رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 894
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت نهم

دیگر گریه مجالم نداد میدانستم که این حرف ها برای تاراز، که خدای تعصب و غرور است درد ایست مهلک !
به یک باره مادرم تیر آخر را از چله رهاند

- اونوقت این دختر احمق من از درد عشق نامردی مثل تو داره خودشو پَر کَن میکنه ،نه خواب داره نه خوراک!
احساس کردم تعمداً این حرف را زد ...
چرایش را بعد تر ها فهمیدم...
اما هرچه که بود در آن لحظات بغرنج بدجور غرورم را به ترکه ی جراحت خلانده بود

_الانم اگر این دو کلوم حرف رو دارم باهاتون میزنم و پای کلانتری و پلیس رو به جرم مزاحمت وسط نمیکشم به خاطر گل روی آقا سپهره هر چی نباشه برادر ناتنی شماست و دوماد آینده این خانواده ،عزیزاش اگر واسه ما عزیز نباشن حداقل قابل احترام اند .شما هم راضی نباشید حرمت ها بیشتر از این شکسته بشه
الانم من زنگ میزنم به سپهر خان اطلاع میدم مادر بزرگتون ناخوش احوال هستند خودشون صلاح بدونه میاد، دست نامزدش رو میگیره باهم میان.
آخه آخر این هفته عقد کنون دارن سرشون حسابی شلوغه... از شما هم بلا به دور باشه،خدانگهدار

به گمانم تاراز تمام لحظات مکالمه را سکوت اختیار کرده بود .این را از یک نفس حرف زدن های مادرم فهمیدم! مثل رگبار غرید، رعد و
برق زد و فوراً تماس را قطع کرد
بعد نفس راحت و بلندی کشید و ویرانه های پس از کولاکش را در من با نظاره نشست...

-آخیییییییش ! داشتم میترکیدم راحت شدم! داشتم حُنّاق میگرفتن والا.!
گزینه پایان تماس را که لمس کرد با بهت و حیرت نالیدم

_مامان تو چی کردی؟

با تاکید و رضایت تام سری بالا و پایین کرد و گفت:
-خوب کردم راحت شدم.حالا ببینم این شازده از این به بعد چیکار میخواد بکنه،اگر دوستت داشته باشه یه همتی به خرج میده
اینطوری خیال تو رو هم راحت کردم، فقط یک هفته فرصت داری اگر کاری نکرد ،مثل یه تیکه غده ی خونی و بدخیم تفش کنی بیرون! به خدای محمد اگر بخوای با زندگیت بازی کنی شیرم رو حلالت نمیکنم !همینم مونده بشم مضحکه ی فک و فامیل!

نگاهی به اشک چشمانم انداخت و گفت :

_خدا لعنتشون کنه باز هواییت کردن، تازه داشتیم روی آرامش رو میدیدیم ها!

مادرم نمیدانست که آرامش مدت مدیدی است که رختش را از سر طناب لحظاتم برچیده!
نمیدانست که این غده ی بدخیم ،هویت دمادم من است با اوست که نفس میکشم حتی با این که سهم دیگری باشد، هم کنار آمده ام
روزهای بسیاری را بعد از دیدن همان عکسی که تیام نشانم داده بود سوختم! به معنای واقعی احساس میکردم چیزی زیر جناق سـ*ـینه ام در حال اکسید شدن است!
اصطلاح شکستن قلب را شنیده بودم،
به خدا قسم که من رگه های ترک را بر جداره های قلب قحطی زده ام باتمام وجوداحساس کردم هر بار که یک شیار ترک چند شاخه از فرط عطش عشق ،از درد پس زده شدن به قلبم می جهید احساسش میکردم !
حتی یک بار با گوش های خودم صدای عمق گرفتن این ترک های جانی را شنیدم !
تیام ناجوانمرده عکس سلفی از قاب صورت های به هم تکیه داده شده شان ارسال کرده بود !دردی آرام و مغموم در مرکز سقل سـ*ـینه ام نیش تر شد و مثل ماری تا کمرکش گردن و شانه هایم خزید...


***

همچون تسخیر شدگان ساعت ها در انعکاس آب حوض به شمایل زنی نگاه میکردم که چشمان زیتونی فروهشته و رنگ پریده با آماج موهای خرمایی و پریشانش هیچ شباهتی به من نداشت
توده ی اندامش بر بستر لرزان آب فروغ کم جانی بود، که از منشور قلب واژگون شده ام میتابید و تلالو زنی اثیر و سرنگون شده را هویدا میکرد!
از درگاه در بزرگ و فلزی قدم به بالکن پهن و عریض گذاشت.تکیه اش را به نرده های فلزی بالکن داد و در حالی که دستانش را در زیر بغـ*ـل هایش فرو میبرد بلند، ندا داد

- آی گلاره پاشو بیا تو باز ریه هات درگیر میشه ها
از گوشه ی چشم به طور نا محسوسی مسافر چشم هایم شدم.
بی محلی ام را که دید گوشی تلفن همراهش را از جیب جلقه اش بیرون کشید وتند تند شروع به شماره گرفتن کرد
لحظه ای بعد متوجه شدم در حال صحبت با سپهر است .تعمداً با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد

- سلام مادر خوبی؟ سپهر جان پاشو یه تک پا بیا خونه ی ما تکلیف یه چیزهایی باید مشخص بشه!
نه نه نگران نشو گلاره هم خوبه فقط شما آب دستته بزار زمین بیا.

از این همه قساوت مادرم در عجب بودم ،ندانسته داشت بساط سفره کرکس گرسنه ای را مهیا میکرد.درخیالش تافته ای سفید و اعلا میبافت تا دخترش را مزین به زیور نو عروسان کند.خبر نداشت که اولین کلنگ های کندن گور آمال و آرزو هایم را با دستان لرزانش شروع کرده بود !...
 
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت دهم

    البته از همان روز وسط کافی شاپ با نگاه های پر از تحسینش به مرد مقابلش، مرا در گور آغـ*ـوش سپهر افکند
    تمام پله ها را تند و با عصبانیت طی کردم و کنارش ایستادم

    _معلوم هست داری چیکار میکنی مگه من بچه ام برام تصمیم میگیری؟مثلا میخوای منو بترسونی؟

    _کار خوبی میکنم خیر سرم بچه ام تحصیل کرده است، اندازه یه عدس عقل تو سرش نیست.

    _من هرچی عقل هم داشتم در جوار تعصب شماها باختم !اون حرف ها چی بود بار تاراز بیچاره کردی من که قبلا براتون توضیح دادم تا دم در اومد، خودم نزاشتم بیاد داخل. مگه نعیم رو نمیشناسی مادر همین چند سال پیش راننده آژانس رو گرفت زیر مشت و لگد! زد دماغشو شکوند !
    مگه جریان متین سیف رو فراموش کردی؟
    گفتم خون به پا میشه باز...
    عقد کنون چه صیغه ای بود دیگه؟

    همانطور که دستش دستانم را به یاری میطلبید، ضعف تمام تنش را به سیطره کشید.سعی کردم کمکش کنم تا دوباره به داخل پذیرایی بازگردد.خودش را سبک و بی جان روی مبل رها کرد و خیره ی صورتم شد.

    -اگر علی ساربونه بلده شترهاش رو کجا بخوابونه!من و بابات امروز هستیم فردا نیستیم !بالاخره که چی باید تکلیف زندگیت معلوم بشه ،الان خوشگل و جوونی ده تا خواهان داری فردا روزی که بهار جوونیت بگذره یه وقت چشم باز میکنی میبینی یالقوز موندی!بچه ی برادر و کس، کسانت برات نمیشن اولاد...هیچ کس نمیشه سایه ی سرت!
    -نشه مادر من نشه!،مثلا الان ما چه تاجی نشوندیم فرق سر شما ها جز این که هنوز که هنوز غصه ی ما رو میخورید؟اونم از رابـ ـطه ی تو و بابا چشم دیدن هم رو ندارید!
    با لبخند محزونی گفت:

    -نگو مادر!به قول خدا بیامرز مادرم "کار خونه درد دله،شوهر کردن جان دله"اولاد که دیگه میوه ی دله!


    صدای اف اف بلند شد نگاه نگرانی به مادرم انداختم در کمال خونسردی گفت:

    - اون در رو باز کن .واکر منم بده
    مبادا باز آبرو ریزی راه بندازی پسره رو ناراحتش کنی !

    لحظه ای بعد قامت سپهر در آستانه ی در هویدا شدبوی نم باران و سیگارش با رایحه ملایم و رنگ باخته عطر دست سازش در فضای پذیرایی پیچید بدون سلام گفتم :

    _پشت در بودی پنج دقیقه نیست مامان زنگ زده؟
    لبخندی ضمیمه ی تیپ بدون نقص و مرتبش کرد
    مثل همیشه در کمال خونسردی ولبخند نگاهم کرد. با آرامش بارانی مشکی رنگش را در آورد. مردانه خندید و گفت:

    _فقط کافیه مادر زن زنگ بزنه تا به سرعت نور خدمت برسم

    مادرم از این همه بلبل زبانی پسر نورسیده اش حض کرد و گفت بفرما بشین آقا سپهر خوش اومدی
    شام بادمجون شکم پر درست کردم اون تلفن همراهت رو خاموش کن که بهانه برای رفتن نداشته باشی!
    با حرص آشکاری گفتم:

    _بزار برسه مامان بعد نمک گیرش کن!

    با حرص روی انتهایی ترین مبل نشستم و پا روی پا انداختم.
    سپهر که انگار متوجه تشنج بین من و مادر شده بود،میان گلو خندید و گفت:

    _ آخ جون من میمیرم واسه بادمجون!

    دستی به شکمش کشید و دوباره گفت:

    _ اونم شکم پرش،درضمن من نمک پرورده شما هستم گلاره خانم!
    نگاهش را به لب هایم دوخت.فوراً متوجه یادآوری وقیحانه اش شدم.سرم را به زیرانداختم

    اشاره اش به همان شب کذایی بود که توانسته بود با چند ترکیب شیمیایی و عجیب عنان هوش و هواس ام را برباید
    سپهر نگاه گذرایی به مادر انداخت و سوالی سرش را تکان داد .
    چی شده حاج خانم خیره؟؟؟

    _
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت یازدهم

    _آره مادر خیره میدونم رسم بر این نیست، که از جانب خانواده عروس حرف و پیشنهادی باشه ،اما من دیگه خجالت رو گذاشتم کنار،از خدا که پنهون نیست ،از شما هم پنهون نباشه، شما که خوب میدونی این ورپریده پدرش افتاده تو رخت خواب،نعیم هم که قربونش برم حرف بزنی قائله ی ظهر عاشورا بر پا میکنه!
    کلاً منتظره بگی یا علی... بگه یا حسیییییین!
    گفتم تشریف بیاری تکلیف این آکله رو روشن کنی .

    سپهر با تعجب به مادرم نگاه کرد و با احتیاط روی مبل روبروی ام را اشغال کرد .
    فورا سرم را زیر انداختم. آنقدر از بی انصافی و تحقیر مادرم رنجیده و خجالت زده بودم که یارای بلند کردن سرم را نداشتم.
    همانطور که آرنج دستم را به دسته ی مبل تکیه داده بودم ،با همان دست شروع به مالیدن شقیقه هایم کردم.
    درحالی که آرنجش را به زانو تکیه میداد ،خم شد و نگاهش را به چشمان و سر فروافتاده ام دوخت.
    شکار نگاهم نصیبش نشد. سرش را بیشتر پایین آورد .
    مادر فوراً در حصار واکرش داخل آشپزخانه شد و گفت من برم چایی بریزم .
    همانطور که ناخن هایم را از زور ناراحتی به بازی گرفته بودم، صدایش را شنیدم.

    - گردنم شکست ها میشه سرت رو بالا بگیری؟لطفا...
    آرام سرم را بالا آوردم و نگاهی گذرا به چشمانش افکندم . سوالی سرش را تکان داد و میان گلو خندید!

    _چی کار کردی با زن بیچاره این طور داره تنوره میکشه

    با دلخوری و صدای آرامی که به زور شنیده میشد گفتم:

    -من کاری نکردم، کارها رو خودش کرده .!

    کمی شیطنت آمیز نگاهم کرد و گفت:

    -این که معلومه !همین که آروم نشستی یه گوشه و پنجول نمیکشی، یعنی کارش رو خوب بلده!

    مادرم در حالی که سعی میکرد با یک دستش واکر و دست دیگرش سینی چای را نگه دارد ، آرام و با نزاکت گفت :

    -گلاره مادر این سینی رو از دستم بگیر

    سپهر فورا دست و پای خودش و نگاهش را جمع و جور کرد و با احترام پیش دستی کرد و سینی را از دست مادرم با تشکر و قدردانی گرفت و نگاه نگرانی به حال و روز مادرم انداخت و گفت:
    -مادر شما بهتری؟داروهات رو مرتب میخوری دیگه؟

    مادر در حالی که نفس میگرفت با اشاره ی دست تعرف کرد

    _بفرما مادر بشین.ای منم بد نیستم اگر بزارن! یه نفسی میاد و میره!
    بعد با خشم و قهر نگاهم کرد.سپهر مسیر نگاهش را دنبال کرد و گفت:

    -گلاره خودش نفسه!!!

    خجالت زده زیر چشمی به گونه های سرخ شده ی مادرم نگاه کردم که ،استرس زده با پشت دست موهای کوتاهش را زیر روسری میکرد

    -میدونم خاطرش رو خیلی میخوای مادر،گمان نکن منم هیچی نمیگم بهش.خدا عالمه که هی بهش میگم این پسره رو دست نچرخون ،اما کو گوش شنوا!
    حقیقتش دیگه از عهده اش بر نمیام .مادر هرچی تا الان آمد و شد داشتید کافیه دست زنت رو بگیر و ببر
    انگار که در حال تکاندن گرد و خاک مزاحمی از کف دستانش باشد دست هایش را با عتاب به هم مالید و گفت:دیگه بسه مگه چقدر اعصاب دارم!نمی تونم یه چادر سر کنم و با این وضعیتم بیفتم دنبالش که!

    آنچنان شکه شدم که در وصف نمیگنجد باورش برایم سخت بود مادرم که در نجابت و منطق و آداب دانی شهره فامیل بودو همه عاقله زن میدانستند اش چونین عنان عقل از کف داده باشد لحظه ای گمان کردم بیماری اش باعث فلج مغزش شده که چونین چوب حراج به قامت ارزش دخترش می زند!
    چشمان سپهر مثل دزد شبگردی که به بار انبوه ناقه ای زده باشد برقی از صاعقه زد!
    معنای این جهش نورانی را فقط من خوب میدانستم هوسی که در دل میپروراند و هر بار دست از پا درازتر مایوس میشد
    متین و آرام به پشتی مبل تکیه زد و سیگاری آتش زد
    از پشت موج های رقصان دود سیگارش چشمان مخمور و براقش سر تا پایم را در نوردید
    معذب شدم...
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت دوازدهم

    در انبان تفکر نسل هایی شبیه مادرم فقط یک چکیده خالص از زندگی وجود دارد
    آبرو...

    کلمه ای چهار حرفی خانمان بر انداز!
    چرا میگویم خانمان بر انداز زیرا تعداد کشته شدگان در صف بازی با این کلمه، به بلندای تاریخ است. چه جنگ ها ی مهیب انسانی، که برای حفظ کلماتی چونین پر تفاخر پی ریزی نشده است!

    اولین بار که این کلمه را میشنویم، شمای کاملی از خوبی ها در نظر تداعی میشود !
    اجماعی از کلمات پر طمطراق...
    اما وقتی این کلمه ملبس به جهالت میشود خانمان و دودمانِ شاکله ی بشر را به نیستی میکشد!
    وقتی هزار و یک صفت بی ربط را نشانه کرامت انسانی میدانیم و آنچنان با زیور جهل و تعصب می آراییم ،نابودی شروع میشود...
    مگر نه این که آبرو لباسی است که برای تن حیات آدمی دوخته و زیور شده؟ هر تعریفی از خوبی برای بالا تر بردن سطح کمال انسانیست.
    کلمات در اختیار بشراند یا بشر در اختیار کلمات!؟
    اما همنوعان من تبحر خاصی در معنا بخشیدن به کلمات دارند تا از آنها برای به خاک و خون نشاندن همنوعانشان استفاده کنند!
    در تاریخ بشر در هر دوره ای تعریف خاصی از کلمات را میبینیم که مختص خود آن زمان است
    مثلا در تاریخ باستان ربودن خدای یک قبیله یا ربودن یک شی ء کلی بی آبرویی و مجوزی برای حمله به قبیله مهاجم بوده .
    در دوره ای ربودن بکارت یک جنس موءنث آنچنان مقبوح بوده که شخص قربانی ارزش قربانی شدن در درگاه خداوند را هم نداشته زیرا او را نجـ*ـس میپنداشتند و رانده شده!
    این در صورتی است که در قبیله ای دیگر رسم بر این بوده که بکارت اولین بار باید تقدیم پدر شود!
    آنچه در قومی سیه روزی نامیده میشده در قومی و در زمانی دیگر افتخار محسوب میشده...
    در زمان قاجار برداشتن کلاه از سرمردان چونین مقبوح بوده که برای چونین هتک حرمتی قمه یا چاقو از غلاف ها بیرون میکشیدند و تا خونی ریخته نمیشد ،شدنی نبود!
    حالا بعد از گذشت زمانی قریب به صد یا صد و پنجاه سال هیچ مردی کلاه بر سر نمیگذارد هیچ اتفاق قبیحی هم صورت نگرفته
    مادرم هم وارث هزار و یک ژن اخلاقی و قانون های قرار دادی بشر است.
    کرامت دخترش را فقط به داشتن قشاع نازکی میداند که حتی در اجماع زنان فامیل اگر این لایه سطحی منقش به خون نباشد مهر باطلی برکرامت دختران این سرزمین است!
    مادرم هیچ گاه از خودش نپرسید ،دلیل ناراحتی و غم فرزندم چیست؟
    وقتی احساس کردم اشک های هر روزه ام دلیل ابهام و شک مادرم شده !
    اعتراف ساده ای از عشق کردم...
    باورش نشد گفت" حتما آبروتو به آب دادی که اینطور داری دست و پا میزنی"
    دقیقا پارسال تابستان بود که فهیمه بیچاره دختر خاله ام با وجود داشتن نامه سلامت و به قول خودش" معاینه فنی "به جرم داشتن نوع خاصی از بکارت و عدم خونریزی که در هر دختری متفاوت است تا پای طلاق رفت !
    مادر شوهر گرامش در یک کمیسیون پزشکی متشکل از خودش و دختر ها و پسرش، خصوصی ترین مسله را چونان در ساز و دهل کوبیدو حکم را صادر کردند که عدم خون نشانه عدم بکارت و در نتیجه آبرو و کرامت یک موجود است این موجود سطحی و مملو از حماقت نمیدانست که ۴۵ درصد زنان جهان چنین علائمی ندارند!
    حالا مادر چشم، ترسیده ی من از جهالت این جماعت ، از ترس این که کسی دزد ناموسش شود، چنان بنای تاختن بر پیکره ی روان دخترش را نهاد، که به قیمت نابودی تمام زندگیم شد.
    مهم فقط این بود که بار شیشه به سلامت به مقصد قانونی اش برسد!
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سیزدهم

    آرزویش این بود که با خواندن چند خط عربی، به معنای ((در مقابل مبلغ معینی پول، بنام مهریه ، زوجه خود را در اختیار زوج قرار میدهد ...)) ،درحضور جمع کثیری از شاهدان و یاوه گویان به میمنت و مبارکی راهی خانه بخت شوم
    مهم نیست عده ی کثیری از زنان سرزمینم با همین صفات و توجیهات، کرامتشان بنام حفظ آبرو سالهاست زیر سوال رفته! ابتدا از سمت پدران و برادرانشان که از ترس آبروی تعریف شده برایشان، چشم و گوش بسته دخترکان در انزوا نشانده شان را به سمت خوشبختی واهی سوق میدهند
    خوب به یاد دارم اولین خاستگار که درب خانه را دق الباب کرد پدرم بعد از اولین جلسه معارفه گفت:
    _ دخترم کفش نیست ها فردا روزی دلت رو بزنه خوب فکر ها تو بکن من تحقیق کردم از نظر من خوبه تو هم امشب رو خوب فکر کن فردا باید جواب بدیم خجالت کشیدم بگویم:
    چرا اینقدر عجله؟ پدر من وقتی بچه بودم کفش برام میخریدی کفش رو پام میکردی میگفتی:

    -دو قدم راه برو ببین گشاده یا پات رو میزنه؟اصلا جلو آینه نگاه کن ببین پاخورش چطوره اقلکاً یک سال میخوای بپوشی

    حالا چه شده که با کسی که شریک عمرم خواهد شد با یک جلسه معارفه ی یک ربع که هر دختر سنتی تمام لحظاتش را قطعا از سر حیا توان سر بلند کردن ندارد، برای عمری زندگی باید تصمیم بگیرم؟
    در قانون پدرم صیغه محرمیت حرام بود چون خلاف عزت و آبرویش بود و فقط عقد رسمی جایز بود آن هم با قرار خاستگاری شنبه به جمعه نرسیده عقد!
    در تمام این یک هفته اجازه هیچ آمد و شدی هم وجودنداشت البته این قانون تمام مرد های فامیل بود
    آخر سر هم با هر شکایتی بگویند "خودت خواستی مگه زورت کردیم از قدیم گفتن هر کی خودش زمین بخوره گریه نمیکنه" .
    سالها بود که شاهد تمام بد بختی مادران و دختران و زنان فامیل بودم .با خودم قرار گذاشته بودم به گونه ای دیگر خیبر شکن این جماعت جهل زده باشم...
    سپیده ی طفلکم دوست و همبازی دوران کودکی ام بود دقیقا دوسال پیش طی ازدواجی سنتی به خانه ی بخت رفت ،به همین سبک و سیاق آبرومندانه!.دقیقا یک ماه بعد از ازدواجشان همسرش تقاضای طلاق داد!طفلکی سرخورده و نا امید به خانه ی پدر بازگشت .در جواب سوال اطرافیان فقط سکوت میکرد و اشک میریخت.همه در گوش هم پچ پچ کردند که "حتما یه غلطی کرده که پسره نخواستتش مگه داریم ؟یک ماه به دوماه نرسیده پس بفرستنش!"
    هیچگاه فراموش نمیکنم روزی را که زنگ زد و با صدای گرفته گفت :
    -گلاره خونه تنهام میشه یه سر بیای اینجا.دارم می میرم!
    خدا میداند باچه تعجیل و اضطرابی کوچه پس کوچه ها یی که در سیطره ی آفتاب ظهر میسوخت را طی کردم! حتی سوال های مکرر مادرم هم باعث نشد که خودم را به سپیده نرسانم .وقتی جلوی درب خانه رسیدم دیدم در گشوده مانده و خانه در سکوت مرگ زده ی خود فرو رفته مسیر حیاط تا ساختمان را یکسر دویدم. چندین بار صدایش کردم سپیده!
    پنجره ی پذیرایی باز بود و نسیم دست تمنای پرده را به سمتم دراز میکرد.با احتیاط در میان تمپوی تند قلبم به سمت دهان گشوده ی پنجره قدم برداشتم .روی قالیچه ی کوچک و کرم رنگی که به یمن بوم سرخ دستان سپیده چون شفق صبحگاهی می درخشید و حالا همرنگ گل های شمعدانی میان بالکن بود،تکیه اش را به بالشت ترمه ی پشتش داده بود و با لبخند بی جانی تماشایم می کرد.هر دو دستش گلگون وبی توان در دو طرفش افتاده بود.
    وحشت زده و استنطاق گونه فریاد زدم سپیده چه غلطی کردی تو!
    -هیسسسسسس گلاره زنگ نزدم بیای مثل همه حکم بدی!
    نفس عمیقی کشید و بی جان ادامه داد
    م م من فقط می می خواستم این لحظه ی آخر تنها نباشم!
    دوباره نفس گرفت
    -دیوونه !
    تند تند شماره ی ۱۱۵ را گرفتم با پاسخ گویی اپراتور ،شرایط و علائم حیاتی اش را گزارش دادم.
    اشک ریزان تند تند همانطور که دلداری اش میدادم ملحفه های بالشت ها را درآوردم و جامه ی دستان سرد و خونی اش کردم.همانطور که آمدن آمبولانس را انتظار میکشیدم،سعی میکردم با فشار مچ دستانش جلوی خونریزی را بگیرم،
    که ادامه داد.
    گلاره میدونی صبح عروسی بهم چی گفت ؟همون صبحی که عاشقانه ترین صبح هر نو عروسیه؟
    گفت"از بدنت بدم میاد! فکر نمیکردم این شکلی باشه"
    وقتی اشک و نفرینم رو دید گفت"ای بابا خوب مگه چیه امتحان کردم خوشم نیومد تموم حق و حقوقت رو هم میدم!"
    لحظه ای حدقه ی چشمانش با چند پلک زدن مکرر رو به سفیدی رفت یا کریمی قو قو کنان کنار شمعدانی ها لب نرده ی فلزی نفس تازه کرد ،با آخرین نفس عمیق سپیده با صدای زجه ام ترسید و پر زد به سوی افقی دور...
    چند بار به صورتش کوفتم و التماس کردم تاب بیاورد
    صدای آمبولانس کوچه را قبضه کرد!
    سپیده ،سپیده ی فردا را بدرود گفت...
    لبه ی بالکن
    در حجمه ی عطر شمعدانی ها برایش شعرهای کوچه پس کوچه های کودکی خواندم!قهر کردم! آشتی کردم! دستانش را چون زنجیر فشردم و آسیابی بافتم تا چرخ حیاتش روشن بماند، اما سپیده رفته بود، پشت کوه خاطرات دور کودکی!
    سپیده ی من رفته بود،غرق درشفق سرخ حیاتش ،صبح نشده در سیاه چاله ی ظلمت جهل رفته بود.!

    این روز ها دلم برای خودم تنگ شده
    در مغاک سـ*ـینه ام گویی زنی شبیه من دفن شده
    گم شدم ، در پیچ و تاب خطوط صورتم
    مرور میکنم این خط را
    کودکی در کوچه ی بن بست انگار گم شده
    آسمانی
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهاردهم

    نگاه سپهر وقیحانه در حال ولگردی بود!
    احساس کردم که در گرمای سوزان جهنم غوطه ورم.همان طور که نگاهش منگنه ی پوشه ی تنم بود، لب هایش مادرم را مخاطب قرار داد
    -گلاره چی کار کرده که شما اینطور عاصی شدید؟
    انگار مادرم دلش نبود ،حال کیفور سپهر را خمـار زده کند.

    -مادر حالا یه دونه باقلوا بزار دهنت منم یه سری به فرخ بزنم.پاک ازش غافل شدم! برا آدم هوش و حواس که نمیزارن!
    سپهر با شیطنت قباحت ناکی گفت:

    _آره مرضی جون برو به فرخ جون برس!

    مادرم که رفت ،هراسان پنجره را باز کردم و لبه ی آن پناه گرفتم.

    -چته داغ کردی؟یا فرار کردی؟

    -یه کم رعایت کن اصلا تو چیزی به اسم ملاحظه ی بزرگ تر به گوشت خورده؟

    -عشقم من بزرگ شده ی خیابونای پاریسم همون جا که...

    کلامش را با حالت تمسخر و چندش قطع کردم

    -آره میدونم !همون جا که هر کی ،هرکی رو دوست داره وسط خیابون خفتش میکنه!
    اصلا چرا یکی از اهالی عشق آباد پیدا نکردی؟ یکی از همون مادام مِقسی اَوو ها ؟

    با حض گفت:

    -نچ عشق وطنیش خوبه!

    خواست از جایش به قصد نزدیک شدن برخیزد که فورا گفتم:

    -تو رو خدا بشین سر جات سرم داره میترکه بزار یه کم مرگ بگیرم

    درحالی که سعی میکرد، با جویدن گوشه ی لبش عصبانیتش را کنترل کند،دوباره سیگاری آتش زد.
    شرابه ی زیتونی رنگ پرده را به بازی گرفتم و سعی کردم، سررشته ی شروع هم بازی شدن، سپهر و مادرم را به خاطر بیاورم!

    دقیقا بعد از قرار پنهانی ام با سپهر،مادر که گویا پشت درب آشپزخانه کمین کرده بود! تا خود کافه سر چهار راه پشت سرم روان شده بود، که به قول خودش مچم را بگیرد.
    او همیشه در باب اعتقادات با پدرم در جنگ و ستیز بود اما مسئله ی آبرو که مطرح میشد، نعیم و پدرم خدای روی زمینش میشدند ،چونان هم عقیده و هم مسلک تعصبات مردان بود، که فقط خدا میداند...
    قرارم با سپهر نه از سر شور بود و نه چیز دیگری صحبت در باب پاره ای مسائل بود .خوب به یاد‌ دارم آنچنان آشفته حال بودم که ترسان و لرزان شماره اش را که به زور مستخدم عمارت شومش گرفته بودم، را شماره گیری کردم .بعد از چند بوق با تردید صدایم کرد.
    فورا و با عصبانیت گفتم :

    _فقط یه سوال ازت دارم مرد و مردونه جواب بده

    درنهایت خجالت گفتم:

    -بگو! بگو که اتفاقی بین ما نیفتاده!

    خندید و گفت :

    _باید حضوراً ببینمت !

    مردم و زنده شدم اما به اصرارش لاجرم تن به دیداری اوقات تلخ کن دادم! محل قرار را من تعیین کردم.دقیقا بعد از اتمام تماسم با سپهر خودم را به کافه سپید سر چهار راه رساندم .
    دقیقا ساعت ده صبح بود .کافه خلوت تر از هر وقت دیگری بود .گارسونی سالانه سالانه در حال پاک کردن و نظم دادن به امور مربوطه بود .
    کافه ی سپید، بر خلاف ماهیت نامش غرق تاریکی بود و تنها روشنی بخش محفل رویایی اش تعداد اندک هالوژن های آویزان از ریسه های سقف بود. بوی سکر آور قهوه اسپرسو تمام فضای خفه ی اطراف را احاطه کرده بود .محو تماشای پسرک جوان باریستا بودم، با تبحر و سرعت در حال آماده کردن قهوه بود که صدای آویز های زنگوله ای نصب شده بالای درب ورودی توجهم را جلب کرد.
    خودش بود سپهر بود ،با آن قد بلند و اندام متناسبش و یک جفت چشم کشیده عسلی
    در حصار بوم صورت گندمی اش.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پانزدهم

    مثل همیشه مرتب و عصا قورت داده پیراهن لیمویی نازک آستین کوتاه مارکش را با شلوار جین تیره اش ست کرده بود .
    دومین باری بود که با او قرار ملاقات داشتم برای پرهیز از فرمول های پیچیده عطر این مرد مرموز و حیله گر قهوه خانه بهترین جا بود تا شاید بوی تند قهوه از در ستیز با رایحه ناجوانمردش ،یارای شامه ام باشد. یک بار از او بد زخم خورده بودم !که خدا میداند اگر تاراز در آن شب کذایی به دادم نرسیده بود مغلوب نقشه ی شومش میشدم!
    دقیقا رو برویم نشست .
    عمیق نگاهم کرد.
    تاریکی فضا باعث شده بود کمی چشم هایش را بیشتر جمع کند.
    عادت عجیب و قبیهی داشت، از لحظه ای که میهمان حضورش میشدی بند بند اجزاءصورت و دستان و بدنت را وارسی میکرد.
    لیلا در باب همچین افرادی میگفت "به خدا گلاره همچین بی پدر هایی رو فقط من میشناسم. آدم رو عـریـ*ـان میبینن شک نکن سایز لباس زیرتم با یه نگاه بهت میگن!
    مردای کار بلد قهار ،اینا خود تجربه هستند"
    بعد قهقهه لوندی میزد و میگفت" جووووووون من مِمِرم واسه همچین مرداییییییی..."
    آه لیلا، لیلا ،لیلا همان مار زنگی که صدای خزش چندشناک اش را با تمام حماقتم آوای دوستی قلمداد کرده بودم!
    چنان بر سنان سـ*ـینه ام چنبره زد تا در وقت مناسب نیشترش را بر شاهرگم فرو برد.

    هنوز مسیر نگاه سپهر ادامه داشت، که مادرم با یک سکندری هول زده خودش را وسط کافه انداخت. به خاطر آفتاب ساعت ده چشمانش زد تاریکی شده بود .لحظه ای مکس کرد تا چشمانش به تاریکی خو بگیرد .بعد نگاه سرگردانش را به اطراف چرخاند.
    غضب کرده و لرزان چادرش را در یک طرف زیر بغلش فشرد و به سمت میز ما پا تند کرد.نالیدم:

    _مامان!!!!!

    سپهر با فراست ذاتی اش فورا از جا برخواست

    _خانم فراهانی؟؟؟؟؟

    نگاه سوالی اش ،پاسخش را از رنگ پریده ام گرفت.

    _بسیار خرسندم از آشنایی شما سرکار خانم،
    حسن تعریفتون رو از گلاره جان بسیار شنیدم .
    بعد با یک اشاره گارسون را به سمت مان کشید و با زبان چربش و کلام فوق ادبی زننده اش مادرم را مجاب به نشستن کرد.بیچاره مادرم که تا آن زمان جزءیک مشت فامیل رجز خوان یاوه گو و مشتی در و همسایه فضول کسی اینچنین پر از افاضه ی کلام دور و بر خودش ندیده بود معذب اما طلب کار نگاهم کرد.
    سپهر خطاب به مادرم گفت :

    _خانم فراهانی چی میل دارید سفارش بدم؟

    بوی تند قرمه سبزی از چادر سیاهش متصاعد میشد.خوب معلوم بودکه در نهایت عجله و بی دقتی چادرش را که همیشه مثل زره و سپر یک مرد جنگی، پشت درب آشپز خانه آماده نبرد ،در امور بازار به آشپزخانه بود را روی حجاب سرش که همیشه خدا با یک کریپس سیاه محکمش میکرد، انداخته بود . کلید خانه و کیف پول گردویی اش را با تمام نیرو و حرص فشار داد
    لب زد:

    _گلاره جان راجع به ایشون نگفته بودی؟

    گلاره جان را تعمداً با غیظ گفت، تا اشاره ای به حالت گفتار سپهر داشته باشد.
    به عادت تمام مواقعی که عصبی میشدم یا از چیزی رنج میبردم شروع به تکان دادن پای چپم کردم که دستان سپهر روی پایم ثابت شد، با پنجه های مردانه اش ران پایم را فشار مختصری داد.
    شکه شده پایم را از تکانه ی عصبی بازداشتم.
    ترسیده به مادرم چشم دوختم که سپهر شروع به سخن کرد.

    _خانم فراهانی بنده چندین بار تا به حال به گلاره جان گفتم که افتخار آشنایی با شما رو نصیب بنده کنن، اما ایشون عقیده داشتن که فعلا جو منزل خیلی روبراه نیست. بنده در جریان تمام اتفاقات اخیر در رابـ ـطه با گلاره هستم و کاملا نگرانی مادرانه شما رو درک میکنم حالا که دست بر قضا مفتخر به آشنایی با شما شدم این اتفاق رو به فال نیک میگیرم و اجازه میخوام ،رسما جهت عرض ادب و آشنایی با خانواده محترمتون و همینطور امر مبارک خواستگاری خدمت برسم.

    دقیقا شبیه پودر قهوه اسپرسو که در مخزن تمپ میشود وتحت فشار قوی بخار ،جوهره اش را میکشند، آنچنان شکه و تحت فشار عصبی قرار گرفتم که صبرم سر ریز کرد و خروشیدم.

    - جناب کلهر!؟
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شانزدهم

    مادرم ناگاه گیج و سرگشته اش را به دوئل چشمی بین من و سپهر دوخت!

    _گلاره نمیخوای حرف بزنی؟

    _میزنیم به موقعش مامان یه کم همه چیز یهوی شد!

    به خدا که دوست نداشتم، شبیه دختران حیله گر و دروغ گو باشم، اما هر مسئله ای که به جنس مخالف ختم میشد و بوی ناموس میداد، برای خانواده ی من به اندازه ی انفجار اتمی هیروشیما حساس و حیاتی بود.!
    هر بار مسئله ای مطرح میشد،به جای حل و فصل آن مشکلات به طرز شگفت آوری بیشتر ریشه میدواند.!
    مثل روزی که احساس کردم نعیم آنقدر بهبود یافته که بتواند به طرز منطقی و دلسوزانه ای پای گلایه ها و قصه ی غصه هایم برایم برادری کند. از مزاحمت های چند باره ی سپهر گفتم و فاجعه بار دیگر دامن گیرم شد...
    دقیقا نعیم بار دیگر با منطق خاص خودش سعی کرد مشکل را حل کند .مشکل حل که نشد هیچ !باب تازه ای از مسائل باز شد .به طوری که برای حل این مشکل مجبور به پذیرش پیشنهاد بی شرمانه ی سپهر شدم تا ...

    لاجرم با دروغ سپهر همگام شدم
    حالا که خودم هم نمیدانستم دقیقا آن اتفاق رخ داده یا نه چطور میتوانستم مشکل را توجیه کنم مگر این که از جانم سیر و دلزده باشم!

    مادرم حالا آرام تر از چند دقیقه قبل مینمود نفسی از سر آسودگی کشید وانگار که خاطرش جمع شده بود که موضوع از حیطه ی شرع و عرف خارج نیست.! گفت :
    -من عجله دارم پدر گلاره ناخوش احواله اینقدر تند از خونه اومدم بیرون که یادم رفت بهش اطلاع بدم
    خدا نگذره از ریز و درشتشون ،نادرست های عالم بچه ی دسته گلم رو همچین یهویی زدن به چنگشون که دو ماه آزگار برامون قرار نمونده بود .هر وقت گلاره از خونه میاد بیرون میمیرم و زنده میشم .ببخشید مزاحمتون شدم مادر راحت باشید!
    گلاره جان من میرم ،نیم ساعت دیگه خونه باش.!

    از تعجب دو شاخ درشرف جوانه زدن روی سرم بود!
    البته خیلی هم دور از انتظار نبود
    مادرم از خدا خواسته بدش نمی آمد، کوری ،کچلی از راه برسد و از شر طالع عجیب و غریبم به خلاصی برسد.
    دیروز بود که میگفت نمیدونم چرا اینقدر بلا دور سر تو چرخ میزنه!
    به قول خودش این آخر عمری دلش یک نفس راحت میخواست که دور از جانش سر راحت به زمین بگذارد.
    البته مادر سن و سال زیادی نداشت پنجاه و سه سال !
    اما آنقدر طول حیاتش را با جسم و روح خودش درگیر بوده که شبیه سالمندان یکسره از درد زانو وگردن گرفته تا مشکلات پوستی و حالا هم ام اس ناله و لابه اش بلند بود
    آنچنان با همت بلند و مردانه و نهایت جدیت زندگی میکرد که گاهاً یادش میرفت ،هدف از زیستن صرفا کار و بیگاری نیست .
    برای او فرمول های آشپزی مثل این که لیمو عمانی را از اول طبخ غذا به اجزاء خورشت باید اضافه نمود یا اواخر طبخ بسیار حیاتی بود. !خورد کردن پیاز آن هم به قطعات بزرگ ،پاره شدن شکم برنج هنگام آبکش کردن ،کوک زدن های درشت لحاف ،باز شدن کوفته تبریزی ، همه و همه ...امری نابخشودنی بود! دیدن ذرات گرد و خاک روی در و دیوار وحشتناک تر از موهای زائد صورتش بود!تک تک ملافه ها و لباس های درون کمد را بو میکشید که نکند این وسط یک تکه پارچه ی بو کرده نظم زندگیش را بهم بریزد!اولین باری که به هر مکان تازه ای وارد میشد بو میکشید و می گفت"دست خودم نیست این دماغ بدمصبم مثل شامه ی تازی تیزه!"
    حالا هم موجودی بنام گلاره شبیه یک کار عقب افتاده یا ناقص بهتر بود ،هرچه زودتر حل و فصل شود...
    از جا برخواست سپهر باز هم مصرانه جویای جواب مادرم شد

    -نگفتید مادر بنده کی مزاحم بشم؟

    اینبار از سر حرص پوست لبم را جویدم و طعم خون را چشیدم

    _شما اجازه بفرمایید من با پدرش درمیان بذارم بعد میگم گلاره اطلاع بده بهتون

    _نفرمایید خانم شما شماره خودتون رو بدید ترجیح ام اینه که با خودتون هماهنگ باشم.

    مادرم خشنود از آداب دانی سپهر گفت:

    _ بهتر نیست بفرمایید والده تون تماس بگیرن؟

    _عارضم خدمتتون مادرم و پدرم عمرشون رو دادن به شما و شاید خیلی به مذاقتون خوش نیاد که بگم از دار دنیا فقط یه مادر بزرگ پیر دارم همون ماه جان معروف که اوصافش رو قطعا از گلاره شنیدید ،بیچاره قریب به هشتاد سال سن داره و مسیر بسیار طولانیه در ضمن من هیچ آمد و شدی با اون خانواده ندارم !
    مادرم مبهوت به سپهر چشم دوخت و گفت :

    _نههههه!

    سپهر دست پاچه و نگران شده شروع به توجیح کرد.

    _زود قضاوت نکنید من جز یه ارتباط نسبی که بابتش خیلی متاسفم، هیچ ارتباط سببی با این خاندان ندارم. بهتون اطمینان میدم ،که جای هیچ نگرانی نیست.
    لحظه ای بعد از رفتن مادرم و در خواست یک قرار ملاقات پنهانی بین او و سپهر که او را ملزم به دادن توضیحاتی در باب خانواده و گذشته اش به مادرم میکرد.
    حالا در کنارش نشسته و همانطور که شقیقه هایم را مورد هجوم سر انگشتانم قرار داده ام ،خیره شدم ، به پنجره ی دو جداره ای که شاپرک کوچکی محبوس شده در لای جدار داخلی شیشه بال بال میزند و راه رهایی اش را گم کرده!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفدهم

    باورم نمیشود این مرد هزار چهره ، زبان باز چونان قاپ عقل مادرم را ربوده باشد که موقع رفتن بارها به سپهر تعارف کرده بود که نهار را در کنار ما صرف کند و سپهر با گرفتن شماره مادرم قرار ملاقات را به زمان مناسب تری موکول کرده بود
    نگاهش کردم چانه به غبغب فرو برد و سرزنش بار گفت:

    -عشششششششششققققققققققم!

    -واقعا من به شما چی بگم که لایقش باشید ،چطور اینقدر راحت دروغ میگید ؟کدوم ارتباط؟کدوم پیشنهاد؟قضیه این خواستگاری مسخره چیه؟
    اصلا شما روی رو در رو شدن با برادر من رو دارید ؟یادتون رفته طفلکم رو چطور نوچه هات زیر مشت و لگد خورد و خمیر کردن؟خیال کردی با این سابقه ی درخشان میتونی جایگاهی داشته باشی؟گیریم مادرم و نعیم هم کنار اومدن با شما فکر کردید ،جواب من چیه؟
    درضمن مثل این که فراموش کردید اصلا اصل مطلب چی بود و برای چی اینجا نشستیم؟

    -اینقدر تندنروووو ! من کارم رو خوب بلدم !
    عشقم انتظار نداشتی که جریان رو برای مادرت بگم؟

    -کدوم جریان؟بجز حل مسئله ی نعیم که اونم مقصر اول و آخرش خودتون بودید ،اصلا مگه جریانی در کاره؟

    یک لنگه ی ابرویش را بالا داد و گفت:

    -یعنی میخوای بگی در کار نبوده؟خوب تو که اینقدر مطمن هستی چرا زنگ زدی و سوال پرسیدی؟

    -چون که از خودم مطمئن هستم! به شما اطمینان ندارم!

    در نهایت گستاخی شیطنت بار خندید

    - آفرین !به نکته مهمی اشاره کردی. من در کنار تو، خودمم به خودم اطمینان ندارم!

    -اون شب من تو حال خودم نبودم گیج و سر در گم بودم برای همین از شما سوال پرسیدم...

    _-آخ آخ آخ دقیقا من از تو هم ناخوش احوال تر بودم !تو شرایط عادی، مگر مغز خر خورده باشم که شرایط مهیا باشه و من نه بگم !چه برسه به زمانی که "من مـسـ*ـت و تو دیوانه " پس قطعا یه برخوردی صورت گرفته شک نکن ! آرام پشت انگشت اشاره اش را روی مچ دستم کشید و با خیزشی نرم به سمت آرنجم حرکت کرد. فوراً دستم را پس کشیدم.از وحشت آنچه که گفته بود در میان دلم درد بدی احساس کردم!
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هجدهم

    خجالت زده و کلافه شده بودم قطرات عرق چون پیاده نظام های خسته و بی نفس از جنگ شرم و حیا ، روی تیره ی ستون فقراتم ولابه لای موها و پشت گوش و گردنم رژه می رفتند!
    لحظه ای خودش را تا وسط میز جلو کشید، نفسش را میان صورتم فوت کرد.

    -گرمته؟؟؟؟

    گونه هایم چون دو آتشدان مملو از زغال گداخته که با هر چرخش نسیم شعله میگیرد ،از اصابت دمش ،گر گرفت و سوخت!

    -شما عادتتونه همه چیز رو شوخی بگیرید! اینکه اینجا نشستم و دارم راجع به یه همچین مسئله ای سوال میپرسم به اندازه ی کافی شرمسار هستم .لطفا شما دیگه چندش ترش نکنید !
    حماقت و تعصب نعیم کار دستم داد و الا من و چه به بودن تو یه همچین محافلی؟ تو شرایط عادی من غلط بکنم از شش فرسخی شما عبور کنم !چه برسه تو کافی شاپ بشینم روبروتون و مجادله کنم!

    -همانطور که بی خیال قهوه اش با یک لبخند تلخ مینوشید گفت :

    -اونم به موقعش! روبه رو نشستن که چیزی نیست، یک روزی بیاد که همنفسم بشی!

    -این همه خوش اشتهایی یه وقت کار نده دستتون ،رودل کنید
    در ضمن خود تاراز بهم گفت اونشب مکرراً باهاش تماس گرفتی و نگران بودید .پس سعی نکن بهم دروغ بگی! حواست جمع جمع بوده!

    انگار که با شنیدن نام تاراز سطلی آب تگری روی لحظات گرم و مطبوعش پاشیده باشم ،مچ دستم را بار دیگر در پنجه های مردانه اش اسیر کرد و همانطور که با یک جهش یکباره به سمت خودش می کشید ،تا شعاعی از میز مدور خیز برداشتم. شروع به فشار دادن دستم کرد .
    نفس های توفنده اش از این فاصله هم حس میشد
    چشم هایش را ریز کرد و گفت:

    - اسم اون عوضی رو جلو من نیار ،خرمگس معرکه ...
    آره اگر خواستم حضورا ببینمت برای این بود که یکسری سوال هم من داشتم یک هفته است زنگ میزنم جواب نمیدی، آدم سر کوچه تون کاشتم! از خونه هم بیرون نمیای! من آدم بد پیله ای هستم. فکر نکن قصر در رفتی قرارمون این نبود.همانطور که سعی می کردم با پیچش مچ دستم از دستش رهایی پیدا کنم خسته از این پیچ و تاب بی فایده گفتم:

    -بیشتر از قرارمون هم بود. راجع به من چی فکر کردی؟ گمان کردی اینقدر ارزون و دم دستی ام که هر وقت شما اجلال نزول فرمودی منم بگم بفرما!دم در بده!

    خواستم از جایم بلند شوم که کف هر دو دستم را منگنه ی شیشه ی میز کرد و مانع حرکتم شد!
    توجه دو مرد جوان که در جوار میز ما در حال گپ و گفت بودند به همراه گارسونی که برای دادن سفارش در حال عبور بود جلب حالات کشمکش بینمان شد .با لبخند مصنوعی به نشستن ترقیبم کرد .
    ناچاراً قرارم را بر آرامی نهادم و سر جایم نشستم
    لحظه ای تامل کرد تا جو آرام شود و وقتی مطمئن شد کسی حواس اش نیست، فنجان قهوه ی تلخ چشمانش را به خورد اوقات تلخ ترم داد و با صدای پچ پچ گونه ای گفت:

    -یه پیشنهاد دوستانه بهت میدم برای من زبون درازی نکن !هیچ خوشم نمیاد !خیال کردی گوشام مخملیه ؟اونشب تاراز کجا بردت؟،هوم؟؟؟
    آه درد در گلویم زخم بغض شد! نالیدم .

    -گمان نمیکنم مسائل من به شما مربوط باشه!
    من خودم خواهان شکایتم نه خوانده ی پرونده!

    - برای من کُری حقوقی نخون! چون اگر تو شاکی باشی ، شاهد هم لازم داری !با دست و دلبازی مهمون های اون شب رو با عنوان شاهد بهت قرض میدم .البته برای صورت جلسه نعیم هم لازمه و نامه های پزشکی قانونی اون دو نفر که نعیم رو مجبور به پرداخت دیه میکنه!
    خانم حقوق داد حالا شما بفرما دیه ی یه چشم و یه دماغ و یه پا چقدر میشه ؟هوم؟؟؟
    وقتی بهت و حیرتم را دست به یقه ی ترسم دید آرام دست را رها کرد و به صندلی پشت سرش تکیه داد و سیگاری آتش زد وگفت:

    -پس میبینی مربوطه! خیلی هم زیاد مربوطه! چیزی که مال منه مال منه!

    چشمانم گیج شده چرخی حول محور میم مالکیتش خورد!

    - حالا درسته نعیم فکر نکرده یه اشتباهی کرده که، اونم باز مقصرش خود شمایی، اما مگه من مایملک پدرتونم کدوم مالکیت؟؟؟

    -یادت رفته قرارمون چی بود؟گفتم" رضایت در مقابل یک شب بودن بامن!"
    ذهنم مثل بچه ی تنبل ته کلاس که در حل مسئله ی ریاضی ناتوان و معلول باشد در پی حل علت کلامش بود!

    -انجام شد. گ گفتید!گفتید باهاتون یک یک شب تو یه مهمونی همراه باشم.خوب منم همراهیتون کردم !
    شبیه مـسـ*ـتی که در حوضچه ی آب یخ فرو میکنندش ،از سرمای فراستی که مغزم را دربر میگرفت لحظه ای نفسم منقطع شد.
    باز هم خوش خیالی ،شناسنامه ی شعورم را مهر باطل زده بود.مردم!
    -خودت رو زدی به نفهمی؟ ! پارتنر بخوام برای همراهی زیاد هست !تا دلت بخواد! منو چی فرض کردی خیال کردی بچم سرم شیره بمالی ؟قرار مون تا ساعتی بود که من خواستم. یادم نمیاد اجازه رفتن بهت داده باشم .تو بیجا کردی افتادی پشت سر تاراز و رفتی ،اگر تاراز مزاحم سرو کلش پیدا نمیشد الان اینطور واسه من دم درنمیاوردی! شدم کیسته بکس خانم تو یه هفته دوبار دهنم ، آچار کشی شده.

    هنوز به خودم نیامده بودم حدقه ی چشمانم را اسید اشک سوزاند.نفسم در هزارتوی ریه هایم دنبال راه رهایی بود نالیدم

    -من من فکرش رو هم نمیکردم تو قصدت...

    نفس عمیقی گرفتم و دست در یقه ی نفهمی ام انداختم، مثل چکاندن ماشه از روی صندلی شلیک شدم!بند کیفم را محکم روی بازویش کوفتم و بدون درنظر گرفتن شرایط و محیط اطرافم فریاد زدم کثافتتتتتت!

    هوای تمیز و خنک بیرون دست سنگین و نفس گیر آگاهی را به صورتم سیلی زد و تمام توانم را ناک اوت کرد. مسیری را تا رسیدن به سایه سار درخت کهن سالی در همان حوالی چون مسلول ها پیچ و تاب خوران طی کردم. حالت تهوع بدی دست انداخت وتمام اعضای داخلی اندامم را هم زد! دستم را روی تنه ی درخت تکیه دادم تا از سقوط احتمالی ام جلوگیری کنم .در حال عق زدن های خالی و عصبی بودم که دستی ستون فقراتم را نرم و با حوصله ماساژ داد.
    ترسیده و هراسان سرم را بلند کردم خودش بود سایه مرگ و ترس این روزهایم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا