمی ترسم خان، من میخوام قاتل شوهرم تقاص پس بده تاوانش هم هرچی میخواد باشه
    خان دستی به ریش های نداشته اش کشید و غرید:
    پس تو میخوای خان زاده تقاص پس بده هوم؟
    لیلا به زحمت و با ترس سرش رو تکون داد که خان اربده زد:
    - زبونت و توی اون حلقومت بچرخون
    لیلا ترسیده اره ای گفت و بعد خان گفت که به زودی خبرش می کنه و فعلا بره خونه پیش پسرش
    خان عمدا پسر لیلا را متذکر می شد که لیلا فراموش نکند چه خطری برایش دارد این زبان سرخ
    لیلا کمی به غلط کردن افتاده بود اما دیگر حرفی نزد و از انجا خارج شد و راه خانه را در پیش گرفت
    تمام مدت سعی کرد افکار منفی را پس بزند و درست فکر کند.
    کاش می شد به پلیس شکایت می برد اما هیچ راهی برای رفتن پیش پلیس وجود نداشت، عمه راضی بشو نبود که نبود.هر کس هم که ماشین داشت و می توانست او را به شهر یا کلانتری منطقه ببرد با ننه حلیمه حساب و کتاب داشت و محال بود بی هماهنگی او را به جایی ببرد.
    تا به خودش امد دید مقابل خانه بتول قرار گرفته و کمی انطرف تر اصف بود که غرق بازی با دوقلو ها بود.
    روزها خیلی شاد و شنگول بود اما همین که شب میشد دلش هوای بابا گیان را می کرد و انقدر بی تابی می کرد تا تب دار می شد و خون به جگر لیلا می کرد.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت پنج


    آن روز ننه حلیمه خیلی دیر به خانه امد و وقتی هم که امد حسابی کلافه بود و انگار اصلا توی این دنیا نبود.
    لیلا خیلی اصرار کرد تا بالاخره دهان باز کرد و گفت:
    - امروز خان اومد قبرستون
    لیلا که کم مانده بود پس بیفتد دهان باز کرد تا غلط کردم هایش را تلفظ کند که عمه ادامه حرفش را گفت:
    - میگه کیومرث براش امضا کرده که کل زمین هامون برای ده سال دست خان باشه، با هم قرار گذاشتن که کیومرث باخته و اون شب تو جنگل سر همین قضیه با خان زاده بحثش شده و کار به دعوا و کشت و کشتار کشیده شده.
    لیلا با گلوی خشک شده لب زد:
    - حالا چی میشه ننه
    - چی میشه؟ ما امسال زمین نداریم، نه سال دیگه هم نداریم ما دیگه هیچی نداریم
    - غصه نخور ننه میریم شکایت می کنیم معلوم میشه
    ننه نگاه عاقل اندر سفیه ای به لیلا انداخت که لیلا مجدد لب باز کرد:
    - چیه خب بهترین راهه
    - حالیت نیست با کی طرفی لیلا؟ از جون بچه ات اگه سیر شدی بگو
    لیلا از آن همه ضعف و ترس خسته شده بود و به خوبی می دانست صحبت امروز خان با ننه حلیمه حاصل ملاقات خودش با خان بود و یک جورایی خان با این عمل به لیلا قدرت خود را نشان داده بود، لیلایی که دیگر کاملا خوی انتقام جویش فروکش شده بود ولی گویا خان حسابی قصد تلافی داشت و این چیزی بود که وجود لیلا را به لرزه می انداخت.
    کم کم در کل روستا خبر انتقال زمین های کیومرث به خان پیچیده بود و همه اهالی ده بالا می دانستند که این اتفاق حاصل رفت و امد های لیلا به خانه خان است و خیلی ها بابت قضاوت های نابه جایشان درباره لیلا کلافه بودند و همین باعث شد دسته جمعی به خانه ننه حلیمه بروند و تازه آنجا بود که ننه حلیمه فهمید محرومیتش در استفاده از زمین ها به سوگلی اش یعنی لیلا بر می گردد و این باعث شد تا چند روزی نگاه از لیلا بگیرد و در هم صحبتی با او کم بگذارد.
    لیلا چند روزی را صبر کرد و در نهایت به صحبت با ننه حلیمه نشست و ننه گفت که تنها دلیل ناراحتی اش این است که دیگر نمی تواند انطور که شایسته است یادگار پسرش را بزرگ کند و باید ده سالی را در فقر بگذراند و درست همان روز ها بود که شوهر بتول به خانه آنها امد و از وضع پیش آمده اظهار ناراحتی کرد و همچنین تاکید کرد که خودش هم دستش خالیست ولی با این حال نوکر ننه حلیمه و عروسش است با این حال ننه خوب می دانست که این ها تعارفی بیش نیست و به او گوشزد کرد که انتظاری از یک مرد عیال بار ندارد و آنجا بود که صادق یا به عبارتی همان شوهر بتول لب باز کرد و از پیشنهاد فووق العاده ای برای کار حرف زد که گویا کارخانه ای در حومه تهران قرار داشت و تعداد زیادی خانم را دعوت به کار کرده بود و حقوق مناسبی داشت و همه چیزش عالی بود.
    لیلا مشتاقانه گوش می داد و در نهایت با خوشحالی رو به صادق گفت که قبول می کند و به اتفاق ننه و آصف به تهران خواهد رفت.
    و تازه عیب کار مشخص شد و ان این بود که به زن های جوان و مجرد احتیاج بود چرا که جای خواب برای فرد اضافی نبود، مگر اینکه خانه جدایی کرایه می کردند که در ان صورت هم دخل با خرج نمی خواند
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت شش


    ذوق لیلا کور شد چرا که نمی توانست دور از اصف زندگی کند، این برایش غیر ممکن ترین کار ممکن بود.
    صادق هم مقابل مخالفت ننه حلیمه و لیلا حرف دیگری نزد و بعد دو ساعتی نشستن عزم رفتن کرد.
    ننه حلیمه و لیلا به ظاهر بیخیال ماجرا شده بودند اما هر کدام در خلوت خود برای لحظه ای به این موضوع فکر می کردند، هرچ می گشتند کمتر به نتیجه می رسیدند، آنها هر سال تعدادی از زمین هایشان را اجاره می دادند و با پول اجاره کود و بذر می خریدند و درگیر کشاورزی روی تعدادی دیگر می شدند امسال نه خبری از کشت بود و نه اجاره.
    جیره سالانه شان هم در حاله تمام شدن بود و این زنگ خطر بود برای لیلا که دست بجنباند و زودتر فکر چاره کند.
    عاقبت یک روز صبح لیلا به خانه بتول رفت و به انتظار نشست تا صادق به خانه بیاید و در نهایت موافقت خود را اعلام کرد.
    صادق که انگار از شنیدن تصمیم لیلا خوشحال شده بود نیامده خانه را به قصد مقصد نا معلومی ترک کرد و لیلا هم دید که دیگر در خانه خواهر شوهرش کاری ندارد دست آصف را گرفت و به سمت خانه راه افتاد.
    در مسیر به این فکر می کرد که چگونه ننه حلیمه را راضی کند و البته حتم داشت ننه حلیمه هم راضی بود که پولی دستشان را بگیرد و از اسیب های خان در امان بمانند اما مخالفت های ظاهری حتما داشت و لیلا باید برای آنها فکر چاره می کرد.
    به خانه که رسید ننه غرق در خواب بود و او هم از فرصت استفاده کرد و دست به سمت پس انداز ناچیزش برد و بعد دست به سر کردن اصف به خانه عمو اسحاق رفت. او تنها فروشنده مرغ های پرورشی پایین ده بود و هوای لیلا را حسابی داشت.
    بعد ده دقیقه ای راه رفتن به آنجا رسید و چند ضربه به در وارد کرد و بعد دقایقی عمو اسحاق پشت در ظاهر شد و با خوش رویی جویای حال او و اصف شد و در نهایت علت امدنش را پرسید که لیلا پس اندازش را به سمت عمو گرفت و گفت مرغ کوچکی میخواهد.
    عمو اسحاق لبخندی زد و اشاره کرد که پول را قبول نمی کند اما شخصیت لیلا چیزی بیش از این بود که اجازه دهد کسی به او ترحم کند، اصلا اگر اهل ترحم بود که به قصد دوری از فرزندش بار نمی بست.
    و در نهایت لیلا پیروز میدان شد و مرغی متناسب با مقدار پولش را عمو برایش ذبح کرد و بعد درون نالیون مشکی رنگی قرار داد و به دستش داد.
    به خانه که رسید ننه همچنان غرق خواب بود و این برایش علامت تعجب بود، سابقه نداشت ننه انقدر بخوابد با این حال وارد اشپزخانه شد و وسایل لازم برای اشپزی اش را به حیاط برد و مرغ را درون اب جوش قرار داد و بعد دست های کشیده اش را محکم روی مرغ کشید تا پر هایش راحت تر جدا شود و بعد شروع کرد به تند تند بیرون کشیدن پر ها و بعد از فارغ شدن از این کار تکه های مرغ را با تعدادی پیاز خورد شده و زرد چوبه و نمک و تنگی اب مخلوط کرد و روی اجاق حیاط قرار داد؛ ننه حلیمه عاشق این نوع پخت مرغ بود و لیلا میخواست امشب همه چیز باب میل او باشد.
    آصف که به خانه رسید کودکانه جلوی اجاق ایستاد و شروع کرد به تعریف کردن از بوی خوب غذای مادرش و لیلا هم هزاران بار در دل قربان صدقه اش رفت.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت هفت


    عاقبت ننه بیدار شد و متعجب به حیاط امد، گویا بوی غذا او را هم متعجب کرده بود و لیلا از این تفکر لبخندی از رضایت بر لب اورد.
    ننه لب باز کرد:
    - مرغ از کجا اومد
    لیلا از دروغ بیزار بود اما چاره ای جز این نداشت که بگوید مرغ را عمو اسحاق به او بخشیده و با این حال ننه کلی غر زد که چرا صدقه بگیر مردم شدیم، لیلا به دل نگرفت و چند پیاله برنج را هم در اب خیساند، آصف عاشق برنج بود و خصوصا با این مرغ برنج از احتیاجات بود
    هرچند که ننه همیشه می گفت یک روز مرغ را بخوریم یک روز برنج را، راست هم می گفت ولی خب آصف که درکی از فقر نداشت و لیلا هم نمی خواست فرزندش در حسرت چیزی باشد.
    به هر زحمتی که بود بلافاصله بعد از صرف شام اصف را مجبور به خواب کرد و بعد خودش به مذاکره با ننه حلیمه نشست، ننه ابتدا واکنش تندی داشت و عمیقا با تصمیم لیلا مخالف بود اما لیلا از او خواست که واقع بینانه به موضوع نگاه کند و در نتیجه چند ساعتی بحث ننه حلیمه گفت کار را به کار دان می سپارد.
    لیلا منظور ننه را نفهمید و انقدر هم ذهنش مشغول بود که نمی توانست در رابـ ـطه با هیچ حرفی به تفکر بنشیند.
    صبح روز بعد صادق به خانه انها امد و به لیلا گفت که مدارکش را بیاورد تا خودش ابتدا به کارخانه برود و لیلا را در دسته متقاضیان قرار دهد.
    زمستان فرا رسید و مدتها بود که ننه حلیمه و اصف لیلا طعم فقر و بی کسی را خوب چشیده بودند و در نهایت غروب دلگیری بود که صادق خیلی ناگهانی به خانه ننه امد و به لیلا گفت بار سفرش را ببند و خودش تنهایی به تهران برود، لیلا سالها بود که از ده خارج نشده بود و فقط چهار پنج سال پیش برای زایمانش همراه کیومرث به شهر رفته بود و اصلا نمی دانست که چگونه باید برود.
    صادق گفت که کارش در روستا گیر است و دو هفته ای نمی تواند از روستا بیرون برود و این درحالیست که لیلا باید صبح روز شنبه در کارخانه حاضر می شد.
    عاقبت صادق تمام راه و چاه هارا درون دفتر چهل برگی نوشت و خودکاری را هم درون ان قرار داد و به لیلا گفت که وقتی به شهر رسید از ادم ها بخواهد که برایش مسیر بعدی را درون دفتر بنویسند.
    انجا بود که لیلا خدا را شکر کرد که به اصرار کیومرث پنج کلاس سواد اموخته بود و حالا به دردش میخورد.
    همه چیز شبیه یک شوخی مسخره بود اما در نهایت ان شب خیلی زود به صبح رسید و لیلا کل شب را به بوسیدن سر و صورت اصفی که غرق خواب بود گذراند و بعد اذان صبح با چشمان خونین با پسرش که همانطور در خواب بود خداحافظی کرد و او را به ننه حلیمه سپرد.
    از ده پایین تا بالا را مجبوری پیاده رفت و کل این مسیر را علارغم وجود اهالی روستا گریه کرد و در نهایت از روستا خارج شد، کنار جاده ایستاده بود و باد های شدیدی که می وزید چادرش را در هوا می رقصاند و صدای گریه هایش همگی باهم صحنه غم انگیزی را جلوه می کرد، صحنه ای که شاید زیبا شدنش جز محالات روزگار بود.
    یک ساعتی گذشت تابالاخره پیکان زوار در رفته ای کنارش متوقف شد و لیلا با دیدن دو زن حاضر در ان برای لحظه ای خوشحال شد و به سرعت سوار شد.
    دلش باز هم گریه میخواست اما دیگر فضایی نبود، تازه داشت ذهنش را از درد هایش دور می کرد که ان دو زن اعلام کردند که سر پیچ روستای بعدی پیاده میشوند و این برای لیلا بسی ترسناک بود، او تا بحال تنهایی در ماشین یک غریبه ننشته بود و این برایش چیزی فراتر از تلخ بود.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت هشت


    با پیاده شدن زن ها کل وجودش متقبض شد و دندان هایش محکم روی هم قرار گرفته بودند و با این یا زهرا گویان از خدا میخواست عفتش را برایش نگه دارد و شیطان را از ان مرد دور کند.
    و در نهایت تمام دلهره هایش بی جا بود چرا که سالم و سلامت به ترمینال شهری رسید و بلافاصله به سمت زن و شوهری که روی یکی از نیمکت های انجا نشسته بودند رفت و دفترش را باز کرد و بعد تیک زدن جملات خرچنگ قورباغه ای صادق تا ترمینال دفتر را به سمت ان دو گرفت و اعلام کرد که میخواهد به تهران برود و ان دو هم به اتفاق برخواستند و به او کمک کردند تا با پول خورده هایش بلیطی برای تهران تهیه کند و در نهاین در اتوبوسی که تا یک ساعت دیگر حرکت می کرد قرار گرفت و با خیال راحت شروع کرد به گریه کردن تا بالاخره بعد دو ساعتی احساس سبکی کرد و در نهایت بعد چهار ساعت به تهران رسید و در حالیکه از شدت گرسنگی کم مانده بود جان بدهد به سمت دکه ای رفت و بیسکوئیتی خرید و مشغول شد و بعد دقایقی دفترش را باز کرد و مجدد نوشته های صادق را خواند تا به آدرس کارخانه رسید و در نهایت به سکت تاکسی های زرد رنگ رو به رویش رفت و ادرس را به انها نشان داد و با شنیدن قیمت های کرایه کم مانده بود پس بیوفتد ولی در نهایت راضی شد و کرایه را پرداخت کرد و درون یکی از تاکسی ها نشست، صادق گفته بود ماشین های زرد رنگ خطری ندارند و همین باعث شد حالش از انچه که هست خرابتر نشود.
    و بالاخره به کارخانه رسید و با پاهای لرزان خود را به در غول پیکر انجا رساند که نیمه باز بود اما تعدادی نگهبان پشت در ایستاده بودند و با دیدن لیلا شروع کردند به پرسش سوال های مختلفی از جمله اینکه چه نام دارد و از طرف کیست و بالاخره یکی از انها گفت که می رود تا با مسئول بخش صحبت کند.
    دیری نپایید که ان نگهبان به همراه مرد سن داری به سمت او امدند و همان سوال ها یک دور دیگر پرسیده شد که درنهایت مسدول بخش که نگهبان او را صدا می زد اقا فرخی از لیلا خواست که دنبالش راه بیوفتد.
    لیلا هم اطاعت کرد و دنبالش رفت که وارد ساختمانی که در سمت راست ان محوطه بزرگ قرار داشت شدند و به اتاقی رسیدند که ابتدا فرخی و بعد لیلا وارد شد و فرخی شروع کرد به شرح اظلاعات لیلا برای مردی که پشت میز بزرگی قرار داشت و لیلا هنوز جرات نکرده بود سرش را بلند کند و ان چهره جدید را ببیند و از همه برایش عجیب تر این بود که ان مرد تمام مدت را ساکت بود و همین شد که از سر کنجکاوی برای لحظه ای سرش را بلند کرد و با دیدن اینکه ان مرد کاملا او را نگاه می کند دستپاچه نگاهش را دزدید اما همچنان با خود فکر می کرد که چقدر این چشم ها و این قیافه برایش اشناست اما دقیقا نمیتوانست بفهمد چرا برایش اشناست و ان فرد را کجا دیده.
    دیگر متوجه چیزی نشد تا لحظه ای که فرخی به سمتش امد و دوباره خواست که همراهش برود و او هم بدون نگاه خوردن به مرد پشت میز به سمت در چرخید و دنبال فرخی رفت که به کل از ان ساختمان خارج و به ساختمان رو به رویی رفت و جلوی در ایستاد و با صدا زدن زنی به نام معصومه از او خواست که لیلا را راهنمایی کند.
    معصومه هم زنی چاق با صورتی برنزه بود که بینی درشتش او را از تمام ظرافت ها دور می کرد و قدری او را مخوف کرده بود، لیلا به خودش نهیب زد که نباید از روی ظاهر قضاوت کند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا