- عضویت
- 2021/11/08
- ارسالی ها
- 120
- امتیاز واکنش
- 200
- امتیاز
- 186
یا لطیف
پارت نهم
دیگر گریه مجالم نداد میدانستم که این حرف ها برای تاراز، که خدای تعصب و غرور است درد ایست مهلک !
به یک باره مادرم تیر آخر را از چله رهاند
- اونوقت این دختر احمق من از درد عشق نامردی مثل تو داره خودشو پَر کَن میکنه ،نه خواب داره نه خوراک!
احساس کردم تعمداً این حرف را زد ...
چرایش را بعد تر ها فهمیدم...
اما هرچه که بود در آن لحظات بغرنج بدجور غرورم را به ترکه ی جراحت خلانده بود
_الانم اگر این دو کلوم حرف رو دارم باهاتون میزنم و پای کلانتری و پلیس رو به جرم مزاحمت وسط نمیکشم به خاطر گل روی آقا سپهره هر چی نباشه برادر ناتنی شماست و دوماد آینده این خانواده ،عزیزاش اگر واسه ما عزیز نباشن حداقل قابل احترام اند .شما هم راضی نباشید حرمت ها بیشتر از این شکسته بشه
الانم من زنگ میزنم به سپهر خان اطلاع میدم مادر بزرگتون ناخوش احوال هستند خودشون صلاح بدونه میاد، دست نامزدش رو میگیره باهم میان.
آخه آخر این هفته عقد کنون دارن سرشون حسابی شلوغه... از شما هم بلا به دور باشه،خدانگهدار
به گمانم تاراز تمام لحظات مکالمه را سکوت اختیار کرده بود .این را از یک نفس حرف زدن های مادرم فهمیدم! مثل رگبار غرید، رعد و
برق زد و فوراً تماس را قطع کرد
بعد نفس راحت و بلندی کشید و ویرانه های پس از کولاکش را در من با نظاره نشست...
-آخیییییییش ! داشتم میترکیدم راحت شدم! داشتم حُنّاق میگرفتن والا.!
گزینه پایان تماس را که لمس کرد با بهت و حیرت نالیدم
_مامان تو چی کردی؟
با تاکید و رضایت تام سری بالا و پایین کرد و گفت:
-خوب کردم راحت شدم.حالا ببینم این شازده از این به بعد چیکار میخواد بکنه،اگر دوستت داشته باشه یه همتی به خرج میده
اینطوری خیال تو رو هم راحت کردم، فقط یک هفته فرصت داری اگر کاری نکرد ،مثل یه تیکه غده ی خونی و بدخیم تفش کنی بیرون! به خدای محمد اگر بخوای با زندگیت بازی کنی شیرم رو حلالت نمیکنم !همینم مونده بشم مضحکه ی فک و فامیل!
نگاهی به اشک چشمانم انداخت و گفت :
_خدا لعنتشون کنه باز هواییت کردن، تازه داشتیم روی آرامش رو میدیدیم ها!
مادرم نمیدانست که آرامش مدت مدیدی است که رختش را از سر طناب لحظاتم برچیده!
نمیدانست که این غده ی بدخیم ،هویت دمادم من است با اوست که نفس میکشم حتی با این که سهم دیگری باشد، هم کنار آمده ام
روزهای بسیاری را بعد از دیدن همان عکسی که تیام نشانم داده بود سوختم! به معنای واقعی احساس میکردم چیزی زیر جناق سـ*ـینه ام در حال اکسید شدن است!
اصطلاح شکستن قلب را شنیده بودم،
به خدا قسم که من رگه های ترک را بر جداره های قلب قحطی زده ام باتمام وجوداحساس کردم هر بار که یک شیار ترک چند شاخه از فرط عطش عشق ،از درد پس زده شدن به قلبم می جهید احساسش میکردم !
حتی یک بار با گوش های خودم صدای عمق گرفتن این ترک های جانی را شنیدم !
تیام ناجوانمرده عکس سلفی از قاب صورت های به هم تکیه داده شده شان ارسال کرده بود !دردی آرام و مغموم در مرکز سقل سـ*ـینه ام نیش تر شد و مثل ماری تا کمرکش گردن و شانه هایم خزید...
***
همچون تسخیر شدگان ساعت ها در انعکاس آب حوض به شمایل زنی نگاه میکردم که چشمان زیتونی فروهشته و رنگ پریده با آماج موهای خرمایی و پریشانش هیچ شباهتی به من نداشت
توده ی اندامش بر بستر لرزان آب فروغ کم جانی بود، که از منشور قلب واژگون شده ام میتابید و تلالو زنی اثیر و سرنگون شده را هویدا میکرد!
از درگاه در بزرگ و فلزی قدم به بالکن پهن و عریض گذاشت.تکیه اش را به نرده های فلزی بالکن داد و در حالی که دستانش را در زیر بغـ*ـل هایش فرو میبرد بلند، ندا داد
- آی گلاره پاشو بیا تو باز ریه هات درگیر میشه ها
از گوشه ی چشم به طور نا محسوسی مسافر چشم هایم شدم.
بی محلی ام را که دید گوشی تلفن همراهش را از جیب جلقه اش بیرون کشید وتند تند شروع به شماره گرفتن کرد
لحظه ای بعد متوجه شدم در حال صحبت با سپهر است .تعمداً با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد
- سلام مادر خوبی؟ سپهر جان پاشو یه تک پا بیا خونه ی ما تکلیف یه چیزهایی باید مشخص بشه!
نه نه نگران نشو گلاره هم خوبه فقط شما آب دستته بزار زمین بیا.
از این همه قساوت مادرم در عجب بودم ،ندانسته داشت بساط سفره کرکس گرسنه ای را مهیا میکرد.درخیالش تافته ای سفید و اعلا میبافت تا دخترش را مزین به زیور نو عروسان کند.خبر نداشت که اولین کلنگ های کندن گور آمال و آرزو هایم را با دستان لرزانش شروع کرده بود !...
پارت نهم
دیگر گریه مجالم نداد میدانستم که این حرف ها برای تاراز، که خدای تعصب و غرور است درد ایست مهلک !
به یک باره مادرم تیر آخر را از چله رهاند
- اونوقت این دختر احمق من از درد عشق نامردی مثل تو داره خودشو پَر کَن میکنه ،نه خواب داره نه خوراک!
احساس کردم تعمداً این حرف را زد ...
چرایش را بعد تر ها فهمیدم...
اما هرچه که بود در آن لحظات بغرنج بدجور غرورم را به ترکه ی جراحت خلانده بود
_الانم اگر این دو کلوم حرف رو دارم باهاتون میزنم و پای کلانتری و پلیس رو به جرم مزاحمت وسط نمیکشم به خاطر گل روی آقا سپهره هر چی نباشه برادر ناتنی شماست و دوماد آینده این خانواده ،عزیزاش اگر واسه ما عزیز نباشن حداقل قابل احترام اند .شما هم راضی نباشید حرمت ها بیشتر از این شکسته بشه
الانم من زنگ میزنم به سپهر خان اطلاع میدم مادر بزرگتون ناخوش احوال هستند خودشون صلاح بدونه میاد، دست نامزدش رو میگیره باهم میان.
آخه آخر این هفته عقد کنون دارن سرشون حسابی شلوغه... از شما هم بلا به دور باشه،خدانگهدار
به گمانم تاراز تمام لحظات مکالمه را سکوت اختیار کرده بود .این را از یک نفس حرف زدن های مادرم فهمیدم! مثل رگبار غرید، رعد و
برق زد و فوراً تماس را قطع کرد
بعد نفس راحت و بلندی کشید و ویرانه های پس از کولاکش را در من با نظاره نشست...
-آخیییییییش ! داشتم میترکیدم راحت شدم! داشتم حُنّاق میگرفتن والا.!
گزینه پایان تماس را که لمس کرد با بهت و حیرت نالیدم
_مامان تو چی کردی؟
با تاکید و رضایت تام سری بالا و پایین کرد و گفت:
-خوب کردم راحت شدم.حالا ببینم این شازده از این به بعد چیکار میخواد بکنه،اگر دوستت داشته باشه یه همتی به خرج میده
اینطوری خیال تو رو هم راحت کردم، فقط یک هفته فرصت داری اگر کاری نکرد ،مثل یه تیکه غده ی خونی و بدخیم تفش کنی بیرون! به خدای محمد اگر بخوای با زندگیت بازی کنی شیرم رو حلالت نمیکنم !همینم مونده بشم مضحکه ی فک و فامیل!
نگاهی به اشک چشمانم انداخت و گفت :
_خدا لعنتشون کنه باز هواییت کردن، تازه داشتیم روی آرامش رو میدیدیم ها!
مادرم نمیدانست که آرامش مدت مدیدی است که رختش را از سر طناب لحظاتم برچیده!
نمیدانست که این غده ی بدخیم ،هویت دمادم من است با اوست که نفس میکشم حتی با این که سهم دیگری باشد، هم کنار آمده ام
روزهای بسیاری را بعد از دیدن همان عکسی که تیام نشانم داده بود سوختم! به معنای واقعی احساس میکردم چیزی زیر جناق سـ*ـینه ام در حال اکسید شدن است!
اصطلاح شکستن قلب را شنیده بودم،
به خدا قسم که من رگه های ترک را بر جداره های قلب قحطی زده ام باتمام وجوداحساس کردم هر بار که یک شیار ترک چند شاخه از فرط عطش عشق ،از درد پس زده شدن به قلبم می جهید احساسش میکردم !
حتی یک بار با گوش های خودم صدای عمق گرفتن این ترک های جانی را شنیدم !
تیام ناجوانمرده عکس سلفی از قاب صورت های به هم تکیه داده شده شان ارسال کرده بود !دردی آرام و مغموم در مرکز سقل سـ*ـینه ام نیش تر شد و مثل ماری تا کمرکش گردن و شانه هایم خزید...
***
همچون تسخیر شدگان ساعت ها در انعکاس آب حوض به شمایل زنی نگاه میکردم که چشمان زیتونی فروهشته و رنگ پریده با آماج موهای خرمایی و پریشانش هیچ شباهتی به من نداشت
توده ی اندامش بر بستر لرزان آب فروغ کم جانی بود، که از منشور قلب واژگون شده ام میتابید و تلالو زنی اثیر و سرنگون شده را هویدا میکرد!
از درگاه در بزرگ و فلزی قدم به بالکن پهن و عریض گذاشت.تکیه اش را به نرده های فلزی بالکن داد و در حالی که دستانش را در زیر بغـ*ـل هایش فرو میبرد بلند، ندا داد
- آی گلاره پاشو بیا تو باز ریه هات درگیر میشه ها
از گوشه ی چشم به طور نا محسوسی مسافر چشم هایم شدم.
بی محلی ام را که دید گوشی تلفن همراهش را از جیب جلقه اش بیرون کشید وتند تند شروع به شماره گرفتن کرد
لحظه ای بعد متوجه شدم در حال صحبت با سپهر است .تعمداً با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد
- سلام مادر خوبی؟ سپهر جان پاشو یه تک پا بیا خونه ی ما تکلیف یه چیزهایی باید مشخص بشه!
نه نه نگران نشو گلاره هم خوبه فقط شما آب دستته بزار زمین بیا.
از این همه قساوت مادرم در عجب بودم ،ندانسته داشت بساط سفره کرکس گرسنه ای را مهیا میکرد.درخیالش تافته ای سفید و اعلا میبافت تا دخترش را مزین به زیور نو عروسان کند.خبر نداشت که اولین کلنگ های کندن گور آمال و آرزو هایم را با دستان لرزانش شروع کرده بود !...
دانلود رمان های عاشقانه